مویه: ۶۷
(دوبیتیها)
شناسنامه
سرشناسه | : | نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷ - |
عنوان و نام پديدآور | : | دامن دهر : دوبیتیها/ محمدرضا نکونام. |
مشخصات نشر | : | تهران : انتشارات صبح فردا، ۱۳۹۳. |
مشخصات ظاهری | : | ۵۴ ص.؛ ۱۴/۵×۲۱/۵سم. |
شابک | : | ۹۷۸-۶۰۰-۷۷۳۲-۲۷-۴ |
وضعیت فهرست نویسی | : | فیپا |
موضوع | : | شعر فارسی– قرن ۱۴ |
موضوع | : | دوبیتیها |
رده بندی کنگره | : | PIR۸۳۶۲/ک۹۳د۲ ۱۳۹۳ |
رده بندی دیویی | : | ۸فا۱/۶۲ |
شماره کتابشناسی ملی | : | ۳۷۰۱۸۸۳ |
(۴)
فهرست مطالب
پیشگفتار / ۱۱
حرف جیم:
گنج و گوهر / ۱۳
صاحب گنج / ۱۳
حرف چ:
غیر عشق تو / ۱۴
همه هیچ / ۱۴
دنیای پاپیچ / ۱۵
حرف خاء:
بند باریک دل / ۱۶
حرف دال:
عاشقکشان / ۱۷
تیر صیاد / ۱۷
دیو و غول / ۱۸
نقد دم / ۱۸
زبان پر شکوه / ۱۸
(۵)
قند لب / ۱۹
جهانِ آکنده از لطف / ۱۹
نوای دل / ۱۹
خنده گل / ۲۰
دل پر آتش / ۲۰
چشمان خمار / ۲۰
تمنّا / ۲۱
آه دل سرد / ۲۱
دل و دلبر / ۲۱
جمال و جلال / ۲۲
راضی و رضا / ۲۲
نماز، در خلوت دل / ۲۲
گرم عشق / ۲۳
جان بیرمق / ۲۳
تاب جدایی / ۲۳
غم دنیا / ۲۴
گرم راز / ۲۴
خوشمرام / ۲۴
فتنه چشم / ۲۵
تمام هستی / ۲۵
تار و پود دل / ۲۵
مهوشریزی بهاران / ۲۶
عروس و داماد / ۲۶
چرا مادر؟ / ۲۶
(۶)
فنای رندان / ۲۷
قصه ناگفته / ۲۷
دل مبتلا / ۲۷
مکافات / ۲۸
کاف بر دل / ۲۸
در دامان جمال / ۲۸
صفا و رنج / ۲۹
قاب تن / ۲۹
اندوه و محن / ۲۹
شعر تر / ۳۰
ورود دلبر / ۳۰
درد بیدوا / ۳۰
خوش آن روزی / ۳۱
غرق خدا / ۳۱
صدای پای دلبر / ۳۱
سلامِ سینه / ۳۲
خیل ولگرد / ۳۲
درون جامعه / ۳۲
لباده و کباده / ۳۳
درد نهان / ۳۳
زرنگهای واپسگرا / ۳۳
پایان تلخ ماجرا / ۳۴
سوز پر درد / ۳۴
به بالین / ۳۴
(۷)
دیدار یار / ۳۵
رخ زرد / ۳۵
نصیب من / ۳۵
هلال روی تو / ۳۶
دل فرسوده / ۳۶
غوغای اهل دنیا / ۳۶
حرف حق / ۳۷
کجا مردی / ۳۷
رنگ غم / ۳۷
دنیای نامرد / ۳۸
دست ظالم / ۳۸
چراغ یار / ۳۸
مویهها / ۳۹
گل پژمرده / ۳۹
اهل دنیای دون / ۳۹
گذرگاه / ۴۰
غم دنیا / ۴۰
رخ من / ۴۰
به هم شد / ۴۱
غول حسرت / ۴۱
پولاد / ۴۱
چه شد؟ / ۴۲
نزدیک و دور / ۴۲
دل پرحسرت / ۴۲
(۸)
گفتوگوی دل و آینه / ۴۳
داغ عشق / ۴۳
قهر دل / ۴۳
نفس رام / ۴۴
آفتاب آسمان گرد / ۴۴
صفای دل صافی / ۴۴
زبان / ۴۵
فریاد / ۴۵
فریاد از غم / ۴۵
غمآباد / ۴۶
به فریادم رس / ۴۶
سودای وصل / ۴۶
مسلمانان / ۴۷
فیض تو / ۴۷
تعلق / ۴۷
دل آزاد / ۴۸
محو آفتاب / ۴۸
سرمست و شاد / ۴۸
خرابآباد دل / ۴۹
پیام / ۴۹
هوای یار / ۴۹
دل بیدار / ۵۰
دل هشیار / ۵۰
در حسرت دیدار / ۵۰
(۹)
آسودهبازار / ۵۱
دو عالم حرف / ۵۱
موج / ۵۱
مخزن اسرار / ۵۲
آیینه دل / ۵۲
دل پر درد / ۵۲
دیوانه شاد / ۵۳
مردان شریعت / ۵۳
تشنه غربت / ۵۳
(۱۰)
پیشگفتار
رنج آوارِ آهنپارهها
دردها، اندوهها و نالهها
ویرانهها
… .
آنطرف، حرفهایی که فقط
نقشی از واکس سیاه است
وارونه است
حرفهایی از جنس تردد، تردید
جهلهایی بر وزن ابررایانه
در مردابی از جنس توهم
یخ کرده!
بیبخار است!
های تلخی دارد
واژههایی که روبَهِی است،
فرزند فریب
باطنی جز دغل و فتنه ندارد
بی درک است
بی احساس
بی درد
بیدل
معنی عشق نداند
راه عزت نشناسد
حق نداند
پرخواب است
معتاد است!
حیوان است
بیحیات و مرده است!
استخوان است، ولی پوسیده
گوشت دارد، ولی گندیده
بیمعناست
آب او حرمان است،
نطفهاش از دیوان:
«جهان در چنگ دیو صد سر آمد
دو صد غول مهیب از در درآمد
ندارم با توام گفتار و حرفی
که چشم و گوش تو کور و کر آمد»(۱)
خدای را سپاس
- دامن دهر، ص ۱۸٫
(۱۲)
۱
گنج و گوهر
بدیدم از تو چون درد و غم و رنج
مرا گفتی که باشد گوهر و گنج
نخواهم گنج و گوهر، این تو بِستان
که ما را کشته چشمانت به هر غنج
۲
صاحب گنج
فراوان دیده دل، درد و غم و رنج
دلم از این سه گشته صاحب گنج
گذشتم از سر شادی و عشرت
که دل زین عافیت شد عاقبت سنج!
۳
غیر عشق تو
ندارم غیر عشق تو به سر هیچ
تو را بینم، نمیبینم دگر هیچ
بریدم دل ز هر پیدا و پنهان
ندارم بر سر این دو، گذر هیچ!
۴
همه هیچ
دو عالم در نگاه من، همه هیچ
به غیر از دلبر زیبا، همه هیچ
چه میگویی تو از دنیا و عقبا؟!
که غیر از یار بیهمتا همه هیچ
۵
دنیای پاپیچ
بیا و بگذر از دنیای پاپیچ
که دنیا میشود در عاقبت هیچ
به دست آور دلِ یار عزیزی
رها کن این جهان پر خم و پیچ
۶
بند باریک دل
بریدم بند باریک دل از بیخ
برون شد هرچه بودی تخته و میخ
برون شد غیر و دلبر شد در این دل
کبابش گشته دل بیآتش و سیخ
۷
عاشقکشان
تو دریایی و ساحل از تو باشد
تو اصل میل و مایل از تو باشد
تو کشتی جمله عاشقکشان را
که هم مقتول و قاتل از تو باشد
۸
تیر صیاد
فراوان لعنت و نفرین حق باد
بر آن تیر رها گشته ز صیاد
دلم برد و ببرد او دل ز دستم
برفت از هوش و من رفتم ز هر یاد
۹
دیو و غول
جهان در چنگ دیو صد سر آمد
دو صد غول مهیب از در درآمد
ندارم با توام گفتار و حرفی
که چشم و گوش تو کور و کر آمد
۱۰
نقد دم
جهان پر پیچ و خم از بیش و کم شد
دل دنیا گرفتار الم شد
رها کن سربه سر افسوس و غم را
که رأسِ مال انسان نقدِ دَم شد
۱۱
زبان پر شکوه
غم و رنج جهان، دل را گران کرد
نه تنها دل، که پر شِکوه زبان کرد
بیا دستم بگیر، ای نازنینم!
که هجر تو مرا سیر از جهان کرد
۱۲
قند لب
قدت بالا بلند و لب بود قند
بریدی با همان قند از دلم بند
جدا از خود نمودم هرچه جز تو!
اگرچه حور جنّت شد گلهمند!
۱۳
جهانِ آکنده از لطف
خوشا آن دم که لطف حق بهپا بود!
بشر دور از پلیدی و جفا بود
به لطف حقپرستانِ دلآرام
جهان آکنده از لطف و صفا بود
۱۴
نوای دل
خوشا روزی که دل غرق خدا بود!
نوای دل، نوای آشنا بود
دل از بیگانه دور و همدم حق!
نشسته فارغ از هر دو سرا بود
۱۵
خنده گل
دو چشمم کی دگر غیر تو بیند؟
غم دنیا کجا در دل نشیند؟
گرفتار توام، باشد که روزی
دل از روی تو گل، خنده بچیند
۱۶
دل پر آتش
نمیدانم چه وقتی، یا کجا بود؟!
گرفتار تو گشتم، دیر یا زود؟!
نمیدانم کجا بودم که دیدم
ز عشقت شد دلم پر آتش و دود
۱۷
چشمان خمار
دل از نقش و نگارت باخبر شد
ز چشمان خمارت دربهدر شد
گرفتی جان من با صد بهانه
چنان که دل گرفتار خطر شد
۱۸
تمنّا
دلم غیر از تو دلبر را نبیند
کجا غیر از گل رویات بچیند؟!
ندارد دل تمنّا جز لقایت
چگونه بیتو تنها مینشیند؟!
۱۹
آه دل سرد
دلم را سخت کاهیده غم و درد
نشسته بر سر از هجران تو گرد
به دست آور دل افسردهام را
که گرمی رفته با آه از دل سرد
۲۰
دل و دلبر
دلم دلبر شد و دلبر دلم شد
دویی بیرون از این آب و گِلم شد
منم یا تو، تویی یا من؟ ندانم!
همین حیرت به دل، خود مشکلم شد
۲۱
جمال و جلال
جمالت ای خدا دیوانهام کرد
جلالت همچو یک ویرانهام کرد
چه سازم با غم عشقت از این پس؟!
که با هر دو سرا بیگانهام کرد
۲۲
راضی و رضا
خوشا آنان که با لطف و صفایند
خدا راضی و آنها هم رضایند
رها از شرّ و شور ظالم دون
پی خیر ضعیف و بینوایند
۲۳
نماز، در خلوت دل
خوشا آنان که سر بر سجده دارند
قیامی و قعودی میگزارند
نمازشان بود در خلوت دل
به نقش دل، حقیقت مینگارند
۲۴
گرم عشق
خوشا آنان که با حق گرم عشقاند
گرفته کام دل از شهد و از قند
نمیجویند غیر از حق پناهی
به حق مشغول و دل فارغ ز هر بند
۲۵
جان بیرمق
من آن رندم که عمرم صَرفِ حق شد
همان عارف که جانم بیرمق شد
ندارم دین و آیینی بهجز عشق
اگرچه دل ز غم پر از ورق شد
۲۶
تاب جدایی
دلم تاب جدایی را ندارد
رهی جز آشنایی را ندارد
مرو از پیش من هرگز، عزیزم!
دلم تاب جفایت را ندارد
۲۷
غم دنیا
غم دنیا مخور، چون میرود زود
گذشتن، بِه ز ماندن، هرچه کم بود!
ندارد دل هوس، ماندن نخواهد
بماند بر شما سرمایه و سود
۲۸
گرم راز
خوشا آنان که با حق گرم رازند
به حق مشغول و هر دم در نمازند
نباشد در دل آنان ریایی
همه دور از طمعها و نیازند
۲۹
خوشمرام
خوشا آنان که پاک و خوش مراماند!
رها از غیر و بر حق جمله راماند
ز بهر بیکسان، باب امیدی
برای ظالمان همواره داماند
۳۰
فتنه چشم
ز مژگانت، دلم از هم بریزد
از آن چشمت هزاران فتنه خیزد
فدای چشم و مژگان تو گردم
بکش ما را، دل از تو کی گریزد!
۳۱
تمام هستی
مرا جز عشق تو کاری نباشد
بهجز هجر تو آزاری نباشد
تمام هستیام بادا فدایت!
که غیر از تو مرا یاری نباشد
۳۲
تار و پود دل
دل من هست ناپیدای موجود
به غیر از او، جهان در سینه مفقود
شده سهم من از هستی، فقط دل!
تو هستی خود بر این دل تار و هم پود
۳۳
مهوشریزی بهاران
بهاران، مهوشان از حق بریزند
همه سیمینبران در هم بخیزند
چه سازم من که عمرم گشته خود طی
فدا گردم بر آنان که عزیزند
۳۴
عروس و داماد
دل هر کس به یک گل میشود شاد
برای هر عروسی هست داماد
منم بیگل، منم بییار، اینجا
ز رنج بیکسی فریاد، فریاد!
۳۵
چرا مادر؟
بسی پرسم ز مادر: ای زن راد!
بگو این نکته را، گر هستی آزاد:
چرا من را تو آوردی به دنیا؟!
خرابم از چه کردی؟ بودم آباد!
۳۶
فنای رندان
گذشتن از جهان، آسان نباشد
که دنیا ظاهر و پنهان نباشد
هر آن کس بگذرد، او خود بداند
فنا جز در خور رندان نباشد!
۳۷
قصه ناگفته
دل عاشق، همه آشفته باشد
به روز و شب کجا، او خفته باشد؟!
بود چشم و دلش دنبال دلدار
غم او قصهای ناگفته باشد
۳۸
دل مبتلا
به هجر و درد و غم، دل مبتلا شد
از این سیل بلا، دل بینوا شد
به خلوت ماند و رفت از هر دو عالم
چو در دل آن دلآرا آشنا شد
۳۹
مکافات
اگر من عاشقم، عشق از تو باید
مکافات از من و عیش از تو آید
بیفزا خود امید عاشقت را
که بر وصلت رسد دل، زود، شاید!
۴۰
کاف بر دل
نمیدانی و دیگر کس نداند
از آن چیزی که حق بر من بخواند
زند هر لحظه کاف خویش بر دل
به دم، او چرخ هستی را براند
۴۱
در دامان جمال
روان و روح و دل، سوی چمن شد
برون از تن، برون از پیرهن شد
بیفتادم به دامان جمالش
چنان که وصل عالم مالِ من شد
۴۲
صفا و رنج
ز بهر خود همه ما را گـُزیدند
ز جان و روح ما، ما را بریدند
بریدند از دل ما عیش و عشرت
صفای خود به رنج ما خریدند
۴۳
قاب تن
چو جان من برون از قاب تن شد
بدن آزرده از این پیرهن شد
رها گشتم من از پیراهن و تن
دلم آزاد از گور و کفن شد
۴۴
اندوه و محن
دل من پر ز اندوه و محن شد
گرفتار بلا همواره تن شد
به عشق تو کشیدم رنج بسیار
که از هجران تو خسته بدن شد
۴۵
شعر تر
غمت در سینه ناگه بیاثر شد
دل از اندوه و محنت بیخبر شد
نمیخواهد ببیند دل دگر غم
که هنگام طرب با شعر تر شد
۴۶
ورود دلبر
چو دیدم دلبرم نزدیکتر شد
غم تنهاییام، از سر به در شد
برفت از خاطرم، اندیشه دهر
همین که دلبرم وارد ز در شد!
۴۷
درد بیدوا
به عشقت چون دل من مبتلا شد
تو گویی در دلم آتش بهپا شد
گریزی نیست گویا از غم عشق!
که درد من به دوران، بیدوا شد
۴۸
خوش آن روزی
خوش آن روزی که لطف حق به ما بود!
دلم با عشق و الفت آشنا بود
به لطف عاشقانِ سینهچاکش
جهان آکنده از لطف و صفا بود
۴۹
غرق خدا
خوشا روزی که دل غرق خدا بود!
نوای دل، نوای آشنا بود
دل از بیگانه دور و در برِ حق!
نشسته فارغ از هر دو سرا بود
۵۰
صدای پای دلبر
نهتنها مِی که ساغر از دل آید!
غم و شادی به هر سر، از دل آید
بیا بشنو کنار هر تپش که:
صدای پای دلبر از دل آید
۵۱
سلامِ سینه
نشسته بر رخ این مردمان گرد
زمان ما شده غرق غم و درد
به ظاهر گرچه خوشگفتار و گرماند
ولی باشد سلامِ سینهها سرد!
۵۲
خیل ولگرد
به دل نامحرماند این خیل ولگرد
سیه یا که سفید و سرخ یا زرد
گذشتم از سر دنیا و اهلش
چو باشد دل به هر دم، پر غم و درد
۵۳
درون جامعه
بسی در این زمانه گرگ و مارند
درون جامعه زینها هزارند
به هر شکل و به هر رنگ و به هر رو
سراسر در کجی و کارزارند
۵۴
لباده و کباده
در اینجا، علم و دین، لباده باشد
سَرِ ظهر او پی سجاده باشد
گمانش مدرسه هم زورخانه است!
کنارش میل با کباده باشد!
۵۵
درد نهان
زمانه بس که دارد در نهان درد
شده دلها پر از خار و خس و گرد
خداوندا رسان موعود ما را!
که درهم بشکند بتهای نامرد!
۵۶
زرنگهای واپسگرا
کسانی که نه سر در کار خویشاند
پی آزار دلهای پریشاند
زرنگی میکنند، امّا ندانند
که واپس میروند آخر، نه پیشاند!
۵۷
پایان تلخ ماجرا
گُلان هرجا پی ناز و ادایند
که از مهر و وفاداری جدایند
خوشاند از نعمت زیبایی خود
ولی پایانِ تلخ ماجرایند!
۵۸
سوز پر درد
بود سوز دلم، سوزی پر از درد
نشسته بر دلم آهِ بسی سرد
چو از دل رفت امّید وصالش
شده رخسار من از غصّهها زرد
۵۹
به بالین
خوشا روزی که هجرانم سر آید
به بالینم دمی آن دلبر آید
کند بیدارم از خواب غمآلود
گُلِ حاضر به دل در محضر آید!
۶۰
دیدار یار
خوشا روزی که دلبر در بر آید!
غمِ هجرم سحرگاهی سر آید
ببینم یار زیباروی خود را
که ناگه بیصدا از در در آید!
۶۱
رخ زرد
خوش آن روزی که گردم بی غم و درد
رود از دل غم و، گرد از رخ زرد
رَسَم بر آستان آن عزیزی
که گیرد ناگهان از چهرهام گرد!
۶۲
نصیب من
مرادِ دل تو گویی کربلا شد
نصیب من غم و رنج و بلا شد
کشیدم داغ هجر و سوز ماتم
رقیبان را طرب، بر من جفا شد
۶۳
هلال روی تو
هلال روی تو، آرام من برد
گرفتارت شدم، غم جان من خورد
توان و طاقتم را تا گرفتی
دلم عطر گلات را دید و خوش مرد
۶۴
دل فرسوده
نمیپرسی چرا دل زود فرسود؟!
سرشکم شد روان بر گونه چون رود
دل و دیده، سرشک و آه و اندوه
رها کردم که جز حق رفتنی بود!
۶۵
غوغای اهل دنیا
امیدم آنکه دنیایم بمیرد!
دل از غوغای اهلش پَر بگیرد
رها گردد دل از شیاد ظالم
که تا راحت، جمال حق پذیرد
۶۶
حرف حق
ندیدم کس که حرف حق پذیرد
کجا مردی که دست کس بگیرد؟!
نمانده در زمین پاکی و تقوا
سزا باشد که مرد حق بمیرد!
۶۷
کجا مردی
کجا یاری که دل او را پذیرد؟!
کجا مردی که بار از دوش گیرد؟!
ندیده کس چنین نامردمیها
چه بهتر اینکه مرد حق بمیرد!
۶۸
رنگ غم
اگر اندوه، عالم را بگیرد
اگر این دیده رنگ غم پذیرد
نمیبینم به دوران چون که اهلی
سزاوار است تا خوبی بمیرد!
۶۹
دنیای نامرد
چنان در آتش دنیای نامرد
شدم از بود خود نابود، چون گرد!
نداند کس که حال من چهطور است؟!
نفهمد کس، که دل فرسود با درد
۷۰
دست ظالم
منم در آتش و خون و غم و درد
شدم در دست ظالم نرم، چون گرد
رها گردیدم از دنیای بازی
که تا بینم کنار خود، دو سه مرد
۷۱
چراغ یار
برای من، دل هر کس نسوزد
چو بر داغم، نگاه خود ندوزد
نگاهم مانده بر وصل تو ای یار!
چراغ روی تو کی برفروزد؟!
۷۲
مویهها
دلم بر هر کسی هر دم بسوزد
چراغ جان چو شمعی برفروزد
چگونه دل کنار مویههایش
لب از درد ضعیفان، خود بدوزد!
۷۳
گل پژمرده
هزاران گل به گلزار تو روید
یکی را دلبری سرخوش ببوید
شوند آخر همه پژمرده، شاید!
که بار دیگر این ره گُل بپوید
۷۴
اهل دنیای دون
کسی را دل بر این نالان نسوزد
بر احوال گرفتاران نسوزد
رها کن اهل این دنیای دون را!
که بر تو هم دل دوران نسوزد
۷۵
گذرگاه
کسی کو تا که این نکته بداند:
برای هیچ کس دنیا نماند
گذرگاهی بود کوتاه و محدود
بهجز نامت، سخن از تو نراند!
۷۶
غم دنیا
غم دنیا چو بر جان حاصل آید
بهجای راحتی، هم مشکل آید
کشم بار غمت افتان و خیزان
ندارم غم از آنچه بر دل آید!
۷۷
رخ من
رود از جان من، آیا غم و درد؟!
شود پاک از رخ من، لحظهای گرد؟!
شود زنده دلم بر روی ماهت؟!
که دیگر کس نبیند چهرهام زرد!
۷۸
به هم شد
مرا درد و دگر درمان به هم شد
نه دردم بیش و درمان هم نه کم شد
رسد خیر تو بر من نازنین مه
کجا خیرم کم از جمشید و جم شد
۷۹
غول حسرت
خدایا، حسرتم از عاقلی شد
دل و جانم پی بیحاصلی شد
گرفتارم به دست غول حسرت!
که هر دم کار و بارش بددلی شد
۸۰
پولاد
غم دنیا، جهان را زندگی داد
دل بیغم، به تن درماندگی داد
بسازد غم دل عاشق چو پولاد
که جان را غم به خود پایندگی داد
۸۱
چه شد؟
چه شد بهرام گور و گو کجا شد؟
به دنیا از چه ناپاکی بهپا شد؟
چه مانده است از صفا و عشق و مستی؟
چرا دنیا گرفتار جفا شد؟
۸۲
نزدیک و دور
سر و جان و دلم عشق تو دارد
اگرچه دل به راهت جان سپارد
به تو نزدیک یا دورم، ندانم
دلم حاشا که تنهایت گذارد!
۸۳
دل پرحسرت
خدایا، دل ز حسرت گشته پردرد
شده زین ماجرا رنگ رُخم زرد
مگو یارا که این بازی تمام است!
نخواهم باخت آسان بر تو، این نرد
۸۴
گفتوگوی دل و آینه
دلم با آینه در گفتوگو شد
شباهتهای هر دو جستوجو شد
بود از شیشه تا دل، فرق بسیار!
که حق با جلوه گویی روبه رو شد
۸۵
داغ عشق
دلم همراه غم، شیون بهپا کرد
به هرجا داغ عشقم برملا کرد
چو گفتم این چه سودا بود، گفتا:
هر آنچه دیدهای، آن دلربا کرد!
۸۶
قهر دل
بیا جانا که دل قهرت نبیند!
کنار غیر، عاشق کی نشیند؟!
تو را خواهد دلم هرجا که باشی
چرا غیر تو را، دل برگزیند؟
۸۷
نفس رام
اگر خواهی که نفست رام گردد
دلت آباد و جان آرام گردد
رها کن میل و بگذر از هوسها
کمک کن تا هوس ناکام گردد!
۸۸
آفتاب آسمان گرد
کجا رفت آفتابِ آسمان گرد؟
کجا رفت آه و سوز و ماتم و درد؟
کجا رفت آن همه شیرین و فرهاد؟
کجا رفتند یاران جوانمرد؟!
۸۹
محنت دیرینه
دلم عشق تو را در سینه دارد
نشان از محنتی دیرینه دارد
به ذاتت چون دلم گردید پنهان
جمال جان به دل، آیینه دارد
۹۰
صفای دل صافی
منم آنکه دلی بیکینه دارد
دلی پاک و غمی دیرینه دارد
تو را کرده دلم محراب عشقش!
همیشه مهر تو در سینه دارد!
۹۱
زبان
زبانم جز به ذکر تو نیاید
بهجز در ذات تو جانم نساید
نگردد سوی غیر تو دلم هیچ!
اگر عمری جهانی را بپاید
۹۲
فریاد
اگر دردم شود کم، دل شود شاد
اگر غم گردد اندک، گردم آزاد
نشد دردم کم و هر لحظه شد بیش
که دارد دمبهدم دل قصد فریاد!
۹۳
فریاد از غم
خداوندا، دل آکنده شد از درد
دل از غم سرد و رخسارم شده زرد
رها کن دل، رها کن جان، رها کن!
که فریاد مرا این غم در آورد!
۹۴
غمآباد
ز هجران تو گشته دل غمآباد!
رهایم از دو عالم، دل شد آزاد
بود آزادگی گر جرم بسیار!
مرا خوشتر، که دل را میکند شاد
۹۵
به فریادم رس
نَبُرد از هر دو عالم چون دلم سود
به آه و ناله گفتم: دل! شوی دود
نگارا، دلبرا، دل پر ز درد است
به فریادم برس، هر لحظه تو زود!
۹۶
سودای وصل
مرا سودای وصل تو بیازرْد
دل از هجران، شبیه شیشه شد خرد
بیا دلبر، ببین دل در عذاب است!
تویی جانا نکو، گویا که او مرد!
۹۷
مسلمانان
مسلمانان، مسلمانی کجا شد؟
چرا ظلم و ستم بر ما روا شد؟
سخن بسیار و معنا کم؛ چرا که
زِ هر شادی، دل ما در عزا شد!
۹۸
فیض تو
فدای چهره چهره فیض تو، جان!
دلم با فیض تو باشد به هر آن
منم عاشق به سر تا پای هستی
تویی جان من و هستی تو جانان
۹۹
تعلق
دلم چون از تعلق دور گردید
به چشمم ظلمت شب، نور گردید
رها گردیده از جان و جهانم
که چشم از غیر حق، خود کور گردید
۱۰۰
دل آزاد
به دل دارم دمادم داد و فریاد
کند دل لحظه لحظه روی تو یاد
نمیبینم به غیر از تو جمالی
دل از غیر تو جانا گشته آزاد
۱۰۱
محو آفتاب
خوشا آنان که محو آفتاباند!
رها از ماجرای شیخ و شاباند
به هر دم مست و پرشور از جمالی!
از آبادی حق در خود خراباند
۱۰۲
سرمست و شاد
خوشا آنان که دل بر حق نهادند!
به عشق حق، هر آنچه بود، دادند
اگر جان را به جانان وا سپردند!
کنون در نزد حق، سرمست و شادند
۱۰۳
خرابآباد دل
دلم بیوصل تو شادی ندارد
به غیر از محنت، آبادی ندارد
همه آبادِ دل بادا خرابت!
که جز عشق تو دل، زادی ندارد
۱۰۴
پیام
سر و جانم برون چون از قفس شد
دل بشکستهام دور از هوس شد
به امید پیامی از بر دوست!
دل و گوشم به دنبال جرس شد
۱۰۵
هوای یار
دل من در پی دلدار باشد
هوای دل، هوای یار باشد
رها گشتم ز اوضاع زمانه
چه خیری در بَرِ گفتار باشد؟
۱۰۶
دل بیدار
دل و جانم پی دلدار باشد
گریزان از سر اغیار باشد
ندارم جز به روی حق نگاهی
به وصل او دلم بیدار باشد
۱۰۷
دل هشیار
دلم پرسوز و آتشبار باشد
سراپا زنده و هشیار باشد
نشد نامحرمی ساکن در این دل
جز او را دل همه انکار باشد
۱۰۸
در حسرت دیدار
دلی دارم که بس آشفت و پژمرد
شب و روزش پی تو مه به سر برد
دلم در پیچ گیسوی تو گم شد
شده صبر من از هجران تو خُرد
۱۰۹
آسودهبازار
جهان آسودهبازاری ندارد
که اینجا کس به کس، کاری ندارد!
برو در خلوت خویش و مزن دم
که گویی هیچ کس، یاری ندارد
۱۱۰
دو عالم حرف
مرا مستی، دو عالم حرف دارد
چو دریا سینهای بس ژرف دارد
ز بهر دلبر خود سینهچاکم
دلم آتش، ولیکن برف دارد!
۱۱۱
موج
نشان قهر تو، موج دلم شد
صفای دلبری، اوج دلم شد
تویی ای نازنین شور زمانه
که دیدار رخات فوج دلم شد
۱۱۲
مخزن اسرار
دل من مخزن اسرار باشد
پر از اهل و بسی اشرار باشد
ز ذات تو بود غوغای هستی
که ما را این همه آثار باشد
۱۱۳
آیینه دل
خوشا بر گل، که دل بیکینه دارد
تو حوری و دلم آیینه دارد
نمیخواهم ببینم غیر رویات
دلم تنها تو را در سینه دارد
۱۱۴
دل پر درد
مرا باشد دلی پر از غم و درد
نشسته بر نگاه سینهام گرد
گرفت از من ستمگر، حورِ شیرین
بمیرانش خدای تخته و نرد!
۱۱۵
دیوانه شاد
دل دیوانه باشد شاد و آزاد
گرفتار است عاقل در بر باد!
رها گردیدم از هر دو، به یک بار
شدم مست و غزلخوان، خوشدل و شاد
۱۱۶
مردان شریعت
روزگاری است که گرگان همه چون شیر نرند
خوش مخواب ای دل غافل که تو را هم بدرند
دانی از چه شده خسته رخ این سادهدلان
چون که مردان شریعت پی فن و هنرند
۱۱۷
تشنه غربت
جانم غریب و کشته غربت شد
بیهوده دل بلاکش همت شد
در چاک چاک دل کشیدم خط خون
یار آمد و دلم غرق عزت شد