مویه: ۶۴
(رباعیــات)
شناسنامه
سرشناسه | : | نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷ - |
عنوان و نام پديدآور | : | دل پر چاک : رباعیات/ محمدرضا نکونام. |
مشخصات نشر | : | تهران : انتشارات صبح فردا، ۱۳۹۳. |
مشخصات ظاهری | : | ۶۷ ص.؛ ۱۴/۵×۲۱/۵سم. |
شابک | : | ۹۷۸-۶۰۰-۷۷۳۲-۲۴-۳ |
وضعیت فهرست نویسی | : | فیپا |
موضوع | : | شعر فارسی– قرن ۱۴ |
موضوع | : | رباعی |
رده بندی کنگره | : | PIR۸۳۶۲/ک۹۳د۷۸ ۱۳۹۳ |
رده بندی دیویی | : | ۸فا۱/۶۲ |
شماره کتابشناسی ملی | : | ۳۷۰۱۸۷۸ |
(۴)
فهرست مطالب
پیشگفتار / ۱۳
حرف زاء:
زخمه ساز / ۱۵
امید وصال / ۱۵
بیهوده مرو / ۱۶
محضر تو / ۱۶
اوج و حضیض / ۱۶
غافل از جرس / ۱۷
نغمه / ۱۷
برخیز / ۱۷
اهل جفا / ۱۸
دلبر آزاده / ۱۸
فتّانه دلبر / ۱۸
همه شب / ۱۹
آسوده بمان / ۱۹
حرف سین:
گل وا مَنِه! / ۲۰
ما را بس / ۲۰
نفسی بعد نفس / ۲۱
(۵)
قفس بلبل / ۲۱
خم گیسو / ۲۱
عشق و رعنایی / ۲۲
خوش باش / ۲۲
شجاعت در زندگی / ۲۲
بزم شب / ۲۳
هوش و حواس / ۲۳
حرف شین:
سرگشته / ۲۴
تو برو / ۲۴
نیشِ نوش / ۲۵
زمانه عالِمکش / ۲۵
کافر کیش / ۲۵
صحنه عشق / ۲۶
مباش / ۲۶
نقش لب تو / ۲۶
خوش باش / ۲۷
قد و بالا / ۲۷
صحرا و سراب / ۲۷
خوب و بد زمانه / ۲۸
جدا کن / ۲۸
آزار کسان / ۲۸
عصیان / ۲۹
الفت / ۲۹
عقل من دیوانه / ۲۹
(۶)
دل خوش دار / ۳۰
تنها با حق / ۳۰
حرف قاف:
میخانه عشق / ۳۱
زمزمه / ۳۱
دم عشق / ۳۲
آزاده عشق / ۳۲
چهره مستانه عشق / ۳۲
حرف کاف:
جیک و بوک / ۳۳
خط سلوک / ۳۳
ای سالک / ۳۴
اندازه نگهدار / ۳۴
حرف گاف:
سنگ / ۳۳
به هر رنگ / ۳۳
آلودگی دنیا / ۳۴
به همه چهره / ۳۴
چشمه دل / ۳۵
دریاب / ۳۵
حرف لام:
غم زمانه / ۳۶
جام وصال / ۳۶
درس عشق و محبت / ۳۶
(۷)
افسوس / ۳۷
آسایش / ۳۷
عمر تو / ۳۷
کوزهگر / ۳۸
حیرت ملایک / ۳۸
مشکن / ۳۸
رنجش دل / ۳۹
کهنه جهان / ۳۹
خاک وجود / ۳۹
همت / ۴۰
راضی باش / ۴۰
تیر مژگان / ۴۰
منزل حضرت حق / ۴۱
باغ جهان / ۴۱
قیل و قال مدرسه / ۴۱
فارغ از خویش / ۴۲
جلوههای استاد / ۴۲
دل / ۴۲
نگاه ازل / ۴۳
حرف میم:
غم زمانه / ۳۸
جام وصال / ۳۸
درس عشق و محبت / ۳۸
افسوس / ۳۹
(۸)
آسایش / ۳۹
عمر تو / ۳۹
کوزهگر / ۴۰
حیرت ملایک / ۴۰
مشکن / ۴۰
رنجش دل / ۴۱
کهنهجهان / ۴۱
خاک وجود / ۴۱
همت / ۴۲
راضی باش / ۴۲
تیر مژگان / ۴۲
منزل حضرت حق / ۴۳
باغ جهان / ۴۳
قیل و قال مدرسه / ۴۳
فارغ از خویش / ۴۴
جلوههای استاد / ۴۴
دل / ۴۴
نگاه ازل / ۴۵
دلشدگان / ۴۶
رندانه / ۴۶
دیوانه عشق / ۴۷
عشرت / ۴۷
دانای جهان / ۴۷
شور وصال / ۴۸
من و پروانه / ۴۸
نقش زمان / ۴۸
(۹)
مرگ خوش آدینه / ۴۹
رخصت / ۴۹
غنیمتِ وقت / ۴۹
رها از غم عالم / ۵۰
آسودهدل / ۵۰
دلهره / ۵۰
رخ حق / ۵۱
دین ظالم / ۵۱
مرام / ۵۱
ماتم / ۵۲
گروه دور از مردم / ۵۲
طفل یتیم / ۵۲
دنیای من و تو / ۵۳
آزاده / ۵۳
حسرت فردا / ۵۳
پخته و خام دنیا / ۵۴
چهها میبینم / ۵۴
هر سه / ۵۴
آزرده غمها / ۵۵
خانه به دوش / ۵۵
آگهتر / ۵۵
مگو که ! / ۵۶
معشوق خرابآباد / ۵۶
محو تو / ۵۶
در محضر تو / ۵۷
پیشانی غربت / ۵۷
(۱۰)
وسعت عشق / ۵۷
باور دل / ۵۸
شیرازه دل / ۵۸
عاشق دلشکسته / ۵۸
دنیای پر از اندوه / ۵۹
دیوانه میخانه / ۵۹
از قطره تا دریا / ۵۹
رند مست / ۶۰
غرق در محبوب / ۶۰
شولای وصال / ۶۰
خط خوبان / ۶۱
کشته عشق / ۶۱
دور جهان / ۶۱
بیخبر از بندگی / ۶۲
آسودهدل / ۶۲
فارغ از نوش و نیش / ۶۲
جمال عالم / ۶۳
محضر حق / ۶۳
قمار عشق / ۶۳
محبوب من / ۶۴
اسرار جهان / ۶۴
آتش به دل / ۶۴
در محضر گل / ۶۵
عرصه پیکار / ۶۵
شعار آزادگی / ۶۵
خفته بیدار / ۶۶
(۱۱)
سید و سالار / ۶۶
قافیه سفیدرنگ / ۶۶
نعرهکش / ۶۷
خلوت یار / ۶۷
* * *
(۱۲)
پیشگفتار
ای عشق! مرا میهمان صمیمیت و سادگی چرخ و چین رقص خود و مهربانی آن نمودی و مرا ساختی. با تو که بر ساختهام سوز بر سوز و درد بر درد و محنت بر محنت و غم بر غم روا داشتی و طعم تلخ شکست را بارها چشاندیام و در شکستم کوتاه نیامدی. شکستم را میخواستی و بر زمین افتادن و خاک شدنم را؛ شکستی که بارها آن را تا پایان به تماشا نشستی بیآنکه اندیشه کوتاهآمدن داشته باشی!
ای عشق، سوز تو، دل مرا پاره پاره و زخمه زخمه نموده و چاک بر چاک آورده است؛ اما در چین و چرخ پیوسته رقص خود کوتاه میا!
ای عشق!
سوزت شدتی گرفته که طربزا شده است. در غلبه سوزت با چرخش تمامی عاشقان زمین و آسمان، همراه شدهام.
سوزی که موج غم دارد!
بیقراری دارد و پریشانی!
غربت دارد و تنهایی!
…
خدای را سپاس
۱
زخمه ساز
عشق تو به دل شکسته چون زخمه ساز
دل رفت ز خود تا که شنید آن آواز
در دل نبود جز تو دلآرا صنمی
مشغول تماشای تو شد، با صد ناز
۲
امید وصال
ای دلبر طنّاز، بیا باده بریز
از جام خودت ریز، نه از جام مویز
دنیا که ندارد به کس امید وصال
من جمله به امید توام، زنده، عزیز!
۳
بیهوده مرو
بیهوده مرو به هر رهی، ای طنّاز!
پیوسته و تند و با تأمل میتاز
آسوده مشو ز مشکلات ره خویش
با خواب خوشی که میکنی از سر ناز
۴
محضر تو
من ساده تو را دیدهام، ای دلبر ناز!
آزادم و رفتم ز سر ذکر و نماز
در محضر تو به عین وجدم حاضر
فارغ ز ثواب و قصه دور و دراز
۵
اوج و حضیض
با اوج و حضیضِ همه دوران تو بساز
با بود و نبود و سر و سامان تو بساز
فرقی نکند بود و نبود همگان
با هجر و غم و غصه هم آسان تو بساز
۶
غافل از جرس
تا دل رهد از هوس، بود راه دراز
غافل ز جرس مانده به صدها آواز
میترسم از آنکه بیخبر باشی؛ چون
با سیر وجود، مینمایی پرواز
۷
نغمه
ای دلبر شوریده بیا کم کن ناز
بگذر ز سر غیر، یکی نغمه بساز
مستی تو و مستی نبود نقص کسی
کو چاره مرا بهجز همین سوز و گداز؟!
۸
برخیز
جانا ز سر ملک جهان یکسره برخیز
پاکی بنما پیشه، بشو صاحب پرهیز
دنیا نه بقا دارد و نه یار صدیقی است
گر عاشق حقی، ز حق باش تو لبریز
۹
اهل جفا
از اهل جفا دور شو، از حیله تو بگریز
از ظلم و ستم بگذر و از کفر و بدی نیز
تنها به خدا تکیه کن و مرد خدا باش!
از فتنه اصحاب جهالت تو بپرهیز
۱۰
دلبر آزاده
بازآ به دلم دلبر آزاده طنّاز!
بر من بنما غنج و همی عشوه و هم ناز
حیران توام، عاشق سرگشته تو نیز
کم دل بِشِکن ای صنم لوده غمّاز!
۱۱
فتّانه دلبر
جانا گذر ز دولت فانی این عجوز
فارغ نما تو دل ز «یجوز» و ز «لا یجوز»
مستی و عشق و مهر و محبت دهد صفا
شب را به نزد دلبر فتّانه کن تو روز
۱۲
همه شب
هجران تو کرده دل و جانم پر سوز
عمرم همه شب گشته، کجا بینم روز؟
با ماه اگر رقص و سماعی دارم
از مهر تو بوده که شده شامافروز
۱۳
آسوده بمان
ای دل تو مخور جز غم آن یار عزیز
جز در ره هجر دلبرت اشک مریز
بگذر ز سر جمله جهان در ره دوست
آسوده بمان، رها کن این جنگ و ستیز
۱۴
گل وا مَنِه!
حق یار تو بوده، کی نیاز تو به کس؟
او را بطلب، که بر تو حق باشد بس!
آن کس که بماند از برای تو، اوست
گل وا مَنِه از برای بوییدن خس!
۱۵
ما را بس
عشق تو به دل بود، همین ما را بس
بیکس منم و تو خود مرا هستی کس
من با وطنم، مرا وطن ذات توست
جز ذات تو را نمیکنم هیچ هوس
۱۶
نفسی بعد نفس
این دل به تو از چه گشته همواره قفس؟
از علم و هنر چرا هدف گشته هوس؟
دور از سر لطف و غزل و عشق و صفا
مانده به تو تنها نفسی بعدِ نفس!
۱۷
قفس بلبل
هر کس ز برای خود، تو را خواهد و بس
کی مهر بود، وفا ندارد به تو کس؟!
بیهوده مده دل به کسی، نیک بدان!
بلبل ز نوای خوشِ خود شد به قفس
۱۸
خم گیسو
در کار جهان ندیدهام صرفه به کس
بگذار جهان را به کف مور و مگس!
دل در خم گیسوی دلآرایی بند!
بگذار تو ننگ و نام و هم دام و قفس
۱۹
عشق و رعنایی
نه تنها عشق و رعنایی تو را بس
جمال و حسن و زیبایی تو را بس
خطّ و چشم و لب و موی و سر و روی
به هر پنهان و پیدایی تو را بس
۲۰
خوش باش
از باده و می دگر سخن گفتن بس!
خوش باش و هماره بگذر از هر کس
بیگانه ز غیر حق بشو در دنیا
بگذر ز سر عیش و تمنای هوس
۲۱
شجاعت در زندگی
چون شیر نری شو و ببر ترس و هراس
قانع شو و زندگی کن از بهر سپاس!
رُوبَه صفت و جاهل و بیهوده مباش
با نان جُوی بساز، بر روی پلاس!
۲۲
بزم شب
یک لحظه بزمِ شبِ تو ما را بس
آتش به نفس با تب تو ما را بس
در فرصت دیدارِ کم از کمتر هم
یک بوسه ز کنج لب تو ما را بس!
۲۳
هوش و حواس
«هو» گفتم و رفت از سرم هوش و حواس
کفران ز لب افتاد، شدم غرق سپاس
بیراهه نرفتم و نشستم با دوست
بیگانه شدم از آن که شد بیاحساس!
۲۴
سرگشته
سرگشته دورانم و جانم به تو خوش
آشفته روانم و روانم به تو خوش
شد یاد تو همواره مرا مونس جان
آزرده دل از هر دو جهانم به تو خوش!
۲۵
تو برو
من مست و خرابم، تو برو عاقل باش!
با چنگ و ربابم، تو برو کامل باش!
دیوانگی و عقل من و توست هوس
بیهوده مزن ز حق دم و واصل باش!
۲۶
نیشِ نوش
بردی دل و عشق تو مرا برد ز خویش
تسلیم توام، دور شدم از کم و بیش!
هرچند که بسیار کنم سعی و تلاش
گویی شده از لطف تو هر نوشم نیش!
۲۷
زمانه عالِمکش
زنهار، در این زمانه عالِمکش
شادی کن و مستی کن و دل را کن خوش!
فردا به کجایی؟ چه خبر داری؟ هان؟!
در شأن تو این بِه که نگردی خامُش!
۲۸
کافر کیش
دنیا که نمانده و نماند در پیش
بگذر ز ستم، رها کن این کافر کیش
کافی چو کتاب و عترتش را فرمود
بیهوده ستم روا مکن بر درویش!
۲۹
صحنه عشق
دوری کن از آلودگی و عاقل باش
در صحنه عشق و عاشقی کامل باش
دیوانهام و بیخبر از عالم نیز
بگذار دغل، به راستی مایل باش!
۳۰
مباش
در بند زر و ظاهر زیبا که مباش
باطن نگر، آلوده پیدا که مباش
بگذر ز غم دهر و ز اندیشه آن
غافل ز گُلِ خنده صهبا که مباش
۳۱
نقش لب تو
نقش لب تو برده دلم را از خویش
دل کندهام از مذهب و آیین و کیش!
در فکر تو سر بردم و خوشدل بودم
بی آن که شکایت کنم از این دل ریش!
۳۲
خوش باش
گر صاحب مکنت و فقیری، خوش باش!
آزاد و رها یا که اسیری، خوش باش!
سر میرسد آنچه میرسد از تقدیر
مرگ است و نهایت است پیری، خوش باش
۳۳
قد و بالا
من در ره عشق تو گذشتم از خویش!
دورم ز مرام و مسلک و مذهب و کیش
تنها نظرم بر قد و بالای تو شد
فرقی نکند نوش رسانی یا نیش!
۳۴
صحرا و سراب
من دیدهام این جهان چو با بیش و کماش
صحرا و سراب و رود و هم جوی و یماش!
فارغ شدم از مسجد و از دیر و کنشت
رفته ز سرم شادی و هم درد و غماش
۳۵
خوب و بد زمانه
با خوب و بد زمانه خوش باش، خوش باش!
راحت برو بیبهانه خوش باش، خوش باش!
چون میگذرد، نخور غم فردا را
فریاد نکن، تو بیبهانه، خوش باش، خوش باش!
۳۶
جدا کن
از دسته جاهلان جدا کن تو خویش
بر کس نزن از دست و زبان، نشتر و نیش
مهر است و محبت که بهجا میماند!
آزار و تعصب نشد در خور کیش!
۳۷
آزار کسان
آزار کسان نبوده هرگز در کیش
بگذر ز ستم، مزن به مظلومان نیش
بیهوده مکن عمر خودت را کوتاه
سالوس و ریا رها کن ای نیکاندیش
۳۸
عصیان
آن کس که نکرده کوتهی در کارش
کمتر به حساب معصیت بگذارش!
نامردمی و ظلم و ستم، عصیان است
تا کی بدهی پیش کسان آزارش؟!
۳۹
الفت
من با می و باده الفتی دارم خوش
خواهی بده مهلتی مرا یا که بکش!
شادم به می و باده و دورم از غم
فریاد کشم یا که بمانم خامُش!
۴۰
عقل من دیوانه
عقل منِ دیوانه چو رفت از سر خویش
بیرون شده از حکمِ دلم هر پس و پیش
هستی همه واحد است و من وحدت آن
کثرت تو مبین و منشین با تشویش
۴۱
دل خوش دار
جز حق هدفی نیست در این ره، خوش باش!
از سود و ضرر گریز و یکسر خوش باش
نه سود بماند نه زیان، دل خوش دار
باور بکن این نکته، برادر خوش باش!
۴۲
تنها با حق
دنیا نبود بهجز دمی ما را خوش
بیهوده بود، بیا بشو یکجا خوش
آسودهام از فراقت تنهاییها
آسوده شو و به حق نشین تنها خوش
۴۳
میخانه عشق
بی می نتوان که گشت دیوانه عشق!
خود را سحر زدم به میخانه عشق
گفتم بده آنچه می به ساغر داری!
گفتا بزن باده به پیمانه عشق!
۴۴
زمزمه
از لطف وجود تو وجودم شد عشق
سر تا به قدم شکلِ نُمودم شد عشق
در زمزمه من سخن از آن لب توست
در کوی تو هم خاک سجودم شد عشق
۴۵
دم عشق
دل گشته گرفتار دم عشقِ رفیق
حق خواهم و بیحق نکنم طی طریق!
«حق» «حق» کند و «هو» همه دم «هو» گوید
گویی که نشد همدمم آن یار شفیق!
۴۶
آزاده عشق
بی ریب و ریا بکش تو کباده عشق
بی داد و دمِ دلت بزن باده عشق
آسوده نشین در بر دلداده خویش
گر پاکدلی، بشو تو آزاده عشق
۴۷
چهره مستانه عشق
رفتم سحری چه خوش به میخانه عشق
دیوانه شدم ز دور، دیوانه عشق
افتادم و فارغ شدم از این هستی
تا داد به من چهره مستانه عشق
۴۸
جیک و بوک
بیسبحه و منتَشا گذشتم ز سلوک!
بی ریش و سبیل و پیر و خیری ز ملوک
فارغ ز دو عالمم به جان تو رفیق!
پر از سر جیک حق، اگر هستم بوک!
۴۹
خط سلوک
یکسر به نماز تو شدم وقت دلوک
در محضر تو رفت دل از خط سلوک
فارغ شدم از همهمه ملک و مکان
رفت از سر من نخوت و غوغای ملوک
۵۰
ای سالک
بگذر ز غم و رنج و بلا، ای سالک!
بیهوده مزن دم از صلا، ای سالک!
آزاده و پاک و بیطمع باش، بدان
با حق برسی به هر جلا، ای سالک!
۵۱
اندازه نگهدار
دنیا نه سزای توست، ای بِهْ ز مَلَک!
برگیر از این سفره به اندازه نمک
اندازه نگهدار، که آن بس زیباست
ایمن مشو از فریب این چرخ و فلک!
۵۲
سنگ
آمد به سرم از طرف جاهل سنگ!
صد فتنه نصیب من شد و صدها ننگ
عشق تو مرا زنده نگه داشته است
تا حُسن تو دورم بکند از هر جنگ!
۵۳
به هر رنگ
دیده دل من عاقل و دیوانه به هر رنگ
از اهل دل و عارف و اهل ستم و جنگ
از خاین و نادان و شکمباره بیباک
تا اهل طربخانه آلوده به هر ننگ!
۵۴
آلودگی دنیا
گردیده جهان جایگه ظلم و دگر جنگ!
چندان شده آلوده رنج و هوس و ننگ
آلودگی کار جهان از ستمِ ماست
بیهوده چرا بر سر مردم شکنی سنگ؟
۵۵
به همه چهره
صلحم به همه چهره، ندارم هوس جنگ
آسوده به عشقم و رها از هر ننگ
دیوانه بود آن که ستم میورزد
درگیر تباهی است و آلوده به رنگ
۵۶
چشمه دل
تو آب حیاتی به همه چشمه دل
دریایی و سینهام به عشقت ساحل
جان و دل من فدای عشقت بادا!
شاید که تو را به خود بینم مایل!
۵۷
دریاب
در عیش و طرب بکوش و در شورِ غزل
چون مثل نداری که شود بر تو بدل
دریاب دل خویش که بیرون بروی
از فکر جفا بگذر و ترفند و دغل!
۵۸
غم زمانه
بگذر ز غم زمانه، سر ده تو غزل!
باور مکن افسانه این علم و عمل
لطف حق اگر رخ بنماید، حق است
ورنه که جهان پر از فریب است و دغل!
۵۹
جام وصال
ایام گذشت در پی بحث و جدال
در بند شک و گمان و در وَهم و خیال
دور از غمِ معنا و یقین و سَر و سِرّ
باز آمدم ای دوست، بده جام وصال!
۶۰
درس عشق و محبت
روشندلِ باصفا بگردد واصل!
گر طالب حقی، همه دَم شو عاقل
عشق است و محبت آنچه باید آموخت!
بیهوده مکن عمر، به هر ره زایل
۶۱
افسوس
افسوس که دانا شده در خدمت جاهل
جاهل شده تندیس تفاخر بَرِ عاقل
دوری ز همه گرچه میسر نشود، لیک!
این نسخه بود چاره اندیشه باطل
۶۲
آسایش
آسایش دنیا مطلب، عارفِ عاقل!
کاری که بود عاقبتش زایل و باطل
چون فکر ابد کنی، بسی دانایی!
ورنه، نشوی به حضرت حق واصل
۶۳
عمر تو
کوته بود عمرِ تو، نسازش باطل!
زان پس که نگردد به تو خیری واصل
خوش باش و نخور غم ز پی هر کاری
گر عاقلی و صاحب ذوقی کامل
۶۴
کوزهگر
من کوزهگرم، کوزه نیام، ای عاقل!
کی کوزهگری کند گِلی را باطل؟
جاهل به جهالت از همه پیش بود
وقتی که شود جهلِ مرکب حاصل
۶۵
حیرت ملایک
رفتی اگر از سر دو عالَم، عاقل؟!
آنگه تو شوی به جان و جهانی کامل
از عقلِ تو همواره مَلَک حیران است
با کوه خطا، تو را ببیند قابل!
۶۶
مشکن
مشکن دل کس، مگر تو هستی غافل؟
عاقل تویی و مشو تو یک دم جاهل
بیهوده مبین محیط امروزت را
فردا چه کنی به محضر آن کامل؟!
۶۷
رنجش دل
می گرچه بد است، بدتر از آن رنجش دل
آن فسق و فجور آرد و این است جاهل
چون پرده بیفتاد ز کار همگان
این در لجن آید و شود او در گِل
۶۸
کهنهجهان
صد مشکل من ز روی تو گردد حَل
دورم ز سر کلام «لا» یا که «بَل»!
عیش و طربم بود سرافرازی تو
این کهنه جهان کشته به هر کویی یل!
۶۹
خاک وجود
از خاک وجود تو بروید بس گُل
در سینه آن، شور بگیرد بلبل!
در نعمت و ناز حق نشین آسوده
هر جا به صفا، همیشه با گل یا مُل
۷۰
همت
ای صاحب همت و دَم و علم و کمال
آسوده نشین با غزلِ حسنِ جمال
در عشق و صفا باش و به تحقیق بکوش
کاین هست تو را سُرور و شادی و وصال
۷۱
راضی باش
غم خوردن ما کی بگشاید مشکل؟
نقد تو همان بود که کردی حاصل
بگذار غم و به کار حق راضی باش!
دل را بنما به راه پاکان مایل
۷۲
تیر مژگان
مژگان کشیدی و تیرم زدی به دل
پنداشتی که دل بود از خاک و آب و گِل
بس کن دگر، بنما راحتم ز خویش!
خوب و بد و نجابتِ این جان به خود بِهِل
۷۳
منزل حضرت حق
هرگز نبود کینه کس در این دل
دل هست مرا به حضرت حق منزل
باشد دل من محفل جانان هر شب
فارغ بود این دل ز خیال باطل
۷۴
باغ جهان
چون نیست تو را غم، نشوی زنده به دل
راحت نشوی ز بیش و کم یا مشکل!
خوش باش و به سودای جوانمردی خیز!
تا باغ جهان دهد تو را هم حاصل!
۷۵
قیل و قال مدرسه
از مدرسه بیزارم و از قیل و هم از قال
بیزارم از این علم و کمال و دِرَم و مال
جانم شده عطشان محبت، بده جامی!
شاید که شود گرم از آن، سردی این حال
۷۶
فارغ از خویش
کی بوده زمانی که نباشی در دل؟
کی در دل من مانده به یادت مشکل؟
آسوده ز غیر و فارغ از خویش شدم
تا شد به وصال تو، دل من واصل
۷۷
جلوههای استاد
دیوانه شدم ز مکر استاد ازل
زآن جلوه که او نهاد در لات و هبل
گر نیست هنر به جلوه، این معرکه چیست؟!
بر ما ز چه گشته چیره شیطان دغل؟!
۷۸
دل
آیینه حق در همه جا باشد دل
جز دل نبود برای عاشق حاصل
خواهی که بمانی و بماند نامت
خوش باش و نخور غصه، که گردی باطل!
۷۹
نگاه ازل
تا با تو شد آشنا، نگاهم ز ازل
بیگانه شدم ز فتنه قوم دغل
مجنونم و دلداده تو، هست دلم
آسوده شدم به چهره شاد غزل
۸۰
دلشدگان
ما دلشدگانیم، به جان تو قسم
در خط امانیم، به جان تو قسم
در راه خداوند جهان با دل خویش
افتاده ز جانیم، به جان تو قسم
۸۱
رندانه
تنهایم و تنها ز همه تنهایم
بینام و نشان، ساکت و ناپیدایم
چون دور شدم از سر جور ظاهر
در باطن حق، رها ز هر پروایم!
۸۲
دیوانه عشق
آسوده ز غمهایم و پندار ندارم
سودای زبان رفته و گفتار ندارم
بر خاک ره افتادهام و بیخبر از خویش
دیوانه عشقم، به کس آزار ندارم
۸۳
عشرت
در دولت عشرت بگذر از سر هر غم
اندیشه فردا نکند بار غمت کم
فرصت به کف آمد، ز کف خود مده آسان
شادی کن و مستی کن و بگذار کی و جم
۸۴
دانای جهان
دانی که ز آفاق نباید بزنی دم
دانای جهان هم شده درگیر بسی غم!
دم بیگل غم نیست روا، کن تو رهایش
آدم شده دم، دَم به حقیقت شده آدم!
۸۵
شور وصال
من عاشق یارم، سحر است شیرینم
دور از بدل و رنگ رخِ تزئینم
با شور وصال حق بیارا شب را
آشفته گیسوی سَحَر آگینم
۸۶
من و پروانه
عمر من و پروانه تمام است تمام
در آتش عشقِ تو مُقام است مُقام
افتاده دلم در سر غوغای رُخات
از عشق تو شد مست، دلم مست مُدام!
۸۷
نقش زمان
این سلسله در چرخش خود هست تمام
یک حلقه آن، دل مرا گشت مُقام
هر حلقه آن هست یکی نقش زمان
گردیده عیان سلسله در چهره عام
۸۸
مرگ خوش آدینه
جان منِ آزاده تمام است تمام
با ناله و درد و غم، مدام است مدام
دیگر نبود فرصت فردایم هیچ!
مرگ خوش آدینه، پیام است پیام
۸۹
رخصت
من مستم و دارای کرامت هستم
هم رِندم و عاری ز ملامت هستم
عاقل! بگذر، پای بکش از سر مستان!
رخصت چو دهی، باز سلامت هستم!
۹۰
غنیمتِ وقت
دیروز برفت و میرود فردا هم
بر جای نماند از همه دریا، نم
این دم به غنیمت بشمار، ای عاقل!
هرگز نشود جدا کنی آه از دَم!
۹۱
رها از غم عالم
هرگاه تو را غمی رسد در عالم
رو شکر خدا کن که نبینی ماتم!
یک لحظه چنین کنی، برون میآیی
از خویش و غم خویش و غم عالم هم!
۹۲
آسودهدل
آسودهدلم، فارغم از هر ماتم
پاک از ستم و بُخل و ریا و هم غم
آزادهام و نهاده در کف سر را
بگذشته دل از دغدغههایم هر دم
۹۳
دلهره
من بیخبر از دلهره و تشویشم
فارغ ز سر دانش و عقل و کیشم
تنها نظرم هست به رویات، ای ماه!
عالم به نظر هیچ نیاید پیشم!
۹۴
رخ حق
آرامم و آسوده ز هر تشویشم
دور از هوس ظالمِ کافر کیشم
یکسر به حقیقتِ جهان، دل بستم
تا جلوه کند جمال حق در پیشم!
۹۵
دین ظالم
دور از سر دین ظالم بدکیشم
فارغ ز سِبیل و بینیاز از ریشم
یا رب، برسان شاهد پندارم را!
آن کس که دمادم شده در اندیشم
۹۶
مرام
دوری از پیرایه، ما را شد مرام
پاک کردم دل، شدم در پای جام
شد دل از سالوسْ دور و از ریا
رفتم از ننگ و رها گشتم ز نام
۹۷
ماتم
گردیده زمان ما سراسر ماتم
پر شد ز سموم غم، مشامم هر دم
یک دسته که گویی از ستم چنگیزند!
وآن دسته دیگر از ریا بدتر هم!
۹۸
گروه دور از مردم
در ظلم و ستم، گروه دور از مردم
کردند اگر سرِ نخ از مردم گم!
گشتند ستمگر جهان، بیپروا
باشند برای مردمان چون کژدم
۹۹
طفل یتیم
گردیده سرشک دیده طفل یتیم
جاری ز سر حیله و زور و زر و سیم
یا رب، برسان آن که بَرد از دل غم!
یا وا کند از سینه مردم این بیم!
۱۰۰
دنیای من و تو
دنیای من و تو شده غرق ماتم
از دست گروهی که نباشند آدم
این فرقه بیهوده از خودراضی
گشته به جهان علت هر زشتی هم!
۱۰۱
آزاده
شیدا دل و آزاده زنی میخواهم
یاری که بود در همه جا همراهم
هرگز تو گمان مکن که من گمراهم
از بودن خورشیدوشان آگاهم
۱۰۲
حسرت فردا
بیهوده مزن داد ز بیداد و ستم!
در عیش و طرب بکوش، شد فرصت کم
فارغ بنشین و غمِ ایام مخور
تا حسرت فردا نبری با خود هم!
۱۰۳
پخته و خام دنیا
سرتاسر دنیا شده پر ننگ ز هر نام
بیچاره فراوان شده ناکام ز هر کام!
ناپخته به دنیا شده یکسر غالب
بر پخته آن چون نگری، باشد خام!
۱۰۴
چهها میبینم
در باطنِ این خاک چهها میبینم!
سرمایه حضرت خدا میبینم
غافل، مگذار پا بر این خاک، که من
هر ذره، قَدَر را ز قضا میبینم
۱۰۵
هر سه
از یار و رفیق و آشنا برحذرم
چون هر سه شده مایه خوف و خطرم
کینه به دل و رُخاش چو آیینه پاک!
از پاکی و زشتی کسان باخبرم؟!
۱۰۶
آزرده غمها
من یکه و تنهایم و آزرده ز غم
فارغ ز فراوانم و آسوده ز کم
بر عشق زدم تکیه، مهین دلبر من!
دل خسته ز دنیایم و دلشادِ توام
۱۰۷
خانه به دوش
آسودهدلم، ولی پر از طوفانم
دیوانهام و ز عشق تو حیرانم
شیرازه زندگی مرا در دل شد!
با این همه، خود خانهبهدوشِ جانم
۱۰۸
آگهتر
آگهتر از آنی که بگویم به چه حالم!
سرگشته و حیران تو و غرق ملالم
فارغ شدهام از دو جهان بهر تو، ای دوست!
رخصت بده تا عشق دهد حکم وصالم
۱۰۹
مگو که !
بی مهر و وفا مگو که از خوبانم!
با ظلم و ستم مگو که باایمانم!
بگذر ز ریا و، دین مکن بازاری
با ظاهر خوش ز باطنت حیرانم!
۱۱۰
معشوق خرابآباد
در سیر وجودت چو ز پا افتادم
جز خاطر تو نمانده چیزی یادم!
دل بیخبر از همه، تو را میخواهد
چون عاشقِ معشوقِ خرابآبادم
۱۱۱
محو تو
از خود چو سرشتهای تو این بنیادم
محو تو شدم، بیخبر و آزادم
بیگانه چو از غیر تو گردیدم زود
دلباخته عشق توام، دلشادم!
۱۱۲
در محضر تو
در محضر تو، سیر فراوان کردم
دل را به تماشای تو حیران کردم
آن دم که ندیدمت، نمایان بودی
آنگه که بدیدمت، چه پنهان کردم؟!
۱۱۳
پیشانی غربت
بس چین که به پیشانی غربت دیدم
آثار غمش را به دلم سنجیدم
رفتم ز ظهور و همه فعل و صفات
از بین همه، ذات تو را بگزیدم
۱۱۴
وسعت عشق
هستی همه دم در همه جا همراهم
در سینه من سوز تویی، هم آهم
هجران من و وصل منی، میدانم!
از وسعتِ عشق خود به تو آگاهم
۱۱۵
باور دل
از بهر وصالت همه ره پیمودم
تا آن که به دیدار تو مه آسودم
شد باور دل که تو چنین بنمودی:
من تو شدم و تو من، همان که بودم!
۱۱۶
شیرازه دل
من عاشق زیبارخ مستی هستم
دیوانه عشق خودپرستی هستم
شیرازه دل سپردهام بر دستت
من چون تو نیام، چنان که هستی، هستم!
۱۱۷
عاشق دلشکسته
من عاشق دلشکسته بیمارم
هم کشته دلسپرده دیدارم
تا کی به فراق دیدنت نالیدن؟!
حیران توام، مده چنین آزارم!
۱۱۸
دنیای پر از اندوه
شده دنیا پر از اندوه و ماتم
ز پیر و مفتی و قاضی و تو هم
چو گلّه مردم بیچاره یکسر
فدا گردند با آه و همه غم
۱۱۹
دیوانه میخانه
من عاشق می، که مِیپرستی هستم
دیوانه میخانه و مستی هستم
شیرازه دل سپردهام بر رخ دوست
با هستی او تمامِ هستی هستم
۱۲۰
از قطره تا دریا
من در طلب تو بودهام دم همه دم
لطف تو مرا رسانده در این عالم
چون قطرهصفت در پی وصلت بودم!
دریا شدم از عشق تو در عالم هم
۱۲۱
رند مست
در عشق تو، رِند مستِ بیپروایم
شیداتر از آوازه هر شیدایم
دل بیخبر از غیر و به تو مشغول است
ای شغل همه آخرت و دنیایم
۱۲۲
غرق در محبوب
جانم بگرفتی و ربودی دینم
مهرم بنهادی و نشد آیینم
فارغ شدم از غصه دنیا با تو
غرقت شدهام، دگر نه آن و اینم
۱۲۳
شولای وصال
در عشق تو بس به جان و دل کوشیدم
از جام تو جرعه جرعه مِی نوشیدم
عشقت به ظهور، پیرهن چاکت کرد
شولای وصالت به تنم پوشیدم
۱۲۴
خط خوبان
دیوانهام و مست و خراب خویشم
میخانهام و شمع و شراب خویشم
بیهوده نیام به خط خوبان نزدیک
دلسوخته از اشک کباب خویشم
۱۲۵
کشته عشق
من کشته عشقم و رها از کیشم
دور از قفس و جدا ز هر تشویشم
افتاده ز عقلم و رها از نقلم
فارغ ز دو مصرع وجود خویشم
۱۲۶
دور جهان
کی بوده مرا غصه ز غربت یا غم؟
بیگانهام از عالم و هم از آدم
دل گشته رها از گذر دوران هم
عشق آمد و زد بساط ما را بر هم
۱۲۷
بیخبر از بندگی
عاشق شدهام، بیخبر از بندگیام
آزادهدل و رهیده از زندگیام
من زندهام و زندگیام هست ز تو
این بندگیام شده برازندگیام!
۱۲۸
آسودهدل
درویشم و فارغ از همه تشویشم
آسودهدلم، رها ز غیر و خویشم
محو رخِ ماه تو دلآرا هستم
دایم به تو و عشق تو میاندیشم
۱۲۹
فارغ از نوش و نیش
آلوده به تو لوده بی هر کیشم
آزاده و مست و فارغ از تشویشم
دل در گرو عشق تو بستم راحت
افتادهام و رها ز نوش و نیشم
۱۳۰
جمال عالم
باشد به یقین علی جمال عالم
شد حکم ولایتش به مهر خاتم
او بنده حق و مُهر ختم ازلی است
با وصف ازل، ابد شود او را هم!
۱۳۱
محضر حق
با آن که مزین به هزاران هنرم
هرگز تو نبینی به جهان شور و شرم
دورم ز سر فکر دویی، بیخبران!
در محضر حق، حرف ز غیرش نبرم
۱۳۲
قمار عشق
از روز ازل به هجر چون ساخت دلم
در نرد و قمار عشق، خوش باخت دلم
بازنده شدم در ره عشقت جانا!
بهبه که به هستیات چه خوش تاخت دلم!
۱۳۳
محبوب من
در محضر تو بسان ایوب، منم
دیوانه عشق تو چو یعقوب، منم
محبوب منی و عشق تو در جان است
با حب تو دردانه و محبوب، منم
۱۳۴
اسرار جهان
نوری است به دل که رازها میدانم
اسرار جهان هم از همان میخوانم
بیهوده نگویمت بیا و بنگر
سِرّ تو شده فاش همه در جانم
۱۳۵
آتش به دل
آتش به دل افتاد چو رخسار تو دیدم
دیوانه شدم تا سخنت را بشنیدم
دیدم رخ ماه تو، نگویی که ندیدم
ناز تو کشیدم، تو بدانی چه کشیدم؟
۱۳۶
در محضر گل
در محضر گل، خار بسی رفت به پایم
افتادهام از پای، ولی غرق نوایم
ای دلبر و دلدار و دلآرام، هماینک
راضی ز دلم باش که من غرق رضایم
۱۳۷
عرصه پیکار
شد عرصه پیکار من آرام و قرارم
من در بر دشمن سپر و خُود ندارم
ای بیخبران، در ره من چشم نپایید
آشفته نماید همه را حال فکارم
۱۳۸
شعار آزادگی
آزادگیام بود شعار و کارم
آزادم و از ظلم و ستم بیزارم
بیهوده ستم کند به مُلک حق، خصم
نابود شود در پی هر آزارم!
۱۳۹
خفته بیدار
سبو به دستم و دلبر ببین که بیتابم
نظر نما که خرابم، بیا و دریابم
حلاوت دو جهان را بنه تو در کامم
نخفته خفتهام و کشتهای که در خوابم
۱۴۰
سید و سالار
در ملک قِدم سید و سالار منم
نقش خط عشق و رخِ دلدار منم
دیدم به شبی هستی حق را در خویش
گفتم که تویی یا که همان یار، منم!
۱۴۱
قافیه سفیدرنگ
من قافیه سپیده رنگم
آسوده ز چهره درنگم
در راهِ رسیدنم به معنا
دور از کجی و جفا و جنگم
۱۴۲
نعرهکش
من بنده آن نعرهکش تنهایم
آسودهام و ز بهر او شیدایم
راحت نبود زندگی ناسوتم
گرچه نبود به دل خط پروایم
۱۴۳
خلوت یار
بر سینه دلم غم بسیار دیدهام
بر سایه غمم رخ دلدار دیدهام
رفتم به خلوت آن یار بیامان
چیزی ندیدم و همه، انگار دیدهام