دف مرگ
بیخبر گردیده دل چون از نُمود
گشته جانم همره دورِ وجود
شناسنامه
سرشناسه | : | نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷ - |
عنوان و نام پديدآور | : | دف مرگ: غزلیات (۵۶۰-۵۲۱) |
مشخصات نشر | : | تهران : صبح فردا، ۱۳۹۳. |
مشخصات ظاهری | : | ۷۷ص. |
شابک | : | ۹۷۸-۶۰۰-۷۷۳۲-۵۳-۳ |
وضعیت فهرست نویسی | : | فیپای مختصر |
يادداشت | : | این مدرک در آدرس http://opac.nlai.ir قابل دسترسی است. |
شماره کتابشناسی ملی | : | ۳۷۷۰۸۲۰ |
پیشگفتار
دل غوغایی محبوبان حق ـ که به حق باقی است ـ بزمگاه قرب و رؤیت است. دل آنان بیدل است و هر چیز خود را به حق داده است. دلی که قامت حقتعالی را به تمامی آشناست. آنان چون جز حق نمیگویند و نمیپویند، بدخواهانی از جبههٔ باطل دارند که از قرب وحدتی اینان پریشان میباشند و او را گهگاه میآزارند. آزاری که کمترین عقوبت آن، گرفتار شدن به مکافات و پیآمدهای طبیعی دنیوی ـ مانند دلزدگی، غمباد گرفتن و رسوا شدن در برابر تودهها ـ میباشد؛ تا چه رسد به خشم و غضب حقتعالی. ما در این کتاب از هنگامههای دل محبوبان و نیز از آزارهای بدخواهان آنان و از طایفهٔ مغضوبانی میگوییم که آنتیتز محبوبان میباشند؛ بدخواهانی خبیث، آلوده و جانی که باد غرور و کبر، آنان را به تبختر، خودبزرگبینی، استکبار، خودشیفتگی و خودمحوری مبتلا ساخته و سبب شده است آنان برای خود، شأن و تناسب بسنجند؛ بدخواهانی که اهل دنیا میباشند و رنگ دین را با ناخوشی و سستی دوچهرگی، به خود میمالند. غزلهای «صاحب دوران»، «روباه مست»، «یک، دو صد سال»، «سودای بیداد» و به ویژه «دین افیون» و برخی از غزلهای دیگر این کتاب، از آن مغضوبان میگوید.
خدای را سپاس
« ۱ »
صاحب دوران
در دستگاه غمانگیز و گوشهٔ حزین مناسب است
وزن عروضی:فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مسدّس محذوف
سینهای دارم بلاباران بود!
در جهان، تنها خط ویران بود
من برفتم از سرِ دنیا و دین
کاین دو، امروز عامل شیطان بود!
فرصت پاکی چو رفته از میان
هر کسی در کار خود، حیران بود
مردم بیچاره در رنج و تَعب
سربه سر دنیا، پر از زندان بود
بیخبر، دنیای استکباریان
حرف حق، چون مشت بر سندان بود
خشک و تر با هم بسوزانند، چون
از قضا، ظلم و ستم آسان بود!
حق غریب و صاحبان معرفت
عارف وارسته هم، پنهان بود
درد و غم سازد پریشان هر که هست!
بس که جان مردمان ارزان بود
صاحب دوران! بیا، از راه دور!
بیتو دنیا بی سر و سامان بود
تو چه میگویی نکو، در ملک حق؟!
دوری از مولا، خط حرمان بود!
« ۲ »
آشفتهبازار
در دستگاه راست پنجگاه و گوشهٔ نفیر مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ U
بحر: رَمَل مُسَدّس مقصور (محذوف)
بیخبر گردیده دل چون از نُمود
گشته جانم همره دورِ وجود
دل به حق همراه و حق همراه دل
سوی دریا، سوی دجله، سوی رود
با حقیقت گشت همدم، جان من
بیخبر از هرچه غوغا، هرچه بود!
عاشقم، دیوانهام، دور از نصیب
دل ز سودا رفته، افتاده ز سود
جز حقیقت هرچه باشد، جمله هیچ!
هرچه گویی جز حقیقت، دودِ عود!
آن که دارد عشق و پاکی، مستِ حق
اهل حق: صاحب کمال و خیر و جود
شد نکو آشفته بازارت، عزیز!
بردی از دل، ریشهاش با تار و پود
« ۳ »
روباه مست
در دستگاه ماهور و گوشهٔ نعره مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ U
بحر: رَمَل مُسَدّس مقصور (محذوف)
شد دغلکاری در این دوران زیاد
اهل دنیا داده دنیا را به باد!
اهل دنیا در طبیعت گرگوار
میدرد هر صید را، ناشاد و شاد
این دغلکارانِ خونخواره، چو دیو
هر زمان در بند پستی و فساد
هست صحبتهای آنها خوب و خوش
سر به سر از مهر و خیر و عدل و داد!
داده ایمان را به باد، اما درست
خادم دنیا و دینِ پر عناد
بیخبر از مردم بیچاره، مست
بیمروت شد ستمگر در نهاد
صد معاویه بود شاگردشان!
هم یزید و آنکه شد ابنزیاد
دل گرفتم از تمام ظالمان
گر که نادانند، یا که باسواد
شد نکو آزاده از هر قید و بند
برده او زشتی و پستی را، زِ یاد
« ۴ »
حُسن نظر
در دستگاه ابوعطا و گوشهٔ گبری مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف
دلم در بند دنیای دگر شد
به یک لحظه، ز عالمها خبر شد
خبر با لطف و پاکی میشود خوش
وگرنه کجرویها کی هنر شد؟!
برای آدمی دنیا بود پل
از این سو آمد، از آن سو به در شد
صفای آدمی باشد به ایمان
بهجز حق کی تلاشی باثمر شد؟!
فضایی داده حق ما را به دنیا
که بیش از آن، به هر کس دردسر شد
نمیداند بشر رمز سعادت
که این گونه جهان زیر و زبر شد
رها کردم دو عالم در برِ دوست
بقای حق، مرا حُسن نظر شد
نکو! پاکی، صداقت، پیشه بنما
کژی همواره در دل بیاثر شد
« ۵ »
یک، دو صد سال
در دستگاه چارگاه و گوشههای نحیب و زابل مناسب است
وزن عروضی:فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مسدّس محذوف
خلق ما، در این زمان هوشیار شد
بابت این هوش هم آزار شد
دور از پیرایهٔ دینِ ریا
بهر آزادی حق بیدار شد
رفته از ایمان پوشالی، ولی
با جهانِ شرک در پیکار شد
چون گذشت از رونق و تزویر خویش
شک به دل، کفرش به جان تیمار شد!
پایهٔ ظلم و ستم ویران نمود
عشق و آزادی، بلند آثار شد
کی رسد این خلق درمانده به حق؟
یک، دو، صد سالی، اگر پربار شد؟!
آرزوی مام این ملت، چه بود؟
آن زمان که خیر و خوبی یار شد؟!
مردم پاک و عفیف و مهربان
سر به دار حضرتِ دلدار شد
ای نکو، بگذر از این رؤیای خوش
چون که خلق بینوا، بیمار شد
« ۶ »
دین افیون
در دستگاه افشاری و گوشهٔ نحیب مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَع لُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ /U U ــ ــ / ــ ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
عشق او، لطف جمالش به دلم افزون کرد
غیر حق را ز دلم، هرچه که شد، بیرون کرد
شدم آزاد از آنگه که جمالش دیدم
زلف آشفتهٔ آن یار، مرا مجنون کرد
عاشقم، عاشق درماندهٔ بیسامانم
که ستمپیشهٔ دوران، دل من پرخون کرد
ستم و ظلم و شکمبارگیاش خود کم بود
کبر و سالوس و ریا را به جهان، قانون کرد
زشتی و مرگ و پلیدی، نه فقط جور وی است
در دل خلق خدا، نفرت و غم افزون کرد
از سر عقدهٔ تحقیر و ستمدیدگیاش
مردم خویش به انواع بلا محزون کرد
شد تباهی و بدی، قتل و فسادِ دل خلق
از سر جنگ و جنایت، خط خون جیحون کرد
گرچه من عاشقم و مست و خرابِ دل و دین
غم ایام و ستم با دل تنگم چون کرد
بس بود جان نکو، دم مزن از بدعت او
گرچه با خیرگیاش، دین خدا افیون کرد
« ۷ »
غزال دل و دین
در دستگاه افشاری و گوشهٔ قرایی مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَع لُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ /U U ــ ــ / ــ ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
دولت دل به منِ ساده قبا، گوهر شد
دل من در دو جهان، گوهر حق مظهر شد
عاشق ساده و ژولیدهٔ آن دلدارم
که هر آن دم به دلم، یک بتِ مَه پیکر شد
دل و دین دادم و دادم دل و دین را، یکسر
چون که جان و دل من، کشتهٔ آن دلبر شد
عاشق و مست و خرابم به حضورش، آری
قرب حق آمد و دل در دو جهان محضر شد
دل بشکستهٔ من زد همه قید دو جهان
ز آن سبب جسم بلا دیده، چنین لاغر شد
در بر دلبر طنّاز، اگر رقصیدم
حالتم، باز خوش و فرصت دل دیگر شد
شاهد بزم تو بودم، غزل فرصت دل
نوبت شور و غزلخوانی تو سرور شد
شد نکو رونق حق، شور غزل همراهش
عشق حق هست دلم، کی عَرَض و جوهر شد؟!
« ۸ »
گرد
در دستگاه ابوعطا و گوشهٔ نفیر مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف
ز چرخ و چین دنیا چون شدم سرد
نشسته بر سر و رویم، چنین گرد
غمِ خانه، توان از من به در کرد
که پایم همچو دل، هر دم کند درد!
الهی آن ستمگر خاک گردد
که راحت بشکند هرجا دلِ مرد
ستمپیشه اسیر گور بادا!
که دزدیده ز ما، هم مهره، هم نرد
طراوت را گرفت و برد از خلق
نموده شکل و روی مردمان، زرد
هر آن کس بُرد از مردم مروّت
بدی در جامعه، راحت بیاورد!
نکو، بگذر ز نامردان ظالم
نمیدانی ستم با دل چها کرد؟!
« ۹ »
دولت دل
در دستگاه سهگاه و گوشهٔ پروانه مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَعلُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ /U U ــ ــ / U U ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
دل من، دم همه دم، در پی دیدار تو شد
عاشق و تشنه و آشفتهٔ رخسار تو شد
ندهم یک دمِ دیدار تو را بر دو جهان
از ازل تا به ابد، دل همه بیمار تو شد
عاشقم، عاشقیام کی بود از جنس هوس؟!
ملکوت دل من، چهرهای از کار تو شد
عاشقم، عاشق اسم و صفت و فعل تو، دوست!
دل من کشتهٔ اندیشه و پندار تو شد
منم و عشق و جنون و منم و دولت دل
تو بگو: از چه دل ساده، گرفتار تو شد؟
چون شدی یار من، این دل شده فارغ ز کسان
بیسبب نیست چنین دلبر و دلدار تو شد
منم آن ساده قبا، هاتف قدس ملکوت
دل من در همه جا، باز خریدار تو شد!
چه کنم، گر که نگویم، تو عزیز دِلَمی؟!
دل نگو، جانِ نکو در پی رفتار تو شد
« ۱۰ »
چرخش دل
در دستگاه شوشتری و گوشهٔ حزین مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف
دلم غرق غم و درد و بلا شد
که در جان، ماتم و غوغا بهپا شد
گذشتم از سرِ ظلم و ستم، چون
ستمگر عامل جور و جفا شد
جهان پیچیده در گردابی از غم
وفا و مهر و پاکی، کمبها شد
چو دیدم چهرهٔ پاک تو، دلبر
دلم آرام و روحم باصفا شد
بنازم بزم شور و عشق و مستی
که لطف و پاکی حق، خود قضا شد!
من و دلبر به چین دل نشستیم
که من راضی و او هم خود رضا شد!
نکو دارد هوای دلبر خویش
که روح و راحتش، غرق نوا شد
« ۱۱ »
یتیمی با غم دوری مادر
در دستگاه غمانگیز و گوشهٔ حزین مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف
مرا، مادر به بیداد و ستم زاد
هر آنچه دیدهام، مانده مرا یاد!
ستمگر تا که زد بر فرق مامم
از این ظلم و ستم، ابلیس شد شاد
یتیمی با غم دوری مادر
دلم بشکست در آغوش بیداد
چو رفتم دادِ محرومان بگیرم
شدم محروم و طعمه بهر شدّاد
خدایا! ظلم ظالم کرده پیرم
بمیرانش که خلقی گردد آزاد!
نمیخواهد نکو جور و جفا را
بگو نفرین به هر بیدادگر باد!
« ۱۲ »
لا و لن
در دستگاه ماهور و گوشهٔ سپهر مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف
جهان ما پر از درد و محن شد
غم و غصه به تن، چون پیرهن شد
فقیران، دسته دسته در صف مرگ
ستمگر جانشین اهرمن شد
مگو بَرده، که بَرده بِه از آن است
فقیر و بینوا را غم، کفن شد
نشان فقر و فاقه رنگ خوش نیست
که گور ظالمان، گودال تن شد
جهان ما پر از دار و طناب است
همیشه صحبت از چوب و رَسَن شد
جهان آشفته بازار است بر خلق
چه میگویی که شهر ما و من شد؟!
نکو فرصت ندارد، تا بگوید
دل و دنیا و دین، چون «لا» و «لن» شد
« ۱۳ »
درد و بلا
در دستگاه ماهور و گوشهٔ نفیر مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف
سر و جانم فدای بینوا شد
دلم آکنده از درد و بلا شد
گرفتاران کجایند و کیانند؟!
ز فکرش در دلم، آتش بهپا شد
شکسته حرمت مردم به خانه
که ظالم، با خدا ناآشنا شد
ستمکاران، ستم کردند بر خلق
که رزق مردمان باد هوا شد!
ضعیفان را ببین میدان به میدان
صفا و خیر و خوبی، کیمیا شد
چه بس بیچاره، بس محروم در شهر
که سهماش از طرب، سنگ جفا شد!
نکو آرام و در باطن خراب است
که ظالم خونخور و هم بیحیا شد!
« ۱۴ »
سامری
در دستگاه شوشتری و گوشهٔ حزین مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فع لن
ــ U ــ ــ /U U ــ ــ / ــ ــ
بحر: رمل مسدّس مخبون محذوف
ستم و ظلم و جفا در بهدرم کرد
دشمن دین خدا بیپدرم کرد
دولت دل که به من شد ز بر دوست
هدیهای بوده که صاحبنظرم کرد!
بیخبر بودم از این عشق خدایی
حق خود آمد به بر و باخبرم کرد
فتنهٔ دور زمانها شده ابلیس
ظلم و بیداد و ستم را به برم کرد
خلق درمانده و دین شد همه در بند
ظالم خیره چه خرد این کمرم کرد
شده دینِ ستم آفت به بر خلق
از سر فتنه چه خاکی به سرم کرد!
مردمان جمله بدانند نکو گفت:
سامری آمد و آشفتهترم کرد
« ۱۵ »
روح دم
در دستگاه همایون و گوشهٔ نعره مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف
جدا دل از سر دین ستم شد
رها از فتنه و آیین غم شد
کجا گردیده دین؟ کو حرف آیین؟
که قدر حق نه شایان، بلکه کم شد!
شده پیرایهها بیش از خط اصل
که زشتی گشت دریا، حق چو نم شد
ستمگر تا که کرد ایزدنمایی
سراپای درستی چون عدم شد
نکو را دوری از باطل امید است
نگهدارش به دنیا، روح دم شد
« ۱۶ »
غریبم، بیکسم
در دستگاه ماهور و گوشهٔ نعره مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف
به دل شوری ز سوی دلبر آمد
که لحظه لحظه یارم در بر آمد
به کام دل رسیدم، گرچه هر دم
ولی هر لحظه کامی بهتر آمد
بریده طاقتم را عشقت ای دوست!
که وصلت در مقام آخر آمد
شده عشق تو چون هنگامهٔ من!
چنین تنها نگاهت یاور آمد
غریبم، بیکسم، بی زاد و توشه
ولی لطف تو دلبر بر سر آمد
ندارم عقل و دیوانه نباشم
رها زین دین که دور از باور آمد
مرا دین عشق و عشق آیین و ایمان
که عشق و دین ز سوی سرور آمد
دو عالم را نهادم در برِ دوست
که بهر من از آن شور و شر آمد
به وصل تو نکو شاد است و خرم
که با وصلت صفای دیگر آمد
« ۱۷ »
دوباره
در دستگاه همایون و گوشهٔ کرشمه مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف
دلم در بند دیدار تو مه شد
دو چشمم محو رخسار تو مه شد
شدم فانی به تو، باقی دوباره
دمادم دل گرفتار تو مه شد
فدای تو نمودم این سرِ مست
که مستی غرق رفتار تو مه شد
دل شوریدهحال و پاک و ساده
به یک لحظه هوادار تو مه شد
شدم آشفته از هجرانت، ای دوست!
که اندوهم از آثار تو مه شد
رهایم از سر وصل و فراقت
دلم در بند کردار تو مه شد
ز سوز عشق تو جان شعله گیرد
چو بیند وقت دیدار تو مه شد
نکو آزار دید از هر ستمگر
که هر یک خود خطاکار تو مه شد
« ۱۸ »
سایهٔ لطف
در دستگاه شوشتری و گوشهٔ نعره مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَع لُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ /U U ــ ــ / ــ ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
در دلم چهرهٔ تو آینهٔ دنیا شد
سایهٔ لطف تو بر دل، کشش عقبا شد
عاشق و مست و خرابم به دو چشم ماهت
از لب شاد تو، بس غنچه به دل پیدا شد
مستیام هست ز مستی تو دلبُردهٔ مست
از بر هستی تو، دل به خط غوغا شد
من به هرچه نگرم، روی تو میبینم خوش
چهرهٔ شاد تو در سینهٔ من زیبا شد
دل هر جایی من گشته اسیرت ای گل
تا تو را دید به هر چهره، بسی شیدا شد
من فدای همهٔ خلقم و دلدادهٔ تو
دل من در بر تو، کشتهٔ بیپروا شد
دل دیوانهٔ من در تو زده خیمهٔ عشق
چون نکو در بر تو چهرهٔ بیهمتا شد
« ۱۹ »
باغ لاهوت
در دستگاه چارگاه و گوشهٔ رهاو مناسب است
وزن عروضی: فعلات فاعلاتن فَعَلات فاعلاتن
U U ــ U / ــ U ــ ــ / U U ــ U / ــ U ــ ــ
بحر: رمل مثمن مشکول
دل من ز فرط شادی، هوس شراب دارد
به حضور جان شیرین، نَفَس رباب دارد
نه میان بوستانم، که شدم به باغ لاهوت!
به همان دیار پاکی که شراب ناب دارد
چو شدم به خلوت دل، برهیدم از دو عالم
به امید وصل یاری که به رخ، نقاب دارد
نروم ز کویات ای مه، بزدم صلای هستی
که سپیدهٔ سلامت، خبر از خراب دارد
من و عشق و شور و مستی، تو و همّت دو عالم
شدهام رها ز عقلی که غم حساب دارد
شده چون نکو به خیر و بگذشته از تباهی
نه پی عدالت و نه خبر از کتاب دارد
« ۲۰ »
عالینخانهٔ دل
در دستگاه اصفهان و گوشهٔ پروانه مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید (ترانه) یا هزج مسدّس محذوف
دلی دارم پر از غوغا و فریاد
که از عرش خدا بر خاک افتاد
به عالینخانهٔ حق تا شدم مست
دل افتاد از خود و دیده بشد شاد
شدم مست نزول حضرت حق
به سیر اولین، دل گشت آباد
زدم چنگ وجود و دل غزل خواند
گرفتم در برِ حق داد از باد
کشیدم نقش دل بر چهرهٔ خاک
زدم سنگ محک بر عدل و هم داد
من و مستی در این خاک فلاکت!
اگرچه کرده حق، هر دم مرا یاد
صفای دل از او شد در وجودم
که رفت از جان و دل، غوغای بیداد
نکو سر بر گرفت از خاک و خوش رفت
به نزد دلبری چون شاخ شمشاد
« ۲۱ »
فیض هستی
در دستگاه ابوعطا و گوشهٔ گبری مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید (ترانه) یا هزج مسدّس محذوف
ز دنیای کژی دل بیخبر شد
چو عمرم در دل پاکی به سر شد
گذشتم از کجی و ناسپاسی
به هر لحظه، دلم زیر و زبر شد
بود دنیا بُروز فیض آن یار
که انسان زین میان صاحبنظر شد!
نمیبینم به دنیا شور و عشقی
فراوان عمر انسان، بیثمر شد
چه خیری برده غافل، از برِ عمر
که جایش عاقبت کنج سقر شد
صفای آدمی رؤیای پاک است
کجی در هر که شد، او در بهدر شد!
نکو آشفتهٔ دنیای خویش است
که از نامردمیها، برحذر شد
« ۲۲ »
جاه و جلال
در دستگاه راست پنجگاه و گوشهٔ خجسته مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید (ترانه) یا هزج مسدّس محذوف
دل پاکم رها از هر هوا شد
سراپا دل پر از صدق و صفا شد
به دل دارم جمال پاک حق را
که دل با حق ز سابق آشنا شد
من و سودای غیر حق مبین، چون
که با غیرش نشستن، از جفا شد
ظهور ظاهر و باطن تو هستی
ز غیر تو دلآرا دل جدا شد
جمال تو مرا جاه و جلال است
به قرب تو رها دل از ریا شد
ندارم غیر تو هرگز عزیزی
عزیز جانمی، جانم رضا شد
نکو آوارهٔ تو گشته گرچه
دلِ آواره هم بر تو فدا شد
« ۲۳ »
بلاپیچ
در دستگاه سهگاه و گوشهٔ پروانه مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید (ترانه) یا هزج مسدّس محذوف
مرا عشق و صفا غرق خدا کرد
جنابش دل پر از لطف و صفا کرد
به عشق او بریدم از همه کس
که حق جانم به عشقش آشنا کرد
شدم بیگانه با غیر حق و حق
مرا در کرب هستی پر بلا کرد
بلاپیچِ دلِ ناسوت گشتم
ستمگر هم به من یکسر جفا کرد
به لطف حق گذشتم از بسی خان
که او ما را ز غیر خود رها کرد
رها گردیدم از شور و شر دهر
چو دیدم حق، به دل غوغا بهپا کرد
گرفتم بخت خویش از چرخ گردون
که ناگه ذات حق ما را صدا کرد
بیفتادم ز هستی در بر ذات
دم هو، دل رها از هر هوا کرد
مرا «عشق» و مرا «ذات» و مرا «هو»
هماره فارغ از هر ماجرا کرد
نکو! دیگر چه داری، چه نداری؟
دلت را حق پر از ناز و ادا کرد
« ۲۴ »
تنها معلم و آن قدیس پاکی
در دستگاه افشاری و گوشهٔ نحیب مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن،مفاعیلن مفاعیلن
U ــ ــ ــ / U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ / U ــ ــ ــ
بحر: هزج مثمن سالم
دلم در چینش هستی، اگر شیر و شکر باشد
به دل عشق و محبت در جهان، تنها اثر باشد
صفا و عشق و مستی هست چون دینم در این عالم
مرا تنها معلم در دل دنیا، پدر باشد
بود مادر مرا قدیس پاکی در دل هستی
که بر من در جهان، عشق خدا تنها ثمر باشد
مرا دین عشق و عشقم دین بود، در هالهای از غم
که غیر از عشق و بیداری دگر عمرم هدر باشد
نخوانم کبر و شرک و حیله و تزویر و سالوسی
متاع خوب این دنیا، ز حق علم و هنر باشد
گذشتم از سر ظلم و نخواهم ملک ناسوتی
که ظالم در دم پنهان، خسی پر دردسر باشد
نکو آزادهٔ دوران، رها از جنگ ابلیسی است
که در این چرخ هستی، ذرهها خود درگذر باشد
« ۲۵ »
سرهای پلیدان
در دستگاه غمانگیز و گوشهٔ زنگوله مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید (ترانه) یا هزج مسدّس محذوف
ز هر بیداد و ظلمی ننگم آید
جهان با این بزرگی تنگم آید
دلم افتاده در دار محبت
به میدان کجیها جنگم آید
بریزم گل به پای رادمردان
به سرهای پلیدان سنگم آید
کنم جان را فدای خیر و خوبی
کشم دیوی که اندر چنگم آید
نکو! دلبستهٔ یاری عزیزم
بدون او جهان، بیرنگم آید
« ۲۶ »
دنیای غریبانه
در دستگاه افشاری و گوشهٔ حزین مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن،مفاعیلن مفاعیلن
U ــ ــ ــ / U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ / U ــ ــ ــ
بحر: هزج مثمن سالم
دلم بیتاب گشته، خاطری آسوده میخواهد
بهدور از هر ستمپیشه، رفیقی لوده میخواهد
فقیر و مفلس و درمانده را یارم
شدم خصم کسی که مردمی آلوده میخواهد
به دنیای غریبانه، دلم رفته ز هر غیری
بهدور از غول زشتیها، دلی بیهوده میخواهد
ستمگر در پی شهرت، کنار ثروت و قدرت
جهان حقطلب را جملگی فرسوده میخواهد
شدم همراه پاکیها، کنار مردم آگاه
نکو، دل خوبی و پاکی برای توده میخواهد
« ۲۷ »
نگاه بینوایان
در دستگاه افشاری و گوشهٔ کشتهمرده مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: هزج مسدّس محذوف
شده دنیای ما پر آتش و دود
به جای آب، خون شد در دل رود
خوراک بینوایان گشته اندوه
بمیرد هر ضعیفی راحت و زود
ندارد رونقی بازار خوبی
شده خوبی به خوبان، جمله نابود
نه دینی و نه خیری و نه پاکی
صفا و خوبی و خدمت کجا بود؟!
قناری مرده، زاغی گشته بلبل
سنان و شمر و خولی، جای داود
نکو راحت گذشت از فرصت خویش
همین او را بود بس خیر و هم جود
« ۲۸ »
هیچ مگو
در دستگاه ماهور و گوشهٔ سپهر مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مفعولاتن
ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــ ــ ــ
بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف
خاموشم و دل پر از بسی غوغا شد
از دانش من دلم پر از رؤیا شد
خیس است تنم از عرق دانایی
بس شادی و غم کز این خِرَد برپا شد
رفتم همه از حریم هستی بیرون
تا لطف تو بر من همه دم دریا شد
پولادم و ایمانِ فلک رفت به باد
ز آن لحظه که وحی حق به دل پیدا شد
رفتم ز شکیب دل، نکو، هیچ مگو!
صاحبنظری نه بود و نه گویا شد
« ۲۹ »
شب شوم
در دستگاه سهگاه و گوشهٔ پروانه مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف
ستم برد از دل آزاده فریاد
شکست از ظلمها، هر شکل آباد
ستمزاده بود چون دیو مفلوک
نبیند در دل خود چهرهای شاد
به فتنه برده روح از قصهها، هم
شکسته قامت دلها به هر داد
شده سالوس، غولِ هر شب شوم
بریده بند هر غوغای آزاد
فسون کرده به رؤیای زمانه
نمانده نوعروسی یا که داماد
شکسته استخوان همت خلق
بداده سینهٔ پاکی دم باد
جراحتهای دوران گشته مسموم
نمانده در بر گل غیر بیداد
شده آوای بلبل همچو گنجشک
ندیده چون که گل، یا باغ و شمشاد
خمیده ساقهها از جور پاییز
شده جلاد زشتی، خشمِ شداد
نکو، بیهوده کم گو از بر غیر
که جز حق، از کجا میآید امداد
« ۳۰ »
آه و باد
در دستگاه سهگاه و گوشهٔ پروانه مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف
منم دُردیکش آن دلبر شاد
شکسته شد پرم، گردیدم آزاد
ندارم آشیانی و انیسی
ندید این دل عروسی یا که داماد
شکستم مهرهٔ غوغای مستی
زدم بر سینهٔ دوران بسی داد!
نمانده در وجود من ظهوری
برفت از سینهام هر آه، چون باد
نشستم بر لب بام حقیقت
که ناگه دیدم آن آسوده صیاد
چو زد تیرم ز امواج وجودش
نشد فرصت برایم داد و فریاد
ولی عاشقتر از من کو، دگر کیست!
منم آسودهخاطر، رفته از یاد
نکو، کوته کن این غوغای غربت!
نمانده در جهان جز نقش اضداد
« ۳۱ »
رفت بر باد
در دستگاه چارگاه و گوشهٔ زابل مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف
دیار و دار و دلدارم نشد یاد
صفا و عشق و مستی رفت بر باد
من و بیگانگان در راه هستیم
نه خیری مانده و نه توشه و زاد
نفاق و دشمنی باشد فراوان
میانِ این و آن پر گشته بیداد
مرا دلتنگی دوران شکسته
نمانده در نهادم غیر فریاد
نمیخواهم دگر این عمر بس تلخ
ندارم در دلم انگیزهای شاد
نکو بگذر تو از حال دل خویش
رها کن غصه و اندوه و غمباد
« ۳۲ »
نطفهٔ شیطان
در دستگاه چارگاه و گوشهٔ سپهر مناسب است
وزن عروضی: مستفعل فاعلات مفعولاتن
ــ ــ U U / ــ Uــ U / ــ ــ ــ ــ
بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف (مقبوض)
آزادی مردمان، نمایان نبود
کردار جهانیان، به سامان نبود
رنجور و ضعیف و بینوا، رفته به باد
اسباب ستم که رو به پایان نبود!
آلوده جهان ز خصم دون است و پلید
ظالم بهجز از نطفهٔ شیطان نبود
ناسوت جهان، شکسته از ظلمِ کسان
این ظلم و ستم ز دیده پنهان نبود
مهجور و ستمدیده شده خوار و ضعیف
سلطان ستمپیشه که انسان نبود
گردیده نکو، بیخبر از دور زمان
خوش مانده همان کس که هراسان نبود
« ۳۳ »
رام حق
در دستگاه ماهور و گوشهٔ سپهر مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فع
ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ
بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف مجبوب
بیهوده بود، آنچه به هنگام نبود!
فرصت بهجز از دلبری و جام، نبود
علم و هنرم بهجز کرشمه که نشد
در جان بهجز از بشارتِ کام نبود
کام دل خود گرفتم از عشق و صفا
پاکی بهجز از ظرافتِ دام نبود
محصول دو عالم شده، لطف دل حق
جز محضر حق، دوره و ایام نبود
جان و دل من، نکو به حق گشته تمام
دل عاشق حق، به دیگری رام نبود
« ۳۴ »
آرزوی آفرینش
در دستگاه ابوعطا و گوشهٔ نغمه مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
چون جهان ما سراسر پاک و هم زیبا بود
ساقی و ساغر، می و جامش کجا رؤیا بود؟
عشق و مستی برده دل از جان سودایی اگر
جان ما یکسر پی آن دلبر شیدا بود
مستم و دیوانهام، سودای جان و دل تویی
جان ناآرام اگر آکنده از غوغا بود
برده هوش از سر مرا، رخسار زیبایت عزیز!
در کنارت همچو آیینه دلم پیدا بود
جملهٔ دنیا جمالِ تو دلآرا دلبر است
تو همه هستی، همه هستی تو را، گویا بود
آشنای تو دلم گردید و رفت از جان خویش
جان من آتشسرای سینهٔ سینا بود
آرزوی آفرینش بوده دیدار تو ماه
بهر دیدارت، دلم هرچند بیپروا بود
شد مرا عشق تو رؤیای حیات و زندگی
عشق من جانم چهسان ذات تو را دارا بود؟
مست و مجنون تو گردیده نکوی بیخبر
در ره عشقت روان تا عالم مینا بود
« ۳۵ »
خط خوش مرحمت
در دستگاه ابوعطا و گوشهٔ نفیر مناسب است
وزن عروضی: مستفعلُ فاعلاتُ فع لن
مفعول مفاعلن فعولن
ــ ــ U / U ــ U ــ / U ــ ــ
بحر: هزج مسدّس اَخرب مقبوض محذوف
دشمن به هراس واگذارید
اشـک دل بینـوا ببـارید
خون دل پیروان امید
بر بام ستم هماره دارید
بیگانه! مخوان دعا که جور است
قرآن ز چه رو به سر گذارید؟!
مِیخواره اگر شدی، خوشت باد!
بیماری خود به دین نیارید
افسانهٔ مردگان فراموش
کرده، به جهان صفا سپارید
بر لوح دلم، نکو ز سودا
خط خوش مرحمت نگارید
« ۳۶ »
خوش همان روز
در دستگاه چارگاه و گوشهٔ نحیب مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَع لُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ /U U ــ ــ / ــ ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
بهر عشق تو من از هر دو جهانم، آزاد
گشته جانم ز صفای تو دلآرا، امداد
دل ناسوتی اگر شد به برِ عرش بلند
از دلم هر چه دویی، ساده و راحت افتاد
عاشق حق شدم از روز ازل تا به ابد
عشق حق شد به دلم عامل هر نغمهٔ شاد
من به خود کی بدهم، نسبت خوبیها را؟
هست از حق همهٔ آنچه که باشد آباد
نبود خوبی و خیر همگان، در ظاهر
چه بسا ظاهر خوبی که نماید بیداد
ظاهر و باطن جان است همه صلح و صفا
با خط ظاهر و باطن بنگر نیک نژاد!
ستم و خدعه و سالوس ندارد خیری
ظالم از ظلم خودش نیز نگردد آزاد
جهل و سالوس شده علت ویرانی خلق
بیخبر، مردم ساده که جهان داده به باد
شد بساط دل پاکان جهان کمرونق
کرده ویرانه جهان را خطِ زشت شداد
ظالمان، جمله مدیران جهان میگردند
زین سبب، جمله جهان گشته گرفتار عناد
ای خوش آن روز که دنیا شود آباد ز صلح
گرچه، ای جان نکو! نیست تو را عمر، زیاد
« ۳۷ »
افیون ملتها
در دستگاه سهگاه و گوشهٔ پروانه مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف
جهان در دور ما پر شد ز بیداد
نمانده جز ستم، چیزی مرا یاد
ز بیداد ستمگرهای دوران
نشد خلق ستمدیده دمی شاد
شده این دینِ پر پیرایه افیون
ستمدیده فتد در دام اِلحاد
شد استبداد و بیدینی به هم جفت
ز دین و کفر و کینه، هر سه فریاد
سیاست خط باطل پیش دارد
خدا در راه باطل، خیر ننهاد
دو صد فریاد از بیداد خوبان
شده خوبی، لباس شمر و شداد
مگو مظلوم در دنیا زیاد است
که ظالم جان هر یک داده بر باد
نکو! بگذر ز غوغای زمانه
که رفت از دین و دنیا پاک، بنیاد!
« ۳۸ »
مجنون و بیباک
در دستگاه سهگاه و گوشهٔ پروانه مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف
دلم از دو جهان بیگانه باشد
رها از قصه و افسانه باشد
نمیخواهم جهانِ پر تب و تاب
کجا دل بند آب و دانه باشد
رهایم از سر پایین و بالا
شکستم هرچه که پیمانه باشد
به عشق و مستیام مجنون و بیباک
دلم بر دلبری دردانه باشد
چه گویم من ز محبوب دل خویش
که مست و سرخوش و رندانه باشد
بریدم دل ز غیرش در دو عالم
دلم در عشق او پروانه باشد
من و او در هم آمیزیم، هر دم
که عشق ما به هم، جانانه باشد
نکو! دل گشته دلبر بی کم و کاست
دل و دلبر به هم همخانه باشد
« ۳۹ »
گوشهٔ ماهور
در دستگاه شور و گوشهٔ مویه مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مفعولن مستفعل مفعولن (عروض جدید)
ــ ــ U U / ــ ــ ــ / ــ ــ U U / ــ ــ ــ
مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن (عروض سنتی)
بحر: هزج مثمن اخرب
جانم تو بگیر ای مه، آتش به دل از غم شد!
زخم دل تنگ من، آمادهٔ مرهم شد
این سینهٔ پر از درد، آسوده نمیماند
جان گشت تهی از خود، افتاده به هر دم شد
من تشنهٔ تو حورم، آشفته و مهجورم
تا دید تو را این دل، سرزنده و خرّم شد
صوت تو شنیدم من، ناز تو کشیدم من
خوش گوشهٔ ماهورم، از ریز پی بَم شد
دریادلِ بیباکم، افتاده ز افلاکم
دنیا به دلم خفته، دریای دلم غم شد
هستی و حقیقت چیست، یک گوشه دلِ عاشق
دیدم به دلم حق را، حق جملهٔ عالم شد
خوش مانده نکو یکسر، در نزد عزیز خود
جنات و نعیم حق، در دل چه کم از کم شد!