دیوان محبوبی (حرف ر )
« ۱۷۸ »
تنهایی
در دستگاه ابوعطا و گوشه گبری مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن (عروض نوین)
مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (عروض سنتی)
ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ
بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف
بسیار به این خانه و آن خانه زدم سر
افسوس که با «حق» نشد این دیده برابر
دیدم چه فراوان ستم و ظلم و تباهی
از عالی و دانی و هم از کهتر و مهتر
در خانه پیدای دلم هر که بیامد
خاری شد و ماری و زد او نیش سراسر
دیدم که به یکباره قَدَر قدرت دوران
افتاد چه مست از لبه تیغه خنجر
از هر طرف آوای «منم حق» چه بلند است
«حق» لیک ندیدم به همه جا چو زدم در
آن عمر که با جهل و خرافات شد آغاز
با شعبده و ریب و ریا میرود آخر
با هر که نشستم به پس پرده خلوت
دیدم که ندارد خبر از عشق تو در سر
دیدم که جهان جمله جمالِ خوش یار است:
هر خار و گل و مؤمن و بیگانه و کافر
دیدار گُل و خار، نصیبم شده بسیار
در خار و گلم نیست بهجز جلوه دلبر
هر جلوه که دیدم ز تو، آغوش گشودم
با دیده و دیدار و رخ و با سر و پیکر
هر معرکهای گشت بهپا، یار بهپا کرد
جز او چه کسی بود در این معرکه دیگر؟
ای کاش که چشمم بهجز آن ماه نبیند
تا با رخ نازش بشود عمر به آخر
تا دولت فردای تو دل را بکند شاد
بنگر غمِ امروزِ نکو از همه بهتر!
« ۱۷۹ »
شبنم ناز
در دستگاه چارگاه و گوشه نحیب مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن (عروض نوین)
مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (عروض سنتی)
ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ
بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف
پیدایم و پنهانم و زین دو شدهام دور
بینایی من کرده مرا جز به رُخات کور
سرتاسر هستی همه شد آینه تو
از هستی تو گشته سراپای جهان نور
گردیده جهان جلوهسرایی ز جمالت
هر غنچه شده از گل رخسار تو مسرور
شد چهره عالم ز وجود تو نمایان
سرتاسر ملک دو جهان، بین مَلَک و حور
سرمستم و شیرینم و آزادم و شادم
مشتاقم و عاشق شدم و دلخوش و پر شور
هر چهره زیبا که به چشمم بنشیند
تقدیم قدومش بنمایم دو جهان سور
در محضر تو بودهام، ای مه، به شب و روز
موسایم و هر لحظه نشسته به دل طور
لطف تو مرا کرده خراباتی و سرخوش
هم یاد وقار تو ز من برده زر و زور
من مستم و دیوانه و آشفته عالم
بیگانه ز خویش و زن و مال و پدر و پور
دیوانگی من بود از مستیات، ای دوست!
بیتابی من هست ز دلدار پر از شور
گردیده نکو گام ظهور تو به هر دم
از کوی تو تا سوی تو شد حایل من گور
« ۱۸۰ »
عشق و می
در دستگاه همایون و گوشه نفیر مناسب است
وزن عروضی: مفعول فاعلات، مفاعیل فاعلن
مستفعلن مفاعلُ، مستفعلن فَعَل
ــ ــU / ــ U ــU /U ــ ــ U / ــU ــ
بحر: مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف
راز درون پرده مجو، جز ز چشم پیر
بگذر ز بحث شیخ دغلکار خردهگیر
حرمت ز عشق رفته، شکسته حریم «حق»
از جور صوفیان دغلمایه حقیر
مفتی و شیخ و محتسب و قاضی کثیف
کردند به جهل، مردم و دین را چنین اسیر
شد ظاهر نماز، پر از سجده ریا
دامی ز بهر مردم نادانِ سربهزیر
سیر از چنین دیانتم و مسجد و نماز
کفرم بِه از چنین روشِ زشت بدضمیر
میخانه بهتر است و می از هر عمل، مرا
تا باشم از برای ریا، سخت ناگزیر
بیحرفم و بریده ز دنیا و بی سرم
کمتر ز خارم و کمتر ز هر حقیر
این دل کجا رود به ره رهروان زشت
وقتی که عشق میزند از باطنش صفیر؟
کی غایتی است بهر پلیدان بیحیا
جز محنت و عذاب و تباهی و مرگ و میر؟
دوری نما ز غیر و مشو معتمَد به خلق
بر «حق» نظر نما و ز «حق» نکتهها پذیر
جان نکو ز غیر و ز خود فارغ است، لیک
غرق جمال و سایه «حق» باشد این فقیر
« ۱۸۱ »
صافی سینه
در دستگاه چارگاه و گوشه نحیب مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ
بحر: هزج مثمن سالم
دلم پاک است و پاکی در دلم جولان کند بسیار
همه اسرار حق را دل به خود پنهان کند بسیار
دلم گنجینه رمز و پر از اسرار حق باشد
اگر فرصت به دست آرد، همی عنوان کند بسیار
صفای سینه ما را نمیبیند به غیر از حق
اگر ظاهر شود ناگه، ز خود حیران کند بسیار
اگر دولت به دست آید در این حسرتسرای دهر
دلم پیرایش دین را به خود آسان کند بسیار
نکو گر فرصتی یابد به جولانگاه این دنیا
ز لطف حضرت حق، دل به دم درمان کند بسیار
* * *
« ۱۸۲ »
آیینه جمال
در دستگاه ابوعطا و گوشه نفیر مناسب است
وزن عروضی: مفعول فاعلات، مفاعیل فاعلن
مستفعلن مفاعلُ، مستفعلن فَعَل
ــ ــU ــ / U ــU U / ــ ــ U ــ /U ــ
بحر: مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف
آیینه جمال دلارای خود نگر
از هرچه غیر عشق بود، زود در گذر
بیهوده سر مکن همه عمرت برای هیچ
حقخواه و حقطلب شو و بگذر ز هرچه شر
پاکی نمای پیشه و افتادگی به خلق
تا کی نشستهای به مُدارا چو کور و کر؟
دریادل و شریف و قوی شو به روزگار
تا بشکنی حصار هوس، پشت زور و زر!
دردا نکو، که رفته ز دوران، صفای دل
بیهوده گشته فرصت و پوسیده مغز سر
* * *
« ۱۸۳ »
کشور عشق
در دستگاه همایون و گوشه نفیر مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن (عروض نوین)
مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (عروض سنتی)
ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ
بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف
از مدرسه و مسجد و معبد شدهام دور
در خانقه و دیر و کلیسا نبود نور
بیهوده بود مذهب و آیین زمانه
صدقی نبود در دل این فتنه مهجور
دین حق و آیین درست و وطن عشق
افتاده به دست و دهن مردم ناجور
آسودگی از مردم بیچاره شده دور
بینای زمانه همه کر یا که شده کور
وای از پس حق، باز چه آید به سرِ ما؟
در کشور حق، فتنه کند ظالم پر زور
بیگانه نیاید، که خودی بدتر از آن است!
فریاد کند بر سر دین با دف و شیپور
یارب برسان منجی دین، نوگل زهرا
تا اینکه نکو صاف نشیند پی دستور
« ۱۸۴ »
خلوتخانه
در دستگاه ماهور و گوشه حزین مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: هزج مسدّس مقصور (محذوف)
بدیدم چهره آن یار، بسیار
سعادت شد مرا دیدارِ بسیار
صدای پای حق را چون شنیدم
شدم در کار آن عیار، بسیار
به خلوتخانه دلدار رفتم
که گویم رخ به رخ گفتار بسیار
منم با یارْ هر لحظه قَدَحنوش!
به عشقش میزنم بر تار، بسیار
گلوگاه دلم شد، غبغب او
ز چشمش شد دلم بیمار، بسیار
من و آن یارِ هر جایی، به هر جا
شده در کار و هم، بر دار بسیار!
رها کردم دل و دین در هوایش
شدم در خلوتش بیدار، بسیار
نکو رفت از خود و با دوست بنشست
که شد همراه آن دلدار، بسیار
« ۱۸۵ »
بر سر دار
در دستگاه شور و گوشه شهرآشوب مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: هزج مسدّس مقصور (محذوف)
ندارم در دیار خود، هوادار
چه زَجرم میدهد خصم تبهکار
ندارد دل هراس از ظالم دون
که باشد جانی بیچاره، بیمار!
شده دنیا فضایی پر تب و تاب
جهانی پر تپش، درگیرِ پیکار
نباشد حق به بازار دیانت
که دنیا کرده دین را، پر خس و خار
خطِ دین کشته در خود، روح حق را
شده دین کسب و مسجد گشته بازار
اگر خواهی خدایی بی غل و غش
بزن چنگی به گیسویش شب تار
اگر دور از حقی، بیچاره هستی!
شوی درگیر و میگردی گرفتار!
پس از جور و ستمهای فراوان
شوی ملحد، برندت بر سر دار؟!
نکو، بگذر ز اوضاع زمانه
جهان چون چرخ بازی، هست دوّار
« ۱۸۶ »
وحدت دل و دلبر
در دستگاه ماهور و گوشه سپهر مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: هزج مسدّس مقصور (محذوف)
شده کار دل من، عشق آن یار
مرا عیش است هر دم، لطف دلدار
هوای دل، مرا قرب جمال است
که هجرش کرده این دل را عزادار!
من و قرب و وصال یار زیبا
که وصلش میبرد از سینه زنگار
مرا دیدار آن ماه است امید
به عشقش وا نهادم، دلق و دستار
دلم افتاد و در یک لحظه بشکست
چو دید آن دلبر شوخ و سبکبار
دل و دلبر خرامان در خط عشق
شده وحدت نمایان آخر کار!
دلم عشق است و عشق حق دلم شد
چه خوش در این دلم حق شد نمودار
حضورش هست قوتِ قلب و جانم
وصالش کرده رنج عشق هموار
نکو در دل ندیده غیر، هرگز!
نکرده است او بهجز با یار، دیدار
« ۱۸۷ »
جنگل وحوش
در دستگاه همایون و گوشه نغمه مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید (ترانه) یا هزج مسدّس محذوف
نگاهی کن به دنیای شر و شور:
طبیعت جمله غدّار است و پر زور!
بِدَرّد جمله ناسوتیان را
به هر سویی کنَد هر لحظه، صد گور
بشر را کرده زندانی به هر جا
ندارد در دلش سودایی از نور
جهان جنگل بود، با آن وحوشاش
که میدَرّد بشر را، آن کر و کور
برای نو شدن، آتشفشان شد
فروزد جنگ، از نزدیک و از دور
نکو! حق غافل از دنیا نباشد
طبیعت را کند حق، جور واجور!
« ۱۸۸ »
جهان امروز
در دستگاه ابوعطا و گوشه نهاوندی مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف
جهان ما شده بیهوده بازار
ندارد چون که عشق حق خریدار
نمانده در جهان شور و امیدی
شده انسانِ سرگشته، گرفتار
بود دانش فراوان، عقلها کم!
فراوان است شیطان را طرفدار
همه دولتمداران غرق ظلماند
تباهی گشته آذوقه به هر بار
یتیم و مفلس و بیچاره کم نیست
گرسنه گشته آمارش چه بسیار!
ستم در کفر و در دین است، زیرا
ستمگر شد لباسش خلعت یار
دل درماندگان را پر ز غم بین
به هر میدان بهپا شد چوبه دار
سفر کرد از دل خوبان محبت
شده دلها، پر از عقرب، پر از مار
نکو آزرده خاطر شد، از این دهر
نمیخواهد که باشد مردمآزار
« ۱۸۹ »
ظالم حقیر
در دستگاه چارگاه و گوشه نحیب مناسب است
وزن عروضی: مفعول فاعلات، مفاعیل فاعلن
مستفعلن مفاعلُ، مستفعلن فَعَل
ــ ــU ــ / U ــU / U ــ ــ U / ــU ــ
بحر: مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف
سادهتر از جمال تو دیدم رخ فقیر
با قطرههای اشک یتیمانه اسیر
ظلم و ستم چه کرده به دنیای بینوا؟
آسوده کرده مرگ اسیران، دم امیر!
بیچاره بود دخترک دل شکسته هم
بر سنگفرش ستم، کشته شد صغیر
بیهوده است عمر ستمگر، ولی دریغ
فرعون که گشت آگه از اوضاع خویش دیر
سرگشته شد فقط دلم از سینهچاک دهر
آنگه که کرد به خاک شهادت شهیده گیر
سرخی خون گلان برده حق به غم
افتاده گل به خاک ستم همچو ببر و شیر
ظالم، نکو، نمانْد و نماند به روزگار
مانده به چرخدنده دوران چه بس حقیر
« ۱۹۰ »
دنیای پوشالی
در دستگاه اصفهان و گوشه بختیاری مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: هزج مسدّس محذوف
من از دنیای پوشالی شدم سیر
نمیخواهد دلم سالوس و تزویر
رهایم من از این دین ریایی
گذشتم از سر بهتان و تکفیر
من و مردم به راه حق روانیم
گریزانیم از این سودای تقصیر
صفا و مردمی رفته است از دین
نباشد هیچ در این دوره تدبیر
فقیر و بینوا گردیده نابود
خورند این ناتوانان چوب تحقیر
ندارند عالمان تکلیف، گویا
نمیبینم در آنان خیر و تنویر!
نکو! بگذر ز گفتار و بهانه
کفن لازم نشد بر کشته شیر!