دیوان محبوبی ( حرف ت)
« ۶۰ »
ناوک ابرو
در دستگاه سهگاه و گوشه سلمک مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
هرچه صورت هست در عالم، سراسر روی توست
سیـرت و پنهانی هر چهره، خُلق و خوی توست
هرکجا روی آورم، روی تو آید در نظر
هرچه میبینم، همه از ناوک ابروی توست
هر دو عالم نزد ما خال و خط روی تو است
موی من یک سلسله از طره گیسوی توست
از زنخدانت گریزد هر که بیرونی بود
آن که بیرونی بود، آشفته از آن موی توست
هر دمی در هر نفس فریادم از دست تو بود
شد جگر پرخون و خونش از لب دلجوی توست
غم خورم تا سوز دل بر تارک ماتم زنم
غم چه باشد تا مشامم پر ز عطر و بوی توست؟!
فاش میگویم که تو ذاتی و باقی جلوهاند
گرچه مستوری، عیانی، «های» هر دل «هوی» توست
چهره چهره، ذره ذره، عالم از خُرد و کلان
حُسنی از روی تو و آن صنعت بازوی توست
من کیام؟ دلدادهای، آوارهای بیهر نشان
عاشق بیپا و سر، گمگشتهای در کوی توست
آرزوی کوی تو کرده نکو را دربهدر
خسته باشد تن، ولی جان دم بهدم همسوی توست
« ۶۱ »
میکده بازار نیست
در دستگاه همایون و گوشه نحیب مناسب است
وزن عروضی: مفتعلن مفتعلن فاعلن
ــ U U ــ / ــ U U ــ / ــ U ــ
بحر: سریع مسدس مطوی مکشوف
میکده جای هنر و کار نیست
جای صفا باشد و، بازار نیست
نیست سزاوار هوا و هوس
باده و می، داروی عطار نیست
مِی چو زدم، باده و ساغر شکست
این هنرِ رند طمعکار نیست
مستی من برده ز ما هرچه بود
فقر و فنا حلقه زنّار نیست
هرچه که دیدم، به نظر «او» رسید
عاشق او جز من خَمّار نیست
دلبر طنّاز من آن شوخ مست
لوده و سرزنده بود، زار نیست
خلوتی ماست که بیپرده شد
ساده هر جایی فرّار نیست
سایه زند بر سر من سربه سر
گرچه کسی در خور آن یار نیست
چهره نموده است به ملک وجود
پرده گشوده، ز کسش عار نیست
دلبر طناز کجا، دل کجا؟!
باده طلب، صرفه بهجز نار نیست
سر بنما تا که زند او سرت
شاهد صدق تو بهجز دار نیست
صرفه ندارد بهجز از عشق تو
این، هنرِ هر خس و هر خار نیست
نای من از نفخه تو پر نواست
«حق» شده نطق من و، منقار نیست
هرچه به دل میرسد از لطف توست
ورنه ز من این همه آثار نیست
ذرّه تویی، خاک بگیر از میان
گرچه نکو لایق این بار نیست
« ۶۲ »
زیبا صنم
در دستگاه سهگاه و گوشه پروانه مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
ساحت قدس تو را هر لحظه دیدن، کار نیست
چهره ماه تو را در دیدهام انکار نیست
مستم از دیدار رخسار تو ای زیبا صنم
گل ز لبهای تو چیدن، در مرامم عار نیست
دل بریدن از دو عالم نیست مشکل هیچ گاه
کمترین کار است، امّا در خور دلدار نیست
دل بریدن از همه دار و ندار خویشتن
هست آسان، چون که عاشق کاسب بازار نیست
نقش خود پیراستم، چون دادی آوای فنا
در پناه آن خمِ ابرو، فنا دشوار نیست
سر کشیدم، خوش بریدم دل ز غیرِ یار خود
جان عاشق هیچگه آزرده از اغیار نیست
سرمه چشمانتظاری میکشم بر دیده؛ چون
نزد تو کاری برایم بهتر از دیدار نیست
در ره عشق تو سر دادن، نه کاری مشکل است
باختم دل را، که سر شایسته این دار نیست
او به من دل داده و خود گشتهام از دل رها
شِکوهای گر دارد این دل با تو، از آثار نیست
ای نکو بس کن غزل، رو کن بر آن زیبا صنم
کام عشق از باده قول و غزل، پربار نیست
« ۶۳ »
عشق و صفا
در دستگاه افشاری و گوشه نیریز مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن
ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ
بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف
چون ذات تو را وحدت مستانه تمام است
سرّ ازلی در دل هر ذره مُقام است
ذرات جهان هست ز اوصاف جمالت
سرتاسر هستی به برت نقش قیام است
هر ذره که میلش به سراپرده «کن» شد
در چهره هستی به تماشای مدام است
این سلسله عالم هستی که هویداست
یک طُره گیسوی همان دلبر رام است
با چشم خدایی بنگر بر همه هستی
زنهار نیابی خللی، ورنه که دام است!
گفتم که سِوَی اللَّه بُوَدم جام پر از می
بیپرده بزن باده که ایام به کام است!
بالاتر از آن با تو بگویم اگر اهلی:
کاین بود و نُمودِ همه ذرات، کلام است
دستت چو رسد یکسره بر زلف پریشان
هرگز مده از دست، که خود عین مرام است!
مقصود «حق» از هستی ما عشق و صفا بود
مِی نوش اگر عقل تو ناپخته و خام است
هر کس به جهان مانْد، بگو عافیتش باد!
ساقی بده می، چون که نکو کشته جام است
« ۶۴ »
جام وحدت
در دستگاه ابوعطا و گوشه گبری مناسب است
وزن عروضی: مستفعلن مستفعلن مستفعلن فَع
ــ ــU ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ
بحر: رجز مثمن محذوف
سرمستم ای ساقی بده آن جام وحدت
تا کام دل جویم همی با عیش و عشرت
ساقی بده کام دل از آن باده عشق
بیرون کن از این هستیام سودای فکرت
هرگز نخواندم جانِ تو درسی بهجز عشق!
رفت از سرم عقل و گمان و هوش و فرصت
من فارغ از خویش و ز غیرم در ره تو
بیگانهام با ظلم و جور و کبر و نخوت
رو از برم دانای ظاهر، مفتی دین!
من در جهان هرگز نخواهم جاه و حشمت
در بحر طوفانی چه باکم باشد از موج؟
بنشستهام بر عرشه کشتی رحمت!
ظاهرمداران را نهادم در صف هیچ
از تو گرفتم در نهان هر لحظه رخصت
در وادی پنهانیات یار دلارام!
افتادم از خویش و بدیدم در تو قامت
شور و شرر زین عشق بر جان من افتاد
عاشق کجا افتد به دام درس حکمت؟
مستانِ تو یکسر همه ماتاند و حیران
از آن همه لطف و صفا و حسن و غیرت
گفتی نکو شد مدعی در وادی دَم
دَم از تو و، غیر از تو یکسر هست کثرت
« ۶۵ »
زخمه غم
در دستگاه چارگاه و قطعه چاوشی مناسب است
وزن عروضی: مستفعلن مفاعلُ، مستفعلن فَعَل
ــ ــU ــ / U ــU U / ــ ــ U ــ /U ــ
بحر: مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف
آب روان که مایه هر نغمه و نواست
خوش رشحهای ز صافی آن چشمه بقاست
آهنگ شُرشُری که شنیدی ز چنگ آب
یک گوشه از ترنّم آن جرعه صفاست
هر مایهای که بر دل و جان میرسد ز عشق
ورد زبان دلبر پر عشوه و اداست
آن لب که کشته خال کنارش چراغ دل
پُر چین و پُر شکن شده بر هرچه بی هواست
گو تا که دل تحمل داغش کند به صبر
زیرا که سوز داغ غماش صاف و بیریاست
گر پیک غم رسد، از آن متاب روی
هر زخمه غمی که از او میرسد، دواست
درد فراق و هجر رخ او بود امید
هم چاک نیش خنجر آن مهلقا شفاست
گر عاشقی، منال تو از زخمه لبش
زیرا که زخمِ زخمه لبهاش بیریاست
گر عاشقی و اهل دلی، با دو دست دوست
چنگی بزن، که ساحت آن پرده، پر صداست
گر عارفی و صاحب صدقی به جمع خویش
خاک ره پیادهدلان شو که این رواست
حسن تمام عالم و آدم، جمال اوست
دیدار آن رخ زیبا، چه دلرباست!
من مستم و بریدهام از هرچه غیر اوست
کذب است آن که گفته جدایی میان ماست
خواهی نظر نمایی و بینی جمال دوست
ما را ببین که تماشای «حق» تو راست
از آس و پاسی عاشق سخن مگو
زیرا نکو همه دم در پی فناست
« ۶۶ »
صید و صیاد
در دستگاه ابوعطا و گوشه نفیر مناسب است
وزن عروضی: مفاعلُن فَعَلاتن، مفاعلن فَع لُن
U ــ U ــ /U U ــ ــ /U ــ U ــ / ــ ــ
بحر: مجتث مثمن مخبون محذوف
بیا که با تو بگویم مرا چه رخ داد است:
اسیر دست تو شد دل، ز بس که آزاد است!
نگر به پَرسه دل در خط جمالت، دوست
که در دلم بهجز آن روی خوش نه در یاد است
ربودهای تو دلم را، به من مدارا کن
عزیز من بنگر بر من، این چه بیداد است!
فراق روی تو خم کرده قامتم چو هلال
ز عشق روی توام دل خرابیآباد است(۱)
منم غریب و منم بی کس و منم تنها
نه دل به دار و دیار و نه خویش و همزاد است
عجب نباشد اگر راز خود کنم افشا
که نای رفته نوا از لب تو افتاد است
ز کفر و دین و شریعت، ز اهل صدق و طریق
رها شدم که ز هر یک، دل عدو شاد است
درون جان و دلم غیر تو هوایی نیست
که چشم من به هوای تو دیده بگشاد است
ظهورِ عینِ من و سایههای پنهانی
نشانهای ز تو باشد که صید و صیاد است
هزار پرده تارَم ز نغمهاش پر شد
که در نهاد نکو، نغمه نیک بنهاد، است
۱٫خرابآباد، خرابهای است که از شدت خرابی، آباد شده است. نهایت عشق، خرابی دل و آبادی امیدِ وصال است.
« ۶۷ »
بازار دهر
در دستگاه بیات ترک و گوشه نعره مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
زاهدا، تسبیح صد دانه اگر داری به دست
از خم گیسوی آن مه، کی توان آسان برست؟
گر تو هردم در پی سودی و سودای ثواب
ما خراب دوست گشتیم و به پایش دل نشست
فخر تو بر سجده و سجاده میباشد، ولیک!
ما خراب آن می نابیم و ز آن، دل کی گسست؟
تو به زهد خود همی بر ما کنی بس افتخار
زهد ما آزادی است از هرچه بود و هرچه هست
توبه میسازی تو با صد مهره، دانه دانه باز
ما به زلف او چو شانه، بسته دلها از الست
فکر خام تو شده محروم از عشق و امید؟
بنده عشقیم ما، از جام وصلش مستِ مست
دوزخ و جنت شده جمله خیال و فکر تو
درد ما هجر نگار است و دل از غیرش بخست
تا رها از خود شدم، گشتم گرفتار رخاش
من شکستم جمله بتها و تو ماندی بتپرست
تا گذشتم از جهان و چهره سالوس دهر
آمد از دلبر دو صد پیغام، دور از بند و بست
کفر و دینم شد بهانه در ره دیدار دوست
تا که گردیدم ظهور او، دل از غیرش بجست
لب فرو بندد نکو، کی گوید از اسرار عشق؟
گرچه آن دلبر، دل ما را به بیرحمی شکست
« ۶۸ »
هوای ذات
در دستگاه چارگاه و گوشه نحیب مناسب است
وزن عروضی: مستفعلُ فاعلاتُ مفعولاتن
ــ ــ U U / ــ U ــ U / ــ ــ ــ ــ
بحر: هزج مسدّس اَخرب
بودم من و یار مهوشم در خلوت
پیش از گل و بلبل و جمال و جلوت
بی هر صفت و رسم و نشان و نامی
در صحنهسرای خوش عیش و عشرت
اُنس من و او، وه که چه غوغا میکرد
دور از همه بیگانه و بی هر کثرت
مستی و غزل، سرود و نغمه با رقص
شد محفل شادیای بهدور از نخوت
او بیطرف و به هر طرف بودم من
با چنگ و دف و ساز و طنینِ صولت
همواره به عشق و شور و مستی مشغول
بیکاستی و کم و کجی و ذلت
نه فقر و نه فاقتی، نه خوف و حزنی
شد در بر آن پردهسرای رحمت
از غیرت «حق» عیان نشد چهره ذات
یکباره پس از آن به من آمد فَترت
داغی زده آن جلوه به جانم یکجا
فقری شد و زد نقش دلم بر دولت
من نامدم اینجا که شوم کامروا
با عشق قدم زدم، چه باشد لذت؟!
ای کاش به آن نورسرا افتم باز
آماده و ساده و بهدور از کسوت
دور از همه چهره، بی مظاهر گردم
فارغ شود این دلِ نکو از قسمت
« ۶۹ »
عاشق صد سینهچاک
در دستگاه ابوعطا و گوشه سپهر مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمّن محذوف
عاشقی، کار دل زار من دیوانه است
دل ز غیر دلبرِ جانانهام بیگانه است
عشق تو برد از دلم سودای هستی یکسره
چون در این دل، غیر عشقت سربهسر افسانه است
در دل عاشق چه باشد جز ظهور حسن دوست؟
تشنه جام صفا، کی در پی پیمانه است؟
عشق «حق» هر بوالهوس را میزند بر خاک گرم
عاشق صادق، بهحق دُردیکش میخانه است
عشق زلفت ماجرا شد بر سر بود و نُمود
عاشق دلداده، کی در بند آب و دانه است؟
سوز و ساز عاشقان را کس نداند جز حریف
شمع جان داند گرفتار رخاش پروانه است
سر به جیب ناله دارد عاشق دیرینهات
درد او این باشد: آن دلبر کی اندر خانه است؟
عاشق آشفته چون کاری ندارد جز فغان
شد گرفتار غم و دل در برش غمخانه است
حسن مهرویان چو دیدم، عاشق رویات شدم
با دلم جانا مدارا کن که او دیوانه است
در دل هر ذره سر تا پا پر از عشق است و شوق
حسن حور و رقص نور و جلوه، بیپایانه است
حسن روی تو نکو را کرده بیمار و غریب
چون ز سوز عشق تو، دنیای من ویرانه است
« ۷۰ »
شوخ دل
در دستگاه ماهور و گوشه نفیر مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ
بحر: هزج مثمن سالم
دلِ شوخ و سرِ مستم، اسیر زلف آن ماه است
ندای هاتف غیبی همیشه نی، که گهگاه است
عذاب و سوز پنهانم، همه از هجر یار آمد
از این رو، این دل عاشق، گرفتار دو صد آه است
خمار دیده مستت، ربوده دل ز هر دانا
ز چشم شوخ تو هر دم، هزاران دیده گمراه است
چنان محو رخات گشتم، منِ افسرده نالان
که دل با هیبتی چون کوه، پیشات کمتر از کاه است
همیشه از وصال تو سراپا غرق شورم، لیک
ز شوق و عشقت ای جانا، مرا وصل تو، دلخواه است
ز عشق شاهد و ساقی، دلم شد خون و دردآلود
به آه و ناله میگویم که هر دم دیده بر راه است
نگاهم بر خُمار چشمت افتاد و ز خود رَستم
دو چشمم دل شد و آن دل، تو را چون دیده همراه است
من از خود تا رها گشتم، بقا زد خیمه بر جانم
بهدور از هر من و مایی، دل و جان غرق صد جاه است
جدا شد سایه از دوشم، چو افتادم ز خودخواهی
به چرخ و چین پرگاری، دو قوس نقطه جانکاه است
نکو را هوش رفت از سر، شده او آشفتهای مجنون
چو دید آن دلبر زیبا، به هستی سربهسر شاه است
« ۷۱ »
کبادهکش
در دستگاه چارگاه و گوشه نحیب مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
آن که در دنیا پی یک لقمه نان بوده است
کمتر از نان است و جانش جنس ارزان بوده است
همتت بر هرچه باشد، تو همانی بیش و کم
هر که دور از «حق» بود، کمتر ز حیوان بوده است
«حق» به دست آر و بده دل را به یار آشنا
غیر «حق» را کن رها، بیهوده عنوان بوده است
من فدای هرچه دل، دل را به یاری دادهام
که به هر ذره مُقام و جانِ جانان بوده است
شد صفای جان من دیدار رویات ای عزیز
غرق عشق تو دل و دل، فوق پیمان بوده است
کار دنیا بی رخات یکسر همه پوچ است و پوچ!
نِی بزن مطرب، بده می، او غزلخوان بوده است
بگذرد عمرت به تندی با همه بالا و پست
خوش نظر بنما به دنیا، گرچه زندان بوده است
سر بده رقص و غزل در سجدهگاه کوی دوست
باده زن، کباده کش، تا در تو این جان بوده است
لب بزن، زلفی بگیر و سینه را سوزان نما
دانهای بنشان ز نو، تا لطف پنهان بوده است
ساز و کار آفرینش بر مدار عاشقی است
دل مرنجان ای نکو، مِی زن، که عمر آن بوده است
« ۷۲ »
باده ازلی
در دستگاه سهگاه و قطعه ناقوسی مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مفعولاتن(۱)
ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــ ــ ــ
بحر: هزج مسدس اخرب مکفوف
از عشق تو جانم به لب آمد ای دوست
حرفی بزن ای دوست، کلامت دلجوست
من زنده به عشقم و رها از غیرم
مجذوب توام، دلم دمادم «هو» گوست
از عشق تو همواره خرابم ای یار
چون مهر تو رفته است همه در رگ و پوست
سرمستم از آن باده جاویدانت
تا شام ابد، دلم از آن مِی خوشبوست
از دوری روی تو شدم آشفته
خوش جلوه نما که جلوههایت نیکوست
زین دل که تبه نموده ما را، فریاد!
هر چاره که عشق تو کند، آن داروست
من سایه لطف تو شدم در عالم
زیبایی هر چهره به تاب گیسوست
لطف ازلی طعنه به عصیانم زد
چشمی که کند جلوه، به لطف ابروست
از بود و نبود، فارغ است این سرمست
جان کرده فدا نکو، به راهت ای دوست
۱٫از اوزان مطبوع رباعی
* * *
« ۷۳ »
سِرّ نگاه
در دستگاه همایون و گوشه نحیب مناسب است
وزن عروضی: مستفعلن مفاعلُ، مستفعلن فَعَل
ــ ــU ــ / U ــU U / ــ ــ U ــ /U ــ
بحر: مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف
خُرّم دلی که همت از آن «بینشان» گرفت
نی دولت از حریف به زور و کمان گرفت
بیطفره ذکر «هو» زده از دل، به صد زبان
منزل نه در جهان، که به «حق» آشیان گرفت
آسوده شد به وقت سحر از شهود دل
وآنگه قرار وصل خود از لامکان گرفت
خلوت به وقت شب به حضور نگار مست
آن عشق میدهد که مَلَک رو از آن گرفت
فریاد «هو حقی» زده این دل به زیر و بم
تا عرش کبریا دم دل در نهان گرفت
شوقی بجو که عشق و صفایی بیاورد
شوقی که صد هنر از دلبران گرفت
صاحبسَری که سِرّ نگارَش نگاهداشت
از پا و سر گذشت و ره بیکران گرفت
سرمست از «وجود» و رها از «عدم» دلم
حسنش به جان رسید و دل از هر گمان گرفت
تنها نه دل ربوده دلبر رند سپیدروی
هوش سر و هوای دل و قُوتِ جان گرفت
جانا، نکو نه در پی سود است زین قمار
خود باخت آن دلی که نشان از امان گرفت
« ۷۴ »
دیار بینام و نشان
در دستگاه افشاری و گوشه رهاو مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
عاشقم بر آن دیاری که برایش نام نیست
فارغم از ننگ و نامی که در آن آرام نیست
در هوای دلبری هستم که دوری میکند
عاشقم بر دلبری که در بَرِ من رام نیست
عاشقم بر حضرت بی مثل و مانند «وجود»
مستم از غوغای آن می، که به دیگر جام نیست
دل به بند زلف مشکینات چه مست افتاده است
جز کمند زلف تو دل را کمند و دام نیست
شد سرشتم از سرشت آسمانیات ای نگار
پخته شد دل با شراب ناب و دیگر خام نیست
دل بهسوی تو شتابان میدود هر لحظه پیش
گرچه در ظاهر ندارم حرف و، حرف از گام نیست
دل پرید از عالم ناسوت و نزد دوست رفت
چون دلم را هیچ غم از ارتفاع و بام نیست
گشتهام مهمان درگاه عزیزی بینظیر
که در آن درگاه، جایی از برای عام نیست
غیر کاف و نون، در آن محفل الفبایی نبود
در چنان محفل، خبر از «فا» و «عین» و «لام» نیست
حقپرستم، حق منم با هم به هم بی هم؛ ولی
غیر تو با من کسی خویش و تبار و مام نیست
دلبرا، آن طفل بازیگوش در عشقت منم
که دلم جز با تو دلبر، راحت و آرام نیست
اهل عشقم، مست حقم، ناخوشم از روزگار
چون که در کار نکو صبح و غروب و شام نیست
« ۷۵ »
شوق لقا
در دستگاه همایون و گوشه سپهر مناسب است
وزن عروضی: مفعول فاعلاتن، مفعول فاعلاتن
مستفعلن فعولن، مستفعلن فعولن
ــ ــU ــ U ــ ــ ، ــ ــU ــ U ــ ــ
بحر: مضارع مثمن اخرب
برده دل از کف من، شوق لقایت ای دوست
سرتاسر وجودم، شد آشنایت ای دوست
رفته ز دوری تو، تاب و توانم از دست
از سر پرید هوشم، بس در قفایت ای دوست
من عاشق تو هستم، ریب و ریا ندارم
تنها نشسته بر دل، حال و هوایت ای دوست
در راه عشقت ای مه، از پا نمینشینم
تا جان کنم فدای سر تا به پایت ای دوست
من مست مست مستم، دیوانه تو هستم
دل را زدم شکستم، بهر رضایت ای دوست
شاهی و شاهدی تو، بر کشور دل من
روشن نموده جانم، یکسر بهایت ای دوست
هر سو که شد دویدم، تا بینمات دمادم
و ز هر صدا شنیدم، صوت و صدایت ای دوست
رخصت بده به من تا کام از لبت بگیرم
حاجتروا شوم از جود و سخایت ای دوست
من رَستم از دو عالم، بیصرفه و زیانی
تا خیمه بر فرازم، در جای جایت ای دوست
بی پا و سر نکویم، بشکستهای سبویم
این شورِ های و هویم، شد از قضایت ای دوست
* * *
« ۷۶ »
حرفه عاشقی
در دستگاه شور و گوشه منصوری مناسب است
وزن عروضی:فاعلاتن فعلاتن فع لن
ــ U ــ ــ /U U ــ ــ / ــ ــ
بحر: رمل مسدّس مخبون مقصور
عاشقی حرفه آسانی نیست
هر کسی را سر حیرانی نیست
گرچه هر شور ز عرفان نبود
لیکن از عشق، تهی جانی نیست
عاشق «حق» ز کدورت دور است
او پی اسمی و عنوانی نیست
خواری و مفلسیای دارد عشق
در ره عشقِ تو پیمانی نیست
غیر تو نیست به دل هیچ عشقی
راز دل در خور کتمانی نیست
تیغ عشق تو چه بسیار که کشت
کشتن تو بهجز احسانی نیست
هرچه را میرسد آخر پایان
لیک بر عشق تو پایانی نیست
خون دل شد ز دو چشمم جاری
ورنه این، دیده گریانی نیست
عاشقم عاشق رویات ای دوست
بهر من جز تو که درمانی نیست
دین و ایمان منی تنها تو
به برم غیر تو ایمانی نیست
دلبرا، جام دل از کف بِسْتان!
تاب دل در خور امکانی نیست
جان خود را به تو تقدیم کنم
گرچه این تحفه شایانی نیست
مستم و خانهخرابت هستم
در برت چهره پنهانی نیست
گریهها داشت دلم وقت سحر
گرچه اشکم دُرِ غلتانی نیست
شد نکو واله و سرگردانت
زین سبب، در پی سامانی نیست
« ۷۷ »
پاکدَم
در دستگاه چارگاه و گوشه نحیب مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَع لُن
ــ U ــ ــ /U U ــ ــ /U U ــ ــ / ــ ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف (مقصور)
قامت دلبریات تا به سلامت برخاست
همه اسرار ظهور تو ز من یکسر خواست
بزم «حق» با می وحدت چه خوش و شیرین است
مستی من، همه از چهره شادم پیداست
شمع جانم چو بسوزانْد همه بالم را
آمد او جلوهکنان، هر دو جهان را آراست
خلوتی در ملکوت از نفسم پیدا شد
که قیامت پس از آن قامت زیبا برپاست
کار من هست به هر جمع ثناخوانی دوست
دم به دم از رخ زیباش شکوفایی ماست
جان و دل غرق تماشای رخ محبوب است
چشم من بهر تماشای تو دلبر بیناست
غیر رخسار خود از این دل من هیچ مپرس
سینه من همه از لطف تو دلبر سیناست
قامت «حق» به قیامت شده در ما پیدا
برده دل از من و خود یکسره در این غوغاست
کی نکو شد پی تزویر و ریا و سالوس؟
پاکی سینهاش از صدق و صفایش گویاست
« ۷۸ »
سیمای تو
در دستگاه ماهور و گوشه نفیر مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
خوش جهانی است جهان با رخ زیبای تو دوست
خوش بیانی است سخن از لب رعنای تو دوست
عشق تو زد به جهان نغمه عبداللهی
چون که هستی همه وصفی است از آوای تو دوست
عاشقم بر دو جهانِ تو چه زیبا و چه زشت
چون دو عالم، همه نقشی است ز سیمای تو دوست
مژدگانی تو بر من همه جا در هر حال
نیست جز مرحمتی از یدِ بیضای تو دوست
فارغم از همه بود و نبود عالم
کورم از غیر و، دو چشمم شده بینای تو دوست
دل بریدم ز همه عالم و آدم یکسر
از تو بر من چه رسد غیر تسلاّی تو دوست؟
گوشه جمجمه دهر، نباشد جایم
شد سرایم همه دم، سِرّ هویدای تو دوست
سوخت پروانه صفت، بال و پرم از عشقات
تا رسیدم به سراپرده پیدای تو دوست
زندگانی منِ لوده شد از دیرْ خراب
من خراباتیام و غرق تماشای تو دوست
ساقی از باده هستی، قدحم را پر کرد
زان سبب زنده شدم از می و مینای تو دوست
نعرهای سخت کشیدم که شکست این قالب
تا که دیدم قد طور و رخ سینای تو دوست
رقص تو چرخ ظهوری است که عالم دارد
رقص من هست چه خوش از قد و بالای تو دوست
شد نکو کشته آن شیوه چشم مستت
ناگهان دید چه خوش نرگس شهلای تو دوست
« ۷۹ »
زیبای محشر
در دستگاه سهگاه و گوشه زنگوله مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
در دلم غیر از جمال شاد دلبر، هیچ نیست
در سرم غیر از مه زیبای محشر، هیچ نیست
دل گرفتار جمال بی مثالت بود و هست
در نگاه من بهجز تو ماهپیکر، هیچ نیست
جلوهای از حسن رویات برد موسی را به طور
جز تجلی تو در ما ، نور دیگر هیچ نیست
دمبهدم مِی میزنم بی جام و خُمّ و بی حریف
لیک بیهمراهی ساقی، شرابم هیچ نیست
شد همه آیین و دینم رؤیت رخسار دوست
بر سرم تاجی به غیر از حی داور، هیچ نیست
مبدء و مقصد تویی، ظاهر تو و باطن تویی
جز تو هرگز در جهان مولا و سرور، هیچ نیست
گر کسی یارم نشد، باکی نباشد، دوست هست
جز حبیب من، به عالم مهرپرور هیچ نیست
آرزویی جز وصالت نیست ما را در جهان
در دلم از عشق تو دُردانه، برتر هیچ نیست
شد گل رخسار شادت پیشتاز رؤیتم
جز تو در چشمان من مرئی و منظر، هیچ نیست
دل گذشت از هر مَجازی بی تمنای رفیق
این دلم غیر از جمال تو به فکر هیچ نیست
جان تو هرگز ندیدم در دو عالم جز رخات
جز تو در جان و دلم دلدارِ دیگر، هیچ نیست
سوختم بس که نکو، خاکسترم شد خاک طور
با دَم این آتشم، طوفان اخگر هیچ نیست
« ۸۰ »
رنگ و روی دنیا
در دستگاه چارگاه و قطعه چاوشی مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
دل شده آزاد و خندان، خوشخرام و مستِ مست
چون گرفتم سر من از سجاده و صد پینه بست
فارغم از پیر دنیایی پر ریب و ریا
چون خلایق را بَرَد با خود به سوی ذیل و پست
اهل این دنیا شبیه عنکبوتاند و مگس
باید از دنیا و اهلش دل بگیری هرچه هست
باید از دنیا گذشت و دل برید از این عجوز
جز پلیدی، از گیاهِ پست ناسوتی نرست
پاک بگذشتم من از آباد و ویران جهان
گرچه دل همواره با لطف غمش درهم شکست
دل به خود آمد، گذشت از خود چو دید آن ماهروی
یک نهیبی زد به خود، تا از دو عالم چهره جست
گفتم ای دل بگذر از دنیا و غیر و خود، همه
خوش رهایم کرد و از هرچه تعلق شُست دست!
ذات «حق» را دیدم و «حق» شد عیان در جان من
تار و پود هر دو عالم رفت و غم از دل گسست
رَستم از اندیشه و فکر و خیال و وهم و ظن
خالی از غیرش شدم، در دل جمال «حق» نشست
دورم از ریب و ریا و فارغ از فکر دویی
غرق عشقم، مستِ مستم، بادهنوش و میپرست
کی نکو میرنجد از آزار نااهلان دون؟
شد به «حق» مأنوس و دل ز آزارشان هرگز نخست
« ۸۱ »
باطن چهرهها
در دستگاه بیات ترک و گوشه نحیب مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن مفاعلن فَع لَن
ــU ــ ــ / U ــU ــ / ــ ــ
بحر: خفیف مسدّس محذوف(۱)
از پس این دو روزه، فردایی است
وه در آن معرکه چه غوغایی است!
چشم دنیا چو میشود بینا
محضر «حق» عجب تماشایی است
باطن چهرهها شود پیدا
سینهها هر یکی چو سینایی است
ذره ذره یکی یکی هر دم
ناطق و خوشزبان و گویایی است
هر کسی میشود به «حق» دانا
در وجودش اگر که دانایی است
کی کند خدعه هر که حق باشد؟!
کی ریا دارد آن که «حق» رایی است؟!
هر که در راه «حق» زند خوش گام
کمترین حاصلش چه دارایی است
نه سزاوار قدر تو دنیاست
ذره ذره همه سر و پایی است
محضر ذات «حق» همه پیداست
رنگ خوبی، چه رنگ زیبایی است!
خوبی از هرچه باشد از هر کس
مثل کوه بلند بالایی است
جلوه جمال او، انسان!
وَه که سیمای «حق»، چه سیمایی است!
لطف «حق» گر بگیردش در بر
کی نکو در هراس تنهایی است؟
۱٫این وزن برای قطعه و مثنوی و قالبهای نوین، مانند چارپاره، به کار میرود که در این قالب، بسیار خوشآهنگ است؛ اما در غزلهای کوتاه نیز استفاده میشود.
« ۸۲ »
جادوی تو
در دستگاه سهگاه و گوشه پروانه مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَع لُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / ــ ــ
بحر: رمل مثمن مخبون مقصور (محذوف)
بی سر و پا شدم از عشق تو بس در کویت
سرخوش و مست و خرابم همه دم از رویت
از هوا و هوس نفس گذشتم هر بار
تا شدم راحت و خوش، تکیه زدم پهلویت
مسجد و دیر و کلیسا همه دادم بر باد
جان و دل بوده ز بس در پی خُلق و خویت
چوب و چوگان تو را بر سر دنیا دیدم
یادم آمد که شده جمجمه من گویت
گفتمت من که دگر خویش نبینم هرگز
خوش ز تو ریخت به جان و دل من جادویت
تا رسیدم به حضور، از سر من عقل پرید
بیخبر شد دلم آنگاه که شد همسویت
مست و دیوانه شدم بی خبر از هر غیری
تا که دیدم منم آن طاق تمام ابرویت
طاقتم رفت و من از غصه پریشان گشتم
با صد آشفتگی از همهمه گیسویت
شد پریشانی من بیشتر از آنچه که بود
چون که دیدم دل و دستم به میان مویت
بیخبر از همگان گشت دلم وقت سحر
تا بیفتاد نگاهم به رخ دلجویت
خاطرم گشت مشوش که نکو دیگر کیست؟
تا شدم غرق خود از خال خوش هندویت
« ۸۳ »
ذکر غریبان
در دستگاه ابوعطا و گوشه نفیر مناسب است
وزن عروضی: مفاعلُن فَعَلاتن، مفاعلن فَع لُن
U ــ U ــ /U U ــ ــ /U ــ U ــ / ــ ــ
بحر: مجتث مثمن مخبون محذوف
جفای کهنهجهان از برای دربهدری است
صفای بزم غریبان ز شوق بیخبری است
سپیده و گل و مل در چمنسرای غریب
چو دل، شکسته و حیرانِ آه و شور و شری است
دلم نه در پی باده، نه در پی باغ است
نه مونسی، نه نگاری، نه یار و همسفری است
غریب و بیوطن و بیدیار و بییارم
رفیق غربتِ دل، نغمههای پر شرری است
دلم اگرچه ز بیمهری رفیقان سوخت
ولی درون دلم آه و ناله، خوش اثری است
نگشتهام ز غریبی، غمین و دردآلود
که وصل و قرب من از «حق» به وقت هر سحری است
خمارِ گوشه چشمم کشیده خط غریب
صفا و رونق ظاهر برای «حق»نگری است
بهجز صفای غریبی، دگر متاعم نیست
تمام غربت و درد جهان ز بیثمری است
غریبم و غم غربت شده نوای دل
دلم شکسته ز غربت، چه روح بیخبری است
نکو به غربت دل، خوش کشیده دامنِ دوست
به قرب غربت «حق» شد هر آنچه دربهدری است
« ۸۴ »
شیخ و شاب
در دستگاه چارگاه و گوشه نعره مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
سربه سر هست ادعا در تو، حقیقت پس کجاست؟
جمله دعویهای تو باطل بود، فکرت خطاست؟!
شیخ و شاب و مفتی و عارف، همه طفل رهند
مرد «حق» پنهان بود، او خود نهان از چشمهاست
حال خوبان است این، حال بدان دیگر مپرس
مانده در گِل پایشان، هرچند ظاهر پرصداست
«حق» به نسبت اندک و کمرنگ و کمسو بوده است
آنچنان کاندر جهان گویی که «حق» ناآشناست
شد ستمهای فراوان در لوای علم و دین
باطنش رونق ندارد، گرچه ظاهر باصفاست
«حق» گرانسنگ است و کمتر در کف آید، دم مزن!
تا صفا از «حق» بجویی، باز کاری پربلاست
باطن دیدار «حق» دارد بسی دشوارها
ظاهر پُر های و هو را گو که باطن پُر جفاست
دور پرگار حقیقت بس ظریف است و دقیق
این تسلسل، ظاهر است و در میانش ماجراست!
معرفت اندک، ولیکن ادعا باشد فزون
خون دلها میخورد آن کس که «حق» از او رضاست
او نشسته در میان کفر و شرک و ظلم و بیداد و گناه
لیک پنهان کرده خود، گوید دلم جنتسراست!
من که بگذشتم ز هر بیراهه، بر من شد عیان
«حق» چه بیپیرایه دیدم بیسبب، بیکمّ و کاست
از پس آن، «حق» به من رو کرد از جان صافتر
بی همه رنگ و نما و خالی از ریب و ریاست
بار دیگر بس سفر کردم در این عالم، نکو!
تا به گوش دل شنیدم «هو حق» و «حق هو» خداست
« ۸۵ »
صید باطل
در دستگاه چارگاه و گوشه نفیر مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
عاشق روی تو ماهم، دل پر از عشق و صفاست
رَستم از ریب و ریا، گرچه به دل بس ماجراست
محو رویات گشتم و رفتم من از خود ناگهان
تا که دیدم من خدا را شاه و شاهم خود گداست
بر تو دل بستم، بریدم از سر بود و نُمود
عاشق رویات شدم، هرچند در نشو و نماست
کافرم من یا مسلمان، مشرکم یا بتپرست
«حق» خریدارم شد و ما را نه بیعی و شراست
رند و مستِ ساده و دیوانه و کافر منم
کن رها سجادهای را که نمازش با هواست
شیخ و مفتی، قاضی و استاد و پیر خودستا
صید باطل میکنند و این چنین صیدی فناست
من فدای هرچه کفر و هرچه بت، هر بتپرست
دورم از ایمان ظاهر، کان پر از ریب و ریاست
گبرِ گبرم، این به از ایمان مشتی خرمدار
خرمداران غالباند و خود تو میگویی کجاست!
آن که در غمها و شادیها شده همراهِ دوست
او همان مرد «حق» است و مرد «حق»، روح خداست
«حق» شفا و مرد «حق» شافی است از الطاف او
دیگران دردند و مرد «حق» به هر دردی دواست
ای نکو، سر گیر و دل بر کن ز دنیا هرچه هست
آنچه جانان خواهد از تو، عشق و پاکی و وفاست
« ۸۶ »
وابسته محبت
در دستگاه چارگاه و گوشه زابل مناسب است
وزن عروضی: مفاعلُن فَعَلاتن، مفاعلن فَع لُن
U ــ U ــ /U U ــ ــ /U ــ U ــ / ــ ــ
بحر: مجتث مثمن مخبون محذوف
وفا و مهر و محبت، جمال انسان است
وگرنه ظلم و ستم، وصف حال گرگان است
به لطف «حق» شده عالم چنین سراسر خوش
نگو که مهر و محبت ز دیده پنهان است
هماره دست نوازش بکش تو بر گل و خار
نگو که دیده ندارد، مگو که بی جان است
اگر وفا کنی آخر جزای آن بینی
جزای مهر و محبت ز «حق» فراوان است
هر آن که زشتی و نامردمی روا دارد
بریده از خود و خالی دلش ز ایمان است
جهان نمانَد و ماند جزای نیکیها
ز خوبی و بدی و هرچه به دامان است
هر آنچه دیدم و دیدی، بدیدمش امروز
تو هم ببینی و دانی که «حق» نمایان است
رضا و لطف و صفا زنده میکند جان را
خوشی و خوبی و پاکی، بقای دوران است
وفا و مهر و محبت، غذای روحانی است
غذای روحِ همه خوشدلان و خوبان است
نکو ز بس که دلش از زمانه رنجیده است
بریده از دد و دیو و اسیر جانان است
« ۸۷ »
دو خم ابرو
در دستگاه بیات ترک و گوشه نحیب مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَع لُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / ــ ــ
بحر: رمل مثمن مخبون مقصور (محذوف)
دل و دین رفت ز کف چون که بدیدم رویت
طاقتم طاق شد از آن دو خم ابرویت
رقص زیبای تو برده است دلم را از دست
دلم آشفته شد آن دم که بدیدم مویت
جلوهها میرسد از تو، همه بس رنگارنگ
برده دل از من دلداده سَرِ بازویت
نه مرا خویش و تبار و نه کس و کاری هست
چون که دل گشته فدایی به سرِ گیسویت
مستم از اینکه شدم جلوهگر زیبایت!
ناز و غنجی بنما، تا بزنم «حق هو»یت
قیل و قالِ نظرم شد همگی بی حاصل
هر دم آواره عشقم ز رخ نیکویت
چشمبندی است جهان، شعبدهباز است حریف
جان و قلب همه عالم شده یکسر کویت
کرَمت کرد مرا از همه کس مستغنی
آنچه کردی تو به من، هست مرام و خویت
همه خوبی من از لطف تو باشد ای دوست
هرچه بر ما برسد، هست همه از سویت
چون بود با تو نکو، غصه ندارد؛ زیرا
لطفها دیدهام از آن دو لب دلجویت
« ۸۸ »
جمجمه دهر
در دستگاه ابوعطا و گوشه مهربانی مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
خوش جهانی است جهان با قد رعنای تو دوست
خوش بیانی است بیان از لب زیبای تو دوست
سربه سر قول و غزل تعبیه در گفتار است
چون که هستی است همه وصف سر و پای تو دوست
عاشقم بر همه هستی، ز بَدان و خوبان
هستْ هستی جهان یکسره سیمای تو دوست
مژدگانی رسدم دم به دم از چشمانت
چشم دارم همه دم بر قد و بالای تو دوست
من نخواهم که ببینم به دلم غیر از «حق»
چشم من در همه عالم شده بینای تو دوست
دل بریدم ز همه خلق، چه نزدیک و چه دور
دل نهادم به سر لطف و تسلای تو دوست
آری، این جمجمه دهر نه مأوای من است
مسکن دل شده گیسوی دلارای تو دوست
باقیام من به بقای تو، نمیرم هرگز
زندهام من ز ازل از سر آوای تو دوست
چون که ساقی می باقی به لب و کامم ریخت
تا ابد من شدهام مست ز صهبای تو دوست
شد نکو آگه از اسرار نهانی آنگاه
که عیان دید قد و قامت رعنای تو دوست
« ۸۹ »
لقای قامت
در دستگاه چارگاه و گوشه ضربی شش هشتم مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف (مقصور)
عاشقی در این جهان، خود کار و کردار من است
دورم از عقل و خرد، کاین دو دگر عار من است
دل بریدم از دو عالم، تا که دیدم روی تو
چون خیال قامتت اندر دل زار من است
گلپرستم، گل تویی، گلخانه من کوی توست
چون در این گلخانه، زیباتر ز گل، خار من است؟!
دل گرفتارت شد و فارغ شد از خویش و تبار
در دو عالم بهترین دلبر، به حق یار من است
نغمهام باشد شکنهای سر زلف کجات
آن شکنهای سر زلف تو خود تار من است
گشته بر دوش دلم سنگین، غم هجران تو
این غم هجرت به دوش دل، همه بار من است
دل اسیر زلف خوشبوی و نگارینات شده
کی کسی غیر از تو در عالم جلودار من است؟
دادن سر در ره تو کمترین کار من است
دور عشق و چرخ هستی، حلقه دار من است
هجر تو کاهید جانم، ای نگار نازنین!
شِکوهای بر لب ندارم؛ چون که آزار من است
یا رب از لطف تو من مست و خراب افتادهام
دل خراب از خویش و این ویرانه، بازار من است
سختی جان نکو همواره از هجران توست
هجر روی تو، هماره کار دشوار من است
« ۹۰ »
کار من
در دستگاه بیات ترک و گوشه نحیب مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
مستم و دیوانهام، دیوانگی کار من است
از همه بیگانهام، چون دلبرم یار من است
یار من بیگانه با عالم نموده جان من
چون که در هستی فقط او یار و دلدار من است
مستیام را نیست حاجت با مِی و پیمانهای
باده و پیمانه و میخانه، آثار من است
من شکستم باده و پیمانه و خمخانه را
آن که بی اینها کند مستی، هوادار من است
مستم و رَستم، شکستم قالب ملک وجود
بیخراباتم، خرابم، سُبحه زنّار من است
با همه مستی، زدم سر بر سرای سِرّ دوست
ناگهان دیدم مه مستی که هشیار من است
گفتمش: تو مستی و من سرخوش از مستی تو
بیسخن گفتا: خموش است آن که بیدار من است
رفتم از هوش و بریدم از غم سودای دل
ناگه آمد بر سرم، سرّی که پندار من است
ذکر روز و شام من هستی، نظرگاهم تویی
آن قدر که جز رخات هر چهره، آزار من است
من گرفتار توام، جانا، نکو حیران توست
آنچنان غرقم که دیدار تو، دیدار من است
« ۹۱ »
چهره هستی
در دستگاه سهگاه و گوشه مهربانی مناسب است
وزن عروضی: مفتعلن فاعلن، مفتعلن فاعلن
ــU U ــ / ــ U ــ / ــU U ــ / ــ U ــ
بحر: منسرح مثمن مطوی مکشوف
جلوه رخسار من، دم بهدم از روی اوست
آب حیات من است، لطف فراوان دوست
مرگ و حیاتم بود در خم ابروی تو
سِرّ سویدای دل، زلف خوشات موبه موست
عاشق بیچارهام، تشنه دیدار یار
تشنه دیدار او، هر که نباشد عدوست
موهبت عاشقی، بخشش و احسان توست
در پی هر کوششی، جذبه چو آب و سبوست
عشق من آشفتگی را بزدود از میان
زمزمه دوست دوست، بر لب من آبروست
فاش همی گویمت: من به تو دل بستهام
از سر سودای تو جمله مرا خُلق و خوست
بر همه گویم تویی سوز دل تشنهام
تشنگیام برطرف کی شود از مغز و پوست؟
دلبر مستانهام وه که چه دل میبرد!
مستم از آن مستیاش، دل نه پی گفتوگوست
جلوه باطن مرا خوش بربود از میان
ذکر درونی من، در همه دم، ذکر «هو»ست
این دل آزردهام، از همه ببرید و رفت
نیست مرا غیر یار، دل نه پی جستوجوست
عاشق و دیوانهام، مستم و مجنون تو
آن که جنونش بَرَد شهرت مجنون، نکوست
« ۹۲ »
زیباپرست
در دستگاه چارگاه و گوشه سپهر مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
عاشقم، زیباپرستم، زنده دیدار دوست
دل گرفتار آمد و شد سربهسر در کار دوست
چشم من چون دید آن رخسار زیبا را به جمع
جان برید از خویش و یکسر گشت دل، بیمار دوست
جان فدای روی زیبایش، همانا مهر و کین
باشد از صد فتنه زیبایی رخسار دوست
عاشقم بر روی زیبای مهان و مهوشان
هرچه گل باشد، بود از گلشن و گلزار دوست
میپرستم جمله هستی را به هر رنگ و رخی
هرچه در عالم ببینی، هست از آثار دوست
نغمه جان مینوازم با نوای ساز او
چون که دل باشد سراسر تشنه دیدار دوست
من شکستم سینه عریان نفسم را از آنْک
تا دلم یکسر شود گنجینه اسرار دوست
دل گرفتار تو گردید و شدم دیوانهات
عقلم از سر رفت و هوشم گشت خود پندار دوست
سینهای دارم پر از هجران و درد اشتیاق
در دلم افتاده سودایی خوش از افکار دوست
ای نکو دیوانهای، دیوانگی بگذار، هین!
کو دویی یا دوریای؟ چون ترسی از آزار دوست؟
« ۹۳ »
خال رخ
در دستگاه ماهور و گوشه نغمه مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ
بحر: هزج مثمن سالم
ز روی ماه تو در دل هزاران راز پنهان است
دلِ مست منِ مجنون، همیشه بر تو مهمان است
جمالت آفرین دارد، بنازم من وقار تو
تو جمعی و به هر خلوت، دلِ دلداده سوزان است
تو کشتی عاشقانت را، به تیری از خم ابرو
بنازم عاشق پرپر که چون گل از تو خندان است
من سر کنده بیدل، گرفتار تو گردیدم
مران از خود مرا ای مه! که دل از دیده گریان است
نخواهم ملک عالم را، نمیخواهم من و مایی
دلم از غیر تو جانا، دمادم خود گریزان است
فدای تو دو صد عالم، بلاگردان تو آدم
ظهور چهره ماه تو در هر دیده، انسان است
بود خال رخ ماهت، سیهروزی من جانا
به کنج لب نشستم، چون «تویی» در من نمایان است
ظهورم من، تویی هستی، فقیری کی بود در من؟
چو تو باشی نگار من، غنا در جانم آسان است
رفیقی و رفیقت من، نخواهم از تو من چیزی
وجود از تو، ظهور از من، مرا این طرفه عنوان است
ز غیر تو گل رعنا، نکو آزردهدل باشد
دلِ آزردهام بنگر، که در او غم فراوان است
« ۹۴ »
عاقل و یقین
در دستگاه بیات ترک و گوشه نفیر مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
آن که فکر عاقبت باشد، فهیم و عاقل است
گر رها سازد جهان، آگاه و اهل و کامل است
هرچه از خوبی و پاکی در تو باشد، آن «حق» است
آنچه غیر از «حق» بود، یکسر وبال و باطل است
خانه و مال و منال و خویش و فرزند و عیال
یک دو روزی در میان، بر وصل دلبر حایل است!
هرچه داری خود بدان در این جهان مانَد بهجا
این جهان دریایی و پایان کارش ساحل است
یکه و تنها چو ماندی در میان گور خویش
آن زمان دانی که هر کس خود ز حالات غافل است
هرچه آنجا ناله و فریاد کردی، بیهده است
کس به نزد تو نیاید، جز هر آنچه در دل است
خوش بود حال کسانی که بهحق مرد حقاند
مرد «حق» است آن که بر هر خیر و خوبی مایل است
در خود آورده همه عالم بدون عیب و نقص
نفس او بر لذت «حق» و حقیقت، نایل است
ای خوشا مردان «حق» و صاحبان معرفت
ای خوشا آن عارفی کاو قرب «حق» را واصل است
در میان آن همه پیر و فقیر حقطلب
این نکوی دل شکسته، ذات «حق» را سائل است
« ۹۵ »
شمع و گل و پروانه
در دستگاه شور و گوشه شهناز مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن
مفعول مفاعیلُ مفاعیلُ فعولن
ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ
بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف
افسوس که شمع و گل و پروانه من سوخت!
آن روح امید و گلِ گلخانه من سوخت
سوز دل و ساز دل و سودای دلم رفت
غم آمد و بر دل شد و غمخانه من سوخت
رفتم ز حیات و ز سر هستی موجود
آنگه که به قربات همه ویرانه من سوخت
صیاد جفاپیشه هر جایی من کو؟
تا آن که ببیند خط پایانه من سوخت
آزرده دلم شد ز سر دولت فانی
آن دم که ز لطف تو هواخانه من سوخت
سر دادم و دل دادم و آزاده شدم من
بی آن که بگویم ز چه کاشانه من سوخت
آمادهام از بهر سراپرده غیبات
از بهر رخات همره دردانه من سوخت
جام می و سجاده من گشته بهانه
پیمانه شکست و خُم و خمخانه من سوخت
آنگه که شدم یکسره همراه حضورت
از خود شدم و پا و سر و شانه من سوخت
از سوزش دل، پرده دریدم به همه قد
تا گفت نکو یکسره سامانه من سوخت
« ۹۶ »
پرتو رخ
در دستگاه ابوعطا و گوشه سپهر مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَع لُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / ــ ــ
بحر: رمل مثمن مخبون مقصور
در بر دیده من جز تو کمانداری نیست
بر قد و قامت تو، یارِ هواداری نیست
میزنم باده چو از ساغر خُمخانه عشق
مست و مدهوشم و با غیر توام کاری نیست
جمله عالم بود از پرتو لطف رویات
جز تو در هر دو جهان، جان من آثاری نیست
آنچه ظاهر شده در دایره این هستی
هست پندار تو و غیر تو پنداری نیست
من به خود دیدهام آن چهره شادت بسیار
جز منِ دَردنشین بهر تو دلداری نیست
مدعی گشته فراوان و حقیقت بس کم
غیر من، پیش تو آشفته و بیماری نیست
بیخبر از همه عالم شدم و حیرانم
چون که دیدم بهجز از روی تو دیداری نیست
دل هرجایی من گشته برون از عالم
این دل غمزده را دکه و بازاری نیست
سرسرای دل من صحنه دیدارت هست
کاش دانی که بهجز من، به تو غمخواری نیست
از همه عالم و آدم نبود شِکوایم
جز غم هجر توام، شِکوه و آزاری نیست
همه کفر و گناه و همه عصیانها
خطّ روی تو بود، غیر تو پرگاری نیست
در سراپرده هر ذره نشستی سرمست
تا ببینم به جهان غیر تو دیاری نیست
شد نکو باخبر از لطف خوش انفاسات
در دل هر دو جهان، جز تو مرا یاری نیست
« ۹۷ »
مرد حق
در دستگاه چارگاه و گوشه نعره مناسب است
وزن عروضی:فاعلاتن فعلاتن فعلن
ــ U ــ ــ /U U ــ ــ / ــ ــ
بحر: رمل مسدّس مخبون مقصور
مرد «حق» با کرم و آزاد است
چون دلش از دم «حق» آبادست
خوبی و عشق و صفا ما را بس
زشت باد آن که پی بیدادست
چهره «حق» همه حسن و خوبی است
هست کور آن که ز «حق» ناشادست
باشد عالم همه سر تا پا عشق
عاشقان را دم تو امدادست
عاشق مست و نظرباز منم
جان و دل یکسره در فریادست
رفتم از ملک و مکان و از خویش
جز جمالت نه کسی در یادست
تو فقط رونق این دل هستی
غیر تو از نظرم افتادست
دل به غوغای وجودت دادم
کز ظهورت دو جهان بنیادست
دل من «غیر» نبیند هرگز
دیده بر غیر رخات نگشادست
صاحب سِرّم و سوداگر دوست
دم به دم دل به برش نوزادست
شد نکو بیخبر از هر پیمان
غیر «حق» هرچه بود، بر بادست
« ۹۸ »
وعده وصل
در دستگاه سهگاه و گوشه پروانه مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
آرزوی رخ زیبای تو جانم بگرفت
فکر سودای جمال تو جهانم بگرفت
رونق نفْس و خودی طی شد و پایان بگرفت
عاقبت وعده وصل تو امانم بگرفت
جان چه باشد که کنم جمله نثارت ای دوست؟
رخ بیپرده تو، نام و نشانم بگرفت
تا که دیدم رخ زیبای تو را از نزدیک
جان من شد تهی و جمله زبانم بگرفت
شد نکو عاشق سرگشته و بیسامانت
ذات تو دید دل و جمله گمانم بگرفت
« ۹۹ »
شهر پاک
در دستگاه بیات ترک و گوشه سپهر مناسب است
وزن عروضی: مستفعلن فعولن، مستفعلن فعولن
مفعول فاعلاتن، مفعول فاعلاتن
ــ ــU ــ / U ــ ــ / ــ ــU ــ /U ــ ــ
بحر: مضارع مثمن اخرب
آتش گرفته این دل، آکنده از فغان است
افتاده دل به طوفان، دور از خط امان است
فکری به حال من کن، ای دلبر دلارا!
گردیده دل فِسُرده، آلوده این جهان است
وامانده در ره این دل، بی هر توان و طاقت
سودای عشق و مستی، در پرده گمان است
دیوانه شد به میدان، آسایش از جهان رفت
دانا به کنج خلوت، داغ دلش نهان است
ای صاحب دو عالم، کن همتی به جانم
عصمت درید و، پاکی تنها به آسمان است
ای رهرو ره «حق»، پَرکش به شهر پاکی
کانجا خط دل تو، دور از خط زبان است
باید کشید تیغ و، زد بند هرچه باطل
تا بگسلد غم دل، این قصه بینشان است
گر تو بگیری از ما حکم نهاییات را
گویم که خصم بر کن، با هرچه در توان است
این دولت دروغین، بشکن به قوّت ای دوست
سنگش بزن فراوان، چون حکم این زمان است
گفتا نکو به عالم، حکم حقِ زمان را
حق را بهپا کن ای دوست، این غایت بیان است
« ۱۰۰ »
سینه سینا
در دستگاه چارگاه و قطعه چاوشی مناسب است
وزن عروضی: مفتعلن فاعلن، مفتعلن فاعلن
ــU U ــ / ــ U ــ / ــU U ــ / ــ U ــ
بحر: منسرح مثمن مطوی مکشوف
سینه سینا منم، صاحب بیضا کجاست؟
کشته نفس و تنم، دلبر زیبا کجاست؟
از غم عشق توام، کار به صحرا کشید
همچو منی مستِ مست، بیسر و بیپا کجاست؟
ای شرر بی امان، ای مه هفت آسمان
ای همه از تو نشان، صافی صهبا کجاست؟
سر زدهام بر سری، داشتهام دلبری
حور نبود و پری، سِرّ سویدا کجاست؟
آن که به تن بوده من، بی سر و پا و بدن
صاحب سرّ و علن، در بر تنها کجاست؟
شمعم و پروانهام، عاشق و دیوانهام
روشنی خانهام، چهره پروا کجاست؟
نکتهای اندر سخن، چهره شدی در بدن
خوش ببری دل ز من، صاحب یغما کجاست؟
هجر و غمم آمد از اول روز الست
هاتف شام ابد، در دل پیدا کجاست؟
شد دل اسیر تو بس، نیست به غیر از تو کس
رفته دلم از هوس، تیغ تو شیدا کجاست؟
کنج لبت شد ز من، دین و دلم را بزن
دلبر سیمین بدن، دیده بینا کجاست؟
ای مه دیر آشنا، دل تو شکستی ز ما
کشته نکو را بَلا، غرق تماشا کجاست؟
« ۱۰۱ »
غمزه پیر
در دستگاه افشاری و گوشه قرایی مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن
ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ
بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف
لطف ازلی علت عصیان جهان است
طغیان و گناه همگان جمله از آن است
گر بار گناهم نبود، عفو تو پس چیست؟
بد کردهام و کرده من سرّ نهان است
گر دست دهد همّت عالم به همه عمر
سازم گنهی را که فراتر ز گمان است
برپا کنم آتش، بزنم باده بیداد
دوزخ چه نماید اگر آن لوده به جان است؟
هرچند که بر صدق پدید آمده دوزخ
بر دوزخیان لطف ازل سایه زنان است
بیهوده نه من آمدهام در دل این خاک
این جلوه از آن بوده که همواره عیان است
رزق من آزرده بده کفر فراوان
کفری که از آن مذهب و کیشم به فغان است
ننهاده در این ره قدم، این نکته چه داند؟
سرّ ازلی هم نَفَس خلوتیان است
با آنکه نکو مذهب عشق از تو بیاموخت
درس و هنری نیست که بی بهره از آن است
« ۱۰۲ »
سینه حق
در دستگاه سهگاه و گوشه کرشمه مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَع لُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / ــ ــ
بحر: رمل مثمن مخبون مقصور
همّت از نصرت حق است، نه از کوشش ماست
گرمی از دولت حق است، نه از جوشش ماست
جنت و دوزخ فردا تو چه دانی کآن چیست؟!
کاین دو، هنگامه حق است، نه از رویش ماست
هرچه آمد به ظهور، از اثر دولت اوست
نطق حق است جهان، نی اثر گویش ماست؟!
دلبرم چهره گرفت از رخ هر ذره به دل
خیر و خوبی است از او، کوتهی از پوزش ماست
جان و دل، داده نکو در ره آن دلداده
سینه خود سینه حق، درد نه از سوزش ماست
* * *
« ۱۰۳ »
شعر شیرین
در دستگاه شور و گوشه کرشمه مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن مفاعلن فَع لَن
ــ U ــ ــ /U ــU ــ / ــ ــ
بحر: خفیف مسدّس مقصور (محذوف)(۱)
در جوار تو خفتنم هوس است
سخن دل نهفتنم هوس است
وزن شعرم به بحر توحید است
شعر جانانه گفتنم هوس است
رفته از جان، خرد اگر آسان
گوهر عشق سفتنم هوس است
بهر دیدار چهره ماهت
همچو گل، خوش شکفتنم هوس است
شد نکو فارغ از هوس، اما
سینه از غیرْ رُفتنم هوس است
۱٫این بحر، بهطور معمول در قطعه و مثنوی استفاده میشود. امروزه استفاده از این وزن در میان معاصران کمتر شده است؛ ولی از اوزان جذاب برای قالب چارپاره است.
« ۱۰۴ »
چهره پیدا
در دستگاه همایون و گوشه نحیب مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن، فاعلاتن، فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رَمَل مُسَدّس محذوف
سینه من، سینه سینای توست
باطن من چهره پیدای توست
لطف تو زد بر دل و جانم شرر
این دل و جان، صحنه غوغای توست
شد یدِ بیضا، ظهور لطف تو
جان من فیضی ز «کرّمنا»ی توست
نیست این دنیا به چشم من شگرف
آخرت خود شاهدش دنیای توست
رفته دل از سرسرای هر ظهور
حاضر و غایب، همه شیدای توست
شد نکو را دل سراپا نقش تو
نقش قلبم چهره زیبای توست
« ۱۰۵ »
وارث ابنزیاد
در دستگاه ابوعطا و گوشه سپهر مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف
جهان درگیر زشتی و فساد است
ستمگر وارث «ابن زیاد» است!
بسا مردم که مُردند آشکارا
به این عنوان، که ظالم در عناد است!
چه چیزی بدتر از ظلم است، آری!
که ظالم آتش و، قدرت چو باد است
ضعیف و بینوا را میزند، چون
گرفتار ضمیر بدنهاد است
خدایا، ظلم ظالم را تبه کن!
نکو آشفته از بیداد و داد است
* * *
« ۱۰۶ »
وصال سحر
در دستگاه چارگاه و گوشه نحیب، سبک کوچهباغی مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
هرچه جز تو به لب آید، سخنی بیثمر است
سَر من سِرّ تو باشد، که سکوتش هنر است
چه کنم، با که بگویم، که تویی جانانم!
لحظهای دل پدر و لحظه دیگر پسر است
داد و فریاد دلم برده نوای ناسوت
نینوای دل من ولوله شور و شر است
تو خدایی و منم بنده شاد و سرمست
هر دو یک بوده و دو، غایله خشک و تر است
در حضور تو نشستم به تماشا مشغول!
تا بمانی تو به دل، چون که دلم در گذر است
بر تو دل بستم و از غیر تو وا کردم دل
با تو هست این دل من، نی که بهجای دِگر است
شب و روزم به برت، مست نوای ملکوت
گرچه شام من دیوانه، وصال سحر است
هرچه در بزم تو شد رزق نکو، نوشش باد!
نه شبیه عسل و قند، نه همچون شکر است
« ۱۰۷ »
آسمان دلم
در دستگاه شوشتری و گوشه زنگوله مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن مفاعلن فَع لَن
ــU ــ ــ / U ــU ــ / ــ ــ
بحر: خفیف مسدّس محذوف
آسمان دلم پر از عشق است
آب و خاک گِلم پر از عشق است
هرچه خواهی، بگو به من از عشق
گلشن جان من پر از عشق است
همچو گل در لوای فروردین
سینه فارغم، پر از عشق است
بیخبر گشتهام ز هر بیداد
راحت و مشکلم، پر از عشق است
من رهایم، ز هرچه پیرایه
دولت کاملم پر از عشق است
شد مرام نکو، سراسر عشق
خلوت ساحلم پر از عشق است
« ۱۰۸ »
معرکه دین
در دستگاه چارگاه و گوشه نحیب مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف
جهان خالی ز خیر و پر فنون است
ز پاکی و صفا دنیا، برون است
شده دنیا فضای ناسپاسی
نپرس آخر که وضعِ فتنه چون است!
شده دین معرکه، دنیا تباهی
ز بس چنگال مذهب پر ز خون است
درستی و صفا گردیده مهجور
وجود ظالمان غرق جنون است
دلم دور از چنین آیین و دین باد!
که حق با فرض این دین، خود زبون است
بزرگان حقیقت در نهانند
فقیر و بینوا، هم سرنگون است
پر از باطل کند، ظالم دل خلق
بدیهایش سراپا در درون است!
شده دین خدا آشوب و سودا
جنایتهای ظالم در کمون است
حقیقت ظاهر آید بی کم و کاست
که حق در سیر دنیا، کاف و نون است
« ۱۰۹ »
جمال آتشین
در دستگاه شوشتری و گوشه رهاو مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف
جمال حضرت حق دلنشین است
دو عالم خاتم و ذاتش نگین است
نباشد غیر حق زیبارخی، شاد
که در دل، حقْ ظهوری آتشین است
جهان با این بزرگی هست کوچک
اگرچه مشکل ما، در زمین است!
صفای عالم و آدم بود حق
که حق زیبارخ و شیرینترین است
بنازم قدرت تدبیر و تقدیر
که بر هر ذره علمش در کمین است
نکو! ایزد بود یارت همیشه
عزیزی که هماره نازنین است
« ۱۱۰ »
چرخ و چین دل
در دستگاه ماهور و گوشه نعره مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف
شدم فارغ ز غوغای قیامت
چو دیدم از خدا لطف و کرامت
صفای باطن دل پر شد از حق
که چرخ و چین دل شد در سلامت
نگاه دل که زد قید دو عالم
قیامت دید در آن قدّ و قامت
دلم وابسته بی قید و بند است
که دارد عشق حق را بیعلامت!
بدیده در رهش خار مغیلان
کشیدم بهر او، بار ملامت
ز بهر حق بدیدم، طعنه خصم
بسی در راه حق دادم غرامت
اگرچه بهر حق دادم سر و جان
ولی ظاهر نشد در دل ندامت!
منم مجنون حق، دیگر نکو کیست؟
که «حق» بر جان من دارد امامت
« ۱۱۱ »
مرا کشت
در دستگاه شوشتری و گوشه نعره مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف
سیاهی دو چشمانت مرا کشت
قد و بالا، سر و جانت، مرا کشت
جمال نازنینت را که دیدم
وقار و لطف پنهانت مرا کشت
به خود هرچه گرفتم سخت، دیدم
قرار و حکمِ آسانت مرا کشت!
بدون ساغر و می در خرابات
ظهور مست چشمانت مرا کشت
نمیترسم که محشر پا بگیرد
چرا که داغ هجرانت مرا کشت
نعیم و دوزخت را قامتی نیست
لقای ذات جانانت، مرا کشت
نکو رفت از سَر و سِرّ دو عالم
که ذاتِ دور از عنوانت مرا کشت
« ۱۱۲ »
ناز دلبر
در دستگاه افشاری و گوشه نیریز مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف
سراپا جسم و جانم، غرق عشق است
همه روح و روانم، غرق عشق است
شده حال و هوای من فقط عشق
تب و تاب و توانم، غرق عشق است
ببین شور مرا هنگام مستی
که پیدا و نهانم، غرق عشق است
حضور دلبرم، دل برده از من
که ظن و هم گمانم، غرق عشق است
بنازم، ناز دلبر را به هر دم
که ذکر و هم اذانم، غرق عشق است
رها گردیدم از غوغای عالم
که شور بینشانم، غرق عشق است
سحرگاهان که دل دارد هوایش
زمین و آسمانم، غرق عشق است
دلم رفت از سر غوغای دنیا
چو دیدم که زبانم غرق عشق است
نکو! میبازم آخر نقد جان را
که روح جاودانم غرق عشق است
« ۱۱۳ »
خاک خاک
در دستگاه افشاری و گوشه نیریز مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف
فضای سینه من، پاک پاک است
دلم چون گل، سراپا چاک چاک است
چنان از نور حق لبریز گشته
که نزد مردمان، دل خاک خاک است
دل از ظالم گریزد همچو از سگ
که جای ظالم و سگ در مغاک است
از استکبار ظالم، خشمگینم
نوای ضرب صوتم رپ و راک است
ستمگر، بنده ابلیس دون است
مرامش، با بدی، در اشتراک است!
نکو! بگذر ز خصم دون، که دستش
ز خون مردمان چون رنگ تاک است
« ۱۱۴ »
نگین
در دستگاه ابوعطا و گوشه نحیب مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف
اگرچه قهر شیطان در کمین است
ولی انسان در این دنیا نگین است
هزاران آسمان با سر شکستم
که جان حق مرا، در آستین است
منم آسوده خاطر در بر حق
اگرچه فتنه، ابلیس لعین است!
بود ابلیس دون، نفْس ستمگر
که نفس هر دو آکنده ز کین است
من و مستی، من و لطف و صفایش
که عشق و عاشقی، یکسر همین است
وصالش برده همواره دل از من
که جان در خلوتِ حسنش رهین است
دلم افتاده در سودای ذاتش
که ذاتش با دل و جانم عجین است
من و ذات و دل و دینیم با هم!
که رَخش پاکی از دیرینه زین است
دیار حق بود دار محبت
مرا کشور دل و دلبر، امین است
کجا جانم بود در ظرف ناسوت؟
کجا دل در پی دیدار چین است؟!
دل و دینم بود عشق و محبت
که راه و رسم من همواره این است
ولای حق، ولای اهل باطن
مرا در هر زمان حِصن حصین است
نکو! دل را به زلف یار بستم
از این رو، حق به جان من قرین است
* * *
« ۱۱۵ »
ماجرای آفرینش
در دستگاه افشاری و گوشه رهاو مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
دلبر شایسته و دلدار من، آن حضرت است
علم و عشق و معرفت در من به یمن «وحدت» است
ماجرای آفرینش هست شرحی از ظهور
دولت قهر طبیعت، چهرهای از قدرت است
فرصت عشق و صفا و لذّت دیدار یار
لطفِ رخسار دلارای وصالِ دولت است
شوکت دنیا و عقبا و غمِ نار و نعیم
رشحهای از آبشار عشق نیکوطلعت است
حکمت دنیا و دین و همت ملک برین
در بر آن پاک سیرت، شِمهای از سطوت است!
شد دلم غرق وصال و سینهام دریای نور
نازِ یارم، خود ظهوری از همای همت است
زد ظهور قهر حق بر کوه الحاد و عناد:
خولی و شمر و سنان و حرمله، ز آن غیرت است
رفتم از یاد و شدم بیگانه با هر قهر و لطف
ذات دیدم، مظهرش دولتسرای رحمت است
شد نکو حیران ذات و دل برید از غیر او
کمترین غوغای ذات حق به عالم، حشمت است
« ۱۱۶ »
خودی
در دستگاه افشاری و گوشه ضربی شش هشتم مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَعَلن (فَع لن)
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ /U U ــ ــ / U U ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
دل من هست چه خوش در خط چوگان تو دوست
رگ رگ جان و تنم، حالتِ پنهان تو دوست
عاشقم بر تو و بر هر دو جهانات ای جان!
چون شده ظاهرِ دل، خود خط کتمان تو دوست
رُخ ذرّات جهان چون ملکوتات زیباست
برتر از هر دو، دلم گشته غزلخوان تو دوست!
خوشتر از عشرت دل، چون نبود در عالَم
تلخی هر دو کجا، لذّت غفران تو دوست؟!
من نگویم ز خودم، چون تو نگویی از خویش
هر خودی هست سراسر، همه عنوان تو دوست
من فدای تو دلارا، گل گلزار وجود!
چون که شد جان نکو، چهره به دوران تو دوست
« ۱۱۷ »
محرومان افتاده
در دستگاه افشاری و گوشه نحیب مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ
بحر: هزج مثمن سالم
ز دست ظلم و بیداد تو، دنیایم پریشان است
گرفتار بلا گردیده دل، هر دم هراسان است
خدا ویران نماید آشیانات را به یک لحظه
بلاباران شوی یکباره، این بر حق چه آسان است
دل بیمار مظلوم و غریب و بینوا را تو
شکستی راحت و آسان و گفتی این زِ ایمان است
من و مسکینِ بیچاره، هم آن مظلومه بیمار
شکایت از تو بر حق بردهایم و قصه پنهان است
خدایا در برِ ظالم، حمایت کن ز مظلومان
که در ظالم نباشد خیر، چون در بند عنوان است
نکو دیگر چه سازد بهر محرومان افتاده؟
خدایا کن ترحم، چون دل درمانده نالان است
« ۱۱۸ »
فتنه آخر الزمان
در دستگاه افشاری و گوشه قرایی مناسب است
وزن عروضی: مفتعلن فاعلن، مفتعلن فاعلن
ــU U ــ / ــ U ــ / ــU U ــ / ــ U ــ
بحر: منسرح مثمن مطوی مکشوف
چهره دنیای ما، پر خطر و مبهم است
آن که گذشته ز حق، باز همان آدم است
جور و جفای بشر، کرده جهان را خراب
چون هوس بیامان، علت هر ماتم است
دانش و فن و هنر، در ستم آمد پدید
ظالم بیمایه خود، سست، نه که محکم است!
بیخبر آمد پلید، از خط پاکی و عشق
چهره خونبار دهر، در گرو هر غم است
راحت و آرام ما، رفته به باد فنا
خوبی و ظلم و ستم، غایلهای درهم است
دین شده بازی، ببین توطئه اهرمن!
فتنه سالوس او، مُفسد هر مرهم است
وای از این حال دین، وای از این حال خلق!
فتنه آخر زمان در کف اهریمن است
هست نکو در امان، از طرف آسمان
ورنه که عمر کمش، کمتری از هر کم است
« ۱۱۹ »
دولت عشق
در دستگاه سهگاه و گوشه پروانه مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَعلُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ /U U ــ ــ /U U ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
دولتِ تو، به دلم لطف نگاه دگر است
همت سینه من، خود ز سپاه دگر است
شدهام چلهنشین رخ مهسیمایت
چون که زیبایی این ماه، ز ماه دگر است
وصل سالک نبود در گرو ملک و مکان
رونق عارف وارسته ز راه دگر است
گرچه ظلم همگان هست به خلق مظلوم
لیک جور منِ آزاده، گناه دگر است
رونق حق به جهان هست هم از دولت عشق
همت جان و جهان، جمله گواه دگر است
من به حق آمدهام، از دل «حق» در بر «حق»
لیک خود دیدن «حق»، با گه و گاه دگر است
گر من آزاده سرگشته شدم در عالَم
آتش سوز دل از دیده و آه دگر است
دلِ دلداده نکو، داده اگر چهره خویش
دولت حضرت حق، حشمت و جاه دگر است
« ۱۲۰ »
سرخط ظهور
در دستگاه راست پنجگاه و گوشه زنگوله مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن
مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن
ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ
بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف
عاشق به تو بودن که خطا هست و خطا نیست
حکم تو به ما نیز روا هست و روا نیست
بیمار تو هستم به قد و قامت هستی
آن غنچه لب از تو دوا هست و دوا نیست
گر تو بزنی ضربه به سرخط ظهورم
آید به سرم هرچه بلا هست و بلا نیست
افتاده دلم در پی دیدار جمالت
با آن که دلم از تو رضا هست و رضا نیست
افسوس، نکو رفته ز دوران خوشِ خویش!
گویی که دلش پر ز صفا هست و صفا نیست
« ۱۲۱ »
تارهای شکسته
در دستگاه شوشتری و گوشه نفیر مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
یا رب امشب در دلم راز و نیازی دیگر است
جان من بنگر که در سوز و گدازی دیگر است
هست در جان و دلم سودای اسرارِ نهان
لیکن امشب در دلم غوغای رازی دیگر است
شور و چنگ دل، مرا کشته ز داغ هجر تو
دل به شور نغمه، این دم در فرازی دیگر است
نغمه نغمه در دل و جانم شکسته تارها
باز در غوغای عالم، دل به سازی دیگر است
ناز حق از جان من برده توانِ سوز و ساز
گرچه در نزد تو بودن، لطف و نازی دیگر است!
شد نکو در حالتی خوش، مست و شیدای لبت
با تو بودن، روزگار دلنوازی دیگر است
« ۱۲۲ »
عاشق خونبار
در دستگاه ابوعطا و گوشه حزین مناسب است
وزن عروضی: مفتعلن مفتعلن فاعلن
ــ U U ــ / ــ U U ــ / ــ U ــ
بحر: سریع مسدس مطوی مکشوف
در دل من غیر تو ای یار نیست
غیر منات، عاشقِ خونبار نیست
کشتهام و مستم و شیدای تو
جز دل من، بهر تو دلدار نیست
دارْ تویی، یارْ تویی، ای صنم
جز تو مرا هیچ خریدار نیست
با تو شدم بیخبر از خویشتن
چون بِرَوی، هیچ کس انگار نیست!
رفته نکو از خود و از دیگران
در دو جهان، غیر توام کار نیست
« ۱۲۳ »
غرق ناز
در دستگاه افشاری و گوشه قرایی مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف
سراپای دو عالم غرق ناز است
که ناز از آن وجود بینیاز است
گُل و بلبل، گِل و سنگ و پرنده
ز لطف و مهر حق پر ناز و راز است
همه هستی به عشق دوست برپاست
وجود ذره در عینِ نماز است
خوشا دنیای ناسوت ربوبی
به سویش دستِ عالم بازِ باز است
اگر مانده کسی در خاک ذلت
بداند مشکلش از حرص و آز است
پلیدی هست از سودای پستی
که با هر اقتضا در سوز و ساز است
نمیداند نکو از چه چنین شد
مگر دنیا به هر کاری مُجاز است؟
« ۱۲۴ »
تپش قلب
در دستگاه شور و گوشه حزین مناسب است
وزن عروضی: مستفعلُ فاعلاتُ فع لن
مفعول مفاعلن فعولن
ــ ــ U U / ــ U ــ U / ــ ــ
بحر: هزج مسدّس اَخرب مقبوض محذوف
این کهنه جهان، یکی رباط است
قلبم تپشی پر از حیات است
آسوده شدم به دور هستی
یاقوت لبش به دل نبات است
آغوش تحرکش، مرا کشت
دل در پی سرسرای ذات است
عشق من دلشکسته گو چیست؟
وقتی که اسیر او صفات است
تنگم بفشرد و کشت ما را
شد سینه سپید و دیده مات است
عُزّایم و لات و هم هُبل؛ چون
سرریزِ دلم نکو، فرات است
« ۱۲۵ »
خراب عشق
در دستگاه سهگاه و گوشه پروانه مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
من خراب عشقم و دیوانه سودای دوست
ظلمت شب زد به جانم، چهره غوغای دوست
ساحلی در تن ندارد جان دریایی من
قطره قطره رفته از جانم، غم پروای دوست
تن مرا بیگانه گردید و بزد قید حیات
شاهدم شد سینه سودایی و شیدای دوست
بی سر و پا شد وجودم، چاک چاک قلب یار
آتشی زد بر دلم از رؤیت پیدای دوست
در دل گور آمدم، فارغ زِ هر غسل و کفن
در تنم شد سردی مرگ از رخ زیبای دوست
شد حریم سینهام آیینه رخسار یار
در دلم بنشسته صوت حق به صد آوای دوست
خون دل خوردم به دنیا از جفای کجدلان
شد به جان این خون دل، دُردیترین رؤیای دوست
عشق و ایمانم شده در محضر آن چهره صاف
لب چو گونه، گونه سینه، سینه شد گویای دوست
بگذر از خویش ای نکو، با «حق» هماره خوش نشین
تا که با «حق» جابهجا گردی، شوی همپای دوست
« ۱۲۶ »
طلسم شکسته
در دستگاه همایون و گوشه مهربانی مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف
دلم افتاده در وادی حیرت
شدم در قرب و افتادم به غربت
شکستم چون طلسم خط ظاهر
بیفتادم از این دنیا و کسوت
شدم در ظرف باطن بیهیاهو
بریدم دل به یکباره ز همت
بزد ذات از دل و جانم تعین
شدم بی خود ز خویش و هم ز صولت
الهی، باز نایم در دل خویش!
بماند دل به ذاتت پر صلابت
نکو آرام و افتاده به خاک است
به دور از هر تعین، یا علامت
« ۱۲۷ »
بزم مستان
در دستگاه چارگاه و گوشه حزین مناسب است
وزن عروضی: فعلات فاعلاتن فَعَلات فاعلاتن
U U ــ U / ــ U ــ ــ / U U ــ U / ــ U ــ ــ
بحر: رمل مثمن مشکول
وزن: دوری
دل اگر به عشق و مستی نگراید، آن جماد است
که جهان بتپرستی، همه سر بهسر عناد است
من و عشق و شور و مستی، تو و جمله بتپرستی
نرسی به خیر و خوبی، چو دلم که شادِ شاد است
شدهام به بزم مستان، می جام آشنایی
بزنم قدح به هر دم، که ز «حق» مرا مراد است
سر و سینه عاشقانه، بکشیدهام به خلوت
به هوای کوی جانان، سر همتم به باد است
دو جهان ظهور هستی، شده چهره نگارم
همه ذره ذره عالم، ز برای حق عباد است
به جوار ذات پاکش، چه نکو رها شد از غم
که ظهورِ عشق و مستی، ز تو در دلم به یاد است
« ۱۲۸ »
گوهر جان
در دستگاه افشاری و گوشه نحیب مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَعلُن(۱)
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ /U U ــ ــ / U U ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف (مقصور)
گوهر جان من از منبع جود و کرم است
همت عالی حقم، نه دلم با درم است
دم «حق» شد همه دم، سایه رخسار وجود
دو جهان در دل من، گوشه باغ ارم است
مَنِگر چهره آشفته این مردم را
که صفای دل مخلوق، خدا را حرم است
میرود سیر و بماند به جهان، چهره خلق
که سفرکرده «حق» در همه دم، لاجرم است
شد نکو کشته «حق»، رفت ز سرحد وجود
هرچه از «حق» برسد بر دل و جانم کرم است
۱- از اوزان پرکاربرد شعر فارسی.
« ۱۲۹ »
دربهدر
در دستگاه چارگاه و گوشه زابل مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَعلُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ /U U ــ ــ / U U ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
نبود در دل من جز غم دیدار تو دوست
عاشقم بر تو که دل هست هوادار تو دوست
بزم چنگ و نی و می، باز به هنگام سحر
برده هوش از سر من، دل شده در کار تو دوست
مستم و غرق جنونم به هوای چشمات
پس مزن قید مرا، دل شده بیمار تو دوست
آتش عشق تو سوزانده همه جانم را
دل برفت از سر خود، جان شده غمخوار تو دوست
آتش بیشه تو سوخت جنونم آسان
من شدم دربهدر و دل شده در کار تو دوست
شد نکو سوخته لطف فراوانت باز
تا بماند همه دم، زنده و بیدار تو دوست
« ۱۳۰ »
شام ابد
در دستگاه افشاری و گوشه قرایی مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَعلُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ /U U ــ ــ / U U ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
دل من هست چه خوش مست و غزلخوان تو دوست
هست چون آب و گِلم از گُل و ریحان تو دوست
حرمم ذات تو باشد، تو دلم را قبله
مست دیدار توام، در پی پیمان تو دوست
عشق من بَر شده از مُلک و مکان و ملکوت
چون فدایت شدهام در همه دوران تو دوست
بیخبر از دو جهانم، دو جهان باد فدات
عاشقم بر تو و هستم خط پنهان تو دوست
شد نکو شاهد تنهاییات از صبح ازل
تا دم شام ابد، دل شده حیران تو دوست
« ۱۳۱ »
زندانِ جهان
در دستگاه چارگاه و گوشه کرشمه مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف
جهان، زندان و زندانی اسیر است
اگر باشد جوان، همواره پیر است!
بود زندان فضای تار و تیره
که زندانی نه چابک، نه دلیر است
شده زندان، فضایی پر خشونت
که زندانبان آن بس بدضمیر است
بشر آزاد و آزادی حق اوست
خشونت، دشمنِ لطفِ بشیر است
رسد روزی که انسان گردد آزاد
ز بند یکدگر، این بینظیر است!
نکو را این حقیقت هست ثابت
محقَّق میشود، با آنکه دیر است
« ۱۳۲ »
حدیث تلخی
در دستگاه شور و گوشه پروانه مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف
غم عالم به دل شور و شرر داشت
که در دل شور و شر، صدها هنر داشت
دلم از غصهها گردیده گر تلخ
حدیث تلخیاش را دل خبر داشت
شده دل در پی دلبر، پر از غم
که دل در عشق خود یاری به بر داشت
دلم افتاده در دام عزیزی
که عشقش شرحِ حالی مختصر داشت
من و سوز و، من و درد و، من و غم
کجا حالات دل بر او اثر داشت؟!
شدم آواره کوه و در و دشت
غم عشقش هزاران دردسر داشت
شدم فانی به عشق آن دلارا
نگو مدحش برایم سیم و زر داشت؟
من و عشق جمال دلفروزش
دو عالم جلوه نو زیر پر داشت
نکو از شور و شوق دهر افتاد
به دل غوغا و اندوهی دگر داشت
« ۱۳۳ »
ناز و نماز
در دستگاه چارگاه و گوشه قرایی مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف
دل از غوغای پاکیها به ناز است
سراپای جهان، مست نماز است
نماز و ناز دل، برد از سرم هوش
کجا دل در پی راز و نیاز است؟!
منم تنهاترین تنهای عالم
دلم غوغاسرای رمز و راز است
شده دنیا اگر محدود و بسته
مرا هم دیده، هم دل، بازِ باز است
حقیقت چهرهای نادیده دارد
مگو راه وصال حق دراز است
نکو در پرتو رخسار آن ماه
نشست و دید دلبر ساز ساز است
« ۱۳۴ »
چوب دار
در دستگاه شوشتری و گوشه نفیر مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف
دلی دارم که بی ایل و تبار است
جهان در گوشه این دل، به کار است
اگرچه این جهان، سودای ما نیست
ولی هر ذرهاش مهرِ نگار است
مرا دلبر به بر، وصلی دگر داد
که از شادی آن، دل برقرار است
نمیخواهم بگویم راز دل را
که دل در اوج هستی، تار و مار است
صفای سینهام از «هو» رمق جست
دلم گویی «حق» و «حق» در مدار است
صفات و فعل او، ما را مدد شد
اگرچه ذات «حق»، دور از جوار است
مرا عشق رخاش دیوانه کرده
که دل در چهره، بی رنگ و عیار است
جمال ذرهها با آن همه شور
دل و جان را به عشق «حق»، شرار است
گذشتم از بر خویش و سر غیر
نکو آخر، پناهش چوب دار است!