دیوان محبوبی

 

دیوان محبوبی

دیوان محبوبی ( حرف ه )



« ۳۲۹ »

جمال حق

در دستگاه شور شیراز و گوشه لیلی مجنون مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید (ترانه) یا هزج مسدّس محذوف

سزاوار بزرگی کیست؟ آن ماه!

که با سرتاسر هستی است همراه

بزرگ است و بزرگی هست از او

از او باشد گدا، از او بود شاه

به «حق» صاحب نوای هر صدا اوست:

به هر سوز و به هر درد و به هر آه

دم نقد جهان، نقد دم اوست

که هست او چهره هر کوه تا کاه

خمار و نشئه شد یکسر ظهورش

اسیر کوی او بی‌راه و در راه

توکل کن به «حق» چون لایموت است

که جان می‌گیرد از هر کس به دلخواه

چو باشد ناظر بود و نبودت

ادب را پیشه کن هر دم، نه گه‌گاه!

ببین او را که روح هر ظهور است

که هست از او همه، دولت همه جاه

جمال «حق» شده هستی سراسر:

ملک، جن، عرش و فرش و قُله و چاه

نکو در محضر حق، بی‌بدیل است

امیدش تا شود مقبول درگاه


« ۳۳۰ »

سرگشته

در دستگاه همایون و گوشه چکاوک مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید (ترانه) یا هزج مسدّس محذوف

منم سرگشته و حیرانت ای ماه

شدم دلداده سلطان درگاه

منم بازیچه چوگانت ای یار

به میدانت روان گردید از راه

ندارم آرزو جز روی ماهت

تو رخ بگشا که دل شد پر غم و آه

به دست و پای اگر زنجیر دارم

بیا بگشای زنجیرم تو ناگاه

گرفتارم به زنجیر محبت

ندارم آرزویی در دل از جاه

همه لطف و صفا شد پیشه من

امید من وصال توست، ای ماه!

ستم در مکتب عشق تو کفر است

ستمگر کافر است و سخت گمراه

محبت کن به رندان بلاجو

اگر رندی، بشو با عشق همراه!

فروتن باش هر دم در برِ خلق

به‌جز با ظالمان رذل و بدخواه

نکو هرگز جز این راهی نرفته

کند مهر و وفا با کوه و با کاه

* * *


« ۳۳۱ »

دل پر آه

در دستگاه چارگاه و گوشه حصار و شکسته مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

این دل پر حسرت ما گشته سر تا پا سیاه

غنچه کنج لبت کرده دل ما را تباه

جز غم هجر رخ‌ات در دل، غمی کی مانده است؟!

هرچه باشد غیر تو، لهو و خطا هست و گناه

چون روم من از برت، ای دلبر طنّاز من؟!

کی شود جبران دوباره کرد، هر دم اشتباه؟

دل به دنبالت روان شد، از پی هر چهره رفت

من به تو کی می‌رسم تا گیری‌ام اندر پناه؟

در سرای دل ندارم هیچ کس غیر از تو را

گشته اعضای وجودم سربه‌سر چشم و نگاه

دیدی آخر دل رضا شد بر جفایت ای عزیز

رفته یکسر از خودی، افتاده از دنیا و جاه

نه نصیب من شده عیش و نه در من هست کام

نه نهاد دل بود گِل، نه بود جانم گیاه

ای جمال دل‌فریب، ای چهره شیرین و شاد!

بین که چون دنبال تو افتاده هر ذره به راه

من شدم در ذات تو فانی، که از خود وارهم

بر توام من شاهد و ذات تو بر من شد گواه

تو جمال ظاهری وز توست این ماه وجود

تو ضیایی و تویی خود نور این خورشید و ماه

خیز و این دل را بگیر و بر سر عالم بزن

جز تو کی عشق کسی آمد به دل؛ ناخواه و خواه؟

در جهان شد هرچه بر من، دادمش یکسر به تو

برگرفتم از تو هجر و سوز و غم، همراه آه

می‌زنم این نغمه‌ها را با غم هجران دوست:

از همایون و بیات و دشتی و شور و سه‌گاه

با امید تو بگشتم راحت از هر عقل و هوش

در برت فارغ نشستم از غم هر کوه و کاه

در حضور نازنین‌ات، یک دل و صد دل یکی است

شد نکو فارغ ز هر دل، هر زمان، شام و پگاه


« ۳۳۲ »

عشق بتان

در دستگاه راست پنج گاه و گوشه خجسته مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید (ترانه) یا هزج مسدّس محذوف

مرا عشق بتان دیوانه کرده

هوای بت، دلم بتخانه کرده

گرفتارت شدم از جان و از دل

که عشقت در دل من لانه کرده

نبیند چشم من غیر از جمالت

مرا ذاتت ز خود بیگانه کرده

جمال بت تویی، ای دلبر مست!

که ذاتت مِی در این پیمانه کرده

چنان مستم، که از شوق وصالت

همه زلف تو را دل، شانه کرده

به دورادور خود بینم تو را من

جمالت جان من پروانه کرده

به قربان تو و ناز و ادایت

که چشمان تو را فتّانه کرده

بَرَد عقل از سرم با هوش و تدبیر

مرا دیوانه، آن فرزانه کرده

چنان محو رخ‌اش گردیده این دل

که مستی را به خود سالانه کرده

اگرچه بینم او را دور از خویش

مرا با عشق خود افسانه کرده

مرا عشق رخ‌اش برده ز دنیا

که جان من همو، رندانه کرده

به‌جز او را ندیدم در دل خویش

دلم را با غمش ویرانه کرده

جمال روی او در خلوت دل

همه عقل و دلم جانانه کرده

چنان بر گوهرم زد مُهر مِهرش

که دل را وحدتش دردانه کرده

نکو فارغ شد بود و نبودش

که یار اندر دلش کاشانه کرده


« ۳۳۳ »

رنگ گناه

در دستگاه اصفهان و گوشه زمزمه مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن، فاعلاتن، فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رَمَل مُسَدّس محذوف

دل شود ظلمانی از رنگ گناه

بشکند ظلمی توانِ صد سپاه

معصیت بیگانه از خویش‌ات کند

می‌کند عصیان، دل و جانت تباه

دل بکن از عشق غیر «حق» به «حق»

کن فدا جان را برای یک نگاه

ظلم و بیداد تو نابودت کند

می‌کند عصیان تو را دور از پناه!

قلبِ نورانیت ظلمانی شود

از جفای یک ستم، گردد سیاه

بگذر از اندیشه ظلم و ستم

می‌کند هر کوه را کم‌تر ز کاه

پاکی و تقوا امیدت می‌دهد

معرفت روشن‌ترت سازد ز ماه

دل به دست آور، رها از میل باش

دل تهی کن از غم و اندوه و آه

با عنایت سوی کوی «حق» برو

با توکل طی نما، هر چاه و راه

با خدا پیوسته بنما دل قوی

تا نیفتی در تباهی یا که چاه

عشق و مستی پیشه کن، هر دم بیا

مست ایزد باش، هر ناگاه و گاه

شد نکو مست عزیزی دل‌فریب

دل برفت از دیدنش، ناخواه و خواه


« ۳۳۴ »

بلازده

در دستگاه اصفهان و مثنوی اصفهان مناسب است

وزن عروضی: فَعُولُن فَعُولُن فَعُولُن فَعَلْ

U ــ ــ /U ــ ــ /U ــ ــ /U ــ

بحر: متقارب مثمن محذوف (وزن حماسی)

دلِ بی‌هوایم هوایی شده

خدا نی، ولیکن خدایی شده

ز هجرت رمیده است جان از تنم

به عشقت دل من، فدایی شده

غم تو زده دل به سِرّ و خفا

قَدَر را نهاده، قضایی شده

به گِردت بگردم چو آیینه‌ها

ز نورت، نگاهم ضیایی شده

دل بی‌نیازم شده در نیاز

کریمی که کارش گدایی شده

رهید از دویی و برفت از خودی

جدا از مرامِ جدایی شده

رها گشتم از رنگ و روی ظهور

تو دانی که این دل کجایی شده؟!

دلم با دل «حق»، یکی گشته است

تهی از مرام ریایی شده

دلم سر به سر، درد و سوز و جفاست

بلازاده بود و بلایی شده

نکو بوده یکسر سَر و سِرّ تو

از اول ظهورش نهایی شده

* * *


« ۳۳۵ »

جگرپاره

در دستگاه شوشتری و گوشه حزین مناسب است

وزن عروضی: فَعُولُن فَعُولُن فَعُولُن فَعَلْ

U ــ ــ /U ــ ــ /U ــ ــ /U ــ

بحر: متقارب مثمن محذوف

برون شو ز سینه، تو ای دود و آه!

نخواهم دلی را که باشد سیاه

شکستی دلم را، که خود بشکنی

نیابی به دوران، امید و پناه

یکی ناله‌ام بشکند پشت تو

اگرچه که داری سوار و سپاه

چو اشکم نشاندی به صورت کنون

بدان، کرده‌ای عمر خود را تباه

یکی ناله پر ز اندوه من

ببلعد همه تاج و تخت و کلاه

بیا امتحان کن به بازوی خویش

نگاهی که باشد همی سوی راه

نکن چشم خود خیره بر زیردست

که از جا کنَد ریشه‌ات، یک نگاه

رخ‌ات را مگردان ز روی فقیر

که یک آه او سر ببُرّد ز شاه!

مکن دشمنی با رفیقان «حق»

که با سر بیفتی تو در قعر چاه

مشو خیره‌سر نزد رب جلیل

که باشی به نزدش سبک‌تر ز کاه

به «حق» کوش و دست ضعیفان بگیر

مکن هیچ در ملک ایزد گناه

نوازش نما ناتوان را بسی

محبت نما هم به خار و گیاه

نکو! دل به خلق خدا صاف کن

هر آن‌چه که خواهد «خدا»، آن بخواه!


« ۳۳۶ »

نامردمی

در دستگاه ماهور و گوشه‌های حصار و کشته‌مرده مناسب است

وزن عروضی: مستفعلن مفاعلُ، مستفعلن فَعَل (عروض نوین)

مفعول فاعلات، مفاعیل فاعلن (عروض سنتی)

ــ ــU ــ / U ــU U / ــ ــ U ــ /U ــ

بحر: مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف

کبر و ریا و زشتی و نامردمی مخواه

بگذر ز ظلم و کینه و طغیان و از گناه

عشق و صفا و مرحمت و مردمی گزین

فارغ شو از خیال جهانداری و سپاه

دوری کن از پلیدی و آزار مردمان

با کار نیک، کن به صفای دلت نگاه

هر عزتی ز سلطه قدرت رود به باد

خود را مکن به خاطر امروز خود تباه

آسوده شو نکو همه دم با نوای دل

رو کن به حق، بِبَر به خدای خودت پناه


« ۳۳۷ »

دین بازیچه

در دستگاه ماهور و گوشه نفیر مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَع لُن

ــ U ــ ــ /U U ــ ــ /U U ــ ــ / ــ ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

شد زمان من آزاده به کفر آلوده

دین شده بهر همه بستنی و فالوده

صحبت از دین همه جا هست، ولی بازیچه است؟!

همگان گشته ز حق بی‌خبر و آسوده

رفته از بینِ بشر رونق دین، یکباره

شده تبلیغ و دفاعِ من و ما بیهوده!

بس که تأکید شده مستحب از واجب، بیش

پایه‌اش سُست شده فقهی اگر هم بوده!

بر حذر هست نکو از سر بیدادگری

گرچه دشمن ستمش را همه جا افزوده!


« ۳۳۸ »

ظرف تعین

در دستگاه همایون و گوشه کرشمه مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: هزج مسدّس محذوف

چو باشد در دلم، رخسار آن ماه

دلم از هرچه خواهد، گردد آگاه

دلم نارفته ره، مقصد بشد طی

اگرچه بی‌خبر افتاد در چاه

صفای جمله عالم، ذکر «حق» است

که با هر ذره‌ای دل می‌کشد آه!

دلم عاشق‌سرای عشق و مستی است

کنار دشت و دریا، کوه یا کاه

مرا مقصد، وصول ذات باشد

که اسم و وصف و فعل «حق» بود راه

جمال او، جلال او به جانم

بود ظرف تَعَین خواه ناخواه

نکو! فارغ شو از هرچه به‌جز ذات

که جز ذاتش نباشد، در دلم جاه

 


« ۳۳۹ »

یگانه دلبر

در دستگاه راست پنج‌گاه و گوشه نفیر مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فع لن (عروض نوین)

مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (عروض سنتی)

ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــ

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف

چون دلبر زیبارخ من هست، یگانه

جز هستی او، جمله جهان است فسانه

هر ذره که بینم، به برش دیده گشایم

تا بهر تو این دل برود، خانه به خانه

هر چهره که بینم، به تو سرگرم شوم زود

رخسار دو عالم به برم، هست بهانه

از سیر دو عالم هدفم نیست، به‌جز تو!

باشد به برم هر دو جهان نیز نشانه

آتش بگرفته دل من، از شرر عشق

این شعله دل هست که سر داده زبانه

روزم شده شب، شب شده غوغای دل مست

مستی به تماشا برسد جمله شبانه

رفت از دل چالاک نکو، هر سَر و سِرّی

چون دل پی مستی زده بس چنگ و چغانه

 


« ۳۴۰ »

بهانه دل

در دستگاه شوشتری و گوشه ساقی‌نامه مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: هزج مسدّس محذوف

دلم هر دم ز من گیرد بهانه

بخوانم خوش سرود عاشقانه

بگو آخر کجا را من بگردم

به دنبال تو، ای یار یگانه؟!

بیا وصل مرا کامل کن، ای دوست!

که دل گشته تو را هر لحظه، خانه

برایت سر دهم از عشق، شوری

بخوانم بر تو من هر دم ترانه

دلم غرق وصال‌ات گشته جانا

نه پایان دارد این دل، نه کرانه

به عشق تو نشستم، در بر خلق

به دور از حیله و فن و فسانه

نکو آزرده از دیدار غیر است

ندارد دل به‌جز تو، در زمانه


« ۳۴۱ »

عاشق زمین

در دستگاه چارگاه و گوشه زابل مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتُ مفعولن فاعلاتُ مفعولن (عروض نوین)

فاعلن مفاعیلن فاعلن مفاعیلن (عروض سنتی)

ــ U ــ U / ــ ــ ــ / ــ U ــ U / ــ ــ ــ

بحر: مقتضب مثمن سالم

وزن: دوری

آتش دلم وا شد، شعله‌ها رها گشته

سینه‌ام پر از غم شد، جان ز تن جدا گشته

دلبر دلارامم، رام و شاد و شیرین است

بی‌خبر ز غیر و دل، غرق هر نوا گشته

با غم تو رفت آخر، دل به سوی آرامش

با تو شد همی همره، از تو پر صفا گشته

ناز و پر طنین شد دل، عاشق زمین شد دل

بی‌خبر ز هر سودا، فارغ از هوا گشته

لطف چشم حق‌بین‌ات، برده از دلم دل را!

چون نکوی آواره، پاک بینوا گشته


« ۳۴۲ »

درّه و چاه

در دستگاه افشاری و گوشه قرایی مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

جهان در دوره ما، پر شد از شاه!

ستم رونق گرفت و کوه شد کاه

شده دانش اگرچه بس فراوان

ولی گُم گشته شخصِ خوب و آگاه

ستم ویرانه کرده خانه‌ها را

شده در راه مردم درّه و چاه

گذرگاه صفا شد بسته یکسر

نمانده سوی خوبی‌ها گذرگاه

جهانْ تاریک و ظلمت شد فراوان

که حتی رفت رونق از رخ ماه

نکو! بس کن، مگو جور زمان را

که رفت از دست پاکان، حشمت و جاه

مطالب مرتبط