شناسنامه
|
(۴)
فهرست مطالب
پیشگفتار··· ۲۵
صبغه عشق··· ۲۷
غنچه پر چاک ۲۸
بیپروا··· ۲۹
گفتمان··· ۳۱
نگار رعنا··· ۳۲
قفس جان··· ۳۴
گلپرست··· ۳۵
پنهانترین پنهان··· ۳۷
ساغر و صَهبا··· ۳۸
عالم حیرت··· ۴۰
رنگ بازار عشق··· ۴۱
چهره در چهره··· ۴۳
چرا؟··· ۴۴
زن خوب و بد··· ۴۵
ختم مُهر حیدری ۴۷
بیپردهتر··· ۴۸
(۵)
حسن جهان··· ۵۰
رقص پروانه··· ۵۱
نرگس مست··· ۵۳
قسمت··· ۵۴
دام دل··· ۵۶
شوخ و بلا··· ۵۸
چهره عشق··· ۵۹
نام و ننگ بینشان··· ۶۰
دیوانه دنیا··· ۶۲
آه مظلوم و یتیم··· ۶۳
قامت عدل و انصاف··· ۶۵
رقیب تیزبین··· ۶۷
زلف فریبا··· ۶۸
ظهور جلوت··· ۷۰
خط پرگار··· ۷۱
لطف حق··· ۷۳
ابلیس و نکو··· ۷۴
رقیب خیرهسر··· ۷۶
نرْدبازان صفا··· ۷۷
عمر دو روزه··· ۷۸
محو جمال··· ۸۰
هنگامه حق··· ۸۱
چهره گل··· ۸۲
روی زیبا··· ۸۳
(۶)
خیال کام··· ۸۴
آشنای دل من··· ۸۵
لطف مولا··· ۸۶
حضرت زهرا علیهاالسلام ··· ۸۷
محرومان··· ۸۸
غم دل··· ۸۹
دمِ پیر··· ۹۰
دلبر ساده صاحبنظر··· ۹۱
تا ابد··· ۹۲
تابوت به دوش··· ۹۳
دیوار پیدا··· ۹۵
مسجد و کلیسا··· ۹۶
غرق هر تماشا··· ۹۷
شب یلدا··· ۹۹
شراب آتشین··· ۱۰۰
وصال یار··· ۱۰۱
بنیاد کج··· ۱۰۳
لیلای من··· ۱۰۴
بیمارِ رباب··· ۱۰۶
قاب دل··· ۱۰۷
ناوک ابرو··· ۱۰۸
ازل تا ابد··· ۱۱۰
نقد جهان سوز··· ۱۱۱
میکده بازار نیست··· ۱۱۲
(۷)
زیبا صنم··· ۱۱۴
عشق و صفا··· ۱۱۵
جام وحدت··· ۱۱۶
زخمه غم··· ۱۱۸
صید و صیاد··· ۱۱۹
بازار دهر··· ۱۲۱
هوای ذات··· ۱۲۲
عاشق صد سینهچاک ۱۲۳
شوخ دل··· ۱۲۵
کبادهکش··· ۱۲۶
باده ازلی ۱۲۷
سِرّ نگاه··· ۱۲۹
دیار بینام و نشان··· ۱۳۰
شوق لقا··· ۱۳۱
حرفه عاشقی ۱۳۳
پاکدَم··· ۱۳۵
سیمای تو··· ۱۳۶
زیبای محشر··· ۱۳۸
رنگ و روی دنیا··· ۱۳۹
باطن چهرهها··· ۱۴۱
جادوی تو··· ۱۴۲
ذکر غریبان··· ۱۴۴
شیخ و شاب··· ۱۴۵
صید باطل··· ۱۴۷
(۸)
وابسته محبت··· ۱۴۸
دو خم ابرو··· ۱۴۹
جمجمه دهر··· ۱۵۱
لقای قامت··· ۱۵۲
کار من··· ۱۵۳
چهره هستی ۱۵۴
زیباپرست··· ۱۵۶
خال رخ··· ۱۵۷
عاقل و یقین··· ۱۵۸
شمع و گل و پروانه··· ۱۶۰
پرتو رخ··· ۱۶۱
مرد حق··· ۱۶۳
وعده وصل··· ۱۶۴
شهر پاک ۱۶۵
سینه سینا··· ۱۶۶
غمزه پیر··· ۱۶۷
سینه حق··· ۱۶۹
شعر شیرین··· ۱۷۰
چهره پیدا··· ۱۷۱
وارث ابنزیاد··· ۱۷۲
وصال سحر··· ۱۷۳
آسمان دلم··· ۱۷۴
معرکه دین··· ۱۷۵
جمال آتشین··· ۱۷۶
(۹)
چرخ و چین دل··· ۱۷۷
مرا کشت··· ۱۷۸
ناز دلبر··· ۱۷۹
خاک خاک ۱۸۰
نگین··· ۱۸۱
ماجرای آفرینش··· ۱۸۳
خودی ۱۸۴
محرومان افتاده··· ۱۸۵
فتنه آخر الزمان··· ۱۸۶
دولت عشق··· ۱۸۷
سرخط ظهور··· ۱۸۸
تارهای شکسته··· ۱۸۹
عاشق پاک ۱۹۰
عاشق خونبار··· ۱۹۱
غرق ناز··· ۱۹۲
صفای باطن··· ۱۹۳
دامان ظهور··· ۱۹۴
بی همنفس··· ۱۹۵
تپش قلب··· ۱۹۶
زنجیر پیرایه··· ۱۹۷
خراب عشق··· ۱۹۸
طلسم شکسته··· ۱۹۹
بزم مستان··· ۲۰۰
مسجود ملایک ۲۰۱
(۱۰)
گوهر جان··· ۲۰۲
دربهدر··· ۲۰۳
شام ابد··· ۲۰۴
دیوانه پرشور··· ۲۰۵
زندانِ جهان··· ۲۰۶
دل هرجایی ۲۰۷
حدیث تلخی ۲۰۸
ناز و نماز··· ۲۰۹
چوب دار··· ۲۱۰
چاک دامن··· ۲۱۱
عاشق صادق··· ۲۱۲
اُف··· ۲۱۴
شور دلبری ۲۱۵
پیمانه··· ۲۱۷
عارض رخسار··· ۲۱۸
اندیشه خرد··· ۲۲۰
سوز دل··· ۲۲۱
خواب دل··· ۲۲۲
حّب علی علیهالسلام ··· ۲۲۴
گلبن کنج لب··· ۲۲۵
دیار خوبان··· ۲۲۷
چشمه وصال··· ۲۲۸
ذره بیدانه··· ۲۳۰
دم مینا··· ۲۳۱
(۱۱)
صاحب صولت··· ۲۳۳
شور و شرر··· ۲۳۴
صبح تدبیر··· ۲۳۶
پیچ و خمها··· ۲۳۷
عشق من و تو··· ۲۳۹
فتنههای دلبری ۲۴۰
ولا الضالین··· ۲۴۲
رخ آن حور··· ۲۴۳
زیبا رخان··· ۲۴۴
کلبه ما··· ۲۴۶
دین من··· ۲۴۷
دیده دل··· ۲۴۸
نوای دل··· ۲۴۹
نغمه دوست··· ۲۵۰
سینه سنگ··· ۲۵۱
خاک آستان··· ۲۵۲
هوای تو··· ۲۵۳
لطف جمال··· ۲۵۴
هوای غربت··· ۲۵۵
شخص شخیص··· ۲۵۶
افیون··· ۲۵۷
یتیمی با غم دوری مادر··· ۲۵۸
باغ لاهوت··· ۲۵۹
امان··· ۲۶۰
(۱۲)
نگاه بینوایان··· ۲۶۱
صاحب نظری ۲۶۲
دین و دنیا··· ۲۶۳
خوش همان روز··· ۲۶۴
جانفدا··· ۲۶۵
غم عالم··· ۲۶۷
استاد ازل··· ۲۶۸
سکه عشق··· ۲۶۹
چشم تو··· ۲۷۰
تنهایی ۲۷۱
شبنم ناز··· ۲۷۳
عشق و می ۲۷۴
پرسه··· ۲۷۶
صافی سینه··· ۲۷۷
آیینه جمال··· ۲۷۸
کشور عشق··· ۲۷۹
خلوتخانه··· ۲۸۰
بر سر دار··· ۲۸۱
محرومان··· ۲۸۲
وحدت دل و دلبر··· ۲۸۳
جنگل وحوش··· ۲۸۴
جهان امروز··· ۲۸۵
ظالم حقیر··· ۲۸۶
دنیای پوشالی ۲۸۷
(۱۳)
شعله شوق··· ۲۸۸
پاکترین چهره عشق··· ۲۸۹
روح عالم و آدم··· ۲۹۱
سوز دل··· ۲۹۲
هزار پرده عشّاق··· ۲۹۴
بگذر ز خویش··· ۲۹۵
مولا علی علیهالسلام ··· ۲۹۶
بسی نیش··· ۲۹۸
نیش و نوش··· ۲۹۹
سکوت من··· ۳۰۰
چشم سر··· ۳۰۲
ندای حق··· ۳۰۳
شب پیش··· ۳۰۴
بگشای آغوش··· ۳۰۵
داروی مردن··· ۳۰۶
دشمن انسان··· ۳۰۷
بند ناف··· ۳۰۸
جرم من··· ۳۰۹
الاّی عشق··· ۳۱۰
جهان تاریک ۳۱۱
تفنگ فتنه··· ۳۱۲
بلای جان··· ۳۱۳
رسوای دل··· ۳۱۴
سالک شوریده حال··· ۳۱۵
شیدای دل··· ۳۱۶
حرم پاک خدا··· ۳۱۷
حیران سرا··· ۳۱۸
کفر و ایمان··· ۳۲۰
بیمار خدا··· ۳۲۱
نمیترسم··· ۳۲۳
قامت و قیامت··· ۳۲۴
خِرمن بیداد··· ۳۲۶
شاهد غیب··· ۳۲۷
چهره آدم··· ۳۲۸
اهل طریق··· ۳۲۹
حضور دلبر··· ۳۳۱
سوز جگر··· ۳۳۲
عشق و جنون··· ۳۳۳
جام دل··· ۳۳۴
خراب آباد··· ۳۳۶
نیش قلم··· ۳۳۷
نفخه ذکر··· ۳۳۸
پیشه من··· ۳۴۰
خراب سَر و سِرّ··· ۳۴۱
بی سر و پا··· ۳۴۲
گل پرپر شده··· ۳۴۴
قامت هستی ۳۴۶
دیوانهام··· ۳۴۸
(۱۵)
محو و طمس··· ۳۵۰
دلِ شادم··· ۳۵۱
به صد فریاد··· ۳۵۳
چهره وحدت··· ۳۵۴
بلبل دیوانه··· ۳۵۵
عاشقکشی حلال است··· ۳۵۷
قهر دلبری ۳۵۹
کوه بلند··· ۳۶۰
اشک چشم··· ۳۶۱
نغمه بیداد··· ۳۶۳
جغد و ویرانه··· ۳۶۴
سیاهی دو چشم··· ۳۶۵
ماهسرا··· ۳۶۷
های و هو··· ۳۶۸
کنار دل··· ۳۷۰
پیغام ملاقات··· ۳۷۱
خیمه بقا··· ۳۷۳
حیرتِ دوست··· ۳۷۴
جان تپیده··· ۳۷۶
چه کنم؟··· ۳۷۷
رقص ظهور··· ۳۷۹
حقیقت··· ۳۸۰
دو صد عالم··· ۳۸۲
مریض عشق··· ۳۸۳
(۱۶)
ملک سلیمان··· ۳۸۴
آزادم··· ۳۸۵
در پی ذات··· ۳۸۶
شعله··· ۳۸۷
لطف و قهر··· ۳۸۸
جرعه جرعه··· ۳۸۹
رند دهل دریده··· ۳۹۰
سکه آدم··· ۳۹۱
خاک دل··· ۳۹۲
شب تا سحر··· ۳۹۳
رخصت··· ۳۹۴
سر به دامانش··· ۳۹۵
پیغام حق··· ۳۹۶
بالای بالاها··· ۳۹۷
سرای ماتم··· ۳۹۸
ستمپیشه··· ۴۰۰
حکم حق··· ۴۰۱
دیوانه ازلی ۴۰۲
کام دل··· ۴۰۳
بلادیده حق··· ۴۰۴
بت و آتش··· ۴۰۵
دل بیتاب··· ۴۰۶
ذات و مات··· ۴۰۷
از جهان دگرم··· ۴۰۸
(۱۷)
کافران و ظالمان··· ۴۰۹
گُلِ الست··· ۴۱۰
سِرّ تو··· ۴۱۱
رضایم··· ۴۱۲
حرمتها··· ۴۱۳
شرک و سالوس··· ۴۱۴
قبض جانان··· ۴۱۵
چشمم نخوابد··· ۴۱۶
خوبی خوبان··· ۴۱۷
پیر دیر··· ۴۱۸
نیامد··· ۴۱۹
رمز هستی ۴۲۱
آه آتشین··· ۴۲۲
مو به مو··· ۴۲۳
عشق و مستی ۴۲۵
آتش دل··· ۴۲۶
زخمه عشق··· ۴۲۸
بیداد عشق··· ۴۲۹
بی هر قفس زندانیام··· ۴۳۱
می وحدت··· ۴۳۲
مادر مهربان··· ۴۳۴
حسین علیهالسلام ؛ پیامبر عشق··· ۴۳۶
پیر عشق··· ۴۳۷
اشک دیده··· ۴۳۹
(۱۸)
قصه دیدن··· ۴۴۰
نرگس شهلا··· ۴۴۱
«حق» و باطل··· ۴۴۲
ماجرای عشق··· ۴۴۴
لب یار··· ۴۴۵
قطب عالم··· ۴۴۶
زیبارخ شوخ··· ۴۴۸
سِرّ گویا··· ۴۴۹
رقص حق··· ۴۵۰
جناب من··· ۴۵۲
دولت بیدار··· ۴۵۳
دور از دیار··· ۴۵۵
حریر سبز عدل··· ۴۵۶
ظاهر و پنهان··· ۴۵۸
علی علیهالسلام دین و علی علیهالسلام قرآن··· ۴۵۹
عقل و عشق··· ۴۶۰
کلبه ما··· ۴۶۲
رقص روح··· ۴۶۴
فدای آدم و خاتم صلیاللهعلیهوآله ··· ۴۶۵
ماه تابان··· ۴۶۶
عشق و عرفان··· ۴۶۸
دیده دوست··· ۴۶۹
شوخ پر فتنه··· ۴۷۰
خنجر ابرو··· ۴۷۲
(۱۹)
ماه من··· ۴۷۳
بیدهن··· ۴۷۵
پیر عرفان··· ۴۷۶
بنده شرمنده··· ۴۷۸
قائمه روزگار··· ۴۷۹
دو گوهر··· ۴۸۱
صولت آدمی ۴۸۲
دور جهان··· ۴۸۴
خانه خرابم کردی ۴۸۵
بلا باران··· ۴۸۷
اهل دنیا··· ۴۸۸
سلیمانی مور··· ۴۸۹
چهره چهره··· ۴۹۱
بشنو··· ۴۹۲
سرتاسر هستی ۴۹۳
ذات پاک ۴۹۵
غارت··· ۴۹۶
عصمت زن··· ۴۹۷
زنده ظهور··· ۴۹۸
روح حق··· ۴۹۹
زن؛ جمال الهی ۵۰۰
شبهنگام··· ۵۰۱
سوداگر··· ۵۰۲
عجوزه دنیا··· ۵۰۳
(۲۰)
دو زلف··· ۵۰۴
رقص دیده··· ۵۰۵
مردان مرد··· ۵۰۶
سالوس و ریا··· ۵۰۷
تولاّی من··· ۵۰۸
سودای دویی ۵۰۹
وصل دمادم··· ۵۱۰
سرای آسمان··· ۵۱۲
شهسوار شب··· ۵۱۳
خط عریان··· ۵۱۴
نقمت ظالمان··· ۵۱۵
دو صد نفرین··· ۵۱۶
سر زلف··· ۵۱۷
چرا خانه من؟··· ۵۱۸
حی سبحان··· ۵۱۹
ستمدیده بود خویش من··· ۵۲۰
صفا و سادگی ۵۲۱
خلوتْخانه ماه··· ۵۲۲
دین سامری ۵۲۴
دشنه مهپاره··· ۵۲۵
راه دل··· ۵۲۶
ببران مخملی ۵۲۷
خط پایان··· ۵۲۸
چهره عالم··· ۵۲۹
(۲۱)
روزگاران··· ۵۳۰
سنگ حق··· ۵۳۲
حقیقت عشق··· ۵۳۳
دل آزرده··· ۵۳۴
صید عوام··· ۵۳۵
عاشق دیوانه··· ۵۳۷
دیوانه شو··· ۵۳۸
آه من··· ۵۴۰
پایانه··· ۵۴۱
کوبه کو··· ۵۴۳
مست ازل و ابد··· ۵۴۴
بیرق خون··· ۵۴۵
خضر جان··· ۵۴۶
جمله جهانم «هو»··· ۵۴۷
بنده عشق··· ۵۴۸
عشق و رندی ۵۴۹
چون عدو··· ۵۵۰
رؤیای رویات··· ۵۵۱
بیهیاهو··· ۵۵۲
سینه عشق··· ۵۵۳
فریاد حرمان··· ۵۵۴
قمار عشق··· ۵۵۵
آتش هجران··· ۵۵۶
جمال حق··· ۵۵۷
(۲۲)
سرگشته··· ۵۵۸
دل پر آه··· ۵۶۰
عشق بتان··· ۵۶۱
رهروان··· ۵۶۳
رنگ گناه··· ۵۶۵
بلا زده··· ۵۶۶
جگرپاره··· ۵۶۸
نامردمی ۵۶۹
دین بازیچه··· ۵۷۰
ظرف تعین··· ۵۷۱
یگانه دلبر··· ۵۷۲
بهانه دل··· ۵۷۳
عاشق زمین··· ۵۷۴
دره و چاه··· ۵۷۵
رقص عشق··· ۵۷۶
حکم تو··· ۵۷۷
مادر رنجآشنایم··· ۵۷۸
زاده زهرا علیهماالسلام ··· ۵۸۰
جام صهبای ازل··· ۵۸۱
سینه سوزان··· ۵۸۲
سوز و غم··· ۵۸۴
گمانم تو همانی ۵۸۵
شرنگ غم··· ۵۸۷
غم دردآشنا··· ۵۸۸
(۲۳)
خطی به دلتنگی ۵۸۹
ندای حق··· ۵۹۱
خطّ حسن··· ۵۹۲
جمال ماه تمام··· ۵۹۳
رها از من و ما··· ۵۹۵
آزاده عشق··· ۵۹۶
جانم به فدای تو··· ۵۹۷
خاکنشین··· ۵۹۹
تا کجا؟··· ۶۰۰
سرابِ جهان··· ۶۰۱
دولت دویی ۶۰۲
جمال حقیقت··· ۶۰۳
نصرت بیچارگان··· ۶۰۴
چهره جانان··· ۶۰۵
ردای من··· ۶۰۶
عمر کوتاه ظالم··· ۶۰۷
خاطره جانم··· ۶۰۸
غریب یکتا··· ۶۰۹
خودستایی ۶۱۰
دو عالم وصل··· ۶۱۱
* * *
(۲۴)
بهجای پیشگفتار
ای نرگس نازآفرین! لطف تو شد با ما قرین
ای از همه تو برترین، از تو بود هر مهر و کین
آه ای نگار نازنین! بازآ و این حیرت ببین
ما را تو کفری و تو دین، هم خاتمی و هم نگین
نازآفرینی ای مَهین، عالم ز تو گشته چنین
از تو چه گوید این غمین، زیبا جمالِ مهجبین؟!
مهرت مرا کرده غمین، زلفت نموده دل حزین
تیرم زند مژگان چنین، چشمت مدام اندر کمین
خال رخات غوغای من، نوش لبت رؤیای من
عقبایی و دنیای من، حرفم بود یکسر همین!
من عاشق روی توام، آشفته موی توام
مفتون ابروی توام، هستی مرا آیین و دین
غرق تماشای توام، شیدای آوای توام
یکسر تمنای توام، در آسمان و در زمین
در راه و بیراه توام، با گاه و بیگاه توام
پیوسته همراه توام، با من تو هستی همنشین
ای جانِ جانآگاهِ من، ای دلبر دلخواه من!
ای مِهر من، ای ماه من! از تو به من آمد یقین
من زنده سر دادهام، از لطف تو آزادهام
با عشق پاکات زادهام، این ذره را هر دم ببین
باز آ، نکو دیوانه شد، از غیر تو بیگانه شد
خُمخانهاش ویرانه شد، با سوز و آه آتشین
خدای را سپاس
(۲۶)
« ۱ »
صبغه عشق
در دستگاه دشتی و مثنوی مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن، فاعلاتن، فاعلن
ــU ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر(۱): رَمَل مُسَدّس محذوف
سینهای دارم پر از درد و بلا
جان فدای عشق و پاکی و صفا
آتش قهر از دلم رفته برون
جای آن بنشانده حق، مهر و وفا
صبغه این عشقِ ذاتی را مپرس
دل به لطف و قهرِ دلبر شد رضا
در برِ تو بیخیالی خفته خوش
ذات تو زد بر قَدَر مُهر قضا
جان به عشقات دادهام ای نازنین!
گشته جان من ز غیر تو رها
دل سپردم بر دو چشم ناز تو
از نوای عشق تو آمد صدا
گشتهام از هستیات پرشور من
وه که از بویات چه مستم ای خدا
عاشقم، دیوانهام(۲)، مهجور و مست
دل تو را شاهد، تو را شد آشنا
آشنایت بودم از صبح ازل
تا ابد جانم به عشقت مبتلا
چون گرفتم جمله هستی را به لطف
چهره لطف خوشات گشتم شها
ای نوای هر ترنّم جمله تو!
جانم از آوای خوبت در نوا
خلوت عالم دم پنهان توست!
رفته از جان نکو ریب و ریا
- به معنای باران اندک و خفیف. از بحرهای پرکاربرد شعر فارسی است.
- به معنای شور عقل است.
« ۲ »
غنچه پر چاک
در دستگاه دشتی و گوشه قرایی مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف (سومین وزن پرکاربرد در شعر فارسی)
سبک: وقوع
دیدم از روز ازل پاک این دل بس پاک را
چاک دادم تا ابد این غنچه پر چاک را
دل بریدم از خودی، وارستم از غوغای دهر
دور کردم از دل آخر چهره غمناک را
غیر را از دل زدودم تا که دیدم آشکار
حور منظر، ماه پیکر، دلبری چالاک را
بیتمثل در دل آمد قامت رعنای دوست
در نگاهم جلوهاش چون ذرّه کرد افلاک را
چشم پاکی بایدش تا بیندت بی هر حجاب
کی دهی ره در حریم پاک خود ادراک را؟!
کشته ذات دلربای تو نکو را دم به دم
کن فدای روی خود این بنده بیباک را
« ۳ »
بیپروا
در دستگاه افشاری و گوشه رهاو مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
فاش و بیپروا بگویم: دم به دم بینم تو را!
بیحجاب و پرده و پندار و گفتار و صدا
دیدهام پیچ و خم آن زلف بس پنهان تو
گشته دل آماج مژگان تو یار دلربا
خال(۱) مشکین تو بر کنج لبت دانی که چیست؟!
این سیاهی میدهد بر عالمی نور و ضیا
جلوهگاه حضرتت شد چهره غیب و شهود
ذات تو پیدا و پنهان بوده با ما آشنا
چهره لطف تو هستم، غرق شیرینی شدم
وه که از عشقات چه مستم، ای تب هر ماجرا
گرفتی از من ای جان با دو صد سودای سوز!
گرچه از سوزم رهایی، نیستی از من جدا؟
پردهدار غیبم و آیینهدار رمز و راز
عشق تو، بیپرده کرده در دلم برپا نوا!
مؤمنم یا بتپرستم(۲)، برترینم یا که پستم
مستِ مستم، میپرستم من تو را در هر کجا
کفر و ایمان خود بهانه است از برای دیدنات
واله است این دل به رخسار عزیزی باصفا
شد نکو بالاتر از خاک و فراتر از مَلَک
پس در آغوشش بگیر ای نازنین باوفا
- خال در عرفان، وجود خلقی را گویند و مراد از چهره یا کنج لب، جمال حقتعالی است.
- بتپرستی، توجه به تعین خلقی است که بروز چهره ظاهر حقی است.
« ۴ »
گفتمان
در دستگاه افشاری و گوشه چارضرب مناسب است
وزن عروضی: مفعول فاعلاتن، مفعول فاعلاتن
ــ ــ U / ــ U ــ ــ / ــ ــ U / ــ U ــ ــ
و نیز: مستفعلن فعولن، مستفعلن فعولن
ــ ــ U ــ /U ــ ــ / ــ ــ U ــ /U ــ ــ
بحر: مضارع مثمن اخرب(۱)
محتوا: مغازله عاشق و معشوق
گفتم دلا غمینم، گفتا ببین خدا را
گفتم چرا چنینم؟ گفتا بِنِه چرا را
ای جان! بگیر دستم، کز قید تن برستم
من آن همیشه مستم، در عشق تو سراپا
جانا رها ز خویشم، این است دین و کیشم
هرگز مرو ز پیشم، ای چهره تماشا
گفتم ز خود بریدم، رَستم از آنچه دیدم
آزاده پَر کشیدم؛ گفتا که دیده ما را؟
گفتم دویی نباشد، ما و تویی نباشد
جز تو، تویی نباشد؛ گفتا بزن هوا را
گفتم رها ز دردم، نامُرده سردِ سردم
کوهی ز کاه و گردم؛ گفتا زدی کجا را؟
گفتم اگر غم آید، عقده فراهم آید
یکباره غم درآمد؛ گفتا مبین جفا را؟
گفتم که دیدم آخر؛ گفتا دوباره بنگر
گفتم درآیی از در؟ گفتا که آشنا را
گفتم که کام دل کو؟ عنوان و دام دل کو؟
کو باده؟ جام دل کو؟ گفتا نگر گدا را!
گفتم نکو اسیر است، از هرچه دیده سیر است
برخیز هین که دیر است؛ گفتا که صبر، یارا!
۱٫مضارع یعنی مشابه؛ از بحرهای مطبوع شعر فارسی است که به دو شیوه تقطیع میشود و از آنجا که برگرفته از ارکان مفاعیلن و هزج است ـ نه از مستفعلن و رجز ـ اولویت عروضی آن، با «مفعول فاعلاتن» است.
« ۵ »
نگار رعنا
در دستگاه چارگاه و گوشه مهربانی مناسب است
وزن عروضی: مفعول فاعلاتن، مفعول فاعلاتن
مستفعلن فعولن، مستفعلن فعولن
ــ ــ U ــ /U ــ ــ / ــ ــ U / ــ U ــ ــ
بحر: مضارع اخرب
هر دم به دل نهان شد، دور از دو چشم بینا
در جان و دل عیان شد، آن دلبر دلارا
گفتم که ای نگارا، ما را نباشد آرام
گفتا که شکوه منما، این است حال دانا!
تا آن مه دلارا، در کنج دل نهان شد
بر جانم آتش افتاد، در عشق او سراپا
من لب فرو کشیدم، مانند غنچه دیدم
دل غرق خون شد از آن مژگان پاک و زیبا
تا نغمهای شنیدم، از او به خلوت دل
عقل از سرم برون شد، ناگاه و بیمحابا
دیوانه گشتم از آن حسن و جمال هستی
تا در دلم نهان شد، آن چهره فریبا
بر قامت بلندم، حسن رخات برافراشت
بیکثرتِ پیاپی، دور از منیت ما
از قامت خوش تو، دل در قیامت افتاد
تا پرتو نگاهت، زد شعله بر تماشا
گفتم فنایم ای مه، در طور جلوه تو
گفتا فنا چه باشد، دریاب تو بقا را
حق جلوهها نمود از آن ذات آشکارش
تا هستی دو عالم، بشکفت از تجلاّ
مست از مِی وجودم، گفتی نکو نمودم(۱)
از تو، تو را ربودم، بیکس، غریب و تنها
- «نمودم» یعنی «نمود و ظهور من است». در بیان حقیقت وجود، طرحهای گوناگونی است و طرح بیاشکال در فلسفه، نظریهای است که وجود را منحصر در حقتعالی میداند که فقط اوست که ذات دارد و پدیدهها چون دارای ذات و استقلال نیستند، نمود و فعل و فیض حقتعالی شمرده میشوند؛ نه امری مستقل و نه خیالی هیچ و پوچ یا ثانی چشم احول، که بسیاری از آن گفتهاند.
« ۶ »
قفس جان
در دستگاه بیات ترک و گوشه مثنوی بیات مناسب است
وزن عروضی: مفعول مفاعیلن، مفعول مفاعیلن
مستفعل مفعولن، مستفعل مفعولن
ــ ــ U U / ــ ــ ــ / ــ ــ U U / ــ ــ ــ
بحر: هزج اخرب
سودای جهان تا کی؟ ای دل، دل بیپروا!
بشکن قفس جان را، تا وارهی از دنیا
با آمدن این غم، دل را نبوَد سامان؟
از رفتن آن شادم، زین رو بوَدم غوغا
این جنگلِ پر از «من»، فریاد و فغان دارد
گویی که زند چشمی، بر مردمک دنیا
هرگز نشود مِهرش، یک لحظه برون از دل
برتاب و بسوز ای دل، سر تا به قدم یکجا
بیگانه بود آن که سودای جهان دارد
خسته نکند خود را در کار عبث، دانا!
اندیشه فردا کن، گر عاقل و دانایی
ور زانکه نهای عاقل، ذوقی طلب از بالا
بیوصل و حضور حق، دنیا عبث و پوچ است
حق را بطلب جانا، ز آن محضر بس والا
بیهوده مخور غم در این دیر خرابآباد
شد کشته ز اندوهش، بس پیر و بسی برنا
در سایه عشق حق، دل را بِرَهان از غم
چون میگذرد دنیا، با دهر مکن سودا
«هو» در همه جا پیدا، «حق» در همه جا ظاهر
افتاده نکو از پا، «هو حق مددی مولا»
« ۷ »
گلپرست
در دستگاه سهگاه و گوشه کرشمه مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ
بحر: هزج(۱) مثمن سالم(۲)
بیا ای دلبر شیدا، بزن پنجه به تار ما
ز تو هر نغمهای برپا، تو پنهانی، تویی پیدا
دلم خواهد که بیپروا، نشینم پیش تو تنها
نَهَم لب بر لبت جانا، بهسان غنچه زیبا
دل من گُلپرست آمد، بده کامش که مست آمد
ز تو این نازِ شست آمد، گرفتارت شدم یارا
ز «غیر»تْ دل گسست آمد، ز تو این بند و بست آمد
بر این قامت شکست آمد، تو را شد واله و شیدا
بیا دستم بگیر امشب، لب مستت بنه بر لب
ز تو لب باشد از من تب، که تا نشناسم از سر پا!
بیا ما را بقایی کن، اسیر آشنایی کن
زمینیام، هوایی کن در این سودای جانفرسا
کجا ما را بود پروا، ز سودای دُر افشانی؟
بیا سجاده رنگین کن به خون عاشقی رسوا
به آهی کز شرر خیزد، به خونی کز جگر ریزد
نمیخواهم که بگریزم، به هر جایی و هر بیجا
تو محبوب دلارایی، در این گلشن تو رعنایی
تو شمع محفل مایی، تویی سرّ و تویی سودا
انیس و مونسی در دل، تویی آسان، تویی مشکل
ز آب تو دلم شد گِل، تویی جان نکو، یارا!
- هَزَج، به معنای آواز و سرود طربآور و طربانگیز، از بحرهای شعر فارسی است که وزن اصلی آن، از چهار رکن مفاعیلن تشکیل شده است؛ وزنی بسیار دلپسند که در نوحهخوانی و سینهزنی سه ضرب و زنجیرزنی، از آن استفاده میشود. این بحر برای افراد مبتدی در شعر، بسیار سهل و برای تمرین در تقطیع، مناسبترین و برای افراد حرفهای، شگفتانگیزترین بحر است. وزن یاد شده، وزن اصلی رباعی است و اوزان متفاوت رباعی، تغییرات حاصل از این وزن است.
- مثمن سالم، به اوزانی گفته میشود که از هشت رکن افاعیلی سالم بهره برده باشد و قصر و کوتاهی یا حذف، به آن وارد نشده و دارای چهار رکن باشد. این وزن، ششمین وزن پرکاربرد در شعر فارسی است.
* * *
« ۸ »
پنهانترین پنهان
در دستگاه چارگاه و گوشه زابل مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن،مفاعیلن مفاعیلن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ
بحر: هزج مثمن سالم
تویی پنهانترین پیدا، که در دل میکنی غوغا
دلم گردیده بیپروا، از این عشق و از این سودا
تویی جانا قرار من، تویی متن و کنار من
تویی همواره یار من، که دادم دل به تو جانا
منم تو یا تو هستی من؟ منم جان یا تویی در تن؟
منم من یا تو گشتی من؟ تویی آدم، تویی حوّا
همه هستی ز تو پیدا، همه عالم ز تو برپا
تویی خواب و تویی رؤیا، تویی موج و تویی دریا
زدم دم گرچه بیش و کم، در این دل هست دریا، نَم
تمام نقد دل هر دم، نثارت میکنم یکجا
ز هجر تو بوَد دردم، از آن صد چهره پر گردم
غبارم گیر چون هر دم، منم با تو یک و یکتا
صفای آدم و عالم، بود از رحمت خاتم
که هستی از وجود او شده در این جهان پیدا
شنیدم از لب پیرم، صفای صبح تدبیرم
که گفتا من جهانگیرم، نه چون اسکندر و دارا
ز رنگ زرد رخسارم، ببین جانا که بیمارم
به غیر از تو که را دارم؟ هوادارم تویی مولا
ندارم شکوه از دنیا، گذشتم از سر عُقبا
که جانم بنگرد تنها، تو را ای دلبر رعنا
نکو! بنما یدِ بیضا، بزن چنگی به طبل ما
که تا گردی ز حق برپا، به ذات پاک «او ادنی»
« ۹ »
ساغر و صَهبا
در دستگاه ماهور و گوشه ساقینامه مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
U ــ ــ ــ U ــ ــ ــ ،U ــ ــ ــ U ــ ــ ــ
بحر: هزج مثمن سالم(۱)
ز تو هر کور شد بینا، به نورت حور شد زیبا
تویی ساغر، تویی صهبا، بزن باده، بکن غوغا
تو رازی در همه دلها، تویی عطر خوش گُلها
ز تو خود رمز «او أدنی» رسید از عالم بالا
تو ابروی کمان داری، تو گیسوی خزان داری
در این دل تو مکان داری، کجا دارم سَرِ اِفشا؟
تو گنج بیمکان استی، تو در هر دل نهان استی
تو شور و عشق جان استی، تو داری این و آن یکجا
ز مهر تو دو عالم شد، ز عشقت نقد آدم شد
از آن، ابلیس را غم شد، که سر داد او چنین آوا
رسید عشق تو در این گِل، نموده کار دل مشکل
دوصد نادیده شد حاصل، از آن باطن که شد پیدا
به دل غیر تو باطل شد، دلم کی از تو غافل شد؟
به تو این قلب مایل شد، تویی گُلزار من جانا
شد از تو این دلم دریا، تو پنهانی و هم پیدا
دلم را شیون و غوغا، تویی شیدا، تویی رسوا
دلم یکسر هوایی شد، وجود من خدایی شد
رضا دل، دل رضایی شد، نباشد در دلم پروا
دلم گشته بسی حیران، ز لطف حضرت یزدان
شدم آگه ز حق اینسان، نکو بر سِرّ حق، بینا
۱٫بحر سالم، یعنی غیر ترکیبی بودن وزن؛ اما ایقاعات وزنی، غزل را به غزل دوری تبدیل و آن را دو رکن دو رکن با حفظ وحدت وزنی، از هم جدا کرده است و این، ویژگی اوزان دوری است. غزل دوری، دارای چهار رکن مجزا و قالب تفکیک است. در قدیم، گاه هر یک از ارکان، دارای قافیه و ردیف بوده است.
* * *
« ۱۰ »
عالم حیرت
در دستگاه بیات ترک و مثنوی بیات ترک مناسب است
وزن عروضی: مفاعلُن فَعَلاتن، مفاعلن فَع لُن
U ــ U ــ / U U ــ ــ /U ــ U ــ / ــ ــ
بحر: مجتث(۱) مثمن مخبون(۲) محذوف
درون عالم حیرت چو رفتم از دنیا
بدیدم آن که فتاده سکندر برنا
ز خود گذشتم و گفتم که زنده این جا کیست؟
نه یار مانده، نه آن چهرههای بیپروا
ندای لم یزلی ناگهان برآمد که
بیا بیا که ببینی سرای ناپیدا
همی برفتم و دیدم سکندر افتاده
به روی خاک حقارت ز فرط آن غوغا
سؤال کردم از او، کاین حقارتت از چیست؟
نداد پاسخ و گفتا: مگو دگر از ما
به یاد دولت باقی ز لطف مشتاقی
ببر ز یادْ فسانه، که حق بود برجا
ولا و حب «علی» جلوهای ز «حق» باشد
که حب او شده در جان دلبران پیدا
مرام او شده حق و کلام او شد حق
بهجز سلام علی نشنوی تو در نجوا
جمال او همه «حق» و جلال او همه «حق»
از اوست عشق و محبت، از اوست نعمتها
چو گشتم آگه از آن، نعره از جگر برخاست
که غیر شاه ولایت، نباشدم مولا
«علی» قضا و قدر شد، «علی» بود دینم
مرام و مذهب و آیین، «علی» بود ما را
«علی علی» کنم و ذکر حق بود کارم
که پیر سلسله ما «علی» بود تنها
نکو! بخوان «علی » آن یارِ «لیس إلاّ هو»
وجود کامل و فیض تمام آن زیبا
- مجتثّ، به معنای بریده و کنده شده، از بحرهای شعر فارسی است که وزن یاد شده از این بحر، پرکاربردترینِ آن در غزل و در طول تاریخ شعر است. عالیترین غزلهای شعر فارسی، در این وزن سروده شده است.
- مخبون، یعنی کوتاه شده، و خبن، اسقاط حرف دوم ساکن از رکن است؛ مثل حذف الف از فاعلاتن، که فعلاتن شود.
« ۱۱ »
رنگ بازار عشق
در دستگاه اصفهان و مثنوی مناسب است
وزن عروضی: فَعُولُن فَعُولُن فَعُولُن فَعَلْ
U ــ ــ /U ــ ــ /U ــ ــ /U ــ
بحر: متقارب مثمن محذوف
بیا ای غمین دل، دلِ پربلا!
نکن شکوه از محنتی آشنا
مکن شِکوه از داستان خزان
نکن داد و فریاد از این ماجرا
دلم بین که محو غم و عشق توست
به هجران رویات شده مبتلا
دلم از غم تو هوایی شده
ز خویش و ز بیگانه گشته جدا
نمیدانم آخِر چه دارد به سر
که راحت بریده دل از ماسوا
به خود دیده بس غارت بیامان
زخود رفته تا عمق هر ناکجا
گمانم که افتاده در تاس عشق
شده فارغ از رنجِ چون و چرا
سر و جان و تقدیر من هست عشق
قضا و قدر کرده دل را رضا
حضورت ربوده همه چون و چند
نباشد که گویی برو یا بیا!
فنا و بقا رنگ بازار عشق
برون شد دل من ز ریب و ریا
لقا برده از دل هوای خودی
دلم خوش گرفته هوای تو را
چنان جذبه در عشق تو دیدهام
که دل گشته از غیر عشقت رها
نگه کن نکو را که شد کشتهات
نه «من» میتواند بگوید نه «ما»
« ۱۲ »
چهره در چهره
در دستگاه افشاری و گوشه نیریز مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن، فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رَمَل مثمّن محذوف
تو نمیدانی کیام، اندیشهات باشد خطا
وصف جانانم من و دولتسرایی از بقا
عالم و آدم منم با هرچه عنوان و نشان
مُظِهر و مَظهر، وجودم باطنی ظاهر نما
هرچه در جانم نشیند از مرام عاشقی
جلوهای باشد ز حسن دلبر دیر آشنا
شد ظهورم ظاهری از جمع تنزیلات عشق
بر همه هستی گواهم، هم به ظاهر، هم خفا
خود تو بودی در وجودم با جمالی از جلال
از تو میباشد ظهورم چهرهای بیمنتها
سِرّ من سودای تو، ذکر ضمیرم هست «هو»
اهرمن بسته ز جانم رخت و رفته بیصدا
دادهام نقد وجودم را همه در راه عشق
عاشقم جانا، مگو هستی ز محنتها رها
در دلم دارم تمنای وصالت، ماه من!
یار من باش ای مهین دلبر، به هر کس، هر کجا
شد وجود فانیام باقی به الطاف تو دوست
چهره در چهره تویی در ما، تویی عین لقا
از لقای تو نکو شد فارغ از دنیا و دین
با وجود نازنین تو کجا غیری روا؟
« ۱۳ »
چرا؟
در دستگاه اصفهان و ساقینامه مناسب است
وزن عروضی: فَعولُن فعولن فعولن فَعَلْ
U ــ ــ /U ــ ــ /U ــ ــ /U ــ
بحر: متقارب مثمّن محذوف
محتوا: ساقینامه
شرابم ده از ساغرت، ساقیا!
شرابی مصفّا ز خُمِّ بلا
می صافی از جام ذاتم بده
که باشد سزاوار تو مرحبا
بمیران مرا، زندهام کن به عشق
می وحدتم ده ز جام صفا
بده می ز خمِّ جهانسوز عشق
که گردد دل از جمله غمها رها
بده می ز جامی که مستی دهد
بَرَد از دلم رنگ و روی ریا
ز کار جهان شد سزاوار من
فقط میگساری ز جام قضا
قضایت رضا شد، ز مایی رضا
بنوشم می و بگذرم از هوا
چه سازم که با می شدم زنده باز
چو با می بمیرم، بیابم بقا
ازل، جام ما پر نموده ز می
ابد پر نموده ز می جان ما
ز روز ازل شد نکو مِیپرست
مگو هرگزم مِـیپرستی چرا؟!
« ۱۴ »
زن خوب و بد
در دستگاه اصفهان و ضربی اصفهان مناسب است
وزن عروضی: فَعولُن فعولن فعولن فَعَلْ
U ــ ــ /U ــ ــ /U ــ ــ /U ــ
بحر: متقارب(۱) مثمّن محذوف
محتوا: پندی ـ مطایبه
سبک: وقوع
زن شوخ و خوشطینت و باصفا
کند شوی از ناامیدی رها
زن ناپسندیدهسیرت همی
کند مرد حق را ذلیل و گدا
کسی که ندارد زنی نازنین
اگر شد نصیبش، بگو مرحبا!
اگر این چنین زن نداری به بر
چه بهتر بمیری، نمانی بهجا!
روا میشود زن به مردان، ولی
به حُسن و به تقوا، نه جور و جفا
اگر همسری نیک داری، چه خوب!
وگرنه که افتادهای در بلا
ندایی رسید از دل آسمان
امان، صد امان از زن پر ادا
چه ظاهر چه باطن، که هر دو خوش است
که بیاین دو، باشد عذاب خدا
اگرچه که باطن به از ظاهر است
ولی نی ز بیظاهران دل رضا
که هر ظاهری وجهی از باطن است
ندارند ظاهرمداران وفا
نکو دارد از خیر و خوبی نصیب
که دارد به خود دلبری آشنا
۱٫ متقارب، به معنای نزدیک به هم. وزن یاد شده از این بحر، معروفترین وزن اشعار حماسی است.
« ۱۵ »
ختم مُهر حیدری
در دستگاه افشاری و گوشه نیریز مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعِلُن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رَمَل مثمن محذوف
محتوا: آیینی ولایی
ای که پرگار خدایی، ای ظهور هر صفا
فرصت فردا نباشد، پس همین حالا بیا
تا کی از هجرت بسوزیم ای هلال دیررس؟!
پرده از غیبت فرو گیر، ای تمام ماجرا
تا به کی دوری ز من شبهای تار بیرمق؟
دامنم دریا شود از اشک چشم مبتلا
هر کسی یاری برای خود در این دنیا گزید
جز من مفلس که هستم در برت دردآشنا
هر کجا منزل گزیدم، هجر تو ویران نمود
بیتو این عالم برای من بود ماتمسرا
ای گل نرگس! تویی نور جهان، هستی عیان
نور چشم اِنس و جانی، لطفِ هر نور و ضیا
سوز دل با طعنههای دشمنان هر روز و شب
درد من شد، نیست غیر از تو برای آن دوا
آسمان هر دو عالم را تویی حجت، به حق
ماه تابانِ حقیقت، شمس دیوان خدا
گرچه با مُهر علی علیهالسلام ختم ولایت گشته طی
نیست ختم مُهر حیدر بیوجود تو روا
ای نکو! بس کن تمنّا، کی زتو دور است او؟!
گر نباشد لطف او، کی ماند این ارض و سما؟
« ۱۶ »
بیپردهتر
در دستگاه دشتستانی و گوشه مهربانی مناسب است
وزن عروضی: مفعول مفاعلن مفاعیلن فع
ــ ــ U / U ــ U ــ / U ــ ــ ــ / ــ
بحر: هزج مسدّس اَخرب (وزن رباعی)
دیوانهام و رها ز قید دنیا
افتاده دلم به دام ماهی زیبا
خوش آن که نگار ناز و مستی دارد
همچون تو که نازی و عزیز و رعنا
من کشته تو دلبر شوخ و شنگم
نه سر به تنم مانده، نه دست و نه پا
در دل، مهِ من چه ناز شستی دارد!
زین روست که دل، دو دیده کرده پیدا
من مظهر آن نگار بیپیرهنم
آن مه که کند به دیده جان را سودا
این حور و پری، ظهور چشمان تواند
هم «طور»ی و هم سینه دل را سینا
بیپردهتری از آنچه میگویم من
تو لطف و صفایی و تویی خوشسیما
من شاهدم و دیدهام از دل حاکی است
اسرار تو گشته بر لب من گویا
من لعل لب تو را مکیدم صد بار
شد دیده دل به خلوت تو شیدا
هر حسن که هست بر جبین هستی
نقشی است ز تو نقشگرِ بس والا
تا روی تو دیدم، به لب آمد جانم
ای ماه، دل من نبود چون خارا
ماهی و دو عالم غزل حسن تو باشد
ای ماه من ای نکوتر از صد رؤیا!
آن یارِ پریچهره چه داناست نکو
دستی تو ببر درون زلفش یکجا
« ۱۷ »
حسن جهان
در دستگاه ماهور و گوشه نحیب مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
باشد عالم سربهسر لطف و درستی و صفا
رحم و انصاف و مروّت، خیر و خوبی و رضا
این نظام احسن و آن حُسن روحافزای خَلق
جلوهای هست از جمال دلبر دیر آشنا
در دو عالم هرچه باشد، خود سراسر حسن توست
شد ظهور تو به عالم، چهره چهره از بقا
آنچه در ذهن بشر آیینه هستینماست
چهرهای باشد ز حُسنِ باصفایی بیریا
هر خیال باطل و شکل کج و رنگ سیاه
سایه حکم تو باشد در قدر یا در قضا
چهره صافی عالم هست دیداری ز عشق
تا نماید عارف و عامی، به حکمش اقتدا
رونق و نظم جهان و عدل و دین باشد از او
کرده ابلیس پلیدِ خیره را درگیر ما
حق بدانستی که ابلیس این چنین غوغا کند
شد حساب و پرسش عقبای او کاری بهجا
گر نمیبود آن قَسَم، عفوت به هر کس میرسید
لیک با دوزخ چه میکردی و چه میشد جفا؟
عدل تو همواره دارد بس مدارا با ظهور
تا شود هر دم درستی و کجی از هم جدا
ناز حسنش را تو دیدی، تیر مژگانش ببین
حسن خار و گل چه زیبا خو گرفته با نوا!
حسن عالم را تو گر بینی، همه عشق و صفاست
عصمت حق در دو عالم کرده غوغاها به پا
ذره ذره لطفِ چینِ گیسوانش جاری است
کی نکو شکرش توانی، یا کنی حقش ادا؟
« ۱۸ »
رقص پروانه
در دستگاه چارگاه، سبک کوچه باغی مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
شیوه: مقایسه میان دو چیز که میتواند
ارزش و ضد ارزش را بهخوبی معرفی کند.
رنج محروم کجا، دولت مغرور کجا؟
چشم مخمور کجا، عشوه آن حور کجا؟
حسن دیرینه کجا، ظاهر پژمرده کجا؟
رقص پروانه کجا، تابش آن نور کجا؟
دلق دریوزه کجا، کاسه پر خورده کجا؟
نام و ننگ هنر بیخبر از زور کجا؟
ناز دُردانه کجا، شام غریبانه کجا؟
نرگس ناز کجا، دیده شب کور کجا؟
جلوه شمع کجا، لطف رخ دوست کجا؟
موی آشفته کجا، دلبر مستور کجا؟
زلف ژولیده کجا، گیسوی افشانده کجا؟
خلوت سینه کجا، دامنه طور کجا؟
فقر درمانده کجا، مکنت و سرمایه کجا؟
غمزه دیده کجا، دیده ناجور کجا؟
پاکی دیده کجا، ذلّت مقهور کجا؟
شور مشهور کجا، مویه مهجور کجا؟
هجر دلداده کجا، دلبر آزاده کجا؟
قرب محبوب کجا، دلزده دور کجا؟
فارغ از وسوسه شد جان نکو، شکوه مکن!
دلِ آسوده کجا، سینه چون گور کجا؟
« ۱۹ »
نرگس مست
در دستگاه همایون و گوشه نفیر مناسب است
وزن عروضی: مفعول مفاعیلن، مفعول مفاعیلن(۱)
ــ ــU / U ــ ــ ــ / ــ ــU / U ــ ــ ــ
مستفعلن مفعولن، مستفعلن مفعولن
ــ ــ U U / ــ ــ ــ / ــ ــ U U / ــ ــ ــ
بحر: هزج مثمن اخرب
جانم شده غرق «هو»، «هو» تازه کند جان را
دور از همه بیش و کم، دل خیمه زده بالا
دام همه عالم شد یک گوشه چشم تو
ای چشم پر از فتنه، آدم ز تو شد اغوا
ای دلبر سیمینبر، ای نرگس بیپروا
من سرخوشم از رویات، آن روی خوش و زیبا
ساییده وجود تو بس روح و روانم را
در جان و دلِ ذرّه، پنهان شدی و پیدا
ای روح همه عالم، تو آدمی و خاتم
فارغ ز همه جانم، جان را تو ببین تنها
در کوچه و در برزن، غیر از تو ندیدم من
با ناله و با شیون، دل از تو شده شیدا
آن خال رخات جانا، برده تب و تابم را
کی تاب و توان مانده ز آن قامت بس والا؟
دل، مست و منم رسوا، فارغ شدم از غوغا
هم غیبم و هم پیدا، محو مه بیهمتا
مستوری و مستورم، مستی تو و من مستم
آشفته و مهجورم، با این سر پر غوغا
آن هاتف ربانی، در دولت پنهانی
بس نغمه زند آنی، در جان نکو یکجا
- باید توجه داشت برخی از اوزان و بحرها به دو شیوه تقطیع میشود؛ اما چون این شعر در بحر هزج است، باید با مفعول شروع شود.
« ۲۰ »
قسمت
در دستگاه سهگاه و تکه ناقوس مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
آنچه دنیا دارد از تو، جام می از آنِ ما
شور و شر از بهر ما و عافیت بهر شما
نام و عنوان از تو باشد، خال مهرویان ز ما
مال و مکنت ز آن تو، از آنِ ما فقر و فنا
رونق دنیا ز تو، زیبارخان از آنِ ما
زلف پرچین زآن ما، ارزانیات باشد قبا
هر خسی شد یار تو، ما را فقط حق یاور است
این جهان سهم تو باشد، سهم ما باشد لقا
قیل و قال مدرسه از تو بود، معنا ز ما
جنت و حور از تو، ما را دلبر دردآشنا
ما گذشتیم از همه، جز آن رخ بیچون و چند
بهر تو هر چون و چندی، بهر ما عشق و صفا
من کمین بر دل نمایم، تو کمین بر این و آن
من بگیرم دل به دم، تو هم بزن بانگ و صلا
من رها سازم ثمن، در نزد تو باشد سمین
سهم من دل باشد و از آنِ تو باشد هوا
یاد حق از بهر ما، غفلت همه کار شما
ما رضا سازیم دل، تو کن جدا دل از رضا
لوح حق باشد دل ما، محو و حرمانش تو باش
بر تو باشد هر قدر، بر ما بود یکسر قضا
بهر تو جنگ و ستیز و سهم من باشد سکوت
من مطیع حق شدم، با حق تو میگویی چرا!
خادمان درگه از تو، رقص مهرویان ز ما
سهم تو شد کاخ و قصر و سهم ما ارض و سما
لشکر و فرمان ز تو، ما گشته تسلیم خدا
از تو باشد تاج و تخت و سهم ما هم بوریا
سهم ما خورشید و سهم تو بود آن چلچراغ
میدرخشد همچنان در هر زمان و هر کجا
تو برو با اغنیا و اهل دنیا را طلب
شد فقیران را نکو همدم، به صد نوش و نوا
« ۲۱ »
دام دل
در دستگاه اصفهان و نوا و گوشه سپهر مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن
ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ
بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف(۱)
بودم به گلستانِ صفا غرق تماشا
شاداب و شکوفا و عزیز و خوش و رعنا
مستانه، غزلخوان چو من آنجا گل و بلبل
گرد آمده دورم همه از عارف و دانا
سلطان جلال و کرم و لطف و محبت
با عشق و صفا چهرهبهچهره شده گویا
«بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه»(۲)
بهر من دُردانه شده واله و شیدا
از ابر بهاری شده بارانِ به از دُرّ
در چشم صفاجوی من آن یار مصفّا
دل غِرّه شد از این همه مدّاح و غزلخوان
نادیده گرفتی، که همه هست کم از ما
دل غرق غرور و هنر و مستی خود بود
تا مستی دل زد به سَر از تلخی صهبا
آمد به سرم آنچه نصیب دل من بود
در عشقِ همان ماه دلارامِ دلارا
چون خورد دلم تیر فراوان، بِنِشستم
در نزد عزیزی که بُوَد در بر او جا
در محضر آن مه چو شدم بیسر و سامان
رفتم ز جهان و بشد از سر همه رؤیا
رفتم به همان عالم نادیده و دیده
از نقل و هم از عقل، بدان عالم بالا
تا آن که بدیدم قد او با همه قامت
زد طعنه بسی بر دل من از سر سودا
در دام دلت گرچه شدم با غل و زنجیر
افتادهام از هستی این گیتی و عقبا
آسوده نکو شد به سراپرده خلوت
فارغ ز هیاهو شد و از اندُه فردا
- این وزن با کمتر از یک هجای بلند از آخر، همان وزن اصلی رباعی است. وزن رباعی، سه «مستفعل» به اضافه «فع» است. وزن به کار رفته در اینجا، برای غزلهای حماسی و تصنیفهای عرفانی مناسب است.
- شیخ بهایی رحمهالله .
« ۲۲ »
شوخ و بلا
در دستگاه راست پنجگاه و گوشه روحافزا مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
مبتلایم چون به عشق تو مهِ شوخ و بلا
عاشقم بر عشوه و غنج تو با ناز و ادا
در ره عشق تو دادم نقدِ عالم، سربهسر
بهر دیدارت کشیدم کوهی از جور و جفا
عاشقم، دیوانهام، درمانِ من در دست توست
من ز خود بیگانهام، با روی ماهت آشنا
راحتم کن دلبرا با خنجر ابروی خویش
صدهزاران تیر مژگان را بزن بر قلب ما
عارض گلگون تو دردم فراوان کرد و رفت
طاق ابرویت به من بنمای تا گردم رضا
دلبر پُر تاب و طاقت! عاشق بیصبر تو
در رهت بنشسته عمری تا کند با تو صفا
گرچه در جانم تویی، جان غرق در هجران توست
دل گرفتار تو گردیده؛ روا یا ناروا
بس که کشتی عاشقت را، کشتنم را نیست سود
شوخطبعی بس کن و عاشقکشی را کن رها
ماجرای عشق من با تو بیفتاده به ذات
ظاهر و باطن چه داند یا قَدَر یا که قضا
نازنین دلبر! نکو مست تو و دیدار توست
فانی از خویش است و باقی گشته با تو در بقا
« ۲۳ »
چهره عشق
در دستگاه سهگاه و گوشه منصوری مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
دلبر ساده من! زنده کن این جانِ مرا
با حضورت بِنَما تازه، تو پنهان مرا
جلوه کن تا که شود زنده همه چهره عشق
چهره بگشا و بیفزا همه ایمان مرا
دیده خواهد به نهان و به عیان رویات را
کرده مشکل گُل رخسار تو، آسانِ مرا
دیده بر غیر ندارم چو تو را میبینم
بُردهای نیک به یغما سر و سامان مرا
من نگویم که منم یا که تویی در جانم
کی جدا میکنی از چهره تو عنوان مرا؟
بیخبر گشتهام از همهمه این عالم
تا که سرشار کنی حشمت و هیمانِ مرا
دلبرا، شُهره نیام گرچه سرِ دارْ منم
همه دیاری و دیدی دل حیران مرا؟
دیدهام آنچه که میدانم و میگویم بیش
مصلحت خواندم و خواندی همه قرآن مرا
آفرین بر تو و بر غبغب زیبایت باد
با که گویم که شکستی درِ زندان مرا؟
هجر تو بهر نکو از پی دیدار تو شد
بگذر از غیب و سر آور غم دوران مرا
« ۲۴ »
نام و ننگ بینشان
در دستگاه ابوعطا و گوشه خجسته مناسب است
وزن عروضی: مُستَفعِلُن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ
بحر: رجز مثمّن سالم
سبک: وقوع(۱).
ای دلبر نازآفرین، نازت فراوان کن بیا
جانم بگیر و دل بده، هین مشکل آسان کن بیا
جان عاشق گیسوی تو، دل کشته ابروی تو
رخ بر رخ و رو سوی تو، خود را تو عریان کن بیا
بیگانه از عالم منم، افتاده از جان و تنم
بیجسم و جان و بیبدن، خود را نمایان کن بیا
آتش زدی بر جان من، چشمت ربود ایمان من
حسن تو شد عنوان من، بر من تو احسان کن بیا
چشم و چراغ من تویی، وصل و فراق من تویی
بُستان و باغ من تویی، چاک آن گریبان کن بیا
رفتم ز نام و ننگ خویش، آسوده از آیین و کیش
ای نام و ننگ بینشان، آهنگ بهتان کن بیا
مستی ربود از من امان، دیوانگیام شد عیان
دل دادم و رفتم ز جان، عشقت تو ارزان کن بیا
ای دلبر دیوانهکش، امشب بیا ما را بکش
تیغت به جانم هست خوش، پر زخم کن جانم بیا
من مستم و دیوانهام، تو بودهای افسانهام
جانی تو و جانانهام، گیسو پریشان کن بیا
گردد نکو قربان تو، شد مشکلش آسان ز تو
ابرم بود باران تو، جاری تو باران کن بیا
۱٫ سبکی که بعد از سبک عراقی در قرن دهم هجری به وجود آمد. این سبک، خالی از استعارههای غامضِ سبک عراقی و تمثیلات سبک هندی است؛ سبکی که به صراحت با یار و معشوق مغازله مینماید و آشکارا و بدون اغماض و با سادگی به نعت ممدوح یا معشوق میپردازد.
* * *
« ۲۵ »
دیوانه دنیا
در دستگاه همایون و گوشه ناصری مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ
بحر: هزج مثمن سالم
محتوا: شعر اعتراض،(۱)
سبک: وقوع
چه بد روزی بود امروز و بدتر زین بود فردا
تباهی گشته بهروزی و زشتیها شده زیبا
تباهی در تباهی گشت غرق و نیست نوری در دل عالَم
همه فریاد اصلاح است و افساد است در هرجا
همه در فکر آبادانی و رونق به خلق و دین!!
کدامین خلق و دین باشد که آن بر ما نشد پیدا؟!
گناهی از گناه آید، بلایی از بلا خیزد
که خیل شور و شر از شرق و غرب آید چه بیپروا
بلا از آسمان آید به هر نوعی و هر رنگش
کجا در ما اثر دارد؟ کجا کوری شده بینا؟!
به ظاهر حکمت و دین است و رونق در مسلمانی
بهواقع ضد آیین است و باشد ظلم و وانفسا!
بهظاهر مظهر کامل، به باطن همچو اهریمن
نشان کفر بر دل دارد و بر چهرهاش تقوا!!
ندارد رونقی بازار حق، بیامر پیرایش
گذشتن از سر پاکی، شعاری گشته اینها را
رمق نی در دل خوبان و زشتی خود هنر گشته
همه غرق هوای خود در این ویرانه دنیا
دگر در دل امیدی نه، نکو را مردنش بهتر
خدایا جان من برگیر، یا باز آور آن مولا!
۱٫شعر اعتراض، نوعی شعر از لحاظ محتواست که شاعر نسبت به موضوعی حساسیت نشان میدهد و به نقد آن میپردازد.
« ۲۶ »
آه مظلوم و یتیم
در دستگاه اصفهان و گوشه رهاو مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
محتوا: شعر اعتراض، سبک: وقوع
شد زمان منِ آزرده پر از ریب و ریا
یکسر آمد دف مرگ و نی مردن به صدا
مرگ و مردن شده قوتِ همگان در عالم
شده خوف و خطر و مرگ و فنا در هرجا!
شاهد مردن هر پیر و جوان، هر زن و مرد
بودهای بر سر هر کوچه و هر کوی و سرا
آه مظلوم و یتیم از همه جا میبارد
آمده بس که بلا بر سر مسکین و گدا
هر کسی جار حقیقت بزند با همه عیب
کو دگر عالم وارسته که شد اهل وفا؟!
همه جا شعبده برپا شده با منقل و می
همه در ظاهر کارند و ز باطن چه جدا
ظاهر دین شده خود معرکه نامردان
خَرمداران چه خوش از معرکه دین خدا!
نفع عالَم شده بَر حزب و گروه و پس و پیش
بینوایان جهان را همه کرب است و بلا
سر بگیر از در علم و به همه سنگ بزن
بگذر از شعر و هنر تا نبری رنج و جفا
ماجرا با تو نگویم که چه دیدم، بگذر!
لب فرو بند و مگو هیچ تو خود از من و ما
عاقبت، کار نکو بگذرد از چرخ بلند
که فلکدار جهان را شده این کارِ کیا
« ۲۷ »
قامت عدل و انصاف
در دستگاه همایون و گوشه بوسلیک مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَع لُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / ــ ــ
بحر: رمل مثمن مخبون مقصور
محتوا: شعر ولایی و انتظار، که نمونههای
بسیاری از آن در دیوان ولایت آمده است.
سبک: وقوع
فتنه پر کرده به دامان جهان حرمان را
کس نبیند به یکی دردِ خودش درمان را
جملگی فکر ریا و کلَک و تزویرند
کو حقیقت؟ به کجا یافته کس عرفان را؟!
شده دل پر هوس و، دین شده مهجور اینجا
نشنود از لب فرزانه کسی برهان را
برده دینِ همه را بیخبری آسوده
کرده غارت خم ابرو ز همه ایمان را
مدح ظالم ببرد رونق دین و ایمان
جاننثارند بسی، بنده شده شیطان را
ظاهر دین شده پر از سخن و بیهوده
میخرند از جهت تاقچهها قرآن را
حق غریب است و ندارد به جهان او دولت
کس حقیقت نخرد، هین بنگر سلطان را
مفتی و قاضی و واعظ همه اهل دِرَماند
جان فدای دل کافر که بُرَد پیمان را
شد جهان بیسر و سرور، نه کسی را یاور
آه و سوز و غم و رنج است و زیان انسان را
جان ما بازستان یا برسان مولایم
آن که در حُسن، رخاش آینه شد یزدان را
جان فدایت که تویی قامت عدل و انصاف
تو بِدَم بر تن این کهنه جهان، خود جان را
رهزنان دل و دین، جمله ردیفند به صف
تیغ خود را بکش و سر بزن این دزدان را
جان به لب گشته هر آن کس که به فکر پاکی است
دور کن زین دلِ آشفته ما طوفان را
طاقت از خلق شد و رفته رمق از انسان
ای مه من! بزن این خان و بکش خاقان را
جان به قربان مهِ روی تو ای مهدی جان
چه نکونام، خوش آیینه شده جانان را
« ۲۸ »
رقیب تیزبین
در دستگاه سهگاه و قطعه ناقوسی مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
هجر تو جانا دلم را کرده از دنیا رها
جان من شد بیمحابا بر غم تو مبتلا
هرچه بینم، چهرهای ناید به چشمم غیر تو
غیر تو هرگز ندیده دیدهام در ماسوا
تا به کی هجر تو بینم ای رقیب تیزبین؟
تا به کی در بحر عشق تو ببیند دل بلا؟
کی دلم دارد تمنایی به غیر از عشق تو؟
عشق تو دارد به دل، غوغای صدها ماجرا
شد مرا عهد آن که عشقت پیشه سازم ای حبیب!
چون بهجز عشق تو دلبر، دل نمیبیند صفا
بهر دیدار تو، من چون بسملی رقصان به خون
تا بیاید جان دوباره، بر من ای مه، رخ نما
عشق تو برد از سرم سودای هر بود و نُمود
تا که شد با رمز و راز عاشقی، دل آشنا
فارغ از ملک و مکان و راحت از فردای خویش
در پی دیدار تو، جان است هردم در نوا
من چو شمعی سوختم از بهر دیدارت به شب
تا که دیدم گوشه چشم تو افتاده به ما
شد نکو غوغاگر پنهانسرای ذات تو
گر تو باشی زین عمل راضی، منم جانا رضا
« ۲۹ »
زلف فریبا
در دستگاه اصفهان و گوشه شهناز مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن(۱)
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید (ترانه) یا هزج مسدّس محذوف(۲)
رها گشت این دل از غوغای دنیا
بریدم عقل و جانم را ز عقبا
رها گشتم خوش از سودای بودن
دلم شد در پی زلفی فریبا
نه فریادی به دل مانده، نه دادی
که تا بنماید او رخسار زیبا
دلم مست نسیم گیسوی توست
ندارد از جلالات هیچ پروا
اگر جانا زنی قلبم به صد تیر
نبینی ذرهای از من، تو شکوا
به راه تو ندارم باکی از غم
دل عاشق، همه مست است و شیدا
منم دیوانه جنگ و ستیزت
فدای چشم مستت هر دو دنیا
همه هستی شده مهمان جانم
درون باطنم بیرونِ پیدا
دل از گیسوی پر پیچ تو نگذشت
اگرچه بوده دل همواره دانا
شدم غرق تمنای وصالت
بـود از چـشمـم ایـن خـواهـش هـویـدا
نکو! خون جگر در جام دل ریز
که این محبوبه خون میریزد از ما
- این بحر، وزنِ مخصوص دوبیتی است که در غزل نیز آمده است.
- از اوزان معروف آثار محلی و فولکوریک، و وزن دوبیتی ـ قالب معروف ترانه ـ است.
« ۳۰ »
ظهور جلوت
در دستگاه راست پنجگاه و گوشه سنبله مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
حکمت حق پنجه در پیدای ما دارد دلا
با همه بود و نبود و خیر و شرِّ ماجرا
در بر حکمتسرای جلوه شد حسنت تمام
نقص اگر بینی، ز ما باشد، نه در صنع خدا
شد رضای ما رضای تو به هر خیر و شری
هست لطف تو به هر ذرّه، به هر چهره جدا
ماجرای آفرینش هست رمزی از ظهور
کی بگردد آگه از سرّت دل ناآشنا؟
ذره ذره حسن حق ظاهر شود در ملک خویش
سرخوشم زین جلوههای نازنین و دلربا
عارفانْ آگه ز اسرار و اشارتهای حق
جاهل آن باشد که دارد در سرش فکر خطا
دل، گرفتار جمال هستی حق گشته است
جان، اسیر جلوههای عافیتسوز قضا
شور و شرّ و زشت و زیبا، خود مرا ناید به دل
دل سراپا غرق عشق است و گرفتار بلا
زهر و تلخی شد به کامم خوشتر از قند و عسل
عاشقم بر هرچه تلخ و هرچه تُرش و هر جفا
جان به قربان تو ابلیس، ای مُعین پر ستیز
شد جداییهای تو در جان و دل، لطف و لقا
جان من قربانت ای کفر و عناد و بغض و شرک!
مار و عقرب در دلم شد جلوههایی از صفا
شد نکو عاشق به سر تا پای انوار وجود
زان سبب تلخی و ترشی، خود بود شیرین ما
« ۳۱ »
خط پرگار
در دستگاه شوشتری و سبک گبری مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن، فاعلاتن، فاعلن
ــU ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رَمَل مُسَدّس محذوف
بارالها شد ستم سودای ما
گرچه دل دارد تمنای بقا
گرچه دنیا گنج باقی بوده است
لیک دارد ظاهری پر از فنا
میرود سوی تباهی سربهسر
با همه لطفی که دارد از خدا
صاحب لطف و صفای «حق» منم
گرچه افتادم در این دار جفا
جان من باشد هوایی از قدر
چهرهای دارم خوش از دور قضا
مظهر پیدا و پنهانت منم
کی سزاوار من آمد انزوا؟!
شد نزول خطِ من پرگار دوست
شد ز حق هر ذره با من در خفا
آمدم در دار بی آب و علف
لیک هر سو بنگرم، بینم صفا
آشنا شد دل به پهنای وجود
دل به پاکی شد بَرِ آن دلربا
هرچه میبینم، جمال «حق» بود
«حق» بود هر ذره را خود دست و پا
شد نوای «حق» صدای بیش و کم
هست خوش در هر دهان از او صدا
آشنای من شده بیگانهای
گشته بیگانه نکو را آشنا
« ۳۲ »
لطف حق
در دستگاه سهگاه و گوشه کرشمه مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
در بر لطف تو ابلیس و من بیهمنوا
هر دو محتاجیم ای مه، دیگر این آتش چرا؟!
از عنایات تو شد دل غرق عصیان و گناه
لطف تو برپا نموده این همه ظلم و جفا
میشود از چرخش حسن تو غوغا در دلم
آتشِ دوزخ چه باشد، ای به دلها آشنا!
حسن صنع تو جهان را کرده بر بُحران دلیر
ای نوای بی نوایان! ای تو بر هر دل نوا!
پیچش عالم تو باشی، مستی آدم ز توست
آدم و شیطان و من هستیم حسنات، ای خدا!
داستان نقص ما، پیرایه تقدیر توست
ما فرو بستیم لب، بگذر تو هم زین ماجرا
جمله رفتار ما از چینش تدبیر توست
ای وفایت را بنازم، چیست خود تقصیر ما؟!
بود روشن خود که شیطان این چنین غوغا کند
این رقیب خیرهسر، کس را نمیسازد رها
از سر حکمت زدی خشت کجی در ملک خویش
زین سبب برپا نمودی خوش هیاهویی بهپا
گرچه خوردی خود قَسَم با صدق پاکات ای حکیم
لیک آخر هرچه خواهی خوش بده بر ما جزا
دوزخ و آتش، عذاب و رنج و حرمان شدید
گشته پیدا از غضب، کی شد غضب در تو بهجا؟!
چون تو میخواهی نظام مستقیم و عدل و داد
لازم آمد خودسری، طغیانگری، ریب و ریا
هست بی هر بیش و کم، عالم همه سودای تو
چهره چهره، ذره ذره، جملگی باشد قضا
ای نکو، بس کن ز صنع و حسنِ تدبیر و قدر
در صفا کوش و وفا، با صدقِ ایمان و رضا
« ۳۳ »
ابلیس و نکو
در دستگاه سهگاه و گوشه پروانه مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
از سر لطف تو، ابلیس و نکوی بینوا
خوش خرامانیم جانا، دیگر این آتش چرا؟!
چون نسیم مِهر تو آورد در دلها امید
پس کجا دارد اثر، آن آتش و حرمان به ما؟
حضرتت دارد به عقبا میهمانی همچو من
کی سزاوار ضیافتخانهات باشد جزا؟!
هرچه میبینم ز تو، لطف و صفای بیحد است
دور باد از محضرت اندیشه جور و جفا
جلوهها داری تو خوش بر چهره ظاهر ز عشق
ظاهرْ عشق و باطنْ عشق و جمله عشقِ بیدغا
هر که تاج «هست» بر سر دارد، از الطاف توست
عاشق و معشوق دارند از تو این نور و ضیا
پردهدار کبریایت بودهام من از قَدَر
عُهدهدارِ سِّر «حق»، گنجینهدار هر قضا
فتنه چشم تو بُرد از هر سری عقل و خرد
برده از ما قلب و افکنده به دریای صفا
من سزاوار خدایی، تو خدای راستین
هرچه میخواهد، بگوید منکر پر مدّعا
لب فرو بند از سخن، ورنه جفا بینی نکو
کاین نه قول است و غزل، باشد دو عالم ماجرا
* * *
« ۳۴ »
رقیب خیرهسر
در دستگاه اصفهان و گوشه بوسلیک مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
شد ستم در ملک تو جاری خدایا بارها
جهل و ظلم ما کند دنیا پر از آوارها
رحم و انصاف و مروّت، گشته کم در این زمان
ادعاها شد فراوان، بارها! خروارها!
آن رقیب خیرهسر خندد به روی مردمان
چون که پر کرده ز فتنه روی هم انبارها
زشتی و پستی، تباهی دیدم از خوبان بسی
ناسپاسان را بود از بهر «حق» انکارها
فکر ناموزون چنان در ذهنها کرده نفوذ
غرق خودخواهی و بدبینی شده پندارها
بر سر خلق خدا گرگان بسی در جَست و خیز
پاره پاره شد بنیآدم از این کفتارها
بر ستمگر شد ستم فخر و مباهات و غرور
پشته پشته کشتهها، در سایه دیوارها
میکند بهر هوای نفس و خودخواهی ستیز
هم ز بهر عیش و شهوت میکند پیکارها
شد نکو آسوده از دنیا و زشتیهای آن
بیخبر از وهم و پندار و بسی گُفتارها
« ۳۵ »
نرْدبازان صفا
در دستگاه چارگاه و گوشه چاوشی مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
ای بسا با تو مدارا کرده الطاف خدا
با خلایق کن مدارا، چون نمیمانی به جا
بیخبر از مرگ خویشی و فلاکتهای آن
بگذر از تلخی و ظلم و زشتی و جور و جفا
عاقبت دیدی چه آمد بر سر مستکبران؟
خفته بر خاک مذلت هر پلید بینوا!
هیچ ظالم در جهان نادیده آسایش به خود
غرق جنجال و تباهی گرگها، کفتارها
دل بکن از ظلم و یاد مردم مظلوم باش
بهر محرومان بشو یار و رفیق و آشنا
جان به قربان «حق» و آن حقپرستانِ شجاع
بزمسازان امید و نردبازان صفا
شد دلم پابند مهر آن مه شورآفرین
آن که عالم در رکاب او کند حق را بهپا
ظلمِ عالم گیر ما بُرد از جهان و جان، رمق
ای مه دیرآشنا، پا نِه در این ظلمتسرا
انتظارم بس بود، جانم رسید اینک به لب
ای عزیز فاطمه علیهماالسلام ، یکباره نزد ما بیا!
دل شده بیگانه از غیر و به تو دل بستهام
از پس پرده درآ، برکش ز رویات این ردا
شد نکو پابند عشقت با دلی در انتظار
بس کن این هجران، دلارا! جان من! هستی کجا؟!
« ۳۶ »
عمر دو روزه
در دستگاه ماهور و گوشه نفیر مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن
ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ
بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف
میسوزم و سوزم شکند سینه سینا
کشتی وجودم بکشد لنگر حق را
سوز دلم از دوری آن یار عزیز است
زانرو زده این دل ز غمش خیمه به هرجا
در سینه من آهْ فراوان شده ای دوست
بر چهرهام این غم شده بس روشن و پیدا
باشد که به صبحی دم دل برکشم از جان
آهی که به دل گشته نهان بیخبر از ما
گردیده مرا حاصل از این عمر دو روزه
آه و غم و سوز و جگر از دلبر شیدا
دورم همه از رونق و فارغ ز شکایت
زیرا که مرا درد فراوان شده برپا
خون خوردن و دم بستن و مردن شده آسان
آزرده شدم بس که از این چهره دنیا
دنیا شده زیور به قد و قامت باطل
مَردم همه بر خاک و پی رونق آنها
انگیزه بودن، همه از بهر کمال است
یکجا ننشیند دل پاک و سر دانا
بگذر ز سر غیر و برو در پی دشمن
باطل همه پوچ است، نگر دولت فردا
بی داس و تبر، همت خود را بنما رو
دشمن بگریزد ز تو، دارد سر پروا
فریاد نکو گشته درون دل خود جمع
جانا تو بیا تا که زنم صیحه گویا
« ۳۷ »
محو جمال
در دستگاه چارگاه و گوشه زابل مناسب است
وزن عروضی: مفعول فاعلاتن، مفعول فاعلاتن
مستفعلن فعولن، مستفعلن فعولن (عروض نوین)
ــ ــU ــ / U ــ ــ / ــ ــU ــ /U ــ ــ
بحر: مضارع(۱) مثمن اخرب
میسوزم از فراقت، ای ماه چهره بنما!
ای شاهد جدایی، ای جلوه تماشا!
محو جمال ماهت، دل گشته با شر و شور
آن تیرک نگاهت، برده دلم به یغما
ای نازنین مه من، بگذر ز دولت خویش
با من بیا صفا کن، بیکسوت من و ما
رفت از دلم دو عالم، بیفرصت تأمّل
در چهره مه تو، دیگر چه جای پروا
دل شد سرایات ای مه، من سرسرا نخواهم
بیگانهای ز خویشم، فارغ ز صید عنقا
جان غرق ذات پاکات، گردیده از ازل خوش
خلوتسرایات ای ماه، عشرتسرای دلها
ای ماه بیمثالم، سرگشته تو هستم
در کنده خوش نشستم، بیرؤیتی و رؤیا
در بر بگیر من را، ای ماه عالمآرا
تا در برت نشینم، بی هر ولی و اما
دلدادهات نکو شد، دیوانه دو عالم
قید از دلش برید و، گردید مست و شیدا
۱٫اوزان بحر مضارع، از اوزان پرکاربرد شعر فارسی است و آثار فاخر شعر فارسی در این بحر، ویژگی بیانی خاصی دارد که هنوز هم در عرصه غزل معاصر، کاربرد چشمگیری دارد.
« ۳۸ »
هنگامه حق
در دستگاه چارگاه و قطعه چاوشی مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
کار با نصرت حق است، نه با کوشش ما
گرمی از دولت یار است، نه از جوشش ما
جنت و دوزخِ «حق» را تو چه دانی کآن چیست؟
کاین دو، هنگامه حق است، نه از رویش ما
جمله مُلک و مکان هست کلامی زآن ماه
این بیان، جمله از او هست، نه از گویش ما
حق بود سربه سرِ عالم و آدم ای دوست
گرچه گردیده به ظاهر همه در پوشش ما
جان من هست سراسر تعب و درد، نکو!
او نسوزاند و باشد همه خود سوزش ما
« ۳۹ »
چهره گل
در دستگاه ابوعطا و گوشه نفیر مناسب است
وزن عروضی: مفاعلُن فَعَلاتن، مفاعلن فَع لُن
U ــ U ــ / U U ــ ــ /U ــ U ــ / ــ ــ
بحر: مجتث مثمّن مخبون محذوف
کنار دشت و دمن نزد دلبر زیبا
فتاده پرده گل از جمال آن رعنا
نوای بلبل مست و نگاه زار من
فدای یار مناسب، اگر شود پیدا
نگر تو عشرت عالم، رها کن از غم، دل
کنار دلبر شادی که میکند غوغا
جلا دهد دل ما را به «شور»ی از «ماهور»
کشد نسیم شقایق به دیده بینا
نکو صفای چهره بگیرد ز روی آن دلبر
زند به نغمه «عشاق» و ریز، بیپروا
* * *
« ۴۰ »
روی زیبا
در دستگاه افشاری و گوشه نیریز مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف
بسی عشق و صفا رو کرده بر ما
بریده بند عقل و فکر فردا
برفت از سر همه کبر و غروری
دلم گشته به شوق و عشقْ گویا
زند چرخی به دور هستی خویش
که راحت گردد این جانم ز پروا
اگر دلبر نشیند در کنارم
ندارم غم ز دنیا و ز عقبا
همه همت مرا عشق و سرور است
دهد صیقل نکو را روی زیبا
* * *
« ۴۱ »
خیال کام
در دستگاه افشاری و گوشه نیریز مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف
دلم میل وصالت کرده جانا
خیال کام تو برده دل از ما
ربودی دل ز من، جانم فدایت
دلم گشته ز هجرت غرق غوغا
بیا دوری ز من برگیر ای دوست
که تا نزد تو آیم بیسر و پا
شدم آشفته از هجران رویات
به دل دارم تمنای تماشا
نکو از عشق باشد مست و مجنون
ز خود افتاد و در تو گشت پیدا
« ۴۲ »
آشنای دل من
در دستگاه چارگاه و گوشه زابل مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
زلف آشفته تو برده دل و دین مرا
چشم مست تو زده مسلک و آیین مرا
آشنای دل من قامت رعنات بوَد
برده رخسار تو یکسر همه تزیین مرا
دل به تو دادم و بیگانه ز خود گردیدم
خَم ابروی تو زد همت و تمکین مرا
شاهد بزم تو گردیدهام از روز ازل
عشق تو کرده بهپا خلقت و تکوین مرا
گرچه دیدم به جهان، شورِ غم و ماتمِ عشق
نسزد طعنه زدن دلبرِ شیرین مرا
غربت و درد و غمِ دل به نکو آسان شد
کس نبیند به جهان، غصه دیرین مرا
« ۴۳ »
لطف مولا
در دستگاه افشاری و گوشه قرایی مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید (ترانه) یا هزج مسدّس محذوف
جهانْ کالا و دین، درگیر فتوا
دل و دین گشته با یک فتنه اغوا!
شده دنیای مردم پر ز تلخی
مصیبت شد بهپا در دین و دنیا
بلای جان مردم گشت فتنه
ندانی از کجا گردید پیدا!
هزاران نکته در جانم ردیف است
ندارد لفظ و جان درگیر معنا
شده دنیای ما لبریز دانش
جهان آگاه و دیدههاست بینا
سکوت مردمان، رمز قدیم است
ولی دلها یکایک هست گویا
ستم هست و ستمگر مرد، امروز
ستمپیشه به دوران گشته رسوا
نمیخواهم ببینم رنج مردم
از این دین یا خدا، یا از من و ما!
کسی کی پرسد از زخم درونم؟
کند از ظاهرم، کی غصه جویا؟
دلم در بند آن یار قدیم است
که در هر سینه دارد شور و غوغا
نکو! بگذر ز غوغای زمانه
که باشد حامی تو، لطف مولا!
« ۴۴ »
حضرت زهرا علیهاالسلام
در دستگاه شوشتری و گوشه حزین مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید (ترانه) یا هزج مسدّس محذوف
دلم دیوانهات گردیده، زهرا
فدای تو دو عالم باد، یکجا!
تویی ناموس حق، مام ولایت
تویی کوثر، به دنیا و به عقبا
جمال نازنینِ حضرت تو
بود زیباترین پنهانِ پیدا
تویی «لولاک» و «لولاک» از تو باشد
تویی اسرار حق، حق از تو گویا
صفابخش دل و جان پیمبر
همیشه همره و همپای مولا
تویی سوز دل مظلوم عالم
تویی بانوی پاک دین و دنیا
زمین و آسمانِ هر دو عالم
تو هستی، ای به ذات حق هویدا
ز تو، آدم صفابخش جهان شد
مَلَک هم گشت خود محو تماشا
تو حور و جنت و حورای اِنسی
بود از تو دو عالم غرق غوغا
جفا شد بر تو، ای بانو از آن خصم
دو صد نفرین بر آن کفتار رسوا!
نکو آشفته گردد زآن ستمگر
به یادش چون که آید داغِ زهرا
« ۴۵ »
محرومان
در دستگاه همایون و گوشه نغمه مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید (ترانه) یا هزج مسدّس محذوف
دلم درد آمد از غوغای دنیا
میان مردمان شد فتنه برپا!
ز فقر و ظلم و زندان و بلایا
دل و جانم غمین گردیده یکجا
ستمدیده، نشسته بر سر خاک
ستمگر کرده ویران، خانه ما
عدالت مُرد و انصافی نمانده!
فقط تعریف و تمجید است و غوغا
چه باید کرد اندر این زمانه؟!
ز دست ظالمِ پنهان و پیدا
خدایانِ ستم در یک گروهاند!
از آمون تا به فرعونان رسوا
چه گویم من، که بیگانه ز حق کیست؟
ستمگر را بود مسکن به هرجا!
نکو! باید که دل، پر غصه باشد
به داغِ مردمِ درمانده، تنها
« ۴۶ »
غم دل
در دستگاه همایون با گوشه حزین مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید (ترانه) یا هزج مسدّس محذوف
دلی دارم رؤوف و مست و شیدا
گرفتار بلا و جور اعدا
نه دلشادم، نه غم دارم به جانم
غم مردم گرفته در دلم جا
صفا و لطف و پاکی رفته از دست
پلیدی و ستم گردیده پیدا
ستمگر گشته دیندار زمانه
شده دین آلت دست من و ما!
مرام مردمی گُم گشته امروز
شده زَرق و دورویی، سود و سودا
غرور و نکبت ظالم چه بسیار!
ضعیف و بینوا افتاده از پا
نکو آزرده از جور و ستم شد
که راحت دل کشید از بند پروا
« ۴۷ »
دمِ پیر
در دستگاه افشاری و گوشه قرایی مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف
منه در راه، پا بی پیر دانا
به دور از «دم» مکن حق را تماشا
دم پیر حقیقی، شرط راه است
برای راه پر آشوب و غوغا
به «همّت» ره شود طی، کار هیچ است
عمل، نشخوار ناسوت است یکجا
مترس از کس، که دشمن بیفروغ است
رساند بر تو «حق»، یاری توانا
صفای دل ز «حق» آمد دمادم
به پنهانخانه دل گشت پیدا
نکو آسودهخاطر هست در راه
که دارد حضرت حق در دلش جا
« ۴۸ »
دلبر ساده صاحبنظر
در دستگاه چارگاه و گوشه گبری مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَعلُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ /U U ــ ــ /U U ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
یک زمانی به جهان، خوش خبری بود مرا
دلبرِ ساده صاحبنظری بود مرا
هرچه میگفتم و میگفت، همه رشک برین
در افقهای ظهورش، هنری بود مرا
دمِ آماده و رقص خوش آن حورصفت
چرخ و چیناش به میان، چون قَمَری بود مرا
کشت و برد از بَر من ظالم بیرحم، گُلم
یاد بادا که چه خوش همسفری بود مرا
لعن و نفرین دو عالم به تو صیاد، کم است
بردی آن حور که زیباگُهری بود مرا
شده امروز چه تنها، ز فراقش این دل
که به قول و غزلش نغمهگری بود مرا
دل من دامن پاکش شد و افتاد به باد
او چه خوش لطف و صفای سحری بود مرا
شد شهید ره حق، دستهگل یاس من
چون که او در ره حق، خوش اثری بود مرا
من و او، هر دو به یک چهره شدیم کامروا
او به حق شیرزن و سِرّ و سَری بود مرا
شد نکو غرق غم از ماتمِ هجرانش، چونْک
او بهحق از بر حق، سیم و زری بود مرا
« ۴۹ »
تا ابد
در دستگاه ابوعطا و گوشه نفیر مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن، فاعلاتن، فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رَمَل مُسَدّس محذوف
عاشقم من، عاشقی دیر آشنا
هست معشوقم عزیزی باصفا
من به تو وابستهام با شوق و عشق
دل نمیگردد ز تو هرگز جدا
عشق و مستی برده هوشم را ز سر
مینشینم در برت، ای باوفا!
عاشقی شد کارم از روز ازل
تا ابد، مستم ز الطاف شما
سیر هستی، دولت حق، شور دل
بسته دستم را به روی هر جفا
راحتم، آسوده ام از هر فضول
شد نکو فارغ ز هر فکر خطا
« ۵۰ »
تابوت به دوش
در دستگاه شوشتری و گوشه نغمه مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف
کشیدم بر دلم سنگ جفا را
غروب خلوتم سازد نوا را
به دوش آمد مرا تابوت خود، لیک
ندیدم در برم هیچ آشنا را
ندارد خانهام دیوار محکم
پر از موش است، این ویرانه ما را
نیام دیوانه، عاقل هم نباشم
شدم محروم، بنگر بینوا را
مگو دژخیم بیباک ستم کیست
نگر بر سینه جلاد رها را
سگ هاری مرا گیرد گه و گاه!
گهی دستم بگیرد گاه پا را
دلم را در بر حق وانهادم
که تا کمتر ببیند این عزا را
مرا خنده است از داغ غم خویش
که دارد سیل غم بس کیمیا را
برنجید این دل بیمارِ تنها
پر از چاک است قلبم، بین خدا را
بترس از فرصت امروز و فردا
که ناگه تیغ حق گیرد، شما را
نکو! بگذر از این دستور خوانا
نباشد مرحمت در دل گدا را
« ۵۱ »
دیوار پیدا
در دستگاه ابوعطا و گوشه مویه مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف
شدم خسته ز سر تا پای دنیا
شده این خستگی در چهره پیدا
ستمگر زد به فرقم تیغ مسموم
شدم زین تیغ و این سر در تماشا!
دو صد نفرت، دو صد نفرین حق باد
بر آن جرثومه ناپاک و رسوا
خدنگ حق گرفت از او صفا را
بشد فرسوده و افتاد از پا
رها شد از خط پاک محبت
عذاب مرگ نوشد، بیمحابا
شکسته او خط پاک درستی
ندارد ترسی از غوغای فردا
منم ساحلنشین عشق و پاکی
دل او گشته در گردابْ تنها
مرا باران کند پاک از همه ریب
که زشت از او بود لافِ سجایا
نکو! بگذر ز غوغای زمانه
رها کن خصم خلق بینوا را
« ۵۲ »
مسجد و کلیسا
در دستگاه شور و گوشه شهناز مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف
نه مسجد دارد اینجا، نه کلیسا!
نمانده خانقاه و دیرِ ترسا
شده بیهوده کسب و کار خوبان
ستم هرجا فراوان است برپا
دلم بیگانه گشته از سَر و سِرّ
نمیخواهم ببینم، هیچ دانا
مرا جنگل بود خوشتر از این شهر
به حیوان خوشمترم، تا پیر و برنا!
گذشتم از سر دوران، که باید
ز خوبان دل برید و گشت تنها
نکو آزرده شد از رنگ تزویر
نه عقبا میشناسد او، نه دنیا
« ۵۳ »
غرق هر تماشا
در دستگاه سهگاه و گوشه شهناز مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف
منم آسوده از انکار و غوغا
دل پاکم شده غرق تماشا
شدم در خلوت هر چهره شاد
گذشتم از دو عالم بیمحابا
تماشا کرده دل دیدار «حق هو»
بدیدم چهره فعل و صفت را
جمال ذره را دیدم به جانم
گذشتم از سر رخنه، هویدا
هوای این و آن رفت از دل من
چو دیدم محضر آن یار زیبا
گُل افتاد از وجود و دل شده گُل
برفت از دل سراب و سنگ خارا
شدم در آسمانِ صافی عشق
به نزد یار مست و شوخ و شیدا
جمال گل چنان برد از دلم تاب
که فارغ گشتم دست و سر و پا
شدم بی هر تعین در بر ذات
رها زَ افسانه «من»، قصه «ما»!
به بزم بیتعین، «حق» شدم؛ چون
که «حق» شد در دل هر ذره گویا
جمال نازنینش در دل افتاد
شدم سرمست زان رخسار پیدا
کشیدم قد به قامتخانه «حق»
چو جان در عرض و طول و عمق دنیا
وصال من شده وصل دو عالم
گرفته کنج ذاتِ «حق»، نکو جا
* * *