دیوان نکو ( حرف نون)
« ۲۵۹ »
پیر دیر
در دستگاه افشاری و قطعههای مخالف و مغلوب مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
من چه گویم از تو مولای جهان و جانِ جان!
ذره چون گوید سخن، از برتر از مُلک و مکان؟!
مجمع جمعی و یکتایی به سِرّ هر ظهور
از تو هستی گشته پیدا و تویی سِرّ نهان
اِنس و جان را تو امیری، وز تو باشد ذوالفقار
بر امامان علیهمالسلام سید و بر ما امیر مؤمنان
تو سزاوار ثنایی و ثناگویت همه
«لا فتی إلاّ علی»، برد از جوانمردان امان!
تو صفات ذاتی و ذات از تو گردیده است عیان
تو نشان هر ظهوری و رهایی از نشان
«حق» تویی، عالم سراسر ریزهخوار لطف تو
با تو پیدا شد جهان و سوی تو باشد روان
قبلهگاه عالمی و نورِ چشمِ خاتمی صلیاللهعلیهوآله
ساجد و مسجودِ عشقی و تو حقی در میان
چهره پیدا علی علیهالسلام و عالی و اعلی علی علیهالسلام !
راز خلقت، رمز هستی، متن قرآن، جان جان
میزنی با تیر مژگان، دشمن خلق خدا
تو جمال حقنمایی و جلالی بیگمان
پیر دیر و مرشد و شیخ و ولی اعظمی
قبله جان نکو، فرزند تو صاحب زمان (عج)
« ۲۶۰ »
نیامد
در دستگاه چارگاه و گوشه رهاو مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن
ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ
بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف
دیدم همگان را و ندیدم خبر از دین
شد در گرو حرص بشر، سوخته آیین
فریاد از این معرکههایی که بهپا خاست!
کاینجا خبری نیست بهجز دشمنی و کین
ظاهر، خط پاکی و صفا، صدق و مروّت
باطن، شده پاک از همه باور دیرین
فریاد کشیدم که چه شد رسم مروّت؟!
برخاست ندایی که مپرس از غم مسکین!
این مدعیان، رسم و ره جاه گزیدند
ای جاه! بسوزی که ز تو سوخته پروین
آشفته به امّید وفایم که جهان نیز
آغشته به خون است و خدا رفته به کابین
صد بار برآشفت جهان: یار نیامد!
کی توسن آن یار دلارا بشود زین؟
دادم همه هستی خود، در ره امّید
بسیار شد این خانه به شوقِ رُخاش آذین
ماندم به جهان در غم آن یار، چه تنها!
فریاد که دل گشته ز غم پر تَرَک و چین
ای وای، نکو! خون به دل خلق خدا شد!
تا یار نشیند به سریر سخنِ دین
« ۲۶۱ »
رمز هستی
در دستگاه ابوعطا و قطعه چارمضراب مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
سرخوشم از او که میگوید سخن
با من اندر دل، بهدور از جسم و تن
بیزبان گوید هزاران راز؛ چون
نکتهها داد او فراوان یاد من
گوید از هر ذره ذره صبح و شام
جان و دل وا کرده از شوقش دهن
گشته این دل از ازل مفتون او
راز دل پنهان کن، از آن، دم مزن
دل پر از چاک است و چاکش نیز دل
هرچه زخمه بیش، بیش از آن، شکن!
ذره ذره ملک دل شد ملک حق
مُلک و مِلک دل بود دور از بدن
از وجوب و ممکن و بود و نبود
بگذر و سر گیر زین بحث کهن
آشکارا گشتهام دار امان
دار خلد و جنّت و باغِ عدن
رمز هستی، راز دل، ملک وجود
زیر سر دارد نکو بیخویشتن!
« ۲۶۲ »
آه آتشین
در دستگاه اصفهان و گوشه زنگوله مناسب است
وزن عروضی: مُستَفعِلُن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ
بحر: رجز مثمّن سالم
ای نرگس نازآفرین! لطف تو شد با ما قرین
ای از همه تو برترین، از تو بود هر مهر و کین
آه ای نگار نازنین! بازآ و این حیرت ببین
ما را تو کفری و تو دین، هم خاتمی و هم نگین
نازآفرینی ای مَهین، عالم ز تو گشته چنین
از تو چه گوید این غمین، زیبا جمالِ مهجبین؟!
مهرت مرا کرده غمین، زلفت نموده دل حزین
تیرم زند مژگان چنین، چشمت مدام اندر کمین
خال رخات غوغای من، نوش لبت رؤیای من
عقبایی و دنیای من، حرفم بود یکسر همین!
من عاشق روی توام، آشفته موی توام
مفتون ابروی توام، هستی مرا آیین و دین
غرق تماشای توام، شیدای آوای توام
یکسر تمنای توام، در آسمان و در زمین
در راه و بیراه توام، با گاه و بیگاه توام
پیوسته همراه توام، با من تو هستی همنشین
ای جانِ جانآگاهِ من، ای دلبر دلخواه من!
ای مهر من، ای ماه من! از تو به من آمد یقین
من زنده سر دادهام، از لطف تو آزادهام
با عشق پاکات زادهام، این ذره را هر دم ببین
باز آ، نکو دیوانه شد، از غیر تو بیگانه شد
خُمخانهاش ویرانه شد، با سوز و آه آتشین
« ۲۶۳ »
مو به مو
در دستگاه سهگاه و گوشه نغمه مناسب است
وزن عروضی: مُستَفعِلُن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ
بحر: رجز مثمّن سالم
من در کمین، تو در میان؛ من در عیان، تو در نهان
من راز دل، تو رازدان، هم در مکان، هم بیمکان
پیدا و پنهانی جز او، خود نیست در جان نکو
بنگر تو آن مه را به دل، تا یابی از رویاش نشان
او خود مکان، او خود مکین، گرچه نه آن است و نه این
او باغِ گل، او بوستان، او ماجرا، او داستان!
بلبل کشد نازش به دل، گل از حیا گشته خجل
عشق ظهوری دلربا از آن مه جانانِ جان
ز آن مه شدم بس دل غمین، از آه و ناله در کمین
تا یافتم نطقی وزین، همراه اندوه و فغان
دل از تو گُل دیوانه شد، با هر کسی بیگانه شد
چشمان تو فتّانه شد، تا خویشتن سازد عیان
ای دل! چو گفتی، خوش بگو، از پردههای موبه مو
با او تو بنما گفت و گو، بنمای راز «حق» بیان
زخمی اگر، داغ تو بس؛ دردی اگر، عشق تو بس!
در دل نباشد جز تو کس، باور کن این، دور از گمان
از سوی من تا کوی تو، از کوی من تا روی تو
گیسوی تو، ابروی تو، یکسر حیات جاودان!
گفتی: نکو! فرزانه کو؟ مانند تو دیوانه کو؟
من کیستم؟ میخانه کو؟ آشفتهای در این زمان
* * *
« ۲۶۴ »
عشق و مستی
در دستگاه افشاری و گوشه قرایی مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
عقل و فهم و علم و ادراک و خرد، سودای جان
شور و شوق و عشق و مستی، شد دَمِ روح و روان
مؤمنِ عارف به دنبال حضور غایب است
فارغ از حور و قصور و هرچه آید در میان
زهد بی معنای زاهد از سر جهل و خطاست
بیخبر از «حق»، کند فریاد و باشد در گمان
زاهد پر مدّعا عمرش تباه است و هدر
دور شد از عقل و عشقِ حق وز اسرار نهان
جهل این ظاهرمداران کرده عالم را خراب
همچو کفر ناسپاسانِ پلید بینشان
با چنین نابخردان آخر چه میباید شود؟
شد همه عالم خراب از این گروه بیعنان
از جهالتهای اینان شد جهان درگیر ظلم
فتنهها آمد ز جهل و زهد و کفر بیامان
بیتوجه، بیمحابا، ناخودآگه، هرکجا
در پی این جاهلان، بیچارگانی هم، روان
هرچه بنمایی تلاش و کوشش پر رمز و راز
بیثمر باشد برای این گروه از مردمان
ای نکو! از جهل بگریز و رها کن خاص و عام
فیض «حق» یکسر رسد هر لحظه بر خرد و کلان
« ۲۶۵ »
بیداد عشق
در دستگاه چارگاه و گوشه نحیب مناسب است
وزن عروضی: مُستَفعِلُن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ
بحر: رجز مثمّن سالم
امشب شدم در خلوت زیبایت ای ماه مهین!
ای دلربا! تا دیدمت، گفتم هزاران آفرین
دیوانه گردیدم ز جان، چون آهوان بیامان
دیدم به دور از این و آن، من قامتت را، مهجبین!
وا شد ز سر بیداریام، رفت از سرم هوشیاریام
هم مستی و مِیخواریام، تا تو شدی با من قرین
در خلوت تنهاییام، سر شد همه شیداییام
رفت از سرم رسواییام، تا عشق تو شد آتشین
رَستم ز سودای گمان، بیگانه گشتم از نشان
گفتم که ای آتشفشان، جانم بسوزان با یقین
ز آن پس رها کردم وجود، از پردههای هرچه بود
از ذات تا نقشِ نُمود، از فوق عرشات تا زمین
سر شد ز جان من حجاب، آنگه به من دادی جواب
گفتم که از من رو متاب، ای برتر و ای برترین!
لب شد مرا بیداد عشق، شد غنچهها بنیاد عشق
شیرین تو، من فرهاد عشق، از من مکش خود آستین
گشتم به نزد تو خموش، افتادم از جوش و خروش
جان شد رها از گوش و هوش، ای اولین و آخرین
تا دیدمت ناگه به جان، با من نشستی بینشان
سر شد غم و درد جهان، ای مهربان، ای نازنین!
دیدم به صد قامت عیان، گردیدهای هم در جهان
سرزندهتر گشتم به جان، ای دلبر دنیا و دین
دلبسته و دلدادهام، از پا و سر افتادهام
تا آنکه گفتی ای نکو! فارغ بیا خلوت گزین!
* * *
« ۲۶۶ »
بی هر قفس زندانیام
در دستگاه سهگاه و گوشه پروانه مناسب است
وزن عروضی: مُستَفعِلُن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ
بحر: رجز مثمّن سالم
من عاشق و دیوانهام، دورم ز هر خط و نشان
تو حق و من افسانهام، دیگر نمیخواهم امان
بی هر قفس زندانیام، از ملک این تن فانیام
پیدایی و پنهانیام، دل فارغ است از آب و نان
بالم شکستی ای قفس، رحمی نداری چون به کس
ویرانه گردی از هوس، تا من گریزم از میان
ای تن! رها بنمای جان، جان کن رها زین آشیان
جان رفت و جانان شد عیان، هم آشکار و هم نهان
هر لحظه تو دل میبری، برتر ز هر حور و پری
از هرچه گویم بهتری، بردی دل از ملک و مکان
شد چهره من روی تو، هر لحظه دل در کوی تو
بیچهره باشم سوی تو، گشتم رها از این و آن
غیر از تو کو در جان و دل؟ کی رفتهای زین آب و گِل؟
هستم به نزد تو خجل، ای جان جانان در جهان
بی باغ و بستانْ سنبلم، بیناز دستانْ بلبلم
جانا تویی تنها گُلم، بادا رُخات دور از خزان
پیوسته دل کرده کمین، تا بیندت ای نازنین!
با خاطرت گشتم عجین، بیپرده، پنهان و عیان
بردی اگر عقلم ز سر، یادت به جانم زد شرر
بی ذکر و دور از هر نظر، تو بردهای از من توان
زلف تو شد زنجیر من، با تیر مژگانت بزن
کی بر تو بگشایم دهن، زخمم زنی گر ناگهان؟
از جمله فارغ گشته دل، بیگانه شد از آب و گل
جانا حجابت را بهل، تا بینمت ای جان جان!
تو غیب هستی و شهود، تو خود وجودی و نُمود
جانا! نکو نزدت چه بود؟ افتادهای دور از گمان!
« ۲۶۷ »
مادر مهربان
در دستگاه همایون و گوشه حزین مناسب است
وزن عروضی: مُفتَعِلُن فاعلن، مفتعلن فاعلن
ــU U ــ / ــ U ــ /U U ــ / ــ U ــ
بحر: منسرح مثمن مطوی مکشوف
قالب: دوری
مادر مهرآفرین، ای تو مرا روح و جان!
مظهر پاکی تویی، گل شده از تو عیان
دل پی الطاف توست، ای همه لطف و کرم
مهر و محبت ز تو، گشته به جانم نهان
جان و دلم کرده بس، وصل تو را آرزو
مانده به دل حسرتی ز آن نَفَس گلفشان
وصل تو عشق من است، رنج و عذابم فراق
دوری دیدار تو، کرده دلم را خزان
کنج سرای دلم، شاهد غیبی تویی
مونس تنهاییام، گشته غمی بیامان
از پی هجران تو، سرد شده زندگی
خلوت و تنهاییام، پر شده از یادمان
بیتو سر آید شبم، لیک به سوز غمت
میکند از نای دل، آتش یادت فغان
کار دلم شد فقط ماتم و غمبارگی
گشته به جانم بسی، این غم بیحد گران
مادر غمدیدهام! چون تو ندادی رهم،
رشته امید من، آه گُسست این زمان
کودک پژمردهات آه که در اوج غم
شب سپری کرد و رفت از نظرش آسمان
چون گلی و بلبلی، شمعی و پروانهای
مانده تنت مادرم، رفته ز جانت توان
با همه دوریات، روح تو نزد من است
گرچه پر و بال دل، رفته از این آشیان
مادر شیرین من! روح و روانم تویی
گفتن حق را چه خوش، یادْ تو دادی به جان
مانده بر آن چهرهات، رنج فراوان من
بو که جزای تو را، حق بدهد بیکران!
هدیه فرزند توست این غزل سوزناک
مادر من، یار من، جان نکو در جهان
« ۲۶۸ »
حسین علیهالسلام ؛ پیامبر عشق
در دستگاه افشاری و گوشه قرایی مناسب است
وزن عروضی: مُستَفعِلُن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ
بحر: رجز مثمّن سالم
ای سرور تشنه لبان، ای جسم هستی را روان
پیغمبر عشقی تو بر شیداییانِ هر زمان
تو تشنگان را رهبری، بر دو جهان خود افسری
ای شاهد کروبیان! ای جانِ جانِ جانِ جان
ای دلبر جان و جهان، ای مالک ملک و مکان!
هستی بهشت جاودان! فانی تو روح و روان
دست من و دامان تو، دل در پی پیمان تو
باشد نجات از آنِ تو، هستی تو کشتی امان
باشد قدیمْ احسان تو، حاتم ندیمِ خوانِ تو
هستی بود عنوان تو، سلطان عشقِ لامکان!
جن و بشر در هر زمان، از حکم تو یابد توان
از تو شده ظاهر جهان، حاکم تویی در آسمان
ای حضرت مولا، حسین! ای سرور و آقا، حسین!
تو نوری و تو نور عین، هستی دو عالم را نشان
ای نوبهار سبز عشق، ای سبزهزار ملک عشق
ای سرّ «أو أدنا»ی عشق و ای سلیمان جهان
از جور آن شمر لعین، شد کشته سلطان زمین
فکرم شده هر لحظه این، کز چه بهارت شد خزان؟!
فرزند شیر «حق» علی، هر دو جهان را تو ولی
از تو جهان شد منجلی، تو ظاهری و هم نهان
ای قطب انوار وجود، ای محور بود و نُمود!
شرمنده از روی خوشات، باشد نکوی ناتوان
« ۲۶۹ »
پیر عشق
در دستگاه اصفهان و گوشه منصوری مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
من غریب کوی جانانم، به جانم آفرین!
در رهش افتان و خیزانم، به جانم آفرین!
روی ماهت برده دل از سینه سوزان من
از دو چشمت غمزه بارانم، به جانم آفرین!
عیش و عشرت در جهان، کس همچو من هرگز ندید
کی من از این غصه نالانم؟ به جانم آفرین!
منصبم شد رندی و هستم بهدور از شور و شرّ
خاکم و صد گنج پنهانم، به جانم آفرین!
پیرو عشقم که او، استاد عقل اول است
دوم و سوم نمیدانم، به جانم آفرین!
مکتبم عشق است و عشق، استاد من شد از ازل
تا ابد مست و غزلخوانم، به جانم آفرین!
پیر من عشق است و عشق، آیین و دین و مذهبم
در هوای عشق خوبانم، به جانم آفرین!
هرگز از جانان نمیگویم، که جان عنوان اوست
صید زنجیرش شده جانم، به جانم آفرین!
دلبر و دل، با نوای عشق غوغا میکنند
من که روح هر سه عنوانم، به جانم آفرین!
سلسله بشکن اگر خود مستی از دیدار دوست
گشت دیدارش چو آسانم، به جانم آفرین!
شد نکو از عشق آن دلبر، هوایی در جهان
در برش من محو و حیرانم، به جانم آفرین!
« ۲۷۰ »
اشک دیده
در دستگاه دشتی و گوشه میگلی مناسب است
وزن عروضی: مستفعلن فعولن، مستفعلن فعولن
مفعول فاعلاتن، مفعول فاعلاتن
ــ ــU ــ / U ــ ــ / ــ ــU ــ /U ــ ــ
بحر: مضارع مثمن اخرب
ای مونس غریبان! غربت گرفته دامان
آشفتهام ز مویت، افتادهام ز سامان
غوّاص بحر عشقم، در عمق قُلزم دل
ای اشک دیده دل، ما را مکن پریشان
جانا ز هجر رویات، شوریدهخاطرم من
از فتنه نگاهت، دل شد اسیر هجران
ای آه سینه من، ای آشنای قلبم!
وا کن دلم از این غم، در کنج سرد زندان
ای نازنین زیبا، ما را فدای خود کن
فارغ چو گشتم از خود، یکسر تویی نمایان
من چهره چهره تو، دیدم میان غربت
گویی که در سیاهی، ماهی شده نمایان
با وحدت تو جمعم، در لابهلای هستی
عشق تو گشته جانم، جان گشته در تو پنهان
من آشنای دردم، باکی ندارم از غم
دریاب کشته خود، در گوشه شبستان
ای نرگس دلافروز، بر ما شرر بیفروز
شاید بری نکو را در کوی نیکنامان
« ۲۷۱ »
قصه دیدن
در دستگاه شوشتری و گوشه گلریز مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن
مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن
ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ
بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف
در فکر تو بودم همه شب تا به سحر من
جاری شده سیل غم از این دیده به دامن
بس خون جگر در غم تو حاصل دل شد
هجران تو افسرد دل و جان و سر و تن
شمع و گل و پروانه بیاموخت ز من عشق
شد سوز دلم آتش هر خیمه و خِرمن
ای دل که به سینه خبر از دیده نداری
چشمم شده خون در سر این قصه دیدن
در هر دو جهان رود دو چشمم شده جاری
باکش نبود از غم دل یک سر سوزن
ز آن آتش سوزان که دل و دیده بهپا کرد!
هنگامه بهپا گشت به صد ناله و شیون
شب گفتمش ای ماه خوشاندام، کجایی؟!
تا کی شوم از عشق تو آشفته چنین من؟!
آن چهره گشا، هجر تو برده دل و دینم
جانم به لب آمد به سرِ وادی ایمن
یک بار جوابم بده با چشم خمارت
تا زنده شوم من ز پس این همه مردن
ای یار بیا دست بگیر از من خسته
تا آنکه نکو را برسد تاب رسیدن
« ۲۷۲ »
«حق» و باطل
در دستگاه چارگاه و گوشه نفیر مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمّن محذوف
«حق» و باطل، دو حقیقت، دو مقابل، دو نشان
اهل هر یک زان دو، پوشیده لباسی در جهان
هر کسی با رنگ و رویی در جهان ظاهر شود
چهره چهره، جلوه جلوه، برده دل از این و آن
«حق» چه شیرین است و خوش، در کام یاران خدا
وه چه تلخ است این حقیقت، در مذاق سفلگان!
«حق» برای اهل باطل، زهر نیش عقرب است
گشته پیش اهل «حق»، باطل پلید و ناتوان
نقص کی بینی به حق؟ چون که حقیقت کامل است
نقصِ باطلها شده سودای پیدا و نهان
«حق» چه شیرین است و زیبا و چه پاک و دلپذیر
باطل، اما بَدسرشت و نادرست و پر خزان
هست ذات «حق» مجسّم در نگاه اهل دل
کرده باطل در سرای ناسپاسی آشیان
گرچه فرموده «علی علیهالسلام » حق تلخ باشد بر بسی!
لیک بر ناپختگان و جاهلانِ بد زبان
ورنه «حق» باشد گوارا در مذاق مؤمنان
تندی و تیزی و تلخی کافران را در بیان
گمرهان را دل پر از سم است و آلوده به گِل
باشد اهل حق به پاکی چون گُل از روح و روان
اهل «حق» باقی و باطل در سراشیب زوال
شد هلاکت در دو عالم، اهل باطل را نشان
آب در هاون نکوبیدیم تا امروز، هان!
بیسبب جان مرا با «حق» مگردان دلگران
میشود پیروز «حق»، بگذر نکو، غمگین مشو!
چشم خود را باز کن بر نصرتِ صاحب زمان (عج)
« ۲۷۳ »
ماجرای عشق
در دستگاه سهگاه و گوشه حزین مناسب است
وزن عروضی: مُستَفعِلُن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ
بحر: رجز مثمّن سالم
ای دلبر نازآفرین، ای حور مستِ خوشجبین
در کوی مستانِ حزین، آشفته خود را ببین!
در کوی تو بی هر گمان، میگیرم از رویات نشان
تا گیرمت خوش در میان، مانند نقشی بر نگین
آیم به کویات نیمشب، با جانِ پر از تاب و تب
تا در گشایی از طرب، بر من بهدور از خشم و کین
گیرم در آغوشم تو را، شرط ادب آرم بهجا
هم بوسمت سر تابه پا، با جان و دل، ای نازنین
دارم هوایت نازنین، بر من تو آیینی و دین
دل رفته از آن و هم این، در دل بیا عشقت ببین
تو گر کنی صید دلم، دیگر نماند حاصلم
تنها به تو من مایلم، عمری نشستم در کمین
چون شعلهها افروختم، در آه و آتش سوختم
چشمی به مهرت دوختم، با قلب پاک آتشین
صد چاک از این دل شد عیان، گل کرده این معنا بیان
جان پا کشید از این میان، دل محو تو شد اینچنین
عشق آفریده ماجرا، افتاده عاشق در جفا
کی شد کسی از غیر ما، عاشق به این آیین و دین؟
عاشق منم تسلیم تو، دینم بود آیین تو
دارد نکو تمکین تو، ای بهتر و ای برترین!
« ۲۷۴ »
قطب عالم
در دستگاه بیات ترک و گوشه نحیب مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
دلبرا پژمردهام، با من چرا کردی چنین؟
هجر تو کرده خرابم، بر تو بادا آفرین!
بس که شبها را همی بیدار ماندم تا سحر
از فراق تو شدم شیدا و تنها و غمین
چند بینم طعنه از نابخردان، ناگاه و گاه
گرچه شیرین است طعنه بهر یار مهجبین
ای ولی شیعیان، قطب همه عالم، بیا!
زندگی سخت آمده بیتو، در این پهنه زمین
بارها با هر دو چشمم دیدم آن بدر جمال
دلبرا، باز آ، ببر از دل تو سوز آتشین
گر نمیآیی، دگر بر جان ما طاقت نماند
سوز هجرانت کشد ما را، نگار برترین!
دشمنانت دم بهدم بر من جفاها میکنند
در رهت صبر و تحمل میکنم، ای نازنین!
خون دل خوردن نصیب صالحان است این زمان
گشته دینبازی فراوان، در جهان، از مفسدین
بوده در بند ستم، خلق خدای مهربان
مردم درمانده در بند ستم باشد چنین
در رکاب تو شدم، جانا بده فرمان مرا
تا که گیرم از جفاکاران تقاصی آتشین
ناله کم کن، ای نکو، زین انتظار اندیشه کن
یکسر این عالم شود آخر رها از کید و کین
« ۲۷۵ »
زیبارخ شوخ
در دستگاه چارگاه و گوشه سپهر مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مفعولاتن
مفعول مفاعیل مفاعیلن فع
ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــ ــ ــ
بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف
جانا، تو بیا نطق مرا گویا کن
لطفی بنما، چشم و دلم را وا کن
سوز جگری دارم و هیهات دلی
این دل ز کرم رها ز هر اغوا کن
افتادگیام عادت امروزی نیست
فردا چو شود، سر ز افق بالا کن
گفتی که بمیرم از برایت، مردم
گر نیست چنین، بیا مرا رسوا کن
سر دادم و دل، دیده و جان را با آه
یک ذره اگر مانده ز من، پیدا کن
با نعره من ناله و شیون هیچ است
گر باور تو نیست چنین، حاشا کن
آه ازلی نکو دلم را سوزاند
تا شام ابد، دود و دمی برپا کن
« ۲۷۶ »
اسرار جهان
در دستگاه شوشتری و گوشه نغمه مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن، فاعلاتن، فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رَمَل مُسَدّس محذوف
گر خبر داری ز اسرار جهان
لب فرو بند و مکن سرّی بیان
گر نداری معرفت، گفتن خطاست!
معرفت گر داری، آن را کن نهان
ذره ذره هرچه در ارض و سماست
همچو دریا هست موجی بیکران
فیض «حق» ریزد به جام «حق» مدام
هرچه باشد تلخ و شیرین در میان
فیض حق از رقص حق شد در ظهور
زشتی و نقصی در آن هرگز مخوان
خوب و بد، وصف من و تو بوده است
پیش «حق»، موسی و فرعونی مدان
گرچه عبداللّه شده وصف نبی
هست عبداللّهِ ما غرق زیان
پیش من «شمر» و «عمر» هم بندهاند
مثل هر سگ، خوک، گاو و خر، به جان
عبدِ «حق» است آفرینش سربهسر
ذره ذره چهره حق شد عیان
شد نُمودی از قضای علم «حق»
هرچه هست از خوب و بد، بی هر نشان
هست ظاهر عین باطن، «حق» یکی است
کثرت آمد در مظاهر بیگمان!
گر بفهمی معنی این اعتقاد
چون نکو ماند مرام تو جوان
« ۲۷۷ »
حریر سبز عدل
در دستگاه چارگاه و قطعه حُدی مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلان
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ U
بحر: رمل مثمن محذوف (مقصور)
ریشه ظلم و ستم بر کن، خدایا از میان!
جای نامردی، نهال مردمی از نو نشان
عدل و انصاف و مروّت رفته از دنیا و دین
پاکی و عشق و محبت شد به هر چهره نهان
بر حریر سبز «عدل» اینک نشسته گرد غم
پاک کن این گرد و خاک از یمن مولای زمان(عج)
آنکه از جا میکند ظلم و ستم، باز آورش!
ای خدا، لطفی که دیگر نیست تابی بهر جان
کفر و دین و قهر و مهر و عدل و ظلم این جهان
ظاهرش نابوده زیبا؟ باطنش دیگر بخوان!
غیبت کبرای تو دل برده از خوبان بسی
ای شمیم عشق زهرا، ای امان و ای امان
هست کار اهل ایمان در فراق و هجر تو
ذکر خوبان جهان، خود انتظار است این زمان
در فراق تو شده عالم پر از سوز و گداز
دست خود بیرون بیار از آستینِ حقنشان!
پس به پاکی و صلاح آماده کن این خلق را
تازه کن دنیا، بیا رونق بده بر این جهان
آه اگرچه از تو دورم، صاحب غیب و حضور!
هست امید نکو وصل تو یار مهربان
* * *
« ۲۷۸ »
ظاهر و پنهان
در دستگاه افشاری و گوشه قرایی مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ / U ــ ــ ــ
بحر: هزج مثمّن سالم
درونم پر ز شور است و دل آکنده شد از ایمان
مرام من شده قرآن و عترت، از صمیم جان
قرارم عشق پیغمبر شد و فرموده خالق
که «حق» از جانب خود بسته با جان و دلم پیمان
به دنیا و به عقبا و به هر نقشی که در این دو است
همیشه باورم باشد که بر هر دو بود بُرهان
ز قبر و دوزخ و جنّت، صراط و پیچ و خمهایش
بود باور مرا یکسر به آنچه هست در قرآن
شده دین «علی » دینم، که عشقش هست آیینم
ز مهرش مست تمکینم، چه در ظاهر، چه در پنهان
شده اقرارم اقرارش، همه کارم شده کارش
بهدور از او چسان باشم، که دور از اوست هر نقصان
بگردم من به قربانش که حشرم گشته عنوانش
بهشتم روی تابانش، علی عشق و علی عرفان
علی عهد و علی پیمان، علی دین و علی قرآن
علی مشکل، علی آسان، علی آغاز و هم پایان
سؤال و پاسخ من او، حساب من حساب او
به هر موقف به هر میدان، شده مشکل از او آسان
نکو تن، او بود روحش، من این سو، او شد آن سویش
دو عالم بوده خود رویاش، کنم جانم بر او قربان
« ۲۷۹ »
علی دین و علی قرآن
در دستگاه افشاری و گوشه قرایی مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ / U ــ ــ ــ
بحر: هزج مثمّن سالم
مرا جانان بود یزدان، علی جان است و علی جانان
علی باشد مرا پیمان، به حق حضرت جانان
علی روح و حیات من، علی راه نجات من
علی رمز ثبات من، علی دین و علی قرآن
چه خوف از حشر و فردایم، چه وحشت ز آنکه تنهایم
که او گردیده مولایم، فقط او را شَوَم قربان
برای «حق» شده عنوان، اگر ظاهر، اگر پنهان
اسیر حب او شیطان، بر او جان میدهد آسان
دلم دارد هوای تو، دو چشمم جای پای تو
سر و جانم فدای تو، تویی در جان و دل مهمان
تویی مولا، منم بنده، دلم از عشق تو آکنده
پس از مردن شوم زنده، علی گویان، علی جویان
علی سوز و علی آهم، علی خورشید، علی ماهم
علی شد جان آگاهم، علی دل را سر و سامان
علی نطقِ خدا «هو حق»، علی درسِ وفا «هو حق»
علی درد آشنا «هو حق»، علی شد بر همه برهان
علی از «حق» رضا شد «هو»، رضای مرتضی شد «هو»
از او عالم بهپا شد «هو»، شدم بر ذات او حیران
کجا شد جان پاک او، کجا شد ذات یکسر «هو»
کجا شد ظاهر و پنهان، نکو از غم شده گریان
« ۲۸۰ »
عقل عاشق
در دستگاه راست پنجگاه و گوشههای زنگوله و سپهر مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن، فاعلاتن، فاعلان
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مسدّس محذوف (مقصور)
عقل و عشقم دارد از «هو حق» نشان
هرچه ظاهر شد، بود زین دو عیان
هست دایم محضر «حق» سرفراز
هست عقل و عشق، هر دم در بیان
نور «حق» شد عقل و عشق بیمثال
ای که غرقی در حجاب و در گمان!
عقل عاشق هست از عشق نهان
چون که عشق آمد، شود عقلش جوان
شد ز عقل «حق»، همه ظاهر جهان
عقل «حق» از ذرهای فارغ مدان
عقل ظاهر، خود ظهور باطن است
گرچه بر ظاهر زده رنگ خزان
گر نداری عقل، دیگر عشق چیست؟
عشق هم از عقل میگردد روان
عشق تو عقل است بی هر ظاهری
چون شود ظاهر، بسوزاند نهان
درس بیمعنا، شهود بیاساس
شد حجابت، این چنین درسی مخوان!
گر بود درسی به معنا، وصف اوست
در حضورش غوطهور سرگشتگان
ذره ذره هرچه میآید پدید
از سر عشق آمده در این جهان
در دل هر ذرهای دیدم که عشق
حکم کرد و عقل در پی شد دوان
خوش درآمد «حق» به عشق و عقل دید
تا نکو این هر دو بگزیند به جان
« ۲۸۱ »
کلبه ما
در دستگاه چارگاه و گوشه زابل مناسب است
وزن عروضی: مستفعلن مفاعلُ، مستفعلن فَعَل (عروض نوین)
مفعول فاعلات، مفاعیل فاعلن (عروض سنتی)
ــ ــU ــ / U ــU U / ــ ــ U ــ /U ــ
بحر: مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف
زاهد بیا به کلبه ما و صفا ببین
لطفی ز چنگ و، مرحمت از ساز ما ببین
خواهی اگر تو عشق و وفا و محبتی
یک شب بیا به خلوت ما، هر سه را ببین
سوز درون جان که شررهای این دل است
با درد و آه و ناله به صدها نوا ببین
خال رخاش صفا و قدش چهره بقاست
آیینهها به وصف رخاش پر جلا ببین
هرگز ندیدهام بهجز از روی آن حبیب
اغیار را بگو که خط آشنا ببین!
دردِ درون عارف دلخسته عشق بود
سوز دل شکسته ما را، بیا ببین!
سوزی که چون شرارهاش از مهر بگذرد،
در آسمان، فرشته به غم مبتلا ببین
این سوز دل که مایه یک عمر عاشقی است
در این دل شکسته پر ماجرا ببین
دل خود مگر به نشْتر غم، خون ندیده بود
کاینگونه گفت به مجرم: جزا ببین؟!
دل غرق خون و پاره شد از هجر آن نگار
اینک رفو به مرهم آن مهلقا ببین
وقتی مرا به خود، نه دل و پیکری بهجاست
در عشق حق بیا سرم از تن جدا ببین
فیض جمال یار، نکو را گُزیده است
او را به کوی دولت «حق»، آشنا ببین
* * *
« ۲۸۲ »
رقص روح
در دستگاه شور و گوشه شهناز مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف (مقصور)
آدمی دانی چه باشد در دل هستی؟ بدان!
ذرهای از قطره آبی، به صد شکل و نشان
نطفهای از حاصل دیدار صبحی بیخبر
لحظهای از رقص روح و چرخ و چینی خوش ز جان
رونقی از ظاهری پر اسم و، عنوانی ز هیچ
چهرهای از نقش بیحاصل، میان آسمان
صورتی از پیچ و خمهای وجود یک حیات
سبزهای روییده در پهنای دشتی بیکران
خفتهای در یک فضای بیثبات زندگی
لقمهای از قوت فردای وحوش بیامان
ریشهای از دیو صد سر، در شب دیجور غم
سایهای از دوزخ فردای پیدا و نهان
شاهدی بر آنچه دیدی یا ببینی در گذار
گوشهای از نکتههای پر سَر و سِرّ جهان
سرمهای در چشم پر نور عزیزی خوشخرام
قصهای از گفتههای بی سر و ته زین و آن
هیچ و پوچی بیثمر از بوته خشکیدهای
رنگ و بویی از دم تلخی و شوری در زمان
گر نبود از اهل «حق» نوری به جان این بشر
شبهه میشد در نهایت بین اهل آسمان
هست غایت در جهان، عشق عزیزان خدا
ای نکو! بنگر خدا را بینِ ذراتش عیان
« ۲۸۳ »
فدای آدم و خاتم صلیاللهعلیهوآله
در دستگاه سهگاه و گوشه شور شهناز مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف (مقصور)
کیفیت در اصل خلقت شد سبب، در این جهان!
گرچه گویی کم ثمر شد، در زمین و آسمان
غایتِ قصوای عالم، چهره کامل بود
او نگنجد هرگز اندر سینه عقل و گمان
گر تو خواهی شاهدی بر مدعای این فقیر
بگذر از خود، تا ببینی حضرت جان را عیان
جان فدای روی زیبای تو، ای کامل بشر!
با قد و بالای رعنا، باکمال و خوشبیان
من فدای آدم و خاتم ، علی و قائمش(عج)
آنکه دنیا را کند چون آخرت، غرقِ جَنان
من فدای زهره زهرا که شد ناموس «حق»
کینهها دارم به دل از دشمنانش همچنان
لعنت «حق» بر تمام قاسطین و مارقین
اولی و دومی و سومی، تا این زمان
هر کجی آمد، بود زین کجمداران پلید
از یزید و ابن مرجانه، ز شِمر و از سنان
ظاهر و زیور نمیگردد نشان جان پاک
مِهر پاکان زینت روح است و گوهر بهرِ جان
حُسن من، مهر همه خوبان و، وِردم «یا علی» است
بغض من با دشمن حیدر بود بی هر امان
شد نکو چاکر به درگاه نبی و آل او
گرچه بیند زین سبب، درد و بلایی و زیان
« ۲۸۴ »
شوخ پر فتنه
در دستگاه سهگاه و گوشه پروانه مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن
مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (عروض سنتی)
ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ
بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف
عاشق شدهام، عاشق یار از دل و از جان
افتاده دلم پیش رخاش مست و غزلخوان
افتادهام از حق به سراپای وجودش
افشاندن سر در ره او، هست چه آسان!
من عاشق آن یار پر از فتنه و شوخم
آن لوده پر نازِ هوسبازِ هوسران
آن یارِ همه، یار بریده ز همه یار
آن شاهد هر جایی دل، ساحر دوران
جانانه رهیدم ز خود و از غم اغیار
تا راه نمایی به من از خوبی و احسان
من عاشق ذات توام، ای دلبر زیبا
راهم بده بر ذات و به غمها بده پایان!
دیوانه شدم در ره دیدار خوش ذات
زین رو شده دل واله و آشفته و حیران
رفتم ز سر هستی و دیدم همه اسرار
از هر دو جهان، وز همه ذراتِ نمایان
اسما و صفات تو مرا کشت به صد دل
تا آنکه شدم بیدل و بیخویش و پریشان
بیایل و تبار و کس و کار و زن و فرزند
بیخویش و خود و دار و دیار و سر و سامان
تا آنکه رسَم نزد سراپرده ذاتت
آشفته و حیران، به سرِ خوانِ تو مهمان
یا دل بگشا و به برم گیر و بده ذات
یا آنکه هلاکم کن و اینقدر نترسان
مهمان توام، ای همه خوبی، همه رحمت!
طردم منما، این دل آزرده مرنجان!
جانا بنما بهر نکو ذاتِ نکویت
وانگه بده کامی و دل از سینه تو بستان!
« ۲۸۵ »
خنجر ابرو
در دستگاه شور و گوشه خجسته مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید (ترانه) یا هزج مسدّس محذوف
مها، عشق تو ما را کرده مجنون
به رخسارت عجب دل گشته مفتون
زدی با تیر مژگانت بر این دل
که از دل خون رود، چون رود جیحون
نگاه مست تو ویرانهام کرد
دو چشمان تو دل را کرده مغبون
اگر خنجر کشی با ابروانت
شود دل زین جسارت سخت ممنون
بیا جانم بگیر و دل به من بخش
اگر راضی نگشتم، کن دلم خون
فدای قامت بالا بلندت
کم است از ذرّه پیشات چرخ گردون
به من ده شور و شیرینت که تا دل
نپرسد اینکه آن چون است و این چون؟!
نکو آواره کوی تو گردید
به تو شاد است و از غیر تو محزون
« ۲۸۶ »
ماه من
در دستگاه سهگاه و گوشه پروانه مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن مقصور (محذوف)
ماه من بالای عالم را گرفت، ای عاشقان!
سرکشید از بهر دیدارش هزاران کهکشان
قدّ بس بالابلندش چون گذشت از هر نظر
تازه شد از چین دامان بلندش آسمان
سایه بر زلف طبیعت چون که زد بی آب و گل
گشت رخسارش نمایان در بر پیر و جوان
سرکشیده، جان نهاده، برده دل از هر امید
داده دل بر هر وجودی، تا برد دلها ز جان
شد ز یمن نطق او سرتاسر عالم سخن
تا برقصد این همه قول و غزل خوش در میان
آتشی زد چون به فرق خِرمن هستی غمش
دل بشد آتش میان کورههای بی امان
شور و مستی شد بهانه، تا که دریابیم عشق
بگذر از فتوای مفتی، عشق و مستی را بدان!
باخبر کی باشی، از راز و رموز عاشقی؟!
«هو» نهاده در دل هر زنده، این عشق نهان
سوز و ساز جمله عالم، شد ظهور باطنش
رقص عالم را ببین در ناز آن ابرو کمان
من که دیدم چهره زیبای او در جان و دل
کی بگویم، آنچه دیدم، از برای این و آن!
مست مستم ساقیا، بشکن تو این جام مرا
خوش بود با تو می بیجام و بی دور و میان
کرده مستی، بی می و قول و غزل، بس سرخوشم
گشتهام سیر از سر ناسوت و هر ظنّ و گمان
دلبر من در دو عالم صاحب عشق و صفاست
او به خلوت خوش نموده قد و قامت را عیان
او بریده صد حجاب و خود کشیده بند دل
تا که بیند ذات پاکش را نکو بیذاتِ جان
« ۲۸۷ »
بیدهن
در دستگاه افشاری و گوشه نفیر مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
آنچه «حق» گوید بگو، آن را بگوید این دهن
هرچه میخواهم بگویم، او بگوید جای من
عشق او عشق من است و شور ما هر دو یکی است
گرچه او بی من کند گردش درون نفس و تن
روح ما یک روح و، جسم و تن همه افسانه است
جسم من جسم «حَق» است و رفته در این پیرهن
حسن من، حسن خدا؛ حسن خدا، حسن من است
او بود در مسجد و دیر و کنشت و انجمن
من تو و تو، خود من و ما هر دو، بی جسمیم و روح
تو خدایی کن به من، من بنده تو در بدن
مستم و دیوانهام، از غیر تو بیگانهام
عاشقم بر تو، بکش ما را تو بیغسل و کفن
هرچه زندان و بلا باشد به من ده، بیدریغ!
رفته از جان و دلم هستی، دم از غیری مزن
من نگنجم در بدن، بشکن همین پیمانه را
تا رها گردم من از رنج خُمار این بدن
بشکن این ظاهر خدایا، دل بِبُر از هرچه هست
دل به تو بستم همیشه، بی همه قید و رسن
بهر سودای رخات عاشق شدم بر هر گلی
ورنه کی باشد نکو را شوقِ گُل، شوق چمن
« ۲۸۸ »
دلبر طنّاز
در دستگاه ماهور و گوشه نحیب مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن (عروض نوین)
مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (عروض سنتی)
ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ
بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف
این دل شده غرق تعب و مستی و حرمان!
چون چهره خود بسته به صد زیور و، دل برده ز خوبان
اندیشه من بوده فقط دیدن آن خال نفسسوز
ای بیخبر از چهره، بیا در بر آن نقطه پایان
دیوانه منم، لوده منم، کشته آن حسنِ دلانگیز
جانم به لب آمد، چو بدیدم رخ آن ماه فروزان
سر دادم و دل دادم و دین دادم و آن غمزه خریدم
تا آنکه نصیبم شد از آن غنچه لب، سهم فراوان
من عاشقم و بر سر این لوده دهم، آنچه که دارم!
هم دار و ندار و همه آنچه که باشد به دل و جان
آسوده، تو بردار نقاب و بِکن از سینه دلم را
تا آنکه رَسَم بی دل و دیده به حضورت، مه تابان!
تو دلبر طنّاز من و ماه من و مهر جهانی
بیپرده بیا، سایه بزن بر من و بر دیده گریان
من دیدم و میبینم و دیدن شده کار شب و روزم
بردار تو از روی همه زیور و بگذار شود ذاتْ نمایان
دور از سر عقل و سر علم و سر فنّ و دل و دینم
فهم و دل و دین و خرد و عشق منی، دلبر جانان!
رضوانِ منی، جنت و فردوس و همه آخرتی تو
چشم و لب و روی و قد و بالای منی، ظاهر و پنهان
من فانی تو گشتم و باقی شدم از پرتو عشقت
هر بار که گویی به نکو دل بدهد، سر دهد آسان
« ۲۸۹ »
قائمه روزگار
در دستگاه افشاری و گوشه پروانه مناسب است
وزن عروضی: مُفتَعِلُن فاعلن، مفتعلن فاعلن
ــU U ــ / ــ U ــ / ــU U ــ / ــ U ــ
بحر: منسرح مثمن مطوی مکشوف
عاشق روی توام، کشته بی هر نشان
رفته دل از ما و من، دور ز سود و زیان
من به تو قائم، تو خود قائمه روزگار
سایه قد تو را دیدهام از چشم جان
هرچه به ما میرسد، چون ز تو آید خوش است
تلخی و شیرینیاش، چون عسل و زعفران
طبع من آماده شد، نقش ظهورت بهپاست
این دل آزاده بین، قتلگهاش کن عیان
ترس ندارم ز غم، یاد توام دم به دم
چون که تویی در میان، هست مرا هم امان
خاکم اگر میکنی، آتشم ار میزنی
لب نگشایم ز هم، چون که تویی در میان
عاشق دل کندهام، بنده درگاه عشق
حلقه دارت کجاست، تا که دهم سر بر آن؟
غرق بَلاها نما، جمله این تار و پود
عاشق صادق منم، خیز و بکن امتحان
وای که هجران تو کشته مرا بیصدا
باز تحمل کنم، من نگشایم زبان!
سیر وجودم تویی، موت و حیاتم کجاست؟
من همه خود بودهام، با تو برون از زمان
چون تو یقین منی، من چه خوشم با یقین!
دیدهام از «حق» خود این، چهره بهدور از گمان
شعله عشقت بزن بر دل و جان نکو
دیده ما را بِدوز، باز به تیر و کمان
« ۲۹۰ »
صولت آدمی
در دستگاه سهگاه و گوشه کرشمه مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف (مقصور)
آدمی را صولتی باشد ز «حق» چون در جهان
مظهری کامل بود همواره در سِرّ و عیان
سینه کوه است و دریا، چهره جن و پری
در جهان پیدا و ناپیدا، نشان در بینشان
بارگاه هرچه هستی، کاخ هر بود و نمود
خود ظهوری از حق است و رمز پنهانی از آن
جامع جمع وجود است و خط اوج و حضیض
نقطه پرگار هستی، هم عمود آسمان
او لباس «حق» به هر اسم و صفت پوشد، که خود
از «الف» تا «یا» به او گردیده ناطق هر زبان
هادی است و هم مضلّ و صاحب اوصاف ضد
چون که او عبداله و شمراله آمد هر زمان
هم سخی و هم بخیل و هم رؤوف و قاهر است
چون عَلَمدار است و بر هر خیر و شرّ، دارد عنان
شد اگر جبریل و شیطان خادم درگاه او
بر همه مخلوقِ عالم میکشد خط امان
میتواند بگذرد از غیر و از هرچه که هست
از همه دنیا و عقبا، تا رسد بر جانِ جان
یا که ماند در ره پستی و هر بیراه و راه!
بشکند هر خوب و بد را یا بسازد هم روان
کسوت جند اللَّهی، تا دشمنی با «حق» در اوست
قائم است و حاکم است، از او بود سود و زیان
آشنای هر صفا و رونق هر نکبت است
چون رخ «حق» است و باشد از کران تا بیکران
آدم و خاتم (ص) گهی، گاهی علی و فاطمه است
گاه قابیل است و فرعون، چهره شرّ در میان
گه حسین و گه یزید و گاه شمر و حرمله
از مسیر آدم آمد در چنین ملک و مکان
زشت و زیبا او، همه درمان و درد و شور و شوق
کیمیا و کیمیاگر شد، به هر مشکل بیان
خود تو بنگر از کدامین نوعی، ای جان نکو!
صالح و طالح همه زین طرفه معجون شد، بدان!
« ۲۹۱ »
دور جهان
در دستگاه شور و گوشه پروانه مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
خسته از دور زمانم؛ چه کنم، ای مه من!؟
بیخبر از همگانم؛ چه کنم، ای مه من!؟
کی رود از دل من یاد تو دلدار وجود؟
به لب آمد دل و جانم؛ چه کنم، ای مه من!؟
سوز هجرت قفس سینه من بِشْکسته!
محو تو ماهِ نهانم؛ چه کنم، ای مه من!؟
صبر من گشته تمام و شدم از فتنه برون
خسته از روح و روانم؛ چه کنم، ای مه من!؟
عاشقم بر تو و بر حسن پر افسون تو؛ چون
غمزهات برده امانم؛ چه کنم، ای مه من!؟
دلبرا، دل به کف آور، مَشِکن این دل را
غرق اندوه و فغانم؛ چه کنم، ای مه من!؟
آخر امّیدِ دلم، دیدن روی تو بود!
ای رخات سِرّ نهانم! چه کنم، ای مه من!؟
آنقَدَر دیده بسایم، که رود رونق دل
خسته از سود و زیانم؛ چه کنم، ای مه من!؟
چهره بنمای به من، ای که منم کشته تو!
بردهای تاب و توانم؛ چه کنم، ای مه من!؟
دلبرا، گشته نکو از عطش روی تو مست
تا بدانی که چسانم؛ چه کنم، ای مه من!؟
« ۲۹۲ »
اهل دنیا
در دستگاه ابوعطا و گوشه گبری مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن، فاعلاتن، فاعلان
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رَمَل مُسَدّس مقصور (محذوف)
رفته از صلح و صفا رنگ و نشان
اهل معنا کم بود در این زمان
مردم دنیا گرفتار هوس
غرق کارند و تلاش بیامان
نیست ایمان حقیقی، ای عزیز!
رفته تقوا از دل پیر و جوان
هست دلها در پی مال و منال
یکسره درگیر اوهام و گمان
از برای آخرت بیذوق و شوق
بهر دنیای دنی، زاریکنان
هر کسی فکر کلاه خود بود
گرچه دیگر نی کلاهی در میان
کرده دنیا را پلیدی بیرمق
رفته خوبیها و مانده بس زیان
آنکه مرد ره بود دوری کند
از سر غوغای این گوش و زبان
در دل و جان، رو خدایت را بجو!
محضرش بنشین و بنشان گردِ جان
جان بگیر و سوی جانان کن شتاب
قرب «حق» را در دلت ده آشیان
یا رب امید نکو دیدار توست!
دل تو را خواهد، نه حورا و جنان
« ۲۹۳ »
سلیمانی مور
در دستگاه افشاری و گوشه نیریز مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن مقصور (محذوف)
«حق» بخواهد، میشود موری سلیمان، ناگهان!
بر زمین افتد سلیمان، در دمی خود بیامان
لطف «حق» بیپرده میباشد، بهجز لطفش مبین
در زمین و آسمان، یا در برِ خُرد و کلان
جمله عالم، جمله آدم، جمله بود و نمود
از برای حضرت «حق» است، پیدا و نهان
او کند یک قطره را انسان؛ چه انسانی عظیم!
چون پدر مادر بود او را، ظهوری خوش بدان
بگذر از اسباب ظاهر، بگذر از سودای عقل
میکند ظاهر نهان و میشود پنهان، عیان
ما همه یک صحنه از رؤیای پندار «حق»ایم
بگذر از سودای بودن، هم ز ملک بیکران
هر که را او خواهد، آید؛ هر که را خواهد، رود
دولت و ملت نشانی باشد از آن بینشان
زور و تزویر و زر و فن و هنر، افسانه است
هر که را او پرورَد، گردد به دوران قهرمان
شیر افتد، ببر ماند، مور تازد، پشه هم
ذوالفقارش در نهان و جلوه دارد خیزران
«حق» فتد، باطل جهَد، گردد مگس طاووس دهر
اُف بر این دهر و بر این طاووسک خیلِ خسان!
زندهام از عشق و مجنونِ مه دیوانهکش
زنده کن جان را نکو، بگذر ز غوغای جهان
« ۲۹۴ »
چهره چهره
در دستگاه ماهور و گوشه گلریز مناسب است
وزن عروضی: مُفتَعِلُن مفاعلن، مفتعلن مفاعلن
ــ U U ــ /U ــ U ــ / ــ U U ــ /U ــ U ــ
بحر: رجز مثمّن مطوی مخبون
میکشدم به هر جهت، یار جهانگشای من
زد ره دل به نغمهای، دلبر دلربای من
عاشقم و بریدهام، از همه غیر دلبرم
تشنه غنچه لبش، شد دل بینوای من
میبرد او به سوی خود این دل و میکشد مرا
تازه به تازه هر طرف، سایه بیصدای من
سِرّ سبکسری من، نفخه پر خروش او
چنگ به دل زده همی سینه پر بلای من
سوز دلم کشیده سر، از فلک و فلکسرا
چهره به چهره، روبهرو، یکسره پابهپای من
از دم فیض سرمدی، جمله جهان ظهور یافت
داده به دل صفا بسی، تازه شود نوای من
تشنه جرعه غمم، شاهد هرچه بیخودی
جلوه عشق تو بود دم همه دم، صفای من
کس چو نشد حبیب من، خود تو شدی طبیب من
مریضم، از تب لبت باز بده شفای من
گشته فدای راه تو، جمله فداییان من
راضیام از رضای تو، عشق و غمت رضای من
چون که نکو سپرده سر، بر سر خاکپای دوست
ناز کند به من، همی دلبر مهلقای من
« ۲۹۵ »
بشنو
در دستگاه همایون و گوشه کرشمه مناسب است
وزن عروضی: مُستَفعِلُن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ
بحر: رجز مثمّن سالم
جز تو نمیخواهم کسی، غیرِ تو رفت از جان من
نقش تو را دارم به دل، هستی بود ایمان من
در خواب خوش دیدم تو را، عریان و دور از هر ردا
گفتم که قربانت شوم، ای ذات بس عریان من
در سینه صحنِ دلم، یکسر نوشتم نام تو
ای باطنِ ظاهرنما، ای ظاهرِ پنهان من
بهر تو، من افتادهام، در کوچههای بیخودی
از بهر تو رفته ز کف، هم مشکل و آسان من
تا آنکه گفتی از نهان: حرف مرا بشنو، بدان!
گفتم که گفتار تو شد، انگیزه عرفان من
از دل چو عشقت زد به سر، ای ماه زیبای وجود!
گفتم مبادا بشکند، روزی غمت پیمان من!
رفت از دلم آسودگی، افتادم از افسردگی
ترسم بود از هجر تو، یا که کنی کتمان من!
حیران تو گردیدهام، در هر سر و سِرّی ز عشق
گردیده هستی سربه سر، یکسر فقط حیران من
من از رموز عشق تو، بیگانه بیگانهام
اول تویی در هستیام، وآخر تویی پایان من
جان نکو دیوانه زلفِ پریشانت شده
ای جمع و فرق جان من، فرقانی و قرآن من
« ۲۹۶ »
سرتاسر هستی
در دستگاه افشاری و گوشه نیریز مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن (عروض نوین)
مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (عروض سنتی)
ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ
بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف
خواهی که نبینی به جهان رنج فراوان
بگذر ز سر حرف کسان، راحت و آسان
شد بیخبران را به جهان مکنت و دولت
آسوده نباشد ز خطر، صاحب ایمان
آشفتهتر از دوره ما نیست به دوران
درگیر خیالات و گمانها شده انسان
سرکرده مردم شده یک رند رجزخوان
پندار من آن که رود او از دل و از جان
بازار سخن: تهمت و تزویر و زر و زور!
فاسق چه فراوان و حقیقت شده پنهان
فریاد و سخن گشته شعار کس و ناکس
بیهوده نگر گشته جهان بر سر عنوان
هر کس بزند بر دگری تهمت بیجا
از تهمت و تکفیر، شکوفا شده شیطان
آسوده منم در دمِ دل، صاحب خلوت
دور از سر فریاد نشسته برِ جانان
دارم هوس دیدن «حق» را به دل خویش
خود را بنما تا که روم از خط پایان!
شد حاصل کارم به همه عمر دو روزه
دیدار تو، ای دلبر پر عشوه و فتّان!
من زنده تو، کشته تو، مست تو هستم
از روی تو شد چهرهام آشفته و حیران
بگذشته نکو از سر هر ظاهر و باطن
چون دیده که سرتاسر هستی شده عرفان
« ۲۹۷ »
ذات پاک
در دستگاه همایون و گوشه گبری مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
دل تهی کن از طمع، فارغ شو از هر دو جهان
بگذر از بود و نبود و دل رها کن ز آب و نان
بگذر از دامِ دویی، رو سوی «حق» کن، جانِ من!
عشق «حق» را کن جدا از فکر رزق و مال و جان
عشق «حق» را کن تهی از هر نیاز و هر هوس
بینیازی باشد اول شرط قرب «حق»، بدان!
بگذر از خیرات «حق»، فارغ شو از احسان او
تا ببینی وصل او در خود، بهدور از هر گمان
چهره پاک حقیقت عشق پاک تو بود
چهره را بر خاک «حق» بگذار و دل بر بیکران
چهره پاک تو بر هر دیده گردیده کمال
چون جمال پاک تو دارد به هر دیده نشان
دیدن فعل و صفات و ذات بیپروای «حق»
شد مبارک رؤیتی بر من ز «حق» در هر زمان
ذات پاک «حق» به چشم «حق» بدیدم دمبهدم
شد مرا مخفی و پنهانی به هر چهره عیان
دل به ذاتت شد نهان ای دلسِتان نازنین!
دیده دل ذات و به چشمم گشته این معنا بیان
شد نکو آسوده با ذات و کنارش جا گرفت
گرچه هر لحظه به شوقی تازه میگردد نهان
« ۲۹۸ »
پریشان
در دستگاه راست پنجگاه و گوشه نغمه مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید (ترانه) یا هزج مسدّس محذوف
تو غارت کردهای از من دل و جان
تو بردی از وجودم دین و ایمان
همه دینم تویی، ایمان من تو!
بیا هر شب مرا میباش مهمان
چه گویم تا تو را در بر بگیرم؟!
دلارا، دلبرم، ای ماه تابان!
اگر دارم به لب این قصه تلخ
بود آه دلم در سینه پنهان
اگر پرسی ز حال من، بگویم:
پریشانم، پریشانم، پریشان!
نکو دیوانه روی تو باشد
بود مست و نمیگردد هراسان
« ۲۹۹ »
زن؛ جمال الهی
در دستگاه سهگاه و گوشه پروانه مناسب است
وزن عروضی: مستفعلن مفاعلُ، مستفعلن فَعَل (عروض نوین)
مفعول فاعلات، مفاعیل فاعلن (عروض سنتی)
ــ ــU ــ / U ــU U / ــ ــ U ــ /U ــ
بحر: مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف
آیینه جمال الهی، تویی تو زن!
رخساره وصال الهی، تویی تو زن!
مستم من از جمال تو، با هرچه آینه
تا چهره مثال الهی، تویی تو زن!
گردیده بهتر از گل عالم، جمال تو
چون نقطه کمال الهی، تویی تو زن!
هستی طفیل جلوهگری در دل ظهور
دلداده جلال الهی، تویی تو زن!
داده نکو به تو دل، بعد عشق حق
دُردانه جمال الهی، تویی تو زن!
« ۳۰۰ »
شبهنگام
در دستگاه افشاری و گوشه قرایی مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف (مقصور)
نکتهای بشنو تو از اسرار پیدا و نهان
جان رها کن از دو عالم، دل بده بر بینشان
سِرّ عالم را تو در شب بین و با ظلمت نشین
تا که گردد از سر ظلمت، تو را روشن، روان
روح، صافی میشود در ظلمت ناسوت شب
دل بگیر از روشناییهای سنگین زمان!
دوری از این روشنایی، پاکی دل آورد
پاکی دل در شب آید بیخبر، ناگه به جان
روز روشن گشته آلوده به دنیای دروغ
دل بگیر از آن، که تا راحت شوی از هر گمان!
نصرت و فتح و ظفر باشد به شبهنگام؛ چون
در سکوت شب نباشد مکر و کذب ناکسان
نور حق شد پرتو امید جانِ پاک تو
سایه شیطان و ابلیس پلید از خود بران!
بگذر از دنیا نکو، باشد خیالی بیثمر!
ماجرای آدمی بین در حیات جاودان
« ۳۰۱ »
عجوزه دنیا
در دستگاه ابوعطا و گوشه گبری مناسب است
وزن عروضی: مستفعلن مفاعلُ، مستفعلن فَعَل (عروض نوین)
مفعول فاعلات، مفاعیل فاعلن (عروض سنتی)
ــ ــU ــ / U ــU U / ــ ــ U ــ /U ــ
بحر: مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف
دنیا متاع پر خس و خاری شده، بدان!
بگذر از این عجوزه و منگر به سوی آن
فرق میان عاقل و جاهل همین بود
بیهوده عمر خود مده بر باد، در خزان
ظاهر خموش و ساده، به باطنْ پلید و زشت
بیرحم و دلخراش و کثیف و پر از زیان!
آسودگی نیاورد این گرگ بدصفت
رسوا کند همیشه کسی، کاو رسد بِدان
بر خلقِ بیخبر ندهد فرصت گریز
برپا کند غم و اندوه بیامان
تنها برای اهل وفا، خوب و خوش بود
لیکن برای اهل جفا نیست جز گمان
جان نکو رهیده ز دنیای پر ملال
در راه حق فتاده فقط، مست و بینشان
« ۳۰۲ »
رقص دیده
در دستگاه نوا و گوشه زنگوله مناسب است
وزن عروضی: مستفعلن مفاعلُ، مستفعلن فَعَل (عروض نوین)
مفعول فاعلات، مفاعیل فاعلن (عروض سنتی)
ــ ــU ــ / U ــU U / ــ ــ U ــ /U ــ
بحر: مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف
دیدم کنار خلوت دل، دلبری جوان
رقصان به ناز خود شده آن ماه بینشان
گفتم: خوش آمدی به دل، ای ماه نازنین!
باشد فدای چهره تو، سر بهسر جهان!
دل دادهام به ناز نگاه تو از ازل
با عشق چهرهات دلم افتاده در فغان
مستم به عشق تو که نشستم به دور دل
ساقی شکسته ساغر و گردیده غم عیان
در رقص دیده تا که بدیدم جمال تو
گفتم بگیر دست مرا و بده امان!
رفتم ز دور دیده و رقص جمال دوست
گشتم اسیر نغمه عشقش در این جهان
افتادم از کشاکش هستی به شوق او
تا دیدمش کنار دلم مست و نغمه خوان
افتاد چون که پرده، بدیدم نکو نبود
او بود و بود او به رخ «هو» در آن میان
« ۳۰۳ »
راز بس گران
در دستگاه ابوعطا و گوشه سپهر مناسب است
وزن عروضی: مستفعلن مفاعلُ، مستفعلن فَعَل (عروض نوین)
مفعول فاعلات، مفاعیل فاعلن (عروض سنتی)
ــ ــU ــ / U ــU U / ــ ــ U ــ /U ــ
بحر: مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف
بعد از هزار تجربه تلخ بیامان
بر من شد آشکار، چنین راز بس گران:
مردان مرد، گوشه ویرانه غرق فکر
نااهل در زمانه شده قُلدر جهان
دنیا بُوَد به میل ستمگر، حریف مرد
تا روزگار، تلخ کند کام مردمان
راحت نشسته مرد ستمگر به جای خویش
بیچاره مردمان غریبه در این میان!
اف، بر تو دهرِ ستمپیشه پلید
هستی کنار چرخِ گرانمایه، بیامان!
آید نکو زمانه بچرخد به کام خلق
گیرد قضا مجال ستم از ستمگران
« ۳۰۴ »
سالوس و ریا
در دستگاه ابوعطا و گوشه سپهر مناسب است
وزن عروضی: مستفعلن مفاعلُ، مستفعلن فَعَل (عروض نوین)
مفعول فاعلات، مفاعیل فاعلن (عروض سنتی)
ــ ــU ــ / U ــU U / ــ ــ U ــ /U ــ
بحر: مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف
من رفتهام ز جان و تو هم میروی ز تن
بیخود دم از فضیلت این بیوفا مزن!
مکار پرفریب بود این پلید پست
مامی که پرورانده بسی دیو و اهرمن
سالوس و پر ریا بود و بی عمل بسی
سست و پلید همچو جفاکارِ بددهن!
وای از پس دو روزه دنیا، برای او!
پوشد اگر به قامت تن، در لحد کفن؟!
برگیر پرده از رخ او، با قلم نکو!
بیهودهگو بود لب دنیا به هر سخن
« ۳۰۵ »
سرای آسمان
در دستگاه ابوعطا و گوشه زنگوله مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مسدّس محذوف
من نگویم نزد تو، از این و آن
فارغ آمد دل، ز هر ظن و گمان
دل چو دادم بر سراپای وجود
خود نهادم، پا به بام آسمان
تا رها گردیدم از جور و جفا
جان من شد با ملایک همعنان
راز دل شد، ناز خلوت در حضور
تا گذشتم از سرای کهکشان
برزخ و معراج و موقفها گذشت
تا رسید این دل، به نزد جانِ جان
جانِ جان رفت و برفتم از پیاش
تا که دیدم جانِ جانان، ناگهان!
در حضورش، قد خمیده، سر به زیر
تا به من گفتا، که اکنون گو اذان!
گفتم و گفتم، که تا با حق شدم
فارغ از فعل و صفاتش، همچنان
ذات دیدم، ذاتِ بی وصف و مثال
بیتعین، بیمکان و بیزمان
گفتمش واصل نما، جانم به ذات!
ذات حق، آن ذاتِ بی نام و نشان
تا رسیدم، دیدمش؛ هیهات و آه!
شد تعین بیتعین، بیمکان
ناگه آمد بر سرم هوش و حواس
شد نکو ناسوت و دیدم خود عیان
« ۳۰۶ »
دو صد نفرین
در دستگاه شوشتری و گوشه میگلی مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن مفاعلن فَع لَن
ــU ــ ــ / U ــU ــ / ــ ــ
بحر: خفیف مسدّس محذوف
شد سیاست، ستمگران را دین!
مصلحت شد به کارشان آیین
زور و ظلم و ستم اساس کار
هر یکی، دیگری کند تحسین!
خواری مردمان همه از او
هر که دارد بر او، دو صد نفرین
ظلم و بیداد او، جهان کشته
گشته خلق از جنایتش غمگین
گر که تو راحت جهان خواهی
بگذر از این ستمگر بیدین!
گشته خانهخرابِ او، مردم
بس که شد جامعه از او خونین
دین شد از کار او، بسی تحریف
اهل باطل کند، بر او تمکین
بگذر از نامِ ناجوانمردش
راحت، او را خدا کشد پایین!
بگذر از غم، نکو! کجا هستی؟!
خانه دل نما به حق آذین!
« ۳۰۷ »
چرا خانه من؟
در دستگاه شور و گوشه بوسلیک مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: هزج مسدّس محذوف
چرا ویران نمودی خانه من؟!
چرا آتش زدی، کاشانه من؟!
شکستی تو دلِ پر طاقتم را
نمودی در به در، دردانه من
چو دیدی مستم و دیوانه عشق:
چرا بشکستهای پیمانه من؟!
چرا مسجد گذرگاه عذاب است؟
چرا ویرانه شد میخانه من؟
تو را هرگز نیامرزد خدایم
که بشکستی دل دیوانه من!
منم عاشق، منم دُردیکش دهر
بیازردی دل مستانه من
نکو دیگر نگوید حرفی از خویش
که تو ناخواندهای افسانه من
« ۳۰۸ »
حی سبحان
در دستگاه چارگاه و گوشههای زابل و چاوشی مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: هزج مسدّس محذوف
مرا باشد به دل، رؤیا فراوان
که بیداری در آن گردیده پنهان
ببینم روز و شب، پیداتر از پیش:
جمال حضرت حق، حی سبحان!
بدیدم حضرت پروردگارم
میان دیده و دل، شاد و خندان
بگفتا: با دلم، بسیار از خود
فراوان شد شکوهش در دل و جان
من آن آشفته و تنهاترینم
به غربت مبتلا، در خویش پنهان
دو عنوان را نمیخواهد دلم هیچ:
ستمکاری، دگر سالوسِ ایمان
بود دنیا و دین، در دست ظالم
بود دانا از این هر سه، هراسان
نکو! بگذر ز غوغای زمانه
به حق بنگر، که در دل شد نمایان
« ۳۰۹ »
شادی محرومان
بحر: هزج مسدّس محذوف
منم که بهر محرومان دهم جان
مرا شادی محرومان شد ایمان
ستمدیده بود خویش من، ای دهر!
کنم جان بر فقیران جمله قربان
فقیر و بینوا بر من، امیر است
مرا بیچارگان هستند، سلطان
صفای بینوا، هوش از سرم برد
جفا، بر بینوایان کرد شیطان!
نشستم در نگاهِ هر فقیری:
چرا باشد جهان بر کام دزدان؟!
جهان با این بزرگی، بس بُوَد تنگ
برای مردم محروم دوران؟!
نکو همراه محرومان بماند
که تا آید به سر، دوران حرمان
« ۳۱۰ »
صفا و سادگی
در دستگاه همایون و گوشه نفیر مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: هزج مسدّس محذوف
به جان بستم کنار دوست پیمان
که هرگز دل نگردد گرد عنوان!
صفا و سادگی باشد مرامم
نبندم دل به آب و دانه و نان
دلم عاشق شده بی چهره و رنگ
کنار حضرت حق، جان جانان
شدم همراه حق در هر دیاری
که تا راحت دهم، در هر قدم جان!
دل و دلبر به جان و دل عیان شد
ز عشق و مستی و غوغای عرفان
دلم امروز اگر در شور و حال است
به حق واصل شود، هر لحظه آسان!
ندیدم در وصول خود تعلّل
اگرچه بودهام سلطانِ کتمان
دل و جانم فدای حضرت حق
که دارم بر وجودش، محض ایمان
نکو دلداده دوران پیش است
نه از مردان رنگارنگِ دوران
« ۳۱۱ »
خلوتْخانه ماه
در دستگاه نوا و گوشه رهاو مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: هزج مسدّس محذوف
نهادم دل بر آن زلف پریشان
چو دیدم چهرهاش را، در دل و جان
جمال پاک آن گل شد همیشه
بهدور از ظاهر و پنهان، نمایان
شدم در خلوت شیرین آن ماه
که دیدم او به رقص و پایکوبان
به دور او شدم در چرخ و در چین
بیفتادم ز پا، در بزم جانان
صفای دل مرا آمد از این بخت
که ناگه دیدم آن آزاده آسان
من و او غرق عشق و عشوه بودیم
که تا گشتم کنارش باز پنهان
نه آیین و نه دین و نه جهان ماند
بهجز جانان ندیدم در دل و جان
در آن دولتسرا تا رفتم از هوش
بدیدم دلبرم در چهر رحمان
مرا دید و بدیدم روی پاکش
همه گل سر بهسر، او خود گلستان!
مرا عشق دو عالم شد حضورش
به خلوتخانه آن ماه تابان
شدم محو رخ زیبانگارم
شب و روزم از آن شد خود غرق احسان
نکو دلداده عشق است و همت
نمیگردد دلش هرگز پریشان
« ۳۱۲ »
دین سامری
در دستگاه چارگاه و گوشه نحیب مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَعلُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ /U U ــ ــ / U U ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
شرّ و شور دو جهان هست ز کین
فتنه بیخبران، کشته یقین
دین حق پاک، ولی کو؟ به کجاست؟
سامری کرده عوض چهره دین
دین و دنیا شده بی روح و رمق
بسته ظالم ره قرآن برین
اگر این رسم ستمگر شده دین؟!
بگذرم از سر دین و آیین
چون ز سالوس و ریا برحذرم
شد نکو شاهد آزاده، چنین
« ۳۱۳ »
دشنه مهپاره
در دستگاه افشاری و گوشه نیریز مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فع لن (عروض نوین)
مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (عروض سنتی)
ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــ
بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف
دیدم که تو مهپاره زدی، دشنه بر این جان
رقصیدم و گفتم: که بزن رگ رگم آسان!
شوریده شدم تا که گذشتی ز بدِ من
گفتم که بزن هستی این بی سر و سامان
جان بر کفم و رفته ز من راحت و آرام
گردیده دل از تیغ تو خرسند و شتابان
جانا، به تو دل بسته شدم بی سَر و سِرّی
پیدا شدهای در دل من، ای مه تابان
مظلوم و غریبم، نه کسی یار و معینم
پیکار کنم با ستم و ظالم نادان
بیگانه فراوان شده در کوی حقیقت
تو پاک نما، جامعه از ظلم فراوان
دلداده تو، دیده دل و دین و جهان را
بیگانهستیزم، به قد و قامت انسان
یا رب، ببر از دل عطش جور و جفا را!
تا ظلم و ستم بر کنم از ریشه به دوران
خوش هست نکو، عشق، در این فرصت باقی
از فتنه مگو، تا بِرهی از بر حرمان
« ۳۱۴ »
ببران مخملی
در دستگاه ماهور و گوشه راک عبداللّه مناسب است
وزن عروضی: مستفعلن فعولن، مستفعلن فعولن (عروض نوین)
مفعول فاعلاتن، مفعول فاعلاتن (عروض سنتی)
ــ ــU ــ / U ــ ــ / ــ ــU ــ /U ــ ــ
بحر: مضارع مثمن اخرب
مجنونوبیقرارم، اکنون کجایی، ایجان؟!
آشفته و فگارم، از دست شرک شیطان
بیهوده گشته عمرم در کشور تباهی
راحت ندارد این دل از گیر و دار دوران
گردیده دین، گمراه! دیگر چه جای پاکی؟!
مرشد اسیر نفس و تزویر او نمایان
فقر و فلاکت خلق، فرسوده کرده دین را
ظلم و ستم از این دین، بر ما رسد فراوان
آسودهخاطری کی در این دیار بینی؟
یکسر به جان مردم، افتاده فقر و حرمان
موشانِ کوی عزلت، ببران مخملینند
شیران بیشه حق، در غیبِ صدق، پنهان
افسوس از ره حق، افسوس از دل دین
آسوده خفته دشمن، از دست دینِ حیران!
شرم و حیای دشمن، کابین غیرتش شد
بیهوده بذر پاشند در کشتزار عنوان
آسوده خاطرم بین در این فضای ساده
گویا نکو ندارد، دل در فضای ویران
« ۳۱۵ »
خط پایان
در دستگاه افشاری و گوشه حزین مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف
منم آزاده دوران حرمان
جهانی پرتلاطم، غرق طوفان
گرفتارم به گرگان ریایی
به دل دارند سالوس فراوان
ستم برد از رمق جان و جهان را
ستمگر کرده در خود خدعه پنهان
الهی خاک بادا بر سر ظلم
که ظالم کرده دنیا غرق طغیان
عدالت کشته شد در چهره دین
نمانده دین به دور از جور عدوان
نکو دل برگرفت از هر دو عالم
که تا آید به دنیا، خط پایان
« ۳۱۶ »
روزگاران
در دستگاه سهگاه و گوشه کرشمه مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن مقصور
روزگاری بود ما را شادی دور از زیان
جان و دل آسوده و آرام، پاک و بینشان
بهبه از آن روزگاران، بهبه از آن مردمان
پاک و وارسته، رها از ظلم و سالوس و گمان
باخبر بودیم ز آینده که دنیا میشود
غرق خون و قتل و غارت، بیخبر از هر امان
گر بمیرد آدمی، این کمترین کاری بود
حیف و صد افسوسم آید از چنین دور زمان
مکر دوران، ظلم ظالم، چهره زشت ریا
کرده جان این و آن، دور از خط جانان و جان
رونق و لطف و صفا را برده ظلم، از عشق و دین
دین ظالم، نفس شیطان، برده پاکی از جهان
آسمان آفرینش خوش درخشد گاه گاه
گرچه ظلم ظالمان ویرانه سازد آشیان
دولت ظالم ندارد رحم و انصاف، ای دریغ!
میبُرد تیغ جنونش رگ رگی از این و آن
دین و دنیا در هم آمد، شد به هم آمیخته
چهره دین کرده دین را بیاثر، در این میان
فکر باطل، دین شیطان، جانیان پرفریب
کرده خود دور زمان را پر ز طغیان و فغان
شد نکو در این زمان، در حسرت دوران خویش
خوش بود گر بگذرد، از آفت جور خسان
* * *
« ۳۱۷ »
سنگ حق
در دستگاه همایون و گوشه بوسلیک مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
بر همه ظلم و ستمها پشت پا باید زدن
بهر محرومان، رهِ فقر و فنا باید زدن
شاهد حق شو، به محرومان مکن جور و جفا!
سنگ حق را بر سر هر ناروا، باید زدن
با ستمگر، لحظهای هرگز نمیباید نشست
بر سر باطل فقط شمشیرها باید زدن
در برِ «حق» کن تضرّع، چهره پاکش ببین
در برش «هو هو»ی بی حرف و صدا باید زدن
زن نقابش را کنار و برکش از چهره حجاب
از دل ذاتش همه اسما فرا باید زدن
شد «دنی» همچون «تدلّی»، ره مده خوفی به دل
در بر «قالوا» چه خوش حرف از «بلی» باید زدن
شد نکو آسوده خاطر، با وصال آن نگار
چون رضا شد در برش، بانگ رضا باید زدن