خیمهٔ بقا

خیمهٔ بقا

 خیمهٔ بقا

در ماجرای هستی دل بر گرفتم از خود

زیرا هوای این دل هر لحظه غرق «هو» «هو»ست



 شناسنامه

سرشناسه : نکونام، محمدرضا‏‫، ۱۳۲۷ -‬
‏عنوان و نام پديدآور : ‏‫خیمه ی بقا: غزلیات (۳۶۰-۳۲۱)‬
‏مشخصات نشر : تهران ‏‫: انتشارات صبح فردا‬‏‫؛ ۱۳۹۳.‬
‏مشخصات ظاهری : ۷۶ ص .‏‫؛ ۵/۱۴×۵/۲۱ س‌م.‭‬
‏فروست : مویه‌ی‏‫؛ ۹.‭‬‬
‏شابک : ‭۹۷۸-۶۰۰-۷۷۳۲-۴۸-۹‬
‏وضعیت فهرست نویسی : فیپای مختصر
‏يادداشت : این مدرک در آدرس http://opac.nlai.ir قابل دسترسی است.
‏شماره کتابشناسی ملی : ‭۳۷۷۰۳۱۸‬

 


 پیش‌گفتار

برخی از غزل‌هایی که گفته‌ایم، توضیح چگونگی چیرگی ظلمتی دیجور است که در عصر غیبت پیش می‌آید و البته این ایرانیان هستند که بر آن فایق می‌آیند و دولت می‌یابند. برخی از غزل‌های این مجموعه، چون «هنگامهٔ دوران» نمونه‌ای از آن است. من در این غزل‌ها می‌خواهم از دورانی بگویم که چندان فاصله‌ای از ما ندارد. از سرزمینی در همین کرهٔ خاکی. از جایی که آتش‌افروز زمینیان می‌شوند. از زمانی که دل‌ها رو به افسردگی می‌گذارد و سینه‌ها از سوز غصه پر دود می‌گردد. رنج‌های آن دوران، پیوسته، و فقرِ فراگیرْ دامنگیر مردمان می‌شود و هر خانه‌ای را از درد خود آکنده می‌سازد. تباهی و فساد هم‌نشین ظلم و بیداد می‌شود و شلاقِ آلودگی بر گردهٔ همگان فرود می‌آورد. خون‌ریزی آسان می‌گردد، طوفانِ بلا سیل حرمان به راه می‌اندازد و موج سختی و غم می‌آفریند. داغ مصیبت، جراحتی می‌آورد که کینه‌ها قصهٔ شب مادران برای کودکان می‌شود. رسانه‌ها تولیدگر سخنان زیبا می‌شوند و حرف‌های خوش می‌آورند. واژه‌ها ماسک دیانت و وظیفه به چهره می‌زنند و شیطنت، سکهٔ رایج بازار سوداگران می‌شود. ویروس بیچارگی، محنتِ مغزها و تَعبِ تن‌ها را تکثیر می‌کند. سلول‌های زندان، حرمانِ غریبان و پنهانی پریشان‌حالانِ بی سر و سامان می‌پروراند. دغل‌کارانِ گرگ‌صفت، خون‌خوارگانی دریده، پست، پرعناد و بی‌مروت می‌شوند که روی قانون جنگل را سپید می‌کنند. مردمان، اسیرِ ستمِ مفلوکی تحقیر شده، معتاد، فرسوده و جلاد می‌شوند که در کبر، سالوس و ریا، شکم‌بارگی او را پایانی نیست. او چنان عقدهٔ تحقیر دارد که سادیسم انواع بلا و محنت مردمان، او را شاد می‌سازد. در قتل مردمان، خیرگی و خودشیفتگی دارد و چهرهٔ آنان را افیونی، ژولیده، سرد و با گرد مصیبت می‌خواهد. او ستم‌پیشه‌ای دزد است که نامردی او گردابی بی‌پایان از غم، برای دیگران می‌آورد. هرجا جنگی به‌پاست، نام او نیز خواهد بود.

محنت فقیران، در آن دوره مَثَل زدنی می‌شود. آنان بردهٔ اهریمنی بی‌حیا می‌شوند که طناب دار را با حرمت‌شکنی ضعیفان، و در به‌دری پدران بی‌یاور، و درماندگی مادران بی‌پناه، و بی‌کسی فرزندان چشم‌انتظار، به‌پا می‌دارد. او طفلان را یتیم می‌سازد. او حال کودک یتیم و رنج محروم نمی‌شناسد، اما بر سر و گوش طفل یتیم، به ریا، دست می‌آورد. آن دوره، دورهٔ شیوع کجی‌ها، ناسپاسی‌ها، بی‌خیری‌ها، غفلت‌ها، بی‌صفایی‌ها، بی‌عشقی‌ها، بی‌ایمانی‌ها، بی‌وقاری‌ها، و چیرگی هواها و سوداگری هوس‌هاست. او بی مایه‌ای است که مردمان را خوار می‌سازد. دردِ ناداران و رنجِ مفلسان برای او چیزی جز شعار نیست.

نفس، شیطان و دنیا، آن بی‌فکرِ کوتاه‌سر را در ظاهری زیبا و با زشتی ضمیر و بدخمیری او همراهی می‌کنند و دل هر مسکینی را پرخون می‌سازند. در این دورانِ محنت و غم، که البته گذراست و پایداری چندانی ندارد، فقط باید به حق‌تعالی پناه برد که تنها یار آرام‌بخش اوست و بر حق ایستاد. لازم است در فتنه‌های ستم‌پیشگان پرتزویر و خدعه‌گر وارد نشد. روزی می‌رسد که حق‌تعالی داد مظلومان را از ظالم بیدادگر و ایادی ستم‌پیشهٔ او، در همین دنیا می‌ستاند. دوره‌ای که آن نیز در نزدیکی‌های ما گام بر می‌دارد. فقط باید بردبار و صبور بود و شریک حرامیانِ بی‌دین و پیرو شیطان نشد.

خدای را سپاس


 « ۱ »

هنگامهٔ دوران

در دستگاه چارگاه و گوشه‌های سپهر و زابلی مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــU ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رَمَل مُسَدّس محذوف

 

بی‌خبر! هنگامهٔ دوران کجاست؟

این همه زندانی و زندان کجاست؟

چارهٔ این مردم بی‌چاره چیست؟

مشکل رونق در این سامان، کجاست؟

چاره‌ساز مردم بی‌چاره، کیست؟

عامل این نکبت و خسران کجاست؟

سر به سر دنیا پر از آشفتگی است

خوبی و آرامش و ایمان، کجاست؟

شد گرفتار، این دیار پربلا

فرصت چرخش در این طوفان کجاست؟

گشته بیگانه دل و دین در دیار

علت نابودی انسان، کجاست؟

گرچه دارد لطف حق هر دم شمول

رحمت حق در خط پایان، کجاست؟

من چه گویم با تو، ای باهوش و تیز

مشکل دنیا در این دوران کجاست؟!

بگذر از گفتار و اندیشه نما

تا بدانی حضرت شیطان کجاست؟!

کن تأمل، ای نکو در این زمان

تا که بینی جان و هم جانان کجاست!

 


« ۲ »

غرق هو هو

در دستگاه سه‌گاه و گوشهٔ بوسلیک مناسب است

وزن عروضی: مستفعلن فعولن مستفعلن فعولن (عروض نوین)

ــ ــ U ــ /U ــ ــ / ــ ــ U ــ /U ــ ــ

مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن (عروض سنتی)

بحر: مضارع مثمن اخرب

قالب: غزل دوری

 

عشقم به دل رسیده، از رونق رخ دوست

راحت گذشتم از خود زیرا که چهره از اوست!

در ماجرای هستی دل بر گرفتم از خود

زیرا هوای این دل هر لحظه غرق «هو» «هو»ست

با خویشتن نشستم، فارغ ز ماجراها

رفتم که باز آیم، دیدم که او به هر سوست

من کیستم، خدایا، تو کیستی که هرجا!

بی‌چهره جان واحد، هردم پر از هیاهوست

غرق امید و عشقم، در ماجرای هستی

راحت نمی‌نشینم تا حق به برج و باروست

باید به دل نشیند، هردم مرا ببیند!

تا عمق و اوج جانش، گیرد مرا در این پوست

جانا نکو فدایت، دورم ز ادعایت

فارغ ز هرچه هستی، دل بی‌خبر ز هر روست

 


« ۳ »

عاشق بی‌حوصله

در دستگاه شور و گوشهٔ مهربانی مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مسدّس محذوف

 

خلوت دل، ساحتِ عشق و صفاست

پاکی دل دوری از ریب و ریاست

شادی دل هست همراهی خلق

شور و شوق دل رهین آشناست

عاشقم چون عاشقی بی‌حوصله

هم دلم از جمله دوری‌ها، جداست

محو رخسارِ قشنگ دلبرم

جان در این غم خود ز آتش‌ها رهاست

دل هوایی هواخواهان توست

در کنارت جان سراپا کیمیاست

من تو را خواهم، نخواهم هیچ کس

از تو جان در جمله عالم‌ها به‌پاست

شاهد شور دلم هستی، عزیز

شور و شیرین غزل هم پر نواست

عاشقی کار دل شوریده شد

شور و شوق‌اش هم پر از درد و بلاست

من به تو وابسته‌ام غوغای جان

تن پر از درد و غم و رنج و جفاست

تو بزن آتش دلم را هم‌چنان

هست شیرین هرچه از تو بهر ماست

دل ندارد تاب دوری تو را

ماه من، جانم بگیری هم رواست

شد نکو آزرده از قهر تو دوست

با همه شوریدگی از دل رضاست

 


 « ۴ »

هلهلهٔ لب

در دستگاه دشتی و گوشهٔ حزین مناسب است

وزن عروضی: مُستَفعِلُن مستفعلن مستفعلن مستفعلن

ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ

بحر: رجز مثمّن سالم

 

یک لحظه افتادم ز دست، یکباره پای من شکست

دل هم به پهلویم نشست، دیدم که گشتم مستِ مست

هرگز نخواهم خوب و خیر، بیگانه‌ام از هرچه غیر

فارغ ز مسجد یا که دیر، دل گشته دور از بند و بست

اشکم گهر دارد به جان دل شد برون از آشیان

بی‌روحم و دور از روان، بی‌نفس و دور از پا و دست

دل در تمنای تو شد، پنهان و پیدای تو شد

مشغول غوغای تو شد، ناگاه افتاد و نشست

ناگه به تن شد زلزله، دیدم به جانم ولوله

سر داده لب هم هلهله، تا دل ز هر سودا برست

ای نازنین دلدار من، ای رونق و بازار من

یاور تویی و یار من، هستی ابد، هستی الست

من بی تو هرگز نیستم، تو کیستی، من کیستم؟

در دست تو من چیستم، دست تو شد بالا، نه پست

دل بی‌خبر از خویشتن، رفته نکو از ما و من

پنهانی و هم در علن، بگذشته تیر من ز شصت

 


 « ۵ »

پیکر دلبر

در دستگاه غم‌انگیز و گوشهٔ حزین مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــU ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رَمَل مُسَدّس محذوف

 

شور این دل، از وصال دلبر است

محضر دلبر، به‌دور از پیکر است

پیکر دلبر بود رؤیای خلق

رؤیت حق، در خطوط آخر است

در امیدم می‌دمد رخسار دوست

چهرهٔ حق خود ظهور برتر است

لطف و پاکی و صفا دارم به دل

در کنار جلوه‌ها این بهتر است

دیده‌ام بی هیچ انکاری تو را

هرچه جز تو باشد، آری دیگر است!

من به تو دل بسته‌ام، زین پیش‌تر

ذات پاک تو در این دل باور است

دیده‌ام روی خوشت را در جهان

ذره ذره جمله عالم، کوثر است

من تو را دیدم، جمال ذره چیست!

در ظهورت بزمِ جام و ساغر است

شد تو را ساقی نکو در بزم عشق

هر دو عالم را وجودت سرور است

 


 « ۶ »

شیر پاک معرفت

در دستگاه بیات ترک و گوشهٔ مثنوی مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــU ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رَمَل مُسَدّس محذوف

 

چهرهٔ پاکی، ز دنیا برتر است

بهرهٔ دنیا، همیشه کم‌تر است

کار و بار این جهان، بی‌حاصلی است

عشق و مستی در صفا خوش منظر است

مرد حق اهل شب و خلوت بود

در شب و خلوت، تو را حق در بر است

حق کند بر تو تجلی بی‌شمار

او می و صهبا و او خود ساغر است

سینه‌ای دارم پر از عشق و سرور

در دلم هر ذره شورِ دلبر است

جان پاکم در کف او شد عیان

تا دلم را دلستان و سرور است

شیر پاک معرفت خوردم ز حق

حق مرا در هر فرازی یاور است

چهرهٔ لطف و صفا دارم ز حق

او مرا مشق و کتاب و دفتر است

من ز حق هستم، به حق خواهم ماند

چون مرا حق اول و هم آخر است

خصم دون، ظالم چه می‌داند که کیست؟

بر من و او، حضرت حق داور است

کن سخن کوته نکو، تو در حضور

دشمن حق و حقیقت ابتر است

 


 « ۷ »

سَمّ و ستم

در دستگاه چارگاه و گوشهٔ مثنوی مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

 

ستم سَمّ و ستمگر هم‌چو مار است

جهان با این بزرگی، مثل غار است

ستمگر زشت و دنیادار، سرمست

یکایک، وصف آن‌ها عیب و عار است

فقیران جهان مُردند و رفتند

ستمگر باز مشغول شعار است

همه رفتند و ظالم هم نماند

که دوزخ جایگاه کج‌مدار است

خدایا، ده به هر درمانده نصرت!

که ظالم کار و بارش، مرگ‌بار است

مکن مردم گرفتار بلایش

که بنیاد ستمگر چون غبار است

کجی، زشتی مرام ظالمان است

که ظالم بی‌وطن، بی هر دیار است

خداوندا، رسان آن یاور خلق

که پاک و مهربان و حق‌گزار است

کریما، رخش آقا را تو زین کن!

نکو در هر زمان چشم‌انتظار است

 


« ۸ »

ماجرای پرگزند

در دستگاه ماهور و گوشهٔ شور شهناز مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

 

مرا در دل، دلآرایی بلند است

دلآرایی که گیسویش کمند است

جمال نازنینْ یارم، چه زیباست!

زبان شیرین و کامش هم‌چو قند است

چنان دلدادهٔ مست تو هستم

که جان من به اوصاف تو بند است

بیا جانا مرا از خاک بردار

که ناسوت از وفور غصه گند است

زمان ما چه تاریک و سیاه است

شب یلدای این وادی بلند است

برفته ذوالجناح و رخش رستم؟!

که رخش و ذوالجناح ما سمند است

دل وامانده گردیده پر از آه!

دل عارف تو گویی تخته‌بند است

شده ایمان و دین بازیچهٔ زور

که شرمنده از آن کوه سهند است

شده آگاهی مردم چه بسیار

به جور ظالمان هم هوشمند است

نکو بگذر هم از این گونه گفتار

اگرچه ماجرایی پر گزند است

 


 « ۹ »

ره و رسم خرابات

در دستگاه ابوعطا و گوشهٔ نفیر مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

 

چه کس داند ره و رسم خرابات؟

خرابم تو چه می‌دانی، که هیهات!

جهان در غیبت و جان در بر حق

شدم در محضر آن لوده بس مات

نشستم در برش بی قامت و قد

که تا دل هم کند دلبر ملاقات

ندارم جز دل و دلبر نشانی

فدایش کرده‌ام جان، دل شده مات

زدم دلبر، ز دل قید دو عالم

ز جانم رفته دل، کم گو ز طامات

گرفتار تو گردیدم، نکو کیست؟

نباشد درد و ماتم، در دل ذات

 


 « ۱۰ »

نگین هستی

در دستگاه ابوعطا و گوشهٔ نحیب مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

 

اگرچه قهر شیطان در کمین است

ولی انسان در این دنیا نگین است

هزاران آسمان با سر شکستم

که جان حق مرا، در آستین است

منم آسوده خاطر در بر حق

اگرچه فتنه، ابلیس لعین است!

بود ابلیس دون، نفْس ستمگر

که نفس هر دو آکنده ز کین است

من و مستی، من و لطف و صفایش

که عشق و عاشقی، یکسر همین است

وصالش برده همواره دل از من

که جان در خلوتِ حسنش رهین است

دلم افتاده در سودای ذاتش

که ذاتش با دل و جانم عجین است

من و ذات و دل و دینیم با هم!

که رَخش پاکی از دیرینه زین است

دیار حق بود دار محبت

مرا کشور دل و دلبر، امین است

کجا جانم بود در ظرف ناسوت؟

کجا دل در پی دیدار چین است؟!

دل و دینم بود عشق و محبت

که راه و رسم من همواره این است

ولای حق، ولای اهل باطن

مرا در هر زمان حِصن حصین است

نکو! دل را به زلف یار بستم

از این رو حق به جان من قرین است

 


 « ۱۱ »

نقش امید

در دستگاه ابوعطا و گوشهٔ رجز مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

 

دلم باغ و گلستان و بهار است

جهان من، دیار سبزِ یار است

منم آن بامرامِ بامحبت

که عشقش بر همه عالم نثار است

گذشتم از سر دنیا و عقبا

به من تنها جمال حق دیار است

جمال حضرت حق در دل من

عزیز و دلربا و باوقار است

گرفتار تو گردیدم، چرا که

مرا جز تو، نه متنی، نه کنار است!

دلم تو، دلبرم تو، دلربا تو!

به‌جز تو، کی مرا یار و نگار است

نکو دارد ز تو نقش امیدی

ز تو دلبر مرا جان برقرار است

 


 « ۱۲ »

ماجرای آفرینش

در دستگاه افشاری و گوشهٔ رهاو مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

 

دلبر شایسته و دلدار من، آن حضرت است

علم و عشق و معرفت در من به یمن «وحدت» است

ماجرای آفرینش هست شرحی از ظهور

دولت قهر طبیعت، چهره‌ای از قدرت است

فرصت عشق و صفا و لذّت دیدار یار

لطفِ رخسار دلارای وصالِ دولت است

شوکت دنیا و عقبا و غمِ نار و نعیم

رشحه‌ای از آبشار عشق نیکوطلعت است

حکمت دنیا و دین و همت ملک برین

در بر آن پاک سیرت، شِمه‌ای از سطوت است!

شد دلم غرق وصال و سینه‌ام دریای نور

نازِ یارم، خود ظهوری از همای همت است

زد ظهور قهر حق بر کوه الحاد و عناد:

خولی و شمر و سنان و حرمله، ز آن غیرت است

رفتم از یاد و شدم بیگانه با هر قهر و لطف

ذات دیدم، مظهرش دولت‌سرای رحمت است

شد نکو حیران ذات و دل برید از غیر او

کم‌ترین غوغای ذات حق به عالم، حشمت است

 


 « ۱۳ »

گل‌خانهٔ حق

در دستگاه افشاری و گوشهٔ قرایی مناسب است

وزن عروضی:فاعلاتن فعلاتن فعلن

ــ U ــ ــ /U U ــ ــ /U U ــ

بحر: رمل مسدّس مخبون محذوف

 

سیر هستی همه دم هست به ذات

به برِ ذات شده سلسله مات

دم هستی به جهان زنده از اوست

سیرِ عالم شده چون آب فرات

دل عالم شده گل‌خانهٔ حق

جلوه‌گر از رخ او باغ و کلات

هر که با حق بنشیند، اهل است

لطف حق، داده به ما راه نجات

دل به حق دادم و دیدم دل و دین

شد ز حق بر دل هر ذره حیات

تا زدم قید حیات دو جهان

شد حیات دل من، عین صفات

صفت و فعل حق آیینم شد

خوش حیات آمد و خندید ممات

همه دم، جان نکو مات حق است

شده قندم حق و حق عین نبات!

 


« ۱۴ »

خط عشق

در دستگاه ماهور و گوشهٔ نفیر مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

 

فقیر و بینوا گرچه اسیر است!

ستم‌پیشه، بر این دنیا امیر است

کند ظالم خدایی بر سر خلق

شکم‌باره، به هر کشور دبیر است

دل مردم اگر غمناک گشته

یکی دیوانه، هر دم بر سریر است!

بکن با ظالمان هر جا درشتی

مپندارش که ببری یا که شیر است

بزن بند ستم را، بی محابا!

که ظالم بر ستمدیده، دلیر است

بود کوچک‌تر از کوچک‌ترین‌ها

کجا ظالم به ملک حق کبیر است؟!

نمی‌ماند جهان، بر ظلم باقی

هم‌اکنون سعی کن، فردا که دیر است!

نکو امیدوار وصل کامل

که عشق حق، همیشه دلپذیر است

 


 « ۱۵ »

یار یار

در دستگاه سه‌گاه و گوشهٔ زنگوله مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

 

نگاه دلبرم، در دل قرار است

دلم هر دم به دنبالِ نگار است

دل بی‌تاب من، رفت از دو عالم

دمادم، ذکر لب‌ها: یار یار است!

به شوق وصل او، افتادم از خویش

ز هجرانش مگو، جانم خمار است

منم عاشق، منم دیوانه و مست

که عشق او به دل، دار و ندار است

شب و روزم به عشق تو گذشته

وصال تو همیشه کار و بار است

دلم رفت از ظهور چهره‌پرداز

نه گُل می‌خواهد و نه فکر خار است

تو را خواهم، نخواهم غیر تو، دوست!

که جان و دل سراسر نور و نار است

صفا و صلح و صبحِ عشق و امید

مرا دین است و با ظالم چه‌کار است؟!

ستمگر شد خشونت، روح و جانش

که همواره اسیر ننگ و عار است

قرار ما نکو، عشق و امید است

که هر ظالم پلید و بی‌تبار است

 


 « ۱۶ »

بی‌قبر و کفن

در دستگاه ماهور و گوشهٔ نحیب مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

 

مرا با غیر عشق تو، چه‌کار است؟!

به دل عشق تو دلبر، خوش‌گوار است

دلم در سینه با تو، هم‌نفس شد

ز قرب تو دل من بی‌قرار است

به عشق تو، نشستم بر سر خاک

دو عالم در نگاهم یک مزار است

ز هجر تو شدم، دیوانهٔ عشق

دگر عقلم به دنیا، یک شعار است

دلم در شور و شوق و درد و نفرین

شبیهِ صیدِ هنگامِ شکار است

به غیر از تو ندارد، دل انیسی

مرا غیر تو مونس‌ها چو خار است

بیا و کن نصیبم وصل خود را

که چشمانم به درگاهت خمار است!

دلم ناب است و اکسیرم شده روح

وجودم عین هستی با عیار است

بگو تا پیش تو، جانم بگیرند!

که مردن در حضورت افتخار است

چه می‌خواهم مگر از تو، منِ مست؟!

که جز ذاتت به من، بی‌اعتبار است

بزن قید تعین، هرچه شد، شد!

که در نزد تو این مستی، قمار است

نکو دیگر نمی‌باشد، همین بس!

کفن نه، قبر نه، دل ذات یار است

 


 « ۱۷ »

مرگ و مزار

در دستگاه غم‌انگیز و گوشهٔ حزین مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

 

منم مجنون و گو مجنون کجا رفت؟

بگو لیلی کجا شد، او چرا رفت؟

نمی‌داند که من تنها و مستم

ز پا افتادم و او بی‌صدا رفت!

کشد هر لحظه‌ام این غصهٔ تلخ

چه سازد دل، چرا آن آشنا رفت؟

من و عشق و من و مستی، من و یار

بگوییدم چرا آن باصفا رفت؟

اگر رفت و دلم را برد از دست

چرا از نزد من، آن باوفا رفت؟

رهایم کن، دلم، تا که بمیرم

نگفت آخر چرا سوی جفا رفت؟

اگر مُردم، نیاید بر مزارم

چو این عاشق پی شور و نوا رفت!

نمی‌گویم، که مُردم، تا ندانی

که روحم نزد حق، سوی بقا رفت

مرا، داند عزیزی که به ذات است

نکو ذاتی شد و دور از فنا رفت

 


 « ۱۸ »

گرفتار تو دوست

در دستگاه سه‌گاه و گوشهٔ کرشمه مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

دلِ آوارهٔ من، گشته گرفتار تو، دوست

رفته از هر دو جهان و شده بیمار تو، دوست

بی‌خبر گشته دل از راحت ملک و ملکوت

هست هر لحظه پی دیدن و دیدار تو، دوست

شده‌ام سایهٔ بی‌کینه به نزد رخ تو

هر دم افتاده دلم در پی رخسار تو، دوست

شاهد بزم دلآرای رخ‌ات هست دلم

شده هر دم دل و جانم خط پندار تو، دوست

ماجرای من و تو، چهرهٔ بزم ازل است

دو جهان چهرهٔ من، شاهد آثار تو، دوست

شد نکو در هوس دیدن تو تازه قبا

خوش بود دیدن روی تو و گفتار تو، دوست

 


 « ۱۹ »

دشمن دنیا و دین

در دستگاه اصفهان و گوشهٔ مثنوی اصفهان مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

 

ستمگر، دشمن دنیا و دین است

بشر از ظلم و جور او، غمین است

چه سازد آن که در بند ستم شد

بر او قسمت، تو می‌گویی همین است؟

جهان غرق بلا و درد و غم بین!

پر از جور و جفا و کین زمین است

زمین و آسمان بارد ز بس غم

دل مردم بسی با غم قرین است

کند ظلم و ستاید کار خود را

ز باد عُجب، کارش آفرین است!

جنایت گشته او را، خاتم ظلم

بر آن خاتم، دل و جانش نگین است

بود تا مِرفَقش در خون مردم

ولی اطلس برایش آستین است

نکو، دیگر نمی‌داند، چه گوید!

که بر ابلیس دون، ظالم امین است

 


 « ۲۰ »

هم‌چو فرعون

در دستگاه اصفهان و گوشهٔ مثنوی اصفهان مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

 

دلم از هر ستم‌پیشه غمین است

که نفرین خدا بر آن لعین است

صفا از مردمان بگرفته ظالم

گمان دارد، که رب العالمین است!

نمی‌بیند به‌جز خود، هیچ کس را

که او هر لحظه، با فرعون قرین است

ستم‌کاران دنیا هم‌چو شدّاد

نظام کارشان با خشم و کین است

تباهی در جهان از ظالمان است

که ظالم، جانی روی زمین است

جزای خود ببیند ظالم دون

که دست حق، برون از آستین است

مرنجان ای ستمگر خلق نالان!

که ظلم تو، فساد ملک و دین است

عدالت کار پاکان جهان است

که عادل، در دل عالم امین است

بود خوبی جمال پاک هستی

که بر خوبان، دمادم آفرین است!

نکو را بین غم‌آلود و پریشان

که از جور و ستم هر دم حزین است

 


 « ۲۱ »

شادی‌سرا

در دستگاه ابوعطا و گوشهٔ سپهر مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

 

منم آزادهٔ مهر و محبت

به دل دارم صفا و عشق و عشرت

همه عالم به چشمم هست زیبا

ببینم ذره‌ها را چون به دقت

فدای ذره ذره جان من باد!

که هر یک شاهد حق شد به حکمت

نبینم رنگ زشتی در جهان چون

سر و پای جهان حسن است و دولت!

دلم شادی‌سرای خلق پاک است

که پاکی گشته خود رنگ حقیقت

به فهم ذره‌ای، من شاد گردم

کنم ادراک، وصلش را به همت

نکو باشد صفابخش دل خلق

کند بر جمله مخلوقات، خدمت

 


 « ۲۲ »

ذرات جهان

در دستگاه افشاری و گوشهٔ ضربی شش هشتم مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَعلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ /U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

دل من هست چه خوش در خط چوگان تو دوست

رگ رگ جان و تنم، حالتِ پنهان تو دوست

عاشقم بر تو و بر هر دو جهان، ای همه عشق!

چون شده ظاهرِ دل، خود خط کتمان تو دوست

رُخ ذرّات جهان چون ملکوت تو خوش است

برتر از هر دو، دلم گشته غزل‌خوان تو دوست!

خوش‌تر از عشرت دل، چون نبود در دو جهان

تلخی هر دو کجا، لذّت غفران تو دوست؟!

من نگویم ز خودم، چون تو نگویی از خویش

هر خودی هست سراسر، همه عنوان تو دوست

من فدای تو دلآرا، گل گلزار وجود!

چون که شد جان نکو، چهره به دوران تو دوست


 « ۲۳ »

همه ذات و همه ذات

در دستگاه ابوعطا و گوشهٔ گبری مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

 

شدم هنگامهٔ دیر و خرابات

رها کردم هر آن‌چه شد خرافات

ندیدم جز خودی در ملک هستی

جمال حق کلام است و عبارات

چو رفتم از سر دنیای حرمان

رها گردیدم از غوغای هیهات

منم با حق به خلوت‌خانهٔ دل

نخواهم از حضورش جز ملاقات

نشستم در فنا، دور از تَعَین

تَعَین در تَعَین تا شدم مات

نکو رفت و دگر پیشم نیامد

همه ذات و همه ذات و همه ذات

 


 

« ۲۴ »

محرومان افتاده

در دستگاه افشاری و گوشهٔ نحیب مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ

بحر: هزج مثمن سالم

 

ز دست ظلم و بیداد تو، دنیایم پریشان است

گرفتار بلا گردیده دل، هر دم هراسان است

خدا ویران نماید آشیان تو، به یک لحظه

بلاباران شوی یکباره، این بر حق، چه آسان است

دل بیمار مظلوم و غریب و بینوا را تو

شکستی راحت و آسان و گفتی این زِ ایمان است

من و مسکینِ بیچاره، هم آن مظلومهٔ بیمار

شکایت از تو بر حق برده‌ایم و قصه پنهان است

خدایا در برِ ظالم، حمایت کن ز مظلومان

که در ظالم نباشد خیر، چون در بند عنوان است

نکو دیگر چه سازد بهر محرومان افتاده؟

خدایا کن ترحم، چون دل درمانده نالان است

 


 

 « ۲۵ »

دیده و دیدار

در دستگاه سه‌گاه و گوشهٔ پروانه مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رَمَل مُسَدّس محذوف

 

دیده و دیدار من، بر دلبر است

چون مرا دلدار و یار و همسر است

من گرفتار جمالش بوده‌ام

بس که زیبا چهرهٔ گل منظر است

ذات بی‌مانند او را دیده‌ام

او مرا زیباترین زیباتر است

جای دل، عشقش به سینه شد مقیم

حضرتش عالی خصال و سرور است

چون بود جان جهان و جان من

بهر او هر دو جهانم پیکر است

هر دو عالم را چو دیدم، بی‌بدیل

دیده‌ام دیدار عشق برتر است

شد نکو دیوانهٔ یار عزیز

چون که در هستی به هر خوبی سر است

 


 

 « ۲۶ »

دنیا و هوس

در دستگاه همایون و گوشهٔ نفیر مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَع لُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / ــ ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

عمر دنیای دنی، بر همگان ناچیز است

نفس انسان ز هوس، در همه جا لبریز است

پر خطر هست هوس در دل آدم؛ زیرا

فتنه‌گر باشد و پر شور و شررانگیز است

مست و خام است و خیالش که بود خود دانا

بی‌خبر هست که شیطان به دلش آویز است

خوش بود آن که گریزد ز هوس، یکباره

چون که عقل و خردش، صاحب هر پرهیز است

سینهٔ پاک مرا برده ز غوغای خودش

این هوس در همه عالم چه خطرآمیز است!

حق اگرچه همه جا سرخوش و شاد و زیباست

لیک در دل به هوس، شاهد تند و تیز است

هست در جان و دلم غیر خدا بیهوده

همت جان نکو، وقت سحر خوش‌خیز است

 


 

« ۲۷ »

حاشیهٔ یک غم

در دستگاه چارگاه و گوشهٔ زابل مناسب است

وزن عروضی: مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلن

ــU U ــ / ــ U ــ / ــU U ــ / ــ U ــ

بحر: منسرح مثمن مطوی مکشوف

 

سینهٔ دنیای من پر ز غم و ماتم است

چهرهٔ گل‌گون تو حاشیه‌ای از غم است

رفته ز دار فنا، جان پسر چون دلم

چهرهٔ دار بقا، حاصل بیش و کم است

ظلم و ستم کرده قطع، ریشهٔ امید ما

ظالم بی‌مایه هم از ستمش دَرهم است

خیز بگیر ای بشر، عمر نماند به تو

نقد همین عمر ما، چهره به چهره دم است

بگذر از این آشیان، دل بکن از جور تن

لطف و صفای تو هم بر دو جهان مرهم است

کرده ستم خم، قد و قامتِ روز و شبم

ظالم بی‌مایه خود، بر همگان چون سم است

می‌زندم عشق حق، بر خط لطف و صفا

قرب حق اندر دلم، نغمهٔ زیر و بم است

گرچه نکو کشتهٔ حق شده بی هر سخن

غایلهٔ حجتش، همهمهٔ آدم است

 


 

 « ۲۸ »

فتنهٔ آخر الزمان

در دستگاه افشاری و گوشهٔ قرایی مناسب است

وزن عروضی: مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلن

ــU U ــ / ــ U ــ / ــU U ــ / ــ U ــ

بحر: منسرح مثمن مطوی مکشوف

 

چهرهٔ دنیای ما، پر خطر و مبهم است

آن که گذشته ز حق، باز همان آدم است

جور و جفای بشر، کرده جهان را خراب

چون هوس بی‌امان، علت هر ماتم است

دانش و فن و هنر، در ستم آمد پدید

ظالم بی‌مایه خود، سست، نه که محکم است!

بی‌خبر آمد پلید، از خط پاکی و عشق

چهرهٔ خون‌بار دهر، در گرو هر غم است

راحت و آرام ما، رفته به باد فنا

خوبی و ظلم و ستم، غایله‌ای درهم است

دین شده بازی، ببین توطئهٔ اهرمن!

فتنهٔ سالوس او، مُفسد هر مرهم است

وای از این حال دین، وای از این حال خلق!

فتنهٔ آخر زمان در کف اهریمن است

هست نکو در امان، از طرف آسمان

ورنه که عمر کمش، کم‌تری از هر کم است

 


 

 « ۲۹ »

دل پر خون

در دستگاه نوا و گوشهٔ حزین مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مفعولاتن (عروض سنتی)

ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــ ــ ــ

مفعول مفاعیل مفاعیل فع (عروض نوین)

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف مجبوب

 

عشق تو مرا می‌کشد آخر، ای دوست!

حالا بدهم جان به تو بهتر، ای دوست!

از عشق تو نازنین، دلم پر خون است

تقدیم کنم جان به تو یکسر، ای دوست!

غم کرده خرابم ز دو عالم، ای وای!

غمخانه شده دلم سراسر، ای دوست!

سوز دل من، به ذات عشقت پر شور

جان رفته ز هرچه شور و هر شرّ، ای دوست

آتش خنکم کرد به سوزت، ای ماه!

دوزخ چه بود؟ نسیم دیگر، ای دوست!

من آتشم و دوزخم و بی سر و پا

ذات تو بود مرا چو در بر، ای دوست!

وصل تو مرا کشته، دگر جنت چیست؟

هر جا به منی جنت برتر، ای دوست!

گردیده نکو ز وصل تو شوریده

هستی تو به من هماره سرور، ای دوست!

 


 

« ۳۰ »

دیدار دوست

در دستگاه ماهور و گوشهٔ نفیر مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــU ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رَمَل مُسَدّس محذوف

 

جان من باشد پی دیدارِ دوست

دل بود آشفتهٔ گفتار دوست

عشق من برده دل از غوغای خلق

می‌نهم گردن چه خوش بر دار دوست

شاهد تنهایی من بوده، او

هست این کردار من رفتار دوست!

دل بریدم از سر دنیا و خلق

گرچه باشد جملگی کردار دوست

ذات تو خواهم به‌دور از هر نمود

در خط ذاتم، پی دیدار دوست

جان و دل دادم نکو، دیگر مپرس!

از چه افتادی فقط در کار دوست؟!

 


 

« ۳۱ »

دل سجاده

در دستگاه همایون و گوشهٔ بختیاری مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَع لُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ /U U ــ ــ / ــ ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

جان من در هوس دیدن هر درگه نیست

دل من، در پی دیدار وزیر و شه نیست

آن که باشد پی دیدار همین دو، به جهان

نبود عاقل و برتر ز یکی ابله نیست!

جز خدای ازلی، خالق کل دو جهان

دل نخواهد، به دلم پاک‌تر از «اَللَّه» نیست

بی‌خبر از دو جهانم، دو جهانم هیچ است

در دلم از دو جهان، چهره به جز آن مه نیست

حق بداند که منم عاشق آن بی همه کس!

از دلم جز کف سجاده، کسی آگه نیست

شد نکو در بر آن حور، به صد قامت خم

چون به‌جز ذات عزیزش به کسی همره نیست

 

 


 

« ۳۲ »

عزیز برتر

در دستگاه شوشتری و گوشهٔ حزین مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید (ترانه) یا هزج مسدّس محذوف

 

ز دوری تو دلبر، دل غمین است

دلم غرق جمال یاسمین است

دلت گل، پیکرت گل، جان فدایت!

رخ‌ات رشک سماوات و زمین است

منِ عاشق، تو را دیدم به خلوت

که عشق تو دلآرا در کمین است!

دل دیوانه‌ام رفت از سر خویش

که یار نازنینم برترین است

دلم هجر تو را در سینه دارد

وصال تو ثنای آفرین است

نکو عاشق‌کشی دیده ز یارش

عزیزی که مرام او چنین است!

 


 

« ۳۳ »

نقش دم

در دستگاه ماهور و گوشهٔ نفیر مناسب است

وزن عروضی: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (عروض سنتی)

مستفعلن مفاعلُ مستفعلن فَعَل (عروض نوین)

ــ ــU ــ / U ــU U / ــ ــ U ــ /U ــ

بحر: مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف

 

آدم دم است و نقش دمش رخش رستم است

خوش آن کسی که دم به دم، همه دم، پاک و آدم است

آدم کجا و ظالم جانی کجا، پسر؟!

آدم کسی بود که بر اسرار محرم است

حیوان کجا و صاحب سالوس پر دغا

جرثومهٔ پلیدی و رفتار مبهم است

آدم کمال و کمال آمد از برش

بر ذره ذره قامت گیتی چو مرهم است

گر بنگری به آدم و روح پر از صفا

او را دلی بود که در همه دم، جلوهٔ غم است

بیهوده‌گو چگونه بگوید غزل، نکو

هرچه ز حق بیان بکنی، باز هم کم است

 


 

« ۳۴ »

سیلاب خون

در دستگاه افشاری و گوشهٔ قرایی مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

 

 نمی‌داند بشر حق چند و چون است!

ز پاکی‌ها و خوبی‌ها برون است

 چو افتاده به ظلمت‌خانهٔ دهر

برایش آن‌چه می‌ماند، جنون است

ستمگر ریشه و بذر جحیم است

همه زشت و بدی در وی کمون است

 درون این جهانِ بی‌محابا

سراپای بشر غرق فنون است

 به نزد ناتوان باشد، توانا

ولی نزد توانگر، خود زبون است!

کند بیچاره مردم را تماشا

نکو! او در پی سیلاب خون است

 


 

« ۳۵ »

آسمانِ جان

در دستگاه ابوعطا و گوشهٔ نفیر مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن(۱)

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رَمَل مُسَدّس محذوف

 

آسمانِ جانِ من غرق صفاست

در دلم، صد آسمان از چهره‌هاست

آسمانِ دیده‌ها را دیده‌ام

آسمانِ گوش من پر از صداست

دیده دل بس آسمان بی‌حساب

آسمانِ دل، چه پر شور و نواست!

عرش حق شد آسمان خلق خویش

آسمان عرش حق، یکسر قضاست!

شد نکو در آسمان ذات، مات

آسمانِ ذات حق، ذات خداست

 

۱- وزن یاد شده، از اوزان معروف مثنوی است.

 


 

« ۳۶ »

حدیث تلخی‌ها

در دستگاه شور و گوشهٔ پروانه مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

 

غم عالم به دل شور و شرر داشت

 که در دل شور و شر، صدها هنر داشت

 دلم از غصه‌ها گردیده گر تلخ

 حدیث تلخی‌اش را دل خبر داشت

 شده دل در پی دلبر، پر از غم

که دل در عشق خود یاری به بر داشت

 دلم افتاده در دام عزیزی

 که عشقش شرحِ حالی مختصر داشت

من و سوز و، من و درد و، من و غم

کجا حالات دل بر او اثر داشت؟!

شدم آوارهٔ کوه و در و دشت

غم عشقش هزاران دردسر داشت

شدم فانی به عشق آن دلآرا

نگو مدحش برایم سیم و زر داشت؟

من و عشق جمال دلفروزش

 دو عالم جلوهٔ نو زیر پر داشت

نکو از شور و شوق دهر افتاد

 به دل غوغا و اندوهی دگر داشت

 


 

« ۳۷ »

نماز و ناز

در دستگاه چارگاه و گوشهٔ قرایی مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

 

دل از غوغای پاکی‌ها به ناز است

سراپای جهان، مست نماز است

نماز و ناز دل، برد از سرم هوش

کجا دل در پی راز و نیاز است؟!

منم تنهاترین تنهای عالم

دلم غوغاسرای رمز و راز است

شده دنیا اگر محدود و بسته

مرا هم دیده، هم دل، بازِ باز است

حقیقت چهره‌ای نادیده دارد

مگو راه وصال حق دراز است

نکو در پرتو رخسار آن ماه

نشست و دید دلبر ساز ساز است

 


« ۳۸ »

مسجود ملایک

در دستگاه همایون و گوشهٔ کرشمه مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

 

جهان نور است و عالم غرق ناز است

که چشم ذره‌ها چون دیده باز است

میان جمله مخلوقات، انسان

نگار نازنینِ دل‌نواز است

شده آدم چو مسجود ملایک

وجودش چهره‌ای پر رمز و راز است

مگو غفلت به جان آدم افتاد

که لطف ایزدش هم چاره‌ساز است

اگر غفلت بود، هرگز غمی نیست

که داروی بدی‌ها خود نماز است

نیاز هر نمازی شور و پاکی است

نکو حکم رخ‌اش دیدن، جواز است

 


 

 « ۳۹ »

چه عجب دردسری است

در دستگاه ابوعطا و گوشهٔ خجسته مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَعلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ /U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف (مقصور)

 

زاهد و صورت ایمان! چه عجب دردسری است

ظاهر و چهرهٔ پنهان! چه عجب دردسری است

رفته از خرقهٔ رندان، همه دم قول و غزل

غربتِ سینهٔ سوزان، چه عجب دردسری است

رونق وصل چه باشد، به شبِ سوز و گداز

شاهد بزم غریبان، چه عجب دردسری است

کی زدم سینهٔ پاکی به سر کبر و غرور؟

دلبر بی سر و بی جان، چه عجب دردسری است

دل آسودهٔ من رفت ز هر شیون و شور

معرفت در خط عرفان، چه عجب دردسری است

شده‌ام شاهد تنهایی آن حور پری

در بَرَش چهرهٔ انسان، چه عجب دردسری است

شد نکو، لطف غزل در دل عشق

آفرین خانهٔ دوران، چه عجب دردسری است

 


 

« ۴۰ »

چوبهٔ دار

در دستگاه شوشتری و گوشهٔ نفیر مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

 

دلی دارم که بی ایل و تبار است

جهان در گوشهٔ این دل، به کار است

اگرچه این جهان، سودای ما نیست

ولی هر ذره‌اش مهرِ نگار است

مرا دلبر به بر، وصلی دگر داد

که از شادی آن، دل برقرار است

نمی‌خواهم بگویم راز دل را

که دل در اوج هستی، تار و مار است

صفای سینه‌ام از «هو» رمق جست

تو گویی دل حق و حق در مدار است

صفات و فعل او، ما را مدد شد

اگرچه ذات حق، دور از جوار است

مرا عشق رخ‌اش دیوانه کرده

که دل در چهره، بی رنگ و عیار است

جمال ذره‌ها با آن همه شور

دل و جان را به عشق حق، شرار است

گذشتم از بر خویش و سر غیر

نکو آخر، پناهش چوب دار است!

 

مطالب مرتبط