دیوان محبوبی ( حرف میم)
« ۲۰۲ »
کفر و ایمان
در دستگاه ابوعطا و قطعه چارمضراب مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَع لُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ /U U ــ ــ / ــ ــ
بحر: رمل مثمن مخبون مقصور (محذوف)
فارغ از کفرم و برکنده دل از ایمانم
در نهانخانه عشقِ دلِ خود پنهانم
دل چو دلبر شد و دلبر شده یکسر جانم
وحدت دل شده حیرتکده پیمانم
چهره عشق و لب غنچه ناز دلدار
شده سودازده این خاطره از یزدانم
باطن قائمه لطفم و شیرازه مهر
کافران را رخ معشوق و خط جانانم
دورم از رنگ و ریاکاری و از هر تزویر
فارغ از مکر و دغل، رسته ز هر عنوانم
عاری از جامه سالوسم، اگر میبینی
باخبر از سَر و سِرّ همه رندانم
کفر و ایمان شده چون آلت دست نادان
خالی از جهلم و در هر دو صفت، یکسانم
رونق از دل بطلب، الفت حق را دریاب
که من از فخر عمل دور و پی غفرانم
باطنم گشته به هر ذره و ذره پنهان
مشکلم ذات تو شد، اسم و صفت آسانم
من مریض توام و کشته رویات جانا
گشته دل زنده، از آن چهره بس تابانم
بیعمل بودن من بِه ز کراماتت، شیخ!
تو گرفتاری و من بی سر و بی سامانم
به حقیقت بزن از «حق» دم، اگر پاکدلی!
که شده دشمن حق، کافر بیایمانم
شد نکو کنده ز سالوس و ریا و تزویر
هم رهایم ز کجی، دور از این گرگانم
« ۲۰۳ »
بیمار خدا
در دستگاه بیات ترک و گوشه زابل مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن،مفاعیلن مفاعیلن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ
بحر: هزج مثمن سالم
نمیخواهم در این دنیا پی ریب و ریا باشم
که میخواهی صفی و صافی و اهل صفا باشم
نمیخواهم شوم خاری به چشم مست دلداری
که میخواهم ز دست مردمان یکسر رضا باشم
نمیخواهم که خار راه عشاق خدا گردم
که میخواهم به دریای حقیقت ناخدا باشم
نمیخواهم شوم بر دوش هر بیچاره باری؛ چون
که میخواهم پناه خاطر هر بینوا باشم
نمیخواهم گریز از چنگ آهوی ختن را هم
که میخواهم بهجای آن دو چشم سرمهسا باشم
نمیخواهم شوم نَقل زبان این و آن، هر دم
که میخواهم انیس جان پاک اولیا باشم
نمیخواهم شوم یکدم گرفتار هوا؛ آری
که میخواهم به چشم هر بلایی آشنا باشم
نمیخواهم دلی را از خودم یکدم برنجانم
که میخواهم به دلها گرمی و نور و ضیا باشم
نمیخواهم ببینم سوز قلب مفلسی هرگز
که میخواهم برایش چارهساز و رهگشا باشم
نمیخواهم ببینم جز جفای خال مشکینش
که میخواهم برای درد او تنها دوا باشم
نمیخواهم نکو یک لحظه باشد در کنار غیر
که میخواهم برای چشم مستش توتیا باشم
« ۲۰۴ »
نمیترسم
در دستگاه چارگاه و قطعه چاووشی مناسب است
وزن عروضی: مفعول مفاعیلن، مفعول مفاعیلن
مستفعل مفعولن، مستفعل مفعولن
ــ ــ U /U ــ ــ ــ / ــ ــ U /U ــ ــ ــ
بحر: هزج مثمن اخرب
من زاده دریایم، از مرگ نمیترسم
هم کوهم و صحرایم، از مرگ نمیترسم
با جمعم و تنهایم، آیینه یکتایم
پنهانم و پیدایم، از مرگ نمیترسم
من طورم و سینایم، حق را یدِ بیضایم
مصداق «أو أدنایم»، از مرگ نمیترسم
هم خوابم و رؤیایم، هم روشن و بینایم
چون دلبر دلهایم، از مرگ نمیترسم
پر شورش و غوغایم، همخانه گلهایم
من ساغر و صهبایم، از مرگ نمیترسم
دور از همه غمهایم، شد عشق تو سودایم
من مست تو زیبایم، از مرگ نمیترسم
من عاشق رسوایم، زنجیر تو بر پایم
مجنون تو لیلایم، از مرگ نمیترسم
بیدستم و بیپایم، چون محو تو زیبایم
آسوده ز پروایم، از مرگ نمیترسم
عشق تو بود جانم، سرگشته و حیرانم
جانم من و جانانم، از مرگ نمیترسم
از شور تو شیدایم، با گنج تو دارایم
دادی تو نکو جایم، از مرگ نمیترسم
« ۲۰۵ »
خِرمن بیداد
در دستگاه بیات ترک و مثنوی مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَع لُن
ــ U ــ ــ /U U ــ ــ /U U ــ ــ / ــ ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف (مقصور)
آتش افتاده به دل از ستم بیدادم
ای فدایت سر و جان! از همه در فریادم
دل به سوز و غم و اندوه، همی برده پناه
چون که از عافیت و راحت جان افتادم
دل بود خانه بیمار هوسبازِ تو دوست
عشق تا آمده، خود رفته هوس از یادم
پاره پاره دل من جای تو یار زیباست
بر ندارم ز تو دل، عشق تو شد بنیادم
آتش سوز دلم خِرمن بیداد بسوخت
خرقه زهد و ریا را به حریفان دادم
عشق تو گرچه مرا خانهنشینِ دل کرد
خانه ویران شد و عشق تو نمود آبادم
دل ببردی ز کف و پا نکشیدی از من
زان همه غمزه و ناز است که من دلشادم
چهره سرخ من از هجر رُخات گشت چو کاه
بردهای امن و امانم که دهی بر بادم
شور و شوقی که نکو وقت سحر برپا کرد
هست کابین دل اَرْ غمزه کند استادم
« ۲۰۶ »
شاهد غیب
در دستگاه شوشتری و گوشه نغمه مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن (عروض نوین)
مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (عروض سنتی)
ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ
بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف
میسوزم و میسازم و هرگز نزنم دم
گشته است دلم منبع پرهیبتی از غم
فریاد من و ناله و هر شیون و زاری
با سوز و گدازم به سخن هست بسی کم
آه از تو و اندوه و غم و درد جگرسوز
در عشق تو این دل شده گنجینه ماتم
سوز و شرر و غصه من درد کمی نیست
جانم شده غمخانه و دل ریخته برهم
شد خون دلم رود و روان شد سوی دریا
دریا به دلم قطره، که نه، کم بود از نَم
هیهات که پژمرده ببینی رخ ما را
در دل بزن آن نغمه که از زیر شود بم
ما شاهد غیبیم و به کس کینه نداریم
از جهل و جفا کینه ببین در دل آدم!
فردای ظهور از رخ امروز عیان است
شد پشت فلک از غم و اندوهِ چنین، خم
سرّ ازلی باعث سوز و شرر ماست
گشته است دلم از غم هجران تو چون یم
چشم سیهات داد اگر درد خماری
از لعل تو گردید نکو مست به عالم
« ۲۰۷ »
چهره آدم
در دستگاه نوا و گوشه کرشمه مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن (عروض نوین)
مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (عروض سنتی)
ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ
بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف
عشق ازلی سایه چو زد بر سر عالم
عالم همه شد پرتویی از چهره آدم
هر ذره که بینی به نظرخانه چشمت
رمزی است از آن مه، به ملاقات جهان هم
سرسلسله جلوه گرفتار من و توست
بنگر ز سر صدق، نگو بیش و مبین کم
من آینه چهره چو دیدم به دل و جان
با خلوتیان باده زدم جمله دمادم
ای خلوتی سِرّ وجودم، بنما رخ!
شاید برود از دل من چیرگی غم
ای سرّ دل و دیده، کجایی؟ به برم آی!
تا آن که دل و دیده شود بهر تو محرم
من سرّ و خفا را ز لب یار گزیدم
مَحْقِ ازلی برده لب از طَمْسُ و دل از دَمْ
بس تازه کند روی تو دلهای پریشان
گر کشته شوم، با رخ زیبای تو سازم
تا جلوه کنی در رخ هر خار و خس و گل
آن جلوه بَرَد دل ز تماشای دو عالم
از عشق تو گردیده نکو واله و حیران
جانا چه شود بر قدمت دیده گذارم!
« ۲۰۸ »
عشق و جنون
در دستگاه ماهور و گوشه شهرآشوب مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن (عروض نوین)
مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (عروض سنتی)
ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ
بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف
ای قافلهسالار جنون! داغ تو دارم
دل جز به ره عشق تو هرگز نسپارم
دریاب که از عشق تو جان آمده بر لب
عشق تو به همراهی غم کرده نزارم
آورده مرا از سر کوی تو شتابان
تا باز بَرَد پیش تو چون باد بهارم
مُردم ز خود و زنده شدم از تو دوباره
مردن ز سرم گر برود، شکرگزارم
کی آمدنم هست عبث در صف دنیا؟
چون آمدهام جان به کف دوست گذارم!
چشم و دل من غیر تو دلدار ندارد
باشد که به عشق تو ره عمر سر آرم
دیوانه بود آنکه پی کار جهان است
با یار پریچهره، به کس کار ندارم!
آن یار که با من همه دم عشوهگری کرد
دل برد و گرفت از همه سو صبر و قرارم
با آنکه فقط تندی و غم دیدهام از یار
گویی همه شیر است و شکر از لب یارم
لطف تو بزد جان نکو را چه خوش آتش
با آتش تو، ب«َرد و سلام»ات چه به کارم؟!
« ۲۰۹ »
خراب آباد
در دستگاه بیات ترک و چارضرب مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن،مفاعیلن مفاعیلن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ
بحر: هزج مثمن سالم
تهی شد ساغرم، ساقی بیا که باده میخواهم
منم رند خراب و دلبری آزاده میخواهم
فدای زلف مشکینت هزاران عاشق بیدل
گرفتار توام، چون دلبری افتاده میخواهم
بیار آن باده رنگین که خونی در میان دارد
صلاح کار خونین را لبی آماده میخواهم
هم از محراب و مسجد، هم از آن شیخ ریاکارش
تهی شد خاطرم، تنها ضمیری ساده میخواهم
عروس کید و تزویر تو، دلها را کند مفتون
مگو چشمم نمیبیند، که من دلداده میخواهم!
خراباتی نشانم ده که بینم مرد «حق» در آن
دلی روشن بهدور از سبحه و سجاده میخواهم
اگر یابم همی دولت، کنم ویرانهها آباد
که نه مردمفریبی، نه به کس قلاّده میخواهم
چنان سر میکشم آن خُمِّ وحدت را که تا محشر
بگردم مست و گویم گلرخی دلداده میخواهم
دگر حور و پری بر ما ندارد رونق و حسنی
که من زیبارخ مست و رفیق ساده میخواهم
نکو! گفتی تو حرف خود؛ امان از دست این زاهد!
رهایش کن که من او را خرابآباده میخواهم
« ۲۱۰ »
نیش قلم
در دستگاه سهگاه و گوشه مویه مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن (عروض نوین)
مفعول مفاعیلُ مفاعیلُ فعولن (عروض سنتی)
ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ
بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف
دردم ز خودی باشد و اغیار ندارم
جز در پی عشق تو، دلِ زار ندارم
صاحبنظران هرچه سخن از تو بگویند!
من دم نزنم، چون خبر از یار ندارم
بس نکته بگفتند و هنرها که عیان شد
من بیهنرم، جز غمت آثار ندارم
چون زنده به عشقم، خبر از مرگ ندارم
جز وصل تو ای یار که پندار ندارم
من عاشق و دیوانه خود بوده و هستم
معشوقِ خودم هستم و دلدار ندارم؟!
گر زلف پریشان تو شد مایه کثرت
من وحدتیام، کار به زنّار ندارم
عالم شده من، من همه عالم، تو کجایی؟!
با غیر خداوندی خود کار ندارم
این وحدت و کثرت که نصیب من و تو شد
از عشق تو شد، من غم دیار ندارم
بس نکته که با نیش قلم، نقش زدم باز
چون در دو جهان، حسرت گفتار ندارم
گفتم همه راز درون دل خود را
اندیشه ز خود دارم و از دار ندارم!
بیگانه نکو از همه بود و نبود است
چون فارغم از غیر و ز کس عار ندارم
« ۲۱۱ »
خراب سَر و سِرّ
در دستگاه همایون و گوشه منصوری مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَع لُن
ــ U ــ ــ /U U ــ ــ /U U ــ ــ / ــ ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
آن قدر گفتهام از تو، که شدی در یادم
بردی اغیار زِ یادم، به تو من دلشادم
دم به دم، دل هوس وصل تو دارد در سر
در پی وصل تو این دیده به ره بنهادم
مست و مجنون توام، بی سر و پا در عشقت
تا گرفتار توام، از دو جهان آزادم!
عاشق و بیدل و سرگشته و سرگردانم
برتر از خسرو و شیرین و دگر فرهادم
میکشم از دل و جان، نعره جانسوزی سرد
تا دمی هست، ببین وسعت این فریادم
من به دنبال تو از عیش به یغما رفتم
شور و شَر در دلم و دلزده از بیدادم
من به عشق آمدهام، میروم آخِر پی عشق
چون که از عشقِ تو آزاده مادرزادم
دورم از هرچه که شد، میروم از هرچه که هست
چون ز عشق تو من از هر دو جهان افتادم
درس من درس تو و مکتب من آزادی است
پیر من! مرشد من! منجی من! استادم!
عشق تو کرده نکو را چو خراب سَر و سِرّ
چه درستی؟! که من از اهل خرابآبادم
« ۲۱۲ »
گل پرپر شده
در دستگاه ماهور و قطعه ناقوس مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَع لُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / ــ ــ
بحر: رمل مثمن مخبون مقصور
هیچ کس جز تو ندیدم به صفای آدم
ریشهای جز تو ندارم، تو شدی بنیادم
جز تو حرفی نزدم با کسی از عشق هنوز
بی تو آهی نکشیدم، چو به تو دل دادم
شد الفبای من و تو، قد کاف و خم نون
بیخبر از «ت» و از «سین» و «ف» و هم صادم
تویی آن مه که چنین خانه خرابم کردی
با همه درد غمت، باز ببین دلشادم
جز تو کی همدم کس میشوم و همصحبت؟
هرچه میخواهی، از این پس برسان بیدادم!
به کسی غیر تو من تکیه ندارم هرگز
با دم عشق تو از مادر گیتی زادم
عشق تو کرده چنین بی تب و تابم، ای دوست!
تا تو بر دل بنشستی، ز خودی افتادم
در ره عشق تو رفتم ز سرای هستی
پای عشق تو ز کف، هرچه بگویی دادم
گرچه دادم همه خود، با تو خوش و سرمستم
بذل جان کردم و دادم به رهت همزادم
از رقیب تو گذشتم به چه آسانی؛ چون
در ره تو گل پرپر شدهای بر بادم
من به جان تو گذشتم ز سر پیرایه
از سر ریب و ریا، دوز و کلک، آزادم
دل چو رنجیده شد از سایه اغیار بسی
بشنوی زین پس از این حنجره بس فریادم
من ز عشق تو نشستم برِ خلوتگه انس
تا تو باشی همه دم پیش کسان در یادم
بس که دل باختهام پیش تو با صد آیین
شد دلم نرد و در این معرکه من نرّادم
من خراب دل و دل خانهخرابات باشد
تا مگر وصل تو جانا بکند آبادم
تویی استاد نکو، درس تو شد سرمشقم
باز شاگرد توام، گرچه که خود استادم
« ۲۱۳ »
دیوانهام
در دستگاه افشاری و گوشه شش هشتم مناسب است
وزن عروضی: مُستَفعِلُن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ
بحر: رجز مثمّن سالم
من مستم و دیوانهام، از غیر تو بیگانهام
جانا تویی جانانهام، تو شمع و من پروانهام
تا تو نشستی پیش من، فارغ شد این دل از محن
در خلوت و هم در علن، نوری در این کاشانهام
در هر کجا، در هر زمان، لطف از تو میآید به جان
میگویم این را بیامان: مستانــه مستانــهام
هستی سراسر روی تو، هم چهره دلجوی تو
سودای من شد موی تو، ساقی تو، من پیمانهام
هستی تو ماه بینشان، دوری هم از این و هم آن
من هستم از تو یک نشان، نه دامم و نه دانهام!
دلتنگ رؤیای توام، محو تماشای توام
پنهان و پیدای توام، زلف تو را من شانهام
تو باده و پیمانهام، تو ساغر و میخانهام
تو دلبر مستانهام، تو سِرّی و سامانهام
چشم و خم ابروی تو، زلف و سر گیسوی تو
خال و لبِ دلجوی تو، شد جملگی افسانهام
مشهور مهرویان تویی، هم مست مستوران تویی
بر من سر و سامان تویی، گنجی در این ویرانهام
من بتپرست و کافرم، بر بتپرستان ساحرم
از کفر و ایمان طاهرم، هم عاقل و فرزانهام
دشت و دمن پر شد ز «هو»، کردم سراسر پرسوجو
دیدم تویی بی گفتوگو، هم شکر و هم شکرانهام
اول تویی، پایان تویی، مشکل تویی، آسان تویی
جانِ نکو! خواهان تویی، تو جان، تویی جانانهام
« ۲۱۴ »
محو و طمس
در دستگاه سهگاه و گوشه سلمک مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَع لُن
ــ U ــ ــ /U U ــ ــ /U U ــ ــ / ــ ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
از فراقت همه شب تا به سحر بیدارم
از غم هجر تو آزردهدل و بیمارم
در فراق تو چه دیدم: غم و درد و ماتم
غم دوری تو جانا، شده هر دم کارم
گرچه خود با منی و در دل تو پنهانم
لیک از شوق تو هر لحظه پی دیدارم
در پی وصل تو گشتم همه عالم را
تا بدانی که تویی در همه عالم یارم
تا کشیدم ز جهان دست و سر و دیده و دل
در پی خدمت تو، دم همه دم بیدارم
خوش گذشتم ز جهان و ز متاع این دهر
فارغ از داد و ستد، وز طمعِ بازارم
محو گشته است نکو در دو لب خندانت
خوش و سرمست و خرابم، که نباشد عارم
« ۲۱۵ »
دلِ شادم
در دستگاه شوشتری و گوشه حزین مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ
بحر: هزج مثمن سالم
فلک! بر من جفا کردی چو آزردی دل شادم
رها کن دست آزار از من و بگذار آزادم
بسی ظلم و ستم شد بر من نالان در این دنیا
برو ای غم، رهایم کن که من با یاد خود شادم
هزاران رنج و محنت از تو دیدم بهر دلدارم
دگر بس کن، که بیش از این نخواهی دید فریادم!
چه کردی بر من مظلوم شوریدهدل، ای جانی!
که نقش خاطر خوبان، همه رفته است از یادم
رها کن حسرت یارانِ پر افسانه را، گردون!
که من در عشق شیرینم بسی برتر ز فرهادم
صدای تِک تِک هستی، ربوده عقل و هوشم را
مرا از بیخ و بن بر کن، اگرچه شاخ شمشادم!
رهایم کن از این بازی میان پیچ و خمهایت
مپنداری تو ای دنیا، که دل بر بازیات دادم!
نمیخواهم ز تو رونق، تو بردار از سرم دستت
گریزان از توام، هرگز مبادا توشه و زادم
نشاندی بر سرم خاکستر سستی و رنج و غم
ندانستم کی از عرش خدا بر فرش افتادم
تو خاکستر بگیر از این تن و بگذار بیمنّت
که با هر فتنه، ویران کردهای همواره بنیادم
رها کن این دل رنجیده ما را دمی امشب
جفاها کردهای بر من، چو دل بر عشق بنهادم
نکو! هنگام خلوت شد، رها کن دین و دنیا را
که تا بیپرده بنشینم دمی در نزد استادم
« ۲۱۶ »
به صد فریاد
در دستگاه چارگاه و گوشه زابل مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَع لُن
ــ U ــ ــ /U U ــ ــ /U U ــ ــ / ــ ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
گرچه از هجر تو همواره پر از فریادم
هرچه آمد به سرم، کاش رود از یادم
با دم قول و غزل، در هوسات میسوزم
در پی وصل ببین از سر و پا افتادم
روی تو، از دل و جانْ سرخوش و مستم کرده است
بردهای دل ز من و سوختهای بنیادم
شد اسیر سر زلف و خم ابرویات دل
که به عشق تو، من از هر دو جهان آزادم
روی زیبای تو چون کرد هلالی دل را
با هلال رخ تو، از چه نگویم شادم؟!
گفتیام با تو نشینم، پی غیری نروم
غیرتت بسته کمر از چه پی بیدادم؟
درس من عشق تو و همّت من دیدارت
نشنیدم بهجز این نکته من از استادم
شِکوه دارم ز لبان تو، من ای زیبارو
تو بده از لب خود آنچه ز دل من دادم!
قامتت از دل من برده قیامت یکجا
رفتم از فکر درستی، که خرابآبادم
هرچه آمد به سرم، از غم عشقت بوده است
شکوه کردم به تو و عقده دل بگشادم
تو بزرگی و من از هرچه بگویی، کمتر!
تو همان کوهی و من خارِ رها در بادم
شد نکو زنده به انفاس نکویت ای دوست
میدمد رنگ ظهورت به گل و شمشادم
« ۲۱۷ »
چهره وحدت
در دستگاه سهگاه و گوشه ناقوس مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فع لن
ــ ــU U / ــ ــU U / ــ ــU U / ــ ــ
بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف
هستم به جوار تو گلاندامِ دلارام
سرمست و خوش و بیخبر از ننگ و ز هر نام
در بارگه وحدت تو بال گشودم
سرمست و خرامان و خوش از آن می و آن جام
عشق و شرر و شورِ دل از آن لب مست است
این ذایقه خوشمزه شد از پرتو آن کام
با آنکه شدم در ره ناسوتْ پر از شور
آسودهدلم شد ز سر خاص و هم از عام
گر هست جهان دام به هر شیخ و به هر شاب
هرگز نشود جز رخ زیبای توام دام
همواره هوای دل من بوده وصالات
بیتو نه دلی مانده، نه غم در خط ایام
گفتم «الف» و نقش صفا از بر من رفت
بیآن که سخن سر دهم از «میم» و «ی» و «لام»
آسوده شدم از غم هجران تو جانا
آن لحظه که دیدم تو نشستی به لب بام
جز تو نبود دلبر شوریده سرمست
هر کس که بگوید بهجز این، شد سخنش خام
من مستم و مجنون و پر آشوب و شر و شور
با آنکه نکو رفت ز خویش و به تو شد رام
« ۲۱۸ »
بلبل دیوانه
در دستگاه ماهور و گوشه مویه مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
کار من شد در هوای سوز و ساز تو تمام
شمع شامافروز جانم، شعله شد در هر قیام
بیکرشمه چرخ و چین دارم ز رقص مهوشان
شمع و پروانه کجا، تا جان به تو دارد مُقام!
بلبل دیوانهام، وز گل ندارم فاصله
بلبل و گل هر دو ماییم، ای نگار خوشخرام
اشک شمع و آب دیده ناید اندر حد وصف
اشک من آب حیات و سوز دل، شرب مدام!
سوز پروانه کجا و آتش این دل کجا؟
سوز او از شمع و سوز دل شد از «حق»، صبح و شام
من تمام آه و حسرت را فرو بردم به دل
دم فرو بردم به می، مِی خوردم از خُم، جام جام
سرگذشت من بود یکسر امید و شوق و عشق
از جناب ساقی آید دم به دم بر من سلام
ناله بلبل بود خود رونق بازار گل
من چه سازم ای گل زیبا که دورم زین مرام؟!
سروْ بالا دلبرم! تا کی دهی پیغام هجر؟
سروْ قدی بودم و گشتم خمیده زین پیام
زین قفس دلتنگم، ای چشم امید من، بیا!
چون که باشد چشم امّیدم همیشه سوی بام؟
رنگ و روی گل مرا افسانه باشد در جهان
لیک این دعوا نماند بهر من در هر مَقام
خاک راهم، چشم ماهم، همّت لاهوتیان
گر گریزم سالم از چنگال دیو ننگ و نام
ای نکو! بر «حق» توکل کن، نگهدارِ تو اوست
بگذر از هر اسم و عنوان و رها کن خود ز دام
« ۲۱۹ »
عاشقکشی حلال است
در دستگاه همایون و گوشه نیشابور مناسب است
وزن عروضی: مفعول فاعلاتن، مفعول فاعلاتن (عروض سنتی)
و نیز: مستفعلن فعولن، مستفعلن فعولن (عروض نوین)
ــ ــ U / ــ U ــ ــ / ــ ــ U / ــ U ــ ــ
بحر: مضارع مثمن اخرب
عاشقکشی حلال است، از تو امان ندارم؟!
کشتی، بکش، من از تو جز این گمان ندارم
سر میدهم به راهت، بر دوش من گناهت
شب خیمه زن در این دل، خواب گران ندارم
مستم ز عشق رویات، من جز تو را نبینم
خواهی کن امتحانم، باک از زیان ندارم
خلوت گزیدهام من، در کشور وجودت
دل گشته گرچه پنهان، ترس از عیان ندارم
من با همه ظهورم، دیدم همه وجودت
کامِ دلم بر آمد، زینرو توان ندارم
افتادم از دم تو، بر سرسرای ناسوت
بازم ببر به خلوت، تاب خزان ندارم!
رزقم شده ظهورت، رونق بده بر این دل
دل بیخبر از آب است، حاجت به نان ندارم
افتادم از سر و پا، دشمن بریده تابم
من گرچه اهل جنگم، تیر و کمان ندارم
من مست و بیقرارم، دیوانه تو هستم
دیوانهای که ترسی در جان خود ندارم
زندان تو کجا شد، زنجیر و کنده پس کو؟!
غل بهر من بیارید، هرگز فغان ندارم
دیوانهام ز عشقت، بی اسم و رسم و عنوان
عاری ز ننگ و نامم، غم در جهان ندارم
اسرار مِیپرستی، بر من نمودی آسان
عشق است و شور و مستی، کاری جز آن ندارم
سودای هر دو عالم، دادم به راهت، ای دوست!
رسته نکو از این تن، دیگر زبان ندارم
* * *
« ۲۲۰ »
قهر دلبری
در دستگاه افشاری و گوشه رهاو مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
نه فقط لطف تو را عین عنایت دیدهام
بلکه قهرت را بهجانم با رضایت دیدهام
عاشقم بر لطف و قهرت، هرچه میخواهی بکن
ناسپاسی تو را یکسر شکایت دیدهام
گر رها سازی مرا در چنگ دیو روزگار
این عمل را از جناب تو حمایت دیدهام
تو بلا را در وِلا ریزی، وِلا را در بلا
هرچه میآید ز تو، بر خود ولایت دیدهام
هرچه خواهی قهر کن، از لطف کی کم میشود؟
مهر و قهرت را به جانم از درایت دیدهام
چون که این جور و جفا از حضرتْ احسان توست
جور تو لطف است و آن را از کفایت دیدهام
هر که از فرمان تو سر پیچید، او بیگانه است
در جهان زین ناسپاسان، بینهایت دیدهام
من ز تو آسودهخاطر بودم و فارغ ز خویش
عشق زیبای تو را همواره غایت دیدهام
هرچه بر ما ظاهر است، آیینه رخسار توست
هرچه را که دیدهام، محض ارادت دیدهام
مهر تو دل میبرد، زین رو نکو بیدل شده است
عاشقی را در دل خود از سعادت دیدهام
« ۲۲۱ »
کوه بلند
در دستگاه اصفهان و مثنوی اصفهان مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
بر سر کوه بلندی گفتم این معنا تمام
گر رهد انسان ز نادانی، شود صاحبمقام
جهلِ انسان است یکسر باعث آشفتگی
کرده طعم تند و تلخ خود چو شیرینی به کام
هست نادانی چو بنّا، آب و گِل همچون بنا
رونق دنیا گناه و پیروانش بد مرام
مرشد نادانی و پیر جفای دهریان
هست شیطان رجیم، آنکه به زشتی شد امام
سر به «حق» بسپار و فارغ شو ز جهل و کجروی
ای سزاوار ستایش، خود مبین در خشت خام
دام تزویر و ریا بگسل، رها از خدعه شو
دور کن از خود بساط اسم و رسم و ننگ و نام
بگذر از دنیا، مَبَر عِرض خودت را پیش «حق»
«حق» تو را خواهد رها بیند ز شرّ هرچه دام
نام تو عبدالَّه و وصف تو نیز عبداله است
شأن خود پیدا کن ای دانا به هنگام قیام
خانهزاد «حق» تویی، «حق» هست خود در کار تو
دل بکش بیرون ز چاه طبع و سر بر کن ز بام
گر تویی عاقل در این دوران، بیا دیوانه شو
نزد نادانمردمِ دلمرده دور از پیام
بگذر از غیر خدا و دل بِبُر از خویش و خلق
دل بکن از هر دویی و سوی وحدت خوش خرام!
من گذشتم، شاهدم باشد همین کوه بلند
میرسی بر حرف من، وقتی نکو بشکست جام
« ۲۲۲ »
اشک چشم
در دستگاه نوا و دوگاه
و گوشههای کرشمه و زمزمه مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن مقصور (محذوف)
اشک چشم و سوز دل، از «حق» بود لطفی تمام
این دو صافی، سازدت مقبول درگاهش مدام
از عمل، کاری نشاید، اشک باید در میان
گریهات را «حق» خرد با وصف خاص و وصف عام
بیخبر شو از خبرداران عالم، خود مبین!
تا شوی فارغ از این انگیزههای زشت و خام
کرنش «حق» کن که تا رونق بگیرد جان تو
رو بگردان از در نامردمانِ بد مَرام
شد صفای دل به می پیدا از آن حسن وجود
خلوتی بگزین و فارغ از جهان برگیر جام
باش مست دلبر آزاد از آیین و دین
بگذر از خویش و مبر نزدش سخن از ننگ و نام
سوزِ غم در دل بریز و اشک و آهی تازه کن
تا که دل در محضرش گردد به لطف دیده، رام
سر بگیر از خویش و غیر و از تبار و از دیار
نزد «حق» بنشین و در خوبی و پاکی کن مُقام
چون به چرخ آمد، تو هم در رقص آی و مست شو
تا نشستی از سر هستی، برایش کن قیام
لب فرو بند ای نکو، آمد به دل آن یار مست
در حضور حضرتش کوتاه گردان این کلام
* * *
« ۲۲۳ »
نغمه بیداد
در دستگاه شور و گوشه نفیر مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن (عروض نوین)
مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (عروض سنتی)
ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ
بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف
میسوزم و میسازم و فریاد ندارم!
در کشور دل، خانه آباد ندارم
این خانه مخروبه که ویرانه عشق است
ویرانهتر از آن به جهان یاد ندارم
رَستم ز سر خویش و زِ هَر خانه آباد
آزادم و جز نغمه آزاد ندارم
ای سلطه صد چهره بیداد، حذر کن!
من غصه به دل از سر بیداد ندارم
ظلم تو جهان را بنموده است غمآلود
با بودن تو هیچ دل شاد ندارم!
من مستم و مجنونم و غرق یم عشقم
دُردانهام و همدم و همزاد ندارم
لطف تو مرا شور و، جنونْ همره عشق است
جز عشق در این مدرسه، استاد ندارم
ای بیخبران، سر زده آیید و ببینید
شیرینم و اما غم فرهاد ندارم
آتشکده عشق من ای خانه خورشید!
دور از غم توحیدم و الحاد ندارم
گردیده نکو عاشق عشق دل بیباک
رفت از کف من دل، غم امداد ندارم
« ۲۲۴ »
جغد و ویرانه
در دستگاه افشاری و گوشه ضربی شش هشتم مناسب است
وزن عروضی: مُفتَعِلُن فاعلن، مفتعلن فاعلن
ــU U ــ / ــ U ــ /U U ــ / ــ U ــ
بحر: منسرح مثمن مطوی مکشوف
قالب: دوری
عاشقم و لایقم، مست تو جانانهام
فارغم و شایقم، واله و دیوانهام
دلزده از این جهان، بیخبر از این و آن
در ره عشقت چنان، دُردی و دُردانهام
بیکس و تنها شدم، تا تو پناهم شوی
بی سر و سودا ببین، فارغ از افسانهام
شاهد هر جاییام! همره تنهاییام!
جمله تویی در دلم، بهر تو در خانهام
سوز دلم را ببین، سازْ شکسته منم
جغد شده مویهگر، در دل ویرانهام
پاک شد از پاکی و خیر و صلاح این دلم
مست می و باده و از همه بیگانهام
محض صفایم تویی، جمله جمال و کمال
عطرْ تو، گیسو تویی، بهر تو من شانهام
در صف عشاق تو، سربههوایت منم
سوخته از عشق تو، شمعم و پروانهام
بیخبر از عقل و دین، مست و خرابم چنین
جام شرابم تویی، هم مِی و میخانهام
چون شده سرگشتهات جان نکو بینشان
فعل و مرام تو شد یکسره شکرانهام
« ۲۲۵ »
سیاهی دو چشم
در دستگاه ابوعطا و ماهور
و گوشههای ماهور و نحیب مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید (ترانه) یا هزج مسدّس محذوف
سیاهی دو چشمت کرده پیرم
که بر قوس دو ابرویت اسیرم
گذشتم از گل رخسار رویات
به مژگان کردهای آماج تیرم
تویی بالا و پایین، زین سبب من
به بالای بلندی و به زیرم
تو را خواهم، نخواهم جز تو، ای دوست!
تویی دلدار و مولا و امیرم
ز نزد این و آن، دل کندن آسان
ز عشق تو ولی من ناگزیرم!
گرفتار تو شد دل تا همیشه
به تو بس تشنه، از غیر تو سیرم
تویی تنها، تویی بی مثل و مانند
مثال تو منم، چون بینظیرم
به نزد تو ضعیف و ناتوانم
ولی با دشمنان تو جانا دلیرم
تویی ذات غنی در بینیازی
به نزد تو ضعیف و بس فقیرم
نکو سرمست از لطفات شد و گفت:
کبیرم، گرچه نزد تو صغیرم
* * *
« ۲۲۶ »
ماهسرا
در دستگاه افشاری و سهگاه
و گوشههای قرایی و پروانه مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَع لُن
ــ U ــ ــ /U U ــ ــ /U U ــ ــ / ــ ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف (مقصور)
از غم هجر تو من حال پریشان دارم
بیخبر از دو جهان، سینه سوزان دارم
شدهام از تو خراب و به تو آبادم؛ چون
من ز آبادی تو، این دل ویران دارم
غم عشق تو به دل دارم و هر دم بی تو
در دل خلوتِ خود ناله فراوان دارم
هجر تو برده دلم را به سراپرده غیب
به دل از وصل تو بس حسرت پنهان دارم
در غم عشق شدم تعزیهخوان دل خویش
کشته خویشم و در ذات تو عنوان دارم
فارغم از دل و، دل رسته ز هر خودخواهی
چاکچاک است دل و، دیده گریان دارم
چهره ناز تو شد زینت قلب پاکم
که هوای رخ تو در دل دوران دارم!
عشق تو کرده مرا خاکنشین در دنیا
بهر عشقت غم عالم به دل و جان دارم
رفتهام از سر عالم، ز همه بود و نبود
حیرتآموز غمم، چون دل حیران دارم
شد نکو خانه به دوش غم عشقت جانا!
خانه کی در قم و ری، یا که به تهران دارم؟!
« ۲۲۷ »
های و هو
در دستگاه بیات ترک و گوشه نحیب مناسب است
وزن عروضی: مفعول مفاعیلن، مفعول مفاعیلن (عروض سنتی)
مستفعل مفعولن، مستفعل مفعولن (عروض نوین)
ــ ــ U U / ــ ــ ــ / ــ ــ U U / ــ ــ ــ
بحر: هزج مثمن اخرب
بیسَمتم و بیسویم، از «هو» مددی جویم
«هو حق» همه دم گویم، از «هو» مددی جویم
من کشته تو ماهم، سوزد دل پر آهم
چون ذات تو میپویم، از «هو» مددی جویم
از «هو» شده پر جانم، مستم، پی جانانم
دیوانه آن مویم، از «هو» مددی جویم
در چهره هر معنا، دیدم که تویی پیدا
چون محو تو جادویم، از «هو» مددی جویم
فارغ ز کم و بیشم، آزاد ز هر کیشم
آشفته چو گیسویم، از «هو» مددی جویم
دل غرق تمنایت، دیوانه و شیدایت
در هایم و در هویم، از «هو» مددی جویم
عشق تو شده کارم، از هجر تو بیمارم
روی تو شده رویم، از «هو» مددی جویم
من مستم و دیوانه، بیباده و پیمانه
دلداده دلجویم، از «هو» مددی جویم
هر گوشه که بنشینم، در ذره تو را بینم
دیوانه ابرویم، از «هو» مددی جویم
این هستی بیهمتا، دادم همه را یکجا
تا خُلق تو شد خویم، از «هو» مددی جویم
گردیده نکو شیدا، بیپرده کند غوغا
کوی تو شده کویم، از «هو» مددی جویم
« ۲۲۸ »
کنار دل
در دستگاه نوا و شور
و گوشههای کرشمه و حزین مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ
بحر: هزج مثمّن سالم
نمیدانم چرا دیگر به دل، دلبر نمیخواهم!
چرا باید چنین باشد، کسی در بر نمیخواهم؟!
هزاران دلبر زیبا نشسته در کنار دل
بگو با من که آنها را چرا دیگر نمیخواهم؟!
مرا رخصت کجا باشد که بینم زلف آشفته؟
منم آن کس که زلفت بی می و ساغر نمیخواهم!
فغان دارم ز یار و دار و دیدار و تبار، ای دل!
که را گویم که در دنیا، دگر یاور نمیخواهم
ندارم غیر تو جانا، مرو از گوشه این دل
اگرچه من تو را هرگز برای زر نمیخواهم
از این دستار میترسم عذاب آخرت آرد
بگو با آن رقیب آخر، من این اخگر نمیخواهم
کنار این دل و دلبر، چه محرابی بهپا کردی!
من از محراب بیزارم، دگر منبر نمیخواهم
مرا منبر بود در بر، کنار آن دل و دلبر
کنار روضه رضوان، از این بهتر نمیخواهم
کنار دلبر زیبا، نکو گفتا که ای ساقی!
بیاور آن می باقی، کز آن کمتر نمیخواهم
« ۲۲۹ »
پیغام ملاقات
در دستگاه سهگاه و گوشه پروانه مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن (عروض نوین)
مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (عروض سنتی)
ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ
بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف
دادم به دل خود خط پیغام ز یارم
ناگه به عوض رفت ز دل تاب و قرارم
رفتم که بینم رخ ماه تو پریروی
دیدم که چه زیبا تو نشستی به کنارم
همّت بنمودم که بچینم گل رویات
دیدم که گرفتی به بغل آینهوارم
گفتم: چه شود گر بدهی کنج لبت را؟
گفتا که بزن؛ زدم، درآورد دمارم
دل رفت ز کف، برد همه تاب و توانم
با چشم سیاهت چو شکستی دل زارم
جان است اسیر قدِ سروِ تو دلارام
عیبم نکن از اینکه صفا کرده شکارم
دل گشته اسیر سر و سیمای تو ای ماه
چون روی توام هست همه شهر و دیارم
سرتاسر عمرم تو شدی در خط پرگار
ای لوده، تو هستی به جهان، جمله عیارم
ما زندهدلانِ لبِ دلجوی تو هستیم
ساقی! می نابم بده تنها نگذارم
ما را تو ببر از صف ظاهر به برِ خویش
تا دل نکند میل، بر این دار و ندارم
در راه توام، صاحب راهی و تو راهی
از تو برسد خیر، بر این چشم خمارم
جانا، نظرم را تو زِ هر غیر بپوشان
تا آنکه نیاید دو جهان هیچ به کارم
سنگینی عشق تو شکسته کمرم را
بگشای خدایا به جهان سینه تارم
یا رب، بشکن این قفس قلب نکو را
تا نیک ببینی که ز عشقات به چه حالم
« ۲۳۰ »
خیمه بقا
در دستگاه شور و اصفهان
و گوشههای حزین و نفیر مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ
بحر: هزج مثمّن سالم
دو چشم مست ساقی را بسی فتّانه میبینم
خم ابروی ماهش را چنان افسانه میبینم
دو چشمان سیاهت برده دل از عاشق شیدا
به رخسارت جهانی را چنین پروانه میبینم
هزاران عارف دلخسته را در وادی حیرت
اسیر یک شکن از زلف تو جانانه میبینم
کمانْ ابروی لبْغنچه، که دنیا را به هم بستی!
تو را با هر گل خنده، به دل مستانه میبینم
برو ای زاهد مسکین، درِ دیر و کلیسا زن!
که از محراب و از مسجد، تو را بیگانه میبینم
همان زلفی که بر روی خمارِ دیده رقصان است
کنار رخ همیشه سرخوش و دُرّدانه میبینم
به جان شاهد و ساقی، دلم غرق صفا گشته
جهان را بی می و مستی، همی میخانه میبینم
جمالت جمله میبینم، ولی صد فرق بین ماست
که او یکدانه و من خود هزاران دانه میبینم
اگر دل ذره را بیند، نبیند آن دهانت را
همه عالم در آن ذره، بهحق شکرانه میبینم
منم آن سالک دلخسته از تیر نگاه تو
که هر دم سوز دل را در درون خانه میبینم
نکو رفت از سر خویش و مقیم کوی مستان شد
که هستی را به هر جام و به هر پیمانه میبینم
« ۲۳۱ »
حیرتِ دوست
در دستگاه ابوعطا و نوا
و گوشههای گبری و زمزمه مناسب است
وزن عروضی: مستفعلُ فاعلاتُ مفعولاتن
ــ ــ U U / ــ U ــ U ــ / ــ ــ ــ
بحر: هزج مسدّس اخرب
از بود و نُمود خود بسی حیرانم
ظاهر منم و منم که خود پنهانم
چون حرف و کلام و جمله هستم، آری!
ذات و صفت و حقیقت و عنوانم
کردار من از لطافت این هستی است
یک قافله «حق» شدم، به «حق» جانانم
ناکرده دلم به جز وصالت کاری
قرآن توام، تو را به خود میخوانم
این توبه من رسم ادب هست، ارنه
این «من» نه منم، که هستِ تو شد جانم!
تا پیرهن عمل کشیدم در بر
بردی تو ز من جمله سر و سامانم
برکندی و بر زمین زدی تا گفتی:
از کار برو، بگو که من سلطانم
یکتا تویی و کثرت عالم از ماست
خیر از تو و، من بیتو پر از نقصانم
نقشم تو و نقاش تو هستی جانا!
با نقش تو هر نقش شده آسانم
دادی چو به هر ذره صفای کامل
خوش باشم اگر ز هجر تو گریانم
تا معرکه سازِ شوخِ طنّاز تویی
هر عیب کنی، نکو! سزا میدانم
« ۲۳۲ »
جان تپیده
در دستگاه سهگاه و گوشه پروانه مناسب است
وزن عروضی: مستفعلن فعولن، مستفعلن فعولن (عروض نوین)
مفعول فاعلاتن، مفعول فاعلاتن (عروض سنتی)
ــ ــ U ــ /U ــ ــ / ــ ــ U ــ /U ــ ــ
بحر: مضارع مثمن اخرب
قالب: دوری
با این دل تپیده، گفتم که بیامانم
جانا بریدم از خود، آسوده کن تو جانم
گم گشته از تبارم، در کسوت تباهی
فارغ ز رنگ هستی، بیتوشه و توانم
فارغ چگونه باشم، از شور و شوق و مستی؟
زیرا که غیر از اینها، در جان و دل ندانم
فارغتر از تو هستم، چون بندهای ندارم
تو خود خدایی و من، بینام و بینشانم
من بنده تو هستم، آسوده از دوییها
رؤیای تو شکسته، تا مغز استخوانم
ای حضرت صفات و ای چهره دو عالم
فارغ ز هرچه گویی، ذات است آشیانم
وحیام دم تو باشد، لحنم کلام جبریل
در نزد اهل معنا، بینطق و بیبیانم
تا گفتم اندر عالم، من ماجرای این دل
جانا! چه خوش بریدی، از غیر خود گمانم
باشد نکو مریض و باشد دوای دردش
آن لحظه که سرود وصل تو را بخوانم
« ۲۳۳ »
رقص ظهور
در دستگاه چارگاه و گوشه کرشمه مناسب است
وزن عروضی: مستفعلن مفاعلُ، مستفعلن فَعَل (عروض نوین)
مفعول فاعلات، مفاعیل فاعلن (عروض سنتی)
ــ ــU ــ / U ــU U / ــ ــ U ــ /U ــ
بحر: مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف
برخیز از این دیار سراسر زیان رویم
بیرون ز شک و ظن و خیال و گمان رویم
چون عاشقی که صدق نگاهش به چشم اوست
سر در رهش نهیم و خود از آن میان رویم
دل سِرّ جان ز لعل لبانش شنید و گفت:
بی پا و سر شویم و به دار امان رویم!
زین سرزمین نحسِ پر از آفت و بلا
یکسر به آن دیار سراسر جوان رویم
رقص ظهور عشق تو جانا چه دلرباست!
سرمست و شاد و خوش، به دَر از این جهان رویم
آری نکو! ز جان و دل و تن، توان گذشت
از ظاهرت به جانب غیب و نهان رویم
« ۲۳۴ »
حقیقت
در دستگاه سهگاه و گوشه گلریز و قطعه ناقوس مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن (عروض نوین)
مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (عروض سنتی)
ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ
بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف
عمری است که دنبال حقیقت بدویدیم
دیدیم بسی باطل و، «حق» را بِنَدیدیم
فرصت بگذشت و شده عمر همگان طی
افسوس که بر صاحبِ خانه نرسیدیم
هر روز به هر سوی روان بهر تماشا
بار غم عشقش چه سبکبال کشیدیم
کوتهنظران را چه بدیدیم فراوان!
هر آنچه ندیدیم، از آیینه شنیدیم
بیهوده سخن گشت پراکنده به هر سو
تا از بر آن، بیدل و دلدار رمیدیم
بسیار از این مدعیان، دانه نشاندند
با لطف حق، از دانه و هر دام رهیدیم
کس را نشناسم بود در خور عشقت
با ما تو مگو از چه دل از دیده بریدیم
ای یار دلارای من و دلبر طنّاز!
بر ما نکنی عیب که بس پرده دریدیم!
کی میشود از مهر، گشایی رخ خود را؟
ما از دو جهان، چهره شاد تو گزیدیم
لطف تو سبب شد که نکو باده کشد باز
ما قهر تو را با دل و با دیده خریدیم
* * *
« ۲۳۵ »
دو صد عالم
در دستگاه ماهور و گوشه منصوری مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن مفاعلن فَع لَن
ــU ــ ــ /U ــU ــ / ــ ــ
بحر: خفیف مسدّس مخبون مقصور (محذوف)
گرچه گرمم، ز هجر تو سردم
آشنای جدایی و دردم
من که دیدم بسی عوالم را
سینهپاک از تزاحمِ گردم
بیخبر گشتهام ز غیرِ تو
در قمار تو مهره نردم
گوشهچشمی بیا به من بنما
اشـک آیـینـه را در آوردم!
رنگ روح نکو ببین شاد است
گرچه کرده غم جهان زردم
* * *
« ۲۳۶ »
مریض عشق
در دستگاه ابوعطا و گوشه گبری مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن مفاعلن فَع لَن
ــU ــ ــ /U ــU ــ / ــ ــ
بحر: خفیف مسدّس محذوف
من مریضم، دوا نمیخواهم
اهل دردم، شفا نمیخواهم
قامت دل به عشق حق شاد است
غرق عشقم، ردا نمیخواهم
در جهان هرچه بنگرم، «هو حق»
یاور و آشنا نمیخواهم
دلبرا، می بیار و مستی کن
دیده از تو جدا نمیخواهم
شد نوایم نوای «حق»، آری
بینوایم، نوا نمیخواهم
در نکو بنگر و جمالش بین
حق رضا شد، رضا نمیخواهم
« ۲۳۷ »
ملک سلیمان
در دستگاه ماهور و قطعه ناقوس مناسب است
وزن عروضی: مستفعلن مفاعلُ، مستفعلن فَعَل (عروض نوین)
مفعول فاعلات، مفاعیل فاعلن (عروض سنتی)
ــ ــU ــ / U ــU U ــ / ــ U ــ /U ــ
بحر: مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف
عشق تو را به ملک سلیمان نمیدهم
لعلِ لبت به روضه رضوان نمیدهم
عشقم به تو همیشه بود اصل زندگی!
من بی تو، دل به ظاهر و پنهان نمیدهم
دلدادهام، رهیده ز غیر تو هر زمان
قهر تو را به الفت شیطان نمیدهم
آزردهام ز فتنه این قوم ناسپاس
دل را به ناسپاسی انسان نمیدهم
دل محو عشق تو گردید از ازل
این دُرِّ دل به قصه ایمان نمیدهم
عمر نکو به عشق تو ماه جهان گذشت
با تو شدن به وسعت دوران نمیدهم
« ۲۳۸ »
رند دهل دریده
در دستگاه بیات ترک و گوشههای نحیب و حزین مناسب است
وزن عروضی: مستفعلن فعولن، مستفعلن فعولن (عروض نوین)
مفعول فاعلاتن، مفعول فاعلاتن (عروض سنتی)
ــ ــ U ــ /U ــ ــ / ــ ــ U ــ /U ــ ــ
بحر: مضارع مثمن اخرب
قالب: دوری
رند دهل دریده، مجنون بیچراغم
بیگانه از دو عالم، نه گرم، بلکه داغم
فارغ ز هرچه هستی، آماده نشورم
آسودهام به دوران، سرمست از ایاغم(۱)
گویی دلم گذشت از شیرازه دو عالم
بیقصر و عرش و خانه، دور از حیاط و باغم
نازِ دلی که در آن، خورشید کرده منزل
کی در حریم این دل، گیری شبی سراغم؟
جان نکو فدایت، بازآ به سوی این دل!
تا گردد از تو روشن، شبهای چلچراغم
۱٫ ایاغ: شراب؛ که در ادب عرفانی، رمز عشق یا تجلیات حضرت محبوب است که موجب سرمستی سالک میشود.
« ۲۳۹ »
سکه آدم
در دستگاه ابوعطا و گوشه گبری مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَع لُن
ــ U ــ ــ /U U ــ ــ /U U ــ ــ / ــ ــ
بحر: رمل مثمن مخبون مقصور (محذوف)
حق نظر کرد به خود در خط سیر عالم
شد پدید آیتی از عشق به نام آدم
ای عیار همه عالم، رخ جانانه تو!
قامت توست که ظاهر شده در آن، خاتم
بیمحابا شدم و گشت دلم سرگردان
تا که شد بحر جهان در دل من کم از نم
چون که دیدم، نظرش بود به ترکیب جهان
زد به خود نقش وجود و دل عالم بر هم
دیدم آنگه همه دور وجودش در دل
گشت ظاهر، که منم چهره لطف اعظم
صاحب همت دل گشت نکو، باطن من
گرچه گردید رها، دمبه دم از دل هر دم
« ۲۴۰ »
شب تا سحر
در دستگاه چارگاه و قطعه چاووشی مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن
ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ
بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف
دیدم که چه خوش دلبر طنّازِ خوش اندام
بنشسته ز شب تا به سحر، نزد من آرام
گفتم: چه خبر؟ از چه به همراه منی تو؟!
گفتا که مگو هیچ و بگیر از لب من کام!
آسوده رها گشتم و رفتم ز سر خویش
کامش به دلم باز گشود از همه سر دام
عشق رخ او گشت چنانم به تماشا
تا آنکه شدم در بر آن لوده بسی رام
پاینده شدم از صفت حسن جمالش
این شد که نکو رفت ز اندوه و غم نام
« ۲۴۱ »
رخصت
در دستگاه ابوعطا و گوشه نفیر مناسب است
وزن عروضی: مفتعلن، مفتعلن فاعلن
ــU U ــ / ــU U ــ / ــ U ــ
بحر: منسرح مسدّس مطوی مکشوف
کشته آن دلبر یک دانهام!
عاشقم و مستم و دیوانهام
عشق و خِرَد هست سویدای دل
در پی جام می و پیمانهام
سر چو کشیدم ز دو عالم برون
بیخبر از خانه و کاشانهام
چاک زده سینه خود نزد یار
منتظر رخصت جانانهام
شمع دلم، نور و صفا از تو یافت
آتشم و نزد تو پروانهام
عشق دو عالم تویی، ای دلربا
شاهدم و رندم و مستانهام
گرچه تو خورشیدی و نورآفرین
جغدم و من لایق ویرانهام
گشته نکو فانی تو، خوشمرام
حق تویی و پیش تو افسانهام
« ۲۴۲ »
سر به دامانش
در دستگاه شوشتری و گوشه حزین مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن (مفاعیل)
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: هزج مسدّس محذوف (مقصور)
چه خوش دیدم، که مستم صبح تا شام
گرفتم از دل و دلبر، بسی کام
بیفتادم ز عرش حق، شبی خوش
زدم با عشق و مستی، جام در جام
فراوان دیدهام حق را به ناسوت
نه در رؤیا، به ناهنگام و هنگام
شدم یک دم میان کعبه، بیدار
به دامانش سرم بود و دل آرام
تبسم بر لب و آکنده از مهر
صدایم کرد او، آهسته با نام
شدم یک لحظه دور از سیر دنیا
که آمد یار بر بالین، سرانجام!
ز عرش آمد، دمی حق در بر دل
که دیدم دل شده در نزد او رام
ز خواب خوش پریدم، باز دیدم
دلم با حال خوش، افتاده در دام
چه میگویی نکو؟ کوته کن این راز
که تا نشنیده حرفات زاهدِ خام
« ۲۴۳ »
پیغام حق
در دستگاه اصفهان و گوشه کرشمه مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: هزج مسدّس مقصور (محذوف)
ز حق آمد مرا این گونه پیغام:
که بگذر بهر من، از ننگ و از نام!
شدم ز آن پس، پی پیکار با غم
شکستم در خرابات مغان جام
ز دیر و مسجد و بتخانه رفتم
دلم باشد کنار دلبر آرام
چو دیدم حق به وصل خود، دمادم
بگفتم بَه بَه، از این وصل و این کام!
چو ذاتش را رسیدم بیتعّین
گرفتم دل، ز جمع خاص و هم عام
شدم فارغ ز دنیا و ز عقبا
هم از کرسی و عرش و نام تا بام
ز ناسوت و مثال و عقل و هم روح
رها گشتم چو دیدم ذات، شد رام
چو از شرّ غم دنیا رها شد
گذشت این دل ز هر بند و ز هر دام
نکو، شوریدگی را برده از یاد
نه پخته میشناسد، نه دگر، خام!
« ۲۴۴ »
بالای بالاها
در دستگاه چکاوک و گوشه کرشمه مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: هزج مسدّس محذوف
شد از بالای بالاها فرودم
ز ذات حق فرود آمد نمودم
بزد عشق ازل، شور ابد را
شد از حق رؤیت و دیگر شهودم
به حُسن او شدم عاشق، دمادم
شده هر چهره و ذره، سجودم!
چو دیدم چهره چهره، دل بگفت: اوست!
رخ از صورت، دل از دیده، ربودم
صفای ظاهر و باطن، همه اوست
از او باشد، به هر چهره درودم
نکو غرق تمنّای وصال است
خروج ذات و هم ذاتِ ورودم
« ۲۴۵ »
سرای ماتم
در دستگاه شوشتری و گوشه حزین مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: هزج مسدّس محذوف
شده دنیا سراسر غرق ماتم
گرفتار بلا گردیده آدم
بشر افتاده در پیچ و خم ظلم
حقیقت گشته نامعلوم و مبهم
شده دین و دیانت، مسخ و بیروح
شده گیسوی ادیان، جمله درهم
صفا و مرحمت رفت از دلِ خلق
نیابی در جهان همواره محرم
رفیق و مونس و یار فداکار
نباشد، کی توانی یافت همدم؟
گذر کن، زین جهانِ بیمروّت
که رفته از دلِ آن، دود و هم دم!
بهجا مانده مرام ناسپاسی
نمیگردد صفا در آن فراهم
خجسته تا که دیدم روی ماهت
رها گشتم ز عقبا و جهان، هم
نکو! دیگر نمانْد از تو نمودی
به عشق آن دلارا باش محکم!
« ۲۴۶ »
ستمپیشه
در دستگاه همایون و گوشه نفیر مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: هزج مسدّس محذوف
به ملک حضرت حق بینشانم
اگرچه مظهر لطف نهانم
جمال پاک بیهمتای او، من
صفای عشق او، روح و روانم
چه باشد این جهان بی سر و ته؟
پر از شور و شر و ظن و گمانم!
ستمخویاند این عالِمنمایان
که بشکسته دل و هم آشیانم
به ملک حق ستمپیشه فراوان
که فکر ظلم او برده امانم
نکو آسودهخاطر باشد امروز
اگرچه ظالمی زد قید جانم
« ۲۴۷ »
حکم حق
در دستگاه ابوعطا و گوشه مویه مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: هزج مسدّس محذوف
سروش حق بسی آمد، به گوشم
که از الطاف آن، غرق خروشم
شنیدم حکم حق را با سَر و سِرّ
اگرچه از بیان آن خموشم!
کلام و وحی حق، در دل عیان شد
پر از وجد از حضور آن سروشم
نمیگویم به کس سودای باطن
نمیگویم که از حق است هوشم
به لطف حق، صفا در سینه دارم
به تن جز لوح پاکی را نپوشم
صفای دل، ز نور وحی باشد
من از این نور، خود بادهفروشم
نگار من، مرا در سینه دارد
به لطف حق، پر از هر عیش و نوشم
نمیبیند نکو، غیر از خدا را
که حق شد عین معنا و نقوشم
« ۲۴۸ »
دیوانه ازلی
در دستگاه همایون و گوشه سپهر مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: هزج مسدّس محذوف
من از عشق تو هر دم در خروشم
ندایت بس که میآید به گوشم
ندارم جز تو زیبارو، نگاری
تو بردی از دل و جان، عقل و هوشم
من و تو عاشق و معشوق هستیم
ز رِفق تو، رفیق و غرق نوشم
کنار تو دمادم دارم آوا
به نزد غیر تو، یکسر خموشم
متاع من به غیر از دل نباشد
کجا چیزی که تا آن را فروشم
به جان تو ـ که جانم شد ظهورش ـ
به گوش دل شده عشقت سروشم
تو لفظی و تو معنا و حقیقت
منم نقطه، به هر شکل و نقوشم
نکو چون از ازل دیوانهات شد
بیاید تا ابد، از دل خروشم
« ۲۴۹ »
کام دل
در دستگاه افشاری و گوشه پروانه مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
جسم و جان و روح و دل را بر زمین انداختم
بر سر ملک دو عالم، بیمحابا تاختم
سر کشیدم از بر سودای هر خشک و تری
غیر یار نازنینم را، «دو سر دو» باختم
زد به دل برج بلند آفرینش خیمهای
تا که بر آن خیمه من خود پرچمی افراختم
بیخبر گردیدم از غوغای هر جن و بشر
وحدت حق را گرفتم، با حقیقت ساختم
شور و شیرینم بود حق، با حقیقت زندهام
کام دل بر من نکو شد، چون به حق پرداختم
* * *
« ۲۵۰ »
بلادیده حق
در دستگاه چارگاه و گوشه نحیب مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَع لُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ /U U ــ ــ / ــ ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
فارغ از عافیتم، درد و بلا میخواهم
خسته از نعمتم و جور و جفا میخواهم
دولت و کسوت ناسوت نخواهم هرگز
دوری از نکبت و سالوس و ریا میخواهم
دست و دستار و قبا هیچ نمیخواهم، هیچ!
دوری از مذهب و آیین خطا میخواهم
باشد استاد ازل شاهد این شیدایی
من از او مرحمت و عشق و صفا میخواهم
من و آن یار و من و محضر ذاتش شد بس
دم «حق» دارم و هم روح رضا میخواهم
شد نکو شعبده خلق و بلادیده «حق»
خصم دون مُرد و بر او حکم قضا میخواهم
« ۲۵۱ »
بت و آتش
در دستگاه راست پنجگاه و گوشه چارمضراب مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف
به بتخانه، بتی دیوانه دیدم
رخاش آشفته چون پروانه دیدم
زده آتش به جان خود، سراپا
به عشقش، شورشی مستانه دیدم
من و آن بت ز یکدیگر شنیدیم
زبانِ حق؛ مگو افسانه دیدم!
بت و آتش، من و عشق تو دلبر
به جانم هر دو را همخانه دیدم
رها گردیدم از غوغای عالم
شدم آتش، رخِ جانانه دیدم
نکو رفت از دو عالم، با سَر و سِرّ
چو وصل دلبر دردانه دیدم
« ۲۵۲ »
ذات و مات
در دستگاه همایون و گوشه میگلی مناسب است
وزن عروضی: مفتعلن مفتعلن فاعلن
ــ U U ــ / ــ U U ــ / ــ U ــ
بحر: سریع مسدس مطوی مکشوف
عاشقم و شاهد زیباییام
من غزل مستی و رسواییام
دور شوید از بر من بندگان!
عرش خدا، حالت شیداییام
من نشدم بنده تو، ای خدا!
چهره تو هستم و سوداییام
ملک و مکان از تو به جان و دل است
ذات تو را بزمِ اهوراییام
من نه منم، من نه توام، دلبرا!
یکه و تنهایم و غوغاییام
ذات کجا؟ مات کجا؟ چهره چیست؟!
حضرت حق را رخ رؤیاییام
جان نکو، جان حق آمد کنون
من حقم و حق شده تنهاییام
« ۲۵۳ »
از جهان دگرم
در دستگاه چارگاه و گوشه نحیب مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَعلُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ /U U ــ ــ / U U ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
من ز ناسوت نیام، من ز جهان دگرم
بینشان هستم و رمزی ز نشان دگرم
چهرهها دیده دلم، لیک نه از این ناسوت
چهرهام را بنگر، من ز جنان دگرم
از «حق» آمد سخن و شد به زبانم جاری
منطقم پاک، ولی قول و لسانِ دگرم
هست از دوست همه دید و مرام این دل
دست من دست «حق» و هست بنانِ دگرم
شده لبریز «حق» این سینه پر اسرارم
ظاهر حقم و لیکن ز نهان دگرم
آسمان است مرا منظر و، دل دیده «حق»
خود زمینم دگر است و ز زمان دگرم
شد نکو غرق یقین، نوبت تردید گذشت
هستیام گشته یقین، اهل گمان دگرم
« ۲۵۴ »
کافران و ظالمان
در دستگاه چارگاه و گوشه منصوری مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
دشمن حق است ظالم، ظالم صاحب رژیم
بیخبر از پاکی و تقواست آن مرد لئیم
کفر، ظلم و ظلم، کفر است؛ این همیشه بود و هست
این دو بر مردم ندارد خیر، در هر دو رژیم
ظالمان چون کافران افتادهاند از راه حق
هر دو در باطل شریکاند و به یکدیگر قسیم
عاقبت بینند هر یک، با دو چشم بیفروغ
رنج و حرمان و تباهی، با عذابی بس الیم
آه مظلومان به خشم آرد، خداوند ودود
ظالمان را جمله ریزد در فراخوان جحیم
شد فدا جان نکو بر مردمان باشرف
در دو دنیا رستگاری، با دم حقِ کریم
« ۲۵۵ »
گُلِ الست
در دستگاه همایون و گوشه سپهر مناسب است
وزن عروضی: مستفعلُ فاعلاتُ فع لن
مفعول مفاعلن فعولن
ــ ــ U U / ــ U ــ U / ــ ــ
بحر: هزج مسدّس اَخرب مقبوض محذوف
من عاشقِ سینهچاک و مستم
جانا تو بیا بگیر دستم!
تو جمله حیاتی و بقایی
از بهر تو من، همیشه هستم
محکم شده و چو روز روشن
عهدی که من از ازل ببستم
یارم تویی و قرار جانم
زین روست که از جهان بِرستم
مستم ز ازل، ابد همین است
من حقیام و گُل اَلستم
در اوج و حضیض آسمانم
شد عرش خدا زمین و فرشم
شد جان نکو جمال هستی
عشقم، که به خاک حق نشستم
« ۲۵۶ »
سِرّ تو
در دستگاه شور و گوشه نغمه مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
ما به عشق تو، دو عالم را پریشان کردهایم
در جهانِ سِرّ، تو را در سینه پنهان کردهایم
ما گذشتیم از سر دار و ندار خویش زود
رسم قربانی شدن را ما چه آسان کردهایم
سرسرای عشق و مستی داده خاکم را به باد
در صف مژگان تو، دل تیرباران کردهایم
بیخبر شد جان ز غیر و گشت مستت ای عزیز!
ما به عشقت زیر تیغ این سینه عریان کردهایم
دل ندارم، جان رها کردم، گذشتم از ظهور
آنچه گفتی، جملگی آن را نمایان کردهایم
ما برای خوبیات دادیم دل همراه جان
بهر پاکیات جهان را غرق احسان کردهایم
یک دهِ آباد بهتر از هزاران شهر مات
ما به عشق تو جهان را باغ و بستان کردهایم
شد نکو عاشقسرای ذات پاک سرمدت!
از سر لطف تو احسان فراوان کردهایم
« ۲۵۷ »
شرک و سالوس
در دستگاه همایون و گوشه حصار مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
خود بیا ای مه که تا آبی بر این پیکر زنیم
شرک و سالوس و ریا را آتشی دیگر زنیم
دین چو با پیرایه باشد، فتنه دوران شود
جان من یارا، بیا تا این ستم را سر زنیم
خلق محروم این چنین افتاده در جور و ستم
باید از بهر خدا، بر جانیان خنجر زنیم
از ستم دلها به درد آمد، ز دیده اشک ریخت
کاش بر این خیمه ظلم و ستم، آذر زنیم
کی رها سازد ستمگر مردم بیچاره را؟
خیز تا آتش به کانون ستمگُستر زنیم
شد نکو آماده بر نابودی گردنکشان
بر سر نامردمانِ ناسپاس اخگر زنیم
« ۲۵۸ »
چشمم نخوابد
در دستگاه اصفهان و گوشه مهربانی مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف
بود عیشم به دنیا غصه و غم
ندارم جز غم دل، بیش یا کم
سرور جان من باشد مصیبت
شده دریا به چشمم کمتر از نم
نمیدانم چرا چشمم نخوابد
کند جانم ز خوبان جملگی رم
من از خوبان بترسم، نی که از گرگ
نمانده در دلم سودای همدم
اگر لطفی ببینم، در هراسم
نبینم لطف و گویم این بود سم!
نکو! بگذر از این حال پریشان
مکن ابروی خود را بر کسی خم