مویه: ۵۵
مثنویهای حیرانی
شناسنامه
سرشناسه | : | نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷ - |
عنوان و نام پديدآور | : | حیرت ذات: مثنویهای حیرانی/ محمدرضا نکونام. |
مشخصات نشر | : | تهران : انتشارات صبح فردا،۱۳۹۳. |
مشخصات ظاهری | : | ۸۵ ص.؛ ۲۱/۵×۱۴/۵ سم. |
فروست | : | مویهی؛ ۵۵. |
شابک | : | ۹۷۸-۶۰۰-۷۷۳۲-۷۸-۶ |
وضعیت فهرست نویسی | : | فیپا |
عنوان دیگر | : | مثنویهای حیرانی. |
موضوع | : | شعر فارسی– قرن ۱۴ |
رده بندی کنگره | : | PIR۸۳۶۲/ک۹۳ح۹ ۱۳۹۳ |
رده بندی دیویی | : | ۸فا۱/۶۲ |
شماره کتابشناسی ملی | : | ۳۶۹۹۸۸۶ |
فهرست مطالب
پیشگفتار / ۹
فقر و فنا
حیرت بی پا و سر / ۱۳
یاد یار / ۱۶
لب به لب / ۱۷
چشم بگشا / ۱۹
گلیم بخت / ۲۱
ماجرای شب
زبان شب / ۲۵
حقیقت شب / ۲۷
شب محبوب / ۳۰
شادی شب / ۳۲
اسرار شب / ۳۳
شتر دیدی ندیدی / ۳۴
شنیده شب / ۳۵
وحدت حق
(۵)
درس وحدت / ۳۷
درس استاد ازل / ۳۹
غوغای شب / ۴۲
خلوتگاه راز
چرایی عاشقکشی / ۴۴
بیخود از خود / ۴۶
یار بیحجاب / ۴۷
منزل دلدار / ۴۹
شب و تنهایی
کاسه صبرم / ۵۰
خنجر و مرهم / ۵۱
زندان عشق / ۵۴
عشق صافی
طمع باران دل / ۵۶
سه منزل / ۵۸
چاکر / ۵۹
لطف حق
سینه دهر / ۶۱
صاحب صوت و صدا / ۶۳
پناه عالم
(۶)
پناه عالم / ۶۵
خدای جهان / ۶۵
خدای محمد صلیاللهعلیهوآله خدای علی علیهالسلام / ۶۷
عالم حقنما
ذره ذره / ۶۹
پرگار قضا / ۷۰
بداندیش و نیش
گریز از نااهل / ۷۲
میدان جنگ / ۷۳
مثنویهای دیگر:
حرفی از معنا / ۷۵
هنگام سحر / ۷۹
هیزم آتش / ۸۳
(۷)
پیشگفتار
حقتعالی دارای هویت شخصی است. خداوند با هویتِ شخصی خود، با هر پدیدهای است و به آن حیات میبخشد. این که خداوند با تمام هستی خود با هر پدیدهای است، اوج عشق اوست؛ آوردگاهی که مقام «ذات» نام دارد و از آن جز «حیرت» که نهایت معرفت است، نصیب نمیشود. مقام بدون اسم و رسم حقتعالی مقامی دستیافتنی است، نه عنقایی نادیده بر قاف ناشناخته. هم بنده این توان را دارد که به آن ساحت وارد شود و مظهر بدون اسم و رسم حقتعالی گردد، که اوج ولایت است و هم حقتعالی حیران بنده خویش در این مقام است. خداوند وقتی آفریدهای را مینگرد، حیران او میشود. هم خداوند پریچهره است و هم پدیدههای او. پریچهرگان چه حقی باشند و چه خلقی، تاب مستوری ندارند و زیباییهای خود را نمود میدهند؛ زیباییهایی که نمود آن، شگفتی میآورد و حیرت میافزاید. اگر کسی بتواند به پدیدهها نزدیک شود و گوش جان بر ندای دل آنان آورد، صدای حق را از آنان میشنود. خداوند با همه هستی خود در هر پدیدهای نشسته است. خداوند با تمامی پدیدهها حضوری یکسان دارد و به همه به یک اندازه دارای قرب است. خداوند میخواهد هر پدیدهای نیز به او قرب داشته باشد. تسخیر پدیدهها واگذاری حقتعالی، خود را به پدیدههاست. تسخیر، نمونهای از عشق حقتعالی به آفریدههاست. خداوند چون عاشق است، هم ناز بنده (بلاکشی و نیز سازگاری با خَلق) و هم نیاز (بخششهای مالی به خلق) او را دوست دارد؛ همانطور که نماز (عبادت و بندگی) او را میستاید:
«هرچه دیدی در سرای ملک بود
طره زلف نگارم مینُمود
خرّمم در ملک جان خویشتن
خرّم از لطفِ جمال یار، من
ذکر جانم بوده «حق» با های و هو
حیرت از من برده آب و رنگ و رو
روح حیوانی ز من بربست رخت
تا دلم حیرتنشین شد سختِ سخت
ماندهام چون بیعساکر، بیعصا
رفته از دستم مهارِ دست و پا
بس که با خلوت دلم گردیده یار
دورم از دنیا و دیگر کار و بار
گر بریدی از تن و ما و منی
ور بریدی دل ز دنیای دنی
میرسی بر منزل دلدار خویش
خلوت خود در شب بیدار خویش
حیرت و خلوت دلم برده ز دست
تا چنین گشتم، رها شد هرچه هست»(۱)
خدا را سپاس
- حیرت ذات، برگزیده از ص ۱۶، ۴۵، ۴۶ و ۴۸٫
« ۱ »
فقر و فنا
حیرت بی پا و سر
بزم تنهایی گزیدم یک زمان
دور گشتم از سر خیل کسان
چون نظر کردم ندیدم هیچ کس
غیر خویش و غیر هیهای نفس
من چهام؟ تاب و تب و سوز و فغان؟!
جز دم و آهم برفته از میان
چون که رفتم در درون خویشتن
جان برید از این تن و این پیرهن
بی سر و تن گشتم و بی دست و پا
دل رها شد از سخنها، از صدا
خواستم سودای ملک تن کنم
یک دمی چون مهرخان شیون کنم!
لب گشودم تا سخنسازی کنم
با دل دلدار خود بازی کنم
چشمه لب را گشودم چین به چین
تا بگویم ماه من، من را ببین!
ناگهان درباختم لب را چنان
با زبان و چشم و مغز و استخوان!
تا بدیدم خویش را در ملک جان
نیست گشتم از سر ملک جهان
غرق حیرت گشتم اندر آن میان
شد وجودم مات و مات از هر نشان
چاک دادم حیرتِ بی پا و سر
شد رها دل از تمام شور و شرر
خنجر غیرت زدم بر قلب خویش
تا کنم دل در کنارش ریش ریش
دل که کردم ریشِ ریش از هر نمود
این که بگریزد ز هر بود و نبود
رشته رشته کردم این دل در میان
تا شود فارغ ز سودای جهان
غیر حق از دفتر دل پاک شد
دل تهی از خاک و از خاشاک شد
شد وجودم حق، بهدور از ما و من
بیخبر از خویش و دور از خویشتن!
نیست گردید و فنای ذات شد
جلوههای من همه ابیات شد
فانی حقم، سراپایم فنا
از فنا دریافتم شور بقا
شد بقا آیینه اندیشهها
شاخه کی روید بدون ریشهها
عالم فقر و فنا سودای دل
ماجرای این دو را از دل بهل!
چون رسیدم بر دیار کشتگان
جان جانان را بدیدم در میان
جلوهای کرد آن شمایل در وجود
هرچه دیدم بود و غیر از او نبود
یاد یار
هرچه بینم، یار میآید به یاد
دیده و دل بیفروغش نیست باد!
پیش من باشد جمالش ماسوا
شد گلستان و گل از او پربها
زشت و سستی نیست خود در این جهان!
عقل تو کوته بود در این میان
هرچه دیدی، در سرای ملک بود
طره زلف نگارم مینُمود
خرّمم در ملک جان خویشتن
خرّم از لطفِ جمال یار، من
خار اگر بینم، ببینم آن نگار
گل اگر بینم، شناسم حُسنِ یار
یار را بینم که گشته مستِ مست
از سر مو تا نوک انگشتِ دست
چشم میبینم بود مست و خمار
اشک میبینم چو باران بهار
ناز دلبر، شمّهای از ناز اوست
نغمهاش خود گوشهای از ساز اوست
تا نشستم در کنار دلبرم
یادم آمد از گل نیلوفرم
تا رسیدم روی در روی عدو
دوست دیدم، چهره چهره روبهرو
هرچه را دیدم به هر رخسار و رو
دیدم «او» باشد به چهره مو به مو!
لب به لب
بعد از آن دنیای صورت، ناگهان
دیدم او را حاضر آمد در میان
چون نقابش را بزد از رخ کنار
روی ماهش شد به خوبی آشکار
زیر پا دیدم همه ملک وجود
لب نهادم بر لبِ یار ودود
صوت عالی گرچه باشد در حجاب
تا سلامش دادم، آمد خوش جواب
من سلامش دادم، او پاسخ بگفت:
کیستی؟! وانگاه از من رو نهفت
پاسخش گفتم: منم، دیوانهای
بیکس و بیخانه و کاشانهای
این جهان گشته برایم دردسر
خانه بر من تنگ میآید، دگر
من رها سازم جهان و ملک تن
تا بَرَم خیری ز کار خویشتن
بگذرم هم از فنا و از بقا
تا بگویم ماجرای آن ندا
اندر آن عالم که گوییدش فنا
شد عیان زیبارخی ناگه مرا
تا که دیدم آن قد و قامت عیان
مست گشتم، هوش من رفت از میان
رفتم و رفتم، ولی آمد به سر
ناگهان هوش از پی فکر و نظر
گفت با من، ای پسر تو کیستی؟
از کجایی؟ وز چه جنسی؟ چیستی؟!
لب گشودم تا غزلخوانی کنم
مشکل او حل به آسانی کنم
از نگاهش ناگهان رفتم ز تن
باز هوشم رفت و آمد در بدن
بارها رفتم، ولی باز آمدم
قهر دیدم، گرچه با ناز آمدم!
او به ناز و من نیاز عاشقان
من به سوز و او به ساز جانِ جان
چشم بگشا
چون رسیدم حالتی، گفتا به من
چشم بگشا تا تو را گویم سخن
گفت با من ای همه ناز و نیاز!
این چه حال است اندر این راه دراز؟
گر تویی عاشق، چرا پژمردهای؟!
داغ عشق و عاشقی چون خوردهای؟!
خیر عشق و عاشقی را برده دل
تیغ شمشیر رخاش آزرده دل
عشق بر تو چون چنین دشوار شد
یا بیا راحت برو در کار خود
گر که خواهی رونق بازار خویش
پس برو کاری دگر بردار پیش
چون نشد ممکن، نرو در کار هم
یا رها کن یا بکن پیکار هم
پیچ و خم بسیار دارد راه عشق
گم شود پیچ و خم درگاه عشق
سوز و ساز عشق حق، طوفانی است
رمز و راز عشق حق، پنهانی است
راه عاشق هست راهی پرخطر
اهل وسواسی اگر، زآن کن گذر!
مقصدِ اول گذشت و بعد از آن
سه، نُه از پی، تا که آیی نزد جان
گفتنش آسان بود، لیکن عمل
بایدت تا بنگری خود ماحصل
چون رسید اینجا سخن، گشتم عیان
تا بیان سازم ز خود نام و نشان
گفتمش: ای دلبر نازآفرین
بگذر از دنیا و عقبا همچنین!
این سخن با دیگری گو، نه به ما
چون که کار ما گذشته است، از قضا!
عشق بر ما از ازل شیرازه شد
کار مجنون هم ز ما آوازه شد
عشق میجویم، خطر دیگر کجاست؟!
عاشقی پویم، حذر کردن جفاست!
تا شدم تنها، غریب و ناتوان
شد نگهدارم همی سلطان جان
گلیم بخت
من گلیم بخت خود را بافتم!
غرق عشقم، عاشقی را یافتم
هرچه باشد سوز در بحر وجود
بر من آن جاری کن از دریای جود
سوختم تا درس عشق آموختم
ساختم تا شمع جان افروختم
سر نهادم در برت، دلدار عشق!
سر مگر یابد ز تو پندار عشق
کفر و ایمان شد اگر بازار یار
عشق میخواهم، دگر با کس چه کار!
یار میخواهم غمی از دار نیست
سربهسر در جان و دل جز یار نیست
گر صفا خواهی، صفای عشق، من!
ور خدا خواهی، خدای عشق، من!
عاشقم، در عاشقی کی شد زیان
کسب و کار ما بود سودش همان
کاسه دل، پر ز عشق یار شد
خون دل در ما، غم اغیار شد
میپرستم دلبر دلدار را
دادگر، آن شهره بازار را
میپرستم عشوه بیمار را
او به دل زد غنچه خونبار را
میپرستم غمزه غمبار را
دیده در دل حضرت دادار را
میپرستم خال هر پندار را
آن که دیده هر گل و هر خار را
بتپرستم، کفر من از عاشقی است
عاشقم، وین شکر من از عاشقی است
عاشقی شد خاری دوران ما
عاشقی شد چرخش میدان ما
در برت ناچیز هستم، ای عزیز!
هرچه داری هجر و غم در ما بریز!
شد دلم از عشق، قربانی تو
در برِ تو زنده گشتم نو به نو
من نمیترسم ز سودای وجود
دل ندارم، رفته از ما نقش سود
عاشقم، آن عاشق بیچارهای
کاو شده در غربت او آوارهای
دلبرا، جانم بگیر و خویش ده
حال و روزی عاقبتاندیش ده
من تو را خواهم، نخواهم هیچ، هیچ!
پای دل، جز در کمند خود مپیچ
نازنینا، عاشقم من عاشقم
در ره عشق تو جانا صادقم!
دل پر از شوق است و عشق بیامان
ای نکو، بس کن، مده شرح و بیان!
« ۲ »
ماجرای شب
زبان شب
منم شب، منم ظلمت این جهان
شدم تار و تاریک خرد و کلان
کنم چهرهها را به قبض و غضب
شدم عامل رنج و سوز و تعب
منم قهر پیچ و خم هر طریق
من اسباب گمراهی هر فریق
ز من حیرت اهل دل شد زیاد
تباهی و فتنه ز من بوده یاد
همه شر و زشتی درون من است
که با روشنایی دلم دشمن است
بسی عیب و نقص است در من نهان
بدی در دل شب شود خود عیان
هر آن ناروایی روا داشتم
بهحق از کجی قد برافراشتم
خرد چون ز من دور و بیگانه شد
زبونی من دید و افسانه شد
گر ابلیس رانده شد از کوی «هو»
گرفتار من گشت و شد عیبجو!
دم وسوسه در وی انداختم
چو مردود حق شد، بر او تاختم
از آن پس گرفتار من شد، چنان
که بردم ثمر از برش هر زمان
منم با دل و جان تو آشنا
به تاریکی دل تدبر نما!
به هنگام غفلت، منم با تو دوست
به عصیان مرامت، مرام عدوست
گر از من گریزی، بگیرم تو را
تو خود کی توانی گریزی ز ما؟
گریزی ز من کی؟ چگونه؟ کجا؟!
منم با تو هر دم به ره پا به پا
خلاصه، بگفتم به صوت جلی
که هر نقص و کم هست در من؛ بلی!
جهانی شده در دل من تباه
درون من است هر بدی و گناه
حقیقت شب
بهناگه شبی خوش به وقت سحر
همانگه که حق شد به جان، جلوهگر
شنیدم که رندی قلندر، نهان
بگفتا به من با بسی امتنان
تو شب رخصتی بهر نیکونگار
مگو اینچنین در برِ کردگار
تو یک دولتی، بر تو ظلمت خطاست
تو نوری و این گفتهها نابهجاست!
تو هستی توانا و سلطان تویی
به هر دل غزلخوان چو دستان تویی
تو با خوشدلان نغمه آغاز کن
تو رمز و کلید هنر ساز کن
نباید که خود را پریشان کنی
چرا روح خود را تو حیران کنی؟
تو استادی و درس عشقت رواست
تو را حرمت سوز و سازت سزاست
درون تو هر گوهری یافتم
به عشقت قسم، نردها باختم
شد از تو به من، درس وحدت روا
همین عُزلتم شد مرا کیمیا
تو یار من و دور تنهاییام
تو دلدار سودای رسواییام
تو یار صَدیق و تویی مهربان
تو دلدار صادق به روح و روان
تویی محرم راز خرد و کلان
تویی ناظر عشق و طغیان جان
گزیدم به سوی تو سیری تمام
که تا باز گیرم ز تو هر مَقام!
رسیدم چو نزد تو در کوه و دشت
شدم همرهت چون به سیر و به گشت!
به محرمسرایت گرفتم مُقام
غم بیش و کم پیش من شد تمام
به دنبال آب حیاتم، که من
به ظلمت رسیدم به روح و به تن
به هرجا رسیدم، تو بودی عیان
کسان با تو بودند و هم ناکسان
دریدم بسی پردههای سیاه
بریدم ز خود رشتههای گناه
بهسوی تو چندان که پیش آمدم
رها از سر غیر و خویش آمدم
به تو هرچه شد آشنا جان من
ارادت فراوان شد از نفس و تن
ز اسرار تو شد دلم باخبر
بشد هستیام از تو در شور و شر
بگفتم که از من، تویی باخبر
ز اسرار حکمت، به سیر و سفر
تو آیین مِهری به مُلک و مُلوک
تو رمزی، تو رازی، به سیر و سلوک
تویی صاحب سِرّ خرد و کلان
تو آگه از اسرار جان و جهان
شب محبوب
خلاصه بگویم، تویی باخبر
ز پیر و جوان، هم ز جن و بشر
تو محرم به راز دل هر خسی
تو همراه هر ناکس و هر کسی
تو ظلمت نهای، نور و هم رحمتی
تو حیرت نهای، عیش و هم عشرتی
تو همراه هر مادر مهربان
تو خلوتسرای دل عاشقان
درون تو باشد هزاران کمال
برونت سیه، تا نیابی ملال
من آن گفتهها را ندارم قبول
ندارم قبول و نیام هم عجول
تو را نامرادان چو نشناختند
به جهل و گمان بر تو بس تاختند
علی علیهالسلام بود تنها امیری که او
دلش با تو و چاه غم کرد خو
خود آقا علی علیهالسلام میشناسد تو را
که در تو دلش را بداد او جلا
غریبان به همراه تو در نماز
تو با جمله عاشقانی به راز
تو محبوب من بودهای همچو نور
تو ای شب! تویی خلوت کوه طور!
تویی یاور و محرم عاشقان
تویی شور معشوق خود در نهان
غمت را فراوان مکن، ای رفیق!
دلت را پریشان نکن در طریق
چو عاشق به معشوق خود عاشق است
تو عاشق به هر دو، دلت شایق است!
تو محبوبی ای شب، تو همراه تب!
تویی مونس من به وقت تعب
شادی شب
بگفتم ز هر در سخنها بسی
نشد باخبر زآن سخنها کسی!
چو شب شد ز گفتار من باخبر
شد از پشتْبامی چو مه جلوهگر
بگفتا: ز من نور آمد پدید
توان نیز مهتاب در من بدید!
به دل، روشنی پرتوی شد ز من
ز من شد فزون رونق روح و تن
همی گشتم از چشم مردم نهان
که تا گردم آرام جان جهان
شدم سایه خلوت این و آن
شدم رونق دلبران جوان
شدم محرم راز هر نامراد
ز من، خلوت دل تو را مانده یاد
به هر کس که گفتم سَر و سِرّ خود
فقط دشمنم گشت و یارم نشد!
اسرار شب
بیا ای قلندر، تو سازی بزن
همه سوز و سازم به نازی بزن
بیا آنچه گفتی همه ساز کن
ره سوز و سازم تو آغاز کن
تو اثبات کن چهرهام در جهان
که ماند به ذهن زمان، جاودان
حقیقت بود این هویت به من
بود این من از ذاتِ سِرّ و علن
چه بسیار بر من ستمها رسید
که هر کس مرا سوی زشتی کشید
مگو با خودت بیش از این: ای عجب!
نیارم به لب، من ز اسرار شب
نگفتم که مردم چهها میکنند؟!
نگفتم که در شب جفا میکنند؟
نگفتم هم از مردمان جهان
از ابلیس و شیطان و دیگر کسان
نگفتم، اگر زآنچه دیدم علن
نهان کردم اسرار خود در سخن
نگفتم که تا جمله بندم دهن
ز هرچه که بینی به روح و به تن
شتر دیدی ندیدی
سخن گرچه شد زین مطالب دراز
ولی کوته آمد از افشای راز!
همه آنچه دیدم، نچیدم نخست
شتر دیده، گفتم ندیدم درست!
سخنها فراوان، ولی کو جواب!
سپردم همه آنچه دیدم بر آب
همه هرچه شد در دلم از کسان
بدادم به آب و برفت از میان
سرودم بر این وزن، دو سههزار
ز اسرار عالم به گشت و گذار
ز دنیا و برزخ ز غوغای حشر
ز خوب و بد عارف و اهل نشر
ز شاهان و خان و ز پیر و فقیر
ز حسن و ز عیب غریب و اسیر
ز سالوسیان و ریاپیشگان
ز دزدان جانی خلد آشیان
ولی پاره کردم همه ریز ریز
بدادم به آب و دلم شد تمیز
شنیده شب
هر آنچه شنیدم، سپردم به آب
که تا راز هر کس نگردد کتاب!
شنیدم سخنها ز شب هر زمان
به قلب سویدا نشاندم نهان
چه بس ماجراها شنیدم به خواب
که گر پرسی از من، نگویم جواب
به رویات شدم در بر حق جهان
به بیداری دل، جهان شد عیان
دهان بستم از جمله بیش و کم
نگفتم به کس، هیچ چیزی ز غم!
که اسرار عالم شد از بهر حق
نباید که آید به نقش ورق
اگرچه نوشتم از آنها زیاد
نهادم به آب و بدادم به باد
پشیمان شدم گرچه زین کار خود
ولی بود تقدیر و کارش نشد
نکو! لب فرو کش، نهان کن، نهان!
که هر سِرّ بُوَد پیش کاتب عیان
« ۳ »
وحدت حق
درس وحدت
هرچه میگویم همه یکسر ز «هو»ست
فکر من ذکر رخ آن ماهروست
پرده ذهنم شده پندار او
غیر او هرگز در افکارم مجو!
در مَثل، فکرم بود همچون صدف
شد درونش دُرج وحدت از هدف
دلبرا، اندیشه باشد پیشهام!
گرچه درس وحدت است اندیشهام
پیشهام شد وحدتِ جانآشنا
گر پسندت نیست، از خود کن جدا
هرچه باشد جملگی تقدیر توست
یار من هستی، دلم نخچیر توست
هرچه در عالم ببینی، نیک و بد
تار زلفی شد که یارم پنجه زد
دل ز دلبر شد مرا در هر ظهور
کی من از خیر و شرش کردم عبور؟
دل برفت و دلبر آمد در نماز
شد نمازم ناز و راز و هم نیاز
عشق او چون خیمه زد بر ملک جان
بیزمان گشتم، رها از هر مکان!
گر توانی، یک سفر کن در وجود
عاشقانه کن به کوی حق سجود
دل بگیر و دل بده، غیرش بهل!
تا رهاند جانت از این آب و گل
بوی گِل تا گُل دهد از او نشان
بوده هر دو از ظهور او به جان
گل کجا و من کجا، دلبر کجا؟!
هر سه یک چهره شد از عشق و صفا
من ز ملک عشقم و عشقم شد او
فارغ از پرگار و پندار عدو
هستی حق، عشق من شد در ازل
سوز و سازش هر دو شیرین چون عسل
درس استاد ازل
از ازل تا به ابد دارم یقین!
درس استاد ازل باشد همین
درس عشق است، این نیاید در بیان
لب فرو بندم، کنم کوته زبان
ای که خواهی عشق حق، در خود بجو
گیسوانش شانه شانه، مو به مو!
دلبر و دل هر دو با هم در میان
دو بود یا یک؟ نگنجد در بیان!
دل، دل و دلبر دل و دلدار، دل
نغمه دل در دمِ دیدار، دل
جمله عالم شد قد و بالای او
این قد و بالا به ما شد رو به رو
دلبر من، جلوه هفت آسمان
جلوه هستی نگو، جان جهان!
او بود یکسر جمال خاص و عام
او بود رخسار گلرویان تمام
او بود عطر گُلِ عالم همه
او بود بر جمله هستی همهمه
او گل است و خار باشد خود از او
جمله ذرات، او شد مو به مو
او کند پخته به عشقش، عقل خام
باده از او میرسد همرنگ جام
او بود عشق تو در هر گفت و گو
او بود آب و هم او باشد سبو
گر بگویی من ظهورم، این بهجاست
ور بگویی او همه باشد، رواست
سربهسر عالم جمال آن مه است
جلوهای خوش از کمال آن مه است
چهره چهره، جمله جمله، مو به مو
میتوان دیدن به هر رخسار و رو
باشد او رخسار عالم، سر به سر
چون بود دیدار و هم دیدارگر
او بود آن گیسوی پر پیچ و خم
او بود خود ماجرای بیش و کم
او بود داغ دل عاشق به شب
او بود هنگامه جنبش به لب
او بود زیبارخِ بیدار و خواب
او بود رخسار حق هم در سراب
اوست تاب عاشقی در سینهام
او بود هنگامه دیرینهام
او بود پیمانه هر بیش و کم
او بود عاقل و یا دیوانه هم
باطن و ظاهر بود او، جمله اوست
ناشی و ماهر به عشقش رو به روست
قاتل و مقتولْ او، او شد شهید
او ضعیف و او شجاع و او رشید
او خداوند خدایان جهان
ناخدای کشتی بیبادبان!
او سراپا بوده خود یکجا جهان
ناخدا و بحر و باد و بادبان!
غوغای شب
شاهد و مشهود، خود بی هر نشان
عارف و معروفِ پیدا و نهان
او خمار دیده دیدارِ توست
او شکار چهره خونبارِ توست
او اسیر و خود بود زنجیر خویش
او بتِ خود، باورِ بیدین و کیش
او بود مهر و بود قهر تمام
او غریب و با غریبان همکلام
او بود زلف سیاه ناز تو
خود بود لطف نگاه راز تو
حضرت حق بوده خود عنوان خود
حق بود، او ظاهر و پنهان خود
دلبرم حق است و بر جانم پناه
جان من بادا فدایت ماهِ ماه!
او بود غوغای شبهنگام من
شد مسمّا بر مرامِ نام من
او حقیقت، او وجود و او نمود
او بود مانع، بود هم عینِ جود
حق بود شیرازهای بر جان من
سعی من شد مشکل و آسان من
او برایم عشق باشد، او امید
او برایم دیدهبان و اصل دید
غیر او کی بوده در عالم نگار؟
لب ببند و دل بگیر و جان بیار
بوده عالم رشته پندار او
شد نکو آسوده با دیدار او
« ۴ »
خلوتگاه راز
چرایی عاشقکشی
یک شبی ناگه به خلوتگاه راز
از خود افتادم، شدم غرق نیاز
با دلی پر درد و آه و سوز و ساز
یادم آمد یاد دلبر در نماز
با دلی پر حسرت و پر آرزو
در فراق او شد این دل تندخو
گفتم ای دلبر، کجا هستی بگو؟!
کی تو با من میشوی خود رو به رو؟
در کجا باید بجویم من تو را؟!
دلبرا، از من تو پنهانی چرا؟
گو کجایی، تا کنم من جستوجو؟!
دشت و کوه و کوی و برزن، مو به مو
سر زدم در هر دیاری بیش و کم
رفتهام صحرا به صحرا، یم به یم
در دل خود سر کشیدم بیشمار
تا بگیرد شاید این دل خود قرار
هجر تو جانا مرا دیوانه کرد
با همه هستی دلم بیگانه کرد
دست و پایم را تو میبندی به مو
زآن سپس گویی مرا کن جستوجو؟!
دلبرا، عاشقکشی از بهر چیست؟
این چه رسم است و چگونه کشتنی است؟!
رفته از من ناله و جوش و خروش
چون شدم دیوانه، دور از عقل و هوش
ذکر جانم بوده «هو» با های و هو
حیرت از من برده آب و رنگ و رو
روح حیوانی ز من بربست رخت
تا دلم حیرتنشین شد سختِ سخت
ماندهام چون بیعساکر، بیعصا
رفته از دستم مهارِ دست و پا
بس که با خلوت دلم گردیده یار
دورم از دنیا و از هر کار و بار
بیخود از خود
بیخود از خود بودم و بیخویشتن!
حیرتت آمد گران بر جان و تن
چون چنین شد بهر من بیهوش و گوش
ذکر تو ناگه به جانم زد خروش
شد کلام تو مرا ناگه عیان
با نسیمی بینشان و با نشان:
هان تو بگذر از خودی و بیخودی!
تا ببینی چون شود یا چون شدی؟!
گر گذشتی از خودی، آنجا منم!
چون همیشه دیدنی تنها منم!
گر تو خواهی دلبری، دل کن رها!
کن رها خود را، رها از قیدها
بیمنیت، بیهویت، بیوجود
بیخودی، دور از همه بود و نبود!
چون برایم گفته حق شد عیان
کندَم امّید از دل و روح و روان
فارغ از جان و تن و این تار و پود
از غم امروز و فردای نبود
فارغ از غم شد دل و فارغ ز غیر
از مُصلی و کنشت و هم ز دیر
یار بیحجاب
خلوتی را در خود آوردم پدید
دل برفت و جان بهجز جانان ندید
چون نشان از من برفت، او شد عیان
دیدم او باشد زمین و آسمان
دیدم او را با همه بود و نبود
کرده عشقش در دل هستی نُمود
دیدم آن مهپاره را بی هر حجاب
حلقه حلقه، زلف مشکین داده تاب!
دیدمش در آن بلندیهای دور
در حضیض آفرینش، همچو حور
دیدمش با هر سری و پیکری
شد به هر دار و برون از هر دری
جلوههایش شد به هر سویی عیان
دیدمش هم بانشان و بینشان
دیدمش چون حور و بیحور و غریب
بیحجاب و بینقاب و دلفریب
دیدمش چون آفتاب بیمثال
چهره بر من خوش گشود او از وصال
کثرت و وحدت مرا برد از خودی
بیخودی را دید و گفتا خود شدی؟!
گر بریدی از کس و خویش و تبار
مال و فرزند و زن و دار و ندار
گر بریدی از تن و ما و منی
ور بریدی دل ز دنیای دنی
میرسی بر منزل دلدار خویش
خلوت خود در شب بیدار خویش
حیرت و خلوت دلم برده ز دست
تا چنین گشتم، رها شد هرچه هست
منزل دلدار
شد دلم بیدل بهدور از این و آن
فارغ از عقبا و از جان و جهان
خود نمودم فانی از بهر نگار
تا که شد دلبر به جان من قرار
ترک سر کردم که گویم ترک دل
فارغ از حسرت میان آب و گل
هرچه خواندم، خود تهی شد بهر او
صفحه صفحه، جمله جمله، مو به مو
تا نماند در وجودم نقش غیر
تا شود آرام دل از خطِ سیر
بعد از این در کوی دلبر میپرم
هرچه جز او را ز خاطر میبرم
من نمیخواهم بهجز دیدار یار
در دلم کی شد بهجز روی نگار
دل نکو را هم نمیخواهد دگر
غیر حق دارد همیشه دردسر!
« ۵ »
شب و تنهایی
کاسه صبرم
یک شبی دل شد پی جانان روان
رفت و شد دور از حضور این و آن
چون درون کلبه من تنها شدم
از فراقش غرق صد غوغا شدم
من شدم تنها و تنهاتر شدم
نقش ناپیدا و پیداتر شدم
ناله و آه فراوان شد بهپا
سوز و رنج و غم مرا شد ماجرا
گاه ناله، گاه سوز و گاه ساز
گاه زاری، گاه ماتم، گه نیاز
گه تحیر، گاه دِهْشَت، گه الم
گاه لذت، گاه سوز از آن صنم
گاه ابرو، گه رخِ او در میان
شد مرا این خونِ دل از او به جان
گه تهی از اشک و خون، چشمِ پر آب
گه چو جیحون گونه شد پر از گلاب
کاسه صبرم چو دریا در خروش
پیشه دریای من شد جنب و جوش
صبرم از دریا به لب دارد گُهر
گوهری از جنس دنیایی دگر!
خنجر و مرهم
گاه گلشن، نار نمرودی ماست
گاه هم نمرود با دل آشناست!
گه ز خارِ جان، گلِ دل ضجهزن
گاه گلشن، خارِ جانِ این بدن
گاه خنجر سینهام را چاک زد
گاه مرهم دیدهام بر خاک زد
گاه دل شد همنشینِ آب و گل
گه جدا از خویش و گاهی متصل
گاه دیدم جلوهاش را در سما
گه رها کردم، رها گشتم، رها
گاه بودم نقطه پرگار «هو»
گاه گردیدم گره بر کار او
گاه شانه میزدم گیسوی او
گه پریشان شد دل از هر جستوجو
زخم صد خنجر مرا آسان بُود
دور از او، دنیا مرا زندان بود
هرچه درد آید به جان یا که به دل
خوش بود، چون باشم از مهرش خجل
زهرِ کاری نوشِ کامم شد ز بس
چون عسل شد کام من در هر نفس
آن که خنداند، خود او گریان کند!
چون بگریانی، هم او خندان کند
گریه و خنده بود اندوه ما
چون که نیست او، دیگران را کن رها!
گرچه میخندم، ولی سوزم ببین
خنده ما، ماتمی شد در کمین!
خنده شد افسانه جور و جفا
خنده بیگانه کند دل از صفا
بس کشیدم درد، گشتم روح درد
شد برونْ جان و دلم از گرم و سرد
سردی و گرمی، دگر یکسان مراست
تلخی و شیرینی جان، ماجراست
هست شیرینی متاع کودکان
پیر دورانی، کمی حکمت بخوان!
سوز دارم، ساز میجویم مدام
میرسد از سوز هجرم صد پیام
دل اگر با ماتم جانآشناست
سوز ما تقدیر دورانِ صفاست
از قضا آید قدر، سازد چنین!
گرچه از من گشته دل هر دم غمین
گر که این وصل است، دیگر هجر چیست؟!
گر که این هجر است، دیگر وصل نیست؟!
گر که وصل است این، دگر هجران کجاست؟!
گر مرا وصل است، پس هجران کـه راست؟
فاش میگویم، چه دانی درس عشق؟!
عشقبازی میکنی از ترسِ عشق
تو چه میدانی ز وصل و هجر یار!
کاین چنین هستی ز هجران بیقرار؟!
چون کبوتر در قفس پنهان شدی
در غل و زنجیر حق زندان شدی
زندان عشق
چون که با آنی، تویی با آنِ عشق
چون به زندانی، تویی زندان عشق
روز و شب، بر من نگردد جابهجا
روشن این ظلمت کجا باشد، کجا؟!
چشم میگوید: نمیبینم عیان!
گوش میگوید: کجایی صوت جان؟
عقل میگوید: چه شد سود و زیان؟
عشق میگوید: امان از آن فغان
سوز میخواهم، ولی سوزی نهان
ساز میجویم، ولی در ملک جان
عشق میگوید: ز علمم کن خراب!
کار جاهل علم و من محوِ رباب
عشق میگوید: شرابی ساز کن
پس خرابی را به تن آغاز کن
کشور عشقم، همی سلطان عشق
تن بگو ویران، منم جانان عشق
آب و گل را کی سزد پایندگی!
کشور جان هست بهر زندگی
عمر چندی شد به من یکباره کم
تا شود جانم قرینِ درد و غم
محو و حیرانم در این دنیای هیچ
«هیچ» غفلت میدهد، بر آن مپیچ
تا که گفتم: عمر! چون رفتی ز من؟
گفت: رفتم تو به آن دامن نزن
تا که آمد بر سرم هوش از قضا
پر شد اندر سینهام عشق و صفا
یار را گفتم: مرا آزاد کن!
گفت: جانِ خود نکو آباد کن!
« ۶ »
عشق صافی
طمع باران دل
از طمع شد این همه غوغا و شر
بیطمع کی بوده فردی ای پسر؟!
آدمی دل را طمعباران کند
از طمع، تن را به دل رقصان کند
شد طمع بس نغمهساز جان و دل
شد طمع در دل ظهور آب و گل
عشق دلبر از سرِ آزِ دل است
عاشقی پیرایه ساز دل است
گر نباشد آن لطافت بهر دوست
کی تو را قول و غزل در مدح اوست؟!
عشوه معشوق شد با میل جفت
ورنه ناز او خریدن هست مفت
گر نباشد بهر گل، لطف تمام
کی کند بلبل به نزد او مُقام؟
گر نباشد دلربایی در وجود؟!
کی کنی از بهر آن دلبر سجود!
ضجههای تو به سوی حق روان
هست یکسر از برای آب و نان
از برای بخشش روز جزا
میکنی حق را به هر لحظه صدا
از سر سودای دل «هو» «هو» کنی!
بهر سود، این چهره را آن سو کنی
شد بلند از آز دل، فریادها
بهر شیرین کی بود فرهادها؟
گشته دنیا مهد آز دل، بهپا!
کی بود عشقی به غیر از این بهجا؟
کو؟ کجا وارسته؟ کو آزادهای؟
کی چنین طفلی تو مادر، زادهای؟
عاشقِ مستانهای بیآز کو؟
بیطمع از دلبر طنّاز کو؟
سربهسر، دنیا و عقبا هست این
هر دو شد سرتابهسر کین و کمین
عشق صافی از طمع دور است دور
سربهسر، وارسته و عور است عور
عشق خوبان است عشق بیخلل
نه در آن آز است و نه در آن حِیل
اهل خلوت، اهل معنا، اهل دوست
عاشقاند و جلوههای های و هوست!
سه منزل
گر تو را باشد سر وصلِ تمام
کن سه منزل طی، تهی کن می ز جام!
چون بخواهی جمله حق، بگذر ز جان
باید از خود بگذری، وز دو جهان
بگذر از ملک و مکان و این و آن
بگذر از هر کس، رها کن نفس و جان
بیطمع شو از همه بود و نبود
بیطمع کن بر خدا هر دم سجود
سجده کن بر حق، طمع را دور کن
چشم دل را از دوییها کور کن
بینشان شو، بینشانی را ببین
فارغ از نفست دمی نزدش نشین!
گوی عشقِ حق بزن دور از هوس
فارغ از دنیا و عقبا زآن سپس!
بیطمع با حق نشین دور از غرور
بگذر از رزق و ظهور و نور و حور
چاکر
جانِ جانان، جان به قربانت منم!
مستِ عشق تو، غزلخوانت منم
ما رفیقیم و طمع در کار نیست
در بر تو جای هیچ انکار نیست
عاشقم این عشق من گفتار نیست
دل به تو مشغول و آن انبار نیست
هرچه داری، از خودت باشد، خدا!
گر تو شاهی، من نیام پیشات گدا
کن نگاهی بر رفیقت باصفا
دل به تو دادم سراسر، ای خدا
هرچه باشی، این منم قربان تو
چاکرم بهر تو و فرمان تو
گر شوی مفلس، منم پا در رکاب
لحظهای راحت نگردم، ای جناب!
چه خدا باشی و چه باشی فقیر
ما رفیقیم و تو میخوانی ضمیر
عاشقم بر تو، تویی چون عشق من
بی سر و سودا همی گفتم سخن!
رستهاند از خود مریدان خدا
صاحبان معرفت، اهل رضا
اهل معنا، اهل صدق و اهل نور
اهل میقات و صفا و اهل طور
عاشقاند و بیطمع مردان حق
عشق آنها نی به گفتار و ورق
فارغ و وارسته باش از خود نکو
تا که رو در رو نشینی نزد او!
« ۷ »
لطف حق
سینه دهر
لطف حق چون بیقرارم میکند
بحر عصیانش شکارم میکند!
لطف حق دیوانه چون سازد مرا
از سر تقوا براندازد مرا
لطف حق دل میبرد چون عندلیب
آشنا را میکند با حق غریب
لطف حق شد مایه طغیان من
تا بسوزاند به دل، ایمان من!
لطف حق دیدم که سر دادم به باد!
آن قدر رفتم که بُردندم زِ یاد!
سینه دهر مرا آزاده کن
این درون تازه را خود ساده کن
حق بود یکسر مرا خود در کمین
شک من برتر بود از هر یقین
او به چنگ و من به چنگ از هر امید
تا که دل بگریزد از «هل من مزید»!
باشد از سودای تنزیلش بدن
سِرّ پنهانی عصیان شد ز من
این نزول آورده بر من لطف خویش
کرده جانم را تهی از دین و کیش
این پریشانی ز امکان است و بس
ورنه غیر از حضرتش کی بوده کس؟!
بود و نابودت چو از سودای اوست
هرچه پنهان میکنی پیدای اوست
لطف و ستر و عفو حق، غوغای دل
رفعتش دل میبرد از هر کسل
هست تنزیلش ره ترفیع ما
طاعت و عصیان بود سِرّ و خفا
صاحب صوت و صدا
خوش در آن مأوای بی چون و چرا
بگذرد بر ما هر صوت و صدا
صاحب صوت و صدا ظاهر بود
گرچه حق از ما و من طاهر بود
گر رجوعی بوده بهر این حریف
پَر کشد خود در دیار آن ظریف
حق که تنزیلش قدِ ترفیع ماست
ذات او برتر هم از اندیشههاست
حق به تنهایی خدایی میکند
او به اسم ما گدایی میکند
کدخدایی و گدایی وصف ماست
حق بهدور از راضی و راز رضاست
گر دلم گوید ز حق وصف وجود
میشود دیگر جهان فارغ ز بود
هرچه میبینم جمال خویشتن
میشود بیرون ز تن این پیرهن!
میرود بیرون هر آنچه بوده من!
میگریزد از وجودم نقش تن
یک نزول و یک صعود این ماجرا
کرده برپا، داده بر ما صد نوا
دل نمیبندم به رخسار نمود
پر کشد جان نکو آن سوی رود
« ۸ »
پناه عالم
خدای جهان
چه گویم در اوصاف تو ای اله؟
تـو سلطانِ هستی، بـه عالم پـناه
چه گویم به وصف تو آزاده دل
که هستی همه چهره آب و گل
جهان را قرار و جهانیار، تو!
جهان را تبار و جهاندار تو!
خداوندِ کار و خداوند گنج
خداوند راحت، خداوند رنج
خداوندِ مهر و خداوند ماه
خداوند عزت، خداوند جاه
خداوند آن نوگل در چمن
خداوند بلبل که شد در محن
خداوند آن بلبل خوش سخن
خداوند شور و شر او به تن
خدای ظهور و شر و شور و ناز
خداوند هر سوز و ساز و گداز
خدای منزه، ز هر عیبْ پاک!
خداوند هر سینه چاک چاک
خداوند خار و خداوند گُل
خداوند بلبل، خداوند مُل
خداوند سنگ و خداوند گِل
خدای سُرور و شکرخندِ دل
خداوند پنهان، خدای عیان
خدایی که شد رازدار جهان
خداوند نور و خداوند حور
خداوند نزدیک و هم دورِ دور
خداوند زیبا، خدای جمال
خداوند والا، خدای کمال
خدای محمد صلیاللهعلیهوآله خدای علی علیهالسلام
خدای محمد، خدای علی
خدای خفی و خدای جلی
خدای جمال و خدای جمیل
خداوند عیسی، خدای خلیل
خداوند رَوْح و خداوند روُح
خداوند کشتی، خداوند نوح
خداوند خورشید و ماه و سَحَر
خداوند عشق و خدای اثر
خداوند هجر و خداوندِ آه
خدای محبت، خدای نگاه
بود ملک هستی به نامت گواه
همه شد نشان از تو ای پادشاه
ز تو خیر و خوبی، تو هستی پناه
تویی مقصد و بر دو عالم تو راه!
تو را هرچه خوبی است، باشد سزا
شد از تو به هر دل امید و رضا
خدایی که باشد سراسر وجود
بود از وجودش جهانِ نُمود
نکو شد ثناگوی ربّ وَدود
سزاوار او شد بسی لطف و جود
« ۹ »
عالم حقنما
ذره ذره
سر به سر عالم بود عشق و صفا
حق بود هستی و عالم، حقنما
ذره ذره حُسن حق شد این جهان
کی توان اوصاف آن کردن بیان؟!
در جهان گردیده حسن حق عیان
شد ظهور چهره حق، این جهان
حسن عالم، جمله حسن آن شریف
گشت عالم جلوه لطف لطیف
گرچه میبینی به ظاهر رنگ و پوست
ذره ذره، جمله عالم، حسن اوست
این نظام احسنِ پر ماجرا
هست رخسار و جمالِ حقنما
جمله عالم دلربایی میکند
هر بن خاری خدایی میکند
هست روحافزا و مست و پرنشاط
در سلوکی مستقیم از یک صراط
حسن خار و حسن گل، حسن خداست
حق سراپا چهره ارض و سماست
چهره حق چهره عشق و صفاست
جلوهها هر یک تجلّی خداست
روح عالم عصمتی دارد به جان
گاه اندر پرده و گاهی عیان
قهر حق، لطف است و لطف او تمام
در دل هر ذره او دارد مُقام!
پرگار قضا
کافر و گبر و خدایان جفا
عاجزند از قهر پرگار قضا
دشمنِ دیوانه و مست ستم
لحظه لحظه شد گرفتار الم
گشت شیطان مظهر قهر و ضلال
شد مضل، ظاهر به ذات ذوالجلال
از جلالش اهرمن غوغا کند
خاک دنیا را پر از اغوا کند
شد رها شیطان که بنماید جدال
تا جمال حق نشیند بر جلال
کی به جایی اهرمن خواهد رسید؟!
اهل حق بشکسته پشت آن پلید
دوزخ و جنت جلال است و جمال
شد یکی را حال و آن دیگر وَبال!
کی سزا باشد که تو سودا کنی؟!
از چه در دنیا تو خود رسوا کنی؟!
رو به سوی حق دلا بی پا و سر
راهی حق شو، ز غیرش درگذر
بیخبر شو از دویی و شور و شرّ
نزد حق بنشین و فارغ شو، پسر!
شد نکو دیوانه از غوغای دل
گرچه دل در نزد دلبر شد خجل
« ۱۰ »
بداندیش و نیش
گریز از نااهل
بپرهیز و بشو دور از بداندیش!
که با زخم زبانش میزند نیش
حذر کن از کجی، دوری کن از غم
نمیارزد جهان با قهر و ماتم
برو اندیشه کن از هرچه شد بد
بدی گر یک بود، خود میشود صد
نرو نزدیک هر نادان و جاهل
که جاهل میکند سعی تو باطل
ز نااهلان تو بگریز و بشو دور
مشو با هر ستمپیشه دمی جور
نشستن با بدان، بدآفرین است
که زشتیهای آن با جان قرین است
تحمل کن، مزن حرفی ز خود تو
کم از خود گو، فقط همواره بشنو
نگو از هرچه آمد یادت اینجا
نگو از هرچه دانی بیمحابا!
بپرهیز از سر جهل و تباهی
برو دور از بدی شو هرچه خواهی
توانِ خویش بر اندیشه بگذار
دو چشمت را ز هر زشتی نگه دار
میدان جنگ
حیات این جهان میدان جنگ است
به هر رنگی جهان را روی ننگ است
بزن بر خود نهیب از جانب خویش
رها کن جان خود از نفس بدکیش
تو دورش کن اگر که هوشیاری
وگرنه دام بر خود میگذاری!
به پاکی کوش و از زشتی بپرهیز!
که ناپاکی تباهت میکند نیز
اگر حُسنی نداری که غمی نیست!
تو بنگر که بدی چیز کمی نیست؟!
اگر خوبی کنی با این همه خوب
ز بهر یک بدی هم میخوری چوب
خوری چوب از دو دست دین و دنیا
که دارد در نهان صد عیب پیدا
برو همت کن از دنیا جدا شو!
رها شو از غم دنیا، رها شو!
نباشد اهل دنیا را وصالی
که از دنیا بَرد وزر و وبالی
شده دین نزد او چون پیشه و کار
ز پاکی و درستی دارد او عار
نگفتم آنچه میدانم در اینجا
بود پروای من از کارِ عقبا
نکو را فرصتی باید فراوان
که گوید آشکارا هرچه پنهان!
« ۱۱ »
حرفی از معنا
برخی از مردم قماش برترند
از بسی خلق خدا آنها سرند
دستهای پاک و عزیز و باصفا
عاقل و دانا و مردان خدا
عدهای نادان و شرّ و جاهلاند
دستهای هم در حقیقت غافلاند
فرق آنها را تو در این دو بدان!
هرچه میبینی، هم از پیر و جوان
گرچه میگوید سخن از دین حق
لیکن از معنا نخوانده یک ورق!
کی در آنها بوده از پاکی نشان؟
ظاهر ایمان بود مقدارشان
نزدشان حرفی ز معنا نیست هیچ!
کمترند از هیچ، بر آنها مپیچ!
بگذر از پنهانِ این قوم پلید
در دل آنها نمییابی امید
ظاهر است آنچه که میبینی پسر!
باطن آنها پر است از شور و شر
گر به صورت دارد او لطفی گمان
ظاهر است این، خطِّ باطن را بخوان!
بگذر از این قشر دور از حق دگر
رو به سوی اهل معنا کن، پسر
اهل معنا، اولیای پاک دین
صاحبان خوبی و خیر و یقین
کم پی دنیا و مال و حرص و جوش
کم به دنبال خوشی و عیش و نوش
بهر محرومان همه دم غم به دل
در بر درماندگان، آنان خجل
هرچه گویم زین معما، هست کم
دل بود زین ماجرا آشفته هم
در عمل کوش و رها کن این و آن
خیر و خوبی را تو بر مردم رسان!
بگذر از دنیا و حق را بین نکو
در پی حق باش و حق را برگزین!
« ۱۲ »
هنگام سحر
عشق میجوشد به هنگام سحر
اهل دنیا زین معمّا بیخبر!
عشق و مستی شد غذای روح من
تا شوم فارغ ز کید اهرمن
شور و شیرینم بود عشق و همین
بوده ما را آسمانی در زمین
بیخبر شد دل به عشق از این و آن
لحظه لحظه هست سوی آن دوان
دین من عشق و همه دنیای من
هم بود پنهان و هم پیدای من
عاشقم بر ذره ذره، هرچه هست
عاشقم بر هر که از هشیار و مست
عاشقم بر چهره خوبان چنان
که شده دل سوی هر دلبر روان
دل چو دادم بر خَم ابروی یار
کی نمایم جان ز عشقش برکنار؟!
در دلم باشد جمال پاک او
سر نهم، سجده نمایم خاک او
خواب من باشد برِ خواب جهان
بوده بیداری من با دلبران
هر که را بینم، بپندارم که اوست
او همان یار دلانگیز نِکوست!
عاشقم بر جان جانانِ جهان
عاشقم بر جمله هستی، هر زمان
نزد من جمله جهان، ماهِ ملوس
هر گیاهی شد برون چون نوعروس
من به قربانِ سیهچشمانِ مست
عاشقم بر هرچه بود و هرچه هست
عاشقم بر هرچه گیسوی بلند
دل فدای هر دو ابروی کمند
من فدای قامت ملک وجود
که نموده بهر زیبایان سجود
چون نکو غوغای عشق حق بدید!
ماجرایش در دلم آمد پدید
« ۱۳ »
هیزم آتش
ستم شد باعث ویرانی ما
ستمگر آتش افروزد به دنیا
ستم خانهخرابم کرده آخر
ستمگر کشته ذوقم را سراسر
بر آن حسنی که حق داده به جانم
ستمگر کرده ویران آشیانم
ستمگر بوده خود با دین و بیدین!
امان از دینمداران پر از کین!
اگرچه این حقیقت هست پنهان
بود دینِ ستمگر، دین شیطان
به جرم عشق، این دل را شکستند
شکستند و به رویم خانه بستند
نمیگویم چه کس بر ما چها کرد
که حقّ حضرت شیطان ادا کرد!
دلم دارد هوای کفر پاکان
گریزانم ز دینداران شیطان
بهجز مردانِ حق، آن تکسواران
فراوان شد ستم در ملک یزدان
الهی من فدای مردم خوب!
فدای دلبرانِ مست و محبوب
فدای صاحبان صدق و پاکی
فدای رهروان صاف و خاکی
دلا بس کن که غمخانه شد این دل!
در این غم گفتن از یارم چه حاصل؟!
چو دیدم شد عزیزم در دل خاک
گرفتم از سر دنیا دلی پاک
دلم راحت نگیرد تا قیامت
مگر بینم جمالش را به قامت
ببینم در سحرگاهی جمالش
جمال دلربای بیمثالش
خدایا دل غمآلود است در راه
که بیند لحظهای آن چهره ماه
خوش آن لحظه که بینم روی ماهش
میان تکسوارانِ سپاهش
ببینم چهره ماهش در آن روز
میان دلبران شاد است و پیروز
نکو بادا فدای خط و خالش
که بیند لحظهای دیگر جمالش