زبده : منتخب اشعار

 

رباعی‌ها

زبده : منتخب اشعار

وحدت حق

من فارغم از همه، جز او نیست مرا

آن کس که جز او هست، بگو کیست مرا؟!

بیهوده نگویمت که «حق» را دیدم

جز حضرت «حق»، دگر بگو چیست مرا؟


۱۳۱


سودای تو

سودای تو برد از دل من نقش جهان را

ذات تو به من داد همه نام و نشان را

این دیده من جز به رخ‌ات باز نباشد

برد از سر من دیدن تو ظن و گمان را

۱۳۲


بهشت تو

پوچ است همه دار و ندار دنیا

پاداش رها کن که تو هستی والا

«حق» را بطلب، بهشت تو «حق» باشد

از خود بگذر، «حق» شو و کن «حق» پیدا

(۴۴۶)

۱۳۳


شوق تجلّی

آسوده‌ام و رسته‌ام از این دنیا

فارغ ز همه حور و قصورِ عقبا

غرق توام از شوق تجلی، ای ماه!

من جلوه تو، تویی به باطن پیدا

۱۳۴


جان خود

دیدم به خودم جان خودم را تنها

گفتم چو سلام، گفت که ساکت؛ امّا

تنها که شدیم فارغ از بود و نبود

آموخت مرا چهره هر ناپیدا

۱۳۵


حشر و حساب

ما را چه غم از حشر و حساب است و عِقاب

در دل غم بربط است و چنگ است و رباب

این حشر و حساب از طرف ماست، نه دوست

از هجر رخ یار شدم غرق عذاب

(۴۴۷)

۱۳۶


مهر و وفا

دلم در مهر و پاکی رخ گشاده است

قدم در راه نیکی‌ها نهاده است

نمی‌خواهم که یار از من برنجد

مرا مهر و وفا او یاد داده است

۱۳۷


حرف دل آزاده

حرف دل آزاده من از عشق است

شعر و غزل ساده من از عشق است

عشق است مرا رسم و ره آزادی

شیرینی این باده من از عشق است

۱۳۸


در دیده من

در دیده من نیاید آرایه زشت

راضی به رضای کاتبم، آن‌چه نوشت

من عاشقم و نگذرم از تو هرگز

خواهی تو به مسجدم ببر یا به کنشت!

(۴۴۸)

۱۳۹


در به در

رنجیدن من ز سوز و درد دگر است

هر رنج که ببینی به پسر، از پدر است

در عشق و غزل بکوش و بگذر ز جهان

آن کس که به فکر دانه شد دربه‌در است

۱۴۰


گمراه

با آن که ز هَر ذره خدا آگاه است

علمش سبب هرچه در این درگاه است!

لیکن عملم برده جزا را از خویش

هر کس که به بیراهه رود، گمراه است

۱۴۱


دوری از خودپرستی!

رندی و غزل‌خوانی و مستی چه خوش است

دوری ز بدی و خودپرستی چه خوش است

پیمان مشکن که در خور خوبان نیست

پیمانه خود اگر شکستی، چه خوش است

(۴۴۹)

۱۴۲

جان در کف و شوخ و شیدا چه خوش است

شد لذت دنیا همه در عشرت دل

بی‌جور و جفا، دور ز غوغا چه خوش است

(۴۵۰)

۱۴۳


آواز دهل

«آواز دهل شنیدن از دور خوش است»(۱)

دیدار رخ‌اش به چنگ و طنبور خوش است

نزدیک مرو که گردد آن آهو، گرگ

تابیدن مه به شام کم نور خوش است

۱۴۴


دست در خون

هیهات، نگویمت که باطن چون است

چون در هوسِ لبِ خوش و گلگون است

از ذکر و نماز و مُهر و سجاده بترس!

بس ذاکر «حق» که دست او در خون است

۱۴۵


دنیاصفتان

دنیا که به کام عاقل و دانا نیست

این کهنه جهان به دست یک بینا نیست

نادان‌صفتان، مدیر دنیا گشتند

یک چهره «حق» در این جهان پیدا نیست

  1. خیام. کآواز دهل برادر از دور خوش است.

(۴۵۱)

۱۴۶


خواهی رفت

با کرّ و فری یا که مهی، خواهی رفت

گر عاقلی و گر ابلهی، خواهی رفت

هر کس که بیاید به جهان، خواهد رفت

گر کوه و اگر کم ز کهی، خواهی رفت

۱۴۷


رهگذر

دنیا برای همگان رهگذری است

دارایی و فقر آن ز جای دگری است

اندیشه ز آسانی و سختی‌اْش مکن

که رنج پدر، گاه به کام پسری است

۱۴۸


هو الله

دل گشت رها از هیجانِ ناسوت

عقلم بگذشت از کمند لاهوت

در «هو»ی «هو الله» نشستم سرخوش

بر من چه نیاز است کفن یا تابوت

(۴۵۲)

۱۴۹


سودای جهان

سودای جهان برای دانا هیچ است

وین ظاهر آن برای بینا هیچ است

خواهی که شوی صاحب دانایی‌ها!

با «حق» بنشین، که اهل دنیا هیچ است

۱۵۰


همه عالم

گر در پی حقی، همه عالم «حق» است

هر ذره و چهره‌ای دمادم «حق» است

نادیدن «حق»، بود خود از رفتارت

نادیدن و دیدنش به آدم «حق» است

۱۵۱


فاش بگویم

صاحب‌نظران!فاش‌بگویم من از آن دوست:

سرتاسر هستی به رخ‌اش گوشه ابروست

من عاشق هر ذره به مُلک و ملکوتم

یکسر همه ذرات جهان در نظرم اوست

(۴۵۳)

۱۵۲


یک دل و صد دلبر

بیهوده دلت در پی صد دلبر رفت

بی‌هیچ وصالی همه عمرت سر رفت

گشتی چو خبر که آن همه بیهوده است

دل، باز به‌سوی دلبری دیگر رفت

۱۵۳


غوغای صدا

حق خوردن و حق شدن، غذای دگری است

در محضر او شدن، صفای دگری است

بیگانه دلم بُوَد ز هر خُرد و کلان

غوغای صدای او نوای دگری است

۱۵۴


دلبسته ذات

در عشق‌تو جز «تو» جمله‌گشتن، هیچ است

بی‌ذات تو دل به هرچه بستن، هیچ است

دلبسته ذاتم و ندارم حرفی

حرفی به‌جز از ذات تو گفتن، هیچ است

(۴۵۴)

۱۵۵


نغمه هو هو

عشق تو به من نغمه «هو» «هو» آموخت

ذات تو مرا شکستِ ابرو آموخت

افتادم از آن ذات و دو عالم گشتم

تا دیده، مرا شکنج گیسو آموخت

۱۵۶


ذکر دل

ذکر دل من، چهره دلدار آمد

غیری نخرد، خود او خریدار آمد

بیگانه ز غیرم و به یارم مأنوس

من تشنه و او تشنه دیدار آمد

۱۵۷


دیده خون‌بار

هرگز نرود از دل من چهره آن یار

آشفته شده دل ز غم دیده خون‌بار

ظالم چه کند در بر رخساره‌ای از غم؟

آسوده نگردد به بر چهره بیمار

(۴۵۵)

۱۵۸


غافل از جرس

تا دل رهد از هوس، بود راه دراز

غافل ز جرس مانده به صدها آواز

می‌ترسم از آن‌که بی‌خبر باشی؛ چون

با سیر وجود، می‌نمایی پرواز

۱۵۹


ما را بس

عشق تو به دل بود، همین ما را بس

بی‌کس منم و تو خود مرا هستی کس

من با وطنم، مرا وطن ذات توست

جز ذات تو را نمی‌کنم هیچ هوس

۱۶۰


اندازه نگه‌دار

دنیا نه سزای توست، ای بِهْ ز مَلَک!

برگیر از این سفره به اندازه نمک

اندازه نگه‌دار، که آن بس زیباست

ایمن مشو از فریب این چرخ فلک!

(۴۵۶)

۱۶۱


آلودگی دنیا

گردیده جهان جایگه ظلم و دگر جنگ!

چندان شده آلوده رنج و هوس و ننگ

آلودگی کار جهان از ستمِ ماست

بیهوده چرا بر سر مردم شکنی سنگ؟

۱۶۲


مرگ خوش آدینه

جان منِ آزاده تمام است تمام

با ناله و درد و غم، مدام است مدام

دیگر نبود فرصت فردایم هیچ!

مرگ خوش آدینه، پیام است پیام

۱۶۳


غنیمتِ وقت

دیروز برفت و می‌رود فردا هم

بر جای نماند از همه دریا، نم

این دم به غنیمت بشمار، ای عاقل!

هرگز نشود جدا کنی آه از دَم!

(۴۵۷)

۱۶۴


رها از غمِ عالم

هرگاه تو را غمی رسد در عالم

رو شکر خدا کن که نبینی ماتم!

یک لحظه چنین کنی، برون می‌آیی

از خویش و غم خویش و غم عالم هم!

۱۶۵


آسوده دل

آسوده دلم، فارغم از هر ماتم

پاک از ستم و بُخل و ریا و هم غم

آزاده‌ام و نهاده در کف سر را

بگذشته دل از دغدغه‌هایم هر دم

۱۶۶


آزاده

شیدا دل و آزاده زنی می‌خواهم

یاری که بود در همه جا همراهم

هرگز تو گمان مکن که من گمراهم

از بودن خورشیدوشان آگاهم

(۴۵۸)

۱۶۷


چه‌ها می‌بینم

در باطنِ این خاک چه‌ها می‌بینم!

سرمایه حضرت خدا می‌بینم

غافل، مگذار پا بر این خاک، که من

هر ذره، قَدَر را ز قضا می‌بینم

۱۶۸


هر سه

از یار و رفیق و آشنا بر حذرم

چون هر سه شده مایه خوف و خطرم

کینه به دل و رُخ‌اش چو آیینه پاک!

از پاکی و زشتی کسان باخبرم؟!

۱۶۹


معشوق خراب‌آباد

در سیر وجودت چو ز پا افتادم

جز خاطر تو نمانده چیزی یادم!

دل بی‌خبر از همه، تو را می‌خواهد

چون عاشقِ معشوقِ خراب آبادم

(۴۵۹)

۱۷۰


در محضر گل

در محضر گل، خار بسی رفت به پایم

افتاده‌ام از پای، ولی غرق نوایم

ای دلبر و دلدار و دلآرام، هم‌اینک

راضی ز دلم باش که من غرق رضایم

۱۷۱


شعار آزادگی

آزادگی‌ام بود شعار و کارم

آزادم و از ظلم و ستم بیزارم

بیهوده ستم کند به مُلک حق، خصم

نابود شود وی از پی آزارم!

۱۷۲


سهم من

یا رب، تو چنین خواسته‌ای بر من نالان

رنج و غم و هجران و دگر سینه سوزان

سهم من اگر شد به جهان، دولت اندوه

بهر دگران نیز نشد راحت دوران

(۴۶۰)

۱۷۳


حقیقت حق

حق را به حقیقتش نمودم، والَله!

او شاهد و من شهد شهودم، والَله!

در کودکی آمد به برم مستی خوش

زان دم همه دم غرق سجودم، والَله!

۱۷۴


ممنون توام

ای یار، اگر بی پر و بالم کردی!

آسوده دل و خجسته حالم کردی

ممنون توام، تو خود بزن اعضایم

افتاده‌ام از اَلِف، تو دالم کردی

۱۷۵


دوره پیری

گر نیست تو را صبر و تحمل به جوانی

کی دوره پیری، تو بزرگِ همگانی؟!

گر نیست تو را صفا و پاکی هردم

بیچاره و مفلوک و گرفتار زیانی

(۴۶۱)

(۴۶۲)

(۴۶۳)

۱۷۶

مطالب مرتبط