به نام آن که نیست مانندش
(۱)
(۲)
مویهٔ: ۶
دم دل
حضرت آیتالله العظمی محمدرضا نکونام (مد ظله العالی)
استقبال بیست غزل خواجه رحمهالله
(۱۲۰ـ ۱۰۱)
(۳)
شناسنامه
سرشناسه | : | نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷ - |
عنوان و نام پديدآور | : | دم دل: استقبال بیست غزل از خواجه رحمهالله (۱۰۱ – ۱۲۰)/ محمدرضا نکونام. |
مشخصات نشر | : | تهران : انتشارات صبح فردا،۱۳۹۳. |
مشخصات ظاهری | : | ۹۰ ص.؛ ۲۱/۵×۱۴/۵ سم. |
فروست | : | مویهی؛۳۶. |
شابک | : | ۹۷۸-۶۰۰-۷۷۳۲-۳۷-۳ |
وضعیت فهرست نویسی | : | فیپا |
عنوان دیگر | : | استقبال بیست غزل از خواجه رحمهالله (۱۰۱ – ۱۲۰). |
موضوع | : | حافظ، شمسالدین محمد، – ۷۹۲ق — تضمین |
موضوع | : | شعر فارسی– قرن ۱۴ |
موضوع | : | شعر فارسی — قرن ۸ق. |
رده بندی کنگره | : | PIR۸۳۶۲/ک۹۳د۸ ۱۳۹۳ |
رده بندی دیویی | : | ۸فا۱/۶۲ |
شماره کتابشناسی ملی | : | ۳۶۹۶۲۱۴ |
(۴)
فهرست مطالب
۹
پیشگفتار
۲۳
غزل: ۱
استقبال: نسیم عشق
۲۶
غزل: ۲
استقبال: مهِ خندان
۲۹
غزل: ۳
استقبال: عشق روی یار
۳۲
غزل: ۴
استقبال: آتشسرای دوست
(۵)
۳۶
غزل: ۵
استقبال: پیر کنعان
۴۰
غزل: ۶
استقبال: نغمهٔ عشاق
۴۳
غزل: ۷
استقبال: سنگ ملامت
۴۷
غزل: ۸
استقبال: لشگر غم
۵۱
غزل: ۹
استقبال: وصول عشق
۵۵
غزل: ۱۰
استقبال: عمر ابد
۵۸
غزل: ۱۱
استقبال: حریف جام
(۶)
۶۱
غزل: ۱۲
استقبال: جور حبیب
۶۵
غزل: ۱۳
استقبال: لوح تقدیر
۶۸
غزل: ۱۴
استقبال: تیغ تیز
۷۱
غزل: ۱۵
استقبال: بحث و حرف
۷۴
غزل: ۱۶
استقبال: چشمهٔ حیوان
۷۷
غزل: ۱۷
استقبال: خراج عالم و آدم
۸۱
غزل: ۱۸
استقبال: شهوت بیبند و بار
(۷)
۸۴
غزل: ۱۹
استقبال: خون عاشقان
۸۷
غزل: ۲۰
استقبال: سِرّ وحدت
* * *
(۸)
پیشگفتار
عارف محبی دلی دارد پر از گره و گلایه؛ آن هم از نظمی که در آفرینش است؛ چرا که چنین نظمی بر وفق خواستهٔ نفسانی او نیست:
گره ز دل بگشا وز سپهر یاد مکن
که فکر هیچ مهندس چنین گره نگشاد
اما مقرّب محبوبی جز گره و عقدهٔ یار به دل ندارد:
گره به دل مزن از این سپهر پر غوغا
که عقدهٔ دل ما را کسی جز او نگشاد
محب در حسرت لب شیرین، از خون دیدهٔ فرهادگون خود لاله میرویاند؛ اما محبوبی، پریشانی بیشترِ گیسوی یار را میخواهد:
بگو شود لب شیرین هماره شیرینتر!
که حسرت لب شیرین نرفته از فرهاد
محب در بند مظاهر اسیر است:
(۹)
نمیدهند اجازت مرا به سیر و سفر
نسیم باد مصلاّ و آب رکناباد
در حالی که برای محبوبی، حکمی جز حکم حقتعالی نیست و او تنها از حقتعالی است که حکم میگیرد:
به حکم تو نبوَد سیر تو، که سرتاسر
کشانده عطر سحر را به هر مشامی باد
حکمی که محبوبی آن را با ورود به ناسوت، همچون پیش از آن، با
خود دارد:
بی هر وجود گشته و فارغ ز اصل خویش
نقش وصال یار، مرا قبلِ زاد باد
تلخکامی سالک محب، درمانی ندارد؛ هرچند وی در کنار یاران خود
شاد باشد:
کامم از تلخی غم چون زهر گشت
بانگ نوش شادخواران یاد باد
محبوبی هر پدیدهای را زیارتگاه یار میبیند:
لذت دیدار یاران یاد باد
روزگار آن نگاران یاد باد
غم عسل باشد، نه چون زهر است تلخ
غم کنار شادخواران یاد باد
محب را هرچند درد دوری گرفته باشد، توان غفلت از خود و درد
خویش ندارد:
(۱۰)
گرچه صد رود است در چشمم مدام
زنده رود باغکاران یاد باد
محبوبی از خود در کمال بی خبری است:
بیخبر از چشم و دست و سینهام
وصل ذاتش در بهاران، یاد باد
محب چون چهرهٔ همهجایی و هر جایی حق را نمیبیند و کسانی را رهای از زلف میبیند، دست به نفرین و بدخواهی نیز بلند میکند و چنین مینالد:
کسی کو بستهٔ زلفت نباشد
همیشه غرقه در خون جگر باد
محبوبی زلف رهای حق را در هر جایی و به دست هر کسی
مشاهده میکند:
به زلفت سربهسر پیچیده عالم
مگو میخانه زیر و هم زبر باد!
جناب حافظ، خطا را میبیند و هنر خود را در پوشاندن و سر به مهر گذاشتن آن میداند:
پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد
اما مربّی ولی محبوبی، حضرت حقتعالی است که جز صواب ندارد و خطا از ساحت او دور است:
(۱۱)
پیر ما گفت: خطا قصهٔ نامفهوم است
خوش بر آن فکر خِردگستر باهوشش باد!
محب، همه را برای معشوق خود واژگون میخواهد:
هر سرو که در چمن درآید
در خدمت قامتت نگون باد
محبوبی هر قامتی را سبز و استوار و عین قامت حق میبیند:
شد سرو دلم جمال هستی
چون قامت یار، سبزگون باد
به هر روی، تجربههای محب و محبوبی نیز بسیار متفاوت است:
بس تجربه کردیم درین دیر مکافات
با دُردکشان هر که در افتاد بر افتاد
تجربهٔ محب از رؤیت پدیدهها نمیگذرد و محبوبی تنها دیده بر حق دارد، با دیدی که از حق است:
با تجربه گویم که درین دیر بلاخیز
با دلبر ما هر که درافتاد، برافتاد!
تجربهٔ سالک محب از مظاهر نیز کاستی دارد و آن را وهم میانگارد:
حسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرد
این همه نقش در آیینهٔ اوهام افتاد
محبوبی جز حق و ظهور او مشاهده نمیکند و پدیدهها را سراب وهم و خیال نمیانگارد، بلکه ظهور حق مییابد:
(۱۲)
جلوهٔ روی تو چون در همهجا رخ بنمود
حق عیان، کی پی پیدایش اوهام افتاد
محب پدیدهها را عکسی از عشق میبیند:
این همه عکس می و نقش نگارین که نمود
یک فروغ رخ ساقی است که در جام افتاد
محبوبی در هر پدیدهای صاحب جمال را میبیند:
نقش روی مه او عکس و خیالی نبود
زلف یار است که در چهره به این نام افتاد
محب چون کوتاهی نظر دارد، برای عشق خود بلندایی قرار میدهد که خود او نیز به آن دست نیافته است:
زیر شمشیر غمش رقصکنان باید رفت
کان که شد کشتهٔ او، نیک سرانجام افتاد
تنها محبوبی است که تمامی جام بلا را رقصکنان سر کشیده است:
زیر تیغ دهنش رقص کنم تا به ابد
از ازل آن دو خم کنج لبش رام افتاد
خواجه و زمزمهٔ عشق تو، اما عاشق
همچو من کی به رهت، نیک سرانجام افتاد
بیخبر گشتهام از دغدغهٔ صوفی و رند
حافظ اندر ره حق کی چو نکو نام افتاد؟!
محب، خود را همیشه وامدار دیگران میخواهد و نمی شود تمنا و خواهش از او برداشته شود:
(۱۳)
آنکه رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد
صبر و آرام تواند به من مسکین داد
محبوبی چنان پرتوان و سرشار از انرژی حقانی است که عالم و آدم را از صفای خویش در رونق قرار میدهد:
رونق از چهرهٔ من حق به گُلِ نسرین داد
از صفای دل من صبر به هر مسکین داد
محب از اینکه دامادِ بزم عروس ظاهر آفرینش شود، هراس جان
خویش دارد:
خوش عروسی است جهان از ره صورت، لیکن
هر که پیوست بدو، عمر خودش کاوین داد
محبوبی میان ظاهر و باطن تفاوتی نمینهد و تاوان عشق به مظاهر را بیپروا و به استقبال خویش، با بهایی دوچندان میپردازد:
هوس وصل عروسان به سر عشق افتاد
بهر وصلش دو جهان را به ره کابین داد
محب، بر اینکه دل وی آباد از اسرار ربانی شده است، سرمست است:
دلم خزانهٔ اسرار بود و دست قضا
درش ببست و کلیدش به دلستانی داد
محبوبی، دل خویش به دلدار داده و بیدل شده و در دلسپردگی مَثَل گردیده است:
(۱۴)
خزانهٔ دل و جان را گرفت و یغما برد
که یاد من همه جا رسمِ دلسِتانی داد
محب در مشاهدهٔ لطف حقتعالی، پرتو یاری و هدیهٔ محبتِ منفصل او را بر سر و این و آن مینگرد و این محبت منفصل است که برای او خیرهکننده است و مهر حقتعالی در نهاد خود به خویش را مشاهده نمیکند:
تنش درست و دلش شاد باد و خاطر خوش
که دست دادش و یاری ناتوانی داد
محبوبی به خود حقتعالی و وصل وی و دل او ناظر است و جز خود او، عنایتی منفصل را به چشم نمیآورد:
تن و دلش بنهادم که خاطرش با ماست
بنازم آنکه خودش را به ناتوانی داد
محب در پی دوستی با حقتعالی است تا از آن، کام دل برگیرد و سرمست و خجسته شود؛ بدون آنکه خویش را درگیر رنج، محنت و غصهای بیابد:
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بیشمار آرد
محبوبی، غم بر غم میآورد و بر همین غمهاست که دلخوش و سرمست است:
غم شوق رخاش هردم غم دیگر به بار آرد
که دل خوش کردهام تا او، مرا هم در شمار آرد
(۱۵)
محب توقع آن دارد که معشوق، وی را همچون میهمانی عزیز، گرامی دارد؛ وگرنه خماری بر او هجوم میآورد:
چو مهمان خراباتی، به عزت باش با رندان
که دردسر کشی جانا گرت مستی خمار آرد
محبوبی بیباکانه، سری همیشه مست دارد؛ خواه عزیزش دارند یا بر او نیش گزندهٔ تحقیر فرود آورند و ذلیلش خواهند؛ هرچند عزت، همزادی همیشگی و از ازل تا ابد با اوست:
من آن رندِ خراباتم که بیپروا و بیباکم
سرِ مست از ازل دارم، کجا مستی خمار آرد؟
محب در وصلی تمام نیست و تصویرهای ذهنی و اندیشاری او از عشق بنده به حقتعالی، کاستیهایی نمایان دارد:
کسی که حسن و خط دوست در نظر دارد
محقَّق است که او حاصل بصر دارد
محبوبی به نیکی میداند کسی که در رؤیت به تحقیق رسیده است در چه حال و هوایی است:
هر آن که چهرهٔ ماه تو در نظر دارد
درون سینهاش او داغ بیشتر دارد
محب وقتی میخواهد تصویری شاعرانه از وصلی عاشقانه داشته باشد، باز از سوداگری رهایی ندارد و سر خویش را با سرسپردگی آن، دستمایهٔ دوام وصل قرار میدهد:
(۱۶)
کسی به وصل تو چون شمع یافت پروانه
که زیر تیغ تو هر دم سری دگر دارد
به پایبوس تو دست کسی رسید که او
چو آستانه بدین در همیشه سر دارد
محبوبی در وصلی مدام، دلی از دست رفته دارد که برای آن، نه رویشی دوباره و نوزایی، و نه رجعت و بازگشتی است:
به وصل دایم او دل رسیده از ذاتش
مگو که در پی سودا سری دگر دارد
به پایبوس رُخاش، دل رسید و رفت از خویش
همان که رفته ز خود، هم به ره ثمر دارد
سببسازی محب در تمناهای او نیز وجود دارد و دلنگرانی خود را چنین بیان میدارد:
شب ظلمت و بیابان به کجا توان رسیدن
مگر آنکه شمع رویت به رهم چراغ دارد
محبوبی فارغ از غیر و آسوده از آن است:
ز چه ظلمت و بیابان بر ذات پر ز حیرت
که دلم به نور عشقش، چه غم چراغ دارد؟!
محب گاه لحظاتی همانند محبوبی محنتی دارد که دماغ باغ ندارد؛ چنانکه محب میسراید:
(۱۷)
سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ
که نه خاطر تماشا، نه هوای باغ دارد
محبوبی از داغ دل و شکستگی قامت خود چنین میگوید. دلی که از دو عالم گذشته است و نه هوای رکنآباد دارد و نه حورسانی سرو قامت؛ هرچند اگر حقتعالی آن را پیشکش کند، هدیهٔ دوست را پس نمیفرستد و سببِ ساخته شده را سوخته نمیسازد:
من و شمع و شام غربت، همه دم شکسته قامت
که دلم کنار محنت، نه هوای باغ دارد
سزدم که بیبهانه برسم به ذات پاکش
نه دلم هوای بلبل، نه که میل زاغ دارد
نه پی کمال شد دل، که هوای او به تیغ است
بزند به جان و هر دم ز برش بلاغ دارد
بگذشتم از دو عالم، به هوای کوی آن یار
که نکو از او به خلوت، همه دم سراغ دارد
سبببینی محب، موجب میشود در عنایت خاصی که به او میشود، عنایت را ببیند و نه صاحب عنایت را:
آبی که خضر حیات از او یافت
در میکده جو که جام دارد
محبوبی لحظهای دل از معشوق و دیده از رخ ماه او بر نمیدارد:
(۱۸)
از آب حیات خضر بگذر
خوش آنکه به دست جام دارد
محبوبی خط صفای حقتعالی را مدام مییابد:
در نرگس مست او صفا بین
مستی به رخاش دوام دارد
ولی آنچه برای محب خیرهکننده است، شیوههای مستی اوست:
نرگس همه شیوههای مستی
از چشم خوشت به وام دارد
شیوههایی که اگر رنگ جلال بگیرد، گویی دیگر از حق نیست؛ چنانچه رنگ خزان درختان را غیر رنگ حقتعالی میگیرد:
نه هر درخت تحمّل کند جفای خزان
غلام همّت سروم که این قدم دارد
محبوبی، هم جمال را میبیند و هم جلال را، و خزان را نماد تحمل قدم دوست مشاهده میکند:
تحمّل قدم دوست شد خزان آخر
نشان همّت حقم که سِرّ دم دارد
محب به گوهر صفا کممهری مینماید و آن را به غفلت از
دست مینهد:
مراد دل ز که پرسم که نیست دلداری
که جلوهٔ نظر و شیوهٔ کرم دارد
(۱۹)
محبوبی هر که را از بند غیربینی آزاد است، پرصفا و
رهاییبخش میداند:
صفای دل بود او را که پاک از غیر است
طلب نما که صفایش دم از کرم دارد
نگاه سوداگرانهٔ محب، در عشق هم طلب گوهر میکند:
چو عاشق میشدم گفتم که بردم گوهر مقصود
ندانستم که این دریا چه موج خونفشان دارد
محبوبی نیک میداند آنکه در پی گوهر به دریا میزند، عاشق نیست و غواص است:
کجا عاشق شدی جانا که یابی گوهر مقصود؟!
ندانستی که عشق او چه موجی خونفشان دارد!
محب آنگاه که گرانجانی معشوق را میبیند، از او برآشفته میشود و توان دیدن عیب خود را ندارد:
خدا را داد من بستان از او ای شحنهٔ مجلس
که مِی با دیگری خورده است و با من سر گران دارد
محبوبی میداند که اگر عیب در میان نباشد و حجاب به میان نکشد، معشوق همیشه آماده برای دادن کام است:
مکن نفرین به اقبالت که هر کس عیب خود داند
به او بنگر چرا با تو همیشه سر گران دارد
محب آنگاه که ملول و خسته و ناامید میشود، بر بخت خود عذر میآورد:
(۲۰)
چه عذر بخت خود گویم که آن عیار شهر آشوب
به تلخی کشت حافظ را و شکر در دهان دارد
محبوبی، پهنهٔ ذات حقتعالی را دارد. در غزل قمار هستی گفتهام:
نگارم بین که صد عالم به گردش سایهبان دارد
صفای باطنش گویا بهاری در میان دارد
قمار جمله هستی شد قرار عارض ذاتش
که از وصل مدام خود جهانی جاودان دارد
کجا عاشق شدی جانا که یابی گوهر مقصود؟!
ندانستی که عشق او چه موجی خونفشان دارد!
چرا در فکر جانی، لحظهای از خود بیا بیرون
چه غم دارد رها گشتن، که دل میل کمان دارد
منم صد طره ز آن خاطر که غمّاز صبا گوید
کجا او راز دل از ما به هر گوشه نهان دارد!
مرا کی راحتی از می که از جم گویم و از کی
که در میخانه پی در پی هزاران داستان دارد
چو در رویات بخندد گل، بده گردن تو بر تیغش
که بر گل اعتمادِ اینچنین حسن جهان دارد
مکن نفرین به اقبالت، که هر کس عیب خود داند
به او بنگر چرا با تو همیشه سر گران دارد
رهایم من ز صید و آفت و تأخیر در وصلش
که این جمله ز ناسوت است و بر تو هم زیان دارد
(۲۱)
دو صد قامت قیامت شد به چشم بیقرار من
چو دیدم ذات پاکش را که بحری بیکران دارد
مرا هجران دل کی شد بهدور از خوف در وصلم
نه بداندیش میبینم، که حق دار امان دارد
رها از بخت و شهرآشوب من گردیده آن رعنا
همه تلخی مرا شکر، دو صد عالم دهان دارد
نکو رفت از کنار و شد به دور حلقهٔ ذاتش
که ذات او مرا همچون نگینی در میان دارد
ستایش از آن خداست
(۲۲)
غزل شماره ۱۰۱: دیوان حافظ
خواجه:
ساقی بیار باده که ماه صیام رفت
در ده قدح، که موسم ناموس و نام رفت
وقت عزیز رفت، بیا تا قضا کنیم
عمری که بیحضور صراحی و جام رفت
نکو:
نسیم عشق
ساقی بیار باده ز ما ننگ و نام رفت
پر کن قدح که صحبت ماه صیام رفت
از بس که عیش برد دلم در حضور دوست
این خرقه هم ز نقش و نگارِ دوام رفت
(۲۳)
خواجه:
مستم کن آنچنان که ندانم ز بیخودی
در عرصهٔ خیال که آمد، کدام رفت
بر بوی آنکه جرعهٔ جامت به ما رسد
در مصطبهٔ دعای تو هر صبح و شام رفت
دل را که مرده بود، حیاتی به جان رسید
تا بویی از نسیم میاش در مشام رفت
نکو:
ساغر چنان بده که شَوَم بیخود از خودم
کن دور دل ز فکرِ که آمد، کدام رفت؟
عشق تو جای جای دلم را گرفته است
حیرانم از زمانه، چه بر صبح و شام رفت؟
آب حیات من شدهای در ضمیر دل
بردم نسیم عشق تو، چون بر مشام رفت
(۲۴)
خواجه:
زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه
رند از ره نیاز، به دارالسّلام رفت
نقد دلی که بود مرا، صرف باده شد
قلب سیاه بود از آن در حرام رفت
در تاب توبه چند توان سوخت همچو عود؟
مِی ده که عمر در سر سودای خام رفت
دیگر مکن نصیحت حافظ که ره نیافت
گمگشتهای که بادهٔ نابش به کام رفت
نکو:
زاهد غرور داشت، فریب زمانه خورد
عاشق بدون اسم، به دارالسلام رفت
نقد دلم که خود همه لطف جمال اوست
فارغ به سوی او، ز حلال و حرام رفت
دورم ز توبه و غمِ رفتار هر گناه
جان پخته شد چو از دل من حرف خام رفت
جانا نکو که ماتم عشقت دلش ربود
دور از حضور غیر، جهانش به کام رفت!
(۲۵)
غزل شماره ۱۰۲: دیوان حافظ
خواجه:
دیدمش دوش که سرمست و خرامان میرفت
جام می بر کف و در مجلس رندان میرفت
چون همی گفتمش ای مونس دیرینهٔ من
سخت میگفت و دلآزرده پریشان میرفت
نکو:
مهِ خندان
دیدم آن یار دلارا که چه عریان میرفت
می و مستی بنهاد، از برِ رندان میرفت
بشدم در پی او با همهٔ حال خراب
که نشد راضی و با حال پریشان میرفت
(۲۶)
خواجه:
نقش خوارزم و خیال لب جیحون میبست
با هزاران گله از ملک سلیمان میرفت
میشد آن کس که چو او جان سخن کس نشناخت
من همی دیدم و از کالبدم جان میرفت
گفتم اکنون سخن خوش که بگوید با ما
کآن شکرلهجهٔ خوشگوی سخندان میرفت
لابه بسیار نمودم که مرو سود نداشت
زآنکه کار از نظر رحمت سلطان میرفت
نکو:
نقش ایندو که بگفتی، نشده در نظرش
در برش من شدم و ملک سلیمان میرفت
برو از حرف و سخن، آن گل من کس نشناخت
آنکه بشناخت، خوش از دل و از جان میرفت
چه نشینی به سخن! خلوت دیگر بگزین
دل من شد که پیاش با لب خندان میرفت
نکنم لابه برش، دوست ندارد این را
خشمگین چون که شدی، رحمت سلطان میرفت
(۲۷)
خواجه:
پادشاها ز کرم از سر جرمش بگذر
چه کند سوخته از غایت حرمان میرفت
چون بشد آن صنم از دیدهٔ حافظ غایب
اشک همواره ز رخساره به دامان میرفت
نکو:
تو مگو از شه و سلطان که بود عیب، پدر!
که خود او با همهٔ ذلّت و حرمان میرفت
کی شود از نظرم چهرهٔ آن مه، غایب؟
اشک بیهوده مزن دل که به دامان میرفت
شور و شوقی بطلب، سالک درماندهْ بهراه!
لحظهلحظه چه خوش از نزد تو آسان میرفت
شد نکو در بر او محو در آن ذات غریب
دیدم این جان که چه راحت پی ایشان میرفت
(۲۸)
غزل شماره ۱۰۳: دیوان حافظ
خواجه:
ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت
کار چراغ خلوتیان باز درگرفت
آن شمع سرگرفته، دگر چهره برفروخت
وین پیر سالخورده، جوانی ز سر گرفت
نکو:
عشق روی یار
ساقی بیا که یار، مرا در نظر گرفت
آمد کنار و این دل مسکین به بر گرفت
بگذشت از هراس و چو گل چهره برفروخت
شور و قرار فصل جوانی ز سر گرفت
(۲۹)
خواجه:
آن عشوه داد عشق که مفتی ز ره برفت
وان لطف کرد دوست، که دشمن حذر گرفت
زنهار از آن عبارت شیرینِ دلفریب
گویی که پستهٔ تو سخن در شکر گرفت
بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود
عیسی دمی، خدا بفرستاد و برگرفت
هر سرو قد که بر مه و خور حسن میفروخت
چون تو در آمدی، پی کاری دگر گرفت
نکو:
از ناز و غنج و عشوه و بازیش خود مگو!
چون شد چنین، ز هرچه تو گویی حذر گرفت
آری، گرفت امان مرا غمز و غنج یار
لب وا چو کرد، شهد سخن از شکر گرفت
دل کی میان سِحر سَحر خستهخاطر است؟!
عیسی هماره دم ز نسیم سحر گرفت
مهر و سپهر و گل و مُل چون نقش دل
رنگ از هلال آن مه خونینجگر گرفت
(۳۰)
خواجه:
زین قصّه هفت گنبد افلاک پرصداست
کوتهنظر ببین که سخن مختصر گرفت
حافظ تو این سخن ز که آموختی که بخت
تعویذ کرد شعر تو را و به زر گرفت
نکو:
افلاک و قصههای وی از گنبد کبود
با عشق روی یار، هوایی دگر گرفت
حافظ! سخن چه باشد و تعویذ بهر چیست؟!
کردی رها تو جلوه و گفتی به زر گرفت
او چهره بود و جلوهٔ نازش ظهور کرد
عشق آمد و حضور سخن، مختصر گرفت
گشتی نکو چو کشتهٔ هر ذره ناز او
بیپرده گویمت، که مرا خنده درگرفت!
(۳۱)
غزل شماره ۱۰۴: دیوان حافظ
خواجه:
حسنت به اتّفاق ملاحت جهان گرفت
آری به اتفاق، جهان میتوان گرفت
افشای راز خلوتیان خواست کرد شمع
شکر خدا که سِرّ دلش در زبان گرفت
نکو:
آتشسرای دوست
با اتفاق ساده، جهان کی توان گرفت؟!
یک غمزِ دیده، گاه جهان در جهان گرفت
گردیده سِرّ او همه افشای خاص و عام
سر بر سرم نهاده، مگو که زبان گرفت!
(۳۲)
خواجه:
زین آتش نهفته که در سینهٔ من است
خورشید، شعلهای است که در آسمان گرفت
میخواست گل که دم زند از رنگ و بوی دوست
از غیرت صبا، نَفَسش در دهان گرفت
آسوده برکنار، چو پرگار میشدم
دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت
آنروز شوق ساغر مِی، خرمنم بسوخت
کآتش ز عکس عارض ساقی در آن گرفت
نکو:
دل، آتش است و سینهام آتشسرای اوست
از شعلهای، تمام شررْ آسمان گرفت
گل، جلوهگر ز شوق تماشای خط اوست
حسنش به صحنه آمد، از او غنچه جان گرفت
پرگار و نقطه رفت کناری، چو عشق او
آمد مرا چو شمع سحر در میان گرفت
(۳۳)
خواجه:
خواهم شدن به کوی مغان آستینفشان
زین فتنهها که دامن آخرزمان گرفت
می خور که هر که آخر کار جهان بدید
از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت
نکو:
فارغ ز کبر و فتنه شو و آستین بشوی
رنگ هزار فتنه به آخرزمان گرفت
سوز و غم امید و بشارت ز هجر یار
شد پیشهام، که دل همه رطل گران گرفت
خون دل و شقایق گلشن ز هجر اوست
عاشق اگر که جامِ می ارغوان گرفت!
(۳۴)
خواجه:
بر برگ گل به خون شقایق نوشتهاند
کان کس که پخته شد، می چون ارغوان گرفت
حافظ! چو آب لطف ز نظم تو میچکد
حاسد چگونه نکته تواند بر آن گرفت؟!
نکو:
لطف است سربهسر که چکد از سر وجود
گیرم حسود عیب تواند بر آن گرفت!
جان نکو که بسته به هر تار زلف اوست
باز از شمیم گیسوی جانانه، جان گرفت
(۳۵)
غزل شماره ۱۰۵: دیوان حافظ
خواجه:
شنیدهام سخنی خوش که پیر کنعان گفت
فراق یار نه آن میکند که بتوان گفت
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
کنایتی است که از روزگار هجران گفت
نکو:
پیر کنعان
گویاترین سخن از هجر، پیر کنعان گفت:
فراق، شوق وصال است، گرچه نتوان گفت!
حدیث هول قیامت، هوای محبوب است
که دمبهدم دل عاشق ز درد هجران گفت
(۳۶)
خواجه:
نشان یار سفرکرده از که پرسم باز
که هرچه گفت بَریدِ صبا پریشان گفت
فغان که آن مه نامهربان مهرگسل
به ترک صحبت یاران خود چه آسان گفت!
من و مقام رضا بعد از این و شکر رقیب
که دل به درد تو خو کرد و ترک درمان گفت
نکو:
نشان یار سفرکرده شد در و دیوار
که بینشان به دلم، قصهٔ پریشان گفت
مگو که مهر و محبّت برفته است از دست
که روزگار، گزافه همیشه آسان گفت
رضا و شکر کجا؟ کارها به تسلیم است!
چه جای درد، کسی را که ترک درمان گفت؟
(۳۷)
خواجه:
غم کهن به می سالخورده دفع کنید
که تخم خوشدلی این است، پیر دهقان گفت
گره به باد مزن گرچه بر مراد رود
که این سخن به مَثَل، باد با سلیمان گفت
به مهلتی که سپهرت دهد، ز راه مرو
تو را که گفت که این زال، ترکدستان گفت؟
نکو:
غم و مِی کهن از دل ببر که بیماری است
بخور ز خون دلآرا که اهل کتمان گفت
گره به باد بزن، چون مراد بر باد است
من این سخن به تو گفتم، که با سلیمان گفت؟!
ز فرصتی که به دست آیدت، بکن شادی
به نغمه پندِ چنین را هزاردستان گفت
(۳۸)
خواجه:
مزن ز چون و چرا دم، که بندهٔ مقبل
قبول کرد به جان، هر سخن که جانان گفت!
که گفت حافظ از اندیشهٔ تو آمد باز؟
من این نگفتهام، آن کس که گفت، بهتان گفت!
نکو:
نه وقت چون و چرا شد، نه جای صحبت هست
سرود خوشدلی ما، همان که جانان گفت
رضا و لطفِ نگارم نموده عالم پر
چنانکه قصهٔ هجران به شعر نتوان گفت
صفای قلب بیاور نکو، نه پُرحرفی!
که اهل صدق و صفا، راز خود به پنهان گفت
(۳۹)
غزل شماره ۱۰۶: دیوان حافظ
خواجه:
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن، که درین باغ بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم، ولی
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
نکو:
نغمهٔ عشاق
بلبل نغمهسرا با گل نوخاسته گفت:
باخبر باش که پیش از تو بسی غنچه شکفت
گل بگفتا: که چنین است، ولی در بَرِ من
سخن از رسم جهان ـ باد خزان ـ نتوان گفت
(۴۰)
خواجه:
گر طمع داری از آن جام مرصّع می لعل
ای بسا دُر که به نوک مژهات باید سُفت
تا ابد بوی محبّت به مشامش نرسد
هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت
در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل به نسیم سحری میآشفت
گفتم ای مسند جم، جام جهانبینت کو
گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت
نکو:
شو خموش و سخن از نغمهٔ عشاق نگو
تا دل و دیده تواند به مژه گوهر سفت
در گلستان وفا لطف و صفا هیچ نبود
تا به دل، عشق ز گفتار خطا میآشفت
مسند جم که جهان را به یکی جام گرفت
عاقبت دولت بیدار خیال او خُفت
(۴۱)
خواجه:
سخن عشق نه آن است که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت
اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چه کند، سوز غم عشق نیارست نهفت
نکو:
سخنِ عشقْ تمام است به هر محفل و بزم
نیست در حوصلهٔ مجلس ما گفت و شنفت
اشک و سوز و شررم را بنهادم بر دل
تا تواند که چنین راز در آن غنچه نهفت
هرچه دیدم همه عشق است نکو، راز وجود
فرد فرد است، که آن طاق دو ابرو شده جفت
(۴۲)
غزل شماره ۱۰۷: دیوان حافظ
خواجه:
یارب، سببی ساز که یارم به سلامت
باز آید و برهاندم از بند ملامت
خاک ره آن یار سفرکرده بیارید
تا چشم جهانبین کنماش جای اقامت
نکو:
سنگ ملامت
آن لوده به هرجا که بوَد، باد سلامت!
باز آید و از سر شکند سنگ ملامت
خاک ره آن یار سفرکرده عیان است
گر دیده بود، باز کند حسن اقامت
(۴۳)
خواجه:
فریاد که از شش جهتم راه ببستند:
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت
امروز که در دست توام، مرحمتی کن
فردا که شوم خاک، چه سود اشک ندامت!
ای آن که به تقریر و بیان دم زنی از عشق!
ما با تو نداریم سخن، خیر و سلامت
نکو:
دیدیم زِ هَر شش جهت آن چهره عیان شد
از ذات و صفت تا خط و خال و قد و قامت
امروز گذشت و تو پی وعدهٔ فردا
فردا چه کنی، تا که رود اشک ندامت
عشق است همه لطف و صفا، شور دل و شوق
یک سر همه دم مستی و خیر است و سلامت
(۴۴)
خواجه:
درویش! مکن ناله ز شمشیر احبّا
کاین طایفه از کشته ستانند غرامت
در خرقه زن آتش، که خم ابروی ساقی
بر میشکند گوشهٔ محراب امامت
حاشا که من از جور و جفای تو بنالم
بیداد لطیفان همه لطف است و کرامت
نکو:
گر چاک دهد سینهام آن خنجر ابرو
دل را بدهم، هیچ ننالم ز غرامت
یک خم که به ابرو فکند، خرقه نماند!
گو تا چه بماند سر محراب امامت؟!
آن مه، گل رحمت بود و جور ندارد
بیداد کجا ساز کنند اهل کرامت؟!
(۴۵)
خواجه:
کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ
پیوسته شد این سلسله تا روز قیامت
نکو:
گیسوی بلندش سببی گشته که گویی
پیچیده ازل را به ابد، شام قیامت
گردیده نکو عاشق و معشوقِ قد دوست
قدی که به دل، سایهٔ خود کرده عنایت
(۴۶)
غزل شماره ۱۰۸: دیوان حافظ
خواجه:
ای هدهد صبا، به صبا میفرستمت
بنگر که از کجا به کجا میفرستمت
حیف است طایری چو تو در خاکدان غم
زینجا به آشیان وفا میفرستمت
نکو:
لشگر غم
ای دل مپرس ز من که کجا میفرستمت
چون میروی، مگو که چرا میفرستمت
حیف است چون تویی که شود مبتلا به غم
چون من تو را به مهر و وفا میفرستمت!
(۴۷)
خواجه:
در راه عشق، مرحلهٔ قرب و بعد نیست
میبینمت عیان و دعا میفرستمت
هر صبح و شام قافلهای از دعای خیر
در صحبت شمال و صبا میفرستمت
تا لشکر غمت نکند ملک دل خراب
جان عزیز خود به نوا میفرستمت
نکو:
در بزم عشق، دم زدن از قرب و بُعد نیست
میبینمت عیان، نه دعا میفرستمت
شد لشکر غمت، دل بیمارم ای طبیب
دل گو کجاست هان، که دوا میفرستمت
ای دیدگان من، که دلم در میان توست!
جان را بهجای مدح و ثنا میفرستمت
(۴۸)
خواجه:
ای غایب از نظر که شدی همنشین دل!
میگویمت دعا و ثنا میفرستمت
در روی خود تفرّج صنع خدای کن
کآیینهٔ خداینما میفرستمت
تا مطربان ز شوق منات آگهی دهند
قول و غزل به ساز و نوا میفرستمت
نکو:
روی تو و تفرّج صنع خدا، یکی است
خود را برای صلح و صفا میفرستمت
مطرب ز دست رفت، تو هستی غزلسرا
قول و غزل مگو که جدا میفرستمت
(۴۹)
خواجه:
ساقی بیا که هاتف غیبم به مژده گفت:
با درد صبر کن، که دوا میفرستمت
حافظ، سرود مجلس ما ذکر خیر توست
بشتاب، هان، که اسب و قبا میفرستمت
نکو:
ساقی، سروش غیب و دل و هرچه بود و هست
با درد خویش بهر شفا میفرستمت
خواجه برو ز مجلس ذکر و ز خیر خویش
کم گو پسر که اسب و قبا میفرستمت
من خود فتاده مست به دریای ذات او
گفتا نکو که خاصه تو را میفرستمت
(۵۰)
غزل شماره ۱۰۹: دیوان حافظ
خواجه:
ای غایب از نظر به خدا میسپارمت
جانم بسوختی و به دل دوست دارمت
تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت
نکو:
وصول عشق
شکوه مکن، که بیشتر از جان دوست دارمت
جان منی، به جان جهان میسپارمت
دامن بریدن از تو، کفن کردن دل است
من زندهٔ توام که چنین سر به دارمت
(۵۱)
خواجه:
محراب ابرویت بنما تا سحرگهی
دست دعا برآرم و در گردن آرمت
گر بایدم شدن سوی هاروت بابلی
صدگونه جادویی بکنم تا بیارمت
خواهم که پیش میرمت ای بیوفا طبیب
بیمار بازپرس که در انتظارمت
نکو:
محراب ابرویت چو دو خنجر مرا کشند
من کافرم اگر که دست به دعایی بر آرمت
بی سِحر و مکر چیدم از آن لب شکوفهها
کی رفتهای ز جان، که بکوشم بیارمت
بی مرگ هستم و شده جانم ظهور عشق
یکسر تو با منی، نه که در انتظارمت
(۵۲)
خواجه:
صدجوی آب بستهام از دیده برکنار
بر بوی تخم مهر که در دل بکارمت
خونم بریخت وز غم عشقم خلاص داد
منّتپذیر غمزهٔ خنجر گذارمت
میگریم و مرادم از این سیل اشکبار
تخم محبّت است که در دل بکارمت
نکو:
بس جوی آب، رفته ز دل، از تو با سبو
گُل گشته دل به تو، در دل نگارمت
خونم حلال کن ز سر عشق، تا دمی
بر زخم تیغ غمزه دل و جان گذارمت
چون سیلِ اشک من بود از چهرهٔ تو دوست
از دیده برفشانده و در دل بکارمت
(۵۳)
خواجه:
بارم ده از کرم سوی خود تا به سوز دل
در پای دمبهدم گهر از دیده بارمت
حافظ! شراب و شاهد و رندی نه وضع توست
فیالجمله میکنی و فرو میگذارمت
نکو:
ای دل درون خانهٔ دلبر چه جای غیر؟!
تو اشک دیدهٔ منی که به لطفش ببارمت
جام و شراب و شاهد و رندی از آنِ توست
من تو ز تو گرفته و در جان گذارمت
جانا، نکو ز عشق تو باشد خمیدهقد
فارغ ز هر دو جهانم، ولیک دوست دارمت
(۵۴)
غزل شماره ۱۱۰: دیوان حافظ
خواجه:
میر من خوش میروی کاندر سر و پا میرمت
خوشخرامان شو که پیش قدّ رعنا میرمت
گفته بودی: کی بمیری؟ پیش من تعجیل چیست
خوش تقاضا میکنی، پیش تقاضا میرمت
نکو:
عمر ابد
سرو من، ای قامت دلجو، که بر پا میرمت
کی خرامی سوی من، تا بیمحابا میرمت؟
کی سخن از مردن و تعجیل و پیش و پس بود؟
با حضور لطف تو بی هر تقاضا میرمت
(۵۵)
خواجه:
عاشق و مخمور و مهجورم، بت ساقی کجاست
گو که بخرامد که پیش سرو بالا میرمت
آن که عمری شد که تا بیمارم از سودای او
گو نگاهی کن که پیش چشم شهلا میرمت
گفتهای لعل لبم هم درد بخشد هم دوا
گاه پیش درد و گه پیش مداوا میرمت
نکو:
عاشق و مجنون و مخمورم، کجایی؟ چیست راز؟!
تا کنار قامت آن سرو بالا میرمت
در پی عمر ابد، بیمار اگر خواهی مرا
پیش رخسار و نگاه چشم شهلا میرمت
تا لب لعل تو باشد درد و درمانم به هیچ
فارغ از هر درد و درمان، بیمداوا میرمت
(۵۶)
خواجه:
خوشخرامان میروی چشم بد از روی تو دور
دارم اندر سر خیال آن که در پا میرمت
گرچه جای حافظ اندر خلوت وصل تو نیست
ای همه جای تو خوش پیش همهجا میرمت
نکو:
ای خرامستان زیبا، چشم بد دور از پیات
دوست دارم هر زمان تنهای تنها میرمت
گرچه حافظ خلوت وصلش ز دل دارد دریغ
خلوت و وصلی عیان کن تا سراپا میرمت
عاشق و معشوقِ بیپیرایه، جانا نوبر است
من به هر پنهانسرا، همواره پیدا میرمت
عاشق و مستم، خرابم بیهراس و پر امید
ای مه زیبای من، خواهم که زیبا میرمت
حافظا، گشته نکو بیگانه از غیرش، بدان!
کن ز سر سودا برون، بی سود و سودا میرمت
(۵۷)
غزل شماره ۱۱۱: دیوان حافظ
خواجه:
چه لطف بود که ناگاه رشحهٔ قلمت!
حقوق خدمت ما عرضه کرد بر کرمت
به نوک خامه رقم کردهای سلام مرا
که کارخانهٔ دوران، مباد بیرقمت!
نکو:
حریف جام
حضور لطف تو جویم ز رشحهٔ قلمت
برون ز عرصه نبینم، طلیعهٔ کرمت
سلام من شده ذات سلامتت، ای دوست!
جلال چهرهٔ هستی، نشانی از رقمت
(۵۸)
خواجه:
نگویم از من بیدل به سهو کردی یاد
که در حسابِ خرد نیست سهو بر قلمت
مرا ذلیل مگردان به شکر این نعمت
که داشت دولت سرمد، عزیز و محترمت
بیا که با سر زلفت قرار خواهم کرد
که گر سرم برود، برندارم از قدمت
ز حال ما دلت آگه شود مگر وقتی
که لاله بردمد از خاک کشتگان غمت
نکو:
نه سهو و یاد و دل و بیدلی به حضرت توست
حساب و سهو و خطا شد متاع من ز غمت!
ذلیل و خوار نباشد کسی به دولت دوست
سراسر همه عالم، عزیز و محترمت
صفای حسن تو گشته به عشقم، ای محبوب!
جلای گوهر جان شد نثار هر قدمت
چه حاجتم که خبر گردد از من این عالم؟
منم چو خار مغیلان به سایهٔ حَرَمت
(۵۹)
خواجه:
روان تشنهٔ ما را به جرعهای دریاب
چو میدهند زلال خضر ز جام جمت
همیشه وقت تو ای عیسی صبا خوش باد!
که جان حافظِ دلخسته زنده شد به دمت
نکو:
سرم ز شوق تو مست و دلم بود حیران
رها ز خضرم و موسی، حریف جام جمت
دم صبا ز منِ دلشکسته پیدا شد
نیام چو حافظ دلخسته بیقرار دمت
ظهور دولت حقم به ملک بیپایان
دلم یم ازلی شد نه آن که بوده نَمَت
بگو به خواجه ندیدی جمال حق پیداست؟
بیا بین چو نکو هم ظهور بیش و کمت
(۶۰)
غزل شماره ۱۱۲: دیوان حافظ
خواجه:
زآن یار دلنوازم شکری است با شکایت
گر نکتهدان عشقی، بشنو تو این حکایت
بیمزد بود و منّت هر خدمتی که کردم
یارب مباد کس را مخدوم بیعنایت
نکو:
جور حبیب
دل گشته غرق عشقت، بیشکوه و شکایت
عشق جمال جانان، شد شوری از حکایت
حرفی ز مزد و منّت، هرگز نمیتوان زد
وقتی دم ظهورت، بر ما بود عنایت!
(۶۱)
خواجه:
رندان تشنهلب را آبی نمیدهد کس
گویی ولیشناسان رفتند از این ولایت
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ، کآنجا
سرها بریده بینی بیجرم و بیجنایت
چشمت به غمزه ما را خون خورد و میپسندی
جانا، روا نباشد خونریز را حمایت
نکو:
رندان تشنهلب را حاجت به کس نباشد
سیرابِ عشق و فارغ از آب هر ولایت
رفتم که دل بپیچم در زلف چون کمندش
من سرخوشم که دارد عشقش سر حمایت
چشمت به غمزه خوش زد قید از دل حیاتم
خونم اگر بریزد، بَهبَه از این جنایت
(۶۲)
خواجه:
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشهای برون آ، ای کوکب هدایت
از هر طرف که رفتم، جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان، وین راه بینهایت
ای آفتاب خوبان میجوشد اندرونم
یک ساعتم بگنجان در سایهٔ عنایت
نکو:
شد چون شب سیاهم رونقسرای آن مه
گفتم ز دل برون آ، ای کوکب هدایت
هرجا نظاره کردم، دیدم عیان به چشمم
دل شد به ظرف هستی دریای بینهایت
تا آفتاب رخشان شد جلوهای از این دل
غرق همه وجودم همواره در بدایت
(۶۳)
خواجه:
این راه را نهایت صورت کجا توان بست
کش صدهزار منزل بیش است در بدایت
هرچند بردی آبم، روی از درت نتابم
جور از حبیب خوشتر، کز مدّعی رعایت
عشقت رسد به فریاد، ار خود بسان حافظ
قرآن زِ بَر بخوانی، در چارده روایت
نکو:
مشکل به ره نباشد در وصل خوبرویان
فارغ شو از نهایت، بی وصلی و بدایت
دل خود ز صولت اوست، از او گریز نتوان
جور حبیب بگذار، دور از خط رعایت
تو حافظ کتابی، من عاشق نگاهم
تو راوی کلامی، من فارغ از روایت
جان نکو مرنجان، چون خود یتیم حق است
در محضر رفیقان، نبوَد روا سعایت
(۶۴)
غزل شماره ۱۱۳: دیوان حافظ
خواجه:
مدامم مست میدارد نسیم جعد گیسویت
خرابم میکند هردم فریب چشم جادویت
پس از چندین شکیبایی، شبی یارب توان دیدن
که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت
نکو:
لوح تقدیر
مرا دل گشته فارغ گر که از آن جعد گیسویت
شده اکنون گرفتار فریب چشم جادویت
شکیبم کی ز یاد تو، نهیبم گر زنی هر شب
که شد شمع دلافروزم خم محراب ابرویت
(۶۵)
خواجه:
سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم
که جان را نسخهای باشد ز لوح خال هندویت
تو گر خواهی که جاویدان جهان یکسر بیارایی
صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت
وگر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی
برافشان تا فرو ریزد هزاران جان ز هر مویت
من و باد صبا مسکین دو سرگردان بیحاصل
من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت
نکو:
سواد و لوح تقدیرم نهاده در ره یادت
که سِرّ یاد تو دارد خبر از خال هندویت
جهان و جان جاویدان، شده یکسر عیان از تو
چه حاجت پردهپوشی را، جهانی مست آن رویت
فنای هر دو عالم شد بقای حسن مهرویان
برافشاند دم عشقت، هزاران جان ز هر مویت
نه مسکینیم و بیحاصل، من و باد صبا هر دو
که من مستم به ابرویت، صبا هم مست گیسویت
(۶۶)
خواجه:
زهی همت که حافظ راست از دنیا و از عقبا
نیاید هیچ در چشمش بهجز خاک سر کویت
نکو:
چرا شد مشکل حافظ رهایی زین دو، ای دلبر؟!
رسان بر چشم من هم توتیایی از سر کویت
رها گشتم ز هر سیری جدا شد دل ز هر دوری
به ذاتت شد دلم یکسر به جای دست و بازویت
چو افتادم به ذات تو، برفتم از سر هستی
ندیدم راه و بیراهه، رها گردیده در سویت
نه دل دارد نه دلداری، رها گردیده از هر غم
سراسر هست جان و دل، فدایی در بر رویت
دلم غرق خط ذات و سرم فارغ ز هر فکری
چو گشته بیثمر درمان، چه حاجت هست دارویت
نکو رفت از سر وصف و فتاد از هر من و مایی
که تنها گشته مهمان محبتخانهٔ خویت
(۶۷)
غزل شماره ۱۱۴: دیوان حافظ
خواجه:
درد ما را نیست درمان، الغیاث
هجر ما را نیست پایان، الغیاث
نکو:
تیغ تیز
نه به دردم حس درمان، الغیاث
نه به هجرم خط پایان، الغیاث
طالب دردم، مرا درمان چهکار؟
دردم افتاده ز درمان، الغیاث
(۶۸)
خواجه:
دین و دل بردند و قصد جان کنند
الغیاث از جور خوبان، الغیاث
در بهای بوسهای، جانی طلب
میکنند این دلستانان، الغیاث
خون ما خوردند این کافردلان
ای مسلمانان، چه درمان، الغیاث
نکو:
دین و دل دادم چه آسان زیر تیغ
وایم از بیداد خوبان، الغیاث
بوسهها دادی به من بی هر بها
غیر خود از من تو بستان، الغیاث
عیش و نوشت جان من شد تا به کی؟!
غم خورم در ظرف پنهان، الغیاث
(۶۹)
خواجه:
همچو حافظ روز و شب بیخویشتن
گشتهام سوزان و گریان، الغیاث
نکو:
کی چو حافظ روز و شب گریم ز غم
سوز و اشکم شد ز جانان، الغیاث
شد هوایی این دل بی مرز و بوم
کی شود این مشکل آسان؟ الغیاث
من نمیخواهم حجاب نفس و تن
مُردم از صد چاک دامان، الغیاث
عشق دلدارم مرا دیوانه کرد
هر زمان از اسم و عنوان، الغیاث
حافظا کی دیدهای تو ذات حق
دل شد از آن ذاتْ حیران، الغیاث!
بیخبر گشته ز پرگار وجود
هستم از هجرش پریشان، الغیاث
الغیاث از ذات بیپروای دوست
شد نکو آشفته در جان، الغیاث
(۷۰)
غزل شماره ۱۱۵: دیوان حافظ
خواجه:
تا کی بود میانهٔ اهل کتاب بحث
خوش وقت آن که نیست اش از هیچ باب بحث
از عشق گشت مدرسه و درس، مندرس
بحّاث عقل را نرسد زین کتاب بحث
نکو:
بحث و حرف
پر بوده در میان اهل کتاب بحث
جنگ و ستیز هم شد و گشته است بیحساب بحث
این خرقه در همه دم غرق جنگ و حرف
هرگز نشد صدقات از جواب بحث
(۷۱)
خواجه:
رحمت بر آن که عذْب شمارد عذاب دوست
زحمت مبر فقیه و مدار از عذاب بحث
چشمم شمارد انجم و ز آن ماه دم زنم
همچون منجّمی که کند ز آفتاب بحث
نکو:
مهر و محبت و صلح و صفا کجاست؟
مانده به روزگار چرا خود نقاب بحث
کی شد عذاب ز عذْب و، خطا گفته آن حکیم
بیمورد است گفتهٔ او، در بیاب بحث
بحث و ستیز کرده بشر را چه ملتهب
بیآنکه بوده سخن بیعتاب بحث
بیهوده بوده سخنها در این میان
روشن نبوده هیچ چو آفتاب بحث
(۷۲)
خواجه:
حافظ! ملاف در برِ آهوی او به سِحر
هشیار را خطاست به مستِ خراب، بحث
نکو:
دارند پیش خود همهجا دمبهدم ز حرف
فارغ ز رحمت و همهجا از عذاب، بحث
هرگز نبوده بحث همه خیر مردمان
دارد نکو به خواب و به بیدار بحث
(۷۳)
غزل شماره ۱۱۶: دیوان حافظ
خواجه:
آتش اندر آب افسرده است یا مِی در زجاج؟
یا درخشان در میان چشمهٔ حیوان سراج؟
با چنین باران غم بر سر ز ابر حادثات
جز به وصل یار خود دل را نمیبینم علاج
نکو:
چشمهٔ حیوان
خیر رفته از میان مانند یک خالی زجاج
چشمهٔ حیوان کجا باشد؟ نمانده هم سراج!
گشته غم خود علت درماندگی مردمان
وصل دل کی میشود؟ دیگر نمیبینی علاج!
(۷۴)
خواجه:
از کف آزادگان غایب مدار آن جام را
کاهل دل را کار عشرت زو همی گیرد رواج
ساقیا در ده ز بهر روح روح اهل دل
آن چنان راحی که با جان هست او را امتزاج
من خود از آغاز فطرت عاشق و مست آمدم
بر نتابم رو از این در تا به وقت اندراج
احتیاج من به وصل خویشتن دانسته
دوستان را دستگیری کن به وقت احتیاج
نکو:
کو؟ کجا آزادهای؟ تنها بود بحث و سخن!
کار عشرت میشود هر دم به شهوت در رواج
روح رفته، نفس مانده، کو دگر اهل دلی؟
گشته زشتی و بدی با یکدگر در امتزاج
عاشق ساده بود از خود پریشانحالیاش
در کش و قوسی بود تا آنکه یابد اندراج
احتیاط و سستی دل کرده انسان را تباه
کرده بیایمان و مفلس آدمی را احتیاج
(۷۵)
خواجه:
عاشقان کوی جانان با گدایی خوش ترند
این چنین شه را کجا باشد نظر بر تخت و تاج؟
بر فکن برقع ز رخ کز نازکی مانی بدان
تازه گل کز وی رباید باد شبگیری دواج
بشنو از حافظ تو این نکته که باشد سودمند
باده نوش و خیر کن، کاین به ز بودن میر حاج
نکو:
لعنت حق بر گدایی، این بود ننگی بزرگ
بر مسلمان و به عاقل بگذر از این تخت و تاج
شد گدایی بد، چو شاهی ننگ بر این هر دو باد
بگذر از ظلم و ستم، بگذر تو از مزد و خراج
کو دگر خیری؟ بزن تا بشکند این بادهات!
شد گدایی همچو شاهی یا که همچون میر حاج
رو نکو از حرف سالک، تو برو آزاده باش
مال مردم را رها کن، کم بکن تو ازدواج
(۷۶)
غزل شماره ۱۱۷: دیوان حافظ
خواجه:
تویی که بر سر خوبان کشوری چون تاج
سزد اگر همهٔ دلبران دهندت باج
دو چشم شوخ تو برهم زده ختا و حَبَش
به چین زلف تو ماچین و هند داده خراج
نکو:
خراج عالم و آدم
تویی که بر سر هستی نشستهای چون تاج
به راحتی بِسِتانی ز هر جهانی باج
دو چشم شوخ تو دارد به دل چه هنگامه؟
ز چین زلف تو شد ماسوا همه تاراج
(۷۷)
خواجه:
بیاض روی تو روشن چو عارض رخ روز
سواد زلف سیاه تو هست ظلمت داج(۱)
دهان شهد تو داده رواج آب خضر
لب چو قند تو برد از نبات مصر رواج
از این مرض به حقیقت شفا نخواهیم یافت
که از تو درد دل ای جان نمیرسد به علاج
نکو:
خراج عالم و آدم خوش از تو بستانم
اگرچه میدهم از جان و دل، همیشه خراج
بیاض روی تو شد نور دیدهام، ای دوست!
سواد زلف سیاهت چو بخت من شد داج
صفا گرفته ز کامت همیشه آب حیات
چو شهد لب که گرفته هم از نبات رواج
مرض کجا و شفا کو؟ دلا چه میگویی؟
که درد، خود به دل رهروان بگشته علاج
۱- داج: شب بسیار تاریک.
(۷۸)
خواجه:
چرا همی شکنی جان من ز سنگدلی
دل ضعیف که باشد به نازکی چو زجاج(۱)
لب تو خضر و دهان تو آب حیوان است
قد تو سرو و میان، موی و بر، به هیأتِ عاج
نکو:
دلم شکستی و رفتی، اگرچه خود دانی
نبوده نازکی دل چنان که جام زُجاج!
لب و نبات تو کی شد جدا ز هم جانا؟
قد و میان و گریبان چه نسبتش با عاج؟
۱- زجاج: شیشه.
(۷۹)
خواجه:
فتاد در دل حافظ هوای چون تو شهی
کمینه ذرّهٔ خاک در تو بودی کاج!(۱)
نکو:
هوا ز دل بزد و دم به عشق تو جانا
چرا به جای صنوبر به دل بکارم کاج
نکو! بگو چه هوس بوده در دلت از دوست؟
حضور ذات عزیزش به طوف گشتی حاج!
۱- کاج: به مفهوم کاش است.
(۸۰)
غزل شماره ۱۱۸: دیوان حافظ
خواجه:
ببین هلال محرّم بخواه ساغر راح
که ماه امن و امان است و سال صلح و صلاح
عزیز دار زمان وصال را کاندم
مقابل شب قدر است و روز استفتاح
نکو:
شهوت بیبند و بار
برو ز ماه عزا و ببین تو یک دل راح
که رفته امن و امان و نمانده صلح و صلاح
وصال نفس شده شهوت و، مگو زان هیچ
نبوده خود شب قدر و نه روز استفتاح
(۸۱)
خواجه:
نزاع بر سر دنیای دون کسی نکند
به آشتی بِبَر ای نورِ دیده، گوی فلاح
ولی تو فارغی از کار خویش و میترسم
که کس درت نگشاید چو کم کنی مفتاح
بیار باده که روزش به خیر خواهد بود
هر آنکه جام صبوحش نهد چراغ صباح
نکو:
نزاع بر سر دنیای دون بود بسیار
نه آتش است و نه خیری، نه چهرهای ز فلاح
کناره هم نبود راه رونق دنیا
نمانده گو به جهان چاره و نشد مفتاح
بیا و باده رها کن، که خیر در آن نیست
که روز و شب به تو نوری نبخشد این مصباح
(۸۲)
خواجه:
کدام طاعتِ شایسته آید از من مست
که بانک شام ندانم ز فالق الاصباح
زمان شاه شجاع است و دور حکمت شرع
به راحت دل و جان کوش در صباح و رواح
به بوی صبح چو حافظ شبی به روز آور
که بشکفد گل عیشت ز شعلهٔ مصباح
نکو:
برفته طاعت و مانده غم همه در دل
اگرچه بوده خدا خویش فالق الاصباح
هزار لعنت حق باد بر آن شهِ ظالم
کجاست حکمت و شرع و کجا صباح و رواح؟
نمانده صبح و، نکو! رو شبانه در خلوت
اگرچه بوده چراغ و تمام این الواح
(۸۳)
غزل شماره ۱۱۹: دیوان حافظ
خواجه:
اگر به مذهب تو، خون عاشق است مباح
صلاح ما همه آن است کآن تو راست صلاح
سوادِ زلف سیاه تو جاعلِ الظلمات
بیاض روی چو ماه تو فالق الاصباح
نکو:
خون عاشقان
صلاح کار تو با عاشقان بود چو مباح
هر آنچه میل تو باشد، بود مرا به صلاح
سواد زلف سیاه تو خال مهرویان
بیاض روی چو ماهت به هر دلی مصباح
(۸۴)
خواجه:
ز چین زلف کمندت کسی نیافت خلاص
از آن کمانچهٔ ابرو و تیر چشم نجاح
ز دیدهام شده یک چشمه در کنار روان
که آشنا(۱) نکند در میان آن ملاّح
لبِ چو آب حیات تو هست قوّت جان
وجود خاکی ما را از اوست ذکر رواح
نکو:
به چین زلف کمند ار دلم گرفتار است
از آن دو ابروی خم، هر کسی ندیده نجاح!
ز دیدهام شده دریا روان، بیا و ببین
که زورقی نکشد سمت موج دل، ملاّح
لبت چو غنچه و غنچه به خون دل شاهد
وجود خاکی من برده رونق از ارواح
۱- شنا کردن.
(۸۵)
خواجه:
بداد لعل لبت بوسهای به صد زاری
گرفت کام دلم زو به صدهزار الحاح
دعای جان تو ورد زبان مشتاقان!
همیشه تا که بود متّصل، مسا و صباح
صلاح و توبه و تقوا ز ما مجو حافظ
زِ رِند و عاشق و مجنون، کسی نیافت صلاح
نکو:
زدم به لعل لبت بوسهها هزاران بار
زدی به کام دلم دلبرا، نه با الحاح
دعا و حرز تو ما را رها کند از خود
دگر چه وقت مسا باشد و چه جای صباح
صلاح و توبه و تقوا دلت بِزد حافظ؟!
جنون عاشقِ مجنون به خون شود اصلاح
نکوی رند و خراب آمده به صد قامت
نگو که کشتهٔ بیدل بود به خود طرّاح
(۸۶)
غزل شماره ۱۲۰: دیوان حافظ
خواجه:
دل من در هوای روی فرّخ
بود آشفته همچون موی فرّخ
بهجز هندوی زلفش هیچ کس نیست
که برخوردار شد از روی فرخ
نکو:
سِرّ وحدت
بود صاف این دلم چون روی فرخ
پریشانتر همی چون موی فرّخ
بود خال لب تو سِرّ وحدت
جلال تو شده بازوی فرخ
(۸۷)
خواجه:
سیاهی نیکبخت است آن که دایم
بود همراز و هم زانوی فرخ
شود چون بید لرزان سرو آزاد
اگر بیند قد دلجوی فرخ
بده ساقی شراب ارغوانی
به یاد نرگس جادوی فرخ
نکو:
سیاهی کی به بخت کس در افتد؟
کم از دیده نشد زانوی فرخ
به رقص آمد سَرِ سرو از قد او
چو دید آنگه قد دلجوی فرخ
شراب و ساقیام را گو نباشد
مرا بس نرگس جادوی فرخ
(۸۸)
خواجه:
دو تا شد قامتم همچون کمانی
ز غم پیوسته چون ابروی فرخ
نسیم مشک تاتاری خجل کرد
شمیم زلف عنبربوی فرخ
اگر میل دل هر کس به جایی است
بود میل دل من سوی فرخ
نکو:
مرا قامت کمان شد چون که ترسید
از آن دو خنجر ابروی فرخ
نسیم مشک تاتاری چه باشد؟!
به پیش زلف عنبربوی فرخ
کجا میلی؟ کجا جایی؟ کجا کس؟
بود هر سو دلم رو سوی فرخ
(۸۹)
خواجه:
غلام همّت آنم که باشد
چو حافظ بنده و هندوی فرخ
نکو:
منم آشفته در کارش دمادم
زند شانه چو بر گیسوی فرخ
کجا شد بندگی؟ کی شد خدایی؟
خدایم من، منم هندوی فرخ
سراپای نکو چون غرق عشق است
بود در دشت هو آهوی فرخ
(۹۰)