به نام آن که نیست مانندش
(۱)
(۲)
مویهٔ: ۲۷
رقص فیض
حضرت آیتاللّه العظمی محمدرضا نکونام (مد ظله العالی)
استقبال بیست غزل خواجه رحمهالله
(۵۲۱ ـ ۵۴۰)
(۳)
شناسنامه
سرشناسه | : | نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷ - |
عنوان قراردادی | : | دیوان .برگزیده Divan .Selection |
عنوان و نام پديدآور | : | رقص فیض: استقبال بیست غزل خواجه رحمهالله (۵۲۱ – ۵۴۰)/ محمدرضا نکونام. |
مشخصات نشر | : | تهران : انتشارا صبح فردا، ۱۳۹۷. |
مشخصات ظاهری | : | ۸۸ ص.؛ ۵/۱۴×۵/۲۱ سم. |
فروست | : | مویهی؛ ۲۷. |
شابک | : | دوره:۹۷۸-۶۰۰-۳۹۷-۰۴۰-۳ ؛ ۹۷۸-۶۰۰-۳۹۷-۰۸۱-۶ |
وضعیت فهرست نویسی | : | فیپا |
عنوان دیگر | : | استقبال بیست غزل خواجه رحمهالله (۵۲۱ – ۵۴۰) |
موضوع | : | شعر فارسی– قرن ۱۴ |
موضوع | : | Persian poetry — 20th century |
موضوع | : | حافظ، شمسالدین محمد، – ۷۹۲ق — تضمین |
موضوع | : | Hafiz, Shamsoddin Muhammad, 14th century — Tazmin (literature) |
موضوع | : | شعر فارسی — قرن ۸ق. |
موضوع | : | Persian poetry — 14th century |
شناسه افزوده | : | حافظ، شمسالدین محمد، – ۷۹۲ق . دیوان. برگزیده |
شناسه افزوده | : | Hafiz, Shamsoddin Mohammad, 14th century . Divan . selections |
رده بندی کنگره | : | PIR۸۳۶۲/ک۹۳ر۷۳ ۱۳۹۷ |
رده بندی دیویی | : | ۸فا۱/۶۲ |
شماره کتابشناسی ملی | : | ۵۲۴۰۸۶۰ |
(۴)
فهرست مطالب
۹
پیشگفتار
۱۹
غزل: ۱
استقبال: دنیای تکهتکه
۲۲
غزل: ۲
استقبال: خشت طلا و تشت
۲۵
غزل: ۳
استقبال: جمال و نشأه
۲۸
غزل: ۴
استقبال: عشرت و عیش
(۵)
۳۲
غزل: ۵
استقبال: حیات جاودان
۳۶
غزل: ۶
استقبال: امروز
۴۰
غزل: ۷
استقبال: بهار من
۴۳
غزل: ۸
استقبال: یک بغل عشق
۴۷
غزل: ۹
استقبال: عشرت شبگیر
۵۲
غزل: ۱۰
استقبال: هلاک دل
۵۵
غزل: ۱۱
استقبال: کعبه و بتخانه
(۶)
۵۹
غزل: ۱۲
استقبال: لطیفهٔ چهره
۶۲
غزل: ۱۳
استقبال: سایه سایه
۶۵
غزل: ۱۴
استقبال: همت دل
۶۸
غزل: ۱۵
استقبال: جمال تازه
۷۲
غزل: ۱۶
استقبال: پایبند
۷۶
غزل: ۱۷
استقبال: طرهٔ دوست
۸۰
غزل: ۱۸
استقبال: یار مهربان
(۷)
۸۳
غزل: ۱۹
استقبال: کلام حضرت حق
۸۶
غزل: ۲۰
استقبال: کم کمتر
* * *
(۸)
پیشگفتار
محبی، بندگان خدا را تقسیم میکند و اندکی را مست عاشق و برخی را مدعی ظاهرگرا و خصم خود قرار میدهد و امید دارد آنان در رنج تکبر و زحمت خودخواهی خویش بمیرند:
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بیخبر بمیرد در رنج خودپرستی
محبوبی همهٔ بندگان خدا را به یک چشم مینگرد و با همه حتی با ظاهرگرایان، بلکه با خصم آنتیتز خویش با گوهر عشق خود مواجه میشود و از تلاشهای جانکاه برای رهنمونی وی دست بر نمیدارد؛ چنانکه قرآنکریم میفرماید: «فَلَعَلَّک بَاخِعٌ نَفْسَک عَلَی آَثَارِهِمْ إِنْ لَمْ یؤْمِنُوا بِهَذَا الْحَدِیثِ أَسَفا»(۱) در هر موقعیتی و با هر کسی عاشق است. محبوبی به زندان افکنده
- کهف / ۶٫
(۹)
شود، عاشق است، در سطوت مکنت و سلطنت تمکن و همت قدرت هم باشد، عاشق است. او در دست گرگ رسوا عاشق است، همانطور که در بینشانی هیمان ذات، عاشق است. او در میان خلق نیز چهرهچهره حق را عاشقی میکند:
بگذر ز مدعی تو، خوش بوده عشق و مستی
بیرحمیات عیان است این بوده خودپرستی
با مدعی سخن گو، شاید که زنده گردد
از بهر حق به خلقش گاهی بده تو دستی
محبی چون شوق دارد و شوق آمیخته با انواع ناتوانیهاست، شخصیت او نیز آکنده از انواع ضعفهاست و بدتر آنکه وی ضعفهای خود را ارج مینهد و آن را عزیز میشمرد:
با ضعف و ناتوانی همچون نسیم خوش باش
بیماری اندر این ره خوشتر ز تندرستی
محبوبی با عشق زندگی میکند و عشق تنها در بستر توانمندی و اقتدار رخ مینماید. ضعیف و ناتوان نمیتواند عاشق باشد و سستی هیچگاه کمال نیست. عاشق توانمند و مقاوم است. ضعف هزاران رنجوری و ناهنجاری مانند ترس، دروغ، نفاق و فقر و گدایی را با خود میآورد:
هر ناتوان ضعیف است هرگز نسیم چنین نیست
بیماریات رها کن خوش بوده تندرستی
محبی با آنکه خود به خودبینی مبتلاست، میداند که رمز معرفت
(۱۰)
رهایی از خودپرستی است، اما نفس چنان حیلههای پیچیده و ظریف دارد که محبی را در لباس خودرهایی به خودگرانی میکشاند:
تا فضل و عقل بینی بیمعرفت نشینی
یک نکتهات بگویم خود را مبین که رستی
محبوبی از هر گونه غیر و بیگانهای حتی در قامت خودی رسته است و حق بر مدار او میچرخد. محبوبی چهرهٔ اکمل و اتم صفای عشق و جوانمردی است و کمترین خودخواهی در او نیست. در او تنها حق و عشق پاک و بیطمع اوست که به تمامی پدیدههای محبوب نیز با همین صفا مواجه میشود. آنکه خودخواه است حتی در کردار عبادی، خود را پیجوست و برای همین، چنین اعمالی نیز هیچ خیری برای او نمیزاید. خودبین، خدا را هم به خاطر خویش و طمع به تواناییهای او دوست دارد. او خدا را برای غیر خدا (خود) میخواهد، و خدا را واسطهٔ وصول خویش کرده است و این بدترین خودخواهی است. چنین کسی وقتی گامی خیر هم بردارد، خیرش رنگ خودخواهی دارد. او اگر قدرت داشت حتی خدا را هم برای حرص خود و طمعی که دارد، تصرف میکرد. اما ولی محبوبی هیچ گونه طمعی حتی به خدا ندارد و تنها «عشق» دارد:
گر خود رسی تو کامل، آن معرفت ز حق است
تو فارغی ز دنیا از هرچه پستی رستی
محبی در تاقضی آشکار با آنکه ضعف را ارج مینهد، توصیه به
(۱۱)
شجاعت دارد. ضعیف هیچگاه شجاع نیست و ترس از او جدایی ندارد. این تناقضهای فراوان از آن روست که محبی مشتاقی و شیفتگی میکند اما لاف عاشقی دارد:
در آستان جانان از آسمان میندیش
کز اوج سربلندی افتی به خاک پستی
محبوبی در مقام «لو کشف الغطاء ماازددت یقینا» و در نهایت کمال عشق قرار دارد. او دارای یقین وجودی و وجدانی است و از سر غیرت، مقاومت و پایداری پایانناپذیر دارد و گرم اوج و سردی حضیضهای روزگار هیچ تأثیری بر او ندارد و او تغییرناپذیری ازلی و ابدی است. او در اوج نشیب، مقاومتی نشکن و آزادی و آزادگی رسوخناپذیر دارد که هیچ جور گرانی نمیتواند رنگ ذلت بر او تحمیل کند. عزت محبوبی از حب خدا به محبوبی است و تمامی پدیدهها در هر حالی دوستدار او میباشند؛ هرچند بعضی اهل دنیا به خاطر به خطر افتادن منافع چند روزهٔ خود که آن را با ظلم میخواهند، با وی به قهر برمیخیزند و در حالی که نمیتوانند دوستش نداشته باشند، با او عناد میورزند؛ اما بهرهای جز خذلان خویش نمیبرند:
اوج و حضیض دوران در دل اثر ندارد
در جان اهل معنا هرگز نبوده پستی
محبی تجربهٔ اشتیاق بیقرارساز خود را عشق و طریق آن را
(۱۲)
توصیهای میپندارد؛ چرا که میشود مشتاق شد و مشق شیفتگی نمود:
عاشق شو اَرنَه روزی کار جهان سر آید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
محبوبی نیک میداند که عاشقی امری موهبتی و مشیتی ازلی است و عشق تنها در اختیار خداوند و اولیای محبوبی است. عشق ماجرای محبوبان است و بس. از غیر خداوند و اولیای محبوبی او نمیشود توقع عشق داشت:
عاشق، شدن ندارد، چون بوده از ازل عشق
عشق است رمز جانش در کارگاه هستی
محبی که حادثههای عشق را نمیشناسد، معشوق را به ناز و تکبر و ناسازگاری، سرکشی و جفاکاری متهم میسازد:
آن روز دیده بودم این فتنهها که برخاست
کز سرکشی زمانی با ما نمینشستی
محبوبی به معشوق عشق دارد و از او رضاست. خدای عشق، به او حکمی ازلی داده است و او بدون سرگردانی و تحیر میداند که چه میآورد و همه را نیز به کشش عشق میپردازد. عشق، به عنایت است؛ همانطور که محبوبی به حب حق محبوبی شده است. ماجرای محبوبی تمامی از ناحیهٔ حق تعالی است و او چیزی جز وصول و عشق به محبوب و دل نهادن خرم و خوش بر حکم او ندارد:
(۱۳)
پیش از تولدم شد برنامهٔ نمودم
خوش در برم شدی تو، خوش در برم نشستی
محبی در شوق خویش، عشق را تعریف میکند. در نظر محبی، عشق پیش از آنکه چهرهٔ گل داشته باشد، خار جانکاه خویش را به میان میآورد و ذوق مستی با تلخی می شروع میشود. عجیب است وی که در طلیعهٔ دیوان خود که «عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکلها» میسراید، چگونه مدعی است «سهل است تلخی می در جنب ذوق مستی»:
خار ار چه جان بکاهد گُل عذر آن بخواهد
سهل است تلخی می در جنب ذوق مستی
محبوبی لطف جمال حق را در ذره ذرهٔ پدیدههای هستی ذوق میکند. عاشق کسی است که در مسیر عشق نه خار میبیند و نه تلخی می را ذوق میکند. عشق، شیرین شیرین است و نه ذوقی برای تلخی دارد و نه خاری خلنده و دردآور. عشق، وجود عاشق را به آتش میکشد و او را به تمامی فانی میسازد و معشوق را به جای عاشق مینشاند و فنا و تلخی و صبوری و سختی و سهلی برای او معنا ندارد:
این خار و گل که بینی هر دو جمال حق است
در نزد ما چنین است بوده خود این درستی
محبی روحیهای محافظهکار و مماشاتگرا با صاحبان زور دارد، اما با مدعیان ظاهرگرا و سالوسیان ریاکار سازِ ستیز مینوازد:
(۱۴)
سلطان ما خدا را زلفت شکست ما را
ای کوتهآستینان تا کی درازدستی
محبوبی موقعیت محبی را میشناسد. محبی چنین نیست که به عشق وصول داشته باشد و از سر غیرت عشق، مقاوم گردد و به ریتم حق، آهنگی یکنواخت، موزون و دلنواز بپردازد:
با پادشه بسازی، با این و آن ستیزی
با کوتهی آستین داری درازدستی
محبی چون اطلاق عشق و بسط محبت را در خود ندارد، قیدپذیر میشود و دیده و دل بر حق هرجایی ندارد، بلکه چشم بر خلق میدوزد و جدایی و امتیاز میبیند:
در حلقهٔ مغانم دوش آن پسر چه خوش گفت
با کافران چه کارت گر بت نمیپرستی
محبوبی دیده و دل بر حقتعالی دارد و صلح کل است. او ظلم بر پدیدهها را ستم بر معشوق میبیند و از سر غیرت محبوب، کنار آمدن با ظالمان را کفر به خدای عظیم میشمارد. او با ستمگر همراه نمیشود تا از سر عشق به حق تعالی مانع ظلم او و گسستن وی از معشوق شود، نه آنکه خصومت شخصی و بغض نفسانی به او داشته باشد. محبوبی هرچه میپردازد هرچند ظلمستیزی باشد، للّه میباشد:
(۱۵)
با مؤمنان بساز و با کافران چنین هم
پرهیز کن ز ظالم او بوده بتپرستی
ظلم و ستیز با خلق شدیدترین جفا خود
کفر است ظلم و ظالم کافر ز حق گسستی
محبی با حرارت شوق، خود را رندی چست و چالاک میبیند. حرارت شوق محبی، رندساز است و بر وجود او میافزاید و به وی چابکی میدهد؛ اما عشق آتشی بنیادسوز است که عاشق را فانی میسازد، نه آنکه چونان شوق، طوق رندی و بند ملایی بر شیفتهٔ مشتاق بنهد:
در مذهب طریقت خامی نشان کفر است
آری طریق رندان چالاکی است و چستی
گر خرقهای ببینی مشغول کار خود باش
هر قبلهای که باشد بهتر ز خودپرستی
تنها عشق است که طریق و آیین دارد و نظام برای عاشق محبوبی است. کسی را که عشق نیست، طریقت نیز نمیباشد. محبی چون مشتاقی و شیفتگی میکند، وحدت مسیر ندارد و هر محبی به راهی سالکی میکند:
دیگر طریقتت کو صوفی زده به رندی
ملاگری و رندی خود بوده بند و بستی
محبی مشتاق است و در شیفتگی خویش از بلاهای معشوق لذت
(۱۶)
نمیبرد؛ برخلاف عاشق که چون محبوب را عاشق است، باکی از بلا و مکافات ندارد و غم مشکل و سودای رستن ندارد. عاشق، فانی است و برای فانی مهر و قهر تفاوتی ندارد و هرچه میخواهد بشود، بشود. عاشق، محبوب را دوست دارد و زمین گامهای او را بیشتر میبوسد و میبوید تا گامهای او را. محبی که از طوفان بلایا کدورت مییابد و سست میشود و آرزوی کسالت میکند، برای آن است که عشق را تجربه و ذوق نکرده است؛ اما او مشتاق است و به عاشقان با شیفتگی تشبه میجوید، ولی آیین عاشقی را نمیداند و تغزل شوریدگی دارد:
در گوشهٔ سلامت مستور چون توان بود
تا نرگس تو گوید با ما رموز مستی
عشقت به دست طوفان خواهد سپرد ای جان
چون برق از این کشاکش پنداشتی که رستی
نگین ذات، در حلقهٔ بلایاست؛ بلایایی تازه به تازه و نو به نو که محبوبی را در هیمان از دیدار ذات، از بلایی به بلایی دیگر دسترشته میسازد تا نهایت او را به حرمت دار درآورد. عشق محبوبی دارای آیین است و چهرهای از پیشساخته میباشد که عالیترین نمایش آن در چرخهٔ کرب و بلای نینوا ظهور یافته است؛ چرخهای از بلا که هیچ عاشقی، راهی به رهایی از کشاکش آن نمیجوید:
(۱۷)
در چرخهٔ بلا بین رخسار آن دلآرا
بگذر از آن کشاکش کمتر بگو که رستی
طریق عاشقی مسیر عزت است. عاشق فانی میشود و معشوق میماند و بس. معشوق هرجا باشد، سربلندی دارد و عزیز است و آزاد و هیچ گاه پست و ذلیل نمیشود؛ هرچند در بند خصم باشد؛ اما محبی در شوریدگی خویش، آزادگی را پاس نمیدارد و گاه ذلتپذیر و پستگرا میشود:
از راه دیده حافظ تا دید زلف پستت
با جمله سربلندی شد پایمال پستی
محبوبی در فناست. او خراب خراب است و تنها معشوق را آباد میخواهد. او برای خرابی و فنا طراوت، نشاط و خرمی دارد و با صفای عشق، شادمان و خجسته به استقبال طوفان بلایا میرود؛ چنانکه سیدالشهدا علیهالسلام هرچه به ظهر عاشورا نزدیکتر میشدند و مصایب سنگینتر میشد، جمال ربوبی را زمینیتر میکردند و زیباتر، عزیزتر و آزادتر جلوه مینمودند و حرمت بیش از پیش دار معشوق را مینمایاندند:
جان نکو خراب است دریای پُر ز آب است
طوفان گرفته این دل با چابکی و چُستی
ستایش برای خداست
(۱۸)
غزل شماره ۵۲۱ : دیوان حافظ
خواجه:
جای حضور و گلشن امن است این سرای
زین در به شادمانی و عیش و طرب درآی
ای کاخ دولتی زچه خاکی که مُدرج است
در شاخسار گلشن تو سایهٔ همای
نکو:
دنیای تکهتکه
دنیای دلخراش به ما گشته این سرای
گرچه برای دستهٔ دیگر چه سینهسای
فقر و فلاکت آن بهر دستهای
بر دستهای شده چون سایهٔ همای
از کاخ دولتی سخنی هیچگه مگوی
در گوشهگوشهاش ستمی هست، زان در آی
سالک! مگو تو خوش از این نوع ستمگران
این شد گدایی و تملق مپوش این ردای
(۱۹)
خواجه:
هر صبح در هوای درت میکند صبوح
جمشید تخت چرخ به جام جهاننمای
باد تو همچو آتش موسی خجستهپی
خاک تو همچو آب خضر زندگیفزای
فرخنده نوگل تو چمن را حیات ده
جغد بنفشهٔ تو صبا را گرهگشای
مرغول سنبل از دم کوی تو خوشنسیم
زلف صبا ز خاک جناب تو مشکسای
نکو:
جمشید کیست؟ برو زین خُزعبلات!
حق است بوده بهپا و جهاننمای
موسی و خضر بود حقیقت، مگو از آن
از ظالمان بیهدهٔ زندگینمای
دنیا و آسمان شده چون تکهتکهای
دنیای ما کجا شده یکجا گرهگشای
مرغول دستهای چه خوش و مشکسا بود
بر دستهای فراوان دگر بوده بیبهای
(۲۰)
خواجه:
خورشید در هوای تو چون ذره پایکوب
جمشید در حریم تو چون بندگان به پای
حافظ مقیم درگه او باش و عیش کن
کاندر بهشت بهتر از این گوشه نیست جای
نکو:
خاکش بهسر که چشم تو جمشید دیدهاش
بیچارگان به برش بوده پابهپای
فرصتطلب تویی ای سالک گدا
هرجا که میروی همه شد بد مکان و جای
انسان سه دسته است: شه و حامیان او
سوم فقیر گُشنهٔ بیچارهٔ گدای
تو دومی و گاه سوم بودهای، بدان!
اول نبودهای به یقین کم نما صدای
شاهان که رفتهاند و پلیدان مردهاند
باقی بود فقیر و هنوز است او به پای
من سومین شدم که بِنِفرینم این شهان
باشد نکو محبّ جوانمرد باصفای
(۲۱)
غزل شماره ۵۲۲ : دیوان حافظ
خواجه:
اکنون که ز گل باز چمن شد چو بهشتی
ساقی می گلگون بطلب بر لب کشتی
زنگ غمت از دل می گلرنگ زداید
بشنو که چنین گفت مرا پاکسرشتی
نکو:
خشت طلا و تشت
گشتی تو به هرلحظه به دنبال کنشتی
کی دیده به خود بزم و طرب یا که بهشتی؟
حرفش بزند جمله و این بوده مرامش
گرچه شده خود مرد حق و پاکسرشتی
(۲۲)
خواجه:
گر محتسبی بر کدوی باده زند سنگ
بشکن تو کدوی سر او نیز به خشتی
جهل من و علم تو فلک را چه تفاوت
آنجا که بصر نیست چه خوبی و چه زشتی
بر خاک در خواجه که ایوان جلال است
گر بالش زر نیست بسازیم به خشتی
نکو:
میترسد از این محتسب ظالم جایر
که دیده به کس او بزند سنگی و خشتی؟
نادانی مردم بشود موجب هر ظلم
شد بیبَصَری خود سبب زشتی مُشتی
تو، خواجه و شه، خواجه بسی در دل دوران
او خشت طلا دارد و تو خشت به دشتی
(۲۳)
خواجه:
ترسابچهای دوش همی گفت که حافظ
حیف است که هر دم کند آهنگ کنشتی
نکو:
خوش گفته به تو: نیست ثباتی به تو سالک!
از وحشت و فقر، این دل تو جمله بگشتی
من زندهام از یار حقیقی به همهدم
هرگز ندهم سربه سر هفتی و هشتی
افتاده نکو در بر پاکی و سلامت
سر را بدهم، تن ندهم بر خط زشتی
(۲۴)
غزل شماره ۵۲۳ : دیوان حافظ
خواجه:
ای باد، نسیم یار داری
زآن نفخهٔ مشکبار داری
زنهار مکن درازدستی
با طرّهٔ او چه کار داری؟
نکو:
جمال و نشئه
خوش بوده به دل نگار داری
پاینده شدی که یار داری
گر زلف نگار بوده دستت
خوش بوده به تو چه کار داری
(۲۵)
خواجه:
ای گل تو کجا و روی زیباش
او مشک و تو خار بار داری
ریحان تو کجا و خط سبزش
او تازه و تو غبار داری
نرگس تو کجا و چشم مستش
او سرخوش و تو خمار داری
نکو:
زیبارخ او بود گلستان
او گل نبود، تو خار داری
باشد خط سبز او چه زیبا
که گفته که تو غبار داری؟
او مست و خمار و شاد و نشئه
تو نشئهای و خمار داری
(۲۶)
خواجه:
ای سرو تو با قد بلندش
در باغ چه اعتبار داری
ای عقل تو با وجود عشقش
در دست چه اختیار داری
روزی برسی به وصل حافظ
گر طاقت انتظار داری
نکو:
شد سرو بلند او خود من
در باغ، تو اعتبار داری
عقل است و همه صفای عشقش
وابسته و اختیار داری
وصلم چه خوش است دور از هجر
من حاضر و، انتظار داری
عاشق منم و همه حضورم
مست تو نکو قرار داری
(۲۷)
غزل شماره ۵۲۴ : دیوان حافظ
خواجه:
چون در جهان خوبی امروز کامکاری
شاید که عاشقان را کامی ز لب برآری
با عاشقان بیدل تا چند ناز و عشوه
بر بیدلان مسکین تا کی جفا و خواری
نکو:
عشرت و عیش
شوق است و عشرت و عیش، سودای روزگاری
فقر است و بینوایی سرتاسرش خماری
عشق است و پاکبازی رؤیای بینهایت
(۲۸)
مسکین و بینوا هم غرق جفا و خواری
خواجه:
تا چند همچو چشمت در عین ناتوانی
تا چند همچو زلفت در تاب و بیقراری
جوری که از تو دیدم دردی که از تو بردم
گر شمّهای بدانی دانم که رحمت آری
از بادهٔ وصالت گر جرعهای بنوشم
تا زندهام نوَرزم آیین هوشیاری
در هجر مانده بودم باد صبا رسانید
از بوستان وصلت بوی امیدواری
نکو:
نکبت بود به دنیا سستی و ناتوانی
لطف است و شاد مستی، مهر است و بیقراری
این جور و درد من نی از جانب عزیزم
دارد کرشمه با من، او رحمت است، آری
من مست و بیقرارم از آن صفای رویش
(۲۹)
هستم کنار یارم دلشاد و هوشیاری
هجری نشد به جانم، باد صبا چه باشد؟
غرق وصال و این دل باشد امیدواری
خواجه:
ما بندهایم و عاجز تو حاکمی و قادر
گر میکشی به زورم در میکشی به زاری
دکان عاشقی را بسیار مایه باید
دلهای همچو آذر چشمان رودباری
گرچه به بوی وصلت در حشر زنده کردم
سر بر نیارم از خاک از روی شرمساری
نکو:
من عاشقم نه عاجز، عاشق نه بنده باشد
او میکشد من مست، لیکن نبوده زاری
دکان نباشد عشق و خود مایهای نخواهد
درد است و سوز و آتش، چشمان رودباری
(۳۰)
من زندهام هم امروز بیهر نیاز و شرمی
سر بر سرش نهد دل، این است رستگاری
خواجه:
آخر ترحمی کن بر حال زار حافظ
تا چند ناامیدی تا چند خاکساری
نکو:
تو هم فقیر هستی، هم خاکسار و نومید
لطفش به من کمال و دل بوده جاننثاری
مستم من و خرابم دور از غم و هوایم
جان نکو بود خوش با این چنین نگاری
(۳۱)
غزل شماره ۵۲۵ : دیوان حافظ
خواجه:
لبش میبوسم و در میکشم می
به آب زندگانی بردهام پی
نه رازش میتوانم گفت با کس
نه کس را میتوانم دید با وی
نکو:
حیات جاودان
به عشق تو دلآرا برده دل پی
شدم عاشق به تو بی هر رگ و پی
شدم عاشق بر آن دلدار شیرین
به خود یا آنکه باشد همره وی
(۳۲)
خواجه:
گُل از خلوت به باغ آورد مسند
بساط زهد را چون غنچه کن طی
بده جام می و از جم مکن یاد
که میداند که جم کی بود و کی کی
بزن بر چنگ چنگ ای ماه مطرب
رگش بخراش تا بخروشم از وی
چو چشمت مست را مخمور مگذار
به یاد لعلش ای ساقی بده می
نکو:
نگار من بود هرجایی دهر
که هر لحظه کند دور دلم طی
طی و وی در برش خود یک نمود است
چه داند کس که او که بوده و کی
منم مست و رها در دور هستی
اگرچه روزگارم گشته در دی
شدم در بارگاه شاد و مسرور
از آن لبغنچهٔ پرخون نه با می
(۳۳)
خواجه:
نجوید جان از آن قالب جدایی
که باشد خون جامش در رگ و پی
لبش میبوسم و خون میخورد جام
رخاش میبینم و گُل میکند خوی
چو مرغ باغ میگوید که هوهو
مده از دست جام باده هیهی
چو مجنون در پی دلدار لیلی
بباید کشتن ای دل گرد هر حی
تو با سلطان گل خوش باش و می نوش
غنیمت دان خلاص بهمن از دی
نکو:
بود هستی حیات جاودانی
بود از بهر آن دلبر همه حی
بیا با گل نشین هرجا که باشی
به کعبه یا مدینه یا که در ری
به نزد حق کنم هر لحظه هوهو
ببینم آن جمالش هر دم و هی
(۳۴)
خواجه:
زبانت درکش ای حافظ زمانی
حدیث بیزبان را بشنو از نی
نکو:
بزن از حق تو دم با هر زبانی
به چنگ و عود و تاری یا که با نی
شدم دیوانه و عاشق بر آن یار
نمیبینم دگر کس یا که یک شیء
منم در نزد یارم نرم و آرام
تو گویی در بر حق بودهام فی
دلم باشد نکو افتادهٔ عشق
چه گویم با تو من؟ ای وای و هم اِی!
(۳۵)
غزل شماره ۵۲۶ : دیوان حافظ
خواجه:
صوفی بیا که شد قدح لاله پر ز می
طامات تا به چند و خرافات تا به کی
بگذر ز کبر و ناز که دیده است روزگار
چین قبای قیصر و طرف کلاه کی
نکو:
امروز
این عشق من! بیا به برم، نی دلم به می
رفته دلم ز هرچه بهجز تو بود نه کی
ناز دل تو شد جمال خوش رفیق
قیصر که باشد و دیگر که هست کی؟
(۳۶)
خواجه:
هشیار شو که مرغ سحر گشت مست هان
بیدار شو که خواب عدم در پی است هی
خوش نازکانه میچَمی ای شاخ نوبهار
کآشفتگی مبادت از آشوب باد دی
بر مهر چرخ عشوهٔ او اعتماد نیست
ای وای بر کسی که شد ایمن ز مکر وی
فردا شراب کوثر و حور از برای ماست
و امروز نیز دلبر مهروی و جام می
نکو:
باطل بود عدم، همهوقت سحر خوش است
عمرت به لحظهلحظه رود، هوش دار، هی!
مستم به عشق عزیزم شبانهروز
فرقی نمیکند که به پاییز یا که دی
دوران چه بوده، شده بیخبر دلم
ایمن شده است غافل و درگیر مکر وی
دریاب وقت شاد و دلانگیز خود رفیق!
(۳۷)
فردا چه بوده ندانم ولی به حی
خواجه:
باد صبا ز عهد صِبی یاد میدهد
جان دارویی که غم ببرد دَر ده ای بنی
حشمت مبین و سلطنت گُل که گسترید
فرّاشِ باد هر ورقی را به زیر پی
در ده به یاد حاتم طی، جام یک منی
تا نامه سیاه بخیلان کنیم طی
زان می که داد رنگ طبیعی به ارغوان
بیرون فکند لطفِ مزاج از رخاش به خوی
نکو:
باد صبا و صبی هر دو قصه است
نقدش دم است و دگر نیست ای بُنَی
بگذر ز حشمت و سلطه، عزیز من
بشکست سقف و پایه و دیوار و جمله پی
نقد است عشق و بود عشق، نقد ما
(۳۸)
غافل شده است آدم و گشته زمانه طی
خواجه:
بشنو که مطربان چمن راست کردهاند
آهنگ چنگ و بربط و تنبور و نای و نی
مسند به باغ بَر که به خدمت چو بندگان
استاده است سرو و کمر بسته است نی
اشیاء روزگار به می ساز در گرو
کز مرد راه نمانده است هیچ شی
حافظ حدیث سحرفریبِ خوشت رسید
تا حد چین و شام و به اقصای روم و ری
نکو:
شد ناز شست مطرب عالینواز ما
آهنگ شور و هور و سهگاهم به شهرری
گردیده چهرهٔ عالم جمال عشق
این حضرت حق است که دارد جهان شی
سحر است و عشق و چرخ و دگر چین دور خلق
در نزد دلبرم برود عمر پیدرپی
(۳۹)
غزل شماره ۵۲۷ : دیوان حافظ
خواجه:
به صوت بلبل و قمری اگر ننوشی می
علاج کی کنمت؟ آخرُ الدّواء الکی!
ذخیرهای بنه از رنگ و بوی فصل بهار
که میرسند ز ره رهزنان بهمن و دی
نکو:
بهار من
بهار من بود اینک، بگشته فردا دی
علاج من شده عشق و دگر بود لاشی
صفا نما و همه پاکی و دلت خوشدار
که میشود به چه راحت که عمر آدم طی
(۴۰)
خواجه:
زمانه هیچ نبخشد که باز نستاند
مجو ز سفله مروّت که شیئه لا شی
چو گُل نقاب برافکند و مرغ زد هوهو
مَنِه ز دست پیاله چه میکنی هی هی
خزینهداری میراثخوارگان کفر است
به قول مطرب و ساقی به فتوی دف و نی
چو هست آب حیاتت به دست تشنه ممیر
فلاتمت و من الماء کل شیء حی
نکو:
چو گل بود حیات تو، یک دو روزی بیش
بکوش و ظلم مکن، رخش حق بکن هی هِی
گذشتهای نبود، بوده است فردا حرف
بزن تو چهچهه و درکش به نغمهای با نی
کجاست آب حیات و سخن فراوان است
(۴۱)
ولی حیاتشناسی که بوده جمله حی
خواجه:
نوشتهاند بر ایوان جنة المأوی
که هر که عشوهٔ دنیا خرید وای به وی
سخا نماند سخن طی کنم بیا ساقی
بده به شادی روح و روان حاتم طی
شکوه سلطنت و حکم کی ثباتی داشت
ز تخت جم سخنی مانده است و افسرِ کی
بخیل بوی خدا نشنود بیا حافظ
پیاله گیر و کرم کن به الضّمانُ علی
نکو:
به جان من بنوشته که بوده دنیا هیچ
دو روز و فصل دگر گویدت که وای و اِی
وفا نما و بخشش و گذر کن از زشتی
صفا بورز به مستی، مگو ز جم یا کی
شکوه نکبت شاهی گرفته جانت را
برو ز زشتی و ظلمی که بوده در وی
دلم نکو به بَرِ زلفِ نازنینْیار است
به او شدم همه مست و نه آنکه با این می
(۴۲)
غزل شماره ۵۲۸ : دیوان حافظ
خواجه:
ای که بر ماه از خط مشکین نقاب انداختی
لطف کردی سایهای بر آفتاب انداختی
تا چه خواهد کرد با ما آب و رنگ و عارضت
حالیا نیرنگِ نقش خود در آب انداختی
نکو:
یک بغل عشق
دلبرا، مستی و ما را تو به تاب انداختی
کردهای مستم چو ماهی و به آب انداختی
رفتم از آن آب و رنگ عارض زیبای تو
ذات دیدم، جان تو بر آفتاب انداختی
(۴۳)
خواجه:
گوی خوبی بردی از خوبانِ خَلُّخ شاد باش
جام کیخسرو طلب کافراسیاب انداختی
گرچه از مستی خرابم طاعت من رد مکن
کاندر این شغلم به امّید ثواب انداختی
گنج عرش خود نهادی در دل ویران من
سایهٔ دولت بر این کنج خراب انداختی
خواب بیداران ببستی آنگه از نقش خیال
تهمتی بر شبروان خیل خواب انداختی
نکو:
نکبت است این واژگان قلدران آن زمان
دل بکن زینها، تو غم بر شیخ و شاب انداختی
دلبر نازم! بیا در جان تنهایم تو خوش
بَهبَه از آن مرحمت که تو نقاب انداختی
دل بگیر و دل بده ای نازنین ِ دلربا
یک بغل عشقم به دور تو، ثواب انداختی
عشق خود را تو نهادی در دل مشتاق من
مست و لایعقل نمودی و خراب انداختی
(۴۴)
خواجه:
پرده از رخ برفکندی یک نظر در جلوهگاه
وز حیا حور و پری را در حجاب انداختی
از برای صید دل در گردنم زنجیر زلف
چون کمند خسرو مالک رقاب انداختی
نصرةالدین شاه یحیی آنکه تاج آفتاب
از سر تعظیم و قدرت در تراب انداختی
نکو:
بیحجابی و تویی عریانی دور وجود
از بر خود روبهروی من حجاب انداختی
بردهای جان و دلم را از سر خواب و خوراک
عاشقم کردی و جانم را ز خواب انداختی
شد پریشان این دلم از آن پریشانی زلف
زلف آشفته به جانم، تو رباب انداختی
خاک بر این شاه یحیی و دگر شاهان پست
(۴۵)
تو همه یکیک به دوزخ از تراب انداختی
خواجه:
زینهار از آب شمشیرت که شیران را از آن
تشنهلب کشتی نهنگان را در آب انداختی
باده نوش از جام عالَمبین که بر اورنگ جم
شاهد مقصود را از رخ نقاب انداختی
هر کسی با شمع رخسارت به وجهی عشق باخت
زین میان پروانه را در اضطراب انداختی
از فریب نرگس مخمور و چشم مِیپرست
حافظ خلوتنشین را در شراب انداختی
نکو:
ذره ذره جملهٔ هستی مطیع تو بود
از نهنگ و ماهی و شیران صواب انداختی
کشتهٔ روی تو گردیده همه جن و بشر
هریکی را در هوایی اضطراب انداختی
نرگس مخمور و مست تو نموده دل کباب
آتشم دادی و مستی بیشراب انداختی
شد نکو دیوانهٔ بازار عشق
(۴۶)
بر سر بازار عشق، دور این کتاب انداختی
(۴۷)
غزل شماره ۵۲۹ : دیوان حافظ
خواجه:
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بیخبر بمیرد در رنج خودپرستی
با ضعف و ناتوانی همچون نسیم خوش باش
بیماری اندر این ره خوشتر ز تندرستی
نکو:
عشرت شبگیر
بگذر ز مدعی تو، خوش بوده عشق و مستی
بیرحمیات عیان است، این بوده خودپرستی
با مدعی سخن گو، شاید که زنده گردد
از بهر حق به خلقش گاهی بده تو دستی
هر ناتوان ضعیف است هرگز نسیم این نیست
(۴۸)
بیماریات رها کن، خوش بوده تندرستی
خواجه:
تا فضل و عقل بینی بیمعرفت نشینی
یک نکتهات بگویم خود را مبین که رستی
در آستان جانان از آسمان میندیش
کز اوج سربلندی افتی به خاک پستی
عاشق شو اَرنَه روزی کار جهان سر آید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
نکو:
گر خود رسی تو کامل، آن معرفت ز حق است
تو فارغی ز دنیا، از هر بدی تو رستی
اوج و حضیض دوران در دل اثر ندارد
در جان اهل معنا هرگز نبوده پستی
(۴۹)
عاشق، شدن ندارد، چون بوده از ازل عشق
عشق است رمز جانش در کارگاه هستی
خواجه:
آن روز دیده بودم این فتنهها که برخاست
کز سرکشی زمانی با ما نمینشستی
خار ار چه جان بکاهد گُل عذر آن بخواهد
سهل است تلخی می در جنب ذوق مستی
صوفی پیاله پیما زاهد قَرابِه پر کن
ای کوتهآستینان تا کی درازدستی
نکو:
پیش از تولدم شد برنامهٔ نمودم
خوش در برم شدی تو، خوش در برم نشستی
(۵۰)
این خار و گل که بینی هر دو جمال حق است
در نزد ما چنین شد، این بوده خود درستی
با پادشه بسازی، با این و آن ستیزی
با آستینِ کوته، داری درازدستی
خواجه:
در حلقهٔ مغانم دوش آن پسر چه خوش گفت
با کافران چه کارت گر بت نمیپرستی
در مذهب طریقت خامی نشان کفر است
آری طریق رندان چالاکی است و چستی
سلطان ما خدا را زلفت شکست ما را
تا کی کند سیاهی چندین درازدستی
گر خرقهای ببینی مشغول کار خود باش
هر قبلهای که باشد بهتر ز خودپرستی
نکو:
(۵۱)
با مؤمنان بساز و با کافران چنین هم
پرهیز کن ز ظالم، او بوده بتپرستی
ظلم و ستیز با خلق باشد چه بد جفایی
کفر است ظلم و ظالم کافر ز حق گسستی
دیگر طریقتت کو، صوفی زده به رندی
ملّاییات و رندی، خود بوده بند و بستی
خواجه:
در گوشهٔ سلامت مستور چون توان بود
تا نرگس تو گوید با ما رموز مستی
عشقت به دست طوفان خواهد سپرد ای جان
چون برق از این کشاکش پنداشتی که رستی
از راه دیده حافظ تا دید زلف پستت
با جمله سربلندی شد پایمال پستی
نکو:
در چرخهٔ بلا بین رخسار آن دلارا
(۵۲)
بگذر از آن کشاکش کمتر بگو که رستی
جان نکو خراب است دریای پُر ز آب است
طوفان گرفته این دل با چابکی و چُستی
(۵۳)
غزل شماره ۵۳۰ : دیوان حافظ
خواجه:
مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی
پر کن قدح که بیمی مجلس ندارد آبی
عشق رخ چو ماهش در پرده راست ناید
مطرب بزن نوایی ساقی بده شرابی
نکو:
هلاک دل
من تشنه و خمارم، جانا بده تو آبی
از آن لبان غنچه لب ده به من حسابی
عشقت هلاک دل کرد در سایهٔ بلایت
گرداب دور هستی، کرده به دل خرابی
(۵۴)
خواجه:
شد حلقه قامت من تا بعد از این رقیبت
زین در دگر نراند ما را به هیچ بابی
مخمور آن دو چشمم ساقی کجاست جامی
بیمار آن دو لعلم آخر کم از جوابی
چون آفتاب رویش در دیده مینگنجد
ای دل چه سود دارد در دیده اضطرابی
نکو:
سنگینترین بلایت شیرینترین بلا شد
هرگز نخواهم از تو ای دلربا جوابی
من زندهام به عشقت دیگر امان نخواهم
با همت خوش دل رفتم ز جمله بابی
دریا بهپای بنما، آتش به جانم انداز
با هر هلاک و دردی دورم ز اضطرابی
(۵۵)
خواجه:
در انتظار رویت ما و امیدواری
وز عشوهٔ لبانت ما و خیال و خوابی
دست غرض میالای بر کاسهای که دانی
انجام کار نبود از وی نصیب آبی
حافظ چه مینهی دل اندر وفای خوبان
کی تشنه سیر گردد از لمعهٔ سرابی
نکو:
در پای تو نشستم، جانم بیا و بشکن
زورم نمیرسد لیک هستم پی خرابی
من عاشق و رهایم، دورم ز دست و پایم
زن رگ ز من به سختی، من کی شدم سرابی؟
عشق و جنون و مستی، سر داده دل به هستی
هستم هلاک تو یار، جانا تو ناب نابی
رفتم ز دین و دنیا، افتادهام ز عقبا
تنها به ذات ماتم جان نکو فدایی
(۵۶)
غزل شماره ۵۳۱ : دیوان حافظ
خواجه:
آن غالیهخط گر سوی ما نامه نوشتی
گردون ورق، هستی ما در ننوشتی
هرچند که هجران، ثمرِ وصل برآرد
دهقان ازل کاش که این تخم نکشتی
نکو:
کعبه و بتخانه
ای دلبر دردانهٔ من هرچه نوشتی
آمد به سرم که گِل من را تو سرشتی
وصل دل و هجران دلم بوده هم از تو
در این دل من تو بهجز از عشق نکشتی
(۵۷)
خواجه:
آمرزشِ نقد است کسی را که در اینجا
یاری است چو حوری و سرایی چو بهشتی
مفروش به باغ ارم و نخوت شدّاد
یک شیشه می و نوش لبی و لبِ کشتی
تنها نه منم کعبهٔ دل بتکده کرده
در هر قدمی صومعهای هست و کنشتی
نکو:
چون در بر تو من خوش و سرمست و خرابم
حورم چه بود؟ کی به دلم بوده بهشتی؟
باغ ارم و نخوت شدّاد و میام چیست
خوش کنج لبش بوده مرا در لب کشتی
آن کعبه و بتخانه و آن صومعه هیچم
یارم چه خوش است، دلبر زیبا نه کنشتی
(۵۸)
خواجه:
در مصطبهٔ عشق تنعّم نتوان کرد
چون بالش زر نیست بسازیم به خشتی
کلک تو مریزاد و زبان شکرینش
مهر از تو ندید ار نه جوابی بنوشتی
معمار وجود ار نزدی رنگ تو از عشق
در آب محبت گِل آدم نسرشتی
تا کی غم دنیای دنی ای دل دانا
حیف است ز خوبی که شود عاشق زشتی
نکو:
عشق است مرا مسلخ و گو مصطبهام نیست
زر نیست چو در عشق، همان ساز به خشتی
دیوانه منم، عاشق و بیگانه ز غیرش
در جان و دلم نیست به جز یک، شش و هشتی
عشق است و محبت، نه غم دهر به دل شد
(۵۹)
خوبی چه خوش است و نبود عاشق زشتی
خواجه:
آلودگی خرقه خرابی جهان است
کو راهروی پاکدلی خوبسرشتی
از دست چرا هِشت سر زلف تو حافظ
تقدیر چنین بود چه کردی چو نهشتی
نکو:
آلوده به عنوان شده خود ظلمت هر دل
بیچاره کند هر بد و یا خوبسرشتی
تقدیر چه باشد که تو را مشکل دل شد
دلداده نکو هرچه که بودی بنهشتی
(۶۰)
غزل شماره ۵۳۲ : دیوان حافظ
خواجه:
ای روضهٔ بهشت ز کویات حکایتی
شرح جمال حور ز رویات روایتی
انفاس عیسی از لب لعلت لطیفهای
و آب خضر ز نوش دهانت کنایتی
نکو:
لطیفهٔ چهره
ای دلربای من، ز تو باشد حکایتی
شرح جمال تو نشود با روایتی
خوش بوده چهره چهرهٔ رویات لطیفهای
(۶۱)
بوده دو چشم مست تو ما را کفایتی
خواجه:
کی عطرسای مجلس روحانیان شدی
گُل را اگر نه بوی تو کردی رعایتی
در آرزوی خاک در دوست سوختیم
یاد آور ای صبا که نکردی حمایتی
در آتش ار خیال رخاش دست میدهد
ساقی بیا که نیست ز دوزخ شکایتی
بوی دل کباب من آفاق را گرفت
وین آتش درون بکند هم سرایتی
نكو:
باشد نوای وحی تو از تو ترنّمی
ای مه تو بر سراسر عالم حمایتی
این جانِ دلْکبابِ من افتاده در وصال
از تو به من هماره بود بس سرایتی
(۶۲)
خواجه:
ای دل به هرزه دانش و دینت ز دست رفت
صد مایه داشتی و نکردی کفایتی
هر پاره از دل من و از غصّه قصّهای
هر سطری از خصال تو وز رحمت آیتی
دانی مراد حافظ از این آه و ناله چیست
از تو کرشمهای و ز خسرو عنایتی
نکو:
تو دلبر عزیز و عزیز دلم شدی
رفته ز دل قرار و تویی که کفایتی
این دل که پارهپاره شده در جوار تو
هر تکهای از آن که تو را بوده آیتی
بیگانهام به غیر و بود عشق من نگار
او دارَدَم کرشمه و هردم عنایتی
جانا نکو که چهره به چهرهٔ روی توست
دارد به تو قرابت و دارد رفاقتی
(۶۳)
غزل شماره ۵۳۳ : دیوان حافظ
خواجه:
سَبَت سَلمی بِصُد غیها فؤادی
و روحی کلَّ یوم لی ینادی
خدا را بر من بیدل ببخشای
و واصِلنی علی رغم الاَعادی
نکو:
سایه سایه
منم در عشق تو دلبر به شادی
دل و جانم به تو دلبر منادی
شدم مست و همه بیگانه از غیر
بود عشقم به تو دلبر ارادی
(۶۴)
خواجه:
اَمن اَنکرتنی عن حبِّ سلمی
غریق العشق فی بحر الودادِ
نگارا در غم سودای عشقت
توکلنا علی ربِّ العبادِ
نکو:
به تو دلبر شدم عشق و محبت
ظهورم گشته حسن تو وِدادی
دلم با عشق تو راحتسرایی است
به تو دل بستهام توأم جوادی
شده دل سایهٔ آن زلف مستت
به هر پیچ و خمی هستی تو هادی
تو را من میپرستم با دل و جان
تو دلبر حقی و روح عبادی
(۶۵)
خواجه:
دل حافظ شد اندر چین زلفت
بلَیلٍ مُظلمٍ و اللهُ هادی
نکو:
به عشق تو زدم دل را به دریا
ز روح و نفس و جان تا هر جمادی
دلم دریای توحید تو باشد
تویی جان نکو در برّ و وادی
(۶۶)
غزل شماره ۵۳۴ : دیوان حافظ
خواجه:
نور خدا نمایدت آینهٔ مجرّدی
از در ما درآ اگر طالب عشق سرمدی
باده بده که دوزخ ار نام گناه ما برد
آب زند بر آتشش معجزهٔ محمّدی
نکو:
همت دل
نور جمالات میبرد از دل هر آنچه شد بدی
رو آن مجرد را ببین تا که شوی مجردی
باشد جزای هر عمل، خود سایهای از همتت
(۶۷)
صاحب مقتضا بود معجزهٔ محمدی
خواجه:
شعبدهبازیی کنی هر دم و نیست این روا
قال رسولُ ربنا ما انا قَطُّ مِن اَدی
از چه به عمد میکشی تیغ جفا به کین من
فکر نمیکنی مگر مِن عمدٍ مِمدّد
نکو:
شعبده و ریا بود همره سالوس و دغل
مجمع جمع هر بدی با ستم دیو و ددی
ظلم و ستم بود همه عالم انحراف دهر
هرچه بدی بهپا شود شد ز ستمگر بدی
گشته ایادی ستم عامل انحراف جمع
هرچه بدی شده به جمع، بوده از او به درصدی
ذکر خدا و هر ستم کفر دل نهان بود
لقلقهٔ زبان نشد چهرهٔ دین احمدی
(۶۸)
تیغ جفا چو زد دلی، میبرد از برش صفا
جان و دلم به راه حق گشته صفای سرمدی
خواجه:
گر تو بدین جمال و فر سوی چمن گذر کنی
سوسن و سرو و گل به تو جمله شوند مقتدی
نقش خودی ز لوح دل پاک کنی تو در زمان
گر ببری به جان و دل راه به کوی بخردی
جان و دل تو حافظا بستهٔ دام آرزوست
ای متعلق خجل دم مزن از مجرّدی
نکو:
دلبر دلنواز من کعبهٔ عشق گشته است
گشته دلم چو آیینه، چون که به دل تو آمدی
جان نکو فدای تو، هر دو جهان برای تو
تو به دلم که آمدی، خشت حقیقتم زدی
(۶۹)
غزل شماره ۵۳۵ : دیوان حافظ
خواجه:
دیدم به خواب دوش که ماهی برآمدی
کز عکس روی او شب هجران سر آمدی
تعبیر رفت و یار سفرکرده میرسد
ای کاش هرچه زودتر از در درآمدی
نکو:
جمال تازه
دیدم به خوابْ دوش که مهپاره آمدی
درد و بلا و غم به دل من سر آمدی
با آن جمال تازه، تو بردی دل از برم
من در برت شدم، تو چه خوش یاور آمدی
(۷۰)
خواجه:
ذکرش به خیر ساقی فرخنده فال من
کز در مدام با قدح و ساغر آمدی
فیض ازل به زور و زر ار آمدی به دست
آب خضر نصیبهٔ اسکندر آمدی
آن عهد، یاد باد که از بام و در مرا
هردم پیام یار و خط دلبر آمدی
خوش بودی اَر به خواب بدیدی دیار خویش
یا باد صبح او سوی ما رهبر آمدی
نکو:
ذکر تو میبرد دل من را به شور خود
ناگه رُخت بدیدم و خوشپیکر آمدی
جان رفت و دیدهام گل رویات به ناگهان
ماه و ستاره نه، که خوشاختر برآمدی
با تو نشستم و رفتم ز روزگار
دل در بر است و دلبرم اینک درآمدی
(۷۱)
خواجه:
آنکو تو را به سنگدلی گشت رهنمون
ای کاشکی که پاش به سنگی برآمدی
کی یافتی رقیب تو چندین مجال ظلم
مظلومی ار شبی به در داور آمدی
خامان ره نرفته چه دانند ذوق عشق
دریادلی بجوی و دلیر سرآمدی
جانها نثار کردمی آن دلنواز را
گر همچو روح جلوهکنان در بر آمدی
نکو:
نفرین نمیکنم، برو از قصد بد تو دوست
بد رفت و از پس آن بدتر آمدی
عشرت بهپا نما، برو از غربت دلم
من بودهام به دل ولیک دل بَرآمدی
جانم فدای زلف پریشان تو بود
با روی باز و شاد و پر از زیور آمدی
(۷۲)
خواجه:
گر دیگری به شیوهٔ حافظ زدی رقم
مقبول طبع شاه سخنپرور آمدی
نکو:
نفرین به شاه و شیوهٔ اینگونه، ای دریغ
این خواجه، خویش سخنپرور آمدی
ظلم و ستم که بوَد انگل زمان
هر دوره ظالمی رود و دیگر آمدی
رفته نکو ز هرچه ستمپیشگی دهر
من ترک شاه کردم و هر نوع ساغری
(۷۳)
غزل شماره ۵۳۶ : دیوان حافظ
خواجه:
سحر با باد میگفتم حدیث آرزومندی
خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی
قلم را آن زبان نبود که سرِّ عشق گوید باز
ورای حدِّ تقریر است شرح آرزومندی
نکو:
پایبند عشق
دل من رفته از هرچه که باشد آرزومندی
شدم عاشق به یاری که بود او خود خداوندی
قلم در وسع خود آرد، دل عارف بود دریا
مهم آن است که عاشق بوده در عشقش به پابندی
(۷۴)
خواجه:
دل اندر زلف لیلی بند و کار عشق مجنون کن
که عاشق را زیان دارد مقالات خردمندی
الا ای یوسف مصری که کردت سلطنت مغرور
پدر را بازپرس آخر کجا شد مِهر فرزندی
به سحر غمزهٔ فتان دوابخشی و دردانگیز
به چین زلف مشکافشان دلاویزی و دلبندی
جهان پیرِ رعنا را مروّت در جِبلَّت نیست
ز مهر او چه میخواهی در او همَّت چه میبندی
نکو:
جمال حضرت عشق است نهایت در دل انسان
اگرچه ذره ذره غرق عشق است و خردمندی
غرور و سلطنت ننگ است و عاشق رفته از اینها
پدر هست عاشق بیعار و عاشق مهر فرزندی
جمال آدم و عالم سراسر عشق و مستی شد
بود ذرات عالم را دلاویزی و دلبندی
(۷۵)
جهان با دهر یک نبود که دهرت بیامان باشد
چه از این دهر میخواهی چرا دل تو بر آن بندی
خواجه:
همایی چون تو عالیقدر و مهر استخوان تا کی
دریغ آن سایهٔ دولت که بر نااهل افکندی
در این بازار اگر سود است با درویشِ خرسند است
خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی
دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است
بدین راه و روش میرو که در دلدار پیوندی
نکو:
برو زین دهر بیهوده جهان دریاب، پر عشق است
بود نااهلی دهر تو زشتی که خود افکندی
برو از این سخنهای رها از یکدگر جانا
چه سودی و چه درویشی همان ره رو که خرسندی
همان لازم که با عقلت هدف سازی تو همواره
(۷۶)
دعا و آه باشد کم اگر گردد به پیوندی
خواجه:
ز شعر حافظ شیراز میگویند و میرقصند
سِیهچشمان کشمیری و ترکان سمرقندی
نکو:
چه خوش میگویی از خود تو، بیا این جمله را دریاب
گذشته چون زمان تو ز ترکان سمرقندی
نکو! بگذر ز حرف و رو به دار عاقبتاندیش
بشو آمادهٔ رفتن بیا تا بار بَربندی
(۷۷)
غزل شماره ۵۳۷ : دیوان حافظ
خواجه:
چه بودی ار دل آن ماه مهربان بودی
که کار ما نه چنین بودی ار چنان بودی
بگفتمی که چه ارزد نسیم طرهٔ دوست
گرم به هر سرِ مویی هزار جان بودی
نکو:
طرهٔ دوست
نگویمت چه و از زندگی روان بودی
اگر خوشی همه با تو، چه مهربان بودی
مگو ز طرّهٔ جانان که عاشقش نشدی
که قیمتش چه بود؟ خود مگو که جان بودی
هزار خرمن ثروت به یک نفس نبود
که نَفس و روح و نَفَس چهرهٔ نهان بودی
(۷۸)
خواجه:
برات خوشدلی ما چه کم شدی یارب
گرش نشان امان از بدِ زمان بودی
گرم زمانه سرافراز داشتی و عزیز
سریر عزتم آن خاک آستان بودی
خیال اگر نشدی سدِّ آب دیدهٔ من
هزار چشمه به هر گوشهای روان بودی
نکو:
نبوده در دل عالم بَرات خشک و تر
امان و سختی دوران به هر زمان بودی
برو ز خاک و سریر و ز عزت دوران
جهان به هردم آن خود بس آستان بودی
اگر چنین و اگر آنچنان، همه حرف است
برو ز چشمه و گوشه، غمت روان بودی
(۷۹)
خواجه:
کسی به کوی وِیم کاشکی نشان میداد
که تا فراغتی از باغ و بوستان بودی
به رخ چو مهر فلک بینظیر آفاق است
به دل دریغ که یک ذره مهربان بودی
ز پرده کاش برون آمدی چو قطرهٔ اشک
که بر دو دیدهٔ ما حکم او روان بودی
نکو:
صفا و عشق و محبت بگیر و یاری خوش
رها کن این همه حرفی که بوستان بودی
نگار و دلبر نازم بود به هوش و مست
فلک چه باشد و آفاق که مهربان بودی
نه پرده بوده و قطره، برو از این سخنان
که حکم او به همه هستیاش روان بودی
(۸۰)
خواجه:
اگر نه دایرهٔ عشق راه بربستی
چو نقطه حافظ بیدل در آن میان بودی
نکو:
خوشا به دایرهٔ عشق و مستی و شادی
همه به دور همان دوست در میان بودی
منم به دور جهان همچو رخش سرمستی
نه این چنین و چنان گویم او به جان بودی
بیا و نقد نگر، نسیه را رها بنما
که اینچنین چو شدی، جمله در جنان بودی
مگر چه بوده حقیقت که تو شدی حیران
منم تمام حقیقت تو در توان بودی
بگیر زلف حق و رو دگر ز هر غیری
زمین، زمین و همه در من آسمان بودی
نکو! مگو که دگر فاش میشود رمزت
که رونق دو جهان در خط امان بودی
(۸۱)
غزل شماره ۵۳۸ : دیوان حافظ
خواجه:
به جان او که گرم دسترس به جان بودی
کمینه پیشکشِ بندگانش آن بودی
وگر دلم نشدی پایبند طرهٔ او
کیام قرار در این تیره خاکدان بودی
نکو:
یار مهربان
منم عزیز دل حق که مهربان بودی
خوشم به یار عزیزی که اینچنان بودی
مگو ز طرهٔ زلفش به جان که هیهات است
به ذات او بفتادم نه خاکدان بودی
(۸۲)
خواجه:
به رخ چو مِهرِ فلک بینظیرِ آفاق است
به دل دریغ که یک ذرّه مهربان بودی
بگفتمی که بها چیست خاک پای تو را
اگر حیات گرانمایه جاودان بودی
به خواب نیز نمیبینمش چه جای وصال
چو این نبودی ای کاش باری آن بودی
نکو:
در آن میان بنشستم نه با تعین و دم
که کمترین دم او فوق جاودان بودی
شدم به ظرف نزول و رها از آن حیران
به دل دریغ که دلبر چه مهربان بودی
وصال من به حیات است و هم به بیداری
به خواب هم که روم او به دل عیان بودی
به لحظه لحظهٔ حق جلوهاش دلم را برد
به دیدهٔ دو جهان حکم او روان بودی
(۸۳)
خواجه:
درآمدی ز درم کاشکی چو لمعهٔ نور
که بر دو دیدهٔ ما حُکم او روان بودی
به بندگی قدش سرو معترف گشتی
اگر چو سوسن آزاده ده زبان بودی
ز پردهٔ نالهٔ حافظ برون کی افتادی
اگر نه همدم مرغان صبحخوان بودی
نکو:
شدم به عشق و به مستی سرآمد دوران
به هرکه راز بگویم تو گو گمان بودی
نه ناله و نه سلوکی، نه نغمه و نه که ناله
که دلبرم به صفای سحرگهان بودی
به بزم دل نبود بر ملک دگر راهی
من اینچنینم و او مرغ صبحخوان بودی
نگار مست و لطیفم زند چه خوش نغمه
دلم به نزد رخاش دور از این و آن بودی
نکو! گذر کن از این فرصت اهورایی
که از ازل به ابد روح من جوان بودی
(۸۴)
غزل شماره ۵۳۹ : دیوان حافظ
خواجه:
به چشم مهر اگر با من مَهام را یکنظر بودی
از آن سیمینبدن کارم به خوبی خوبتر بودی
ز شوق افشاندمی هر دم سری در پای جانانم
دریغا گر متاع من نه از این مختصر بودی
نکو:
کلام حضرت حق
جمال دلبر شادم هماره در نظر بودی
ز هر دو چهرهٔ عالم نگارم خوبتر بودی
شدم در جان جانانم که جانان شد به جان من
(۸۵)
اگرچه این حضور من به نسبت مختصر بودی
خواجه:
اگر برقع برافکندی از آن روی چو مه روزی
مدام از نرگس مستش جهان پر شور و شر بودی
همش مهر آمدی بر من ز مهر آن شاه خوبان را
گر از درد دل زارم یکی روزش خبر بودی
به وصلش گر مرا روزی ز هجران فرصتی بودی
مبارک ساعتی بودی چه خوش بودی اگر بودی
نکو:
ندارد بُرقَع و بوده هماره لخت و عریان او
نمیبینی که این عالم پر از هر شور و شر بودی
بگو از مهر و خوبان و مگو از واژهٔ نکبت
که شه داده به تو خواری، دل از تو باخبر بودی
من و وصل نگار من گرفته فرصت هجرم
مبارک بوده دهر من، نه دنبال دگر بودی
(۸۶)
خواجه:
نگفتی کس به شیرینی چو حافظ شعر در عالم
اگر طوطی طبعش را ز لعل او شکر بودی
نکو:
مکن تعریف خود سالک که وحی حق ندیدی تو
کلام حق یکی از آن جهان پرشکر بودی
شدم در آن جهان و بس نمیگویم تو را از آن
که تو خود حافظ وحیی و من هم گو مگر بودی
نمیدانم نمیدانی نمیداند کسی آن را
از آن معنا از آن عالم مگو که بیثمر بودی
بنازم ناز شستت را الا ای حضرت دلبر
که یک قطره از آن دریا جهانی را اثر بودی
نکو! بگذر از این گفتار غوغایی
(۸۷)
مگو که دلبر نازم هماره او به بَر بودی
(۸۸)
غزل شماره ۵۴۰ : دیوان حافظ
خواجه:
چو سرو اگر بخرامی دمی به گلزاری
خورد ز غیرت روی تو هر گُلی خاری
ز کفر زلف تو هر حلقهای و آشوبی
ز سِحر چشم تو هر گوشهای و بیماری
نکو:
کم کمتر
شدم به سرو خرامان خود به گلزاری
همه پر از گل و بلبل نبوده یک خاری
نبوده کفر و نه آشوب و سحر و نه نقصی
پر از صفا و محبت کجا که بیماری
سزای تو نبود خود چنین سخنهایی
که بوده جمله سخنهای تو چه زنگاری
جمال آن گل پرچهره بینظیرم شد
ندیده دیدهٔ من همچو دلبر عیاری
(۸۹)
خواجه:
نثار خاک رهت نقد جان ما هرچند
که نیست نقد روان را بر تو مقداری
مرو چو بخت من ای چشم مست یار به خواب
که در پی است ز هر سوت آه بیداری
دلا همیشه مزن لاف زلف دلبندان
چو تیرهرأی شوی کی گشایدت کاری
نکو:
تویی و چهرهٔ پاکات به من دمادم یار
اگرچه من کم و کمتر شدم ز مقداری
تویی صفا و تویی خود به من همه پرگار
منم چو اشک ستم لحظه لحظه بیداری
گرفته باد ستم این دل مرا در مشت
چنانکه رفته ز دستم زمام هر کاری
(۹۰)
خواجه:
سرم برفت و زمانی به سر نرفت این کار
دلم گرفت و نبودت سر گرفتاری
چو نقطه گفتمش اندر میان دایره آی
به خنده گفت که حافظ برو چو پرگاری
نکو:
سرم برفته و رفته دگر همه جانم
ستمگران جهان را نبوده است عاری
جهان شده همه سختی شده همه غارت
همه جنایت و چنگ است و قتل و پیکاری
شده جهان فقیران جهنم دنیا
همه اسیر و گرسنه، همه گرفتاری
ستمگران جهان خوش خوراک بیمعنا
اگرچه بوده به ظلمت خطوط پرگاری
بگو هماره از این گلّهٔ سگان هار
که بوده جملهٔ عمرش گرسنه انگاری
نکو مشو تو بهدور از وصال یار خود
که بوده خوبی و پاکی برش ز آثاری
(۹۱)