حریف معرکه
شناسنامه
سرشناسه | : | نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷ - |
عنوان و نام پديدآور | : | حریف معرکه : غزلیات (۹۶۰-۹۲۱) |
مشخصات نشر | : | تهران : انتشارات صبح فردا، ۱۳۹۳ . |
مشخصات ظاهری | : | ۹۳ ص.؛ ۵/۱۴×۵/۲۱سم. |
فروست | : | مویهی؛۲۴ . |
شابک | : | ۹۷۸-۶۰۰-۷۷۳۲-۷۰-۰ |
وضعیت فهرست نویسی | : | فیپای مختصر |
يادداشت | : | این مدرک در آدرس http://opac.nlai.ir قابل دسترسی است. |
شماره کتابشناسی ملی | : | ۳۷۷۳۸۵۵ |
پیشگفتار
عارفان محبوبی سوز، درد، آه و اشک از فراق معشوق و ناله از هجر و مویه از بُعد جناب حضرت حقتعالی دارند و از خداوند به سوی خداوند میروند و از او به او پناه میبرند:
تا دلم شد در پی دیدار یار بینشان
برده سودای وصالش از دل و جانم امان
ناسوت برای عارفان محبوبی به حقیقت، محدود و مرتبهای گذراست. ناسوت صبغهٔ ظاهر است که باطن نیز دارد و اولیای محبوبی که باطن دارند، جز در عصر ظهور، ظهوری کامل نمییابند. ویژگی ناسوت این است که همت ناسوت در آن، فعلی است و دنیامداران در آن چیره میباشند و صاحبان باطن در دنیا گاه دولت ظاهر دارند. دنیا اسم اعظم الهی است و همانند سلطانی است که در کشور خود فرمان میدهد و باید از وی اطاعت شود. همهٔ ناسوت در سلطهٔ دنیاست و ناسوت است که بر دنیا حکومت میکند. اولیای خداوند نیز بر ظاهر دنیا سلطه دارند؛ اگرچه کم میشود که یکی از اولیای الهی بر تمامیت پیدای آن حاکم شود و دولت و حکومت یابد. حقیقت همواره در دنیا کمرنگتر از واقعیتهاست و این ناسوت است که تعیین کنندهٔ چهرههاست. در دنیا این نفس است که امارت دارد: «إِنَّ النَّفْسَ لاَءَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ»(۱). گویا حق در دنیا به کشور خود نیست؛ همانطور که حنای دنیا در دیگر عوالم رنگی ندارد، نه در برزخ، نه در قیامت و نه در عوالم پیشین؛ اگرچه تمام آن عوالمِ صعودی، از دنیا حکم مییابند و این کردار دنیایی است که در آن عوالم چهره میکند.
تمام حکومت دنیا در دنیاست و سلطهٔ آن بر اولیای خدا در همین دنیاست و «ینْقَلِبُ عَلَی عَقِبَیهِ»(۲) در این دنیاست که صورت میگیرد. اولیای ربانی در عوالم دیگر قدرت و دولت دارند و هر ظاهرگرای دنیامدار در ید چیرهٔ آنان است؛ ولی آنان در دنیا به صورت طبیعی بسیار میشود که مغلوب ظاهرگرایان و دنیامدارن میباشند. دنیا محل سطوت ابلیس نیز هست، ولی او در دیگر عوالم، مندک و حقیر میشود. اولیای خدا در دنیا نیز دولت معنوی و پنهان دارند؛ اما در بیشتر موارد، شکست صوری دارند، اما عزت آنان پایدار است. دنیا با هوا، هوس، نفس اماره، مال، علم صوری، عنوان، کسوت، قدرت و ابلیس است که پیروان خود را به جنگ اولیای خدا گسیل میدارد. دنیا دولتی است با هزاران ایادی مقتدر که مرز قدرت آنان همین دنیاست و نیز خواری، پایان آنان است. ایادی دنیا در دیگر عوالم، ضعیفترین هستند:
کرده ناسوتم گرفتار خزانِ نابهجا
ورنه باید میپریدم تا به بام آسمان
دنیا مقرّب محبوبی را هم توسط ایادی خود آزار میدهد؛ هرچند محبوبان از چیزی ناخرسند و دلآزرده نمیشوند و هم این دنیاست که محنت فراق را برای اولیای کمل الهی پیش میآورد:
دل شده چون در فراق تو بهدور از هر غمی
دلبرا از من بگیر این دل، به پیش خود نشان
مقرّبان محبوب، حکیمان حقیقی میباشند. آنان میدانند کدام عمل عاشقانه است که دیگران را در زمانی اندک و با کمترین سختی، از تعلقات دنیایی میرهاند. آنان شاگردان خود را چنان در مستی عشق و شیرینی صفا غرق میسازند که جراحی پردرد نفس با عمل برگزیده شده برای ایشان دردناک ننماید؛ هرچند درد آن عمل در حال هوشیاری وارد میشود و با تمامی شراشر حس میگردد و هر یک از سلولها درد آن تیغ را یکی یکی ذوق میکند. دردی که تنها مستی عشق و شیرینی صفا التیامدهندهٔ آن است و فرد را با همهٔ نگرانی باطنی، نالهٔ جانفرسا، دلشورهٔ غربت و تنهایی و سرشک نگاهی که تنها بر دست آشنای تاریکیها میریزد و دامن غصه را خیس میکند، زیر تیغ جراحی عمل به شوق میبرد. عمل جراحیای که تخصص آن در انحصار عارفان محبوبی است و عارفان محبی که استادی محبوبی نداشتهاند و اهل ریاضت یا صاحبان اخلاق کلامی، از آن آگاهی ندارند و این عملِ فوق تخصص نفسانی، در حیطهٔ تخصص، آگاهی و دانش آنان نیست. پس باید اندیشید و بسیار هم با خود اندیشید که در چنین کارهایی «به هر دستی نشاید داد دست» و باید تنها دست محبوبان الهی را ـ که ظاهرگرایان پرادعا سعی در پنهان کردن آن دارند ـ از دستهای پر تلبیس طایفهٔ ابلیسیان بازشناخت. ظاهرگرایان چیرهای که به هر چهرهای درمیآیند و بر هر مسندی میآرمند و با هر ادعایی که میآورند، گویی رویی دیگر برای پررویان نگذاشتهاند:
دل شده ویرانسرای ملک ناسوت، ای عزیز
بگذر از «من» تا دلت ویران نگردد همچنان
ناسوت، زندان فراق مقربان محبوبی است. خداوند، محبوبان خویش را نه تنها از فعل و صفت، بلکه از ذات خود فراق میدهد و مفارق میسازد و همین فراق است که برای آنان جانسوز است:
نقش غم بر جان و دل زد کسوت دنیای دون
ای خوش آن روزی که دل بردارم از ملک جهان
ولی محبوبی در این مقام، که مقام سلاخی ذات است، ندای: «یا سیوف خذینی» سر میدهد که گویی ضرب شمشیر ناسوت برای او رستگاری میآورد و «فزت ورب الکعبة» میگوید؛ چرا که او هجر ذات یافته و پاره پاره شدن توسط شمشیرها برای او التیامآور است، نه دردزا. ابتلای اولیای خدا این است که خداوند آنان را به ناسوت آورده است. ناسوت برای اولیای خدا یک تبعید است و برای اهل دنیاست که ترفیع است. ناسوت برای اولیای خدا سرزمین هجر، دوری و غربت است:
گرچه دل گشته پریشان از غم و درد فراق
دل بریدم از جهان و جان کشیدم از میان
او در سلاخی است و چیزی هم نمیگوید و از درد، دم بر نمیآورد. اولیای محبوبی حق، بدون آن که مهر بر دهان داشته باشند و بدون آن که کسی دهان آنان را دوخته باشد، با دهان باز، چیزی از دردهای خود نمیگویند. دوری از ذات حق آنقدر برای آنان تلخ است که شمشیرهای آخته و برنده و مسموم، برای آنان شیرینی عسل را دارد. این برندگی ذات است که هر زخمْ زنندهای در برابر آن، پناهی شیرین و سایهای خنکا و لذتی بهجتزاست:
در پی هجر تو جانا، شد خزان این باغ دل
خرّم آن روزی که دل بیگانه گردد با خزان
انسلاخ از ذات و دردی که دارد، برای دیگران قابل فهم نیست. اگر قابل فهم بود، تفسیر «یا أَیهَا الْمُزَّمِّلُ»(۳) و «یا أَیهَا الْمُدَّثِّرُ»(۴) را میدانستند. این برق ذات حق و سلاخی اوست که پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله را به چنین حالی انداخته است، نه چیزهایی که در کتابها مینویسند:
هر دمی صد بار از دستش گریزم با حِیل
گفتهام هرگز دمی با تو نمیگردم به جان
مقرّبان محبوبی همواره در مستی عشق، سرمستاند. عشقِ وجودی که چون سر به مستی گذارد، غوغایی میآفریند. دل چنین مستی، بسطی دارد که با هر چیزی سازگار است. وی در این مستی فنا و بیخودی، از بیهوشی خود در صفایی همیشگی غرق میشود و وصلی مدام مییابد و همچون سرگردانی پروانه بر رخ شمع، محو ذکر معشوق میگردد و از او چیزی نمیماند و ظهور دایمی حقتعالی میشود:
دل، قرینِ عشق و مستی شد ز لطف آن عزیز
عاشق و دیوانه و مستم، چو آن آرام جان
محبوبان را سیری است که با عشق انجام میشود و باید مقامات عاشقان را در وصف حال آنان ترسیم کرد. محبوبان در طفولیت، خداوند را در خود دارند و اوست که به آنان راهنمایی میکند و فرمان میدهد. آنان از همان طفولیت در جایی سرگردان نمیشوند و این طرف و آن طرف نمیروند و در جایی پرسه نمیزنند. آنان از ابتدا میبینند کسی با آنها در راه است که راه آنان است و صاحب راه در راه است و او هم راه، هم راهنما و هم همراه است:
دلبر و دلدار و دل، یار و جمال دلفریب
رهنما و راه من هستی به پیدا و نهان
محبوبان را عنایتی اعطایی است که هر انتظاری را از آنان میگیرد و به ایشان وصولی اعطایی میدهد. وصولی که او نیز انتظار ندارد. وصولی که بدون هیچ گونه زحمت و ریاضت حاصل شده است. محبوبی، دیدار و رؤیت حقتعالی را به صورت مدام دارد و تنها بر آن است تا خود را در مقابل حقتعالی بذل کند. تن و دل و روح او آماج تیرهای مژگان سیاه حق است:
درس عشقم بوده سودای نگاه ماه تو
گشته دل آماجِ مژگانش، به هر دور و مکان
اولیای محبوبی در محضر حق و در مدرسهٔ خداوندگار با غمزههای حق و با خوراک درد و بلا و غصه، وصول مییابند؛ در حالی که جز حقتعالی و جز حق در آنان نمود ندارد:
غمزهٔ تو برده دل از من بهدور از عقل و هوش
پاره پاره شد ز غصه دل به هر وقت و زمان
محبوبان از همان ابتدا در فنای فعلی، وصفی و ذاتی، به تفاوتی که در مرتبه دارند، غرق میباشند و با عشق زندگی میکنند و سوز هجر و آهِ دوری از عنایت خاصِ حقتعالی دارند؛ در حالی که دیدار حقتعالی با آنان است و حقیقتی است که با آن کارپردازی دارند:
ای نکو سوزی طلب کن، بگذر از ساز حبیب
درس عشق است آن که افتی در سراشیب زمان
خدای را سپاس
- یوسف / ۵۳٫
- بقره / ۱۴۳٫
- مزمل / ۱٫
- مدثر / ۱٫
« ۱ »
حق یادگار
در دستگاه افشاری و گوشههای نیریز و ضربی مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ
بحر: هزج مثمّن سالم
از این نابخردان، گرگان، ز سر تا پا شکارم، من
رها از هر تب و تابی، که بیصبر و قرارم، من
چو قربانی بی صاحب، که پروار است و هم ارزان
زنند بر مردمان تیغ و از اینها در هوارم، من
همه بس گُنگ و گیجاند از سر پیرایه و نیرنگ
برای مردمی ساده، سر آماده به دارم، من
مرام و دین «حق» وارد شده در خدمت دزدان
چو هر دیوانه و عاقل، از اینان در فرارم، من
خدایا! مردم بیچاره دورند از قرار تو
ز جمع این همه نادان، هماره تار و مارم، من
خدا! آسوده کی گردد، دل پر سوز و احساسم
ز دینداران ظاهرساز و سالوسی خمارم، من؟
خدایا منجی عالم رسان بر ما که بنماید
دل و دین درستی را، که هر لحظه فکارم من
مرا آزرده خاطر کرده صدها نقش پیرایه
خوشا آن دم که بینم، دین «حق» را با نگارم، من
دهم من در رکاب پور حیدر، نور زهرا علیهاالسلام ، جان
به مهدی صاحب عالم، مه «حق»، یادگارم من
اگر گوید کسی من هادیام، گویم که نور دین
نشد جز در رخ آن مه، که با او همتبارم من
فدای رؤیت یک لحظه دیدار رخ ماهش
نکو گر بینمش، جان را ز تن راحت بر آرم من
« ۲ »
محراب وجود
در دستگاه همایون و گوشهٔ نفیر مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
بیخود از خویشم و درویش غزلخوانم من
فارغ از بود و نبود و سر و سامانم، من
سر کشیدم ز سر صومعه و دیر و کنشت
خسته از مسجد و محراب و حریفانم من
بر در میکدهها بادهفروشم عمری
گرچه از شیخ شکمباره هراسانم من
حالم از قاضی جاهل شده چندی درهم
تا ابد زین خرِ سگ مرده گریزانم من
دولت من دم «حق»، سجدهگهم شد هستی
با همه چهرهٔ آسوده، پریشانم من
مدعی گفت که من رند خرابم، تو بدان!
که چنینم به خدا! چهرهٔ تابانم من
دورم از پاکی و تقوا که کند فخر به ریش
سخت از این ظاهر فرسوده پشیمانم من
نرد «حق» هستم و هم مهرهٔ ماتش، جانم
ذات «هو»یم به لقا، کین همه حیرانم من
پرده از ما بدرید و ز سرادق بگریخت
بهبهام جمله ز لطفی است که در آنم من
شد نکو دلزده از همهمهٔ پردهسرا
زین سبب رفته ز جان، عاشق جانانم من
« ۳ »
عاشقتر از من
در دستگاه همایون و گوشهٔ حزین مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رَمَل مُسَدّس محذوف
میپرستم ذره ذره هرچه جان
قطره قطره شد به دل حق بیگمان
در بغل گیرم جهانِ زنده را
عاشقم بر هرچه پنهان و عیان؟!
عاشقم بر سنگ و شیشه، خاک و باد
آب و آتش، ابر گریان و روان
ای نبات نازنین، دلبر، گیاه
شاخهٔ بشکستهٔ تو در خزان
گل! بیا از من تو شاخ دل شکن
باد قربان تو گل، روح و روان!
هرچه خواهی دل تو بشکن از نکو
شد شکنهای دلم دور از زیان
(۸)
« ۴ »
عاشقم
در دستگاه همایون و گوشهٔ نفیر مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رَمَل مُسَدّس محذوف
جان فدای تو دلآرا ای جهان
شد جهان، جانان من در عین جان
جان حق، جان جهان در دل دمید
رونق دل شد نگار بینشان
جان من قربان سودای وجود
میدهم دل در ره حق بیگمان
جان من بادا فدای کائنات
از زمین پاک تا هفت آسمان
عاشقم بر هر دو عالم بهر دوست
میپرستم ذره ذره، پخته، خام
جان فدای روی پرچینت پدر!
موی مادر شد بهر من گشته خزان
بس نشستم در بر ملک وجود
ذره ذره کرد باز از خود زبان
بیتو، هرگز دل نمیماند به تن
با چنین اندوه و سوز بیامان
حرف دل را من بگفتم بارها
شد نکو عاشق، تو تا آخِر بخوان!
(۹)
« ۵ »
حریف بیباک
در دستگاه شوشتری و گوشهٔ نفیر مناسب است
وزن عروضی: مستفعلن فعولن مستفعلن فعولن (عروض نوین)
ــ ــ U ــ /U ــ ــ / ــ ــ U ــ /U ــ ــ
مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن (عروض سنتی)
بحر: مضارع مثمن اخرب
قالب: غزل دوری
مستم من و خرابم، فکری به حال ما کن
عشق تو برده تابم، کمتر به ما جفا کن
عمری است من خمارم، در حسرت تو یارم
ای هر دمت بهارم! دردم به دم دوا کن
جانم پی وصالت، دل شد اسیر خالت
در حضرت جمالت، «غیر» از دلم جدا کن
ای شاهد غم و سوز، ای چارهٔ شب و روز
ساز مرا بسوزان، آتش به من عطا کن
دل عقل ما ربوده، دیگر نظر چه بوده؟
ای راستی زدوده، در ما بیا خطا کن!
من اهل نور و نارم، حیران و بیقرارم
رفته قدر ز کارم، کامم پر از قضا کن
چون بیشه گشته این دل، از نیش تیشهٔ غم
خاطر ببر ز مشکل، هم یاد ماجرا کن
در سینهٔ نزارم، داری چه کار، یارم؟!
برده رخت قرارم، دِین دلم ادا کن
من مرکبم کجا بود، تا ره برم به مقصود؟!
با تو دلم بیاسود، با من بیا صفا کن
روح نکو رمیده، از هرچه دل بریده
بیماجرای دیده، دل فکر آشنا کن!
(۱۱)
« ۶ »
پیر دیر
در دستگاه افشاری و قطعههای مخالف و مغلوب مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
من چه گویم از تو مولای جهان و جانِ جان!
ذره چون گوید سخن، از برتر از مُلک و مکان؟!
مجمع جمعی و یکتایی به سِرّ هر ظهور
از تو هستی گشته پیدا و تویی سِرّ نهان
اِنس و جان را تو امیری، وز تو باشد ذوالفقار
بر امامان علیهمالسلام سید و بر ما امیر مؤمنان
تو سزاوار ثنایی و ثناگویت همه
«لا فتی إلاّ علی»، برد از جوانمردان امان!
تو صفات ذاتی و ذات از تو گردیده عیان
تو نشان هر ظهوری و رهایی از نشان
«حق» تویی، عالم سراسر ریزهخوار لطف تو
با تو پیدا شد جهان و سوی تو باشد روان
قبلهگاه عالمی و نورِ چشمِ خاتمی صلیاللهعلیهوآله
ساجد و مسجودِ عشقی و تو حقی در میان
چهرهٔ پیدا علی علیهالسلام و عالی و اعلی علی علیهالسلام !
راز خلقت، رمز هستی، متن قرآن، جان جان
میزنی با تیر مژگان، دشمن خلق خدا
تو جمال حقنمایی و جلالی بیگمان
پیر دیر و مرشد و شیخ و ولّی اعظمی
قبلهٔ جان نکو، فرزند تو صاحب زمان (عج)
« ۷ »
نیامد
در دستگاه چارگاه و گوشهٔ رهاو مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن
ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ
بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف
دیدم همگان را و ندیدم خبر از دین
شد در گرو حرص بشر سوخته آیین
فریاد از این معرکههایی که بهپا خاست!
کاینجا خبری نیست بهجز دشمنی و کین
ظاهر، خط پاکی و صفا، صدق و مروّت
باطن، شده پاک از همهٔ باور دیرین
دل در گرو هر نظری رفت به هر سو
خیری نرسیدی به کسان، از سر تمکین
فریاد کشیدم که چه شد رسم مروّت؟!
برخاست ندایی که مپرس از غم مسکین؟
این مدعیان، رسم و ره جاه گزیدند
ای جاه! بسوزی که ز تو سوخته پروین
آشفته به امّید وفایم که جهان نیز
آغشته به خون است و خدا رفته به کابین
صد بار برآشفت جهان: یار نیامد!
کی توسن آن یار دلآرا بشود زین؟
دادم همهٔ هستی خود، در ره امّید
بسیار شد این خانه به شوقِ رُخاش آذین
ماندم به جهان در غم آن یار، چه تنها!
فریاد که دل گشته ز غم پر تَرَک و چین
ای وای، نکو! خون به دل خلق خدا شد!
تا یار نشیند به سریر سخنِ دین
(۱۴)
« ۸ »
رمز هستی
در دستگاه ابوعطا و قطعهٔ چارمضراب مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
سرخوشم از او که میگوید سخن
با من اندر دل، بهدور از جسم و تن
بیزبان گوید هزاران راز؛ چون
نکتهها داد او فراوان یاد من
گوید از هر ذره ذره صبح و شام
جان و دل وا کرده از شوقش دهن
گشته این دل از ازل مفتون او
راز دل پنهان کن، از آن، دم مزن
دل پر از چاک است و چاکش نیز دل
هرچه زخمه بیش، بیش از آن، شکن!
ذره ذره ملک دل شد ملک حق
مُلک و مِلک دل بود دور از بدن
از وجوب و ممکن و بود و نبود
بگذر و سر گیر زین بحث کهن
شد ظهور حق به هر بیش و کمی
آله و مألوهِ زاهد، شد رسن
آشکارا گشتهام دار امان
دار خلد و جنّت و باغِ عدن
رمز هستی، راز دل، ملک وجود
زیر سر دارد نکو بیخویشتن!
(۱۵)
« ۹ »
آه آتشین
در دستگاه اصفهان و گوشهٔ زنگوله مناسب است
وزن عروضی: مُستَفعِلُن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ
بحر: رجز مثمّن سالم
ای نرگس نازآفرین! لطف تو شد با ما قرین
ای از همه تو برترین، از تو بود هر مهر و کین
آه ای نگار نازنین! بازآ و این حیرت ببین
ما را تو کفری و تو دین، هم خاتمی و هم نگین
نازآفرینی ای مَهین، عالم ز تو گشته چنین
از تو چه گوید این غمین، زیبا جمالِ مهجبین؟!
مهرت مرا کرده غمین، زلفت نموده دل حزین
تیرم زند مژگان چنین، چشمت مدام اندر کمین
خال رخات غوغای من، نوش لبت رؤیای من
عقبایی و دنیای من، حرفم بود یکسر همین!
من عاشق روی توام، آشفتهٔ موی توام
مفتون ابروی توام، هستی مرا آیین و دین
غرق تماشای توام، شیدای آوای توام
یکسر تمنای توام، در آسمان و در زمین
در راه و بیراه توام، با گاه و بیگاه توام
پیوسته همراه توام، با من تو هستی همنشین
ای جانِ جانآگاهِ من، ای دلبر دلخواه من!
ای مهر من، ای ماه من! از تو به من آمد یقین
من زندهٔ سر دادهام، از لطف تو آزادهام
با عشق پاکات زادهام، این ذره را هر دم ببین
باز آ، نکو دیوانه شد، از غیر تو بیگانه شد
خُمخانهاش ویرانه شد، با سوز و آه آتشین
(۱۷)
« ۱۰ »
راز پنهان
در دستگاه سهگاه و گوشهٔ نحیب مناسب است
وزن عروضی: مستفعلن مستفعلن مستفعلن فَع
ــ ــU ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ
بحر: رجز مثمن اخرب
جان و دل من گشته یکسر وصل و هجران
غرق تماشای تو گردیدم به هر آن
از هجرِ محبوبم بیفتاده به دل سوز
کی عاشقان جز با غم تو بسته پیمان؟!
من از «ازل» بستم به دل شوق «ابد» را
پیمودهام شور ابد افتان و خیزان
دل شد دمادم عاشق سیمایت ای ماه
جان شد هوادار تو ای پیدای پنهان!
با تو همیشه بودهام در چرخ و چینی
چون کنگره در دایره باز و نمایان
پیوسته تنها، لیک نزد جمعِ جمعم
در هر حضور و غیبتی، سر در گریبان
گر فرصت تنهایی من مغتنم شد
گردیده زین تنهاییام قومی هراسان
چون گل درون خارها خوار و غریبم
در نزد یار آسوده از غوغای دوران
عمری برای عشق تو آواره هستم
بزم غم و شادی به خود دیدم فراوان
من عاشق و دیوانه و شیدای یارم
در فرقت تو میکشم بس آه سوزان!
از سِرّ پنهان با کسی چیزی نگفتم!
ذکر خَفی از پیر ما شد عشق جانان
ذکری به من فرمود و عقلم را ز سر برد
کی فکر و ذکرم بوده جز غوغای عرفان؟
دل فانی از خود گشته تا باقی به «حق» شد
اینسان نکو شد فارغ از هر رنج و حرمان
(۱۹)
« ۱۱ »
مو به مو
در دستگاه سهگاه و گوشهٔ نغمه مناسب است
وزن عروضی: مُستَفعِلُن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ
بحر: رجز مثمّن سالم
من در کمین، تو در میان؛ من در عیان، تو در نهان
من راز دل، تو رازدان، هم در مکان، هم بیمکان
پیدا و پنهانی جز او، خود نیست در جان نکو؟
بنگر تو آن مه را به دل، تا یابی از رویش نشان
او خود مکان، او خود مکین، گرچه نه آن است و نه این
او باغِ گل، او بوستان، او ماجرا، او داستان!
بلبل کشد نازش به دل،گل از حیا گشته خجل
عشق ظهوری دلربا از آن مه جانانِ جان
بلبل به آه است و به سوز، غرق تماشا در بروز
بلبل به جان، گل بیامان، شاهد بر آنان شد نهان
ز آن مه شدم بس دل غمین، از آه و ناله در کمین
تا یافتم نطقی وزین، همراه اندوه و فغان
دل از تو گُل دیوانه شد، با هر کسی بیگانه شد
چشمان تو فتّانه شد، تا خویشتن سازد عیان
ای دل! چو گفتی، خوش بگو، از پردههای موبه مو
با او تو بنما گفت و گو، بنمای راز «حق» بیان
زخمی اگر، داغ تو بس؛ دردی اگر، عشق تو بس!
در دل نباشد جز تو کس، باور کن این، دور از گمان
از سوی من تا کوی تو، از کوی من تا روی تو
گیسوی تو، ابروی تو، یکسر حیات جاودان!
گفتی: نکو! فرزانه کو؟ مانند تو دیوانه کو؟
من کیستم؟ میخانه کو؟ آشفتهای در این زمان
(۲۱)
« ۱۲ »
عقل و ابد
در دستگاه سهگاه و گوشههای پروانه و خجسته مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
عاقل اندر این جهان کاری ندارد بیگمان
جز خدا هرگز نباشد بر کس امّید و امان
کار دانا شد سراسر فکر خوبی و عمل
بذر دیگر در دل و جانش نکارد، این بدان
هرچه آرد دهر، آخر میبرد از ما همه
مرد «حق» کی در چنین ویرانه سازد آشیان؟
بذر پاکی را تو افشاندی اگر با صد امید
هیچ عاقل گوهرش در گِل نکارد از زیان؟
«حق» بهپا کن در جهان تا میتوانی، جان من!
دل به غیر «حق» کجا عاقل دهد در این جهان؟!
دل بگیر از غیر و بر «حق» ده تو با شور و امید
«حق» بود نوری که بر دلها بتابد هر زمان!
صفحهٔ دل، جای «حق» باشد، نه غیر حق، عزیز!
غیر «حق» عاقل کجا دارد به جان خود نهان؟
خیر و خوبی باشد از «حق»، «حق» همه خیر است و خوب
پاکدل در دل گُلِ خوبی شمارد همچنان
باید از «حق» ای نکو، گیری مدد در کار خویش
ورنه شیطان خود تو را از پا درآرد ناگهان
(۲۲)
« ۱۳ »
عشق و مستی
در دستگاه افشاری و گوشهٔ قرایی مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
عقل و فهم و علم و ادراک و خرد، سودای جان
شور و شوق و عشق و مستی، شد دَمِ روح و روان
مؤمنِ عارف به دنبال حضور غایب است
فارغ از حور و قصور و هرچه آید در میان
زهد بی معنای زاهد از سر جهل و خطاست
بیخبر از «حق»، کند فریاد و باشد در گمان
زاهد پر مدّعا عمرش تباه است و هدر
دور شد از عقل و عشقِ حق و، زَ اسرار نهان
جهل این ظاهرمداران کرده عالم را خراب
همچو کفر ناسپاسانِ پلید بینشان
با چنین نابخردان آخر چه میباید شود؟
شد همه عالم خراب از این گروه بیعنان
از جهالتهای اینان شد جهان درگیر ظلم
فتنهها آمد ز جهل و زهد و کفر بیامان
بیتوجه، بیمحابا، ناخودآگه، هرکجا
در پی این جاهلان، بیچارگانی هم، روان
هرچه بنمایی تلاش و کوشش پر رمز و راز
بیثمر باشد برای این گروه از مردمان
ای نکو! از جهل بگریز و رها کن خاص و عام
فیض «حق» یکسر رسد هر لحظه بر خرد و کلان
(۲۳)
« ۱۴ »
حیات جاودان
در دستگاه بیات ترک و گوشهٔ مثنوی مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلان
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن مقصور
«حق» بزرگی دارد و تو بندگی کن همچنان
بندگی پایندگی آرد، تو گردی جاودان
صد هزاران زاهد و صوفی و عابد نزد ما
چون پر کاهی نمیارزد، چو شد جهلش عیان
عقل اگر خواهی، درون سینهٔ آسوده بین
تا بود عشقش نهان و عقل دارد در بیان
زهد بیمایه رها کن، همچو کفر بیاساس
عاشق آن نازنین شو، فارغ از این و هم آن
رند پر شور و شعف شو که سزاوارش شوی
کی سزاوارت بود طغیان، حریف خسته جان!
بگذر از ریب و ریا و زشتی و غوغای نفس
سر بگیر از اهل دنیا و گروه بینشان
مرد «حق» باید که گیرد نصرت از مولای خویش
بیخبر گردد ز غوغای جهان بیامان
درد ما یکسر از این دزدان دین و ملت است
دین و مردم طعمهای شد در مَثَل، چون آب و نان!
ای خدا! بستان حیات دینفروشان پلید
با حضور قائم آل نبی، صاحب زمان (عج)
باشد امیدِ نکو ز آن روز پر غوغا و شور
روز زیبایی که آرد وعدهٔ حق ارمغان
(۲۴)
« ۱۵ »
عروس آسمان
در دستگاه شور و گوشهٔ کرشمه مناسب است
وزن عروضی: مفاعلن مفاعلن مفاعلن مفاعلن
U ــ U ــ /U ــ U ــ /U ــ U ــ /U ــU ــ
بحر: هزج مقبوض مثمن سالم یا رجز مخبون مثمن سالم
تو دلبری و یار من، به جان تویی قرار من
دمی بیا کنار من، گل من و بهار من!
تو ظاهری، تویی نهان، تویی نشان و بینشان
تویی همه جهانیان، تویی به دل نگار من
تویی عروس آسمان، جهان کنار و تو میان
تو نطقی و تویی بیان، تو یک تویی، هزارِ من
دو چشم تو کواکبم، تعینت مراتبم
ز تو بود عواطفم، تو ماه آشکار من
تو دلبر یگانهای، تو شهرهٔ زمانهای
دگر نکن بهانهای، تویی رفیق و یار من
تویی گل و تو گلسِتان، تو باغی و تو بوستان
تویی زمین و آسمان، تو قطبی و مدار من
به هر سری نشانهای، تو ریشهای و دانهای
تو خود گل و جوانهای، بهارِ گلعذار من
به دل تویی خراب من، تو چنگی و رباب من
تو «مویه» و «رهاو» من، تو نایی و تو تار من
عراقْ تو، حجازْ تو، به پردههای ساز من
تو سِرّ من، تو راز من، تو آب خوشگوار من
روم ز نفس و از بدن، اگر شوی رضا ز من
که در خفا و در علن، رضای تو شعار من
اگر دهی مرا تو ره، رهم ز هرچه کوه و که
کجا غمی بجز تو مه، به دار و در دیار من؟
تو حاجتم روا نما، تو درد من دوا نما
ز خود مرا رضا نما، تو نوری و تو نار من
تویی کجا، نکو کجا؟ فنا من و تویی بهجا
تو دلبر دلآشنا، تویی تو کردگار من
(۲۶)
« ۱۶ »
فرصت اندیشه
در دستگاه افشاری و گوشهٔ پروانه مناسب است
وزن عروضی: مُستَفعِلُن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ
بحر: رجز مثمّن سالم
جز با تو ای سیمین بدن، با کس نمیگویم سخن
تو جان و من هستم بدن، از تو سخن، و ز تو دهن
خوش دارم از تو همتی، درسی ز مهری، اُلفتی
تا گیرم از تو رخصتی، جانا بده فرصت به من
آنگه نشینم روبهرو، بینم ز هر سو موبه مو
بیپرده و بیگفتوگو، میگیرم من از گل پیرهن
گل را همی عریان کنم، آسوده از پنهان کنم
جان در خور جانان کنم تا بینم آن مهپاره تن
وصلم شده در بیزمان، دور از حضور گلرخان
همراه تو ماه جهان، دل شد تهی از هر حزن
درد غمت کاهیده تن، نالان دل و نالیده من
ترس من از این جان و تن، دلبر بیا ما را بزن!
دل رفته از هر بیش و کم، دور از خودی و ما و من
در بزم «حق» بیجسم و تن، فارغ ز غوغای وطن
جانا! رهایم کن ز خویش، از دل ببر سودای کیش
تا با تو بنشینم به پیش، بی باغ و گلزار و چمن
دل را به تو چون باختم، با هستی تو ساختم
خود را ز خویش انداختم، تن را اگر کردم کفن
باشد نکو دلدادهای، از خویشتن افتادهای
آوارهٔ آزادهای، دل آتــشآبـادِ مِحن
« ۱۷ »
آتش دل
در دستگاه شور و گوشهٔ زنگوله مناسب است
وزن عروضی: مُستَفعِلُن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ
بحر: رجز مثمّن سالم
جانا، نگارا، دلبرا، هستم گرفتار تو من
دل رفته از سودای خود، مستم ز دیدار تو من
ای جان جان! یک دم نما، تو گوشهٔ چشمی به ما
برکش نقاب از چهرهات، هستم خریدار تو من
هرگز نخواهم جز تو را، هجر تو بر من شد بلا
در دل بکن آتش بهپا، هستم هوادار تو من
من مستم و دیوانهام، تو شمع و من پروانهام
یکدم بیا در خانهام، ای عاشق زار تو من!
زلفت مرا حیران کند، چشمت دو صد چندان کند
آن لبْ مرا درمان کند، باشم مددکار تو من
از تیر مژگانت امان، برده تب و تابم ز جان
دارم ز روی تو فغان، ای گشته بیمار تو، من!
ساقی شراب من چه شد؟ چنگ و رباب من چه شد؟
حال خراب من چه شد؟ ای خاطرْآزارِ تو من!
من مِی به هر میخانهام، من بت به هر بتخانهام
از کفر و دین بیگانهام، ای گُل! شدم خار تو من
کفر همه عالم منم، توحید صد «ادهم»(۱) منم
بالاتر از این هم منم، گردیده هشیار تو من
رفته نکو از هر شرر، از نیش و نوشِ هر خطر
هجران تو آمد به سر، ای چشم بیدار تو من
- ابراهیم ادهم، صوفی مشهور قرن دوم هجری(۱۰۰ ـ ۱۶۱ ه ق).
(۲۸)
« ۱۸ »
زخمهٔ عشق
در دستگاه چارگاه و گوشهٔ نعره مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
دلبرا، چهرهٔ لطف تو مرا داده بیان
جلوهٔ فیض ازل گشته به صد چهره عیان
مظهر حسن توام بر در دربار وجود
ذرهها در دل خود، باز مرا کرده نشان
زخمه تنها هوسِ عاشقِ عاری ز هواست
عاشق و رندم و آواره و دل رفته ز جان
سوز و درد و محن و هجر و پریشانی من
از دل غمزدهام کم نشود؛ نکته بخوان!
کم نمیگردد از این آتش جان، زردی روی
عجب از درد محبت که شده سِرّ نهان
مرهم زردی رویم شده عنّابِ لبت
بدهی یا ندهی، دل نکنَم از تو؛ بدان!
زاهدا، از غم هجران من مست مپرس
پیرو عشقم و شهره شدم اینک به جهان
عاشقی شیوهٔ آن رند رها از خِرَد است
عشق و مستی شده سودای دل شاد و جوان
گشته آشوب دلم زاهد بیمایهٔ سست
سردیاش طعنه زند بر سرِ سرمای خزان
رفته تا آنکه کند با خردش صید خدا!
غافل از دغدغهٔ عقل که افتد به گمان
دیدهام چهرهٔ آن گلرخِ شیریندهنم
میکند دل هوس دیدن او در همه آن
دم به دم دیده نکو چهرهٔ آن دلبر ناز
با همه در همه جا یا که بهدور از همگان
(۳۰)
« ۱۹ »
بیداد عشق
در دستگاه چارگاه و گوشهٔ نحیب مناسب است
وزن عروضی: مُستَفعِلُن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ
بحر: رجز مثمّن سالم
امشب شدم در خلوت زیبایت ای ماه مهین!
ای دلربا! تا دیدمت، گفتم هزاران آفرین
دیوانه گردیدم ز جان، چون آهوان بیامان
دیدم به دور از این و آن، من قامتت را، مهجبین!
وا شد ز سر بیداریام، رفت از سرم هوشیاریام
هم مستی و مِیخواریام، تا تو شدی با من قرین
در خلوت تنهاییام، سر شد همه شیداییام
رفت از سرم رسواییام، تا عشق تو شد آتشین
رَستم ز سودای گمان، بیگانه گشتم از نشان
گفتم که ای آتشفشان، جانم بسوزان با یقین
ز آن پس رها کردم وجود، از پردههای هرچه بود
از ذات تا نقشِ نُمود، از فوق عرشات تا زمین
سر شد ز جان من حجاب، آنگه به من دادی جواب
گفتم که از من رو متاب، ای برتر و ای برترین!
لب شد مرا بیداد عشق، شد غنچهها بنیاد عشق
شیرین تو، من فرهاد عشق، از من مکش خود آستین
گشتم به نزد تو خموش، افتادم از جوش و خروش
جان شد رها از گوش و هوش، ای اولین و آخرین
تا دیدمت ناگه به جان، با من نشستی بینشان
سر شد غم و درد جهان، ای مهربان، ای نازنین!
دیدم به صد قامت عیان، گردیدهای هم در جهان
سرزندهتر گشتم به جان، ای دلبر دنیا و دین
دلبسته و دلدادهام، از پا و سر افتادهام
تا آنکه گفتی ای نکو! فارغ بیا خلوت گزین!
(۳۲)
« ۲۰ »
بی هر قفس زندانیام
در دستگاه سهگاه و گوشهٔ پروانه مناسب است
وزن عروضی: مُستَفعِلُن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ
بحر: رجز مثمّن سالم
من عاشق و دیوانهام، دورم ز هر خط و نشان
تو حق و من افسانهام، دیگر نمیخواهم امان
بی هر قفس زندانیام، از ملک این تن فانیام
پیدایی و پنهانیام، دل فارغ است از آب و نان
بالم شکستی ای قفس، رحمی نداری چون به کس
ویرانه گردی از هوس، تا من گریزم از میان
ای تن! رها بنمای جان، جان کن رها زین آشیان
جان رفت و جانان شد عیان، هم آشکار و هم نهان
هر لحظه تو دل میبری، برتر ز هر حور و پری
از هرچه گویم بهتری، بردی دل از ملک و مکان
شد چهرهٔ من روی تو، هر لحظه دل در کوی تو
بیچهره باشم سوی تو، گشتم رها از این و آن
غیر از تو کو در جان و دل؟ کی رفتهای زین آب و گِل؟
هستم به نزد تو خجل، ای جان جانان در جهان
بی باغ و بستانْ سنبلم، بیناز دستانْ بلبلم
جانا تویی تنها گُلم، بادا رُخات دور از خزان
پیوسته دل کرده کمین، تا بیندت ای نازنین!
با خاطرت گشتم عجین، بیپرده، پنهان و عیان
بردی اگر عقلم ز سر، یادت به جانم زد شرر
بی ذکر و دور از هر نظر، تو بردهای از من توان
زلف تو شد زنجیر من، با تیر مژگانت بزن
کی بر تو بگشایم دهن، زخمم زنی گر ناگهان؟
از جمله فارغ گشته دل، بیگانه شد از آب و گل
جانا حجابت را بهل، تا بینمت ای جان جان!
تو غیب هستی و شهود، تو خود وجودی و نُمود
جانا! نکو نزدت چه بود؟ افتادهای دور از گمان!
« ۲۱ »
یار بینشان
در دستگاه سهگاه و گوشهٔ نغمه مناسب است
وزن عروضی: مفاعلن مفاعلن مفاعلن مفاعلن
U ــ U ــ /U ــ U ــ /U ــ U ــ /U ــU ــ
بحر: هزج مقبوض مثمن سالم یا رجز مخبون مثمن سالم
خراب و مست بادهام، رهایم از تن و بدن
بَرِ تو دل نهادهام، نگار دلربای من!
رها ز غیر و سادهام، تویی به دل ارادهام
ز جان و دل فتادهام، کنارت ای گل و چمن!
رهایم از همه جهان، به عشق یار بی نشان
خوشم ز عشقت این زمان، به روزگار پر محن
برون شدم چو از میان، فتادم از سر جهان
شدی به دل تو خود عیان، چه در خفا، چه در علن
به تار زلف پر بلا، بزن رهاو دلربا
به صد صدا، به صد نوا، به چنگ، نغمهها بزن
چو رفتی از سر حجاب، شدم ز دیدنت خراب
برای عشقت ای جناب، زدم به دشت و بر دمن
به عشق تو زدم شراب، شراب صاف و نابِ ناب
ز تب فتادم و ز تاب، رها شدم من از فِتَن
اگر هزار و صدهزار، رود ز دل مرا قرار
دوباره آیمت کنار، بدون شکوه و سخن
چو بیکسم، کسم تویی، ز دل برون شده دویی
چو اُنس محفلم تویی، تو شمعی و تو انجمن
فقیرم و پر از غنا، اسیرم و ز خود رها
فنا چرا؟ که شد بقا، برفته جان اگر ز تن
دگر کجا نشانهای؟ نه کشوری، نه خانهای!
نکو شده بهانهای، تو من، تو تن، تو پیرهن
« ۲۲ »
درد من
در دستگاه چارگاه و قطعهٔ چارمضراب مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ
بحر: رمل مثمن سالم
گرچه در ملک و مکانم، بیخبر گردیدم از آن
فارغ از هر دو جهانم، دل مرا شد نقش جانان
درد من درمان ندارد، هجر من پایان ندارد
عاشقی سامان ندارد، شد گرفتار توام جان
سینهای دارم پر از سوز، از غم هجرت شب و روز
شد به دل یاد تو پیروز، ای مَهِ همواره تابان
کردهای جانا خرابم، مست و دلخون و کبابم
بس که بیتاب از جوابم، شد دل از مستی هراسان
دل به من دریای خون شد، غیر تو از دل برون شد
هستی من واژگون شد، بس که گردیدم پریشان
هجر تو برده توانم، بهر وصلت در فغانم
گر بیایی سوی جانم، وصل من میگردد آسان
عاشق آشفتهحالم، خسته از هر قیل و قالم
تشنهٔ هر دم وصالم، عاشقت هستم کماکان
دادهام بر ره اگر سر، شد ز من هستی سراسر
ماندهام در کوی دلبر، این من و این گوی و میدان
دلبرا! من دلگرانم، هرچه میگویی همانم
هجر تو برده امانم، شد دل و جان بر تو قربان
عشق تو شد کار و بارم، بهر تو صید و شکارم
از تو کامی خوش برآرم، تا شدم هم بر تو مهمان
شد نکو بیگانه از خود، گفتهام که هرچه شد، شد!
لازم آمد هرچه لابد، گرچه این دل بوده نالان
(۳۸)
« ۲۳ »
می وحدت
در دستگاه شور و گوشهٔ شهناز مناسب است
وزن عروضی: مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن (عروض سنتی)
مستفعل مفعولن مستفعل مفعولن (عروض نوین)
ــ ــ U U / ــ ــ ــ / ــ ــ U U / ــ ــ ــ
بحر: هزج مثمن اخرب
من مستم و مجنونم، جانا تو مرا «ما» کن
عکس رخ ماهت را، در دیده تماشا کن
جانا تو چرا دل را، یکباره برنجانی
جانم بنما درمان، وین دیده تو بینا کن
من مست می نابم، ساقی تو بده باده
دیوانهٔ چشمت را، آلوده به غوغا کن
ریز این می وحدت را، یکباره به پیمانه
ز آن مِی که کند ناخوش، ای لوده تو اغوا کن
آه ای دل پر خونم! افسرده و مجنونم
بر فرصت دیدارش، دل را تو مهیا کن
دل در پیات ای دلبر! جان داده و داده سر
گفتم که بیا ما را، آسوده و رسوا کن!
بیگانه من از جانم، هم تشنهٔ جانانم
جانا تو بیا ما را، شوریده و شیدا کن
رقصی تو به چنگ دل، در دامن من بنما
عودی به نوای جان، با دایره برپا کن
ذرات همه عالم، شد وحدتِ پابرجا
محو رخ تو گشتم، گوییم که پروا کن!
در محضر تو ای مه، همواره به فرمانم
در نزد تو دل گُم شد، یکباره تو پیدا کن
این سوز و گداز دل، از جلوهٔ روی توست
در چهرهٔ ذات خود، آیینه هویدا کن
خواهم که لبت گیرم، ترسم که بسوزانیم
ای یارِ نکو! امشب، تو حل معما کن
(۴۰)
« ۲۴ »
سِرّ می و خون
در دستگاه دشتی و قطعهٔ حصار مناسب است
وزن عروضی: فَعُولُن فَعُولُن فَعُولُن فَعَلْ
U ــ ــ /U ــ ــ /U ــ ــ /U ــ
بحر: متقارب مثمن محذوف
بیا ای دلِ پر ز اندوه من
مکن شکوه از کوه و دشت و دمن
مکن شکوه از کرّ و فرّ همای
که ماه من آمد در این انجمن
دلم در بر تو هوایی شده
رهیده چون از چهرهٔ اهرمن
دلِ غرق عشقم که شد خون ز هجر
شده غرق انبوه و رنج و محن
دلم ذره ذره شده از فراق
بیا این جدایی هم از دل بزن
اگر سوز و ساز تو نوش دل است
ندادم به غیر تو دل، هیچ من
عزیزا، دلم غرق دیدار توست
بهجز تو، دل از کس نگوید سخن
به حسرت سرشک غم از دل بریخت
روان شد ز دیده توان بدن
دلم رفت و رفت از تنم روح و جان
نمانده برایم بهجز پیرهن
بود آه سردم روان از جگر
ز هجران رویت چو مشک ختن
تویی در نهان جلوههای نوین
تویی بر جهان رازدار کهن
دلم پر ز سرّ می و عشق توست
نکو کی گشاید به سِرّت دهن
(۴۲)
« ۲۵ »
مادر مهربانم
در دستگاه غمانگیز و گوشهٔ حزین مناسب است
وزن عروضی: مُفتَعِلُن فاعلن مفتعلن فاعلن
ــU U ــ / ــ U ــ /U U ــ / ــ U ــ
بحر: منسرح مثمن مطوی مکشوف
قالب: غزل دوری
مادر مهرآفرین، ای تو مرا روح و جان!
مظهر پاکی تویی، گل شده از تو عیان
دل پی الطاف توست، ای همه لطف و کرم
مهر و محبت ز تو، گشته به جانم نهان
جان و دلم کرده بس، وصل تو را آرزو
مانده به دل حسرتی ز آن نَفَس گلفشان
وصل تو عشق من است، رنج و عذابم فراق
دوری دیدار تو، کرده دلم را خزان
کنج سرای دلم، شاهد غیبی تویی
مونس تنهاییام، گشته غمی بیامان
از پی هجران تو، سرد شده زندگی
خلوت و تنهاییام، پر شده از یادمان
بیتو سر آید شبم، لیک به سوز غمت
میکند از نای دل، آتش یادت فغان
کار دلم شد فقط ماتم و غمبارگی
گشته به جانم بسی، این غم بیحد گران
مادر غمدیدهام! چون تو ندادی رهم،
رشته امید من، آه گُسست این زمان
کودک پژمردهات آه که در اوج غم
شب سپری کرد و رفت از نظرش آسمان
چون گلی و بلبلی، شمعی و پروانهای
مانده تنت مادرم، رفته ز جانت توان
با همه دوریات، روح تو نزد من است
گرچه پر و بال دل، رفته از این آشیان
مادر شیرین من! روح و روانم تویی
گفتن حق را چه خوش، یادْ تو دادی به جان
مانده بر آن چهرهات، رنج فراوان من
بو که جزای تو را، حق بدهد بیکران!
هدیه فرزند توست این غزل سوزناک
مادر من، یار من، جان نکو در جهان
« ۲۶ »
حسین علیهالسلام ؛ پیامبر عشق
در دستگاه افشاری و گوشهٔ قرایی مناسب است
وزن عروضی: مُستَفعِلُن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ
بحر: رجز مثمّن سالم
ای سرور تشنه لبان، ای جسم هستی را روان
پیغمبر عشقی تو بر شیداییان هر زمان
تو تشنگان را رهبری، بر دو جهان خود افسری
ای شاهد کروبیان! ای جانِ جانِ جانِ جان
ای دلبر جان و جهان، ای مالک ملک و مکان!
هستی بهشت جاودان! فانی تو روح و روان
دست من و دامان تو، دل در پی پیمان تو
باشد نجات از آنِ تو، هستی تو کشتی امان
باشد قدیمْ احسان تو، حاتم ندیمِ خوانِ تو
هستی بود عنوان تو، سلطان عشقِ لامکان!
جن و بشر در هر زمان، از حکم تو یابد توان
از تو شده ظاهر جهان، حاکم تویی در آسمان
ای حضرت مولا، حسین علیهالسلام ! ای سرور و آقا، حسین علیهالسلام !
تو نوری و تو نور عین، هستی دو عالم را نشان
ای نوبهار سبز عشق، ای سبزهزار ملک عشق
ای سِرّ «أو أدنا»ی عشق! هستی سلیمان جهان
از جور آن شمر لعین، شد کشته سلطان زمین
فکرم شده هر لحظه این، کز چه بهارت شد خزان؟!
فرزند شیر «حق» علی علیهالسلام ، هر دو جهان را تو ولی
از تو جهان شد منجلی، تو ظاهری و هم نهان
مادر تو را زهرا علیهاالسلام بود، او گوهر یکتا بود
«لَولاک» و «هل اتی» بود، برتر ز هر عقل و گمان
ای قطب انوار وجود، ای محور بود و نُمود!
شرمندهٔ تو در سجود، باشد نکوی ناتوان
(۴۶)
« ۲۷ »
پیر عشق
در دستگاه اصفهان و گوشهٔ منصوری مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
من غریب کوی جانانم، به جانم آفرین!
در رهش افتان و خیزانم، به جانم آفرین!
روی ماهت برده دل از سینهٔ سوزان من
از دو چشمت غمزه بارانم، به جانم آفرین!
عیش و عشرت در جهان، کس همچو من هرگز ندید
کی من از این غصه نالانم؟ به جانم آفرین!
منصبم شد رندی و هستم بهدور از شور و شرّ
خاکم و صد گنج پنهانم، به جانم آفرین!
پیرو عشقم که او، استاد عقل اول است
دوم و سوم نمیدانم، به جانم آفرین!
مکتبم عشق است و عشق، استاد من شد از ازل
تا ابد مست و غزلخوانم، به جانم آفرین!
پیر من عشق است و عشق، آیین و دین و مذهبم
در هوای عشق خوبانم، به جانم آفرین!
هرگز از جانان نمیگویم، که جان عنوان اوست
صید زنجیرش شده جانم، به جانم آفرین!
دلبر و دل، با نوای عشق غوغا میکنند
من که روح هر سه عنوانم، به جانم آفرین!
سلسله بشکن اگر خود مستی از دیدار دوست
گشت دیدارش چو آسانم، به جانم آفرین!
شد نکو از عشق آن دلبر، هوایی در جهان
در برش من محو و حیرانم، به جانم آفرین!
(۴۸)
« ۲۸ »
اشک دیده
در دستگاه دشتی و گوشهٔ میگلی مناسب است
وزن عروضی: مستفعلن فعولن مستفعلن فعولن
ــ ــU ــ / U ــ ــ / ــ ــU ــ /U ــ ــ
مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن
بحر: مضارع مثمن اخرب
ای مونس غریبان! غربت گرفته دامان
آشفتهام ز مویت، افتادهام ز سامان
غوّاص بحر عشقم، در عمق قُلزم دل
ای اشک دیدهٔ دل، ما را مکن پریشان
جانا ز هجر رویات، شوریدهخاطرم من
از فتنهٔ نگاهت، دل شد اسیر هجران
ای آه سینهٔ من، ای آشنای قلبم!
وا کن دلم از این غم، در کنج سرد زندان
ای نازنین زیبا، ما را فدای خود کن
فارغ چو گشتم از خود، یکسر تویی نمایان
من چهره چهرهٔ تو، دیدم میان غربت
گویی که در سیاهی، ماهی شده نمایان
با وحدت تو جمعم، در لابهلای هستی
عشق تو گشته جانم، جان گشته در تو پنهان
من آشنای دردم، باکی ندارم از غم
دریاب کشتهٔ خود، در گوشهٔ شبستان
از سوز و ساز هستی، غوغا همی بهپا شد
مفتون شدم به رویات، آتش زدم به ایمان
ای نرگس دلافروز، بر ما شرر بیفروز
شاید بری نکو را در کوی نیکنامان
« ۲۹ »
صلاح و صرفه
در دستگاه افشاری و گوشهٔ قرایی مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ
بحر: هزج مثمّن سالم
تویی جان من و جانان، ز بس پیدایی و پنهان
تو میدانی ـ و میدانم ـ که رفتم از سر عنوان
تویی آن دلبر زیبا، دلآرایی خوش و رعنا
چه جای دلبری دیگر، که دارم عقل و هم ایمان؟
بت من هستی ای دلبر! که خوش میبینمت در بر
فدای خال ابرویت، بود جن و ملک، انسان
رها کن فکر گمراهی، برو زاهد ز خودخواهی
بچش سوزی، بکش آهی، مگو از سِرّ هر پیمان
دلی پر از هوس داری، تو خود را در قفس داری
نه لطفی میکنی با کس، نه هستی صاحب کتمان
ز قرآن و ز دین هر دم سخن سر میدهی، اما
نه آگاهی ز دینداری، نه باشی در پی قرآن
به ظاهر دینمداری و پی خیر بشر، اما
به کار عارف و عامی، تویی در جهل خود پنهان
کنی رندی و پنهانی سخن از عقل میگویی
عجب دینی و ایمانی، عجب عقلی، عجب عرفان
خدا ورد زبان و دل، گرفتار هوا باشد
عجب ذکری، عجب کاری! تو هستی در پی نقصان
تو در خلوتسرا مستی، چو در جلوت به زهدی خوش
دلی در خود نداری و تویی در خدمت شیطان
کجا تو سجده بنمایی بر آن عصمتسرای حق
که قلبت مرده چون گوری، نباشی در پی درمان
بنازم که هنرمند و برومند و توانایی
که با حرف و سخن، سازی جهانی را به خود مهمان!
تو از علم و خرد کم گو که این دنیا نمیماند
نه بهر من، نه بهر تو، نه بهر عاقل و نادان
صلاح و صرفه در عشق است و در مستی بیپروا
نباشد زین دگر درسی، در این دنیای بیسامان
نکو عزم سفر دارد به کوی دلبر زیبا
بگو گفتار بس باشد، به نزد آن مه تابان
« ۳۰ »
ملک خدا
در دستگاه شور و گوشهٔ شهرآشوب مناسب است
وزن عروضی: مُستَفعِلُن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ
بحر: رجز مثمّن سالم
ای باغبان اندیشه کن، از قطع خار و گل ز جان
چون هست در ملک خدا مانند تو آن هم جوان
هرگز مگو با کس هم از مال و منال خود، بیا
این چشمه را ویران مکن با حرص و ثروت همچنان
لطف و صفایی کن پسر، از هر بدی هم درگذر
زیرا که هستی بیخبر، از مور و مارِ بیامان
احسان و مردی پیشه کن، از عاقبت اندیشه کن
زیرا که کوته هست عمر، در راستای این جهان
مردی کن و جود و کرم، ایثار بنما دم به دم
رحمی، گذشتی بی غرض بنما، نشو باد خزان
مهری نما، شانه بزن، زلف پریشان کسی
هجری ببر، دردی بکش، از آه و سوز هر زیان
اندیشهٔ مهر و وفا، از بهر یاران مردی است
برتر از این با دشمنان، حتی مروت میتوان
یکدم بیا گردی بگیر از چهرهٔ درماندهای
دنیایت آرامش دهد، دیگر نباشی در زمان
مهر و وفا، عشق و صفا، دارد به دل، جانِ رضا
ریب و ریا، جور و جفا، آرد به دل بار گران
دل محفل جانان شود، جان نکو حیران شود
«حق» ظاهر و پنهان بود، تو هم نباشی در میان
« ۳۱ »
قصهٔ دیدن
در دستگاه شوشتری و گوشهٔ گلریز مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن
ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ
مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن
بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف
در فکر تو بودم همه شب تا به سحر من
جاری شده سیل غم از این دیده به دامن
بس خون جگر در غم تو حاصل دل شد
هجران تو افسرد دل و جان و سر و تن
شمع و گل و پروانه بیاموخت ز من عشق
شد سوز دلم آتش هر خیمه و خِرمن
ای دل که به سینه خبر از دیده نداری
چشمم شده خون در سر این قصهٔ دیدن
در هر دو جهان رود دو چشمم شده جاری
باکش نبود از غم دل یک سر سوزن
ز آن آتش سوزان که دل و دیده بهپا کرد!
هنگامه بهپا گشت به صد ناله و شیون
شب گفتمش ای ماه خوشاندام، کجایی؟!
تا کی شوم از عشق تو آشفته چنین من؟!
آن چهره گشا، هجر تو برده دل و دینم
جانم به لب آمد به سرِ وادی ایمن
یک بار جوابم بده با چشم خمارت
تا زنده شوم من ز پس این همه مردن
ای یار بیا دست بگیر از من خسته
تا آنکه نکو را برسد تاب رسیدن
« ۳۲ »
گرفتار لبت
در دستگاه چارگاه و گوشهٔ زابل مناسب است
وزن عروضی: مُستَفعِلُن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ
بحر: رجز مثمّن سالم
مانند رخسارت بُتا هرگز ندیدم در جهان
من مست و حیران توام، تا بردی از این دل امان
چون مست دیدار توام، هردم گرفتار توام
در بند رخسار توام، دور از نگاهِ این و آن
گل هستی و گل پیکری، از گل بسی نازکتری
هم گلرُخان را مشتری، برتر تویی در هر جهان
تو جانی و من پیکرم، از هرچه گویی کمترم
آفت نبینی دلبرم، هستی مرا نام و نشان
هرگز نمیگویم سخن، از زلفت، ای نازک بدن
زد قرعه شعرم بر دمن، گل کرد غنچه ناگهان
روح و روان من تویی، آرام جان من تویی
خوف و امان من تویی، در اصلِ هر سود و زیان
مژگانْ چو تیر، ابرو کمان، آماج گشته سوی جان
دل را گرفته خود نشان، در باطن و هم در عیان
باشد که چینم بیصدا، از کنج آن لب، غنچهها
عشق تو شد پُر ماجرا، در هر دو عالم بی گمان
ما را نوازش کن دمی، با کنج لبهایت کمی
عشق است عیش و خرمی، آسوده از ملک و مکان
گفتی بیا، گفتی برو؛ گفتم چرا؟ گفتی مگو
این ذکر پنهان نوبه نو، با راز و رمزی بیبیان
گفتی بیا، دیگر مگو با غیر من هرگز سخن
اینک ز هر سوزی به جان، میگویمت درد نهان
گفتا نکو با هر زبان، سودای پنهانی به جان:
دل بوده غرق وصل تو، از کودکی تا این زمان!
« ۳۳ »
سمت و سو
در دستگاه نوا و گوشهٔ خجسته مناسب است
وزن عروضی: مُستَفعِلُن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ
بحر: رجز مثمّن سالم
آن گل که شد در گلسِتان، نازش بود ورد زبان
بلبل به پایش داد جان، تا چهره باشد دلسِتان
هرگز نمیبینی جز او پیدا و پنهان، جان من!
یکسر تماشا کن به «حق»، تا یابی از رویش نشان
بلبل نماید جست و خیز، گلچهرهای شد بس عزیز
بزم صفا دور از ستیز، این است رسم عاشقان
عاشق بگشته مبتلا، معشوق سر تا پا بلا
مست است و زلفش ماجرا، هر لحظه خود سازد عیان
ای مه! رخت را دیدهام، شوقت به جان بخشیدهام
عشق تو را سنجیدهام، دور از خیال و هر گمان
من سوختم بیهر خیال، آتش زدم سودای حال
تا درس عشقت شد کمال، از نقش دل تا رنگ جان
من مستم و دیوانهام، از غیر تو بیگانهام
فارغ از آب و دانهام، شد زیر پایم آسمان
جانا خریدار توام، آشفته بازار توام
من مست دیدار توام، تو چشم و من اشک روان
جانا سرم شد مست تو، قلبم شده پابست تو
این جان من در دست تو، جانا بده بر من امان
دیگر کجا دارد نکو، تاب و توانی، خود بگو
افتادهام از سمت و سو، از سوز دل، دردم بخوان
« ۳۴ »
نرگس شهلا
در دستگاه اصفهان و گوشهٔ سلمک مناسب است
وزن عروضی: فَعُولُن فَعُولُن فَعُولُن فَعَلْ
U ــ ــ / U ــ ــ /U ــ ــ /U ــ
بحر: متقارب مثمن محذوف
بیا ای گلاندامِ سیمین بدن
که بینم تو را دمبهدم در چمن
زنـم بـوسه از جـان بـه لـعـل لـبت
لب غنچهات نیست اندر عدن؟!
عزیزا، ندارم چو از تو گریز
تو مگریز از شوق چشمان من!
بیا باز با نرگس مست خود
ببین روی زرد و دل پر محن
بیا کشتهات را تو رسوا مکن
شنیدی چه گفتم گل یاسمن؟!
خدا را، بیا عشوه کمتر نما
رها کن ز خود، این تن و پیرهن
همه عاشقان میکشند انتظار
کجایی، کجا یار شیرین دهن؟!
بسوزم، بسازم چو آتش به جان
که شاید ببینم تو را در وطن
به گلخندهای از رخ یاسمین
بیا پرتوافشان کن این انجمن
تویی در دلم رمز و راز وفا
ندارد نکو جز فراقت سخن
« ۳۵ »
سودای وصال
در دستگاه چارگاه و گوشهٔ سپهر مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلان
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن مقصور
تا دلم شد در پی دیدار یار بینشان
برده سودای وصالش از دل و جانم امان
کرده ناسوتم گرفتار خزانِ نابهجا
ورنه باید میپریدم تا به بام آسمان
دل شده چون در فراق تو بهدور از هر غمی
دلبرا از من بگیر این دل، به پیش خود نشان
دل شده ویرانسرای ملک ناسوت، ای عزیز
بگذر از من تا دلت ویران نگردد همچنان
نقش غم بر جان و دل زد کسوت دنیای دون
ای خوش آن روزی که دل بردارم از ملک جهان
گرچه دل گشته پریشان از غم و درد فراق
دل بریدم از جهان و جان کشیدم از میان
در پی هجر تو جانا، شد خزان این باغ دل
خرّم آن روزی که دل بیگانه گردد با خزان
هر دمی صد بار از دستش گریزم با حِیل
گفتهام: هرگز دمی با تو نمیگردم به جان
دل، قرینِ عشق و مستی شد ز لطف آن عزیز
عاشق و دیوانه و مستم، چو آن آرام جان
دلبر و دلدار و دل، یار و جمال دلفریب
رهنما و راه من هستی به پیدا و نهان
درس عشقم بوده سودای نگاه ماه تو
گشته دل آماجِ مژگانش، به هر دور و مکان
غمزهٔ تو برده دل از من بهدور از عقل و هوش
پاره پاره شد ز غصه، دل به هر وقت و زمان
ای نکو! سوزی طلب کن، بگذر از ساز حبیب
درس عشق است آنکه افتی در سراشیب زمان
(۵۹)
« ۳۶ »
کنج لب
در دستگاه شور و شور شهناز مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع (عروض نوین)
مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (عروض سنتی)
ــ ــ ــ U/ ــ ــ ــ U / ــ ــ ــ U / ــ
بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف
ای نازنین دلبر بیا لطفی به ما کن
در جان ناآرامم، آرامش بهپا کن
هر چهرهای در این جهان، آیینهٔ توست
بنگر در این آیینهها، با ما صفا کن
دردم شده هجران تو، ای جان شیرین
باز آی، با کنج لبت دردم دوا کن
سوز درون من همه از دوری توست
مهرت که دیدم حالیا، جور و جفا کن
تو گل، منم خود گلپرست، ای روح رعنا
بیرون بیا از پرده، این خلوت رها کن
تو نور چشم عاشقان پر بلایی
جانا بیا این خاک را جنّتسرا کن
تو ظاهر و باطن، تویی خود راز هستی
من شانهٔ زلف توام، پس جابهجا کن!
تو سوز و ساز هر دلی در فصل شیون
با اشک چشمم عقدهٔ دل را تو وا کن
ای عالم سِرّ و خفی، غوغای گیتی
ای از همه عالم رضا، ما را رضا کن
تو نکتهٔ درس ادیب و بزم عشقی
فرصت بده، دل را به عشقت آشنا کن!
دارد نکو با آن همه سوز فراوان
دست دعا بر سوی تو، کامش روا کن!
(۶۱)
« ۳۷ »
غروب کلبهٔ دل
در دستگاه ماهور و گوشهٔ بوسلیک مناسب است
وزن عروضی: مفاعلن فَعَلاتن مفاعلن فَع لُن
U ــ U ــ /U U ــ ــ /U ــ U ــ / ــ ــ
بحر: مجتث مثمّن مخبون محذوف
چه سازم از غم و دردِ فراق بیپایان
بگو مرا سخنی، ای به جان من، جانان!
فراق یار عزیزم، فسرده این دل را
میان کلبهٔ ویرانِ دل شدم پنهان
فدای آن سر و سِرّم، بریده از هر بند
درون سینهٔ سوزان شدم همی نالان
انیس خلوت شبهای تارِ تنهایی است
نگاه ناز تو در آسمان بیپایان
شدم هوایی تو در فضای چشمانت
بهدور ظاهر و پنهان، به مطلعِ دیوان
نظر به دیده و نادیده میکنم، چون نیست
کسی بهجز تو برای دو دیدهام شایان
غروب کلبهٔ دل شد چه تار و غمآلود
بگو نصیب بهجز غم، چه دارم از دوران؟!
شگفت من بود از پیکر دلانگیزت
دلم به مهر تو بر جان خریده این حرمان
چه یار و جلوهٔ دیدار و ماه تابانی!
چه رمز و راز و شکوهی در آن سر و سامان
کمال رخصت دیدار و جلوهٔ پندار
حکایت لب شیرین و بوسهای آسان
هزار ملک سلیمان و گنج قارونی
فدای نرگس تو در قبیلهٔ خوبان
اگرچه نغمهٔ منصور در جهان برپاست
منم که عشق تو بر جان خرید با بُهتان
نکو فدای جمال تو با غمِ دل شد
بیا تو این دل آشفته را بکن درمان
(۶۳)
« ۳۸ »
مهر و محبت
در دستگاه همایون و گوشهٔ نفیر مناسب است
وزن عروضی: مفاعلن فَعَلاتن مفاعلن فَع لُن
U ــ U ــ /U U ــ ــ /U ــ U ــ / ــ ــ
بحر: مجتث مثمّن مخبون محذوف
به کینه تکیه مکن در سرای بیتمکین
که گشته از تو دل و جان عالمی شیرین
اگر به چشم حقیقت نظر کنی هرجا
همیشه لطف و صفا هست، نباشد اینجا کین
سراسر آیت عالم به لطف او زیباست
به بذر عشق، جهان کرده این چنین تدوین
بیا و نکته بیاموز از نهایتِ ظلم
ببین چگونه ستمگر نگون شده است از زین!
تو میکنی ستم و خود ستم نمیبینی؟
تو با چنین صفتی سفلهای و بس خودبین!
نظر نما به جمالش، به گوشهٔ چشمی
خمار دیده ببین، برقرار و خوش آذین
همان که در نظر تو کم است، دنیایی است
مبین که صاحب سامان شدی بدین پرچین
بیا و صدق و صفا پیشه کن، که با گلها
وفا و مهر و محبت بود تو را آیین
ببین لطافت شببوی و عطر رؤیا را
به روی نازک گل در هوای فروردین
ز برق چشم غزالی، چنین غزلآرا
نشست وقت سحر در دلم رخِ پروین
نکو ندیده به خود جز رضای «حق» میلی
که سِرّ عشق همین است و دین من شد این
(۶۵)
« ۳۹ »
«حق» و باطل
در دستگاه چارگاه و گوشهٔ نفیر مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمّن محذوف
«حق» و باطل، دو حقیقت، دو مقابل، دو نشان
اهل هر یک زان دو، پوشیده لباسی در جهان
هر کسی با رنگ و رویی در جهان ظاهر شود
چهره چهره، جلوه جلوه، برده دل از این و آن
«حق» چه شیرین است و خوش، در کام یاران خدا
وه چه تلخ است این حقیقت، در مذاق سفلگان!
«حق» برای اهل باطل، زهر نیش عقرب است
گشته پیش اهل «حق»، باطل پلید و ناتوان
نقص کی بینی به حق؟ چون که حقیقت کامل است
نقصِ باطلها شده سودای پیدا و نهان
«حق» چه شیرین است و زیبا و چه پاک و دلپذیر
باطل، اما بَدسرشت و نادرست و پر خزان
هست ذات «حق» مجسّم در نگاه اهل دل
کرده باطل در سرای ناسپاسی آشیان
گرچه فرموده «علی علیهالسلام » حق تلخ باشد بر بسی!
لیک بر ناپختگان و جاهلانِ بد زبان
ورنه «حق» باشد گوارا در مذاق مؤمنان
تندی و تیزی و تلخی کافران را در بیان
گمرهان را دل پر از سم است و آلوده به گِل
بوده اهل حق به پاکی چون گُل از روح و روان
اهل «حق» باقی و باطل در سراشیب زوال
شد هلاکت در دو عالم، اهل باطل را نشان
آب در هاون نکوبیدیم تا امروز، هان!
بیسبب جان مرا با «حق» مگردان دلگران
میشود پیروز «حق»، بگذر نکو، غمگین مشو!
چشم خود را باز کن بر نصرتِ صاحب زمان (عج)
(۶۷)
« ۴۰ »
تلخ و شیرین
در دستگاه افشاری و گوشهٔ نحیب مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
گر پی علم و خرد باشی، رها شو زآب و نان
علم و دانش هست رزق دل به ما از آسمان
علم و پاکی و صفا دارند همراهان «حق»
باطل از جهل است و شرک و کفر، مصداقِ بَدان
«حق» سزاوار تو باشد گر که اهل و عاقلی
ورنه بشنو گفتهٔ مولا علیهالسلام چنین کرده بیان:
تند و تیز و تلخ باشد «حق» به کام کجروان
نزد اهل «حق» بود شیرین حقیقت، همچنان!
ظلم و نادانی گرفته سربهسر دنیای دون
«حق» گرفتار آمده، در گرد و خاک این جهان
ظلم ظالم صد برابر بدتر از شرک است و کفر
مشرک و کافر بود خود ظالم و آشفته جان
«حق» به اهل باطل آمد سخت، بی هر قید و بند
اهل «حق» را باطل آمد تلخ، بر کام و زبان
اهل «حق» گردیده فارغ از سر سودای نفس
نفس او در راه «حق» و روح او در بیکران
کام اهل دل به «حق» شیرین و، باطل هست تلخ
کام باطل هر زمان تلخ آمد از «حق» بی امان
جمله عالم وصف «حق» گوید، ولی نادان ندید
هست باطل بیاساس و بیملاک و بینشان
«حق» و باطل هست وصف دولت و جولان دهر
دولت و جولان دهر آمد به چشم دل گران
شد نکو سرگشته از پرگار چرخ روزگار
گرچه خوش از لطف «حق» باشد، به پیدا و نهان