حرمت دار

 به نام آن که نیست مانندش

(۱)

(۲)

مویهٔ: ۱۱

حرمت دار

حضرت آیت‌اللّه العظمی محمدرضا نکونام (مد ظله العالی)

استقبال بیست غزل خواجه رحمه‌الله

(۲۲۰ـ ۲۰۱)

(۳)

حرمت دار


 شناسنامه

حرمت دار

حضرت آیت‌اللّه محمدرضا نکونام  (مد ظله العالی)

سرشناسه: نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷ ـ

عنوان و نام پدیدآور: حرمت دار: استقبال

بيست غزل خواجه رحمه‌اللّه (۲۰۱ ـ ۲۲۰)/ محمدرضا نکونام.

مشخصات نشر: تهران: انتشارات صبح فردا، ۱۳۹۷٫

مشخصات ظاهری: ۹۷ ص. ؛۵/۱۴×۵/۲۱ س‌م.

فروست: مویهٔ؛ ۱۱٫

شابک: ـ ـ ۷۷۳۲ ـ ۶۰۰ ـ ۹۷۸

وضعیت فهرست‌نویسی: فیپا

عنوان دیگر: استقبال بیست غزل خواجه رحمه‌اللّه (۱۶۱ ـ ۱۷۴).

موضوع: حافظ، شمس‌الدین محمد، ـ ۷۹۲ ق ـ ـ تضمین

موضوع: شعر فارسی ـ ـ قرن ۱۴

موضوع: شعر فارسی ـ ـ قرن ۸ ق.

رده‌بندی کنگره: ۱۳۹۷ ۵ م ۹۳ ک / ۸۳۶۲PIR

رده‌بندی دیویی: ۶۲ / ۱ فا ۸

شماره کتاب‌شناسی ملی: ۳۶۹۶۲۱۲

نگاه نگار

حضرت آیت‌اللّه محمدرضا نکونام (مد ظله العالی)

ناشر: صبح فردا

نوبت چاپ: یکم تاریخ چاپ: ۱۳۹۷

شمارگان: ۱۰۰۰ قیمت: ۶۰۰۰۰ ریال

مرکز پخش: قم ـ بلوار امین ـ کوچهٔ ۲۴

فرعی اول سمت چپ ـ پلاک ۷۶

تلفن مرکز پخش: ۷۸ ۱۵ ۹۰ ۳۲ ۰۲۵

www.nekoonam.com

www.nekounam.ir

ISBN: 978 – 600 – 7732 – –

حق چاپ برای مؤلف محفوظ است

(۴)


فهرست مطالب

۹

پیش‌گفتار

 

۱۴

غزل: ۱

استقبال: رگ رگی از خون

 

۱۷

غزل: ۲

استقبال: نگار ساده

 

۲۱

غزل: ۳

استقبال: سوز نگار

 

۲۵

غزل: ۴

استقبال: بلاپیچ

(۵)

 

۲۹

غزل: ۵

استقبال: دوران ما

 

۳۳

غزل: ۶

استقبال: عهد شباب

 

۳۶

غزل: ۷

استقبال: جفای دوران

 

۴۰

غزل: ۸

استقبال: حیرت

 

۴۳

غزل: ۹

استقبال: زخمه

 

۴۶

غزل: ۱۰

استقبال: حول و ولا

 

۴۹

غزل: ۱۱

استقبال: لوطی لوده

(۶)

 

۵۲

غزل: ۱۲

استقبال نخست: کشاکش دهر

 

۵۵

غزل: ۲۱۲

استقبال دوم: حرمت عشق

 

۵۹

غزل: ۱۳

استقبال: حرمت دار

 

۶۲

غزل: ۱۴

استقبال نخست: ذرات جهان

 

۶۶

غزل: ۲۱۴

استقبال دوم: کاسهٔ سفالین

 

۷۰

غزل: ۱۵

استقبال: بزم دل

 

۷۴

غزل: ۱۶

استقبال: معرفت آسوده

(۷)

 

۷۸

غزل: ۱۷

استقبال: تیغ حرم

 

۸۲

غزل: ۱۸

استقبال: عشق تمام

 

۸۶

غزل: ۱۹

استقبال: صبح ازل

 

۹۱

غزل: ۲۰

استقبال: قرعهٔ فال

 

۹۵

غزل: ۲۱

استقبال: مردان حق

* * *

(۸)


پیش‌گفتار

محبی متشبه در شور و شوق خویش، احساس لطیف نازک‌اندیشی و انگیزش زیبایی‌خواهی، او را به نظربازی پدیده‌های زیبا می‌کشاند و جذب زیبایی‌های زیبارویان می‌گردد و مُهر مِهر آنان را بر دل می‌نهد:

 مرا مهر سیه‌چشمان ز سر بیرون نخواهد شد

 قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد

محبوبی، یکه‌شناس میدان عشق است و جز دلبر بیتای خویش، که مانندی برای آن نمی‌شناسد، جمالی نمی‌بیند و غیر و بیگانه‌ای نمی‌یابد تا برای او شکوه جلوه و فریبایی منظره داشته باشد:

دلا عشق جمالش از سرم بیرون نخواهد شد

 شر و شور وصال یار، دیگرگون نخواهد شد

حافظ، رقیبی بدخواه داشته که از او در امان نمانده و درهای آشتی و صلح را با فرمان خودخواهی و دستور خودرأیی خویش بسته است؛ او چنان سرسختانه بدخواهی کرده است که حافظ در نومیدی

(۹)

خویش، حتی تیغ برندهٔ ناله‌های شبانه را نیز از تأثیر در او ناکار می‌دانسته است:

 رقیب آزارها فرمود و جای آشتی نگذاشت

 مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد شد

ظهور هر محبوبی نیز قرین با جولان آنتی‌تز مغضوبی او خواهد؛ پلید پلشتی که ماسک دیانت به چهرهٔ روبهی خویش می‌زند و محبوبی مقرب حق‌تعالی را بارها و بارها در کمال قساوت و بی‌رحمی می‌آزارد و در جفاهای خویش، سوداگری غوغایی می‌شود؛ اما با همهٔ دغل‌ها و فتنه‌ها، بدفرجامی گریبان‌گیرش می‌شود و تیغ تیز بر ناف قدرت او می‌نشیند و او را خوار و رسوا به چاه ویل می‌آورد:

 چه بس آن زاهد صوری، نمود آزار و ویرانم

 که سودای جفاکاران، سوی گردون نخواهد شد

محبی، رندی خویش را تقسیمی ازلی و تغییرناپذیر و بدون کاستی و افزونی می‌بیند:

 مرا روز ازل کاری به‌جز رندی نفرمودند

 هر آن قسمت که آن‌جا رفت، از آن افزون نخواهد شد

محبوبی، عاشقی مست است که تقسیم و قضا را اهتمامی ندارد؛ او را عشقی است که ثبات، پایداری و ریتم موزون و نظم دارد:

 منم عاشق، منم دیوانه در پهنای این هستی

 نه کم خواهد شد و هرگز از آن افزون نخواهد شد

(۱۰)

محبی، در روح زیباگرای خویش از ناحیهٔ ناآگاهان و ظاهرگرایان متهم می‌شود، اما او مدعی مدیریت شرعی کردار خویش است:

 خدا را محتسب، ما را به فریاد دف و نی بخش

 که ساز شرع از این افسانه بی‌قانون نخواهد شد

محبوبی برای بدخواه ریاکار و جفاپیشهٔ خود، به دعایی که محبی از تأثیر آن نومید است، شفقت و مهرورزی دارد؛ همان ریاکارانی که هر قانون و شرعی را دور می‌زنند، و بدترین آسیب‌ها را به شرع و به مردم می‌رسانند و موجب دین‌گریزی توده‌ها و دین‌ستیزی آنان از همان شرعی می‌شوند که اگر این ریاکاران خودخواه و بدمست و خشن نبودند، مایهٔ آرامش، سلامت و رستگاری مردمان بود و برای همه خیراندیشی داشت:

 به حقِ ناسپاسانت ببخشا این ریاکاران

 که بدتر از ریاکارانِ بی‌قانون نخواهد شد

محبی، شوق و شوریدگی خویش را پنهان می‌کند و با فشارهای ظاهرگرایان ریاکار، میدان آشکار خماری خویش را خالی می‌گذارد:

 مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم

 کنار و بوس و آغوشش چه گویم چون نخواهد شد

محبوبی، مصلحت‌اندیشی و حزم‌اندیشی عقل‌محور ندارد و صدق خود را پنهان نمی‌سازد. او پر از خدا، عشق و صفا و صدق است و مستی و هوشیاری دارد:

(۱۱)

 من و عشق و صفا و صدق و هشیاری

 دلم غرق خدا شد، پس چگونه چون نخواهد شد؟

محبی، امنیت خویش را بر صحنه‌های رسواگرانهٔ عاشقانه ترجیح می‌دهد:

 شراب لعل و جای امن و یار مهربان، ساقی

 دلا، کی به شود کارت اگر اکنون نخواهد شد؟

محبوبی، در عشقِ مستغرق و عشق‌ورزی دایمی است و در مستی خویش، سراسر گیتی را صحنهٔ امن خلق عاشقی می‌یابد:

 من و عشق و من و مستی، من و آسایش گیتی

 سراسر بوده در پیش و چرا اکنون نخواهد شد

محبی در مشی خفاکاری خود، در غم از دست دادن معشوق خویش، به خود توصیه دارد که حتی آن را به سرشک اشک ظاهر نکند، بلکه بتواند غم او را در پنهان دل خویش محافظت نماید:

مشوی ای دیده نقش غم ز لوح سینهٔ حافظ

 که زخم تیغ دلدار است و رنگ خون نخواهد شد

محبوبی در صدق خویش، شهید لطف نگار است و در صحنهٔ حضور و علن، تیغ تیز دغل‌ستیز خویش را عریان می‌سازد و برای حفظ حق معشوق و حرمت ولایت، دریا دریا، موج خون می‌انگیزد، اما تسلیم خوی فرعونی مستبدان سالوس‌باز و خدایان ستم نمرودی و آمون خشونت شدادی نمی‌شود:

(۱۲)

منم قربانی لطف نگار نازنینم که

وصولم جز به تیغ و رگ، رگی از خون نخواهد شد

شدم در بارگاه عشق و مستی، شاهد خونی

که این رتبت برای من شد و گردون نخواهد شد

خدایان ستم را کی ستایش می‌کند این دل؟!

نکو تسلیم بر ظلم و خط فرعون نخواهد شد

ستایش برای خداست

(۱۳)


غزل شماره ۲۰۱ : دیوان حافظ

خواجه:

مرا مهر سیه‌چشمان ز سر بیرون نخواهد شد

قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد

رقیب آزارها فرمود و جای آشتی نگذاشت

مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد شد

نکو:

رگ رگی از خون

دلا عشق جمالش از سرم بیرون نخواهد شد

شر و شور وصال یار، دیگرگون نخواهد شد

چه بس آن زاهد صوری، نمود آزار و ویرانم

که سودای جفاکاران، سوی گردون نخواهد شد

(۱۴)

خواجه:

مرا روز ازل کاری به‌جز رندی نفرمودند

هر آن قسمت که آن‌جا رفت از آن افزون نخواهد شد

خدا را محتسب، ما را به فریاد دف و نی بخش

که ساز شرع از این افسانه بی‌قانون نخواهد شد

مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم

کنار و بوس و آغوشش چه گویم چون نخواهد شد

نکو:

منم عاشق، منم دیوانه در پهنای این هستی

نه کم خواهد شد و هرگز از آن افزون نخواهد شد

به حقِ ناسپاسانت ببخشا این ریاکاران

که بدتر از ریاکارانِ بی‌قانون نخواهد شد

من و عشق و صفا و صدق و هشیاری

دلم غرق خدا شد، شهره بر گردون نخواهد شد؟

(۱۵)

خواجه:

شراب لعل و جای امن و یار مهربان، ساقی

دلا، کی به شود کارت اگر اکنون نخواهد شد؟

مشوی ای دیده نقش غم ز لوح سینهٔ حافظ

که زخم تیغ دلدار است و رنگ خون نخواهد شد

نکو:

من و عشق و من و مستی، من و آسایش گیتی

سراسر بوده در پیش و چرا اکنون نخواهد شد

منم قربانی لطف نگار نازنینم که

وصولم جز به تیغ و رگ، رگی از خون نخواهد شد

شدم در بارگاه عشق و مستی، شاهد خونی

که این رتبت برای من شد و گردون نخواهد شد

خدایان ستم را کی ستایش می‌کند این دل؟!

نکو تسلیم بر ظلم و خط فرعون نخواهد شد

(۱۶)


غزل شماره ۲۰۲ : دیوان حافظ

خواجه:

ستاره‌ای بدرخشید و ماه مجلس شد

دل رمیدهٔ ما را رفیق و مونس شد

نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت

به غمزه مسأله‌آموز صد مدرس شد

نكو:

نگار ساده

نگار ساده و مستم، رها ز هر کس شد

اگرچه بهر من او خوش انیس و مونس شد

نگار من چه به مکتب؟! نه خط سزاوارش!

به مکتبش چه بس آدم که خود مدرّس شد

(۱۷)

خواجه:

به بوی او دل بیمار عاشقان چو صبا

فدای عارض نسرین و چشم نرگس شد

به صدر مصطبه‌ام می‌نشاند اکنون دوست

گدای شهر نگه کن که میر مجلس شد

خیال آب خِضِر بست و جام اسکندر

به جرعه‌نوشی سلطان ابوالفوارس شد

نکو:

کجا که عاشق بی دل سرای خوش دارد

اگرچه عاشق شوریده چشم نرگس شد

گدا و مصطبه دیگر چه شور و بلوایی است؟!

که نورِ نار دلم خود صفای مجلس شد

کجاست خضر و سکندر چو جام جم، ای دوست؟

مگو تو غیر حق آخر، که جمله مفلس شد

(۱۸)

خواجه:

طرب‌سرای محبت کنون شود معمور

که طاق ابروی یار من‌اش مهندس شد

لب از ترشح می پاک کن برای خدا

که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد

کرشمهٔ تو شرابی به عاشقان پیمود

که علم بی‌خبر افتاد و عقل بی‌حس شد

نکو:

جمال و حسن جلالش گرفته سَر از نقص

دو چشم نرگس مستش دو صد مهندس شد

دل از صفای وجودش شد آینه هردم

ندیده جانْ کم و کسری، نه دل موَسْوِس شد

ز سَروِ لطف وجودت دلم هوایی شد

که علم و عقل برفت و گزاره بی‌حسّ شد

(۱۹)

خواجه:

چو زر عزیز وجود است نظم من، آری

قبول دولتیان کیمیای این مس شد

ز راه میکده یاران عنان بگردانید

چرا که حافظ از این راه رفت و مفلس شد

نکو:

وصول دولت حق، همت دلِ پاک است

قبول پاکی حق، کیمیای هر مس شد

گذار میکده لطف است اگر به دست آید

چه خوش که جانِ محّب، عاشقانه مفلس شد

به لطف حضرت جانان شدم تهی از غیر

اگرچه در دو جهان بی‌خبر ز هر کس شد

نکو، مرام محبان نبرده دل از ما

از آن که میوهٔ خاک محبّ، نارس شد

(۲۰)


غزل شماره ۲۰۳ : دیوان حافظ

خواجه:

روز هجران و شب فرقت یار آخر شد

زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد

آن همه ناز و تنعم که خزان می‌فرمود

عاقبت در قدم باد بهار آخر شد

نکو:

سوز نگار

ای دل آن هجر جگرسوز نگار آخر شد

دل رهید از سر ظلم و، غم کار آخر شد

چه خزانی، چه بهاری به دل دولت دوست

نه خزان دیده بهارم، نه بهار آخر شد

(۲۱)

خواجه:

شکر ایزد که به اقبال کله گوشهٔ گل

نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد

صبح امید که بُد معتکف پردهٔ غیب

گو برون آی که کار شب تار آخر شد

نکو:

خار و گل هر دو ز الطاف خوش آن یار است

هر دو حسن است، کجا شوکت خار آخر شد؟

نخوت و دولت دوران، ز نگاه من و توست

ورنه حق وصف همه، کی که گذار آخر شد؟

اعتکاف دم صبح آمده از لطف سحر

شب تار است کجا؟ کی شب تار آخر شد؟

(۲۲)

خواجه:

آن پریشانی شب‌های دراز و غم دل

همه در سایهٔ گیسوی نگار آخر شد

باورم نیست ز بدعهدی ایام هنوز

قصهٔ غصه که در دولت یار آخر شد

ساقیا، لطف نمودی قدحت پر می باد

که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد

نکو:

شب بود گوهر ناز دل هر عارف مست

کی شب و گیسوی آن دار و ندار آخر شد؟

بی‌خبر از سر عهدی و ز ایام هنوز

قصه و غصه کجا دار و دیار آخر شد

من و ساقی قدح و باده به مستی زده‌ایم

نه به تدبیری و تشویش خمار آخر شد

(۲۳)

خواجه:

در شمار ارچه نیاورد کسی حافظ را

شکر، کان محنت بی‌حد و شمار آخر شد

نکو:

چه قراری که گذاری تو به آن لودهٔ مست

نبود محنت و، کی شکر و شمار آخر شد؟

دیدهٔ خواب و خمارم زده مَحْقِ دل حق

محو حق هستم و نه طرف و کنار آخر شد

داده‌ام چهرهٔ خود را به سراپردهٔ ذات

در برش دل ز همه شور و شعار آخر شد

سینه‌سای دل من بوده نکو از ذاتش

بی‌قراری ز دلم رفت و قرار آخر شد

(۲۴)


غزل شماره ۲۰۴ : دیوان حافظ

خواجه:

گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد

بسوختیم در این آرزوی خام و نشد

به لابه گفت شبی میر مجلس تو شوم

شدم به رغبت خویش‌اش کمین غلام و نشد

نکو:

بلاپیچ

فنا شدم که شود دلبرم به کام و نشد

بسوخت این دل من تا ز دل رود خام و نشد

تمام عمر بلاپیچ گشته‌ام ز نگار

که تا کند دل من شور را تمام و نشد

(۲۵)

خواجه:

پیام داد که خواهم نشست با رندان

بشد به رندی و دُردی کشیم نام و نشد

رواست در بر اگر می‌تپد کبوتر دل

که دید در ره خود تاب و پیچ دام و نشد

بدان هوس که به مستی ببوسم آن لب لعل

چه خون که در دلم افتاد هم‌چو جام و نشد

نکو:

نشسته‌ام به برش، از ازل، خوش و سرمست

به‌جای صدق و صفا چون که شد نام و نشد

کبوترم چه بود، بی‌تپش زدم فریاد

که دید دیده تو را، تابِ پیچِ دام و نشد

ببین چه بی‌خبر افتاده‌ام به دام وی

چه درد در دل من شد که خون به جام و نشد

(۲۶)

خواجه:

به کوی عشق منه بی‌دلیل راه قدم

که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد

فغان که در طلب گنج، نامهٔ مقصود

شدم خراب جهانی ز غم تمام و نشد

دریغ و درد که در جست و جوی گنج حضور

بسی شدم به گدایی برِ کرام و نشد

نکو:

دلیل عشق وی‌ام، من نی‌ام نه قد نه قدم

وصول محضر او خود به اهتمام و نشد

صفای چهرهٔ محبوبی‌ام، نه گنج و رنج

خرابی دو جهان شد غمِ تمام و نشد

نه دردم و نه دریغ‌ام، نی‌ام پی گنجی

گدا نی‌ام به حقیقت، پس کرام و نشد

(۲۷)

خواجه:

هزار حیله برانگیخت حافظ از سر فکر

در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد

نکو:

به حیله، گر برسی، رونق و صفایت نیست

هوس نه رسم صفا شد، قرار کام و نشد

منم طلایهٔ لطف جمال ذات پاک

که رفت دل پی صبح ازل ز شام و نشد

گرفت سینهٔ ظاهر سپیدگاه ابد

وصول، خاص دلم شد، حصولِ عام و نشد

نکو! بگو که چه گویی تو رند بی سر و پا

گذشتم از سر ناسوت بی‌مرام و نشد

(۲۸)


غزل شماره ۲۰۵ : دیوان حافظ

خواجه:

یاری اندر کس نمی‌بینیم، یاران را چه شد؟!

دوستی کی آخر آمد، دوستداران را چه شد؟!

آب حیوان تیره‌گون شد، خضر فرخ‌پی کجاست؟

خون چکید از شاخ گل، باد بهاران را چه شد؟

نکو:

دوران ما

دور ما، دور تباهی گشته، یاران را چه شد؟

رفته از دین خیر و پاکی، دکه‌داران را چه شد؟

آب حیوان، خضرِ فرخ، بوده خود یک ماجرا

غنچهٔ گل مُرد و دیگر آن بهاران را چه شد؟

(۲۹)

خواجه:

کس نمی‌گوید که یاری داشت حق دوستی

حق‌شناسان را چه حال افتاد؟ یاران را چه شد؟

لعلی از کان مروّت برنیامد سال‌هاست

تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد؟

شهرِ یاران بود و خاک مهربانان این دیار

مهربانی کی سر آمد؟! شهریاران را چه شد؟

نکو:

بی‌خبر گشت این دیار ما ز پاکی و صفا

چهره‌پردازان عرفان کو؟ غزالان را چه شد؟!

چهرهٔ پاک محبت رفته از رخسار دهر

مهر و ماه ما خشن شد، باد و باران را چه شد؟

شهر ما خاک سیاهی گشت و برد از ما خوشی

عالمان گشتند شاهان، شهریاران را چه شد؟

(۳۰)

خواجه:

گوی توفیق و کرامت در میان افکنده‌اند

کس به میدان در نمی‌آید، سواران را چه شد؟

صدهزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست

عندلیبان را چه پیش آمد؟ هَزاران را چه شد؟

زهره سازی خوش نمی‌سازد، مگر عودش بسوخت

کس ندارد ذوق مستی، می‌گساران را چه شد؟

نکو:

رونق و فتح و ظفر بگریخت از دوران ما

مرده در میدان حریف، آخر سواران را چه شد؟

گل نمانده در گلستان، بلبلی نبوَد به باغ

عندلیبان کشته گشتند، آن هَزاران را چه شد؟

زهره و خورشید و ماه ما شده ویران‌سرا

تاک و انگوری نمانده، می‌گساران را چه شد؟

(۳۱)

خواجه:

حافظ!اسرار الهی کس نمی‌داند، خموش!

از که می‌پرسی که دور روزگاران را چه شد؟

نکو:

سِرّ حق در دید هستی بوده گویا و خموش

جملهٔ هستی بود سِرّ، کج‌مداران را چه شد؟

شد نکو را زلف دلبر سایهٔ لطف و امید

رفته از جانم تباهی، چهره‌سازان را چه شد؟

(۳۲)


غزل شماره ۲۰۶ : دیوان حافظ

خواجه:

زاهد خلوت‌نشین دوش به میخانه شد

از سرِ پیمان برفت، با سر پیمانه شد!

صوفی مجلس که دی، جام و قدح می‌شکست

باز به یک جرعه می، عاقل و فرزانه شد

نکو:

عهد شباب

خلوت هر دو جهان، شاهدِ می‌خانه شد

زاهدِ مغرور ما، دشمن پیمانه شد

صوفی شوریده حال، کی برسد بر وصال؟

بی‌خبر از عشقْ کی عاقل و فرزانه شد؟!

(۳۳)

خواجه:

شاهد عهد شباب، آمده بودش به خواب

باز به پیرانه‌سر، عاشق و دیوانه شد

مغ‌بچه‌ای می‌گذشت، راهزنِ دین و دل

در پی آن آشنا، از همه بیگانه شد

آتش رخسار گل، خرمن بلبل بسوخت

چهرهٔ خندان شمع، آفت پروانه شد

گریهٔ شام و سحر، شکر که ضایع نگشت

قطرهٔ باران ما، گوهر یک‌دانه شد

نکو:

عهد شبابش بود خواب و خیالی عبس

عشق ندارد کسی، شاهد و دیوانه شد

مغ‌بچهٔ خوش‌جمال، زد رگ دین و دلش

دل نشدش آشنا، گرچه که بیگانه شد؟

آتش و گل، بلبل و خِرمنِ پرسوز چیست؟

شمع بگریید و خود، خندهٔ پروانه شد

گریهٔ شام و سحر، بر ندهد وصل دوست

لطف نگارم به دل، گوهر یک‌دانه شد

(۳۴)

خواجه:

نرگس ساقی بخواند، آیت افسونگری

حلقهٔ اوراد ما، مجلس افسانه شد

منزل حافظ کنون بارگه پادشاست

دل برِ دلدار رفت، جان بر جانانه شد

نکو:

نرگس ساقی نشد آیت افسون‌گری

حلقهٔ اوراد دل، عشوهٔ فتانه شد

پادشهی چیست، گو؟ منزل و مسکن که راست؟

رقص دل دلبرم، دلکش و جانانه شد

چیست غرور تو ای سالک پرمدعا؟!

چهرهٔ تنهایی‌ات شاهد شاهانه شد

عارفِ محبوب کیست؟ بی‌خبر از واژگان

آن که برِ ذات حق، چهرهٔ دردانه شد

رفته نکو از سر هر دو جهان و چه خوش

دل به من ای دلبرم، دور ز پایانه شد

(۳۵)


غزل شماره ۲۰۷ : دیوان حافظ

خواجه:

دوش از جناب آصف پیک بشارت آمد

کز حضرت سلیمان، عشرتْ اشارت آمد

خاک وجود ما را از آب دیده گل کن

ویران‌سرای دل را، گاه عمارت آمد

نکو:

جفای دوران

بگذر از آن‌چه چهره، از حق بشارت آمد

کم گو ز غیر دلبر، از او اشارت آمد

خاکم نباشد و گِل، ما از جمال حقّیم

حق شد وجود پاکم، او را عمارت آمد

(۳۶)

خواجه:

این شرح بی‌نهایت کز زلف یار گفتند

حرفی است از هزاران کاندر عبارت آمد

عیبم بپوش، زنهار ای خرقهٔ می‌آلود!

کان پاک پاک‌دامن، بهر زیارت آمد

امروز جای هر کس پیدا شود ز خوبان

کان ماه مجلس‌افروز اندر صدارت آمد

نکو:

زلف نگار دیدی، هرگز ندیده‌ای تو!

گفته شده فراوان، کی در عبارت آمد؟

حق شد غریب و تنها، دیدار او روا نیست

جز بر غریب و تنهــایی که به دولت آمد

بی عیب و خرقه برخیز، ای ماجرای هستی!

پاک است و پاک‌دامن، بهر زیارت آمد

کی بزم و محفلی شد از بهر خوب‌رویان

ظالم جفای دوران، او در صدارت آمد

(۳۷)

خواجه:

بر تخت جم که تاجش معراج آسمان است

همت نگر که موری با آن حقارت آمد

از چشم شوخش ای دل، ایمان خود نگه‌دار

کان جادوی کمان‌کش بر عزم غارت آمد

نکو:

کم گو ز غیر سالک، از اسم و رسم بگذر

مورش مخوان که او خود دور از حقارت آمد

آن چشم شوخ و شیدا، زد قامت دو عالم

برپا نموده عالم، کی بهر غارت آمد؟

(۳۸)

خواجه:

آلوده‌ای تو حافظ، فیضی ز شاه درخواه

کان عنصر سماحت، بهر طهارت آمد

دریاست مجلس او، دریاب وقت و دُریاب

هان ای زیان رسیده، وقت تجارت آمد!

نکو:

بس کن ز غیرْ هر دم، این شرک آشکار است

بگذر ز پستی دل، گر که طهارت آمد

سود و زمینهٔ غیر، رفت از دل حقیقت

پاکی صفای دل شد، نی که تجارت آمد

دیوان خوبْ‌صورت، گرگان خوش‌فریب‌اند

در راه پاک‌دستی، بر حق جسارت آمد

جانا، نکو غریب است، افتاده از دو عالم

عشقم به حضرت حق، نی از اسارت آمد

(۳۹)


غزل شماره ۲۰۸ : دیوان حافظ

خواجه:

عشق تو نهال حیرت آمد

وصل تو کمال حیرت آمد

بس غرقهٔ حال وصل، کآخر

هم بر سر حال حیرت آمد

نکو:

حیرت

از شور وصال حیرت آمد

از قرب کمال، حیرت آمد

دل گشته به وصل تو چه سرخوش

شد از تو خصال، حیرت آمد

(۴۰)

خواجه:

یک دل بنما که در ره او

بر چهره نه خال حیرت آمد

نه وصل بماند و نه واصل

آن‌جا که خیال حیرت آمد

از هر طرفی که گوش کردم

آواز سؤال حیرت آمد

نکو:

آمد به دلم وصال پاک‌ات

هر چهره ز خال، حیرت آمد

رفته ز دلم وصال و واصل

چون که ز خیال، حیرت آمد

گوش دل من شده پر از حق

گرچه ز سؤال، حیرت آمد

(۴۱)

خواجه:

شد منهزم از کمال عزت

آن را که جلال حیرت آمد

سر تا قدم وجود حافظ

در عشق، نهال حیرت آمد

نکو:

رفت از بر من دو دیدهٔ تر

چون که ز جلال، حیرت آمد

هرگز نشده دلم بَرِ غیر

از ذات، جمال، حیرت آمد

بگذشت نکو ز هستی خویش

چون که ز هلال، حیرت آمد

(۴۲)


غزل شماره ۲۰۹ : دیوان حافظ

خواجه:

در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد

حالتی رفت که محراب به فریاد آمد

از من اکنون طمع صبر دل و هوش مدار

کان تحمل که تو دیدی، همه بر باد آمد

نکو:

زخمه

روی تو دیدم و رخسار گلم یاد آمد

عقل نالید و دلِ عشق به فریاد آمد

دورم از رونق شکل و دم ظاهربینان

از بر تیر جفا هیمنه بر باد آمد

(۴۳)

خواجه:

باده صافی شد و مرغان چمن مست شدند

موسم عاشقی و کار به بنیاد آمد

بوی بهبود ز اوضاع جهان می‌شنوم

شادی آورد گل و باد صبا شاد آمد

ای عروس هنر، از بخت شکایت منما

حجلهٔ حسنُ بیارای که داماد آمد

دلفریبان نباتی همه زیور بستند

دلبر ماست که با حسن خداداد آمد

نکو:

جامْ بشکسته، چمنْ خار مغیلان گشته

مرحمت رفت و عزاخانه به بنیاد آمد

راحت و صلح و صفا کی به دلت می‌شنوی؟

کی گل آمد به صفا، این که صبا شاد آمد

شد جوان خوار و عروسان همه در سوگ بهار

هاتف مرگ بیامد، نه که داماد آمد

دلبری رفت و فریب دگران گشت مراد

دلبر ما فقط از عشق خداداد آمد

(۴۴)

خواجه:

زیر بارند درختان که تعلق دارند

ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد

مطرب! از گفتهٔ حافظ غزلی نغز بخوان

تا بگویم که ز عهد طربم یاد آمد

نکو:

عرصه شد تنگ به مردان خدا در هر روز

با لبِ تشنه، حق از خستگی آزاد آمد

سالک ساده شده در طربی بیهوده

دم‌به‌دم عشق و طرب در نظرم یاد آمد

خسته‌ام از دو جهان، دل شده چون پروانه

از پی خوبی تو، یکسره بیداد آمد!

لوطی شهر شده مفتی احکام خدا

حق شده کشته که در صومعه شدّاد آمد!

شد نکو در بر شدّاد، خط صلح و صفا

گرچه از خط ستم، سینه به فریاد آمد

(۴۵)


غزل شماره ۲۱۰ : دیوان حافظ

خواجه:

مژده ای دل که دگر باد صبا بازآمد

هدهد خوش‌خبر از طرف سبا بازآمد

برکش ای مرغ سحر نغمهٔ داوودی باز

که سلیمان گل از باد هوا بازآمد

نکو:

استقبال نخست: حول و ولا

از صفا بود که آن شورِ صبا بازآمد

هدهدت چیست؟ ز حق ناز و ادا بازآمد!

شده داوود از این حول و ولا در پی حق

هم سلیمان به زمین، سوی ندا بازآمد

(۴۶)

خواجه:

عارفی کو که کند فهم زبان سوسن؟

تا بپرسد که چرا رفت و چرا بازآمد؟

مردمی کرد و کرم لطف خداداد به من

کان بت ماه‌رخ از راه وفا بازآمد

لاله بوی می نوشین بشنید از دم صبح

داغ دل بود، به امید دوا بازآمد

نکو:

سوسن دلزده خود کنده لباس ناسوت

بی‌خبر مانده: چرا رفت و چرا بازآمد!

لطف حق است به دل دور ز هر کبر و غرور

بت شکست از رخ او، عشق و صفا بازآمد

لاله و سوسن و می، هر سه صبوحی زده‌اند

از دم صبح به دل، مهر و وفا بازآمد

(۴۷)

خواجه:

چشم من در ره این قافلهٔ راه بماند

تا به گوش دلم آواز درآ بازآمد

گرچه حافظ درِ رنجش زد و پیمان بشکست

لطف او بین که به لطف، از در ما بازآمد

نکو:

قافله قافلهٔ ملک و مکان بوده و هست

لحظه لحظه به دل آهنگ درآ بازآمد

رنجش و بادهٔ آلوده ندارد ارزش

دل ما در ره او، بی سر و پا بازآمد

من نگویم که تو گویی، تو نگویی که چه شد

دو جهان قول و غزل، ناشنوا بازآمد

صوفی ساده ندیدی که چه‌سان رفت به باد

همت عاشق دیوانه ز ما بازآمد

ناله و قافله و خرقهٔ بیهوده ز چیست؟

دل صافی شده شاد و چه رها بازآمد

شد نکو در بر حق، چهره‌گشای ملکوت

حق ز هر ذره برون گشت و بقا بازآمد

(۴۸)


غزل شماره ۲۱۰ : دیوان حافظ

خواجه:

مژده ای دل که دگر باد صبا بازآمد

هدهد خوش‌خبر از طرف سبا بازآمد

برکش ای مرغ سحر نغمهٔ داوودی باز

که سلیمان گل از باد هوا بازآمد

نکو:

استقبال دوم: لوطی لوده

چهرهٔ صافی حق در دل من باز آمد

خوش‌نسیمی به برم با همهٔ ناز آمد

بکشم نغمهٔ شیرین حق از سینه برون

صوت حق از دل شوریده به آواز آمد

(۴۹)

خواجه:

عارفی کو که کند فهم زبان سوسن؟

تا بپرسد که چرا رفت و چرا بازآمد؟

مردمی کرد و کرم لطف خداداد به من

کان بت ماه‌رخ از راه وفا بازآمد

لاله بوی می نوشین بشنید از دم صبح

داغ دل بود، به امید دوا بازآمد

نکو:

چه صفایی که ز هر دلبر دیرینه رسد

لوطی لوده به صد فرقهٔ طنّاز آمد

منم و مستی و طنّازی شور دل او

رقص دل، چرخ ظهورش به کک ساز آمد

(۵۰)

خواجه:

چشم من در ره این قافلهٔ راه بماند

تا به گوش دلم آواز درآ بازآمد

گرچه حافظ درِ رنجش زد و پیمان بشکست

لطف او بین که به لطف، از در ما بازآمد

نکو:

بزدم چون به دل لطف الهی، ناگه

تن رها گشت و دلم تشنهٔ پرواز آمد

بزد این دل به همه قامت و قد خیمه به ذات

شد نکو طمس حق و سینه پر از راز آمد

(۵۱)


غزل شماره ۲۱۱ : دیوان حافظ

خواجه:

صبا به تهنیت پیر می‌فروش آمد

که موسم طرب و عیش و ناز و نوش آمد

هوا مسیح‌نفس گشت و باد نافه‌گشای

درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد

نکو:

استقبال نخست: کشاکش دهر

دلم به چهرهٔ آن پیر می‌فروش آمد

که خون حق زده خصم و نه آن به نوش آمد

ستیز خصم زمانه بزد دم حق را

جهان شده همه ویران و هر خروش آمد

(۵۲)

خواجه:

تنور لاله چنان برفروخت باد بهار

که غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد

به گوش هوش نیوش از من و به عشرت کوش

که این سخن سحر از هاتفم به گوش آمد

ز فکر تفرقه بازآی تا شوی مجموع

به حکم آن‌که چو شد اهرمن سروش آمد

نکو:

ندیده‌ام به دلم لاله جز بر و برگی

چو گشته جمله خموش و دلم به جوش آمد

خوشا تو را که رسیدن به راه آزادی

که طبل جنگ و عنادش همه به گوش آمد

نمانده تفرقه و وحدت غم است این‌جا

نوای نالهٔ طفلان به ما سروش آمد

(۵۳)

خواجه:

ز مرغ صبح ندانم که سوسن آزاد

چه گوش کرد که با دَه زبان خموش آمد

چه جای صحبت نامحرم است مجلس انس

سر پیاله بپوشان که خرقه‌پوش آمد

بگویمت سخنی خوش بیا و باده بنوش

که زاهد از بر ما رفت و می‌فروش آمد

ز خانقاه به میخانه می‌رود حافظ

مگر ز مستی زهد و ریا به هوش آمد

نکو:

نبوده مرغ ندایی کشاکش دهر است

جهان ما شده شیون، چه کس خموش آمد؟

نمانده محرم و عالم برفته از هر انس

ستیز و ریب و ریا هر سه خرقه‌پوش آمد

نه میخانه و می مانده نه خانقهی

ولیک زهد ریایی همه به هوش آمد

نکو! مزن دم خود را به طبل عیاری

که در دلم ز بر حق غزل خموش آمد

(۵۴)


غزل شماره ۲۱۱ : دیوان حافظ

خواجه:

صبا به تهنیت پیر می‌فروش آمد

که موسم طرب و عیش و ناز و نوش آمد

هوا مسیح‌نفس گشت و باد نافه‌گشای

درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد

نکو:

استقبال دوم : حرمت عشق

دلم به حرمت عشق تو در خروش آمد

زدم چو نغمه به سازت، دلم به جوش آمد

هوا چه باشد و نافه، دلم هوایی شد

نقاب بر رخ او نی که بی‌رُپوش آمد

(۵۵)

خواجه:

تنور لاله چنان برفروخت باد بهار

که غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد

به گوش هوش نیوش از من و به عشرت کوش

که این سخن سحر از هاتفم به گوش آمد

ز فکر تفرقه بازآی تا شوی مجموع

به حکم آن‌که چو شد اهرمن سروش آمد

نکو:

ز لاله و گل و سنبل گذشتم و رفتم

دلم شکسته و جانم چه خوش به نوش آمد

بیا به عشق و صفا، گر میسّرت باشد

تو نشنوی اگرم، هاتفی به گوش آمد

برو ز غیر و نمان در دلت دگر هرگز

صفا نما و وفا کن، کجا سروش آمد؟

(۵۶)

خواجه:

ز مرغ صبح ندانم که سوسن آزاد

چه گوش کرد که با ده زبانْ خموش آمد

چه جای صحبت نامحرم است مجلس انس

سر پیاله بپوشان که خرقه‌پوش آمد

بگویمت سخنی خوش بیا و باده بنوش

که زاهد از بر ما رفت و می فروش آمد

نکو:

برو ز مرغ و ز بلبل، ز قمری و سوسن

زبان کجا تو شنیدی که او خموش آمد؟

به عیش و عشق و صفا با حبیب خوش می‌باش

تو بی‌پیاله نشین، چون که خرقه‌پوش آمد

برو به دهر دلت، بگذر از همه هرکس

ز زاهد و می و باده، که می‌فروش آمد

(۵۷)

خواجه:

ز خانقاه به میخانه می‌رود حافظ

مگر ز مستی زهد و ریا به هوش آمد

نکو:

بَتَر ز جمله همین است، این‌که می‌گویند

به هجر او نرسیدم چو دل به هوش آمد

تفاوتی نبود، هر دو بدتر از دیگر

که هر دو در بر باطن چه پرده‌پوش آمد

نکو! برو ز بر پرده و ظواهر خوش

چو هرکه آمده پیش تو با رُتوش آمد

(۵۸)


غزل شماره ۲۱۲ : دیوان حافظ

خواجه:

سحرم دولت بیدار به بالین آمد

گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد

قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرام

تا ببینی که نگارت به چه آیین آمد

نکو:

حرمت دار

در ازل دلبر دلداده به بالین آمد

تا ابد دیدمش او خسرو شیرین آمد

من برفتم ز سر جام و قدح بی‌پروا

نه به دین دیدمش و نه که به آیین آمد

(۵۹)

خواجه:

مژدگانی بده ای خلوتی نافه‌گشای

که ز صحرای ختن آهوی مشکین آمد

گریه آبی به رخ سوختگان بازآورد

ناله فریادرس عاشق مسکین آمد

مرغ دل باز هوادار کمان‌ابرویی است

که کمین صیدگهش جان و دل و دین آمد

در هوا چند معلق زنی و جلوه کنی

ای کبوتر نگران باش که شاهین آمد

نکو:

مژده از سر بزدم، خلوت و نافه بشکست

از دل ذات خوشش آهوی مشکین آمد

گریه و ناله و رخ داده‌ام از روز ازل

تا ابد این دل من عاشق مسکین آمد

داده‌ام مرغ دلم را به کمان ابرویی

چه غم از آن‌که بر او صیحهٔ شاهین آمد

(۶۰)

خواجه:

ساقیا می بده و غم مخور از دشمن و دوست

که به کام دل ما آن بشد و این آمد

شادی یار پری چهره بده بادهٔ ناب

که می لعل دوای دل غمگین آمد

رسم بدعهدی ایام چو دید ابر بهار

گریه‌اش بر سمن و سنبل و نسرین آمد

چون صبا گفتهٔ حافظ بشنید از بلبل

عنبرافشان به تماشای ریاحین آمد

نکو:

رفته دل از بر این دو به سراپردهٔ غیب

نه به کام دل ما آن بشد و این آمد

رسم بدعهدی ایام مگو، حرمت دار

که ز عشق دل او سنبل و نسرین آمد

از صبا تا به نسیم و شر و شور بلبل

دو جهان غرق تماشای ریاحین آمد

شد نکو چهرهٔ هستی، رخ شاد دلبر

دو جهان چهرهٔ دل بسته به پروین آمد

(۶۱)


غزل شماره ۲۱۳ : دیوان حافظ

خواجه:

نسبت روی‌ات اگر با ماه و پروین کرده‌اند

صورت نادیده تشبیهی به تخمین کرده‌اند

شمّه‌ای از داستان عشق شورانگیز ماست

آن حکایت‌ها که از فرهاد و شیرین کرده‌اند

نکو:

استقبال نخست: ذرات جهان

روی خوبت را کسان نسبت به پروین کرده‌اند

هرچه در هر دو جهان است جمله تخمین کرده‌اند

عشق او در جمله هستی بوده بر یک داستان

نقل هر یک بر دگر، فرهاد و شیرین کرده‌اند

(۶۲)

خواجه:

نکهت جان بخش دارد خاک کوی گلرخان

عارفان ز آن جا مشام عقل مشکین کرده‌اند

خاکیان بی بهره‌اند از جرعهٔ کأس الکرام

این تطاول بین که با عشاق مسکین کرده‌اند

شهپر زاغ و زغن زیبای صید و قید نیست

کاین کرامت همره شهباز و شاهین کرده‌اند

نکو:

ذره ذره خاک عالم بوده جان عاشقی

جمله هستی عاشق است، رنگین و مشکین کرده‌اند

جمله ذرات جهان هر یک شده کأس کرام

ذره ذره مست و چه کس را که مسکین کرده‌اند

جملهٔ زاغ و زغن، دور از همه صید است و قید

ذره ذره جملگی شهباز و شاهین کرده‌اند

(۶۳)

خواجه:

ساقیا می‌ده که با حکم ازل تدبیر نیست

قابل تغییر نبود آن چه تعیین کرده‌اند

از خرد بیگانه شو، چو جانش اندر بر بکش

دختر رز را که نقد عقل کابین کرده‌اند

در سفالین کاسهٔ رندان به خواری منگرید

کاین حریفان خدمت جام جهان‌بین کرده‌اند

تیر مژگان دراز و غمزه جادو نکرد

آن چه آن خال سیاه و زلف مشکین کرده‌اند

نکو:

گرچه باشد این ازل با آن ابد همراه ما

لیکن این با اقتضا شد، نه تعیین کرده‌اند

گر خردمندی، به عشق حق رسی خندان و خوش

دین و دنیا را ستمگرها به کابین کرده‌اند

بگذر از کاسهٔ سفال و رند و خدمت، جان من!

کو حریفانی که تو را بس جهان‌بین کرده‌اند؟

غمزه و مژگان و جادو بوده خود حرف و سخن

بهر خال او دلم را وه چه آذین کرده‌اند

(۶۴)

خواجه:

یک شکر انعام ما بود و لبت رخصت نداد

هم تو انصافش بده، شیرین‌لبان این کرده‌اند

شاهدان از آتش رخسار رنگین دم به دم

زاهدان را رخنه‌ها اندر دل و دین کرده‌اند

شعر حافظ را که یکسر مدح احسان شماست

هر کجا بشنیده‌اند از لطف تحسین کرده‌اند

نکو:

آن لبت دل برده از ما، خوش بده بازم از آن

هر لبی تازه بود، تازه‌تر از این کرده‌اند

شاهد دیدار یار نازنین باشد دلم

گرچه جمله زاهدان رخنه به آیین کرده‌اند

تو کنی تعریف خود، گرچه که تعریفی خوش است

جملگان همچون نکو از لطف تحسین کرده‌اند

(۶۵)


غزل شماره ۲۱۳ : دیوان حافظ

خواجه:

نسبت روی‌ات اگر با ماه و پروین کرده‌اند

صورت نادیده تشبیهی به تخمین کرده‌اند

شمّه‌ای از داستان عشق شورانگیز ماست

آن حکایت‌ها که از فرهاد و شیرین کرده‌اند

نکو:

استقبال دوم : کاسهٔ سفالین

روی تو کی کس چو شمس و ماه و پروین کرده‌اند؟

جملهٔ هستی گُم است، زین رو که تخمین کرده‌اند

ذره‌ای از عشق لاهوتی آن دلبر به ماست

آن‌چه یاد از ما و فرهادی و شیرین کرده‌اند

(۶۶)

خواجه:

نکهت جان‌بخش دارد خاک کوی گلرخان

عارفان ز آن‌جا مشام عقل مشکین کرده‌اند

خاکیان بی‌بهره‌اند از جرعهٔ کأس الکرام

این تطاول بین که با عشاق مسکین کرده‌اند

شهپر زاغ و زغن زیبای صید و قید نیست

کاین کرامت همره شهباز و شاهین کرده‌اند

نکو:

خاک کوی عاشقان باشد ظهوری از رخ‌اش

عارفِ افتاده‌دل را عقل مشکین کرده‌اند

خاکیان خورده همه آن کأس شیرینِ کرام

آدمی عشق است، ملک را جمله مسکین کرده‌اند

در جهان هرگز نباشد برتر از تو نازنین

باشد انسان عشق حق، کم گو که شاهین کرده‌اند

(۶۷)

خواجه:

ساقیا می‌ده که با حکم ازل تدبیر نیست

قابل تغییر نبود آن چه تعیین کرده‌اند

از خرد بیگانه شو، چو جانش اندر بر بکش

دختر رز را که نقد عقل کابین کرده‌اند

در سفالین کاسهٔ رندان به خواری منگرید

کاین حریفان خدمت جام جهان‌بین کرده‌اند

تیر مژگان دراز و غمزه جادو نکرد

آن چه آن خال سیاه و زلف مشکین کرده‌اند

نکو:

شد خط حسن ازل تدبیر سودای ظهور

جمله باشد سِرّ حق، بی آن‌که تعیین کرده‌اند

شد بشر آویزهٔ لطف حق از روز ازل

دختر رز کی برایش فکر کابین کرده‌اند؟

در سفالین کاسهٔ رندان نشسته کأس حق

کاسه را از بهر تو جام جهان‌بین کرده‌اند

غمزه و جادوی زلفش عاشقان را کشته است

گرچه انسان را به‌حق خود خال مشکین کرده‌اند

(۶۸)

خواجه:

یک شکر انعام ما بود و لبت رخصت نداد

هم تو انصافش بده، شیرین‌لبان این کرده‌اند

شاهدان از آتش رخسار رنگین دم به دم

زاهدان را رخنه‌ها اندر دل و دین کرده‌اند

شعر حافظ را که یکسر مدح احسان شماست

هر کجا بشنیده‌اند از لطف تحسین کرده‌اند

نکو:

شد مرا سودای تو دلبر لب شیرین‌ترین

تو به من از هرچه دادی جمله آذین کرده‌اند

با دو چشم نرگس تو رفتم از دار ظهور

گرچه بس جانم رها از این دل و دین کرده‌اند

هر دو عالم دلبرم هست و بود شهد و شکر

چهرهٔ کافر هم از حسنش که تحسین کرده‌اند

شد نکو عاشق بر آن زیباکنارِ در میان

شد چه زیبا که جهان را جمله تزیین کرده‌اند

(۶۹)


غزل شماره ۲۱۴ : دیوان حافظ

خواجه:

نه هر که چهره برافروخت دلبری داند

نه هر که آینه سازد سکندری داند

نه هر که طرف کلَه کج نهاد و تند نشست

کلاه‌داری و آیین سروری داند

نکو:

بزم دل

جمعه ۳۰/۳/۱۳۹۴ ـ سوم رمضان المبارک

نه هرکه دیده به رخ دوخت، دلبری داند

نه هر که شعبده داند، سکندری داند

نه هرکه غنچه گرفت، و به دل رسد کارش

نگار دل بشود او و سروری داند

(۷۰)

خواجه:

هزار نکتهٔ باریک‌تر ز مو این‌جاست

نه هرکه سر بتراشد قلندری داند

در آب دیدهٔ خود غرقه‌ام، چه چاره کنم

که در محیط نه هر کس شناوری داند

غلام همت آن رند عافیت‌سوزم

که در گداصفتی کیمیاگری داند

سواد نقطهٔ بینش ز خال توست مرا

که قدر گوهر یکدانه گوهری داند

نکو:

ز مو کشیدن مو لازم است اگر رندی

نه هرکه خرقه بپوشد، قلندری داند

هلاک دل بنما، بگذر از سر چاره

چه دانش است بَرِ آن‌که شناوری داند

غلام و رند و گداپروری روا نبود

خیال باشد کاو کیمیاگری داند

سواد نرگس و خال کنار لب از ماست

شناسد این سخنم آن‌که گوهری داند

(۷۱)

خواجه:

بباختم دل دیوانه و ندانستم

که آدمی‌بچه‌ای شیوهٔ پری داند

به قد و چهره هر آن‌کس که شاه خوبان گشت

جهان بگیرد اگر دادگستری داند

وفا و عهد، نکو باشد ار بیاموزی

وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند

نکو:

خمار و جلوه به هم شد، چرا پشیمانی؟

تو برترین جلواتی، کجا پری داند؟

به قد و چهره نباشد که ماه خوبان شد

جهان گرفته و کی دادگستری داند؟

وفای عهد نخواهد دل، عشق و مستی را

که عشق و عاشق و دلبر، ستمگری داند

(۷۲)

خواجه:

تو بندگی چو گدایان به شرط مزد نکن

که خواجه خود روش بنده‌پروری داند

ز شعر دلکش حافظ کسی شود آگاه

که لطف طبع و سخن‌گفتن دری داند

نکو:

من عاشقم، نه منم بندهٔ کسی هرگز

چه چهره بوده که کس بنده‌پروری داند؟

مناز بر قد شَعرت، پیاده‌ای درویش!

ز دید غیب بگوید، که این دری داند

صفای سینه و لطفش طلب به هر لحظه

که او به عشق و محبت هماوری داند

به بزم عشق و محبت سخن ز منزل نیست

به منزل و پس و پِی نی که برتری داند

نکو شکستهٔ دوران شده، خوشا بر عشق

وگرنه هرکه به راهش برابری داند

(۷۳)


غزل شماره ۲۱۵ : دیوان حافظ

خواجه:

هرکه شد محرم دل در حرم یار بماند

وان‌که این کار ندانست، در انکار بماند

اگر از پرده برون شد دل من، عیب مکن

شکر ایزد که نه در پردهٔ پندار بماند

نکو:

معرفت آسوده

محرم دل نشود هرکه که با یار بماند

نبود کار و نه هر کس که به انکار بماند

شک و ریب‌ات ندهد معرفت آسوده

چه بس ایمان که به دور از بَرِ آن یار بماند

شد برون حسن و بسی بوده به عیبش ظاهر

شد به هرلحظه جهان ظاهر و، پندار بماند

(۷۴)

خواجه:

صوفیان واستدند از گرو مِی همه رخت

خرقهٔ ماست که در خانهٔ خمّار بماند

خرقه‌پوشان همگی مست گذشتند و گذشت

قصهٔ ماست که در هر سر بازار بماند

داشت دلقی و صد عیب مرا می‌پوشید

خرقهٔ رهن می و مطرب شد و زنار بماند

نکو:

صوفی و خرقه نباشد غزل عشق تو را

او نماندست و نه آن خانهٔ خمّار بماند

خرقه‌پوشان بروند و برود قصهٔ ما

هرکه آید برود، کیست به بازار بماند؟

دلق و خرقه چه بود، مطرب ما رفت از دست

مِی بمانده، نه که آن حلقهٔ زنّار بماند

(۷۵)

خواجه:

از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر

یادگاری که در این گنبد دوار بماند

هر می‌لعل گز آن جام بلورین ستدم

آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند

جز دلم کاو ز ازل تا به ابد عاشق اوست

جاودان کس نشنیدم که در این کار بماند

نکو:

عشق صافی نه صدا دارد و نه حرف و سخن

حق بود آن‌که در این گنبد دوّار بماند

می از آن کنج لبش گشته حیات عالم

حسرتْ‌آبی نبود چشم گهربار بماند

ازل و هم ابدش خوش بکشد چهرهٔ حق

جاودان بوده دلم، دل بشد و کار بماند

(۷۶)

خواجه:

گشت بیمار که چون چشم تو گردد نرگس

شیوهٔ آن نشدش حاصل و بیمار بماند

بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد

که حدیثش همه‌جا بر در و دیوار بماند

به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی

شد که بازآید و جاوید گرفتار بماند

نکو:

نرگس مست و رخ شاد، نه بیمار بود

این دل ساده بود که همه بیمار بماند

هرچه نقش است، شد از چهرهٔ پاکش ظاهر

شد حدیثش همه نقشی که به دیوار بماند

نرگس مست تو را دیدم و از دست شدم

نه که باز آید و جاوید، گرفتار بماند

چهرهٔ خرقه و سالوس و ریا در کار است

چه شود گر که نکو بر سر آن دار بماند

(۷۷)


غزل شماره ۲۱۶ : دیوان حافظ

خواجه:

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند

چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند

من ارچه در نظر یار خاکسار شدم

رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند

نکو:

تیغ حرم

شنبه (۳۱/۳/۱۳۹۴) چهارم رمضان المبارک

مگو ز مژده و غم، کاین دو خود نخواهد ماند

برو ز هرچه که باشد چو غم نخواهد ماند

نه خاکسار و نه دیگر، رقیب من گو کیست؟

رقیب نماند و بس محترم نخواهد ماند

(۷۸)

خواجه:

چو پرده‌دار به شمشیر می‌زند همه را

کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند

توانگرا، دل درویش خود به دست آور

که مخزن زر و گنج دِرَم نخواهد ماند

غنیمتی شمر ای شمع، وصل پروانه

که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند

نکو:

چو پرده‌دار به شمشیر زد، حرم دگر فانی است

کسی پی ره تیغ حرم نخواهد ماند

توانگر و من درمانده هر دو در راهیم

زر و دِرم چه بود، چون کرم نخواهد ماند

برو ز شعلهٔ شمع و ز شور پروانه

که هرچه بوده، دگر صبحدم نخواهد ماند

(۷۹)

خواجه:

سروش عالم غیبم بشارتی خوش داد

که بر در کرمش کس دژم نخواهد ماند

بر این رواق زبرجد نوشته‌اند به زر

که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند

سرود مجلس جمشید گفته‌اند این بود

که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند

چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است

که کس همیشه گرفتار غم نخواهد ماند

نکو:

سروش غیب و قیامت بود مرا هردم

به لطف حضرت حق، کس دُژَم نخواهد ماند

کتیبهٔ دو جهان، مِهر اهل حق باشد

که هرچه بود و نبوده، برم نخواهد ماند

سروش قرب حقیقت، زده دو عالم را

که جمله سینهٔ عالم چو جم نخواهد ماند

صفای شکر و شکایت از این جهان رفته است

غمی به دل نَه و، با جور هم نخواهد ماند

(۸۰)

خواجه:

ز مهربانی جانان طمع مَبُر حافظ

که نقش مهر و نشان ستم نخواهد ماند

نکو:

صفا و مهر و محبت به حق بود هردم

که هرچه خوب و بد و زیر و بم نخواهد ماند

جمال عالم و آدم زمینهٔ حق است

زمینهٔ دل من با حشم نخواهد ماند

جمال چهرهٔ عشقم شده دلم عالم

رخ کشیدهٔ ما در قدم نخواهد ماند

منم جمال دو عالم رخم کشیده حق

نگار بی‌مثلم، رخ به کم نخواهد ماند

نکو به وعدهٔ خُلدت نشد، بده ذاتت

به راه تو شده خونم، گَرَم نخواهد ماند

(۸۱)


غزل شماره ۲۱۷ : دیوان حافظ

خواجه:

حسب حالی ننوشتیم و شد ایامی چند

محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند

ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید

هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند

نکو:

عشق تمام

یکشنبه ۳۱ / ۳ / ۱۳۹۴

هرچه شد جمله نوشتم، شده ایامی چند

دست هرکس بفرستم به تو پیغامی چند

مقصد ما همه حق است و دگرها هیچ است

شد مگر بی‌خط لطفش که نهی گامی چند

(۸۲)

خواجه:

چون می از خم به سبو رفت و گل افکند نقاب

فرصت عیش نگه‌دار و بزن جامی چند

قند آمیخته با گل نه علاج دل ماست

بوسه‌ای چند بیامیز به دشنامی چند

ای گدایان خرابات، خدا یار شماست

چشم انعام مدارید ز انعامی چند

نکو:

بی‌سبو و خُم او مِی بزنم هردم خوش

بی‌نقابش بَرِ او مِی بزنم جامی چند

بوسه‌اش قند نخواهد، او شد غنچه

آن لب غنچه ندارد به تو دشنامی چند

حق بود یارِ همه کافر و مؤمن یکسان

بی‌طمع شو که گدایی است بَرْ انعامی چند

(۸۳)

خواجه:

زاهد از کوچهٔ رندان به سلامت بگذر

تا خرابت نکند صحبت بدنامی چند

عیب می جمله چو گفتی، هنرش نیز بگو

نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند

پیر میخانه چه خوش گفت به دُردی‌کش خویش

که مگو حال دلِ سوخته با خامی چند

نکو:

زاهد و رند و خرابات، همه عذر بنه

بهر رندان سلامت، نه که بدنامی چند

مِی، همه حُسن بود، عیب ندارد هرگز

حکمت حق همه این است بَرِ عامی چند

پیر و دردی‌کش او طفل ره تاریک است

پس مترس اینک و گو نیست دگر خامی چند

(۸۴)

خواجه:

حافظ از شوق رخ مهرفروغ تو بسوخت

کامکارا، نظری کن سوی ناکامی چند

نکو:

بگذر از شوق و به عشق رخ او خوش بنگر

نبود در دو جهان چهرهٔ ناکامی چند

همه در سیر وجود قدم خویش به راه

چه بود آن‌چه تو گویی شده بدنامی چند

رهزن راه تو گشته سخن پیر دیر

سخن غیر ولایش شده خود دامی چند

شد نکو در پی سیرش به همه عشق تمام

این رها کن که بود در پی آرامی چند

(۸۵)


غزل شماره ۲۱۸ : دیوان حافظ

خواجه:

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند

وندر آن ظلمت شب، آب حیاتم دادند

بی‌خود از شعشعهٔ پرتو ذاتم کردند

باده از جام تجلی صفاتم دادند

نکو:

صبح ازل

شب صبح ازل از غصه نجاتم دادند

به دل ذات خوشش، آب حیاتم دادند

دل به من شد همهٔ شعشعهٔ ذات و صفات

گرچه از ذات، تجلی صفاتم دادند

(۸۶)

خواجه:

چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی

آن شب قدر که این تازه براتم دادند

چون من از عشق رخش بی خود و حیران گشتم

خبر از واقعهٔ لات و مناتم دادند

من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب

مستحق بودم و این‌ها به زکاتم دادند

نکو:

شد بلا و غم و خون از بر ذاتش بر دل

به شط خون که شدم، تیغ صلاتم دادند

شب قدرم همه قدر است بر آن ذات و صفات

قدر دل بوده به راهش که براتم دادند

شور و شوقش بگذشت و غم حیرانی رفت

به بَرِ زخمهٔ حق، لات و مناتم دادند

مستحق کی شده‌ام؟ رزق زکاتی نخورم

رزق ذاتش شده‌ام، نی که زکاتم دادند

کامرانی و عَجب، سادگی سالک شد

دم‌به‌دم در همه عمر آب فراتم دادند

(۸۷)

خواجه:

بعد از این روی من و آینهٔ حسن نگار

که در آنجا خبر از جلوهٔ ذاتم دادند

این همه شهد و شکر کز نی کلکم ریزد

مزد صبری است کزان شاخه نباتم دادند

هاتف آن روز به من مژدهٔ این دولت داد

که بر آن جور و جفا صبر و ثباتم دادند

نکو:

هاتف جان من آمد ز بر لطف ظهور

صبر دل رفته ز جورش، حسناتم دادند

ذات بی‌آینه شد حسن نگارم، سالک!

جلوهٔ فعل کجا، رونق ذاتم دادند

روی تو آینهٔ رخصت فعل است، بدان

ذات حق شد که رهایی ز مماتم دادند

(۸۸)

خواجه:

کیمیایی است عجب بندگی پیر مغان

خاک او گشتم و چندین درجاتم دادند

به حیات ابد آن روز رسانید مرا

خط آزادگی از حسن مماتم دادند

عاشق آن دم که به دام سر زلف تو فتاد

گفت کز بند غم و غصه نجاتم دادند

نکو:

کیمیایی نبود بندگی ناسوتی

پیر خاک است، به دل این درکاتم دادند

دیدهٔ باطن حق برد همه فعل و صفات

چهرهٔ ذات حقم شد، درجاتم دادند

شد حیات همه هستی، همهٔ ذات و حیات

خوش نشستم به برش تا که براتم دادند

دام زلف رخ او جلوه نباشد، عشق است

عشق حق شد که دم تیغ صلاتم دادند

(۸۹)

خواجه:

همت پیر مغان و نفس رندان بود

که ز بند غم ایام نجاتم دادند

شِکر شُکر به شکرانه بیفشان حافظ

که نگار خوش شیرین حرکاتم دادند

نکو:

پیر و رندی نبود صاحب همت هرجا

حسن محبوبِ ازل شد که ثباتم دادند

شِکر و شُکر و چه شکرانه، غذای طفل است

از بر چهرهٔ ذاتش حرکاتم دادند

شده‌ام در خط عرفانی محبوب ازل

نه محبم، که ز ذاتش برکاتم دادند

من و محبوب دلم بوده بر ذات دوست

به ره افتاده‌ام، از ذات، صفاتم دادند

برو از نوع غزل، سالک درمانده کیست؟

شدم از چهرهٔ ذاتی که فراتم دادند

شد غرورت ز خیال و خوشت آمد از خویش

مزد صبر است، نکو! کی که نباتم دادند

(۹۰)


غزل شماره ۲۱۹ : دیوان حافظ

خواجه:

دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند

گِل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند

ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت

با من راه‌نشین بادهٔ مستانه زدند

نکو:

قرعهٔ فال

سه‌شنبه ۲ / ۴ / ۱۳۹۴ ـ ششم رمضان المبارک

از ازل تا به ابد، بس ره میخانه زدند

پس از آن جمله ملایک همه پیمانه زدند

پس از این دو ز سما شد، به زمین ناسوت

گِل آدم بسرشتند و به غمخانه زدند

حرم سَتر و عفاف ملکوت آن‌جا نیست

باده از تو به جهان شد که چه مستانه زدند

همّت تو بود از هیبت حق در عالَم

کم نباشد دل خوش، صیحهٔ دیوانه زدند

(۹۱)

خواجه:

شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد

حوریان رقص‌کنان ساغر شکرانه زدند

جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه

چون ندیدند حقیقت، ره افسانه زدند

آسمان بار امانت نتوانست کشید

قرعهٔ فال به نام من دیوانه زدند

نکو:

صلح ناسوت کجا، سِرّ عفاف ملکوت؟

دلبران رقص‌کنان، نغمهٔ رندانه زدند

جنگ هفتاد و دو ملت نبود بهر خدا

از برای دل خود بس ره افسانه زدند

قرعهٔ فال من و بار امانت یک‌جاست

به من مست چه خوش، نام کریمانه زدند

(۹۲)

خواجه:

نقطهٔ عشق، دل گوشه‌نشینان خون کرد

هم‌چو آن خال که بر عارض جانانه زدند

ما به صد خرمن پندار ز ره چون نرویم

چون ره آدم خاکی به یکی دانه زدند

آتش آن نیست که بر خندهٔ او گرید شمع

آتش آن است که بر خرمن پروانه زدند

نکو:

کوثر مشهد قدس است همان کنج لبش

خون دل بر من از آن قدس چه جانانه زدند

خط پیدای قدش زد همهٔ سیر وجود

رخ سرخ و دم عشق است که بر دانه زدند

آتش شمع نگیرد دل مست ساقی

خرمن قلب بسوخت، نی که به پروانه زدند

(۹۳)

خواجه:

کس چو حافظ نکشید از رخ اندیشه نقاب

تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند

نکو:

فکر و اندیشه حجاب است، رهایش فرما

بر سر زلف تو آدم، دو سه صد شانه زدند

شاهد صلح و صفا هست دل زار تو دوست

آسمان پاره شد و پای بر این خانه زدند

سر زلف و رخ شادش، شده خود خِرمن عشق

نفَسِ این دل من شد که به کاشانه زدند

کی نکو باده گزیند، که بود باده‌پرست

خصم ابلیسی عالم که به بیگانه زدند

(۹۴)


غزل شماره ۲۲۰ : دیوان حافظ

خواجه:

می‌خوارگان که باده به رطل گران خورند

رطل گران ز بهر غم بیکران خورند

در باده نور عارض معشوق دیده‌اند

رطل گران به قوت بازوی آن خورند

نکو:

مردان حق

دلدادگانِ دلبر من غمْ گران خورند

از بهر دلبرم چه غم بیکران خورند

مردان حق همه در راه حق شهید

شاهد به عشق و غم شده، بیش زآن خورند

(۹۵)

خواجه:

رطل گران ز دل بَرَد اندیشهٔ گران

زآن رو بود که باده به رطل گران خورند

خوش‌تر ز باده هیچ نصیبی نبرده‌اند

آنان که مال و نعمتِ مُلک جهان خورند

وقت بهار باده مخور جز به بوستان

کز باده آن به است که در بوستان خورند

نکو:

صاحب‌نظر شده‌اند عاشقان یار

آسوده‌خاطرند و غم بی‌امان خورند

عاشق شده همهٔ رهروان عشق

بس شعله و شرر ز غم این جهان خورند

دل رفته است از همهٔ این و آن، پدر!

در باغ و بوستان، لب نازک گُلان خورند

(۹۶)

خواجه:

با دوستان خور آن‌چه تو را هست پیش از آنک

بعد از تو دشمنانِ تو با دوستان خورند

دانند عاقلان که نماند جهان به کس

حافظ! چرا همه غم سود و زیان خورند؟

نکو:

بگذر از این و آن و سپس در برش بمان

خیری ببر، نه غمت دوستان خورند

خواهد رود همه عمرت چه تند و تیز

با دلبرت بشو که همه بس زیان خورند

باشد نکو به همه همّت وجود

با نوگلان نشین که تو را بی‌امان خورند

(۹۷)

مطالب مرتبط