دیوان محبوبی

 

دیوان محبوبی

 دیوان محبوبی ( حرف دال)



« ۱۳۵ »

چاک دامن

در دستگاه ابوعطا و گوشه نفیر مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن

ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف

 

فیض ازلی، شامل حال همگان شد

مشتاق جمال ابدی، هر دو جهان شد

هر ذرّه روان سوی سراپرده غیب است

بی‌چهره پدید آمد و با چهره نهان شد

دل رقصد و پیچد به سراپای وجودت

هر ذره ز عشق رخ تو رقص‌کنان شد

تا دامن پیراهن خود را بزد او!

گفتند گمان قامت آن یار عیان شد

تا گشت دلم در بر آن دامنِ پر چاک

با زخمه برون گشت تن و روح، روان شد

تا در بر تو دلبر صد چهره نشستم

لب بر لب و دل بر دل و صد دیده به جان شد

آن کس که دلش زخمه نخورد از تو، بگو کیست؟

هجر رخ تو سوز دل خرد و کلان شد

باز آ، بگشا چشم که تا لطف تو بینم

لطفی که از آن خوش، دل هر پیر و جوان شد

ای چهره‌گشای همه اسرار دل و جان!

بگذر ز سر عشوه که دل غرق فغان شد

دل، عاشق و دیوانه آن چهره شاد است

کم گو! که نکو بی خبر از نام و نشان شد


« ۱۳۶ »

اُف

در دستگاه افشاری و گوشه قرایی مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَع لُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / ــ ــ

بحر: رمل مثمن مخبون مقصور (محذوف)

این عجب نیست که رندان جهان حیران‌اند

صاحبان خرد آشفته‌دل و پنهان‌اند

جاهلان پیر طریقند و خدای تدبیر

عاقلان از غم جهل همگان نالان‌اند

از سر حرفه و فن، دادِ خدایی زده‌اند

صاحبان حِیل و خدعه که چون گرگان‌اند

نیک‌نامان خداجوی و نکو اندیشه

یا دم تیغ خسان، یا به دل زندان‌اند

سخنِ پوچ، خریدار فراوان دارد

آن سخن‌های پر از سرّ نهان، ارزان‌اند

اُف بر این دیر خرابی که در این ویرانه است

مهره‌ها هم‌چو صدف، چرخ‌زنان غلتان‌اند

در ره خانقه و دیر دویدم عمری

هستم امروز پریشان که همه رندان‌اند

آن‌که بایست دلش محو خدا می‌کشد و بس

شد هوا سیرتِ او، بهتر از او دیوان‌اند

چون که تاریک شود مه، همه جا ظلمانی است

همگان بی اثر و مرده‌دل و بی‌جان‌اند

پرده از روی همه عالم و آدم بردار

عاشقانِ تو همه شکوه‌کنان گریان‌اند

زلف تو شد غل و زنجیرِ نکو در پنهان

خفتگان گرچه همه ذکر تو را گویان‌اند

 


« ۱۳۷ »

شور دلبری

در دستگاه ابوعطا و گوشه ضربی شش‌هشتم مناسب است

وزن عروضی: مُستَفعِلُن مستفعلن مستفعلن مستفعلن

ــ ــ U ــ ــ ــ U ــ ــ ــ U ــ ــ ــ U ــ

بحر: رجز مثمّن سالم

 

ای کاش آن مه این زمان، دور از تن و جانم کند

فارغ ز پیدا و نهان، بی چهره عنوانم کند

ساقی از آن ساغر بده، کآن شور و حیرانی دهد

عاری ز تشویش جهان، چون نار، سوزانم کند

دل غرق شور و حسرت و پیرایه‌های عاشقی

از ناله‌های پر شرر، چون شعله رقصانم کند

دل می‌رود از دست من، دیوانه می‌سازد مرا

شاید که شور دلبری، در کیش رندانم کند

از کفر و دین بیگانه‌ام، گشته خرد افسانه‌ام

دُردی‌کش میخانه‌ام، با باده درمانم کند

هرگز ندیدم غیر خود در راه عشق‌ات دربه‌در

من عاشقی شوریده‌ام، گو تا که زندانم کند

عشق رخ‌اش را از ازل در سینه پنهان کرده‌ام

تا صبح فردای ابد، کی او پشیمانم کند؟

از عشق او دیوانه‌ام، از غیر او بیگانه‌ام

با ساغر و پیمانه‌ام، در باده پنهانم کند

من دردم و درمان تویی، تو عشقی و هجران منم

من بی‌سر و، سامان تویی، کی غم پریشانم کند؟

من ساقی و تو ساغرم، من دل، تو باشی دلبرم

من چنگ و تو چنگ‌آورم، سازِ تو پژمانم کند

دل شد رها از عقل و دین، رفته هم از آن و هم این

بَه‌بَه به عشق و، آفرین بر آن‌که حیرانم کند!

دیوانه‌ام بی سلسله، افتاده دور از قافله

گشته نکو بی حوصله، او شاد و خندانم کند

 


« ۱۳۸ »

پیمانه

در دستگاه اصفهان و ساقی‌نامه مناسب است

وزن عروضی: مُستَفعِلُن مستفعلن مستفعلن مستفعلن

ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ

بحر: رجز مثمّن سالم

 

«ساقی بده پیمانه‌ای، ز آن می که بی خویشم کند»(۱)

تا در طریق عاشقی، مجنون‌تر از پیشم کند

ساقی بده پیمانه‌ای، ز آن مِی که دزدد عقل و دین

سر گیرم از سودای دل، دور از کم و بیشم کند

ساقی بده پیمانه‌ای، ز آن می که رسوایم کند

فارغ ز نام و ننگ و از آیین و از کیشم کند

ساقی بده پیمانه‌ای، ز آن می که اندازد مرا

در سوز و ساز بی امان، هم نوش و هم نیشم کند

ساقی بده پیمانه‌ای، از خمّ وحدت‌آفرین

تا دل فتد از هر «دویی»، فارغ ز تشویشم کند

ساقی بده پیمانه‌ای، از آن سبوی خویش‌کش

تا ماه من با دولتش، بی وقفه درویشم کند

ساقی بده پیمانه‌ای، شوریده چون گیسوی او

تا بیش از این شوریده و مستِ غم‌اندیشم کند

ساقی بده پیمانه‌ای، تا که بسوزاند هوس

از بیشه‌ها بگریزم و بی گرگ و بی میشم کند

ساقی بده پیمانه‌ای، آلوده با لعل لبش

تا خال کنج لب مرا، هر لحظه چون دیشم کند

ساقی بده پیمانه‌ای، پیمان کشیده از ازل

تا آن که کام بی امان، یکباره بی‌خویشم کند

ساقی بده پیمانه‌ای، تا این نکوی سنگ‌دل

گرید به حال خویشتن، سر در دل ریشم کند

 

۱٫رهی معیری. دیوان شعر، ج ۱٫


« ۱۳۹ »

عارض رخسار

در دستگاه همایون و گوشه نفیر مناسب است

وزن عروضی: مفتعلن فاعلن، مفتعلن فاعلن

ــU U ــ / ــ U ــ / ــU U ــ / ــ U ــ

بحر: منسرح مثمن مطوی مکشوف

 

دولت تنهایی‌ات، جان مرا آفرید

نقطه پرگار تو، چهره گشود از امید

حسن جلال تو شد، خار گل نرگس‌ام

قول و قرار تو مَه، نفخه وحدت دمید

چهره زیبارخان هست جمال تو یار

دلبری گل‌رخان، یکسره از تو رسید

عارض رخسار تو، سایه زده بر ظهور

غنچه لبی هم‌چو تو، زیرِ زبانم کشید

خال کنار لبت، کرده مرا محو خویش

روی تو را دید و دل، یکسره از خود رهید

چشم خمار بتان، از رخ زیبای توست

از بر مژگان تو، آمده بر ما نوید

نفخه‌ای از نای تو، به ز همه نغمه‌هاست

کشته مرا آن صلا، اذن سماعم دهید

ز آتش عشقش بسوخت، جان بلادیده‌ام

ز آب حیات لبش، بر دل و جانم زنید

آن رخ زیبای تو، خون به دل ما نمود

آن خم ابروی تو، جان و دلم را درید

راحت جانم تویی، جلوه‌سرای تو من

دل چو نوای تو زد، ساز «تدلّی» شنید

برده لب لعل تو، تاب و توان از دلم

عاشق بی‌دل چو من، چشم زمانه ندید

کیست نکو تا کند، شکوه ز هجران تو؟

از غم دوری تو، پشت دو عالم خمید

 

 


« ۱۴۰ »

اندیشه خرد

در دستگاه اصفهان و گوشه نغمه مناسب است

وزن عروضی: مفعول فاعلات، مفاعیل فاعلن

مستفعلن مفاعلُ، مستفعلن فَعَل

ــ ــU ــ / U ــU U / ــ ــ U ــ /U ــ

بحر: مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف

 

گفتم که بیش از این مکن اندیشه خِرَد

هرگز کسی به مُفت، خِرَد را نمی‌خرد

چون رزق این جهان، همه جهل و ستم بود

دانا چه تحفه‌ای است که عالَم بپرورد!

جاهل هزار مرتبه بدتر ز کافر است

جهل، آفتی بود که ز پایش درآورد

در کنجِ بی‌کسی شده دانا چه بس غریب

سرخورده از کجی زمان، غصه می‌خورد

منبر به چنگ جاهل و مسجد اسیر دیو

دانا خزیده گوشه‌ای و جامه می‌درد

از ظلم و شرک، راه حقیقت شده کساد

شیطان ز راه، چه آسان همی بَرد!

با آن‌که از قضا شده کار جهان به‌خیر

اما قدر چه رنج و بلاها که بنگرد!

عمر دو روز عالم و آدم چه اندک است

عاقل کسی است که از طمعِ نفس بگذرد

خوبی و زشتی همه عالم نکو ببین

از حضرتش؛ که ذهن کس آن‌جا نمی‌پرد


« ۱۴۱ »

سوز دل

در دستگاه شور و همایون

و گوشه‌های نغمه و نفیر مناسب است

وزن عروضی: مفعول مفاعیلن، مفعول مفاعیلن

مستفعلن مفعولن، مستفعلن مفعولن

ــ ــ U U / ــ ــ ــ / ــ ــ U U / ــ ــ ــ

بحر: هزج مثمن اخرب

 

این شام غریبانه، جانا سحری دارد

سوز گل و پروانه، در دل اثری دارد

هر سوز و غم و رنجی، بیهوده نشد برپا

این قصه هجرانم، گویا ثمری دارد

گل چاک زده دامان، تا آن که برد ایمان

بلبل که شده نالان، از او خبری دارد

در دهر نمی‌بینم غیر از رخ زیبایت

گل در صف خوش‌رویان، بر تو نظری دارد

سوز دل زار من، از ناز تو پیدا شد

پروانه که می‌سوزد، از تو شرری دارد

شاید که دل بلبل، پیدا بکند فرصت

آخر نه به جانش او زخم جگری دارد؟

سوز دل من دیدی؟ کم کن سر نازت را

بگذار به دل مرهم، دارو هنری دارد

دل مرهم دردش را، از دوست همی گیرد

از غیر طبیب خود، هر کس حذری دارد

ای جان نکو! بس کن، از دلبر بی پروا

زیرا لب لعل او، خوش بار و بری دارد


« ۱۴۲ »

خواب دل

در دستگاه بیات ترک و گوشه نحیب مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ

بحر: رمل مثمن سالم با یک رکن سالم اضافه

 

زاهد نادان اگر با دین مرا بیگانه می‌داند، بداند

عشق و مستی را اگر همپایه افسانه می‌داند، بداند

او که کالای سفالینش نمی‌ارزد به کم‌تر از پشیزی

گر که ما را هم به «حق» آلوده و دیوانه می‌داند، بداند

او کجا خود می‌شناسد جز به پندار و خیالی حضرت «حق»؟

گر که ما را ساقی و دُردی‌کش پیمانه می‌داند، بداند

در کمند زهد، من هرگز نیفتادم دمی در طول عمرم

او اگر ما را گرفتار می و میخانه می‌داند، بداند

من که دیدم یار خود را در خراب آبادِ جانم بی‌هیاهو

او اگر ما را چو جغدی در دل ویرانه می‌داند، بداند

زاهد نادان اگر با «حق» ندارد آشنایی، باک نیست

گر که ما را بت‌پرست و صاحب بت‌خانه می‌داند، بداند

دل اسیر حلقه زنجیر زلف پر خم دلبر شد آخر

او مرا گر واله و حیران آن دُردانه می‌داند، بداند

دیده‌ام روی تو را هر لحظه در ملک وجودم بی محابا

گر که او غیر از تو کس را در جهان جانانه می‌داند، بداند

عشق ما نی کار امروز و رها از قبضه ملک و مکان است

مستی‌ام هست از ازل؛ ما را اگر مستانه می‌داند، بداند

زهد پر سودای او کی برگ و باری می‌دهد غیر از خمودی؟

گر نکو را او به‌دور از سبحه صد دانه می‌داند، بداند

 


« ۱۴۳ »

حبّ علی علیه‌السلام

در دستگاه چارگاه و گوشه سپهر مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَع لُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / ــ ــ

بحر: رمل مثمن مخبون مقصور

 

در دل من ز ازل حب «علی» پیدا شد

هم‌چو من هر که نشد، مرده دل و اغوا شد!

هر که را حب «علی» هست، چه غم از دوزخ؟

شیعه با حب «علی» این همه بی‌پروا شد

بوده در اصل، پلید آن‌که ندارد مهرش

دشمن شیر خدا، در دو جهان رسوا شد

او بود سرّ وجود و همه عالم از اوست

هر دو عالم ز سر نطق «علی» گویا شد

حسن او لطف و صفا گشت و عیان شد هرجا

از سر عدل «علی» در دو جهان غوغا شد

فیض کامل بود او، مطلقِ اکوان وجود

دیده هر دو جهان از نظرش بینا شد

عالم و آدم و جن و پری و ملک و مکان

خود به یمن قدم حضرت او برپا شد

همه ملک ظهور و خط سیر ازلی

اوست در عالم و آدم، دمِ «أو أدنی» شد

به «علی» زنده‌ام و زنده از او هر عاشق

در دلم دم همه دم، از دم او پیدا شد

چهره اسم و صفت هست به حق عین «علی»

ظاهر و مَظهر «حق» گشت و به «حق» پویا شد

همه اوصاف خداوندِ وجود است «علی»

مظهر «حق» همه دم، در دو جهان یکجا شد

من که باشم که کنم مدح خداوند ظهور؟

مدح او می‌کند آن کس که به «حق» دانا شد

عاشقم بر تو و بر جمله هواخواهانت

تو دل و دینی و این هر دو، ز تو خوانا شد

شد نکو چاکر آن کس که بود شیدایت

از سر عشق تو، دل بر همگان شیدا شد

 


« ۱۴۴ »

گلبن کنج لب

در دستگاه اصفهان و گوشه کرشمه مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَع لُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / ــ ــ

بحر: رمل مثمن مخبون مقصور (محذوف)

 

گلبن کنج لب تو، چه مکیدن دارد!

قصه عشق، از این غنچه شنیدن دارد

عاشقم بر قد و بالا و رخ دلجویت

سوز من، ساز تو، بی‌صرفه خریدن دارد

هرچه تو عشوه کنی، باز به تو می‌مانم

ماهی و روی تو صد پرده، دریدن دارد

هرچه تو باده دهی، حال فراوان زاید

می ناب از لبِ چون باده، چشیدن دارد

لب تو بُرد دلم را و گرفتارم کرد

دل ز غیر لب لعل تو، بریدن دارد

کشته روی توام، پرده از آن رخ بردار

کاش روی تو ببینم، که چه دیدن دارد!

من هوادار تو و نازنمودن‌هاتم

عشوه بنمای که این ناز، کشیدن دارد

سوز دل، ساز نهان، رونق بازارت شد

قلب رنجیده من، میل تپیدن دارد

از ازل عشق تو با جان من آمیخته است

تا ابد شوق نسیم تو، وزیدن دارد؟!

سوخت از درد فراق تو دل من ای دوست!

از فراق تو نکو شوق رمیدن دارد


« ۱۴۵ »

دیار خوبان

در دستگاه سه‌گاه و گوشه کرشمه مناسب است

وزن عروضی: مفعول فاعلاتن، مفعول فاعلاتن

مستفعلن فعولن، مستفعلن فعولن (عروض نوین)

ــ ــU ــ / U ــ ــ / ــ ــU ــ /U ــ ــ

بحر: مضارع مثمن اخرب

 

در بارگاه خوبان، ریب و ریا نباشد

اطراف ماه تابان، ظلمت‌سرا نباشد

صدق و صفا و پاکی، رونق دهد دلم را

جز شوق و عشق و مستی، در جان ما نباشد

شیرازه وجودم از هر خطر شد ایمن

وحدت به جانم آمد، خوف از بلا نباشد

دنیا و قُوت آن چیست؟ آب و غذای حیوان!

غیر از لقایت ای مه، ما را غذا نباشد

آزادم از دو عالم، بی فرصت خیالی

جانم ز عشق جانان، یک دم جدا نباشد

در بارگاه عشقت، یکسر همه عزیزند

در آن دیار پاکی، شاه و گدا نباشد

شب تا سحر نشستم در محضر تو شیرین

تو راضی و رضا من، حرف از جفا نباشد

از سر پرید هوشم تا دیدمت به خلوت

لب ناگشوده گفتی، حرف و صدا نباشد

از هرچه «بود» رفتم، تا یافتم حضورت

در محضر تو جانا، غیر و سِوا نباشد

با چهره نکویت، فارغ شدم ز هر غیر

ناگه بدیدم آن غیر، ناآشنا نباشد

غرق تو شد وجودم، مست تو در سجودم

دردانه چون نکو کس، صاحب قضا نباشد


« ۱۴۶ »

چشمه وصال

در دستگاه افشاری و گوشه قرایی مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن

ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف

 

از سینه من رفته همه قید و همه بند

دل، لوح دویی را همه از جان خود افکند

افتاده‌ام از برج بلند تو در این دهر

ز آن لحظه که دل شد بَرِ ذات تو خوشایند

از چشمه وصل تو شده ذایقه‌ام خوش

کام تو بِه از شکر و شیر و عسل و قند

گشته است پر از حکمت تو، گوشِ دل من

نبوَد به دلم صحبت اغیار و دگر پند؟

هرچند که در راه تو رفت از کف من عمر

امّا ز تو همواره منم راضی و خرسند

از غیر اگر دیده پیوند بریدم

با ذات تو دارم همه دم خویشی و پیوند

کی بوده برای تو مهین‌چهره، رقیبی؟

کی هست برایت به جهان، مثلی و مانند؟

ما را تو مران از در پر شور و شر خویش

از شوق وصال تو کنم ناله دگر چند؟

فارغ شدم از جمله کسان، ای همه خویشم!

آزاد شدم از طمع و قوم طمع‌مند

سازم زِ دم سوز تو بشکست در این هجر

هرچند در این دایره صد پرده نوازند

صد شور و نوا پای تو سر داده نکو؛ چون

او در پی سوز و دگران در پی سازند


« ۱۴۷ »

ذره بی‌دانه

در دستگاه سه‌گاه و گوشه پروانه مناسب است

وزن عروضی: مستفعلن مستفعلن مستفعلن فَع

ــ ــU ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ

بحر: رجز مثمن اخرب محذوف(۱)

 

مستم من و دیوانه‌ام، دستم بگیرید

از غیر او بیگانه‌ام، دستم بگیرید

بیگانه از هر غیر گردیدم؛ چو دیدم!

ویرانه گشته خانه‌ام، دستم بگیرید

جام شرابم کو که تا در کام ریزم؟

کو دلبر افسانه‌ام؟ دستم بگیرید

افتاده‌ام از دست و پا، جانا کجایی؟

من عاشق دردانه‌ام، دستم بگیرید

ساقی پر از می‌کن تو جام خالی‌ام را

تا بینم آن جانانه‌ام، دستم بگیرید

افتاده ساغر از کفم، ساقی کجایی؟

ویرانه شد کاشانه‌ام، دستم بگیرید

دل گشته سر تا پا اسیر عشق و مستی

من مست صاحب‌خانه‌ام، دستم بگیرید

میخواره میخانه شهر وجودم

بی‌ساغر و پیمانه‌ام، دستم بگیرید

بیگانه از عقل و شعور و فن و علمم

دُردانه مستانه‌ام، دستم بگیرید

افتاده‌ام از فوق عرش کبریایی

من ذرّه بی‌دانه‌ام، دستم بگیرید

بشکسته دل چون موج بی‌پایان دریا

شد این شکن شکرانه‌ام، دستم بگیرید

جان نکو دیوانه عشق است و مستی

شد شمع دل پروانه‌ام، دستم بگیرید

۱٫رجز مثمن به صورت معمول، کم‌تر به صورت اخرب به کار می‌رود و بیش‌تر، مثمن سالم است؛ اما وزن رجز اخرب مقصور یا محذوف نیز در غزل استفاده می‌شود.


« ۱۴۸ »

دم مینا

در دستگاه همایون و گوشه نفیر مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن

ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف

 

جان و دلم آشفته غوغای تو باشد

چشمم به جهان، یکسره بینای تو باشد

دل در هوس روی تو آشفته و مست است

جان در پی رخساره زیبای تو باشد

پنهانی و پیدایی تو کرده اسیرم

این دل پی پنهانی و پیدای تو باشد

در اوج و حضیض، از دم صهبای تو مستم

هر دم دل من غرق تمنّای تو باشد

ای جان جهان! کار من از همهمه بگذشت

دل رفته ز جان، جان همه شیدای تو باشد

مستم ز می ناب و ندارم خبر از خویش

دل در همه دم کشته سیمای تو باشد

ما را نه غم طور و نه دل در پی موساست

زیرا که دلم سینه سینای تو باشد

این دل نهراسد ز سراپرده وحدت

زیرا که دل افتاده ز بالای تو باشد

فارغ شده‌ام از غم هر بود و نبودی

حالا که در این دل، دم مینای تو باشد

هرچند نکو خسته شد از دور زمانه

لیکن همه جا در پی سودای تو باشد


« ۱۴۹ »

صاحب صولت

در دستگاه اصفهان و قطعه مویه مناسب است

وزن عروضی: مفتعلن مفتعلن فاعلن

ــ U U ــ / ــ U U ــ / ــ U ــ

بحر: سریع مسدس مطوی مکشوف

 

تا دل دلبر نگران می‌شود

جان و جهان، تلخ از آن می‌شود

هر که ببیند رخ محبوب من

بی‌خبر از هر دو جهان می‌شود

دلبر من، دلبر دیر آشناست

گرچه سپس شوخ و روان می‌شود

تشنه به خون دل عاشق بود

عاشقِ او کشته از آن می‌شود

ماه جمالش نه همیشه، گُم است

بی‌خبر از پرده عیان می‌شود

سر چو دهم در ره او، هیچ نیست

کشته او، زنده به جان می‌شود

دل رود از قید ظهور و نُمود

چون‌که به او چهره نهان می‌شود

سربه سرم یکسره ظاهر بود

از دم او جمله بیان می‌شود

عاشقم و مست جمال نکوش

دل ز عذابش به فغان می‌شود

گشت نکو از غم عشقش خراب

دل ز فراقش نگران می‌شود

 


« ۱۵۰ »

شور و شرر

در دستگاه شور و گوشه نغمه مناسب است

وزن عروضی: مفعول فاعلاتن، مفعول فاعلاتن

مستفعلن فعولن، مستفعلن فعولن (عروض نوین)

ــ ــU ــ / U ــ ــ / ــ ــU ــ /U ــ ــ

بحر: مضارع مثمن اخرب

 

عشق من و تو دیگر، شور و شرر ندارد

از مستی پیاپی، دل هم خبر ندارد

از کثرت حضورت، بس بی‌خبر ز هجرم

این دل به غیر از عشقت، کاری دگر ندارد

فارغ شدم ز هستی، تو خود همه وجودی

غیر از محبتت دلْ، کس را به سر ندارد

فارغ‌تر از وجودم، دور از نُمود و بودم

بی اسم و رسم و عنوان، کاین‌ها اثر ندارد

مخمور و مستم از تو، مستی نشسته بر دل

دل گشته بی سر و پا، زیر و زبر ندارد

بگذشتم از مظاهر، ظاهر شدی تو در دل

جز بر وصال ذاتت، این دل نظر ندارد

در کشورِ نمودم، تنها تو خوش نشستی

چون عشق در دل من، بی‌تو ثمر ندارد

تو رمز هر ظهوری، جانم فدای ذاتت

این ما و من چه باشد؟ دل «دو» به سر ندارد!

از بس که ظاهری تو در آشکار و پنهان

جان رفته از هیاهو، خوف از خطر ندارد

جانم فدای روی‌ات، یکسر دَوَد به‌سوی‌ات

در عشق و عشق‌ورزی، کس این هنر ندارد

هرگز نکو نمیرد، چون زنده گشت از عشق

جایی که عشق باشد، مرگی به بر ندارد


« ۱۵۱ »

پیچ و خم‌ها

در دستگاه ماهور و گوشه کرشمه مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن، فاعلاتن، فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رَمَل مُسَدّس محذوف

 

هرچه تقدیرم شد، از سوی تو شد

پیچ و خم‌هایم ز گیسوی تو شد

چون تویی ظاهر به شکل این و آن

چشمه‌ساران، جاری از جوی تو شد

تند و تیزی‌های چوگان را مگو

هرچه در میدان شد، از گوی تو شد

خنجر حُسن تو دل را پاره کرد

تیزی خنجر، از ابروی تو شد

هرچه باشد در قدر یا در قضا

سر به سر، جمله خود از خوی تو شد

من ندارم از کسی در دل هراس

ترس من از دست و بازوی تو شد

هر کس آمد جانب ما یا گریخت

رفت و آمدها به نیروی تو شد

استقامت‌های دل اندر نهان

خود نشان از دیدن روی تو شد

بازی میدانی اندیشه‌ام

از حکایات سرِ کوی تو شد

رونق بازار شوق و عشق من

خود ز لطف و حسن دلجوی تو شد

گر گذشتم از خم و پیچ وجود

یکسر از رنگ سیه‌موی تو شد

گر غم فریاد من دل می‌برد

این همه از «های» و از «هوی» تو شد

گر بود این جان من مجموعِ ضد

اسم و وصف هر دو، پهلوی تو شد

گر نکو را کشته حُسن دلبران

حُسن‌شان از ذات نیکوی تو شد


« ۱۵۲ »

فتنه‌های دلبری

در دستگاه همایون و گوشه نفیر مناسب است

وزن عروضی: مُستَفعِلُن مستفعلن، مستفعلن مستفعلن

ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ

بحر: رجز مثمّن سالم

 

آن مه مرا با غمزه‌اش، این سو و آن سو می‌کشد

از فتنه‌های دلبری، هر لحظه با مو می‌کشد

هر دم به ناز چهره‌اش، دل می‌برد آسان ز من

آن چهره بی سمت و سو، زین رو به آن رو می‌کشد

او خواست بگریزد ز خود در سایه‌های چهره‌اش

دیدم مرا هم سایه‌وش، زین کو به آن کو می‌کشد

کن چاره‌ای در کار من، چون مبتلایش گشته‌ام

هر شب خیال تو مرا، با عطر گیسو می‌کشد

رفتم که بگریزم من از آن ماه شب های وجود

دیدم که در ظلمت‌سرا، با سحر و جادو می‌کشد

بی‌خود نشستم در بدن، تا آن که بگریزم ز تن

ناگاه دیدم او مرا با تیغ ابرو می‌کشد

کردم رها هستی ز خود، گردیدم از مستی رها

دیدم که آن مه پاره‌ام، با پشت بازو می‌کشد

هر لحظه از سودای جان، فارغ شدم از این و آن

تا دل بشد در این گمان، دیدم مرا او می‌کشد

چون دیدم آن روی خوش‌ات، آه از دلم شد بر فلک

چون دل بریدم از همه، دیدم که دل «هو» می‌کشد

جانا مرا بیگانه کن، از چهره نام و نشان

چون در فراق تو نکو، هجر تو نیکو می‌کشد

 


« ۱۵۳ »

ولا الضالین

در دستگاه چارگاه و گوشه نحیب مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ

بحر: هزج مثمن سالم

 

«ولا الضالین»ِ شیخِ ما چو غنچه تا نمایان شد

دو صد گبر و دو صد ترسا ز ترس شیخ، پنهان شد!

ز مدِّ «لین» چو بگذشت و برفت از گوش‌ها بیرون

لب شیخ از صفیرش هم‌چو گل یکباره خندان شد

از آن «واو» و از آن «لا»، «لام» و مدّ «لین» شنیدم که

دل شیخ از بیان هر کدامش نیک شادان شد

صفا و رونق دل رفت و جای آن بشد نکبت

نشد زنده یکی مرده، ز حمدش غم فراوان شد

دعا و ذکر و تسبیح و ثنا و ورد شیخ ما

ز بهر ظاهر و زیور، قرینِ مکر شیطان شد

به محراب و به سجاده، ز مُهر و سجده ساده

نمی‌دانی چه مشکل‌های بسیاری که آسان شد!

نهد او سر به سجده تا که دزدد از تو، آسان «تو»!

بگیرد از تو مال و عقل و دین و هرچه ایمان شد

اگر چیزی فزون زین‌ها بود در کار شیخ ما

همان پُست و مقام و افتخار و عُجب و عنوان شد

بترس از ظاهر خوبت، غزال مست و رعنایم!

که هر کس دل به دنیا بست، از عقبا گریزان شد

من از زهد و ریای شیخ و درس و بحث و سجاده!

چه دل‌سیر و چه دل‌گیرم، که گویی دشمنم آن شد!

من و عقل و من پاکی، من و عشق و جگرچاکی

نکو، بگذر تو از مستی که او را قطب، «شیطان» شد!

 


« ۱۵۴ »

رخ آن حور

در دستگاه اصفهان و گوشه کرشمه مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

هرگز اندر دل من جز رخ آن حور نبود

دلبری در دل من بود که در طور نبود

خیز و با میل و رضا کشتن من ساز نما

زخمه چشم تو در گوشه ماهور نبود

آسمان در قفس سینه من گشت نهان

لحظه‌ای رنج و محن از دل من دور نبود

سال‌ها شد که کسی راه نبرده است به دوست

این هنر گرچه که از غیر تو میسور نبود!

ظلمات است تو را دهر، صفا در قلب است

دم مزن ز عْشق و صفا، گر که تو را نور نبود

از سر عشق تو جانا به ظهور افتادم!

من به میل آمده‌ام، آمدنم زور نبود

من ز «حق» آمدم و وصل به «حق» گردیدم

پسِ وصلش به جهان جایگهم گور نبود

گور و کافور و حنوط و کفنم نیست نیاز

که مرا تن ز پسِ مرگ، به‌جز نور نبود

روح من هست بلند و شده صافی از عشق

هیچ‌گاه این دل من ز عْشق و صفا دور نبود

نه مرا خاک و تن و جور و جفایی باشد

«حق» به دل کرده مُقام و خبر از مور نبود

شد نکو شعشعه نور ظهوری در خاک

در جهان جز من و او، ناظر و منظور نبود

 


« ۱۵۵ »

کلبه ما

در دستگاه اصفهان و گوشه کرشمه مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَع لُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / ــ ــ

بحر: رمل مثمن مخبون مقصور (محذوف)

 

بس که بر کلبه ما لطف و صفا می‌بارد

دل من چهره «لن» در دل «لا» می‌کارد

چهره‌پرداز «وِلا» گشته به «لا» یکسر مست

هاتفم دم‌به‌دم از قدس، ندا می‌آرد

کلبه ویران شد و دل رفت و رها گشت هوس

تا از آن مه، به برم ابر بلا بگذارد

بی‌خبر بوده‌ام از غایله ناسوتش

تا دلم قهر و قضا، صلح و صفا پندارد

چون شدم در خط ذات و قلمِ صبح ازل

تا ابد جان نکو پاس سخن می‌دارد

* * *


« ۱۵۶ »

دین من

در دستگاه ابوعطا و گوشه گبری مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

بی‌خبر از همه دینم، که خبر این باشد

عشق حق، دین من است و به من آیین باشد

من گذشتم همه از غیر و رسیدم تا حق

حق مرا یار قدیم و مهِ دیرین باشد

عشق آن مه شده در جان و دلم جای‌گزین

یار و دلدار من آن آیت حق‌بین باشد

عاشقم بر خم گیسو و دو تیغ ابرو

دل فرهاد فقط در کفِ شیرین باشد

شد نکو کشته آزاده آن زیبارو

از ازل تا به ابد، زنده خونین باشد


« ۱۵۷ »

دیده دل

در دستگاه ماهور و گوشه حزین مناسب است

وزن عروضی: مستفعلُ فاعلاتُ فع لن

ــ ــ U U / ــ U ــ U / ــ ــ

بحر: هزج مسدّس اخرب مقبوض محذوف(۱)

 

دستم بگرفت و پا رها کرد

محشر به برم از آن به‌پا کرد

دیدم که نبوده دیده از من

او جای من این چنین صفا کرد

از دیده و دل برفتم آخر

او دیده و دل ز هم جدا کرد

گفتم که شنیده‌ام صدایت

یک لحظه دلم پر از نوا کرد

دیدم به دل نکو صفا را

چون دل به حقیقت آشنا کرد

۱٫وزن یاد شده، برای قطعه، مثنوی کوتاه و چارپاره مناسب است.


« ۱۵۸ »

نوای دل

در دستگاه اصفهان و گوشه سلمک مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیل (فَعُولُن)

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید (ترانه) یا هزج مسدّس محذوف

 

خوش آن روزی که دل غرق خدا بود

صدای دل نوای آشنا بود

دل از بیگانه دور و حق درونش

نشسته فارغ از هر دو سرا بود

چه می‌شد لطف حق بر ما بقا داشت

هماره لطف او بر بینوا بود!

به شور عاشقان و عارفانش

جهان آکنده از لطف و صفا بود

نکو! تکرار کن این مصرع نغز:

خوش آن روزی که دل غرق خدا بود!

* * *


« ۱۵۹ »

نغمه دوست

در دستگاه شور و گوشه سلمک مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فع لن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / ــ ــ

بحر: رمل مثمن مخبون مقصور (محذوف)

 

سینه سوخته‌ام حال و هوایی دارد

سوز این سینه به حق، راه به جایی دارد

خلوت دوست، مرا کرده هوایی؛ اما

عشق من در ره تو، وه چه صفایی دارد!

نغمه نغمه به دلم هست زبانت گویا

ذره ذره همه هستی چه صدایی دارد!

هر گل و خار که بینی به سرای ناسوت

در مزامیر دلم شور و نوایی دارد

نغمه دوست کند در دل من غوغاها

دلبر صافی من، بَه چه وفایی دارد!

بگذر از قول و غزل، جان نکو خوش بنگر:

کاو عیان است، مگویید ردایی دارد


« ۱۶۰ »

سینه سنگ

در دستگاه سه‌گاه و گوشه پروانه مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فع لن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / ــ ــ

بحر: رمل مثمن مخبون مقصور (محذوف)

 

سینه سنگ و رخ حور به تو می‌نازد

لطفِ هر چهره مرا یاد تو می‌اندازد

محو هر چهره شدم چون که بدیدم روی‌ات

رخ تو چهره هر ذره عیان می‌سازد

هر که بر تو نگرد، بگذرد از ایمانش

در قمار دل خود، جمله به تو می‌بازد

بس که زیبایی تو شهره آفاق شده است

این دل غمزده را یاد تو می‌اندازد

محو او گشته نکو، از دل و از چشم مپرس

کو دلم؟ کی به تماشای تو می‌پردازد؟


« ۱۶۱ »

خاک آستان

در دستگاه بیات ترک و گوشه سپهر مناسب است

وزن عروضی: مفعول فاعلات، مفاعیل فاعلن

مستفعلن مفاعلُ، مستفعلن فَعَل

ــ ــU ــ / U ــU U / ــ ــ U ــ /U ــ

بحر: مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف

 

من خاک آستانِ توام، یا علی مدد!

در کهفِ با امان توام، یا علی مدد!

جانم بگیر و برکش از این طمطراق هجر

چون ریزه‌خوار خوان توام، یا علی مدد!

جانان من تویی و به جانم نشسته‌ای

من ظاهر و نهان توام، یا علی مدد!

در کوی تو نشسته‌ام ای شاه، یک نگاه!

من در جهان زبانِ توام، یا علی مدد!

جانا! نکو بریده ز غیر تو نازنین

یکسر فدای جانِ توام، یا علی مدد!


« ۱۶۲ »

هوای تو

در دستگاه اصفهان و گوشه حزین مناسب است

وزن عروضی: مفتعلن مفتعلن فاعلن

ــ U U ــ / ــ U U ــ / ــ U ــ

بحر: سریع مسدس مطوی مکشوف

سـیـنه مـن، غـرق هـوای تـو شـد

دم همه دم، محو رضای تو شد

از نگهت جان من آتش گرفت

بی‌قَدَر اسبابِ قضای تو شد

جان من افتاده ز قول و غزل

نغمه‌گر صوت و صدای تو شد

در دل من جز تو نباشد کسی

صوت و سکوتم ز نوای تو شد

رفته ز جان و دل من راحتی

هرچه به دل شد، ز هوای تو شد

نیست نکو را به جهان غیر تو

چون که هوایی سرای تو شد


« ۱۶۳ »

لطف جمال

در دستگاه شور و شور شیراز و گوشه مهربانی مناسب است

وزن عروضی: مفتعلن مفتعلن فاعلن

ــ U U ــ / ــ U U ــ / ــ U ــ

بحر: سریع مسدس مطوی مکشوف

تا به دلم غنج و دلال تو شد

کار دلم خواب و خیال تو شد

هر که گزید از دو جهان دلبری

لیک دلم غرق وصال تو شد

من به وصالت زده‌ام فال خویش

ظرف دلم همّت فال تو شد

چون به دلم چهره تو بود و بس

چهره جان، لطف جمال تو شد

دل نه فقط مات سراپای توست

جان نکو محو کمال تو شد


« ۱۶۴ »

هوای غربت

در دستگاه اصفهان و گوشه نفیر مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید (ترانه) یا هزج مسدّس محذوف

مرا از حضرت حق حیرت آمد

هوای دل، نوای غربت آمد

من و غربت، من و حیرت، من و عشق

دلم از وحدتش، در فکرت آمد

چو دل، خونین به دیدار خدا رفت

ز حق هر لحظه بر دل، رحمت آمد

شدم فارغ ز ناسوت و مرامش

که حق در جان من با دولت آمد!

رها گردیدم از گردِ غمِ هجر

چو آن دلبر به سویم راحت آمد

بگفت: ای بنده دیوانه من!

چو گفتم «جان!»، نکو را رخصت آمد


« ۱۶۵ »

شخص شخیص

در دستگاه چارگاه و گوشه نحیب مناسب است

وزن عروضی:فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مسدّس محذوف

جان من، آماده غوغا بود

فارغ از اندیشه فردا بود

دل نشسته روبه روی دلبرش

نازنینی که رخ‌اش پیدا بود!

شاهد دل، شور هر شعله خود اوست

در برش دیده به حق بینا بود

جمله ذرات جهان یکسر خود اوست

هرچه جز این بنگری، سودا بود

هرچه در جان و دلم گردد عیان

پیش رو، آن چهره سر تا پا بود!

وحدت حق، واحد یکتایی است

چون که «او» شخص شخیص «ما» بود

جمله ذرات جهان، جانِ حق است

او به ذات نغمه‌ها، آوا بود!

هست ذاتش در دل فعل و صفات

از جهان تا عالم مینا بود

چهره جانان بود هر عالَمی

چهره، چهره، عالَمی گویا بود

هرچه شد تفریق و جمع، از وحدت است

دلبر و دلدار و دل‌آرا بود

از نکو بشنو تو این قول و غزل

چون نگاهش بر حقیقت وا بود


« ۱۶۶ »

افیون

در دستگاه افشاری و گوشه نحیب مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَع لُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ /U U ــ ــ / ــ ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

عشق او، لطف جمالش به دلم افزون کرد

غیر حق را ز دلم، هرچه که شد، بیرون کرد

شدم آزاد از آن‌گه که جمالش دیدم

زلف آشفته آن یار، مرا مجنون کرد

عاشقم، عاشق درمانده بی‌سامانم

که ستم‌پیشه دوران، دل من پرخون کرد

ستم و ظلم و شکم‌بارگی‌اش خود کم بود

کبر و سالوس و ریا را به جهان، قانون کرد

زشتی و مرگ و پلیدی، نه فقط اوصافش

بلکه در خلق خدا، نفرت و غم افزون کرد

از سر عقده تحقیر و به خودشیفتگی

مردم خویش به انواع بلا محزون کرد

بس ستم کرد و تباهی و فساد افزون شد

از سر جنگ و جنایت، خط خون جیحون کرد

گرچه من عاشقم و مست و خرابم، اما

غم این خلق ببین با دل تنگم چون کرد؟

بس بود جان نکو، دم مزن از بدعت‌هاش

گرچه با خیرگی‌اش، دین خدا افیون کرد


« ۱۶۷ »

یتیمی با غم دوری مادر

در دستگاه غم‌انگیز و گوشه حزین مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

مرا، مادر به دوران ستم زاد

هر آن‌چه دیده‌ام، مانده مرا یاد!

ستمگر تا که زد بر فرق مامم

از این ظلم و ستم، ابلیس شد شاد

یتیمی با غم دوری مادر

دلم بشکست در آغوش بیداد

چو رفتم دادِ محرومان بگیرم

شدم محروم و طعمه بهر شدّاد

خدایا! ظلم ظالم کرده پیرم

بمیرانش که خلقی گردد آزاد!

نمی‌خواهد نکو جور و جفا را

بگو نفرین به هر بیدادگر باد!


« ۱۶۸ »

باغ لاهوت

در دستگاه چارگاه و گوشه رهاو مناسب است

وزن عروضی: فعلات فاعلاتن فَعَلات فاعلاتن

U U ــ U / ــ U ــ ــ / U U ــ U / ــ U ــ ــ

بحر: رمل مثمن مشکول

دل من ز فرط شادی، هوس شراب دارد

به حضور جان شیرین، نَفَس رباب دارد

نه میان بوستانم، که شدم به باغ لاهوت!

به همان دیار پاکی که شراب ناب دارد

چو شدم به خلوت دل، برهیدم از دو عالم

به امید وصل یاری که به رخ، نقاب دارد

نروم ز کوی‌ات ای مه، بزدم صلای هستی

که سپیده سلام‌ات، خبر از خراب دارد

من و عشق و شور و مستی، تو و همّت دو عالم

شده‌ام رها ز عقلی که غم حساب دارد

شده چون نکو به خیر و بگذشته از تباهی

نه پی عدالت و نه خبر از کتاب دارد


« ۱۶۹ »

حکم امان

در دستگاه افشاری و گوشه نحیب مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

مرا حق یک شبی حکم امان داد

دل و دینی به‌دور از هر زیان داد

رها گشتم ز درد و داغ و از غم

به جان، حق آمد و سِرّ نهان داد

شدم در مکتب حق صاحب سِرّ

دلم را حکم هر خُرد و کلان داد

گذر کردم ز دنیای تباهی

چو دیدم حق به هر ذره زبان داد

زبانِ ذره بُرد از سر، مرا هوش

چو دیدم ذره‌ای را ذره، جان داد

نکو! در محضر حق نیک بنگر

که دید و دیده را حق، بی‌گمان داد


« ۱۷۰ »

نگاه بینوایان

در دستگاه افشاری و گوشه کشته مرده مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: هزج مسدّس محذوف

شده دنیای ما پر آتش و دود

به جای آب، خون شد در دل رود

خوراک بینوایان گشته اندوه

بمیرد هر ضعیفی راحت و زود

ندارد رونقی بازار خوبی

شده خوبی به خوبان، جمله نابود

نه دینی و نه خیری و نه پاکی

صفا و خوبی و خدمت کجا بود؟!

قناری مرده، زاغی گشته بلبل

سنان و شمر و خولی، جای داود

نکو راحت گذشت از فرصت خویش

همین او را بود بس خیر و هم جود


« ۱۷۱ »

صاحب نظری

در دستگاه ماهور و گوشه سپهر مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مفعولاتن

ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــ ــ ــ

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف

خاموشم و دل پر از بسی غوغا شد

از دانش من دلم پر از رؤیا شد

خیس است تنم از عرق دانایی

بس شادی و غم کز این خِرَد برپا شد

رفتم چه خوش از حریم هستی بیرون

تا لطف تو بر من همه دم دریا شد

پولادم و ایمانِ فلک رفت به باد

ز آن لحظه که وحی حق به دل پیدا شد

رفتم ز شکیب دل، نکو، هیچ مگو!

صاحب‌نظری نبود و نه گویا شد


« ۱۷۲ »

دین و دنیا

در دستگاه سه‌گاه و گوشه پروانه مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

جهان در دور ما پر شد ز بیداد

نمانده جز ستم، چیزی مرا یاد

ز بیداد ستمگرهای دوران

نشد خلق ستمدیده دمی شاد

شده این دینِ پر پیرایه افیون

ستمدیده فتد در دام اِلحاد

شد استبداد و بی‌دینی به هم جفت

ز دین و کفر و کینه، هر سه فریاد

سیاست خط باطل پیش دارد

خدا در راه باطل، خیر ننهاد

دو صد فریاد از بیداد خوبان

شده خوبی، لباس شمر و شداد

مگو مظلوم در دنیا زیاد است

که ظالم جان هر یک داده بر باد

نکو! بگذر ز غوغای زمانه

که رفت از دین و دنیا پاک، بنیاد!

 


« ۱۷۳ »

جان‌فدا

در دستگاه افشاری و گوشه نعره مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

بر دو عالم ما به یک لحظه جفا خواهیم کرد

با دل پاک تو ای حق، ما صفا خواهیم کرد

عشق عالم را گرفتیم از دل شاد کریم

لطف بی‌حد خدا را کی رها خواهیم کرد؟

در میان آفرینش، بر فراز عرش حق

مسلخ خونین عشقش را به‌پا خواهیم کرد

این همه نقص و کجی کاندر دو عالم شد به‌پا

با دو خط تیغ لطفت، ما دوا خواهیم کرد

شاد و مستیم از حضور دلبر دلجوی خویش

چهره پاک حقیقت را ز باطل، برملا خواهیم کرد

بی هیولای وجود و صورت جور و جفا

حضرت ذات الهی را صدا خواهیم کرد

کس نمی‌داند که ما در قرب رؤیای خدا

هر دو عالم را به دلبر آشنا خواهیم کرد

جان و قلب و نفس و روح و سِرّ سودا را همه

ما فدای دلبر و زلفِ دو تا خواهیم کرد

عارف و رند و خرابیم، ای نکو آماده باش!

هستی ناچیز خود را هم فدا خواهیم کرد

 

* * *


« ۱۷۴ »

غم عالم

در دستگاه افشاری و گوشه قرایی مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

غم عالم، تو گویی در دلم شد

فراق عشقت ای گل حاصلم شد

ندارم یاوری، یا غمگساری

چرا که رنج و ماتم در گِلم شد

نمی‌خواهم که با ماتم بمیرم

اگرچه پر ز فتنه محفلم شد

من و حق، هر دو یاران قدیمیم

به‌جز حق هرچه گویی، باطلم شد

به دنیا غیر حق، یاری ندارم

به‌جز حق کشته‌هایم، قاتلم شد

نکو! خو کن، به لطف حق، که دنیا

برای فتنه‌هایش مایلم شد


« ۱۷۵ »

استاد ازل

در دستگاه ابوعطا و گوشه گبری مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مفعولن فَع

مستفعل مستفعل مفعولاتن

ــ ــ U / ــ ــ U / ــ ــ ــ ــ

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف

استاد ازل خود به دلم پنهان شد

این دل به همه قامت و قد عریان شد

عشق ازلی خیمه زده در کویم

چون خیل مَلَک به خانه‌ام مهمان شد!

یارم به دل آمد، همه رفتند از دل

بی‌وقفه برون، هر دو جهان از آن شد

معشوق چو خود رند غزل‌خوان آمد

بر من غزل ملک و مکان آسان شد

آسوده بود جان نکو در دوران

یارم به جهانِ جان من، تابان شد


« ۱۷۶ »

سکه عشق

در دستگاه راست پنج‌گاه و گوشه زنگوله مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَع لُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ /U U ــ ــ / ــ ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

حضرت حق به دلم، رونق بی‌پایان داد

در شبی نیک، مرا همهمه عرفان داد

دولت دوست چو زد بر دل من رنگ عشق

بی‌خبر از دو جهان، نعمت غم ارزان داد

بی‌خبر شد دلم از وسوسه جنت و نار

ساقی عشق، به لب جام می‌ام آسان داد

کی نکو در بر کس، گفته سخن از محبوب؟

او به من علم و هنر از نَفسِ رحمان داد


« ۱۷۷ »

چشم تو

در دستگاه سه‌گاه و گوشه پروانه مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

دلم با چشم تو در تاب و تب شد

ز هجرت روز من یکباره شب شد

ربوده دوری‌ات عقل از سر من

دلم آواره آن لعل لب شد

منم آشفته بازار دلبر

به ذات آمد دل و فارغ، ز رب شد

فقط عشق تو را دارم به دل؛ چون

دلم دور از حَسَب یا که نَسَب شد

نکو در نزد تو عاشق‌ترین است

دوای درد او شرب عنب شد

* * *

مطالب مرتبط