دلبر دلبرده

 به نام آن که نیست مانندش

(۱)

(۲)

مویهٔ: ۱۷

دلبر دلبرده

حضرت آیت‌اللّه العظمی محمدرضا نکونام (مد ظله العالی)

استقبال بیست غزل خواجه رحمه‌الله

(۳۲۱ ـ ۳۴۰)

(۳)

دلبر دلبرده


شناسنامه

سرشناسه : نکونام، محمدرضا‏‫، ۱۳۲۷ -‬
‏عنوان قراردادی : غزلیات .شرح.
‏عنوان و نام پديدآور : دلبر دلبرده : نقد و استقبال بیست غزل خواجه حافظ شیرازی ( ۳۲۱- ۳۴۰ )/محمدرضا نکونام.
‏مشخصات نشر : تهران : انتشارات صبح فردا، ‏‫۱۳۹۷‬.
‏مشخصات ظاهری : ‏‫۸۹ ص.‬؛ ‏‫۱۴/۵×۲۱/۵ س‌م.‬
‏فروست : نقد و استقبال خواجه حافظ شیرازی؛ ۱۷
‏شابک : :‏‫دوره‬‏‫‭۹۷۸-۶۰۰-۳۹۷-۰۸۱-۶‬‬ ؛ ‫‭۹۷۸-۶۰۰-۳۹۷-۰۵۱-۹‬‬
‏وضعیت فهرست نویسی : فیپا
‏عنوان دیگر : نقد و استقبال بیست غزل خواجه حافظ شیرازی ( ۳۲۱- ۳۴۰ ).
‏موضوع : حافظ، شمس‌الدین محمد، – ۷۹۲ق . دیوان– نقد و تفسیر
‏موضوع : Hafiz, Shamsoddin Mohammad, 14th century . Divan– Criticism and interpretation
‏موضوع : شعر فارسی — قرن‏‫ ۸ق.‏‬ — تاریخ و نقد
‏موضوع : Persian poetry — 14th century — History and criticism
‏شناسه افزوده : حافظ، شمس‌الدین محمد، – ۷۹۲ق . دیوان. شرح
‏شناسه افزوده : Hafiz, Shamsoddin Mohammad, 14th century . Divan .Commentaries
‏شناسه افزوده : نقد و استقبال خواجه حافظ شیرازی؛[ج. ] ۱۷
‏رده بندی کنگره : ‏‫‬‭‬‭PIR۵۴۳۵‏‫‬‭/ن۸ن۷ ۱۷.ج ۱۳۹۷
‏رده بندی دیویی : ‏‫‭۸‮فا‬۱/۶۲
‏شماره کتابشناسی ملی : ۵۲۳۷۳۷۲

 

(۵)


فهرست مطالب

۹

پیش‌گفتار

۱۶

غزل: ۱

استقبال: لب‌آشامم هنوز

۲۰

غزل: ۲

استقبال: تو ما را بس

۲۴

غزل: ۳

(۶)

استقبال: بت خوش

۲۸

غزل: ۴

استقبال: یار گندم‌گون

۳۲

غزل: ۵

استقبال: سلمای مست

۳۶

غزل: ۶

استقبال: موسم عشاق

۴۰

غزل: ۷

استقبال: مه مستم

۴۳

غزل: ۸

(۷)

استقبال: دلبر فتان

۴۶

غزل: ۹

استقبال: عشق و ولا

۵۰

غزل: ۱۰

استقبال: مونس جان

۵۳

غزل: ۱۱

استقبال: هراسان باش

۵۷

غزل: ۱۲

استقبال: بی‌ریا می‌باش

۶۰

غزل: ۱۳

(۸)

استقبال: چهرهٔ قرار

۶۳

غزل: ۱۴

استقبال: بند زلف نگار

۶۶

غزل: ۱۵

استقبال: لب فتانه

۷۰

غزل: ۱۶

استقبال: حرمت عشق

۷۴

غزل: ۱۷

استقبال: وصال جمال

۷۸

(۹)

غزل: ۱۸

استقبال: فدایی نازش

۸۲

غزل: ۱۹

استقبال: آزرده‌دل

۸۶

غزل: ۲۰

استقبال: نفرین به شاه

* * *

(۱۰)


پیش‌گفتار

تفسیر غزل بند زلف نگار

محبی را با سختی و محنت و رنج و با ریاضت درهم پیچیده‌اند. محبی مشتاق است، نه عاشق؛ از این رو در بلاپیچی و مشکلات سلوک، رنجور و خسته می‌شود. او گریزپای است و نیازمند توصیه به بردباری و صبر در جفاهای روزگار می‌باشد تا با پایان خزان اودیه و زمستان ریاضت، شاید بهار انس و هم‌نشینی با گلان برای وی فرصت دهد:

 باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش

 بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش

محبوبی با عشق ذات و صفای محفل بی اسم و رسم ربوبی زندگی می‌کند. محبوبی را مشکلات سلوک نیست؛ اما محبی مشکلاتی که دارد، در طریق سلوک او و در راه پیش آمده و برآمده از هواها و امیال نفسانی اوست و این بلاها از ذات معشوق نمی‌باشد. خداوند نمی‌خواهد محبی را بلاپیچ کند، اما او در تنزلی نفسانی گرفتار است

(۱۱)

که بدون بلا و ورود به اودیه، حرارت نمی‌یابد و به ذوق محبت نمی‌رسد. اگر محبی به این مصیبت‌ها گرفتار نبود، به حصر در ناسوت و محرومیت می‌گرایید. البته محبوبی را هم بلاپیچ می‌کنند، اما هم بلاهای او از اودیهٔ نفس و برآمده از مشکلات طریق باطن او نیست ـ بلکه از صفای اودیهٔ ذات الهی است ـ هم سنخ و جنس این بلاها با یک‌دیگر بسیار متفاوت است. بلاهای معنوی محبوبی، ژرفا و عمقی دارد که بلاهای ظاهری محبی در قیاس با آن، چیزی نیست. محبوبی صحبت ذات را دارد و مستغرَق بودن در چنین موهبتی، هر بلایی را خرّم می‌کند و محبوبی را با صفای دل، به استقبال از آن می‌کشاند:

 صحبت گل، خار و هجر و صبر و بلبل بایدش

 مرد حق بهر صفای دل، رخ گل بایدش

محبی جمعیت ندارد و جمال و جلال را با هم برنمی‌تابد. اگر بلاهای جلال زلف، محبی را در خود بگیرد، برای او یک چنگال زور است که به ناچار باید بر آن صبر داشت. این بلاها برای محبی دام گرفتاری است که رهایی از آن را امید و آرزو دارد و گریختن از آن را زیرکی می‌پندارد:

ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال

مرغ زیرک چون به دام افتد، تحمّل بایدش

محبوبی مقام جمعیت، تمامیت و کمال را دارد. محبوبی به تمامی داده‌های جمالی و جلالی، رضاست. برای او، قهر و لطف تفاوتی ندارد. او مقام رضای خود را نیز به موهبت و به گونه لدنی دارد. او در جایی کم نمی‌آورد و پریشان نمی‌شود؛ حتی در مواجهه با دشمنی

(۱۲)

خونی که عنادی عمیق دارد، بردباری و عمل حکیمانه خویش را پی می‌گیرد:

جور دشمن هم‌چو خار گل بود در روزگار

در بر خار مغیلان، بس تحمّل بایدش

 بند زلف او پریشانی ندارد هیچ هیچ

 گر عقاب و یا که مرغ است او تحمّل بایدش

محبی چون مقام جمعی ندارد، شأنی را می‌گیرد و شأنی دیگر را از دست می‌نهد:

با چنین زلف و رخی بادش نظربازی حرام

هرکه روی یاسمین و جعد سنبل بایدش

محبی مصلحت‌سنجی، تدبیر و عقل‌ورزی را نیز ویژهٔ شهریاران و سیاسان می‌داند و رندی را در عالم‌سوزی می‌شناسد:

رند عالم‌سوز را با مصلحت‌بینی چه کار

کار مُلْک است آن‌که تدبیر و تأمل بایدش

محبوبی در مشاهدهٔ ذات حق‌تعالی در دل هر ذره‌ای، تمامی بلاهای آن را می‌پذیرد و به رؤیت آن می‌نشیند. او غوغای عشق را می‌شناسد و عشق را شکفتهٔ عقل می‌داند که به حکمت و تأمل، کار می‌پردازد نه به سوزاندن عالم. محبوبی برای انسان سه صبغهٔ کمالی قایل است حق‌تعالی که ذات و صاحب کمال است و خلق که ظهور کمال حق‌تعالی است و طلب هدایت و سعادت از حق‌تعالی، نه غوغایی‌شدن و آتش افکندن بر خلق خدا. غایت کمالی انسان این است که خدا (وجود حق) و خود (خلق و عالم ظهوری) را بشناسد و مسیر سلامت و سعادت را در پرتو این معرفت بپوید:

با چنین زلفی نظربازی بود عین صواب

عشق اَرْ غوغا به دل دارد، تأمل بایدش

(۱۳)

محبی، سوخت سلوک را مبتنی بر تقوای عملی و دانش محدود می‌پندارد، اما بر این سوخت نباید اعتماد داشت، بلکه باید توکل را به گونهٔ عارضی به این هنرها جفت نمود:

تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافری است

راهرو گر صد هنر دارد، توکل بایدش

محبوبی، قرب را مبتنی بر تقوای ذاتی ـ که همان صفای استعداد موهبتی و عشق و مستی اعطایی است ـ و بر جلوه‌های ظهوری این صفای باطنی قرار می‌دهد که خود امری توکل‌ساز است، و برای دانش تحصیلی و تقوای عملی و ارادی (نفسانی)، نقشی در قرب قایل نیست؛ بلکه سالک را کسی می‌داند که از خویشتن خویش و از صفات آن، بریده باشد:

دانش و تقوا نباشد بهر سالک در طریق

عشق و مستی لازم است، اَرچه توکل بایدش

نازکشی، اصلی اساسی در سلوک است، اما همان‌طور که تکیه بر تقوا و دانش، کافری است، بر ناز خود نیز نمی‌توان تکیه داشت؛ ولی محبی برای وصول به زیبایی‌هایی جمال محبوب، نازکشی را به خود مستند می‌دارد و آن را از خود انتظار دارد:

نازها زآن نرگس مستانه می‌باید کشید

این دل شوریده گر آن زلف و کاکل بایدش

محبوبی، نازکشی را بنیاد عشق می‌داند، اما آن را از معشوق می‌یابد. محبوبی، احدیت سیر دارد و خود دردانهٔ محفل قرب و سرآمد نازکشان است، اما وی بر چرخ‌دندهٔ حق قرار دارد و در تمامی جنبش‌ها و در نازکشی، حق بر مدار او گردش دارد. محبوبی در سیر

(۱۴)

احدی، با عنایت ازلی و با قدم صدق، نازکشی دارد و همواره بر روی امر حق حرکت می‌نماید و جایی رنگ غیر و ناسوت نمی‌گیرد، بلکه حتی در وصول به عوالم ربوبی نیز به زلف جلال و کاکل جمال مشغول نمی‌شود و ذات، منزل عشق پاک و بی‌طمع اوست:

ناز دل زآن نرگس مستش کشیدن لازم است

ناز از گل دیدن و، آن زلف و کاکل بایدش

محبی در عشق‌ورزی شوریده‌سر است، نه دلداده. او حرمان را به خود نسبت نمی‌دهد و به جای آن‌که بگوید اسلام به ذات خود ندارد عیبی، هر عیب که هست از مسلمانی ماست، ساقی را به تعلل متهم می‌کند:

ساقیا در گردش ساغر تعلُّل تا به چند؟

دورْ چون با عاشقان افتد، تسلسل بایدش

محبوبی، حرمان‌های محبی را از خود سالک و برآمده از ضعف‌های آن می‌بیند. اگر مشکلات نفسانی سالک تمامی نداشته باشد، دور عشقی پدید نخواهد آمد:

شد تعلّل از خطای سالک اندر راه عشق

پس بگو دورش چه باشد چون تسلسل بایدش؟

محبی در سلوک خویش، چنین نیست که به صورت غالبی دارای وفق الهی باشد و تجملات ربوبی برای وی در کم‌ترین زمان و با پایین‌ترین هزینه مهیا شود و در مسکنت خویش غلبه دارد:

کیست حافظ تا ننوشد باده بی‌آوازِ چنگ

عاشق مسکین چرا چندین تجمّل بایدش

محبوبی در باطن خود سِرّ خدا و وفق ربوبی را دارد و بساط عشق و مستی او با عنایت ازلی حق‌تعالی مهیاست و صفای او نه تنها مانع و

(۱۵)

رادعی نمی‌پذیرد، بلکه باارزش‌ترین لحظه‌های ناب با کم‌ترین هزینه به وفور برای او فراهم می‌شود. او چنان در بارش عنایت و چرخش تجمل ربوبی است که تعلل در رقص ضرب و مضراب حق را می‌طلبد. محبوبی مستغرق در وصول موهبتی بدون رنج دادار و مستی پایدار و دَلال رفتار و غنج ماندگار است:

سالک درمانده کی داند که چنگش در کجاست؟

مِی به‌دور از چنگ دل کم‌تر تجمّل بایدش

عشق و مستی در دل و جان من دیوانه است

ضرب و مضراب نگارم در تعلّل بایدش

هم‌چو او مستم من و، لب بر لبش بنهاده‌ام

غنچه را گل می‌برد با هرچه سنبل بایدش

شد نکو راحت‌سرای دلبر نابرده رنج

عشق و مستی‌های او دور از خوامل بایدش

ستایش برای خداست

(۱۶)


غزل شماره ۳۲۱ : دیوان حافظ

خواجه:

برنیامد از تمنای لبت کامم هنوز

بر امید جام لعلت دُردی‌آشامم هنوز

روز اول رفت دینم در سر زلفین تو

تا چه خواهد شد درین سودا سرانجامم هنوز

نکو:

لب‌آشامم هنوز

از صفای آن لب لعلت به‌صد کامم هنوز

از لب لعلت خورم خون و لب‌آشامم هنوز

(۱۷)

روز اوّل خود همان پایان هنگام تو شد

دین و عقل و عشق و مستی شد سرانجامم هنوز

خواجه:

از خطا گفتم شبی موی تو را مشک خُتَن

می‌زند هرلحظه تیری مو بر اندامم هنوز

نام من رفته است روزی بر لب جانان به سهو

اهل دل را بوی جان می‌آید از نامم هنوز

پرتو روی تو را در خلوتم دید آفتاب

می‌دَوَد چون سایه هردم بر لب بامم هنوز

نکو:

موی خوش‌عطر و سیاهش مست بنموده مرا

(۱۸)

هم‌چو شلاّق خوشی ساید خوش اندامم هنوز

نام من بر آن لب و آن لب بود در نام من

آن لب لعلش بود هرلحظه در نامم هنوز

چهرهٔ شاد تو برد از دل همه سبق وجود

چرخه‌ای خوش زد، ز بهر لحظه بر بامم هنوز

خواجه:

در ازل داده است ما را ساقی لعل لبت

جرعهٔ جامی که من سرگرم آن جامم هنوز

ساقیا یک جرعه ده ز آن آب آتش‌گون که من

(۱۹)

در میان پختگانِ عشقِ او، خامم هنوز

ای که گفتی جان بده تا باشدت آرام دل

جان به یغمایش سپردم، نیست آرامم هنوز

نکو:

دل شده از آن لب لعلش پر از خون و بگو

جان و دل پرخون بود، مانند این جامم هنوز

در بر تو سر بدادم، جان و دل شد در برت

مستم و دل‌شادم و، خوش باشد آن رامم هنوز

خواجه:

(۲۰)

در قلم آورد حافظ قصهٔ لعل لبش

آب حیوان می‌رود هردم ز اقلامم هنوز

نکو:

جان جانان! جلوهٔ شیرین تو، باشد لبت

آن لبت وحی دلم را زد به اقلامم هنوز

دل بود آسوده از شب‌های تاریک جهان

راحت این رؤیای تو باشد، خوش‌الهامم هنوز

سرخوش و مستم، خرابم، بی‌خرابات مغان

دلبرم هستی تو و، هستی تو آرامم هنوز

رفته‌ام از دُور این بیهوده‌بازار جهان

شد نکو آسوده‌خاطر، فارغ از دامم هنوز

(۲۱)


غزل شماره ۳۲۲ : دیوان حافظ

خواجه:

گل‌عِذاری ز گلستان جهان، ما را بس

زین چمن سایهٔ آن سرو روان، ما را بس

من و هم‌صحبتی اهل ریا؟! دورم باد!

از گرانان جهان، رطل گران ما را بس

نکو:

تو، ما را بس!

تو و آن نرگس مستت ز جهان ما را بس

تو مرا بس نه، که آن سرو روان ما را بس

(۲۲)

من و سالوس و ریا، ننگ بر این هردو باد

من، تو را خواهم و، کی رطل گران ما را بس؟

خواجه:

قصر فردوس به پاداش عمل می‌بخشند

ما که رندیم و گدا، دیر مغان ما را بس

بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین

کاین اشارت ز جهان گذران، ما را بس

نقدِ بازارِ جهان بنگر و آزار جهان

گر شما را نه بس این سود و زیان، ما را بس

نکو:

(۲۳)

قصرِ فردوس و گدایی، عملی بیهوده است

تو مرا بس، نه همین دیر مغان ما را بس

بنشین در بر عمر و گذر آب ببین

غفلت عمر چو شد، کی گذران ما را بس!

شد جهان یک قدح از عمر دراز هستی

کی از این عمر گران، سود و زیان ما را بس؟!

خواجه:

یار با ماست، چه حاجت که زیادت طلبیم؟

دولتِ صحبتِ آن مونس جان، ما را بس

(۲۴)

از در خویش خدا را به بهشتم مفرست

که سر کوی تو از کون و مکان، ما را بس

نکو:

دلبرم هست، دلآرا غزل شور و امید

نَفَس او به برم، مونس جان ما را بس

همه این ملک و مکان راحت بازار من است

من تو را خواهم و، کی ملک و مکان ما را بس؟

وصل تو هست به دل، دل‌نگرانی نبوَد

عشق تو بوده بَسَم، نی که خزان ما را بس

(۲۵)

خواجه:

حافظ از مَشرب قسمت، گله بی‌انصافی‌ست

طبعِ چون آب و غزل‌های روان، ما را بس

نکو:

قسمت و سود و تجارت چه بود ای جانا!

طبع خوش بوده از او، زلف گران ما را بس

من نخواهم ز بر دلبر نازم چیزی

چون خودْ او بس، نه که آن خلق جهان ما را بس

عشق و مستی شده سودای دل و هم جانم

شد نکو را تو و این دل‌نگران ما را بس

(۲۶)


غزل شماره ۳۲۳ : دیوان حافظ

خواجه:

دلا رفیق سفر، بخت نیک‌خواهت بس

نسیم روضهٔ شیراز، پیک راهت بس

دگر ز منزل جانان سفر مکن درویش

که سیر معنوی و کنج خانقاهت بس

نکو:

بت خوش

دلا محبت و لطف نگارخواهت بس

گذر ز جملهٔ خوبان، خدا به‌راهت بس

(۲۷)

گذر ز هرچه شد عنوان، جمال یار عشق است

به‌حق نگر که هم‌او پیر و خانقاهت بس

خواجه:

به صدر مصطبه بنشین و ساغرِ مِی نوش

که این قدر ز جهان، کسب مال و جاهت بس

زیادتی مطلب، کار بر خود آسان کن

صراحی می لعل و بت چو ماهت بس

فلک به مردم نادان دهد زمام مراد

تو اهل دانش و فضلی همین گناهت بس

نکو:

دگر نه مصطبه مانده، نه ساغر و می، هم

(۲۸)

جمال جلوه نگر، چون‌که عقل و جاهت بس

به روز صبغهٔ فانی دگر شرابی نیست

بت خوشی بطلب، کاو بود چو ماهت بس

زمانه بوده چنین و بود چنین یکسر

که عافیت‌طلبی تو، همین گناهت بس

خواجه:

اگر کمین بگشاید غمی ز گوشهٔ دل

حریم درگه پیر مغان پناهت بس

هوای مسکن مألوف و عهد یار قدیم

(۲۹)

ز رهروان سفرکرده عذرخواهت بس

به منّت دگران خو مکن که در دو جهان

رضای ایزد و انعام پادشاهت بس

نکو:

به ظرف حادثه‌ها لطف «حق» طلب می‌کن

حقیقت دو جهان گر شود پناهت، بس

که «حق» بود وطن من، هم او بود مألوف

به نزد یار عزیزم که عذرخواهت بس

برو ز منّت آن شاه لعنتی، سالک!

که لعنت دو جهان نی به پادشاهت بس

(۳۰)

خواجه:

به هیچ ورد دگر نیست حاجت ای حافظ

دعای نیم‌شب و درس صبحگاهت بس

نکو:

رضای ایزد و لطف لبت مرا بس شد

دلم تو، دلبر من تو، یکی نگاهت بس

نکو چه خوش شده سرمست از آن مَهِ زیبا

نشسته‌ام به برت من! که دل بخواهت بس

(۳۱)


غزل شماره ۳۲۴ : دیوان حافظ

خواجه:

در ضمیر ما نمی‌گنجد به غیر از دوست کس

هر دو عالم را به دشمن ده که ما را دوست بس

یار گندمگون ما گر میل کردی نیم‌جو

هر دوعالم پیش چشم ما نمودی یک عدس

نکو:

یار گندم‌گون

دل ندارد در دو عالم غیر دلبر دوست کس

مانده دل بی‌خصم و دشمن، هست بر ما دوست بس

(۳۲)

یار گندم‌گون من باشد به لب پرماجرا

آن لب لعلش به تنگی بوده مانند عدس

خواجه:

یاد می‌داری که بودی هر زمان با دیگران

ای که بی‌یاد تو هرگز بر نیاوردم نفس

می‌روی چون شمع و جمعی از پس و پیش‌ات روان

نی غلط گفتم، نباشد شمع را خود پیش و پس

غافل است آن کاو به شمشیر از تو می‌پیچد عنان

قند را لذّت مگر نیکو نمی‌داند مگس

نکو:

تو اگر بودی، نبودم من، عزیزم! ای پدر!

(۳۳)

چون‌که دور از دلبرم هرگز نزد دل یک نفس

یار من آورده در عالم همه از پیش و پس

بی‌پس و پیش است و تو داری همه آن پیش و پس

قلدری و زورگویی خود نمی‌پاید به عمر

مرحمت باشد صفا، ورنه بود قلدر مگس

خواجه:

خاطرم وقتی هوس کردی که بینم چیزها

تا تو را دیدم، نکردم جز به دیدارت هوس

مردمان را از عسس شب گر خیالی در سر است

من چنانم کز خیالم باز نشناسد عسس

(۳۴)

کوی‌ات از اشکم چو دریا گشت و می‌ترسم که باز

بر سر آیند این رقیبان سبکسارت چو خس

نکو:

دل به‌دور از هر هوس باشد به سرتاپای عمر

دل تو را خواهد عزیزم، ای عزیزم ده هوس

در دلم باشد سراسر چهرهٔ تو دلربا

جز تو دل بیهوده می‌بیند، اگرچه شد عسس

دل بگیر از هر رقیب و هر سبک‌باری و خصم

عشق «حق» دیوانه دارد، از چه می‌گویی تو خس؟

(۳۵)

خواجه:

حافظا، این ره به پای لاشهٔ لنگ تو نیست

بعد از این بنشین که گردی برنخیزد زین فرس

نکو:

لاشهٔ لنگ تو از خیل ملک برتر بود

برتر از شیر و پلنگ است و دوصد رخش و فرس

باشد انسان جامع کامل میان خلق «حق»

گر شناسد قدر خود را باشد او زنگ جرس

از خلایق تا ملایک در بَرَش افتاده است

کی بود جز «حق» به نزدش نازنینی دادرس؟

شد نکو پرواز دیدار دوصد نقش بلند

(۳۶)

نی که باشد ماجرای دیگری یا که عبس

(۳۷)


غزل شماره ۳۲۵ : دیوان حافظ

خواجه:

ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس

بوسه زن بر خاک آن وادی و مُشکین کن نفس

منزل سلمی که بادش هردم از ما صد سلام

پُرصدای ساربانان بینی و بانگ جرس

نکو:

سَلمای مست

ای صبا بی‌آرزویم، فارغ از رود ارس

بوسه دارم بر جمال دلبرم در هر نفس

(۳۸)

منزل سلمای مست و شاد من شد در دلم

دورم از هر ساربان و هم‌چنان بانگ جرس

خواجه:

محمل جانان ببوس آن‌گه به زاری عرضه دار

کز فراقت سوختیم، ای مهربان فریادرس

عشرت شبگیر کن، مِی نوش، کاندر راه عشق

شب‌روان را آشنایی‌هاست با میر عسس

دل به رغبت می‌سپارد جان به چشم مست یار

گرچه هشیاران ندادند اختیار خود به کس

نکو:

(۳۹)

یار من فارغ ز محمل هست و زاری نی به دل

در حضورش عشق و مستی هست و نی فریادرس

عشرت شبگیر ما را سهم رزقش نی به من

روز ما هم هست هرلحظه پی داس و عسس

جان من در نزد یارم گیرد از چشمش قرار

اختیاری دل ندارد، یار یار است او، نه کس

خواجه:

من که قول ناصحان را خواندمی بانگ رباب

گوش‌مالی خوردم از هجران که اینم پند بس

(۴۰)

طوطیان در شکرستان کامرانی می‌کنند

وز تحیر دست بر سر می‌زند مسکین مگس

عشق‌بازی کار بازی نیست، ای دل سر بباز

ورنه گوی عشق نتوان زد به چوگان هوس

نکو:

دلبرم بهتر رباب است و ربابم هم به دست

بی‌خبر از هجر یارم، وصل او شد بند و بس

طوطی و آن شکرستان را ندانم کی کجاست

گرچه با این عشق و مستی هست دُورم پُرمگس

عشق‌بازی، بازی جان است، نه بازی طفل

خون و نار و دار و قتل است، ارچه دور است از هوس

(۴۱)

خواجه:

نام حافظ گر برآید بر زبان کلک دوست

از جناب حضرت شاهم بس است این ملتمس

نکو:

لعنت عالم به شاه و، نکبت دنیا بر او

مرده است و هم پلید است و نباشد ملتمس

کرده این شاهان، دل ما را پر از خون جگر

این فلاکت بوده و هست و شدیم اندر قفس

هرچه گوید او از این شاهان، بود از خوف و ترس

ورنه سالک فارغ است از هر جذامی و برص

جان من آزاده است، افتاده‌ام در راه دوست

خوش بپردازم بهایش را به‌هر ناسی و نس

(۴۲)

ناس، انسان است و نس، نسناس دوران تباه

در میان این‌دو گردیدم به‌دور از خار و خس

سخت و مشکل بوده جانا زندگی در این زمان

گر نباشد از بر یارم، برای تو قبس

بگذر از این ماجراها ای نکو، اندیشه کن

ورنه سُنقر می‌روی یا که بیفتی در طبس

(۴۳)


غزل شماره ۳۲۶ : دیوان حافظ

خواجه:

جانا! تو را که گفت که احوال ما مپرس؟

بیگانه گرد و قصهٔ هیچ آشنا مپرس؟

ز آن‌جا که لطف شامل و خلق کریم توست

جرم گذشته عفو کن و ماجرا مپرس

نکو:

موسم عشّاق

گفته است دلبرم که ز من از وفا مپرس

بیگانه شو به غیر و تو از آشنا مپرس

(۴۴)

از چه بگویم و از چه تو این‌چنین

عفوم نما و ز من ماجرا مپرس

خواجه:

خواهی که روشنت شود احوال سِرّ عشق

از شمع پرس قصه، ز باد صبا مپرس

هیچ آگهی ز عالم درویشی‌اش نبود

آن‌کس که با تو گفت که درویش را مپرس

از دلق‌پوش صومعه نقدِ طلب مجو

یعنی ز مفلسان سخن کیمیا مپرس

نکو:

(۴۵)

عشق است و مستی است و بود سِرّ آن به دل

از شمع هم مپرس و ز ما نیز هم مپرس

درویش رفته جان و دلش دیگر از رمق

زین‌روی گفته که درویش را مپرس

از دلق‌پوش و طمع‌کار صومعه

تو ماجرای دانش و هم کیمیا مپرس

خواجه:

در دفتر طبیب خرد، باب عشق نیست

ای دل، به درد خو کن و نام دوا مپرس

(۴۶)

نقش حقوق و صحبت و اخلاص و بندگی

از لوح سینه محو کن و نام ما مپرس

ما قصهٔ سکندر و دارا نخوانده‌ایم

از ما به‌جز حکایت مهر و وفا مپرس

نکو:

باشد حکیم و عشق، دو دلداده‌ای به هم

لیکن کجا بود این‌دو، دوا مپرس

بگذر ز لفظ و، ز معنا مکن طلب

با خود بساز و، ز کس یاخدا! مپرس

بگذر ز مهر و وفا، قاعده ببین

عنقا کسی ندیده، ز ما از وفا مپرس

(۴۷)

خواجه:

حافظ! رسید موسم گل، معرفت مخوان

دریاب نقد عمر و ز چون و چرا مپرس

نکو:

رفته است موسم عشّاق باوفا

جنگ و جنایت است و ز چون و چرا مپرس

دور زمانه شده دل پر از طمع

تو ماجرای حرص و طمع از گدا مپرس

باشد چه چاره‌ای به بر مفلس و فقیر

رو کن به «حق» و ز ما از قضا مپرس

عمر بشر شده در دُور بی‌صلاح

بیمار گشته طبیب و از او دعا تو مپرس

(۴۸)

یارب! رسان تو رونق این روزگار ما

رفتم ز ناروا، تو ز ما جابه‌جا مپرس

کم گو نکو که غربت دل‌ها شده زیاد

با هرچه هست ساز و، ز اهل جفا مپرس

(۴۹)


غزل شماره ۳۲۷ : دیوان حافظ

خواجه:

درد عشقی کشیده‌ام که مپرس

زهر هجری چشیده‌ام که مپرس

گشته‌ام در جهان و آخر کار

دلبری برگزیده‌ام که مپرس

نکو:

مهِ مستم

وصل و قربی بدیده‌ام که مپرس

لعل قندی چشیده‌ام که مپرس

(۵۰)

از ازل دلبرم به دل آمد

من کسی برگزیده‌ام که مپرس

خواجه:

آن‌چنان در هوای خاک درش

می‌رود آب دیده‌ام که مپرس

بی تو در کلبهٔ گدایی خویش

رنج‌هایی کشیده‌ام که مپرس

من به گوش خود از دهانش دوش

سخنانی شنیده‌ام که مپرس

نکو:

(۵۱)

پیش آن دلبر دلآرا خوش

چو شطی چشم من شده که مپرس

من گدا نیستم، همه عشقم

خود وصالی چشیده‌ام که مپرس

لحظه‌لحظه از آن مهِ مستم

وحی‌هایی شنیده‌ام که مپرس

خواجه:

سوی من لب چه می‌گزی که مگو؟!

لب لعلی گزیده‌ام که مپرس

هم‌چو حافظ غریب در ره عشق

(۵۲)

به مقامی رسیده‌ام که مپرس

نکو:

خوش بود بر تو عشق، ای سالک

من به‌جایی رسیده‌ام که مپرس

(۵۳)


غزل شماره ۳۲۸ : دیوان حافظ

خواجه:

دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس

که چنان زو شده‌ام بی سر و سامان که مپرس

کس به امّید وفا ترک دل و دین مَکناد

که چُنانم من از این کرده پشیمان که مپرس

نکو:

دلبر فتّان

دارم از این دل مستم گله چندان که مپرس

از همین دل شده‌ام بی سر و سامان که مپرس

(۵۴)

کرده‌ام ترک «دوتا» دلبر من، بی‌همه غم

دل از این کرده نشد ذرّه پشیمان که مپرس

خواجه:

بهر یک جرعه که آزار کسَش در پی نیست

زحمتی می‌کشم از مردم نادان که مپرس

گوشه‌گیری و سلامت هوسم بود، ولی

فتنه‌ای می‌کند آن نرگس فتّان که مپرس

زاهد، از ما به سلامت بگذر، کان مِی لعل

دل و دین می‌برد از دست، بِدان‌سان که مپرس

نکو:

(۵۵)

در ره عشق و صفا دل شده درگیر بلا

آن بلایی که ز هر عاقل و نادان که مپرس

گوشه‌گیری نکنم، مستم و دیوانه و شاد

مستم اندر بر آن دلبر فتّان که مپرس

گو به زاهد که برو یا که بمان بی‌خبری

دل و دین نی به بَرَش، گشته بِدان‌سان که مپرس

خواجه:

فتم از گوی فلک صورت حالی پرسم

گفت آن می‌کشم اندر خم چوگان که مپرس

(۵۶)

گفتمش: زلف به کینِ که گشادی؟ گفتا

حافظ این قصه دراز است به‌قرآن!، که مپرس

نکو:

برو از گوی فلک، بی‌خبرِ کامل اوست

ما گذشتیم چنان از خَم چوگان که مپرس

دل بپرسید ز یار و نشنید هیچ جواب

گوید این قصه دراز است و تو حیران که مپرس

شد نکو خانه‌خراب دل درماندهٔ خویش

گرچه دل بوده و دلبر، تو به‌قرآن! که مپرس

(۵۷)


غزل شماره ۳۲۹ : دیوان حافظ

خواجه:

ای دل غلام شاه جهان باش و شاه باش

پیوسته در حمایت لطف اله باش

از خارجی هزار به‌یک جو نمی‌خرند

گو کوه تا به کوه منافق سپاه باش

نکو:

عشق و وِلا

بس منزجر ز شاه و غلامم، به راه باش

خوش باش و در حمایت لطف اله باش

(۵۸)

رُو از منافقان، همه چون خائنان بُدند

گر صافی و سلامت و یا در سپاه باش

خواجه:

چون احمدم شفیع بود روز رستخیز

گو این تن بلاکش من پر گناه باش

آن را که دوستی علی نیست، کافر است

گو زاهد زمانه و گو شیخ راه باش

امروز زنده‌ام به ولای تو یاعلی

فردا به روح پاک امامان گواه باش

نکو:

«احمد» شفیع و، گناهت به‌جای خود

در راه او اگر بروی، بی‌تباه باش

(۵۹)

حبّ علی به دلِ هرچه کافر است

بی‌راه بوده و یا هرچه خواه باش

این حب گرچه خوش است، با عمل خوش است

بیهوده بوده است اگرت پرگناه باش

باشد ولای آل علی معتبر، بلی

داری اگر وِلا، تو به آنان گواه باش

خواجه:

قبر امام هشتم و سلطان دین رضا

از جان ببوس و بر در آن بارگاه باش

(۶۰)

دستت نمی‌رسد که بچینی گلی ز شاخ

باری به پای گلبن ایشان گیاه باش

مرد خداشناس که تقوا طلب کند

خواهی سفیدجامه و خواهی سیاه باش

نکو:

روح امام هشتم و عشقش دهد قرار

خواهی میا و خواه در این بارگاه باش

سبزه چو شاخ گلی جلوه می‌کند

خواهی گلی بشود، خواه گیاه باش

(۶۱)

خواجه:

حافظ! طریق بندگی شاه پیشه کن

وآن‌گاه در طریق، چو مردان راه باش

نکو:

از بندگی شاه، دلم بس رمیده است

بگذر از این‌دو و، رُو دل‌بخواه باش

عشق و ولا بوَد از لطف ایزدی

بر این دوچهره دمادم نگاه باش

عصمت به منزلت و قرب و پاکی است

پاکی چو هست، خواه سفید و سیاه باش

(۶۲)

پاکان ز ناصواب دفاعی نمی‌کنند

پیرایه باشد آن‌که «برو در پناه باش»

بوده نکو به حضرتشان عاشقی به راه

می‌کوش و باعمل و، پر ز آه باش

(۶۳)


غزل شماره ۳۳۰ : دیوان حافظ

خواجه:

بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش

وین سوخته را محرم اسرار نهان باش

زان باده که در مِصطَبهٔ عشق فروشند

ما را دو،سه ساغر بده و گو رمضان باش

نکو:

مونس جان

ای دلبر من، تو به برم مونس جان باش

در جان و دلم تو همه اسرار نهان باش

(۶۴)

آن باده که جایش بدهی پول، چه باشد؟

لازم نبود آن‌که به ماه رمضان باش

خواجه:

در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک

جهدی کن و سرحلقهٔ رندان جهان باش

آن یار که گفتا به تواَم دل‌نگران است

گو می‌رسم اکنون به سلامت، نگران باش

خون شد دلم از حسرت آن لعل روان‌بخش

ای دُرج محبت به همان مُهر و نشان باش

تا بر دلش از غصه غباری ننشیند

ای سیل سرشک، از عقبِ نامه روان باش

نکو:

(۶۵)

عارف نکند خرقه به تن، رند که باشد؟

پاکی بطلب سالم و ساده به جهان باش

یارم به بر است و دل من نزد جمالش

هرگز نه کسی گو که به من دل‌نگران باش

آن لعل لبش بر لب این عاشق بی‌دل

خون می‌خورَد و باز به مهرش تو نشان باش

آن دل نه غباری و نه گردی نپذیرفت

عشق است و غم سینه ز بهرش تو روان باش

خواجه:

(۶۶)

حافظ که هوس می‌کندش جام جهان‌بین

گو در نظر آصف جمشیدمکان باش

نکو:

سالک چه بوَد، ساغر جمشید که باشد؟

پا نِه به ره «حق»، به همه ملک و مکان باش

آزرده نکو از همهٔ ملک و مکان است

آسوده‌دلی در همهٔ دُور زمان باش

(۶۷)


غزل شماره ۳۳۱ : دیوان حافظ

خواجه:

اگر رفیق شفیقی، درست‌پیمان باش

حریفِ حجره و گرمابه و گلستان باش

شکنجِ زلف پریشان به دست باد مده

مگو که خاطر عشّاق گو پریشان باش

نکو:

هراسان باش

نشد رفیق شفیق و بسی هراسان باش

حریف ثروت و زور و سیاست آن باش

شکنج گیسوی یارم خوش است، یادش باش

(۶۸)

هر آن‌چه هست و توانی تو خود پریشان باش

گرفته جان جهان را دو نرگس مستش

نه خوش بود که تویی دم‌به‌دم به حرمان باش

خواجه:

گرت هواست که با خضر هم‌نشین باشی

نهان ز چشم سکندر چو آب حیوان باش

رموز عشق‌نوازی نه کار هر مرغی است

بیا و نوگل این بلبل غزل‌خوان باش

طریق خدمت و آیین بندگی کردن

خدای را که رها کن به ما و سلطان باش

(۶۹)

نکو:

سکندر و خِضِر و آب زندگانی چیست

مگو دگر تو معما که آب حیوان باش

رموز عشق‌نوازی دگر شده شهوت

بیا و در بر شهوت بسی غزل‌خوان باش

برو ز خدمت و آیین بندگی کردن

بیا به کهف رضا و، رها ز سلطان باش

خواجه:

دگر به صید حرم تیغ برمکش، زنهار

وز آنچه با دل ما کرده‌ای، پشیمان باش

(۷۰)

تو شمع انجمنی یک‌زبان و یک‌دل شو

خیال کوششِ پروانه بین و خندان باش

کمال دلبری و حُسن در نظربازی است

به جلوهٔ نظر از نادران دوران باش

نکو:

بزن به تیغ جفا، ورنه می‌خوری تیغش

همان دم است که بینی، بسی پشیمان باش

تو شمع انجمنی، بادِ غم بکوبیدَت

خیال غم مکن و در غمان تو خندان باش

به دلبری و نظربازی‌ات به شک باشم

تو را چنین نشد، از عاشقان دوران باش

(۷۱)

خواجه:

خموش حافظ و از جور یار ناله مکن

تو را که گفت که در روی خوبْ حیران باش؟

نکو:

مترس و ساده بگو آن‌چه بوده در جانت

وگرنه جملهٔ عمرت همیشه حیران باش

نکو نگفته ز کس، از تو هم نمی‌گوید

همیشه رند و غزلخوان و شاد و پنهان باش

(۷۲)


غزل شماره ۳۳۲ : دیوان حافظ

خواجه:

به دور لاله قدح گیر و بی‌ریا می‌باش

به بوی گل نفسی همدم صبا می‌باش

نگویمت که همه‌ساله مِی‌پرستی کن

سه‌ماه مِی خور و نُه‌ماه پارسا می‌باش

نکو:

بی‌ریا می‌باش

بکن هر آن‌چه که خواهی و بی‌ریا می‌باش

به رسم و راه صفا نیز آشنا می‌باش

(۷۳)

ز زور و ظلم و ستم، وز ریا بیا بگذر

نگویمت به صباحی تو پارسا می‌باش

خواجه:

چو پیر سالک عشقت به مِی حواله کند

بنوش و منتظر رحمت خدا می‌باش

گرت هواست که چون جم به سِرّ غیب رسی

بیا و همدم جام جهان‌نما می‌باش

چو غنچه گرچه فروبستگی است کار جهان

تو هم‌چو باد بهاری گره‌گشا می‌باش

(۷۴)

نکو:

نه می بنوش و نه ظلم و ستم نما به کس

نه قطبِ لوسِ رها گشته از خدا می‌باش

برو ز غیب و ز تزویر مردمان هردم

چه بوده جام جهان‌بین، که تو به‌جا می‌باش

همه جهان چو یکی غنچهٔ نگارین است

تو چون نسیم سحر خود گره‌گشا می‌باش

خواجه:

وفا مجوی ز کس، ور سخن نمی‌شنوی

به هرزه طالب سیمرغ و کیمیا می‌باش

(۷۵)

مرید طاعت بیگانگان مشو حافظ

ولی معاشر رندان آشنا می‌باش

نکو:

وفا مجو ز کس و از ستمگران هرگز

مباش در پی سیمرغ و، کیمیا می‌باش

هر آن‌چه گفته و گویند بیهده باشد

برو ز هر دوجهان و تو باصفا می‌باش

جمال شاد و نگار دل ضعیفان شو

جفا مکن تو کسی را و باوفا می‌باش

نکو به راحت دنیا نشسته بی‌درد است

چو روی پاک نگارم تو دلربا می‌باش

(۷۶)


غزل شماره ۳۳۳ : دیوان حافظ

خواجه:

صوفی گلی بچین و مُرقَّع به خار بخش

وین زهد خشک را به می خوشگوار بخش

طامات زرق در ره آهنگ چنگ نه

تسبیح و طیلسان به می و می‌گسار بخش

نکو:

چهرهٔ قرار

بگذر ز واژه‌ها و صفا را به خار بخش

از هر عمل بیا تو دُر خوشگوار بخش

(۷۷)

بگذر دگر ز صوفی و از طیلسان او

پاکی نما و خود به دلی نونوار بخش

خواجه:

زهد گران که شاهد و ساقی نمی‌خرند

در حلقهٔ چمن به نسیم بهار بخش

راهم شراب لعل زد، ای میر عاشقان

خون مرا به چاه زنخدان یار بخش

یارب، به وقت گل گنه بنده عفو کن

وین ماجرا به سرو لب جویبار بخش

ای آن‌که ره به مشرب مقصود برده‌ای

زین بحر قطره‌ای به من خاک‌سار بخش

نکو:

(۷۸)

ساقی و زهد چه بوده است و شاهدت؟

در بین مردمان تو نسیم بهار بخش

بگذر ز میر و شراب و ز عشق گو

هستی به قرب و حضوری با یار بخش

وقت گل است و حضور جمال یار

بر طرْف گلشن و به لب جویبار بخش

دل داده‌ام به بر یار بی‌نظیر

جانا بیا و ره به منِ خاکسار بخش

خواجه:

شکرانه‌ای که روی تو را چشم بد ندید

ما را به عفو و لطف خداوندگار بخش

(۷۹)

ساقی چو شاه نوش کند بادهٔ صبوح

گو جام زر به حافظ شب‌زنده‌دار بخش

نکو:

ای دلبری که روی خوش تو گرفته دل

ما را تو عفو کن همه، ای کردگار، بخش

فارغ نمی‌شود این سالک از تملق شاه

از «حق» طلب همه که به شب‌زنده‌دار بخش

جان تو شد جمال و جلال همه وجود

ما را به تیغِ تیزِ لبِ ذوالفقار بخش!

ما جملگی به خیر تو وصلیم ای خدا

از حسن روی خود به خلایق قرار بخش

(۸۰)

برگو نکو چه کرده به نزدت عزیز من؟

ما را به اسم و وصف خوشت ای نگار، بخش

(۸۱)


غزل شماره ۳۳۴ : دیوان حافظ

خواجه:

باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش

بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش

ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال

مرغ زیرک چون به دام افتد، تحمّل بایدش

نکو:

بند زلف نگار

صحبت گل، خار و هجر و صبر و بلبل بایدش

مرد حق بهر صفای دل، رخ گل بایدش

(۸۲)

جور دشمن هم‌چو خار گل بود در روزگار

در بر خار مغیلان، بس تحمّل بایدش

بند زلف او پریشانی ندارد هیچ هیچ

گر عقاب و یا که مرغ است او تحمّل بایدش

خواجه:

با چنین زلف و رخی بادش نظربازی حرام

هرکه روی یاسمین و جعد سنبل بایدش

رند عالم‌سوز را با مصلحت‌بینی چه کار

کار مُلْک است آن‌که تدبیر و تأمل بایدش

تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافری است

راهرو گر صد هنر دارد، توکل بایدش

(۸۳)

نازها زآن نرگس مستانه می‌باید کشید

این دل شوریده گر آن زلف و کاکل بایدش

نکو:

با چنین زلفی نظربازی بود عین صواب

عشق اَرْ غوغا به دل دارد، تأمل بایدش

دانش و تقوا نباشد بهر سالک در طریق

عشق و مستی لازم است، اَرچه توکل بایدش

ناز دل زآن نرگس مستش کشیدن لازم است

ناز از گل دیدن و، آن زلف و کاکل بایدش

خواجه:

ساقیا در گردش ساغر تعلُّل تا به چند؟

دورْ چون با عاشقان افتد، تسلسل بایدش

(۸۴)

کیست حافظ تا ننوشد باده بی‌آوازِ چنگ

عاشق مسکین چرا چندین تجمّل بایدش

نکو:

شد تعلّل از خطای سالک اندر راه عشق

پس بگو دورش چه باشد چون تسلسل بایدش؟

سالک درمانده کی داند که چنگش در کجاست؟

مِی به‌دور از چنگ دل کم‌تر تجمّل بایدش

عشق و مستی در دل و جان من دیوانه است

ضرب و مضراب نگارم در تعلّل بایدش

هم‌چو او مستم من و، لب بر لبش بنهاده‌ام

غنچه را گل می‌برد با هرچه سنبل بایدش

(۸۵)

شد نکو راحت‌سرای دلبر نابرده رنج

عشق و مستی‌های او دور از خوامل بایدش

(۸۶)


غزل شماره ۳۳۵ : دیوان حافظ

خواجه:

فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش

گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش

دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند

خواجه آن است که باشد غمِ خدمتکارش

نکو:

لبِ فتّانه

با دوصد دیده شده دل ز پی دیدارش

یار من بوده خوش‌اندام و خوش است افکارش

(۸۷)

عاشق مست و فدایی که نشد خدمتکار

می‌کشد عاشق و باشد پی خدمتکارش

خواجه:

جای آن است که خون موج زند در دل لعل

زین تغابن که خَزَف می‌شکند بازارش

بلبل از فیض گل آموخت سخن، ورنه نبود

این همه قول و غزل تعبیه در منقارش

آن سفرکرده که صد قافلهٔ دل همره اوست

هرکجا هست، خدایا به سلامت دارش

نکو:

(۸۸)

لب لعلش پُرِ خون و، بکشد خون لبش

از خَزَف بگذر و بین در دل من بازارش

بلبل و گل ز حق آموخت همه قول و غزل

ورنه این حسنِ غزل کی شده در منقارش؟

دلبرم در سفر است و وطنش هست سفر

صافی و صلح و صفا هست، سلامت دارش

خواجه:

اگر از وسوسهٔ نفْس و هوا دور شوی

بی‌شکی ره ببری در حرم دیدارش

ای که از کوچهٔ معشوقهٔ ما می‌گذری

باخبر باش که سر می‌شکند دیوارش

(۸۹)

صحبت عافیتت گرچه خوش افتاد ای دل

جانب عشق عزیز است، فرومگذارش

صوفی سرخوش از این دست که کج کرد کلاه

به‌دو جام دگر آشفته شود دستارش

نکو:

دوری از وسوسه و ریب و ریا لازم هست

تا رسی در بر دیدارِ پر از آثارش

کوچهٔ دلبر من پر شده از خوبی‌ها

با همه لطف و عطا، کی شکند دیوارش؟

عاشق اندر پی هیچ عافیتی نیست به‌در

هست در فرصت حال و شده مال آثارش

(۹۰)

صوفی و مفتی صدرنگ پی دستارند

صاحب عشق و صفا نیست پی دستارش

خواجه:

دل حافظ که به دیدار تو خوگر شده بود

نازپروردِ وصال است، مجو آزارش

نکو:

دل دلداده نباشد پی هر شرط و نظر

ذکر رنجش نه صواب است، مَبین آزارش

عاشق ساده بیفتاده به دریا بی‌خون

گر که خون جگرش خود شده هم‌چون دارش

گر که خون جگرش بر لب دلبر ریزد

می‌شود آن لب فتّانه همه‌دم کارش

(۹۱)

عاشقی ساده‌نمایی بود و خونین است

دلبر مست من است و همه‌دم اطفارش

منم اندر بر دلبر چه شهیدآبادی

همه قتلم به بر و، غسل و کفن پیکارش

خوش بود در بر آن دلبر نازم باشم

که نکو زنده شود هرچه کشد آن یارش

(۹۲)


غزل شماره ۳۳۶ : دیوان حافظ

خواجه:

شراب تلخ می‌خواهم که مردافکن بود زورش

که تا یک‌دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش

بیاور می که نتوان شد ز مکر آسمان ایمن

به لعب زهرهٔ چنگی و بهرام سلحشورش

نکو:

حرمت عشق

به حق افتاده‌ام یکسر که تا ببینم همه زورش

که تا خون خودم ریزم به میدان شر و شورش

(۹۳)

مگو از آسمان هرگز، دل من آسمان باشد

برو از بازی چنگی و بهرام سلحشورش

خواجه:

کمند صید بهرامی بیفکن، جامِ جم بردار

که من پیمودم این صحرا، نه بهرام است و نه گورش

نگه کردن به درویشان منافی بزرگی نیست

سلیمان با چنان حشمت، نظرها بود با مورش

بیا تا در می صافیت راز دهر بنمایم

به شرط آن‌که ننمایی به کج‌طبعان دل کورَش

نکو:

(۹۴)

کمند صید بهرامی و جام جم همه بگذار

کجا تو دیده‌ای صحرا، کجا بهرام و آن گورش؟

به خلق حق هر آن‌کس کم نظر سازد، شود کافر

سلیمان بوده خود موری، چه می‌گویی تو از مورش؟

به لفظت گرچه می‌نازم، ولی معنای تو کم شد

نه ساقی دیدی و مستی، نه ماهور و نه آن شورش

خواجه:

شراب لعل می‌نوشم من از جام زمردگون

که زاهد افعی وقت است و می‌سازم بدان کورش

سِماطِ دَهر دون‌پرور ندارد شهد آسایش

مذاق حرص و آز ای دلْ بشوی از تلخ و از شورَش

(۹۵)

نکو:

به درگاه نگار من، همه یک رنگ و رو باشند

به‌هر ناری نظر کردی، بود آن خود رخ حورش

برو از راز دهر و خود نشین در مصطبه تنها

که تا بینی تو در دنیا، نباشد کج، نشد کورَش

برو از حقد و کینه سالک دل رفته بر بادش

نما صافی دل و بگذر ز زاهدها مکن دورش

چه باشد سفرهٔ دهر و برو از شهد و آرامش

نه‌حرصی‌دردل‌من‌هست‌ونه‌آزی، نه تلخی هست و نه شورَش

همه هستی عسل باشد ز کام دلبر نازم

(۹۶)

چو شیر مادرم نوشم لبش را با لب حورش

خواجه:

کمانِ ابروی جانان نمی‌پیچد سر از حافظ

ولیکن خنده می‌آید بدین بازوی بی‌زورش

نکو:

مگو تو از کمانْ سالک، که دیدارش دهد بر باد

برو از خنده و بازی، مگو هرگز تو از زورش

نگار من همه قدرت، همه قوّت، تمام است او

تو گویی با کسی هستی که باشی چون تویی سویش

دلآرا دلبر من هست نقطه، بوده هستی‌ها

(۹۷)

شدم دیوانه و مست از بَر و رخساره و رویش

هوارم من هوارم، دلبرا کشتی مرا آسان

بزن تیغت، سِتان جانم، شدم در قامت عورش

نکو! کوته سخن بنما، شدی دیوانه‌ای شیدا

که حفظ حرمت عشق است و، باید شد به دستورش

(۹۸)


غزل شماره ۳۳۷ : دیوان حافظ

خواجه:

خوشا شیراز و وضع بی‌مثالش

خداوندا نگه‌دار از زوالش

ز رکن‌آباد ما صد لَوحَشَ اللّه

که عمر خضر می‌بخشد زلالش

نکو:

وصال جمال

خوشا دلبر، چه خوش باشد مثالش

نه دلبر، نه مثالش، کی زوالش؟

(۹۹)

زوال خلقِ هستی بوده بی‌خود

همه هستی به تبدیل است عیالش

خواجه:

میان جعفرآباد و مصلا

عبیرآمیز می‌آید شمالش

به شیراز آی و فیض روح قدسی

بخواه از مردم صاحب‌کمالش

که نام قند مصری برد آن‌جا

که شیرینان ندادند انفعالش

نکو:

همه عالم سراسر هست تازه

که کم نبوَد از آن خضر و زلالش

(۱۰۰)

میان ماه من تا هستی او

همه شاد است و شیرین چون شمالش

جمال آفرینش هست قدسی

به‌هر ذرّه نمایان شد کمالش

همه عالم، همه آدم عسل شد

عسل با شیر حق، کی انفعالش؟

خواجه:

صبا زآن لُولی شنگول سرمست

چه داری آگهی، چون است حالش

مکن بیدار از این خوابم خدا را

(۱۰۱)

که دارم عشرتی خوش با خیالش

گر آن شیرین‌پسر خونم بریزد

دلا، چون شیر مادر کن حلالش

نکو:

منم در نزد آن لُولی، شب و روز

چه می‌دانی که او خود چیست حالش!

نه در خوابی و دور از هر خیالی

خودش باشد، کجا باشد خیالش؟

بده بر خود تکانی و به‌پا خیز

ببین رؤیا نباشد، شد وصالش

برو از این مجازی‌گفتنِ زشت

(۱۰۲)

چو شیر مادر آمد از حلالش

همه هستی بود عشق ظریفان

پسر از چه تو می‌گویی به حالش؟!

خواجه:

چرا حافظ! چو می‌ترسیدی از هجر

نکردی شکر ایام وصالش

نکو:

برو از ترس و هجر و شکر ایام

وصالش بوده خود عین جمالش

(۱۰۳)

منم مست و منم دیوانهٔ او

ستبری گشته در دل، آن نهالش

نکو! بگذر ز غوغای دل خویش

نمی‌بینی مگر آن خدّ و خالش!

(۱۰۴)


غزل شماره ۳۳۸ : دیوان حافظ

خواجه:

چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش

به‌هر شکسته که پیوست، تازه شد جانش

کجاست هم‌نفسی تا به شرح غصه دهم

که دل چه می‌کشَد از روزگار هجرانش

نکو:

فدایی نازش

ز من ربوده دل آن زلف عنبرافشانش

که جملهٔ دل من شد شکسته از جانش

(۱۰۵)

نه هم‌نفس طلبم، نی که غصه‌ای دارم

به وصل دل بنشستم، رها ز هجرانش

خواجه:

نسیم صبح وفا نامه‌ای که برد به دوست

ز خون دیدهٔ ما بود مُهر عنوانش

زمانه از ورق گل، مثال روی تو بست

ولی ز شرم تو در غنچه کرد پنهانش

بسی شدی و نشد عشق را کرانه پدید

تبارک‌اللّه! از این ره که نیست پایانش

نکو:

(۱۰۶)

نه نامه‌ای بنوشتم، نه خط و مُهرم هست

نشسته‌ام به برش با خود و به عنوانش

چو گل شده همه غنچه ز بس که بشکفته

همه ظهور و همه مَظهری است پنهانش

نبود اوّل و آخر به عشق «حق» جانا!

که مهمل است چنین قصه هم‌چو پایانش

خواجه:

جمال کعبه مگر عذر رهروان خواهد

که جان زنده‌دلان سوخت در بیابانش

دلم که مهر تو از غیر تو نهان می‌داشت

ببین که دیده کند فاش پیش یارانش

(۱۰۷)

بدین شکستهٔ بیتُ‌الحزن که می‌آرد

نشان یوسف دل از چَهِ زنخدانش

بگیرم آن سر زلف و به دست خواجه دهم

که داد من بستاند مگر ز دستانش

نکو:

جمال کعبه دگر رفته از سر هر عذر

نمانده زنده‌دلی و نبُد بیابانش

ندارد او به جهان تاب ستر و مستوری

نهان چگونه نمایی ورا ز یارانش

ببین که جمله جهان یوسف است و زیبارو

جمال جملهٔ هستی شده زَنَخدانش

(۱۰۸)

شکایتی منما از نگار زیبارو

صفا نما و بگیر آن دو زلف و دستانش

خواجه:

سحر به طَرْف چمن می‌شنیدم از بلبل

ندای حافظ خوش‌لهجهٔ غزل‌خوانش

نکو:

برو به طرْف چمن، صوت «حق» شنو ای دل!

که لهجه‌های دل‌انگیز هست در خوانش

به شور و هور بخواند، به زیر و بم گیرد

هزار زخمه و نغمه کشد به پنهانش

(۱۰۹)

به نغمه‌های طرب می‌زند غزل‌هایش

چو کیمیا که ببندد هماره پیمانش

نکو چه دید و شنیده از این اهورایی!

شدم فدایی نازش، هماره حیرانش

(۱۱۰)


غزل شماره ۳۳۹ : دیوان حافظ

خواجه:

یارب، آن نوگل خندان که سپردی به منش

می‌سپارم به تو از چشم حسود چمنش

همره اوست دلم باد به هرجا که رود

همت اهل کرم بدرقهٔ جان و تنش

نکو:

آزرده‌دل

یارب! آزرده‌دلی را که نهادی به منش

هست در نزد خودت، حفظ نما در چمنش

(۱۱۱)

همره تو شده‌ام، دور نگردم از تو

همّت تو ز کرم حفظ کند جان و تنش

خواجه:

گر به سرمنزل سلمی رسی ای باد صبا

چشم دارم که سلامی برسانی ز منش

به ادب نافه‌گشایی کن از آن زلف سیاه

جای دل‌های عزیز است به هم برمزنش

گو دلم حق وفا با خط و خالت دارد

محترم دار در آن طرّهٔ عنبرشکنش

نکو:

(۱۱۲)

وطنم منزل عشق است، ندارم وطنی

از سر لطف و کرم، خود برسان در وطنش

نافه و مشک ختن هست بر آن زلف تَرَش

ز تو باشد همه روح و تن و، بر هم مزنش

من به رخسار تو دل داده‌ام از صبح ازل

شده‌ام مست و خراب رخ عنبرشکنش

خواجه:

گرچه از کوی وفا گشت به‌صد مرحله دور

دور باد آفت دُور فلک از جان و تنش

در مقامی که به یاد لب او مِی نوشند

سفله آن مست که باشد خبر از خویشتنش

(۱۱۳)

عِرض و مال از در میخانه نشاید اندوخت

هرکه این آب خورَد، رَخت به دریا فکنش

هرکه ترسد ز ملال، اَندُهِ عشقش نه حلال

سر ما و قدمش، یا لب ما و دهنش

نکو:

دل به تو دارم و از هردو جهان بی‌خبرم

زنده است آن مه من با همه دُور دهنش

در دل و جان و تنم جز تو نباشد هرگز

کافرم گر که بود ذرّه‌ای از خویشتنش

برو، میخانه دگر چیست؟ گذر زین بازی!

این تنم را ببر و در دل دریا فکنش

(۱۱۴)

ترس و خوف از غم عشق است سخن از غفلت

من و آن لب، تن و آن سینه و آن پیرهنش

خواجه:

شعر حافظ همه بیتُ‌الغزل معرفت است

آفرین بر نَفَس دلکش و لطف سخنش

نکو:

خودستایی نبود در ره عشق و مستی

ز عزیز دل من گو گل لطفِ سخنش

عاشقم، سینه ندارم، نه سر و پا و دو دست

در بر آن مه مستم که نباشد محنش

(۱۱۵)

شد نکو خانه‌خراب و، دلش آشفتهٔ اوست

من فدایش بشوم با همه لطف حسنش

(۱۱۶)


غزل شماره ۳۴۰ : دیوان حافظ

خواجه:

در عهدِ پادشاه خطابخشِ جُرم‌پوش

حافظ قَرابِه‌کش شد و مُفتی پیاله‌نوش

صوفی ز کنج صومعه در پای خُم نشست

تا دید مُحتسب که سبو می‌کشد به دوش

نکو:

نفرین به شاه

نفرین به پادشاه پلیدِ گناه‌پوش

نفرین بر آن‌که در بر او شد پیاله‌نوش

(۱۱۷)

صوفی و محتسب، خُم می، وان سبو، همه

یکسر چنان هم‌اند و گنه می‌کشند به دوش

خواجه:

احوال شیخ و قاضی و شرب‌الیهودشان

کردم سؤال صبحدم از پیر می‌فروش

گفتا نگفتنی است سخن گرچه محرمی

درکش زبان و پرده نگه‌دار و می بنوش

ساقی بهار می‌رسد و وجه می نمانْد

فکری بکن که خون دل آمد ز غم به جوش

عشق است و مفلسی و جوانی و نوبهار

عذرم پذیر و جرم به ذیلِ کرم بپوش

نکو:

از شیخ خام و قاضی و شرب الیهودشان

(۱۱۸)

آلوده‌اند هرسه به همراه می‌فروش

واحسرتا که تو سالک چنین شدی

با هر نفاق و پرده‌کشی، خود تو مِی بنوش

نبوَد دگر بهار و صفا نیست ای حریف

کارَت گذشته، آمده خونم دگر به جوش

خواجه:

ای پادشاه صورت و معنی که مثل تو

نادیده هیچ دیده و نشنیده هیچ گوش

چندان بمان که خرقهٔ ازرق کند قبول

بخت جوانت از فلک پیر ژنده‌پوش

(۱۱۹)

تا چند هم‌چو شمع زبان‌آوری کنی؟

پروانهٔ مراد رسید ای محب، خموش

نکو:

نفرین به شاه و به‌هر نکبتی چو او

خاکم بر آن دیده که دید او و، کرده گوش

بگذر ز خرقه و ازرق اگرچه بود

مرگ است بر جوانی و این پیر ژنده‌پوش

شمعت خموش و زبانت بود بلند

بگذر از این همه ترس و مشو خموش

(۱۲۰)

خواجه:

حافظ چه آتش است که از سوز آه تو

افتاده در ملایک هفت‌آسمان خروش

نکو:

سالک چه بوده‌ای به بروز راه حق

خودباخته‌ای و نیاید به دل سروش

بگذر نکو که ز ترس است این همه سکوت

خود را بپا! تو چه کردی اگر هستی به هوش؟

(۱۲۱)

مطالب مرتبط