دیوان محبوبی

 

دیوان محبوبی

 دیوان محبوبی ( حرف ی )



« ۳۴۳ »

رقص عشق

در دستگاه ماهور و گوشه سپهر مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَع لُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / ــ ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

شور عشقی به جهان، دلبر مه‌رویانی

رهبر کشور جان، قبله‌گه ایمانی

هم‌نشین مَلَک و هم‌سخن رب جلیل

«لن ترانی» ز تو آید، به حقیقت آنی!

درس «حق» مکتب‌ات، ای بازگشای رخ «هو»!

در برت رقص‌کنان، هر دو جهان قربانی

عاشق روی مه‌ات آمده ذرّات وجود

غنچه از مهر تو بشکفته به هر بستانی

از سر عشق تو گردیده دو عالم پیدا

فارغ از چهره، ولی چهره بی‌پایانی

دلبرا، با دم تو «حق» سر غوغا دارد!

جمله هستی ز تو و در تو، جهان شد فانی

شور و شوقی به دل بی‌هوس عشاق‌ات

که شفاخانه هر دردی و هم درمانی

مشکل از لطف تو آسان شود، ای بی‌همتا!

جلوه خوف و رجای همه اِنس و جانی

بر زبان کی سزد آخر که بیارم نامت؟

چون به‌جز نام تو کس نیست سزا، عنوانی

ای نکو! بود و نبود دو جهان از یار است!

خوبی هر دو جهان، جان منی، جانانی


« ۳۴۴ »

حکم تو

در دستگاه ابوعطا و گوشه نفیر مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَع لُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / ــ ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

ای مه آخر تو چرا خانه خرابم کردی؟

غم نهادی به دل و دیده، جوابم کردی

سر و سامانْ همه رفت از سرِ مستی با تو

این چه «می» بود که در جام شرابم کردی

افتد از قول و غزل در همگان بس آتش

این چه سِرّی است که با لطف، عِقابم کردی

شرط انصاف نباشد که بسوزانی دل

گو سبب چیست که یکباره کبابم کردی؟

دلبرا، شوق من و عشق تو بی‌حاصل نیست

گرچه هر بار به صد عشوه تو خوابم کردی

وعده خلد تو را گرچه که باور دارم

از غم دوزخ خود، غرق عذابم کردی

سرخوشم زین غمِ جان‌سوز و همین ناله ساز

وه که بی‌زخمه «شور»ی، تو «رهاو»م کردی

رنگ رخسار تو را دید مگر، این دل گفت:

از چه ای ماه، چنین پر تب و تابم کردی؟

رسم تو کشتن عاشق بود، ای بی‌پروا!

زدی‌ام آتش و با عشق خود آبم کردی

خون دل می‌خورم و سوز جگر، جان نکو!

نه که بی‌صرفه چنین گوهر نابم کردی


« ۳۴۵ »

مادر رنج‌آشنایم

در دستگاه ماهور و گوشه حزین مناسب است

وزن عروضی: مُفتَعِلُن فاعلن، مفتعلن فاعلن

ــU U ــ / ــ U ــ / ــU U ــ / ــ U ــ

بحر: منسرح مثمن مطوی مکشوف

مادرم ای مهربان! روح و روانم تویی

مظهر لطف و صفا، راحت جانم تویی

مهر تو برده دلم، ای همه حاصلم!

روح منی مادرم، راز نهانم تویی

هم‌سفرم شد دمت در سفر زندگی

در پی شام و سحر، دل‌نگرانم تویی

جلوه حسن تو شد سایه کردار عشق

صفحه پندار دل، نام و نشانم تویی

جلوه زدی سربه‌سر، بر همه هستی‌ام

صوت تو آهنگ دل، قول و بیانم تویی

من به فدایت شوم، چهره حسن خدا!

دار و ندار دلم، سِرّ و عیانم تویی

درد تو را دیده‌ام، از پسِ عمری دراز

خوش برسیدم به تو، علم و گمانم تویی

هستی خود داده‌ای در پی من بر فنا

تا دم وصل بقا، جان جهانم تویی

ای که تو از لطف «حق»، صاحب اُلفت شدی

از تو صفا دیده‌ام، روح و روانم تویی

مادر رنج‌آشنا! جان نکو شد فدات

رحمت حق، بر دل و جان و زبانم تویی

 


« ۳۴۶ »

زاده زهرا علیهماالسلام

در دستگاه ابوعطا و گوشه گبری مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن

ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف

جانم به فدای تو، که با لطف و صفایی

در بین خلایق تو سخی، اهل سخایی

زین عرصه که هر کس هنری دارد و کاری

تو عین هنر، چهره هر چهره‌نمایی

در وصف کمال تو قلم‌ها بِشِکسته

عالم شده در بند تو، اما تو رهایی

باشد ز پدر تاج کرامت به سر تو

چون زاده زهرایی و هم سِرّ خدایی

من وصف جمالت نتوانم که نمایم

برتر ز همه عالم و از هر من و مایی

تو جلوه کنی در همه عالم به سَر و سِرّ

جان‌ها به فدایت که همان اصل وفایی

با شور و شعف از تو سرایم غزل عشق

ای مه بنما چهره، که جان را تو ضیایی

سوزم ز فراق‌ات، نه که یعقوب تو هستم

یوسف به فدای تو که مصداق صفایی

از دوری روی‌ات شده سرگشته چنین دل

تا کی تو ز عشاقِ دل‌افگار جدایی؟!

جز کنج لبت نیست مرا بوسه همّت

گردیده نکو در سر کوی تو هوایی


« ۳۴۷ »

جام صهبای ازل

در دستگاه شور و گوشه‌های زمزمه و حزین مناسب است

وزن عروضی: مُستَفعِلُن مستفعلن، مستفعلن مستفعلن

ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ

بحر: رجز مثمّن سالم

امشب به کوی عاشقان، فریاد و واویلاستی

زیرا جهانِ اِنس و جان، در سوگ و در غوغاستی

گو تشنگانِ عشق را هنگام سرمستی رسید

چون جام صهبای ازل با حضرت زهراستی

شاه شهیدان بی‌امان، راهی راه «حق» بود

شاهی که نور بی‌حدش، با نور «حق» آراستی

شاه شهان، سلطان دین، بر انس و جان باشد امین

هنگام سوگ و ماتمش، محشر به‌پا برخاستی

از قهر «حق» آتش به‌پا شد بر زمین کربلا

شور و نوای عاشقی، در دل از او برجاستی

در سوگ آن نور خدا، دل شد سراسر پر نوا

از اوج «کرّمنا»ی «حق»، او حضرت والاستی

بر هر دو عالم رهبر است، عشاق را او سرور است

در عشق «حق» بر مؤمنان، همواره او مولاستی

هر کس از او گوید سخن، اشکش روان گردد علن

چون شاه مظلومان به حق، فرزند «اَو اَدنا»ستی

فردای محشر چون شود، گردد شفیع مؤمنان

جانم به عشق شاه دین، «قالوا بلی» گویاستی!

سِرّ ازل، رمز ابد، تنها بود آن حضرتش

از طینت او شد نکو، از او جهان برپاستی


« ۳۴۸ »

سینه سوزان

در دستگاه افشاری و گوشه قرایی مناسب است

وزن عروضی: مُستَفعِلُن مستفعلن، مستفعلن مستفعلن

ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ

بحر: رجز مثمّن سالم

ای دل، بیا تا رو کنم از رمزِ یک رؤیا، کمی

اظهار «های» و «هو» کنم، از دل کنار همدمی

آخر بیا و چاره کن، این سینه سوزان من

مهمان کن این آواره را، هم بر نگاه خود دمی

هرگز نباشد در دلم، جز سوز و هجرت، ای عزیز!

یک پرتو از لطف رخ‌ات، دیوانه سازد عالمی

چیزی ندارم جز غمت، در پهنه صحرای دل

با این همه ژرفای غم، دل هست غرق خرّمی

هر دم نظر کردم به خود، نامد به یادم جز غمت

گفتم به دل، با من بگو: از چه تو هر دم در همی؟

گفتم: چرا غم این‌چنین زد شیشه عمرم زمین؟!

گفتا: برای آن‌که تو، محزون شوی از ماتمی

جانا چه بی‌پرده سخن گفتی همی در گوش من

ای از تو هر رنج و محن، هر ماتم و درد و غمی!

شد شمع جمع‌ات باطنم، پروانه آتش منم

غم‌خانه باشد این تنم، زخمم نیابد مرهمی

گفتی: بده! سر دادمت، صد جان و پیکر دادمت

هر آن‌چه می‌خواهی ببَر، با دین و ایمانم، همی!

جانم فدای جان تو، کی هست جان در شأن تو؟

هستی بود قربان تو، از جن و حور و آدمی

تا با تو جان شد آشنا، آتش بزد بیگانه را

سر کرده‌ام با قهر تو، از لطف گو با من کمی

عشق تو چون آمد به دل، جان نکو شد خود خجل

ناگه میان نقش دل، دیدم نشسته محرمی


« ۳۴۹ »

گمانم تو همانی

در دستگاه چارگاه و گوشه نحیب مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن (عروض نوین)

مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (عروض سنتی)

ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف

جانم به فدای تو که خود عین جهانی

سرتاسر هستی ز تو رمز است و نشانی

آشفته‌ام از طره گیسوی تو، ای یار!

آشفته‌ترم کن که خودت هم پی آنی

من عاشق آن روی دلارای تو هستم

با عاشق خود لطف چنان کن که تو دانی

تو دلبر سیمین‌بر طرّاری و طنّاز

در جان و دل تشنه من آب روانی

من از لب تو خونِ جگر می‌خورم و بس!

شاید ببرم از دل خود عقده، زمانی

سرتاسر هستی شده روی تو دلارام

خوش مانده نظرگاه من از خط کمانی

من زنده به دیدار توام، ای مه خوش‌روی

تو روح‌فزای دل هر پیر و جوانی

شادم ز جمال خوشِ آن ماه پری‌روی

هر چهره که بینم به گمانم، تو همانی

غم در دل من، از سر هجر تو به پا شد

شد ابر سیه، از خطر سیل نشانی

صنع دو جهان از اثر دوست بدیع است

خیر است ظهور تو، چه عالی و چه دانی

گفتم به دلم سِرّ نکو را نکنی فاش

مُهری به دهانم زد و بگشود معانی


« ۳۵۰ »

شرنگ غم

در دستگاه سه‌گاه و گوشه پروانه مناسب است

وزن عروضی: مفعول مفاعیلن، مفعول مفاعیلن (عروض سنتی)

مستفعل مفعولن، مستفعل مفعولن (عروض نوین)

ــ ــ U / U ــ ــ ــ / ــ ــ U / U ــ ــ ــ

بحر: هزج مثمن اخرب

این سبحه صد دانه، تا چند بچرخانی؟!

انسانی و دور از «حق»، آلوده نادانی

کی بوده تمنا از مثل تو خسیس آسان

زیرا که ز راه «حق»، پیوسته جدا مانی

دیوی و دو صد نخوت، در جان تو پنهان است

از مجد و شرف دوری، عفریتی و ظلمانی

با تو چه بگویم از، اسرار دل عاشق؟

پاکی و صفای دل، نبوَد به رجزخوانی؟!

مست می نابم من، ساغر به سرم بشکن

پر کن دل از این باده، یکباره به آسانی

ذکر دل من جانا، جز عشق تو چیزی نیست

«حق هو» کنم و «هو حق»، جانانی و هم جانی

درد و غم و رنج من، یکسر ز فراق توست

هستم پی وصل تو، باشد که نرنجانی

از غیر اگر رَستم، با وصل تو سرمستم

هستی تو شد هست‌ام، در ظاهر و پنهانی

ما شور و شرنگ غم، ریزیم به پیمانه

شاید که تو هجر از ما، یکباره بگردانی

شد از رخ مستورت، لعل لب تو پیدا

ای کاش که همواره، پیدا بشود آنی

هر لحظه نکو خواهد، آن چنگ و رباب و می

تا پرده کشد از رخ، آن دلبر نورانی


« ۳۵۱ »

غم دردآشنا

در دستگاه شور شیراز و گوشه غم‌انگیز مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید (ترانه) یا هزج مسدّس محذوف

به دل دارم غمِ دردْآشنایی

دلم پر درد و دردش از جدایی

صفا و سوز و درد و فرقت و غم

همه در سینه‌ام شد کربلایی

نوای هر دلی هست از سرِ درد

نوای درد من شد بینوایی

فراوان می‌کشد با سوز، سازش

دل و جان را هزاران رهنمایی

به عشق ظاهر و غوغای پنهان

گدا هم می‌کند هر دم، خدایی!

گرفتار دلارامی شدم باز

که شد بند غمش عین رهایی

همه عالم ظهور اوست یکجا

بیا بگذر خود از فکر دوتایی

ز روی او گرفتم هر حجابی

مگر گیرم ز رخسارش صفایی

به او گفتم: جمالت شادِ شاد است!

به هر شادی نهفته ماجرایی

نکو شد مست و رست از هرچه که هست

که در دل نیست جز صوتت صدایی


« ۳۵۲ »

خطی به دلتنگی

در دستگاه شور و گوشه حزین مناسب است

وزن عروضی: مفاعلن فَعَلاتن مفاعلن فَع لُن

U ــ U ــ /U U ــ ــ /U ــ U ــ / ــ ــ

بحر: مجتث مثمّن مخبون محذوف

نگاشتم به زمانه، خطی به دلتنگی

برای آن‌که بماند ز من سیه رنگی

دلم گرفته اگرچه در این سراب جهان

نخورده‌ام غم نامی، نه غصه ننگی

جمال عالم و آدم فدای روی‌ات باد

شده به عشق تو ثابت، چه رومی و زنگی

همیشه بود و نبودم فدای زلفت باد

مگر که بر خم گیسو، زنم دمی چنگی

سفیر هر نفسم می‌دهد فغان از دل

دل از فراق تو سر را زند به هر سنگی

فراق ماه رخ‌ات برده تاب دل از من

بزن که از دل تنگم برآید آهنگی

مرا مباد دمی زیستن جدا از تو

که غیر دوست ندارم مرام و فرهنگی

منم اسیر تو، خود را به عشق می‌بازم

خمار و مست توام، بی شراب و بی چنگی

همیشه در همه دم طالب تو می‌باشم

برای وصل تو دل زد، حُدی به اورنگی

نکو امید به وصل تو بسته در هر حال

که بس بود به دلم داغ هجر و دلتنگی


« ۳۵۳ »

ندای حق

در دستگاه همایون و گوشه نفیر مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ

بحر: هزج مثمّن سالم

شبی بس خوب و خوش بودم، ندا بر من شد از ماهی

که شو آگاه و برخیز و بکن غوغا اگر خواهی

شدم آگاه از غفلت، رها گشتم ز هر سستی

به رقص آمد سَر و سِر، در دل از هر کوه و هر کاهی

میان قلبِ «حق» رقصیدم و چرخی زدم سرخوش

تو گویی «حق» به رقص آمد، نه با قصدی، نه در راهی

کشیدم سر به خلوت‌ها، در این سینه چه بی‌پروا

زدم از ذکر «هو حق» دَم، دمادم، نه گه و گاهی

عجب شوری، عجب حالی، به دست آمد از این دولت

که سرمست از همه هستی، شدم در عین آگاهی

همه لذت شده ذکر و، همه دولت شده آهم

چنین کسوت کجا، کی دیده بر خود لحظه‌ای شاهی؟!

بریدم از همه، فانی شدم، مست بقا یکجا

که تا در چهره شادم بشد رخسار آگاهی

سراسر رونق دنیا رسید از شمّه روی‌اش

بنازم روی نازش را، که از دل برد هر جاهی

به‌جز دیدار روی تو عزیزِ ناز و بی‌مانند

نباشد در دلم غیری، ندارد دل دگر آهی

نکو! رونق بجو از «حق»، بِبُر از غیر، دل یکجا

به ذکر دل بیا «حق» جو، رها کن آمر و ناهی


« ۳۵۴ »

خطّ حسن

در دستگاه چارگاه و گوشه نحیب مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن

ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف

جانا تو خدایی و به «حق» لایق آنی

این هست یقینم، نبود ظن و گمانی

تو عین کمالی و کمال از تو رسیده است

عالَم شده خود بر خط حسن تو، نشانی

تو اولی و آخری و هرچه که هستی است

تو باطن هر سِرّی و همواره عیانی

تو چهره هر ذره و هم ذره کشانی

تو ثابت و هم مُثبِتِ هر خُرد و کلانی

یا رب، تو الهی و تویی قدرت مطلق

من بنده عاصی، تو همه لطف و امانی

بی‌تو نه منم من، نه عیان است من و ما

با تو شده‌ام ساکن هر ملک و مکانی

تو لطف به من می‌کنی از هر طرف، ای دوست!

تلخی تو شیرین و تو شیرین‌تر از آنی

من عاشقم و مست و منم زنده‌ات، ای یار!

از عشق وصال تو، منم مست معانی

هر داغ رسید از تو، خریدم به دل و جان

جان را بنهادم، که تو خود جان جهانی

بر من برسد هرچه ز تو، راضی و شادم

من زنده حکم توام و هرچه که دانی

لب بسته‌ام از شِکوه، نه در بند سؤالم

دیوانه تو هست نکو، او به تو فانی


« ۳۵۵ »

جمال ماه تمام

در دستگاه اصفهان و گوشه کرشمه مناسب است

وزن عروضی: مفاعلن فَعَلاتن مفاعلن فَع لُن

U ــ U ــ /U U ــ ــ /U ــ U ــ / ــ ــ

بحر: مجتث مثمّن مخبون محذوف

نموده قامت من خم، جمال زیبایی

که جانِ جانِ من است آن نگارِ رؤیایی

فروغ صبح ازل شد رخی ز انوارش

جمال ماه دلارا، چگونه بِستایی؟

مقام حسن و جلالش، نه طرْف بازار است

بزن صلای رهایی، به شوق شیدایی

نگار مست و غزل‌خوان من ندیدی؛ چون

که هست بی‌همه صورت، رخ‌اش تماشایی

حجاب صورت و سیرت بریده‌ام از خود

نظر نما که ببینی، تو بی‌سر و پایی!

دریده جامه به تن او، که هرچه بادا باد

مگر ندیده‌ای آن لخت و عورِ هر جایی

بود عزیز من آن شهره‌ای که در آفاق

هراس و شرم ندارد، ز هر من و مایی

دریده ستر و حجاب از وجودِ خود یکسر

همیشه فارغ و غافل شده ز رسوایی

بود انیسِ غمِ دل به خواری و غربت

عجب رفیق شفیقی به وقت تنهایی

نموده زلف پریشان خود به هر غیری

نبوده چون که برش پرده‌ای و پروایی

حریف من بود آن یار، هر طرف، هرجا

نه صدر و ذیل پذیرد، نه فکر و فردایی

کرشمه دارد از او هر نگار بی‌پروا

ز بهر عشق رخ‌اش، دل نموده غوغایی

بیا ببین چه جمال و چه قامتی دارد

که می‌تراود از او، بوی عطر و شیدایی

نکو! نگو تو دگر قصه لطیف‌آباد

که هست دلبر ما شورِ هر دلارایی


« ۳۵۶ »

رها از من و ما

در دستگاه چارگاه و گوشه نحیب مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ

بحر: هزج مثمّن سالم

گرفتار آمدم، اما نمی‌ترسم ز تنهایی

رها از هرچه قید و بندم و از هر من و مایی

رها کن رونق دشمن، نمی‌داند چه می‌سازد

نمی‌داند که مانده ناتوان از درک زیبایی

مگو هر ناروا بر من، مگو از چهره باطل

کمال این بس که دارم دشمنی بس پست و هر جایی

خط شطح(۱) من این شد که ندانی تو غم ما را

نبینی در زمان هم‌چون منی هرگز تو دانایی

من آن گوی بلند «حق» ربودم از صف میدان

کجا دارد شب و خلوت، چو من یار توانایی؟!

شده روز و شبم دایم بُروز جلوه‌ای از «حق»

نوای من رباید رونق بازار هر نایی

نخواندی حرفی از عشق و ببین عشقم به سر باشد

نِه‌ای لایق که برخوانی ز عشق «حق» الفبایی

به جان خود رسیدم بر همه پیچ و خم باطن

به هر سوی دلم باشد گلِ رخسار پیدایی

ندارم باک از این دنیای پر خوف و خطر، جانا!

رهایم از همه ناسوت و هر پایین و بالایی

کجا در جانم از سردی باطل هست اندوهی؟

که دورم از غم و اندوه و هیچم نیست پروایی

نکو، آزاده عشق است و فارغ باشد از باطل

نه در دل هست پروایی، نه در سر، فکر دنیایی

  1. شطح، زمینه عملی سالک است که اگرچه ظاهری خوش ندارد، باطن آن بی‌اشکال است.

 


« ۳۵۷ »

آزاده عشق

در دستگاه ماهور و گوشه چارپاره مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن

U ــ ــ ــ / U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ / U ــ ــ ــ

بحر: هزج مثمّن سالم

من آن آزاده عشقم که در من نیست پروایی

رهایم از دویی و فارغ از هر ترس و رسوایی

دلم امن است از «حق» و امید لطف او در سر

ولی این سینه دارد از سَر و سِرّش چه غوغایی

کجا نالد دل نالان من در نزد غیر او؟

که دارم در دل از باور، یقینی پاک و دریایی

رهایم از غم یار و کس و خویش و تبار خود

گریزان از همه باشم، گرفتارم به تنهایی

چو دل بستم به عشق «حق»، میان شهر مه‌رویان

ندیدم در دو عالم، غیر آن دلبر به زیبایی

نباشد غیر او یار و ندارم غیر او سرور

مرا یکسر «علی» یار و «علی» شور است و شیدایی

«علی» چشم و چراغ من، «علی» میر شجاع من

«علی » نور و شعاع من، به دیده داده بینایی

صدای «حق» همه شد او، بود نطق علی «حق هو»

نکو را «لَیسَ الاّ هو»، شده ورد خوش‌آوایی


« ۳۵۸ »

جانم به فدای تو

در دستگاه دشتی و گوشه سلمک مناسب است

وزن عروضی: مستفعلُ فاعلاتُ مفعولاتن

مفعول مفاعلن مفاعیلن فع

ــ ــ U U / ــ U ــ U / ــ ــ ــ ــ

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف مجبوب

تو چهره باطنی و خود پیدایی

بر ما تو امام و سرور و مولایی

من پیر غلامِ توام ای مولا جان!

من دیده‌ام‌ات که هر زمان با مایی

تو صاحب و سروری همه عالم را

مستِ رخ زیبای تو هر زیبایی

ممکن شود از چشم توام دیداری؟!

ای نور دو چشم من و هر بینایی

مظلومی و بر ستمگرانی دشمن

هم یاور مظلوم به هر غوغایی

در ملک و مکان تویی بقای هستی

جان باد فدایت که چنین والایی

حق جلوه نمود و تو شدی ظاهر او

با آن که یکی هست، تواش همتایی

در کنگره قسمت «حق»، قاسم تو

آیینه حق به گنبد مینایی

ای شیر خدا، حیدر کرّار، علی

معراج تویی، طور تویی، سینایی!

تو صاحب ذوالفقاری، ای شیرافکن

دین از تو گرفته رونق و معنایی

لبیک «حق» از تو شد به معراجْ بلند

بر چهره حق تو صورت و سیمایی

با آن که نگویمت «خدا»، مولا جان

حقی به نکو و خود به حق آوایی

* * *


« ۳۵۹ »

 خاک‌نشین

در دستگاه افشاری و گوشهٔ ضربی شش هشتم مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَع لُن

ــ U ــ ــ /U U ــ ــ /U U ــ ــ / ــ ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 
رونقِ یاسمن و سرو و گل و ریحانی

عاشق روی توام، راز دلم می‌دانی

به هوایت ز ازل باده کشیدم ای دوست

آفرین بر تو که هم حقی و هم رحمانی!

محو روی تو شدم، باده شکستم از شوق

بی‌خبر از دو جهان دلبر من، یزدانی

آفرین بر قلم صنع تو ای جلوه‌فروش

که کشیدی به دلم تیغ، بسی پنهانی

من همانم که تویی؛ نه، تو همانی که منم

از برت دور نگردم به دمی یا آنی

فارغم از دو جهان، خاک‌نشینِ درِ تو

رفته از جان و دلم، هر نفسی، هر جانی

عمر بیهوده کجا رفت؟ بده فرصت وصل!

بهر دیدار تو خواهم که شوم قربانی

بی‌خبر از دو جهان گشت نکو در بر تو

تا به نزد تو شود نغمه‌کنان، خود فانی

 


« ۳۶۰ »

تا کجا؟

در دستگاه ماهور و گوشه پروانه مناسب است

وزن عروضی: مستفعلن فعولن، مستفعلن فعولن (عروض نوین)

مفعول فاعلاتن، مفعول فاعلاتن (عروض سنتی)

ــ ــ U ــ /U ــ ــ / ــ ــ U ــ /U ــ ــ

بحر: مضارع مثمن اخرب

قالب: دوری

جانم بسوخت ای مه، دل بی‌قرار، تا کی؟

هجرت گرفت تابم، این انتظار، تا کی؟

از دوری تو ای مه، سرگشته‌ام به گیتی

تا کی بنالم از غم، این دل فکار، تا کی؟

مجنون شدم به عشقت، آواره بیابان

بی‌تو غریب شهر و دور از دیار، تا کی؟

از دیو و دد ملولم، یا رب، مرا تو دریاب!

از ظالمان نادان، هر دم فرار تا کی؟

جان رفته از کف من، بیمار و دل‌فکارم

با وعده‌های زیبا، زار و نزار تا کی؟

بر تو بود امیدم، از غیر، دل بریدم

نازت به جان خریدم، ناز ای نگار، تا کی؟

بگشای دیده بر من، در من نمانده طاقت

ای نازنین! ندیدن، چشم خمار تا کی؟

خوش دارم این‌که روزی، در نزد تو نشینم

خلوت رها کن ای جان، کنج و کنار، تا کی؟

دل دید زخم بسیار، از چشم تنگ نادان

مرحم نمای جانا، این زخم و عار تا کی؟

رفت از نکو صبوری، فرصت نمانده، باز آ

تا کی سرودن از غم؟ در انتظار تا کی؟!


« ۳۶۱ »

دولت دویی

در دستگاه چارگاه و گوشه نفیر مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن مفاعلن فَع لَن

ــU ــ ــ /U ــ U ــ / ــ ــ

بحر: خفیف مسدّس محذوف

گشته‌ام محو و مات زیبایی

در دل این جهان رؤیایی

شـاهـدم بر شـهادت و شـورَش

زخمه زد نغمه اهورایی

دل شد از پرده‌های غم بیرون

ساز دل زد نوای رسوایی

گفتمت مایه رهاوم(۱) ده

تا نشینم برت، به تنهایی

بی‌خبر شد نکو و رفت از خود

با نوای عراق صحرایی


« ۳۶۲ »

چهره جانان

در دستگاه دشتستانی

و گوشه‌های میگلی و لیلی و مجنون مناسب است

  1. رهاو، نام گوشه‌ای در دستگاه افشاری است.

وزن عروضی: فاعلاتن، فاعلاتن، فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رَمَل مُسَدّس محذوف (وزن غالب مثنوی‌های شعر فارسی)

آدمی؛ چون صاحب پیمان تویی

خوب و بد را اول و پایان، تویی

آن‌چه باشد در جهان از نیک و بد

جملگی را مشکل و آسان تویی

آن‌چه باشد در دل ملک وجود

از تو باشد؛ جملگی را جان تویی

هر که جنبد در جهان از صدر و ذیل

جنبش‌اش در ظاهر و پنهان تویی

آن‌که می‌خندد در این دنیای ما

خنده‌اش در چهره جانان تویی

هر بیانی در کلام عاقلی

سین و صادش در الف پنهان تویی

آید آن‌چه در جهان از بیش و کم

جملگی را باطن و عنوان تویی

چهره تنهایی من بوده‌ای

صاحب هر دوره و دوران تویی

در دل هر ذره چون هستی عیان

ماهتابی، چهره تابان تویی

ای نکو! هستی تو او، او خود تو است

او خدا و چهره‌اش ـ انسان ـ تویی!


« ۳۶۳ »

ردای من

در دستگاه چارگاه و گوشه رجز مناسب است

وزن عروضی: مفتعلن مفتعلن فاعلن

ــ U U ــ / ــ U U ــ / ــ U ــ

بحر: سریع مسدس مطوی مکشوف

ای همه هستی! تو خدای منی

راحت جان، شور و نوای منی

جمجمه دهر نجوید تو را؟!

من ز تو، اما تو ورای منی

سینه سینای تو شد جان من

چهره‌ام و روح صفای منی

سـر بـه سـر عـالـم بـه تـو قائم چو ما

لطف زمین، رنگ هوای منی

غیر تو هرگز نپسندد دلم

من ز توام، هم تو برای منی

آتش جانم ز تو شد شعله‌ور

گو به نکو، رمز رضای منی!


« ۳۶۴ »

عمر کوتاه ظالم

در دستگاه ماهور و گوشه کرشمه مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

ظلم ظالم کرده دولت‌خانه‌ام ویرانه‌ای

گر که عاقل بنگرد، بیند مرا دیوانه‌ای؟!

شد ستمگر مایه سودای بیش و کم، چنین

تا بسوزاند به دل، سودای هر کاشانه‌ای

هرچه در خود بنگرم، بینم ستمگر را ضعیف

کی بترسد جان من از دهشتِ افسانه‌ای؟!

فارغ از دین است و عقل و حکمت و شور و شعور

در میان مردمان باشد، به‌حق بیگانه‌ای!

شمع جانم کرده خاموش و شکسته جام دل

در کف ظلمش شدم بی بال و پر پروانه‌ای

عمر کوتاهش به سر آید، کند خود را هلاک

مثل این که بر سر سنگی خورَد پیمانه‌ای

رفتم از دنیا، نکو! دیگر مگو از آن پلید

دورم از مسجد، کجا باشد می و میخانه‌ای؟!

 


« ۳۶۵ »

خاطره جانم

در دستگاه همایون و گوشه نفیر مناسب است

وزن عروضی: مفعول مفاعیلن، مفعول مفاعیلن (عروض سنتی)

مستفعلن مفعولن، مستفعلن مفعولن (عروض نوین)

ــ ــ U /U ــ ــ ــ / ــ ــ U / U ــ ــ ــ

بحر: هزج مثمن اخرب

ای خاطره جانم، ای رونق تنهایی!

ای رمز و رضای دل، در چهره رسوایی!

آسوده دلم با توست، با نغمه ناسوتی

در خلوت یکتایی، فارغ ز من و مایی

من خاک دل ذاتم، افتاده ز افلاکم

در سینه پاک تو، دل گشته تماشایی!

من با تو شدم یکجا، در باطن و هم ظاهر

در ذره هر خاکی، بی‌دیده بینایی

هستم به همه قامت، در سلسله هستی

بی‌چهره شدم پیدا، در دولت شیدایی

دل گشته نکو زنده، از همت پاک عشق

دلداده هر رویم، مشتاق هر آوایی

 


« ۳۶۶ »

غریب یکتا

در دستگاه سه‌گاه و گوشه پروانه مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

تویی جان و برای من حبیبی

نه بیگانه، نه غیری، نه رقیبی

درون جان من هستی، فراوان

تویی پیر من و بر دل طبیبی

تویی در جان من مست و خرامان

تویی دستان، نوای عندلیبی

اگرچه غرق عنوان در جهانی

ولی یکتایی و یکتا غریبی

تویی پاک و زلال و صاف و شیرین

تو در کار جهان، حق را نصیبی

اگرچه قاهری و عین قدرت

ولی با بندگانت پر شکیبی

همه باید که از تو خیر خواهند!

که بر هر بنده، منجی و مجیبی

نکو گرچه تو را خوش می‌شناسد

ولی باللَهْ، تو هم خیلی عجیبی!


« ۳۶۷ »

خودستایی

در دستگاه همایون و گوشه ناقوس مناسب است

وزن عروضی: فعلات فاعلاتن فَعَلات فاعلاتن

U U ــ U / ــ U ــ ــ / U U ــ U / ــ U ــ ــ

بحر: رمل مثمن مشکول

چه خوش آن که تو به رویم، درِ ذات خود گشایی

که تو را رفیق هستم، نه منم تو را گدایی

به دلم نشسته‌ای تو، به همه قیامت و قد

چو قد و قیامت تو، شده بهر من خدایی

دم همت تو هستم، به همه عوالم، آری

تو انیس و مونس من، به طریق حق‌ستایی

به قرار تو نشستم، بَرِ ذره ذره خلق

نکند سر قرارت، به برم ولی نیایی!

تو همه حقیقت و حق، نبود به جز تو دلبر

چه خوشم که تو دلارا، به دلم رخ‌ات نمایی

ز تو شد صفای هستی، ز تو شد ظهور عالم

تو حقیقت ثباتی، نه «لن» و نه آن‌که «لا»یی!

من دل‌شکسته جانا، بگذشتم از سر غیر

که نکو در این زمانه، شده غرقِ پارسایی


« ۳۶۸ »

دو عالم وصل

در دستگاه چارگاه و گوشه نفیر مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتُ مفعولن فاعلاتُ مفعولن (عروض نوین)

فاعلن مفاعیلن فاعلن مفاعیلن (عروض سنتی)

ــ U ــ U / ــ ــ ــ / ــ U ــ U / ــ ــ ــ

بحر: مقتضب

وزن: دوری

گشته عالمِ بالا، چون فضای رعنایی

خوش جلال و هم پویا، با جمال زیبایی

ذره ذره عالم، پاک و شاد و شیرین است

چهره چهره شد، زیرا دل شده تماشایی

رونق دلم سنگ است، دیده امیدم خاک

رفته از سرم غیر و شور و شوقِ شیدایی

سینه سینه هر چهره، راحت دلم باشد

عاشقم به وصل حق، دل کند چه غوغایی!

عشق من شده وصل و وصل من شده عشقم

در دلم دو عالم شد، ای نکو چه پروایی؟!

مطالب مرتبط