جولان خیال
جولان خیال
(شعر ولایت: هیاهوی شیطان و جولان دغل)
شناسنامه
سرشناسه | : | نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷ - |
عنوان و نام پديدآور | : | جولان خیال (شعر ولایت:هیاهوی شیطان و جولان دغل) |
مشخصات نشر | : | تهران : انتشارات صبح فردا،۱۳۹۳. |
مشخصات ظاهری | : | ۶۵ ص.؛ ۲۱/۵×۱۴/۵ سم. |
فروست | : | مویهی؛۲۰. |
شابک | : | ۹۷۸-۶۰۰-۳۹۷-۰۰۹-۰ |
وضعیت فهرست نویسی | : | فیپای مختصر |
يادداشت | : | فهرستنويسی كامل اين اثر در نشانی: http://opac.nlai.ir قابل دسترسی است |
شماره کتابشناسی ملی | : | ۳۷۷۸۹۱۱ |
پيشگفتار
جولان خیال
ولایت «عهد» خداوند است. عهد خداوند هیچگاه به ظالمان نمیرسد. کسی ظالم است که آگاهانه بدی میپردازد. مصداق بارز ظلم در قدرتطلبیهای خودخواهانه است. چنین ستممحوری را «طاغوت» میگویند. در برابر ظلم، «ولایت» و «نور» قرار دارد. ولایت با ظلم هیچگاه سازگاری ندارد. نمیشود کسی به ولایت حق برسد و تأییدی بر ظلم داشته باشد. صاحبان ولایت و ظالمان دو جبههٔ متقابل میباشند که همواره برای هم صفآرایی داشتهاند. باید توجه داشت اصحاب ضلالت، ناآگاهانه به بدی میگرایند و تابع ظالمان میشوند و این تابعان گمراه غیر از ستمپیشگان طاغوتی بهویژه ظالمان مغضوبی میباشند.
ولایت، ساز و کاری است با طراحی الهی و در برابر، ظلم اگر تعدی فراگیر آن لحاظ شود، سیستم بشری دارد. ظلم فردی کوتاه است و سخن از آن کوتاه میکنیم و منظور در این مقدمه، ظلم سازمانی و سیستماتیک با سازهٔ بشری است.
ریشهٔ تمامی ظلمهای نظاممند ظلم به نفس است و این نفس خبیث و مورد غضب است که دست تعدی به دیگران، حتی صاحب ولایت، دراز میکند. ظلم سیستماتیک را در میان افراد عادی و ضعیف نمیتوان دید. جبههٔ چنین ظلمی در دست دنیامداران صاحب زور و قدرت است که برای بقای مادی خود، سیستماتیک ظلم میکنند و برای آن طراحی دارند. در این طراحی، اصل بر تمرکز قدرت در یک شخص است. مصداق بارز آن سیستم شاه و مردم و خان و رعیتی در گذشته بوده است. این جبهه، ریشهای تاریخی دارد و هرگاه پیامبری دعوت خود را علنی میکرده، با او به ستیز بر میخاسته است. پیامبری برانگیخته نشده است، مگر آن که ظالمانی برای مقابله با او برخاستهاند؛ ظالمانی که نقاب بر چهره میزنند. مقابلهٔ ظالمان با انبیای الهی شیوههای پیچیدهای داشته است. آنان برای تودهها عوامفریبی و احساسبرانگیزی دارند؛ بهگونهای که کمتر کسی میشود در ظلم سیستماتیک آنان آلوده نگردد. عجیب آن است ظالمان سازمانمحور که بهخاطر منافع مشترک با هم یک محور پیدا میکنند، گاه و بیشتر شعار «عدالت»، «علم» و «تجدد» سر میدهند و ظلم میکنند، بلکه عدالت انبیای الهی را ظلم بر مردم جلوه میدهند. چنین ظالمانی در دغل و حیله جولان دارند؛ جولانی هدفمند، سازمانیافته و حزبگرا؛ جولانی که مدت نامحدود ناسوتی دارد و گذر زمان با پایمردی مردان خدا و نثار خون سرخ ایشان، نقاب از چهرهٔ آنان میگشاید؛ برخوردی که نظم دارد و در مرتبهٔ خود، به بار مینشیند:
«نگریان تو چشمی، نرنجان دلی
که دل خانهٔ «حق» به تو از قضاست
گریزانم از تو، گریزم ز باطل
چه جور و جفایی که از تو به ماست
ستمپیشهای و ستمگر تویی
جفاکاری و از تو بر ما عزاست
گذشتم ز غوغا چو دیدم تو را
بریدم ز دینی که دیدم تو راست
ستم کردی و بس تو کشتی ضعیف
ز غوغای بیدینیات دین فداست
به ظاهر دیانت، به باطن خیانت
فریب تو بر ما چه بس برملاست»
خدا را سپاس
۱
آتش چرا
در بر لطف تو ابلیس و من بیهمنوا
هر دو محتاجیم ای مه، دیگر این آتش چرا؟!
از عنایات تو شد دل غرق عصیان و گناه
لطف تو برپا نموده این همه ظلم و جفا
میشود از چرخش حسن تو غوغا در دلم
آتشِ دوزخ چه باشد، ای به دلها آشنا!
حسن صنع تو جهان را کرده بر بُحران دلیر
ای نوای بی نوایان! ای تو بر هر دل نوا!
پیچش عالم تو باشی، مستی آدم ز توست
آدم و شیطان و من هستیم حسنات، ای خدا!
داستان نقص ما، پیرایه تقدیر توست
ما فرو بستیم لب، بگذر تو هم زین ماجرا
جمله رفتار ما از چینش تدبیر توست
ای وفایت را بنازم، چیست خود تقصیر ما؟!
بود روشن خود که شیطان این چنین غوغا کند
این رقیب خیرهسر، کس را نمیسازد رها
از سر حکمت زدی خشت کجی در ملک خویش
زین سبب برپا نمودی خوش هیاهویی بهپا
گرچه خوردی خود قَسَم با صدق پاکات ای حکیم
لیک آخر هرچه خواهی خوش بده بر ما جزا
دوزخ و آتش، عذاب و رنج و حرمان شدید
گشته پیدا از غضب، کی شد غضب در تو بهجا؟!
چون تو میخواهی نظام مستقیم و عدل و داد
لازم آمد خودسری، طغیانگری، ریب و ریا
هست بی هر بیش و کم، عالم همه سودای تو
چهره چهره، ذره ذره، جملگی باشد قضا
ای نکو، بس کن ز صنع و حسنِ تدبیر و قدر
در صفا کوش و وفا، با صدقِ ایمان و رضا
۲
سه چهرهٔ شوم و زشت
نفس و شیطان همره دنیا سه باشد یا هزار
دربیارند این سه با هم از دل مردم دمار
نفس و شیطان و دگر دنیا سه چهره شوم و زشت
میکنند آدم به غفلت دم به دم یکسر شکار
دل بریدن زین سه کی آسان بود بر مردمان
همتی باید که دل این سه گذارد خود کنار
این همه تزویر شیطان، نفس و دنیای دنی
بوده بر نادان که بر دوشش گذارد هرچه بار
گرچه شیرند این سه در ظاهر برای بیخرد
بودهاند کمتر ز موشی نزد اهل و مرد کار
دل بریدن زین سه باشد کار مردان خدا
مرد «حق» تازد به هر سه، گر رود بالای دار
باطن این هر سه زشت و ظاهرش زیبا نکو
از برای مؤمنان مار است و بر فاسد نگار
۳
دو گوهر
درون بشر شد دو گوهر نهان
یکی خیر و دیگر بود شرّ، بِدان!
بشر گرچه آمد پدید از یکی
دو گوهر بود: گوهر نفس و جان
به هم در نبردند این دو گُهر
به روز و به شب در زمان و مکان
به اصل و به فرع و به اوج و حضیض
همین دو به ظاهر، یکی را نشان
اگرچه که آدم پدر شد ولی
بهپا شد از او این دویی خود عیان
چه زوج و چه زوجه، چه مام و پدر
تفاوت در اینها، جهان تا جهان
حقیقت همین است گفتم به تو
جز این را دگرها کرده بیان
ندارم قبول اینکه ما مردمان
ز یک گوهریم، اَرْ تو اهلی بدان
شعار است و واقع نباشد چنین
پسندت اگر نی بکن امتحان
بنیآدم از هم جدا شد به نوع
که این نوعش آرد دویی در میان
به شخص آن یک است، اَرْچه دو بوده او
نکو خود به خود بیند و دیگران
۴
لطف حق و ابلیس
بیا زین نمط هرچه خواهی بخوان
ز ابلیس و شیطان، ز انس و ز جان
اگرچه که ابلیس باشد مدام
گرفتار آتش به رنج تمام
چنین است گرچه کلام خدا
ولی لطف حق بوده در ماجرا
اگر باخت آمد دگر بُرد چیست
وگر صاف گردد، دگر دُرد چیست
چه گویم که فهمش بود بر تو سهل
نکن برملا گر که هستی تو اهل!
نکو فارغ آمد از این ماجرا
تو بگذر ز ابلیس و هر دو سرا
۵
عاشقسرا
شور و شرّ و زشت و زیبا کی به دل دارد بقا
دل سراپا غرق عشق است و گرفتار بلا
زهر و تلخی شد مرا شیرینتر از قند و عسل
عاشقم بر هرچه تلخ و هرچه تُرش و هر جفا
ای به قربان تو شیطان، ای مُعین پر ستیز
شد جداییهای عالم در دل و جانم لقا
جان من قربانت ای کفر و عناد و بغض و شرک
مار و عقرب در دلم شد جلوههایی از صفا
شد نکو عاشقسرایی از سراپای وجود
من جمالت را بنازم ای گل بی خار ما
۶
اهل عشق و معنا
این همه گفتم، ولی در این میان
خود نگفتم از گروهی مردمان!
مردمانی در زمین و آسمان
اهل عشق و اهل معنا، اهل جان
اهل حقاند و همه اهل یقین
نور حق دارند بر لوح جبین
آسمان طی میکنند اندر زمین
گشته ابلیس از صفاشان در چنین
۷
زندان من
بود دنیا مدتی میهمان من
لطف حق گردیده خود شایان من
یک دو روزی بیش باقی نیست دهر
این جهان دوری است از دوران من
دست و پا شستن از این دنیای دون
گشته در عالم همین عنوان من
باطنش زیبا و زیبایی «حق»
ظاهرش محدودهٔ زندان من
هر که بنشیند کنارش غافل است
شادمان از او شده شیطان من
بگذر از دنیا و از زندان خویش
شد نکو، دنیا خط حرمان من
۸
چها کرد!
اگرچه این حقیقت هست پنهان
بود دینِ ستمگر دین شیطان
به جرم عشقِ من، دل را شکستند
شکستند و به رویم خانه بستند
نمیگویم چه کس بر ما چها کرد
که حقّ حضرت شیطان ادا کرد!
دلم دارد هوای کفر پاکان
گریزانم ز دینداران شیطان
بیا بگذر نکو از این همه درد
نشسته بر سر و روی تو هم گرد
۹
ابلیس و دوزخ
رونق و نظم جهان و عدل و دین باشد بهجا
کرده ابلیس پلید خیره را درگیر ما
حق بدانستی که ابلیس این چنین غوغا کند
شد حساب و پرسش عقبای او کاری بهجا
گر نمیبود آن قسم عفوت به هر کس میرسید
لیک با دوزخ چه میکردی و چه میشد جفا؟
شد نکو فارغ ز سودای همه دیرینیان
در پی مهر و محبت بود در عین صفا
۱۰
یار طنّاز
تو سوز و هم سازم شدی، ای یار طنّازم!
غیر از تو در عالم که شد در رمز و در رازم
تو نغمهٔ سازم شدی، هم خود شدی سازم
عالم همه دانند من با تو چه دمسازم!
آسوده دل یکسر من از غوغای شیطانم
انجام من گردیده یکباره چو آغازم
۱۱
دین سالوس و ریا
دل بیخبر از خویش و رها از دوران
افتاده ز رونق و برفته از جان
سر باز زده ز دین سالوس و ریا
هرگز ننشیند به سرای شیطان
۱۲
ریا و شرک پنهان
بود کافر به کفرش گرچه پنهان
بسا کفرش بِه از بسیار ایمان
ریا بیچاره کرده مردمان را
درون پر شرک و بیرون حرف قرآن!
۱۳
بیان دین
علم باید با عمل توأم شود
ورنه کی بنیان دین محکم شود!
قول صادق بر بیانم شد دلیل
هر که جز این ره رود، گردد ذلیل
۱۴
انسان
این ظلم و ستم نه در خور انسان است
آن کس که ستم کند کم از حیوان است
حیوان نبود سزا که نامیم او را
نامی که بر او سزا بود شیطان است
۱۵
خوبان شیطان
دلم رنجیده، جان هم گشته نالان
نمیخواهم دگر، یاران پنهان
به ظاهر جزو خوباناند، امّا
بَدان بهتر از این خوبان شیطان
۱۶
نمیخواهم
ز هر خوبی، ز هر پستی بریدم
بدون نفس و ابلیس آرمیدم
نمیخواهم تمدن یا ترقّی
امیدم را مگیر از من به هر دم!
۱۷
بدگمان
دلا بد کردهای، بد شد گمانم!
بدی را آخر آوردی به جانم
چرا عبرت نمیگیری از ابلیس؟
که وحشت میکند از او نهانم!
۱۸
جرم من
خدایا، کار خلق از تو زند سر
ز امت، یا ز ابلیس و پیمبر!
کجا جرم من است این تا پذیرم؟!
که فرمان تو باشد در برابر
۱۹
جلوههای استاد
دیوانه شدم ز مکر استاد ازل
ز آن جلوه که او نهاد در لات و هبل
گر نیست هنر به جلوه، این معرکه چیست؟!
بر ما ز چه گشته چیره شیطان دغل؟!
۲۰
صید و صیاد
صیدی تو و صیاد نهای ای انسان
فارغ نشو از وسوسهٔ بیپایان
دنیاطلبان عمر تو سازند تباه
باید که نیفتی تو به دام شیطان
۲۱
ندیدم
ندیدم اهل حقی را به دوران
وفا کی بوده در ظاهرگرایان؟!
به ظاهر خوب و درد دین فراوان
به باطن، از هواداران شیطان!
۲۲
دشمنان آب و گل
دشمن غدار دین هم بیامان
میکند شیطان نفس خود عیان
دین شیطانی ندارم چون به دل
دشمنم با دشمنان آب و گِل
۲۳
صد تازیانه از امید
از سر لطف تو، ابلیس و نکوی بینوا
خوش خرامانیم جانا، دیگر آتش گو چرا؟
چون زند مهرت به دل صد تازیانه از امید
گو کجا دارد اثر آن آتش و حرمان به ما
۲۴
گل بی خار و خس
کی گلی را دیدهای بی خار و خس در گلسِتان
ما همه خاریم و گل بی خارِ گلداران کجاست؟
تو همه نوری و نار تو منم ای پر فروغ
بولهب در جان ما، بین ماه بیماران کجاست؟
۲۵
گل و خار
خار و گل را مثل یکدیگر ببین ای هوشمند
این جمال و آن جلال از پرتو صد آبروست
کس چه میداند که شرک شخص ابلیس از کجاست
سرّ این معنا نهان در صد هزاران خُلق و خوست
۲۶
خوبرویی
بگریزد از همه: من، برسد به خوبرویی
برود ز سر، نخواهد بهجز از وصال سامان
به ازل کند تأمل، به ابد کشاند این دل
ببُرد ز اهل دنیا، که رهد ز دست شیطان
۲۷
ظهور تو
جمــلــه عــالــم ظهـور تــو بـاشد
آدم و هــم مـلـک هـم اهریـمن
جن و حیــوان و آبــی و خـاکــی
خـلـق شـد خـاک و سنـگ و هـم آهـن
۲۸
خموش
سینهای دارم پر از جوش و خروش
دم به دم جانم به دل دارد سروش
خصم من در این جهان، شیطان بود
دل برید از خصم و یکسر شد خموش
۲۹
پیرایه
برون آید به شکل هرچه پیرایه سر شیطان
چه شیطانی که صد ابلیس دونش بیعیار امشب
۳۰
ادب
هدف آن است ادب پیشه کند هر زن و مرد
که به «حق» راحت جان، دوری شیطان ادب است
۳۱
دشمن شیطان
خون دلم در جشن او هدر نیست
مقتول او خود دشمن شیطان است
۳۲
لطف تو
جملگان را میکند لطف تو شاد
بگذر از ابلیسِ زشتِ بدنهاد
۳۳
هاتف شیطان
بر عمل کوش و ز عشق و معرفت دم زن نکو
حرف تنها در دل و جان هاتف شیطان بود
۳۴
مدد
باید از «حق» ای نکو گیری مدد را
ورنه شیطان خود تو را از پا درآرد
۳۵
جگرچاکی
من و عقل و من پاکی من و عشق و جگرچاکی
بیا بگذر تو از مستی که او را قطب، «شیطان» شد!
۳۶
رقیب
نکو آسوده شد از هرچه میسازد رقیب تو
که شیطان شد ضعیف و رونق خود را به دوران بین
۳۷
مرید نفس و شیطان
شد از پیغمبران بیزار و هم از رهبران حق
مرید نفس و شیطان شد دمادم در پی باطل
۳۸
خلوتسرا
تو در خلوتسرا مستی، چو در جلوت به زهدی خوش
دلی در خود نداری و تویی در خدمت شیطان
۳۹
ساز پر سوز
یاری ندارم امروز، سازم شده پر از سوز
خصمم بگشته پیروز، با فتنههای شیطان
۴۰
گوهر زیبا
من گوهر زیبای تو بودم، ای دوست!
کی در برِ من بوده به دنیا شیطان
۴۱
هراس
چه خوش شکسته شیشهٔ عمر پلید جادوگر
رها شده دل و جان، از هراس هر شیطان
۴۲
خوش و ساده
عاشقم، عاشقی خوش و ساده
رفته از جان و دل مرا شیطان
۴۳
سایهٔ شیطان
نور حق شد پرتو امید جان پاک تو
سایهٔ شیطان و ابلیس پلید از خود بران
۴۴
مدار
مدار علم تو قیل است و قال و رسم و حد و بس
که در اینها بود اعلم ز هر کس، روح ابلیسی
۴۵
فریب
خود نخور هم فریب شیطان را
وه چه مشکل رهیدن از سُلوان(۱)
- مُهر دفع چشم زخم.
۴۶
امید
دارد این دل امید خود از تو
دل بکنده ز فتنهٔ شیطان
۴۷
آوای شیطانی
دلِ آواره شد یکسر گرفتار دم شیطان
رسد بر گوش دل هر دم، دو صد آوای شیطانی
۴۸
پیرایه
کافرم بر هرچه پیرایه، رها از هرچه رنگ
دورم از محراب و آن منبر که از شیطان بود
۴۹
دینفروشان
دینفروشان، کفر را بر جای دین قالب کنند
خشم و کین بر دین و آن مذهب که از شیطان بود
۵۰
یاد
نمودم ز خود شخص ابلیس شاد
غریبم خدایا، مرا کن تو یاد!
۵۱
بتان
زدم بر زمین مذلت بُتان
از ابلیس و دیو و دَدان، بیامان
۵۲
پنجه
جز مطیع حق که شیطان پس زند!
پنجه در نفس دغل کی کس زند؟
۵۳
سرمایهٔ ابلیس
جان اگر در بند هر تدلیس شد
ملک تن سرمایهٔ ابلیس شد
۵۴
نقش شیطان
روح ایمان، کی عنانش را گرفت؟!
نقش شیطان، جسم و جانش را گرفت
۵۵
دم
دم غنیمت دانم و رحمانیام
فارغ از نفس بد شیطانیام
۵۶
لا
چو دیدم خال لب، گفتم دگر لا
که شیطانم از این «لا» گشت پیدا
۵۷
نغمه
آن که ذکرش نغمهٔ نادان بود
پیرو و هممسلک شیطان بود
۵۸
کفر ابلیسی
کفر ابلیسی از او دارد ضیا
کافری بر ما از او مانده به جا
۵۹
کوی هو
گر ابلیس رانده شد از کوی «هو»
گرفتار من گشت و شد عیبجو!
۶۰
نگفتم
نگفتم هم از مردمان جهان
از ابلیس و شیطان و دیگر کسان
۶۱
خط شیطان
در دلم بوده یاد تو هر آن
رفته از جان و دل خط شیطان
۶۲
دل بیمار
تو شدی عامل ظلم و ستمِ خلق خدا
فارغ از عدلی و داد و تهی از لطف و صفا
سربهسر کار تو حرف است و کجا بوده عمل؟
چهرهٔ زوری و ظلمی، شدهای اهل جفا
کن رها مذهب و دین و برو از مکتب عشق
بیخبر از دلِ رنجوری و مظلوم و گدا
خط صلحی و صفا، گرچه تو در ظاهر امر
لیکن عاری ز وفایی و ز صدق و ز رضا
ظاهرت هست به اوج و به فلک شد سخنت
همچو شیطان رجیمی که بشد درد و بلا
سربهسر دعوی علم و هنر آری به میان
وه چه غدّاری و بر اهل ولایی تو دغا!
این بود دین تو! ای وای ز بیدینی تو!
فکر فردا نکنی تو ز پسِ چون و چرا؟
غم خورد بهر تو غیر و نخوری غم ز کسی
چه جفاکاری از این بیش بود، خود عجبا
همچو تو بوده بسی پیشتر از این که تویی!
کی بمانی و بماند به جهان کس برجا؟!
شد نکو باخبر از باطن بیمار تو زود
رفته بر این دل ما از سر ظلم تو چِها
۶۳
کفر من
کی مسلمانی که راحت میکشی بیمار را؟
کفر من بهتر از ایمانت، بهپا کن دار را!
مُردم از نادانیات، آشفتهام از دین تو
ظلم و زورت برملا شد، تو نداری عار را
سر سپردم بر رضای دوست بیچون و چرا
تا به جان خود خریدم لطفِ این پندار را
دین و آیین الهی، مرحمت شد خوش به ما
تا که دیدم شوق و عشق و پاکی ایثار را
مذهبم عشق است و لطف و پایمردی، هم صفا
بردهام از خاطر خود کینه و آزار را
خیر و خوبی کی سزاوار ستمکاران بود؟
مار و عقرب را بود ظالم سزا یا خار را؟
زور و ظلم و دشمنی اوصاف جاهل بود و بس
خوش به خود بگزیدهام آرامش رفتار را
دین ندارد ظلم و زور و نی در آن بغض و دغل
آن که دارد ظلم و زور، او لایق است افسار را!
دست محرومان کجا گیرد که از روی طمع
بهر خود خواهد جهان تا پر کند انبار را
ظاهرش زیبا، ولی او باطنش باشد دغل
پیکری بیسر بود خود بیعمل گفتار را
غرق خوفم، پر هراسم، لب فرو بندم کنون
تا که مرغ حق رساند بر نکو اسرار را
۶۴
آه مظلوم و یتیم
شد زمان منِ آزرده پر از ریب و ریا
یکسر آمد دف مرگ و نی مردن به صدا
مرگ و مردن شده قوتِ همگان هر شب و روز
شده خوف و خطر و مرگ و فنا در همه جا!
شاهد مردن هر پیر و جوان، هر زن و مرد
بودهای بر سر هر کوچه و هر کوی و سرا
آه مظلوم و یتیم از همه جا میبارد
آمده بس که بلا بر سر مسکین و گدا
هر کسی جار حقیقت بزند با همه عیب
کو دگر عالم وارسته که شد اهل وفا؟!
همه جا شعبده بر پا شده با منقل و می
همه در ظاهر کارند و ز باطن چه جدا
ظاهر دین شده خود معرکهٔ بیخردان
خَرمداران چه خوش از معرکهٔ دین خدا!
نفع عالَم شده بَر حزب و گروه و پس و پیش
بینوایان جهان را همه کرب است و بلا
سر بگیر از در علم و به همه سنگ بزن
بگذر از شعر و هنر تا نبری رنج و جفا
ماجرا با تو نگویم که چه دیدم، تو مپرس!
لب فرو بند و مگو هیچ تو خود از من و ما
عاقبت، کار نکو بگذرد از چرخ بلند
که فلکدار جهان را شده این کارِ کیا
۶۵
خط پرگار
بارالها شد ستم سودای ما
گرچه دل دارد تمنای بقا
گرچه دنیا گنج باقی بوده است
لیک دارد ظاهری پر از فنا
میرود سوی تباهی سربهسر
با همه لطفی که دارد از خدا
صاحب لطف و صفای «حق» منم
گرچه افتادم در این دار جفا
جان من باشد هوایی از قدر
چهرهای دارم خوش از دور قضا
مظهر پیدا و پنهانت منم
کی سزاوار من آمد انزوا؟!
شد نزول خطِ من پرگار دوست
شد ز حق هر ذره با من در خفا
آمدم در دار بی آب و علف
لیک هر سو بنگرم، بینم صفا
آشنا شد دل به پهنای وجود
دل به پاکی شد بَرِ آن دلربا
هرچه میبینم، جمال «حق» بود
«حق» به هر ذره بود خود دست و پا
شد نوای «حق» صدای بیش و کم
هست خوش در هر دهان از او صدا
آشنای من شده بیگانهای
گشته بیگانه نکو را آشنا
۶۶
مزرعه یا مزبله
بوده دنیا بهر خوبان کشتزاری باصفا
تا دهد حاصل به فردا غنچهٔ لطف و عطا
بهر بدکیشان شود ظاهر شبیه مزبله
هست فردا بهر آنان سربهسر رنج و بلا
مزرعه یا مزبله، هر دو زمینِ کشت ماست
ناگهان بینی به فردا آنچه که ماند بهجا
کاشتِ خود را درو خواهی کنی در آخرت،
مزرعه یا مزبله، بی هر ستم بیهر جفا،
نادرستی دور کن از خود، به راه «حق» نشین
پیشه کن پاکی، ز عصیان کن گذر در این سرا.
بوده از بهر بدان فردا چَراگاهی کثیف
بیپناه و پر تباهی، صورتی بد در قفا
وای اگر باشد پس از امروز ما فردای زشت
جمله درگیر و گرفتار غمی ناآشنا
گر تویی اهل محبت، شد قدر از معرفت
خوش جهانی بهر تو باشد به هنگام قضا
وای اگر باشی گرفتاری تو چون شمر و سنان
یا چو خولی، حرمله یا جبت و طاغوت دغا
ای بهمانند پلیدان! بگذر از ناراستی
کن حساب خود نمایان، شو ز بدکیشان جدا
تو به یاد خویش باش و بگذر از خودخواهیات
گه به محرومان برس یا مستمند و بینوا
ای نکو بگذر ز بحث و دل تهی کن از کجی
تا شود از تو رضا، ای آن که نامت شد رضا
۶۷
رقیب خیرهسر
شد ستم در ملک تو جاری خدایا بارها
جهل و ظلم ما کند دنیا پر از آوارها
رحم و انصاف و مروّت، گشته کم در این زمان
ادعاها شد فراوان، بارها! خروارها!
آن رقیب خیرهسر خندد به روی مردمان
چون که پر کرده ز فتنه روی هم انبارها
زشتی و پستی، تباهی دیدم از خوبان بسی
ناسپاسان را بود از بهر «حق» انکارها
فکر ناموزون چنان در ذهنها کرده نفوذ
غرق خودخواهی و بدبینی شده پندارها
بر سر خلق خدا گرگان بسی در جَست و خیز
پاره پاره شد بنیآدم از این کفتارها
بر ستمگر شد ستم فخر و مباهات و غرور
پشته پشته کشتهها، در سایه دیوارها
میکند بهر هوای نفس و خودخواهی ستیز
هم ز بهر عیش و شهوت میکند پیکارها
شد نکو آسوده از دنیا و زشتیهای آن
بیخبر از وهم و پندار و بسی گُفتارها
۶۸
دشمن دین
دشمن دین شده دین دل ما
رفته از پیکر دین، صدق و صفا
شد نفاق دل کافر آزاد
میکند دشمن حق جور و جفا
مرگ و مردن شده خود چارهٔ درد
تا که گردد ز بر فتنه رها
بگذر از شعبدهباز گمراه
آن که باشد همه دم بیپروا
راه حق گیر و برو پیش، پسر
تا نگردی به جهان اهل دغا
شد نکو فارغ از این دورهٔ زشت
نه امیر است و ندارد آقا
۶۹
دولت بیداد
دولت بیداد، چه کردی به ما؟!
حرمت ما رفت به باد فنا
کرده ستمگر دل و دین را تباه
شد ز ستم، نکبت و حرمان بهپا
قسمت مردم شده جور و ستم
مانده ز خوبی، خط زشتی، بهجا
دولت رسوا شدهٔ پر فریب
کرده به تزویر، چه ناز و ادا!
هست چه روشن، که جهان شد سیاه
دین به جهان گشته تباه، ای خدا!
بیخبران، بس خبر آوردهاند!
مدعیانِ همه پر ادعا
جان نکو گشته نحیف از ستم
گرچه نگفتم به تو هم ماجرا
۷۰
لطف مولا
جهانْ کالا و دین، درگیر فتوا
دل و دین گشته با یک فتنه اغوا!
شده دنیای مردم پر ز تلخی
مصیبت شد بهپا در دین و دنیا
بلای جان مردم گشت فتنه
ندانی از کجا گردید پیدا!
هزاران نکته در جانم ردیف است
ندارد لفظ و جان درگیر معنا
شده دنیای ما لبریز دانش
جهان آگاه و دیدههاست بینا
سکوت مردمان، رمز قدیم است
که دلها خود یکایک هست گویا
ستم هست و ستمگر مرده، امروز
ستمپیشه به دوران گشته رسوا
نمیخواهم ببینم رنج مردم
از این دین یا خدا، یا از من و ما!
کسی کی پرسد از زخم درونم؟
کند از ظاهرم، کی غصه جویا
دلم در بند آن یار قدیم است
که در هر سینه دارد شور و غوغا
نکو! بگذر ز غوغای زمانه
که باشد حامی تو، لطف مولا!
۷۱
محرومان
به دل درد آمد از غوغای دنیا
میان مردمان شد فتنه برپا!
ز فقر و ظلم و زندان و بلایا
دل و جانم غمین گردیده یکجا
ستمدیده، نشسته بر سر خاک
ستمگر کرده ویران، خانهٔ ما
عدالت مُرد و انصافی نمانده!
فقط تعریف و تمجید است و غوغا
چه باید کرد اندر این زمانه؟!
ز دست ظالمِ پنهان و پیدا
خدایانِ ستم در یک گروهاند!
از آمون تا به فرعونان رسوا
چه گویم من، که بیگانه ز حق کیست؟
ستمگر را بود مسکن به هرجا!
نکو! باید که دل، پر غصه باشد
به داغِ مردمِ درمانده، تنها
۷۲
قلع و قمع
ستمگر کشته خلقِ بیامان را
گرفته از کف مظلومه جان را
بنا کرده است دنیای تباهی
نموده پر ز زشتیها جهان را
صفا رفت و وفا مرده به دنیا
نمانده جز ستم این آشیان را
دل و دین و مروت رفته از دست
شکسته قامت پاک جوان را
زده بر فرق دنیا تیشهٔ ظلم
به مردم داده هر گونه زیان را
دگر کی روح پاکی بیند این خلق
کجا یابد دلآرایی نهان را
خدایا دشمن خلق تو شوم است
شده غافل، نمیبیند زمان را
کند ظلم و ستم بر تک تک خلق
نماید قلع و قمع آزادگان را
نکو! دریاب اندوه و رها کن
«یزید و شمر و خولی و سنان» را
۷۳
غم دل
دلی دارم رؤوف و مست و شیدا
گرفتار بلا و جور اعدا
نه دلشادم، نه غم دارم به جانم
غم مردم گرفته در دلم جا
صفا و لطف و پاکی رفته از دست
پلیدی و ستم گردیده پیدا
ستمگر گشته دیندار زمانه
شده دین آلت دست من و ما!
مرام مردمی گُم گشته امروز
شده زَرق و دورویی، سود و سودا
غرور و نکبت ظالم چه بسیار!
ضعیف و بینوا افتاده از پا
نکو آزرده از جور و ستم شد
که راحت دل کشید از بند پروا
۷۴
خدایا
خدایا عشق و مستی و صفا را ده به من، یکجا
وفا و صدق و صافی را بیا بر جان من بنما
نهال مردمی، روحِ مروت بر دلم بنشان
مرا لبریز همت کن، جوانمردی نما برپا
ارادت بر تو را دل از تو میخواهد، کن احسانش
به دل ده شور و شادی و صفا را، ای مه زیبا!
چنان از عشق لبریزم، شده مشتاق تو جانم
نباشد در دلم غیری، که از تو دل شده شیدا
دلم را همره پاکی، صفا، مهر و محبت کن
به کوی صالحان راهم ده و نطقم نما گویا
ریا و کبر و سالوس و کجی را از دلم برگیر
نمیخواهد دلم هرگز ز غیر تو کند پروا
ببر از جان من جور و جفا و نکبتِ شیطان
دروغ از نفس من بر گیر و صدق دل بده جانا
دلم را همره خیر و صلاح مردمان خواهم
نما رَخش دلم را زین که تا ظالم کنم رسوا
نکو راحت نگیرد تا که میجنبد در این ناسوت
ستمگر گو بمیرد تا که راحت گردد این دنیا
۷۵
غیبت تو
چون عاشق و مستم همه دم، دلبر زیبا!
دادم به تو دل تا بزنم گوی مدارا
دل بوده هوادار تو بی صرفه و سودی
تنها به تو بستم دل خود در خط پیدا
من از سر تنهایی خود ترس ندارم
آنجا که تویی، دل نرود از سر پروا
ما را که جدا کردهای از خط عزیزان
کی میرسد از تو به دلم سِرّ سویدا
از هجر تو غمبار و غمآلوده و مستم
آشفته از این غم همه دم گشته دل ما
خورشید نمانده به پس پردهٔ ابری
با چهرهٔ پاکت بکن این دیده تو بینا
دادی تو به من وعده و هر دم به امیدم
پیغام من این بوده به امروز و به فردا
چون دیده گشودم به دو چشمان خمارت
رفتم ز سر خویش و شدم بهر تو شیدا
بستم به سر نخل امیدت دل خود را
تا آنکه ز لطف تو رسم سینهٔ سینا
ای شاهد هرجایی پر فتنه و آشوب
ظاهر شو، کسی نیست به نزد تو فریبا
از غیبت تو گشته نکو بی پر و بی بال
شادم که شده خصم تو آشفته و رسوا
۷۶
قضا و قدر
سایهبان روحم افتاد از قضا
زد قدر در جان و دل نقش رضا
دم فرو بستم ز هر شیرین و تلخ
تا شدم راحت ز اندوه و جفا
رونق دنیای دون بیحاصلی است
رنگ غم برده است از دلها صفا
شاهد نامردمیها بوده دل
دل به چاه غم نشسته در عزا
شیرهٔ جانم کشیده چون ستم
کرده دشمن در سرای دل، سرا
خاک دنیا بر سر دلها نشست
چون که دیوانه رقم زد ماجرا
دل رها شد از سر غوغای خویش
چون نکو شد راهی قرب خدا
۷۷
شرنگ دل
رفته از جان و دلش شرم و حیا
شد ستمگر چهرهٔ جور و جفا
سایهبان بیخودی گردیده است
بیخبر چون گشته از عشق و صفا
قلب ناآرام خلق ناتوان
شد شکسته در بر ناآشنا
دهر دل شد خاک غربتهای خویش
تا شنید آن نعرهها را در خفا
شد شرنگ دل متاع بیفروغ
در پی اسطورههایی از خدا
بیخدایی شد، پناهی از امان
راحت افتاد از دل مرغان نوا
کی، کجا بینی تو شوری از ظهور!
دشمن پاکی شده هر جا رها
نای نی، آلوده گردیده به دلق
ریشهٔ کسوت شده، پر از هوا
شد نکو، آسوده بازار امید
تا که بنشاند به دل مهر و وفا
۷۸
مسجد و کلیسا
نه مسجد دارد اینجا، نه کلیسا!
نمانده خانقاه و دیرِ ترسا
شده بیهوده شغل و کسب خوبان
ستم هرجا فراوان گشته برپا
دلم بیگانه گشته از سَر و سرّ
نمیخواهم ببینم، شخص دانا
مرا جنگل بود خوشتر از این شهر
به حیوان دلخوشم، تا پیر و برنا!
گذشتم از سر دوران، که باید
ز خوبان دل برید و گشت تنها
نکو آزرده شد از رنگ تزویر
نه عقبا میشناسد، نه که دنیا
۷۹
تماشای هلاک
دلم آزردهخاطر شد به دنیا
نخواهد او دگر دنیا و عقبا
به خوبان گشته دنیا جمله بازی
ندارد حق دگر دست و سر و پا
کند نفرین ستمگر را پر از غم
کند ظالم هلاک خود تماشا
شلوغی و فساد و بیمرامی
گرفته رونق از پاکی به هرجا
منم آسوده چون دور از دیارم
ندارم یار و دل گردیده تنها
نکو آرام و غم در سینه دارد
ندارد دل هوای طبل و سرنا
۸۰
گرداب بلا
بس که پیش آمد فراوان ماجرا
شد جهان ما، گرفتار جفا
دوستیها چون همه از دشمنی است
دشمنیها هست گرداب بلا
کرده دنیا این و آن را چون اسیر
گشته این دنیای ما ظلمت سرا
پاکی و لطف و صفا رفته ز خلق
دشمنیها کرده در دنیا، صدا
غرق حرمان گشته مظلوم و ضعیف
هم گرفتار و فقیر و بینوا
ظلم ظالم کرده دنیا را خراب
از ستمگر گشته زشتیها بهپا
شد نکو بیگانه با ظلم و ستم
چون نشد همراه سالوس و ریا
۸۱
مرنجان
میازار از این بیش، دشمن دلم را
نسوزان از این بیشتر حاصلم را
مرنجان دلم را، مکن تو ستم؛ چون!
بیفتی، نبینی دگر محفلم را
تویی بیخبر از همین چرخ و چینها
نبینی تو خیری، مَخُشکان گِلم را
خدا را، ز دست تو ظالم، خدا را!
شکستی سر و هم خط کاملم را
من آن حامی حق و خلق خدایم
تویی، بیخبر، قصهٔ باطلم را
نکو! بگذر از پستی این عدو، هم
که پرپر نموده به دنیا گُلم را
۸۲
دلبر سادهٔ صاحبنظر
یک زمانی به جهان، خوش خبری بود مرا
دلبرِ ساده صاحبنظری بود مرا
هرچه میگفتم و میگفت، همه رشک برین
در افقهای ظهورش، هنری بود مرا
دمِ آماده و رقص خوش آن حورصفت
چرخ و چیناش به میان، چون قَمَری بود مرا
کشت و برد از بَر من ظالم بیرحم، گُلم
یاد بادا که چه خوش همسفری بود مرا
لعن و نفرین دو عالم به تو صیاد، کم است
بردی آن حور که زیباگُهری بود مرا
شده امروز چه تنها، ز فراقش این دل
که به قول و غزلش نغمهگری بود مرا
دل من دامن پاکش شد و افتاد به باد
او چه خوش لطف و صفای سحری بود مرا
شد شهید ره حق، دستهگل یاس من
چون که او در ره حق، خوش اثری بود مرا
من و او، هر دو به یک چهره شدیم کامروا
او به حق شیرزن و سِرّ و سَری بود مرا
شد نکو غرق غم از ماتمِ هجرانش، چونْک
او بهحق از بر حق، سیم و زری بود مرا
۸۳
دیوار پیدا
شدم خسته ز سر تا پای دنیا
دلم تابید بر دیوار پیدا
ستمگر زد به فرقم تیغ مسموم
شدم بر تیغ و بر سر در تماشا!
دو صد نفرت، دو صد نفرین حق باد!
بر آن دلْمردهٔ جرثومه، تنها
خدنگ حق گرفت از او صفا را
بشد فرسوده و افتاد از پا
رها شد از خط پاک محبت
عذاب مرگ نوشد، بیمحابا
شکسته خط میلاد درستی
نباشد در پی سودای فردا
منم ساحلنشین عشق و پاکی
شده او صحنهٔ گرداب رسوا
مرا باران کند پاک از همه ریب
که زشت از او بود لافِ سجایا
نکو بگذر ز غوغای زمانه
رها کن خصم خلق بینوا را
۸۴
تابوت بهدوش
کشیدم بر دلم سنگ جفا را
غروب خلوتم سازد نوا را
به دوش آمد مرا تابوت خود، لیک
ندیدم در برم هیچ آشنا را
ندارد خانهام دیوار محکم
پر از موش است، این ویرانه ما را
نیام دیوانه، عاقل هم نباشم
شدم محروم، بنگر بینوا را
مگو دژخیم بیباک ستم کیست
نگر بر سینه جلاد رها را
سگ هاری مرا گیرد گه و گاه!
گهی دستم بگیرد گاه پا را
دلم را در بر حق وانهادم
که تا کمتر ببیند این عزا را
مرا خنده است از داغ غم خویش
که دارد سیل غم بس کیمیا را
برنجید این دل بیمارِ تنها
پر از چاک است قلبم، بین خدا را
بترس از فرصت امروز و فردا
که ناگه تیغ حق گیرد، شما را
نکو! بگذر از این دستور خوانا
نباشد مرحمت در دل گدا را
۸۵
دل قاب
جهان ما شده پر از تب و تاب
همه مردم پی نان و پی آب
گرفتار و پشیمان و پریشان
همه از فرط غم، آشفته در خواب
جوان و پیر و مرد و زن ندارد
همه غرق بلا در چنگِ گرداب
همه در فکر عیش و نوش خویشاند
ولی مردانگیها گشته نایاب
گناه و معصیت گردیده بسیار
خَزف بنشسته جای گوهر ناب
به خلوتخانههای تلخ و شیرین
کشیده کارشان، تا عمق مرداب!
ستمگر شد قَدَر قدرت به دنیا
نشسته عکس شیطان در دل قاب
نکو! دیگر چه میگویی ز دوران؟
بدیهای بد دیروز، شد باب!
۸۶
گیج و منگ
بر سر خلق خدا چون تو جفاکاری نیست
چون خسی باشی و جان تو بهجز خاری نیست
جور و ظلم تو بود بر سر خلق حیران
جز غم و رنج تو بر ملت ما باری نیست
باخبر باش که نی لطف خدا همراهت
چهره برگیر که بهر تو دگر یاری نیست
خوابی و بیخبر از بزم صفا و سرّی
در تو جز جهل و ستم، چهرهٔ هوشیاری نیست
بیخبر از سر ظلم و ستمی بر دگران
جز ستم در سر تو سایهٔ پرگاری نیست
مدعی! گرچه تو هستی به سَر و سِرّ جهان
لیکن اندر دل تو ذرهٔ آثاری نیست
دیدهای بادهٔ مستان، نکشیدی بر سر
دلِ تو جز ز پی هیبت زنّاری نیست
پیکر کفری و دور است دل از دین تو منگ
کافرم من به مرام تو و ز آن عاری نیست
دین تو زور و ستیز و ستم و بیداد است
کی تو کم از مغولی، بهر تو تاتاری نیست
بوده فریاد تو دعوی اناالحق بر خلق
فارغ از «حقّی» و در جمجمه پنداری نیست
شعبده سرکنی و دین بفروشی یکسر
دین برای تو به جز آلت و ابزاری نیست
بیخبر از همه خلقی و نداری مشکل
بر تو و جهل تو از هیچ کس انکاری نیست
منگ و گیجی و بهخود مانده چو حیوان در گل
فارغ از جمجمهای «حق» به تو انگاری نیست
رفتم از دین تو من جان نکو ای غافل
گرچه با غیر تو هم هیچ مرا کاری نیست
۸۷
ازل تا ابد
روزگاری است جهان در کف نامردان است
فکر آنان جدل و دشمنی و طغیان است
حامی ظلم و فساد و ستم و بغض و عناد
مردهای دلزده از عاطفه و ایمان است
بندهٔ زور و زر و ریب و ریا و تزویر
ترک «حق» کرده و همواره پی کفران است
آدم آن بوده که شد سرور خلق عالم
از سرِ فتنهٔ شیطان همه دم نالان است
هر کجا مینگرم نیست کسی طالب «حق»
گرچه خیری نبرد هر که پی شیطان است!
شد اسیرِ سِمَت و نام و نشانی همگون
جان هر یک، هوسی دارد و در زندان است
بگذر از غیر و بیا عاشق دلدارت باش
عاشقِ آن که جهان جمله از او حیران است
ازلی باش و گذر کن ز سر خوف و خطر
ابدی باش و بزن باده، که بیحرمان است
عاقلی گر که گران است تو آن وا بگذار
بادهٔ ناب ازل گیر که بس ارزان است
ای نکو، نکته همان به که تو افشا نکنی!
ورنه از سینه بر آوردنِ غم آسان است
۸۸
دین تو کافر
مسوزان دلم را که در آن «خدا»ست
چه مانده برایت که کارت جفاست
برو از پلیدی، که شد بیثمر
جهان در مدارش رضا در رضاست
نگریان تو چشمی، نرنجان دلی
که دل خانهٔ «حق» به تو از قضاست
گریزانم از تو، گریزم ز باطل
چه جور و جفایی که از تو به ماست
زدی سنگ کین تو بر این شیشهٔ دل
بلورین دلم را شکستی رواست؟
ستمپیشهای و ستمگر تویی
جفاکاری و از تو بر ما عزاست
گذشتم ز غوغا چو دیدم تو را
بریدم ز دینی که دیدم تو راست
چه دینی و ایمان؟ چه خوبی و خیر؟
که در دست تو دین، سراسر هواست
ز ایمان نگو و نگو خود ز دین
که دین تو دینِ به کفر آشناست
ستم کردی و بس بکشتی ضعیف
ز غوغای بیدینیات دین فداست
به ظاهر دیانت، به باطن خیانت
فریب تو بر ما چه بس برملاست
از ایمانِ تو من برفتم ز دین
ز دین تو کافر، دل من جداست
گریزان ز دینم چو دین تو دیدم
به روح تو ابلیس پر از دغاست
افول دیانت ز دینداری توست
بری زین دیانت نکو بیصداست
۸۹
وارث ابنزیاد
جهان درگیر زشتی و فساد است
ستمگر وارث «ابن زیاد» است!
بسا مردم که مُردند آشکارا
به این عنوان، که ظالم در عناد است!
چه چیزی بدتر از ظلم است، آری!
که ظالم آتش، و قدرت چو باد است
ضعیف و بینوا را میزند، چون
گرفتار ضمیر بدنهاد است
خدایا، ظلم ظالم را تبه کن!
نکو آشفته از بیداد و داد است
۹۰
طبیعت پاکآیین
طبیعت گرچه پاکآیین و شاد است
ولی نفس بشر، بس در عناد است
چو ببر و گرگ و شیر و لاشهخور، نه!
که بدتر از همه، هر بدنژاد است
دَرَد، پاره کند، آتش کشد دهر
اگرچه در پی بیداد و داد است!
کند نو خانه در خانه، ستم را
ستمگر اصل هر گونه فساد است
چه میدانی نکو از او چه دیده است؟!
هزاران قصه از ظلمش به یاد است
۹۱
نطفهٔ شوم
دل به جهان دادن ما باطل است
جانی دل مردهٔ ما قاتل است
بیخبر از روح و روان بوده، چون
هرچه که گوید، همه لاطایل است
از هوس افتاده در این کارزار
نطفهٔ شوم پدرش عامل است
رخنهٔ شیطان شده سودای او
نقش صفا در نظرش زایل است
خون خورد از رگ رگِ هر ناتوان
در ستمِ خرد و کلان قابل است!
مدعی فضل و کمال است، عجب!
چون به حقیقت، مَثَل جاهل است!
او چه کسی هست، بگو، ای نکو!
ختم رذایل، به درک واصل است
۹۲
محرومان افتاده
ز دست ظلم و بیداد تو، دنیایم پریشان است
گرفتار بلا گردیده دل، هر دم هراسان است
خدا ویران نماید آشیانات را به یک لحظه
بلاباران شوی یکباره، این بر حق چه آسان است
دل بیمار مظلوم و غریب و بینوا را تو
شکستی راحت و آسان و گفتی این زِ ایمان است
من و مسکینِ بیچاره، هم آن مظلومه بیمار
شکایت از تو بر حق بردهایم و قصه پنهان است
خدایا در برِ ظالم، حمایت کن ز مظلومان
که در ظالم نباشد خیر، چون در بند عنوان است
نکو دیگر چه سازد بهر محرومان افتاده؟
خدایا کن ترحم، چون دل درمانده نالان است
۹۳
فتنهٔ آخر الزمان
چهرهٔ دنیای ما، پر خطر و مبهم است
آن که گذشته ز حق، باز همان آدم است
جور و جفای بشر، کرده جهان را خراب
چون هوس بیامان، علت هر ماتم است
دانش و فن و هنر، در ستم آمد پدید
ظالم بیمایه خود، سست، نه که محکم است!
بیخبر آمد پلید، از خط پاکی و عشق
چهرهٔ خونبار دهر، در گرو هر غم است
راحت و آرام ما، رفته به باد فنا
خوبی و ظلم و ستم، غایلهای درهم است
دین شده بازی، ببین توطئهٔ اهرمن!
فتنهٔ سالوس او، مُفسد هر مرهم است
وای از این حال دین، وای از این حال خلق!
فتنهٔ آخر زمان در کف اهریمن است
هست نکو در امان، از طرف آسمان
ورنه که عمر کمش، کمتری از هر کم است
۹۴
زنجیر پیرایه
دلا زنجیر پیرایه ضخیم است
میان مردمان بس جیم، میم است
شده دژخیمِ دلمرده پرستو
به دورش کرکسی هر دم ندیم است
ندارد باطنی؛ زیرا که رذل است
به ظاهر لیک، چون فرد کریم است
ببخشد خون مظلومان به ظالم
که ظالم پیشهای پست و لئیم است
هماره در پی ظاهرفریبی است
ولی در هر ستم، اول سهیم است
برنجاند ز خود طاووس دل را
بود جانی و کارش بس وخیم است
نبوده جز ستم در جان گرگان
غذای جانشان یکسر خصیم است
نکو بگذر ز هر زشت تبهکار
که جای او، فقط قعر جحیم است
۹۵
غربت و غم
رنج و غم فراوان در جان بینوا شد
عشرت نصیب دزدان، حسرت نصیب ما شد
روباهِ پر فریب است آیینهدار محفل
ای سادگان دوران، هنگامهٔ بلا شد!
هر یک اسیر نفس و در بند دولت و نام
کام دلم برآمد، آن دم که بی هوا شد
رقص و کلام موزون با چهرهٔ فریبش
در پیش خلق مفلس، او خود هنرنما شد
در سجده مست باده، افتاده او چه ساده
همچون همیشه زاهد، خود مست از ریا شد
میترسد از خود او هم، بیرنج و درد مردم
از ما بر او دو صد مهر، از او به ما جفا شد
از دین نبرده بویی غیر از سخنسرایی
بر تن نکرده جامه، خیاط صد قبا شد
اندیشهای بهجز عشق، در کار ما نیابی
بانگ صلای مستی، مفتاح ماجرا شد
شادی خلق و خالق، نزدت ندارد ارزش
از خودپرستی تو، دنیا پر از بلا شد
در بند کفر تو دل، افتاد از سر دین
آشوب خلق عالم از دیننما، بهپا شد
نه فکر کفر و دینی، نه هجر و سوز و حرمان
عقلت پریده از سر، دردا که «حق» فدا شد
من همچو رود جیحون، از خود گذشتم آسان
کی بگذرم از این غم، که پیر بی وفا شد
در چهره گرچه شادم، دارم غم فراوان
کی میشود از این غم، در این جهان رها شد
گفتم نکو چه سازد در فصل غربت دل
گفتا چو بازگشتی، خود حاجتت روا شد
۹۶
ولا الضالین
«ولا الضالین»ِ شیخِ ما چو غنچه تا نمایان شد
دو صد گبر و دو صد ترسا ز ترس شیخ، پنهان شد!
ز مدِّ «لین» چو بگذشت و برفت از گوشها بیرون
لب شیخ از صفیرش همچو گل یکباره خندان شد
از آن «واو» و از آن «لا»، «لام» و مدّ «لین» شنیدم که
دل شیخ از بیان هر کدامش نیک شادان شد
صفا و رونق دل رفت و جای آن بشد نکبت
نشد زنده یکی مرده، ز حمدش غم فراوان شد
دعا و ذکر و تسبیح و ثنا و ورد شیخ ما
ز بهر ظاهر و زیور، قرینِ مکر شیطان شد
به محراب و به سجاده، ز مُهر و سجده ساده
نمیدانی چه مشکلهای بسیاری که آسان شد!
نهد او سر به سجده تا که دزدد از تو، آسان «تو»!
بگیرد از تو مال و عقل و دین و هرچه ایمان شد
اگر چیزی فزون زینها بود در کار شیخ ما
همان پُست و مقام و افتخار و عُجب و عنوان شد
بترس از ظاهر خوبت، غزال مست و رعنایم!
که هر کس دل به دنیا بست، از عقبا گریزان شد
من از زهد و ریای شیخ و درس و بحث و سجاده!
چه دلسیر و چه دلگیرم، که گویی دشمنم آن شد!
من و عقل و من پاکی، من و عشق و جگرچاکی
نکو، بگذر تو از مستی که او را قطب، «شیطان» شد!
۹۷
نگاه بینوایان
شده دنیای ما پر آتش و دود
به جای آب، خون شد در دل رود
خوراک بینوایان گشته اندوه
بمیرد هر ضعیفی راحت و زود
ندارد رونقی بازار خوبی
شده خوبی به خوبان، جمله نابود
نه دینی و نه خیری و نه پاکی
صفا و خوبی و خدمت کجا بود؟!
قناری مرده، زاغی گشته بلبل
سنان و شمر و خولی، جای داود
نکو راحت گذشت از فرصت خویش
همین او را بود بس خیر و هم جود
۹۸
طبع دنیا
طبع دنیا میکند دل را تباه و بیوقار
دل به دنیا داده را هرگز میاور سوی کار
دل به دنیا گر شود مایل، شود خوار و ذلیل
مرده باشد آنکه دل بگسسته از غوغای یار
فهم دنیا نیست میسور از برای اهل آن
تا زمانی که در آرد از حریفانش دمار
باطن دنیا یکی، ظاهر هزاران رنگ و روی
چون عجوزی که شود بر هر کسی فصلی نگار
از ره دنیا به دین آید، رود از دین به هر
صنف و شغل و کسب و کاری همچنان دیوانه وار
میشود او گه امیر و گه سخی و گه فقیر
با زر و زور است و تزویر و کند یک را هزار!
این همه عنوان بیخود میکشد بر جان خویش
تا که دزدد ملک و، ملت را دهد از خود فرار
گو بمیرد تا بگیرد سینهها آرام نیز
گرچه دید او را نکو در قعر دوزخ آشکار
۹۹
کافران و ظالمان
دشمن حق است ظالم، ظالم صاحب رژیم
بیخبر از پاکی و تقواست آن مرد لئیم
کفر، ظلم و ظلم، کفر است؛ این همیشه بود و هست
این دو بر مردم ندارد خیر، در هر دو رژیم
ظالمان چون کافران افتادهاند از راه حق
هر دو در باطل شریکاند و به یکدیگر قسیم
عاقبت بینند هر یک، با دو چشم بیفروغ
رنج و حرمان و تباهی، با عذابی بس الیم
آه مظلومان به خشم آرد، خداوند ودود
ظالمان را جمله ریزد در فراخوان جحیم
شد فدا جان نکو بر مردمان باشرف
در دو دنیا رستگاری، با دم حقِ کریم
۱۰۰
دو صد نفرین
شد سیاست، ستمگران را دین!
مصلحت شد به کارشان آیین
زور و ظلم و ستم اساس کار
جملگی گفته بر یکی تحسین!
خواری مردمان همه از او
هر که دارد بر او، دو صد نفرین
ظلم و بیداد او، جهان کشته
گشته خلق از جنایتش غمگین
گر که تو راحت جهان خواهی
بگذر از این ستمگر بیدین!
گشته خانهخرابِ او، مردم
بس که شد جامعه از او خونین
دین شد از کار او، بسی تحریف
اهل باطل کند، بر او تمکین
بگذر از نامِ ناجوانمردش
راحت، او را خدا کشد پایین!
بگذر از غم، نکو! کجا هستی؟!
خانهٔ دل نما به حق آذین!
۱۰۱
دین سامری
شرّ و شور دو جهان هست ز کین
فتنهٔ بیخبران، کشته یقین
دین حق پاک، ولی کو؟ به کجاست؟
سامری کرده عوض چهرهٔ دین
دین و دنیا شده بی روح و رمق
بسته ظالم ره قرآن برین
اگر این رسم ستمگر شده دین؟!
بگذرم از سر دین و آیین
چون ز سالوس و ریا برحذرم
شد نکو شاهد آزاده، چنین
۱۰۲
شاد گردان
خداوندا، دل ناشاد ما را، شاد گردان!
ز لطف خود خرابیهای ما، آباد گردان
غم و اندوه و رنج مردمان گردیده بسیار
ز دست ظلم و ظالم، مردمان آزاد گردان
پریشانی و ناچاری گرفته قوّت مردم
بیا بیچارگان را تو کمی امداد گردان
چه کس مسؤول بیداد است بر مردم، در این فقر
خدایا کن تو نابودش، اسیر باد گردان
نکو ظلم و ستم بسیار دیده، زین ستمگر
خداوندا گرفتار عذابِ بدتر از شدّاد گردان
۱۰۳
عمر کوتاه ظالم
ظلم ظالم کرده دولتخانهام ویرانهای
گر که عاقل بنگرد، بیند مرا دیوانهای؟!
شد ستمگر مایه سودای بیش و کم، چنین
تا بسوزاند به دل، سودای هر کاشانهای
هرچه در خود بنگرم، بینم ستمگر را ضعیف
کی بترسد جان من از دهشتِ افسانهای؟!
فارغ از دین است و عقل و حکمت و شور و شعور
در میان مردمان باشد، بهحق بیگانهای!
شمع جانم کرده خاموش و شکسته جام دل
در کف ظلمش شدم بی بال و پر پروانهای
عمر کوتاهش به سر آید، کند خود را هلاک
مثل این که بر سر سنگی خورَد پیمانهای
رفتم از دنیا، نکو! دیگر مگو از آن پلید
دورم از مسجد، کجا باشد می و میخانهای؟!
۱۰۴
سرتاسر هستی
خواهی که نبینی به جهان رنج فراوان
بگذر ز سر حرف و سخن راحت و آسان
شد بیخبران را به جهان مکنت و دولت
آسوده نباشد به جهان صاحب ایمان
آشفتهتر از دورهٔ ما نیست در این دهر
درگیر خیال است و گمان سربهسر انسان
سرکردهٔ مردم شده یک رند رجزخوان
پندار من آن است که رود از دل و از جان
بازار همه تهمت و تزویر و زر و زور
گردیده فراوان و حقیقت شده پنهان
فریاد و سخن هست فراوان ز حریفان
بیهوده نگر گشته جهان بر سر عنوان
هر کس بزند بر دگری چوب و چماقی
از تهمت و تکفیر و هم از چهرهٔ شیطان
آسوده منم در دلِ دم، صاحب خلوت
دور از سر فریاد و دل تشنه ز جانان
دارم هوس دیدن «حق»، من به کمینم
خود را بنما تا که ببینم خط پایان
شد حاصل کارم به همه عمر دو روزه
دیدار تو ای دلبر پر فتنه و پیمان
من زندهٔ تو، مردهٔ تو بودهام از دل
روی تو شده چهرهٔ آشفته و حیران
بگذشته نکو از سر هر ظاهر و باطن
چون دیده که سرتاسر هستی شده عرفان
۱۰۵
حرفی از معنا
برخی از مردم قماش برترند
از بسی خلق خدا آنها سرند
دستهای پاک و عزیز و باصفا
عاقل و دانا و مردان خدا
عدهای نادان و شرّ و جاهلاند
دستهای هم در حقیقت غافلاند
فرق آنها را تو در این دو بدان!
هرچه میبینی، هم از پیر و جوان
گرچه میگوید سخن از دین حق
لیکن از معنا نخوانده یک ورق!
کی در آنها بوده از پاکی نشان؟
ظاهر ایمان بود مقدارشان
نزدشان حرفی ز معنا نیست هیچ!
کمترند از هیچ، بر آنها مپیچ!
بگذر از پنهانِ این قوم پلید
در دل آنها نمییابی امید
ظاهر است آنچه که میبینی پسر!
باطن آنها پر است از شور و شر
گر به صورت دارد او لطفی گمان
ظاهر است این، خطِّ باطن را بخوان!
بگذر از این قشر دور از حق دگر
رو بهسوی اهل معنا کن، پسر
اهل معنا، اولیای پاک دین
صاحبان خوبی و خیر و یقین
کم پی دنیا و مال و حرص و جوش
کم به دنبال خوشی و عیش و نوش
بهر محرومان همه دم غم به دل
در بر درماندگان، آنان خجل
هرچه گویم زین معما، هست کم
دل بود زین ماجرا آشفته هم
در عمل کوش و رها کن این و آن
خیر و خوبی را تو بر مردم رسان!
بگذر از دنیا و حق را بین نکو
در پی حق باش و حق را برگزین!
۱۰۶
سوداگر
این دل ندیده بهرهای جز آه و افغان
با حسرت و غم بسته دل، میثاق و پیمان
بهر ظهورش بودهام سوداگری مست
دل مظهر حق گشته با هر اسم و عنوان
افتادهام در راه حق فارغ ز تشویش
بگذشتهام در دور دل از دام شیطان
هرگز نگیرم دست خصم دون صفت را
هرچند بر من تازد آن روباه بیجان!
جان نکو بگذر ز بیداد ستمگر!
دوری گزین از ظالمانِ شرّ و نادان
۱۰۷
هنگام قضا
گر تویی اهل محبت، شد قدر از معرفت
خوش جهانی بهر تو باشد به هنگام قضا
وای اگر باشی گرفتار و شقی همچو سنان
یا چو شمر و حرمله، خولی و طاغوت دغا
۱۰۸
ستمگری مطرود
شمر است پلید و به گمان محمود است
طاووس به سر دارد و او نمرود است
قول و غزلش حق بود و مظلومی
لیکن به عمل ستمگری مطرود است
۱۰۹
شمر و سگ
هر که چون شمری بود، کی سَرور است؟
این چنین انسانی از سگ بدتر است