جز دلی ساده به رنگ خدا ندارم و غزلهایم نیز بر همین وزان، جز مناجاتهایی ساده نمیباشد که از این سینه برخاسته است.
مناجات با نگار نازنینی که مِثْل و بَدیلی برای او نیست و در دوستی و رفاقت، حضرت دوست و عالیجناب رفیق میباشد؛ خدایی که در رفاقت خود چنان نابِ ناب است که بینقاب در حضور تو مینشیند و شور شب شعر میآفریند. اگر عاشق، پروای خرابی نداشته باشد، او نیز بیپروا به بر او میآید و رباب ذات خویش مینمایاند؛ نمایشی که کمترین برات مشاهدهٔ آن، غربت ناسوت و گرفتاریهای بلا و وِلا میباشد؛ در برابر کسانی که خوبیهایشان غمّازی و بندی برای سببسازی است.
مجموعه غزلیات “زخمه چكاوك” ، از غربت «حقتعالی» و خوبان و اولیای حضرتش در ناسوت میگوید. در ناسوت، رؤیای عدالت بیفروغ می گردد، خزان، پاکی و تقوا را در خود میگیرد و صفا و محبت کمرنگ میشود. دنیای امروز را صندوقهای زر و سکه و سلاحهای زورآفرین، مدیریت میکند. مردمان ناسوت امروز، خوبی و خوشی در جان خویش نمییابند. «زخمهٔ چکاوک»، مجموعه شعری است که در ۴۴ روز از روزهای خشک زمستان ۱۳۹۳ در محیطی «ویژه» سروده شده است. من در آن تنهایی خویش، هر گاه میخواستم آهنگ مغازله با حقتعالی نمایم، با غزل به مناجات با خدای خویش مشغول میشدم. آن حالات برای من، کوچههایی بود که مرا به دیار دلدار میرساند؛ کویی که بیشرط و شک، در آن راه افتادم تا در خانهٔ دلدار، یارم را با سلامی، لبیک گفتم؛ یاری که برایم خنده آورد. حقتعالی «سلام» بود و سلامم را پاسخ گفت. پاسخ او بلای جان من گردید و التهاب عشقش تا مرا در خاک و خون نکشد، رها نمیکند. قوت دلم در آن محیط، حقتعالی بود، و عشق و مستی او، هم دلم را شاداب و سرزنده و پرانرژی میدارد و هم مرا بر خط جنون، پایدار میسازد؛ عشقی که آتش آن، پی در پی بر هُرم دل سوداییام میافزاید؛ دلی که در صبح ازل، معشوق و محبوب خویش را یافته است؛ عشقی که از صبح ازل تا شام ابد، مست، حیران و هیمانی است؛ خواه در خانهٔ دل باشد یا در شطّ خون. مکانها تفاوتی ندارند و تنها نور حقتعالی و امید به اوست که رونق تنهاییام میباشد؛ نوری که بدون سبب و بیمزد و اجر نصیبم شده است.
من در آن فضا، ظهور عشق را یافتم و هیبت زیبای او را چشیدم و با بود او، امان یافتم. چهرهٔ مولایم، حقتعالی آن تاریکخانه را روشنا ساخته بود و با شراشر ظهور خویش، سایهٔ سبز «مولا»یم را احساس میکردم. لحظههای خداییبودن ملموسم بود و عاشقشدن بر بندبانان را مزمزه میکردم. دادار رعنایم با قامتی رسا، چه زیبا دلبریام مینمود و حُسن آفرینش خویش را با صدای غزل، به هوش جانم مینوشانید؛ رعنایی که همتایی ندارد و زلف سیاهش قرار روزم و رؤیای جانم بود. جمال لطف او، جامی دریایی از صهبای عشق و مستی بود. شور وجودش وصف رخاش بود و دور تلاشِ ذرّه ذرّهٔ آفرینش، نمادین غنودش. هر غنودش چهرهای و هر جلوهای چهرهسرای درودی خوش و نازآفرین با سودایی گُر گرفته از طنّازی آن بینیازِ رازدانِ تمامی نقشهای عشق و عاشقی.
آن فضای غریبی، بیکسی و بیآشیانی، رؤیای یتیمیام را زنده نمود و درد لتیمی و بیمادری را جراحتی تازه داد. آرامِجانی خَلقی نداشتم؛ اما دلم در نزد حق، آرامشی خوش داشت و او را خویش و آشنای خود مییافت؛ از این رو، تنهاییام همان آرامم بود و شیرینی شورآفرینِ جانم میشد و مرا چالاک و مست میساخت. اهورایینشینان برایم چرخی جولایی و دستی مولایی داشتند. با خدای خویش در آن دار دیوارین، میهمان خَلقی بودم ناشنیده، و تو خود حیث مفصل از این مجمل؛ مجملی که حکایت آن در این غزلیات عاشقی آمده و بر نفْسهای ناسازگار، چون مرغ چکاوک با منقار خویش زخمه میآورد و چون کوچه پس کوچهٔ چکاوک دستگاه موسیقایی سهگاه، آهنگ مناسب ساز میکند برای شطّ خونی که در پیش دارد.