جنگ آب

 

جنگ آب

جنگ آب


 


 شناسنامه

سرشناسه : نکونام، محمدرضا‏‫، ۱۳۲۷ -‬
‏عنوان و نام پديدآور : جنگ آب : غزلیات (۸۰۰-۷۶۱)
‏مشخصات نشر : تهران : انتشارات صبح فردا، ‏‫۱۳۹۳ .‬
‏مشخصات ظاهری : ‏‫۹۲ ص.‬؛ ۵/۱۴×۵/۲۱س‌م.
‏فروست : مویه‌ی؛ ۲۰.
‏شابک : ‭۹۷۸-۶۰۰-۷۷۳۲-۵۹-۵‬
‏وضعیت فهرست نویسی : فیپای مختصر
‏يادداشت : این مدرک در آدرس http://opac.nlai.ir قابل دسترسی است.
‏شماره کتابشناسی ملی : ‭۳۷۷۳۸۵۱‬

 


 پیش‌گفتار

 من به عشق آمده‌ام، می‌روم آخِر پی عشق

چون که از عشق تو آزادهٔ مادرزادم

 

 دورم از هرچه که شد، می‌روم از هرچه‌که‌هست

با غم عشق‌تو من از دو جهان افتادم

 

درس من درس تو و مکتب من آزادی است

پیر من! مرشد من! منجی من! استادم!

 

عشق تو کرده نکو را چو خراب سَر و سِرّ 

چه درستی؟! که من از اهل خراب‌آبادم

«حق‌تعالی» آزاد است و آزادمنشی را دوست دارد. آزادمنشی حق‌تعالی هیچ حد و مرز و تعینی ندارد. آزادمنشی حق‌تعالی مطلقِ مطلق است او حتی در آزادمنشی مطلق خود نیز اطلاق دارد. هستی و وجود، منحصر در حق‌تعالی است، چون او آزاد است. وجود و هستی نیز وحدت شخصی دارد، چون آزاد است. شبیه‌ترین بنده‌ها و پدیده‌ها به حق‌تعالی، آزادمنش‌ترین آن‌ها هستند. «آزادی» در حقوق نیز محترم است. البته باید توجه داشت که «آزادی» با «رهایی» و بی بند و باری تفاوت دارد. منشأ حقوق، وجود و ظهور است. هیچ چیزی، حتی دین و مذهب، این حق تکوینی را از پدیده‌ای سلب نمی‌کند و به هیچ وجه، تعارضی میان دین و آزادی ـ چه برای انسان و چه برای دیگر پدیده‌ها ـ پیش نمی‌آید؛ مگر آن که دین، دین نباشد و پیرایه باشد یا فهم بشری در فرایند کشف حقیقت، به خطا رفته باشد. «آزادی»، حقی است که از وجود و ظهور گرفته می‌شود؛ اما همین حق نیز دارای مرز است. آزادی مطلق، حقی نیست که از هستی یا ظهور انتزاع شود؛ بلکه آزادی و نیز وصف «اختیار»، همگام با هستی و پدیده‌های آن، به صورت مشاعی برای انسان و دیگر پدیده‌ها ثابت است و می‌تواند به سبب مشاعی بودن آن و تأثیر پذیرفتن از بی‌شمار علل جزیی، هم میوهٔ شیرین به او دهد و هم پی‌آمدهای تلخی را برای فرد رقم زند و گاه او را به مسیرهایی بکشاند که یک‌طرفه است و نمی‌توان از آن بازگشت؛ اما این سوء اختیار، همان رهایی است که بسیاری آن را با آزادی خلط کرده‌اند. البته این رهایی و بدی گزینش، با اختیار و آزادی ایجاد شده است.

«آزادی»، حقی است برای انسان که به او در ناسوت ارزش می‌دهد و عملکرد آزادانه‌ای که در این نشئه دارد، در تمامی عوالم معدل‌گیری می‌شود و بر اساس آن، به وی مرتبه داده می‌شود. البته باید توجه داشت میان «آزادی» و «اختیار» تفاوت است و اختیار عام‌تر از «آزادی» است؛ به این معنا که آزادی یکی از اوصاف اختیار است و فرد چون مختار است، آزاد است؛ زیرا اختیار، فعل نفس آدمی است و آزادی، صفت اختیار است؛ اما همین آزادی، هنگامی که با بدی گزینش همراه می‌شود و به صورت رهایی درمی‌آید، بیش‌تر انسان‌ها را به خسران می‌کشاند؛ ولی آنان که با استفاده از همین آزادی، به‌دور از رهایی حرکت می‌کنند، به سعادت می‌رسند. البته آنان که به سعادت می‌رسند، گاه در میانشان عاشقانی است که بر اساس «عشق وجودی» و کشش و جذبه‌ای که درون آن‌هاست، به سوی کمال سعادت سوق داده می‌شوند؛ کششی که برتر از اختیار و جبر است و نه اختیار در آن دخالت دارد و نه جبر است. آنان افرادی هستند که به حق وابسته شده‌اند و هر محدودیت و تعینی را از خود برداشته و به شهر بی‌نشانی وصول یافته‌اند؛ مرتبه‌ای که دیگر نمی‌توانند از حق جدا گردند. غزل «خراب سَر و سِرّ» که غزل ششم این مجموعه می‌باشد نیز از این «عشق» و از آن «آزادی» می‌گوید.

خدای را سپاس

 


 « ۱ »

نیش قلم

در دستگاه سه‌گاه و گوشهٔ مویه مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن (عروض نوین)

مفعول مفاعیلُ مفاعیلُ فعولن (عروض سنتی)

ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف

 

دردم ز خودی باشد و اغیار ندارم

جز در پی عشق تو، دلِ زار ندارم

صاحب‌نظران هرچه سخن از تو بگویند!

من دم نزنم، چون خبر از یار ندارم

بس نکته بگفتند و هنرها که عیان شد

من بی‌هنرم، جز غمت آثار ندارم

چون زنده به عشقم، خبر از مرگ ندارم

جز وصل تو ای یار که پندار ندارم

من عاشق و دیوانهٔ خود بوده و هستم

معشوقِ خودم هستم و دلدار ندارم؟!

گر زلف پریشان تو شد مایهٔ کثرت

من وحدتی‌ام، کار به زنّار ندارم

عالم شده من، من همه عالم، تو کجایی؟!

با غیر خداوندی خود کار ندارم

این وحدت و کثرت که نصیب من و تو شد

از عشق تو شد، من غم دیار ندارم

بس نکته که با نیش قلم، نقش زدم باز

چون در دو جهان، حسرت گفتار ندارم

گفتم همهٔ راز درون دل خود را

اندیشه ز خود دارم و از دار ندارم!

بیگانه نکو از همهٔ بود و نبود است

چون فارغم از غیر و ز کس عار ندارم

 

 


 

« ۲ »

رندی

در دستگاه همایون و قطعهٔ حصار مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: هزج مسدّس محذوف

 

سرم را با تنم یکجا ندیدم

چو دل از جان خود آسان بریدم

به عشقت دل بریدم از سر و جان

که در هر ذره از روحت دمیدم

چنان زد بر دلم غوغای مستی

که جانان را به‌جای جان گزیدم

می و مستی گذشته از من شوخ

که رندی را به جان خود خریدم

پرید از سر مرا هوش آن که گفتی

به دل راز و من از جان هم شنیدم

سراسر شد دلم بی‌پرده پیدا

حجاب از سینهٔ سوزان دریدم

جهان یکسر روان شد، رفتم از خویش

زمانی که دل از دیده کشیدم

خریدم ماه زیبا را به نقدی

که با آن از دو عالم وارهیدم

همه حسن دو عالم در تو جمع است

چه خوش آسوده بر حُسنت رسیدم

به حسن تو رسیدم بس که آسان!

به دل از غیر تو دلبر رمیدم

رها شد چون دل از بیگانه یکسر

نکو فارغ شد از بیم و امیدم

 


 

 « ۳ »

نفخهٔ ذکر

در دستگاه‌های چارگاه و همایون

و گوشه‌های نحیب و نفیر مناسب است

وزن عروضی: مفاعلن فَعَلاتن مفاعلن فَع لُن

U ــ U ــ /U U ــ ــ /U ــ U ــ / ــ ــ

بحر: مجتث مثمّن مخبون محذوف

 

جمال ماه تو را بس که دیده دل هر دم

هر آن‌چه غیر تو را برده است از یادم

درون خلوت دل گرچه می‌خرامی خوش

ولی بهار رخ‌ات را ندیده همزادم

درون دل چه رها، بسته، باز و پیچیده است

قلم کشیده جمالت به لطف استادم

من از دو چشم سیاهت همیشه در بندم

به راه روشن تو، بس که خود بیفتادم

بهار نفخهٔ ذکرت ربوده روحم را

بسا که صنع ظریف تو، داده بر بادم

نوای تار دو زلفت تنیده در قلبم

به گوشه‌های نوایت، ترانه سر دادم

قد است و قامت تو خود قیامتت هر دم

هر آن‌چه دیده‌ام از تو، به دیده بنهادم

نشد قرار و نشد دل رها از آن چشمت

ز طبع شعبده‌باز تو بس که من شادم

من و جمال دلآرای دلبری طنّاز

چه خوش بود که ببینی به هر بنی‌آدم!

نکو چه ساده کنار تو می‌کند غوغا

اگرچه بازی نرد تو کرده نرّادم

 


 

 « ۴ »

حرم قدس

در دستگاه افشاری و گوشهٔ قرایی مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَع لُن

ــ U ــ ــ /U U ــ ــ /U U ــ ــ / ــ ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

دل گرفتار تو شد، یار مکن آزارم!

در فراق تو غمین گشته دلِ بیمارم

عاشق روی توام، دل به تو بستم، ای ماه!

غیر تو در دل من بوده اگر، بیزارم

پرده‌دار حرم قدرت تو می‌باشم

یک دو روزی است شده هجر تو دلبر کارم

دل به شوق حَرَمت داده سر خود بر باد

هرچه آید به سرم، در طلبت ناچارم

رفته دل از هوس و میل و امید فردا

دل به کس کی بتوان داد چو هستی یارم!

رفته‌ام از سر ناسوت و همه قول و غزل

با همه خصم تو در جنگ و سر پیکارم

هجر تو کرده خرابم، نه خور و خوابی هست

مستِ رؤیای توام، خواب و اگر بیدارم

از خودی رفتم و خود را به تو دیدم یکسر

غیر تو نیست به دل، دل نبود بازارم

هرچه بیند دل و دیده، به گمانم که تویی

من نظر سوی تو دارم، نکنی انکارم!

جز تو کو قول و غزل، ای مه رعنای وجود؟

تو درون دل و جانی، نه که در گفتارم

از سر خویش گذشتم، به تو دادم دل خود

تا تو باشی، نه نکو در نظر و دیدارم

 


 

« ۵ »

پیشهٔ من

در دستگاه ماهور و گوشهٔ نیشابور مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَع لُن

ــ U ــ ــ /U U ــ ــ /U U ــ ــ / ــ ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

من گذشتم ز هوس، چون که تو گشتی یارم

شده‌ام عین گُل و گُل شده گویی خارم

آتش دل شده چون نور و رها از هر دود

بحر عشقم، تو بگو خِرمن نور و نارم!

یار در سینهٔ من تنگ نشسته شب و روز

من جز این خانه و دلبر، چه متاعی دارم؟!

کارساز گل و مل، شعبده‌باز است دلم

نیست از دل خبری، تا که پی دیدارم

عاشقی پیشهٔ من گشت چو از روز الست

غیر وصل‌ات دگر از هر خبری بیزارم

دم‌به‌دم بر سر عشق است سرم بی‌غم و درد

گرچه از شوق تو من دم همه دم بیمارم

از همه رنج و غم و ماتم دل دورم؛ چون

هرچه جز «تو» شنوم، سخت دهد آزارم

از هوس کی شده دل مست و گرفتار رخ‌ات

بوی عشق است که خوش می‌وزد از دلدارم

عاشق و مفلس و مست توام، ای یار عزیز!

در جهان، عشق تو شد در همه حالی کارم

خیز و بین جان نکو بی خبر افتاد، ای دوست!

نه پی منبر و محراب و نه در بازارم

 


 

 « ۶ »

خراب سَر و سِرّ

در دستگاه همایون و گوشهٔ منصوری مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَع لُن

ــ U ــ ــ /U U ــ ــ /U U ــ ــ / ــ ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

آن قدر گفته‌ام از تو، که شدی در یادم

بردی اغیار زِ یادم، که به تو دلشادم

سربه سر، دل هوس وصل تو دارد هر دم

در پی وصل تو این دیده به ره بنهادم

مست و مجنون توام بی سر و پا در عشقت

تا گرفتار توام، از دو جهان آزادم!

عاشق و بی‌دل و سرگشته و سرگردانم

برتر از خسرو و شیرین و دگر فرهادم

می‌کشم از دل و جان، نعرهٔ جان‌سوزی سرد

تا دمی هست، ببین وسعت این فریادم

من به دنبال تو از عیش به یغما رفتم

شور و شَر در دلم و دلزده از بیدادم

عشق من عشق تو و، عشق تو خود عشق من است

عشق تو دل شد و دل، گشته به جان بنیادم

من به عشق آمده‌ام، می‌روم آخِر پی عشق

چون که از عشقِ تو آزادهٔ مادرزادم

دورم از هرچه که شد، می‌روم از هرچه که هست

چون ز عشق تو من از هر دو جهان افتادم

درس من درس تو و مکتب من آزادی است

پیر من! مرشد من! منجی من! استادم!

عشق تو کرده نکو را چو خراب سَر و سِرّ

چه درستی؟! که من از اهل خراب‌آبادم


 « ۷ »

بی سر و پا

در دستگاه اصفهان و گوشهٔ ضربی مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: هزج مسدّس محذوف

 

عزیزا، دلبرا، بردی قرارم

من از هجرت به دل اندوه دارم

بیا جانان من، کامم برآور!

بگیر از چهره این گرد و غبارم

بیا یاری کن ای دل با دم خویش

که تا دل برکنم از غیر یارم

در این آشوب غم، ای نازنین یار!

بیا بنشین دمادم در کنارم

بیا تا شرح هجران تو گویم

که یک دل باشد آرام از هزارم

برای تو کشیدم رنج بسیار

رها از آب و خاک و نور و نارم

گذشتم از سر ملک و مکان نیز

که شد وصل تو دلبر کار و بارم

به کوه و دشت و صحراها دویدم

که بی‌پرده ببینم روی یارم

دویدم من به سوی جای پایت

که تا سر جای پای تو گذارم

من و عشق تو، کو شیرین و فرهاد؟!

من از لیلی و مجنون هست عارم

 


 

 « ۸ »

اهل یک دیار

در دستگاه اصفهان و گوشهٔ ضربی مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: هزج مسدّس محذوف

 

تو بردی دلبرا از من قرارم

ز دست روزگار خود شکارم

هزاران خواری دوران کشیدم

که گویم با تو اهل یک دیارم

بیا با من بده دست محبت!

کنون که بُرده‌ای از دل قرارم

چه خوش گر ذات پاکت را ببینم

که معشوق منی، عشق تو دارم

تویی دار و تویی دیارم، ای دوست!

تویی دلدار و از عشقت خمارم

منم حیران و مجنون از کمالت

جلالت هم شکسته آن وقارم

جمالت جان و دل را داده بر باد

که رفته در رهت دار و ندارم

دلم آیینه شد از عشقت ای ماه!

که ظاهر شد دو عالم از عیارم

منم مست و منم دیوانهٔ تو

گُزیدم از بسی عالم نگارم

نگار نازنین من تویی تو

اگرچه هجر تو کرده نزارم

بیا جانا لقایت کن نصیبم

که هجر تو درآورده دمارم

نکو از هجر تو گشته پریشان

نمایان کن رُخت تا جان برآرم

 


 

 « ۹ »

گل پرپر

در دستگاه ماهور و قطعهٔ ناقوس مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَع لُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / ــ ــ

بحر: رمل مثمن مخبون مقصور

 

هیچ کس جز تو ندیدم به صفای آدم

ریشه‌ای جز تو ندارم، تو شدی بنیادم

جز تو حرفی نزدم با کسی از عشق هنوز

بی تو آهی نکشیدم، چو به تو دل دادم

شد الفبای من و تو، قد کاف و خم نون

بی‌خبر از «ت» و از «سین» و «ف» و هم صادم

تویی آن مه که چنین خانه خرابم کردی

با همه درد غمت، باز ببین دلشادم

جز تو کی همدم کس می‌شوم و هم‌صحبت؟

هرچه می‌خواهی، از این پس برسان بیدادم!

به کسی غیر تو من تکیه ندارم هرگز

با دم عشق تو از مادر گیتی زادم

عشق تو کرده چنین بی تب و تابم، ای دوست!

تا تو بر دل بنشستی، ز خودی افتادم

در ره عشق تو رفتم ز سرای هستی

پای عشق تو ز کف، هرچه بگویی دادم

گرچه دادم همه خود، با تو خوش و سرمستم

بذل جان کردم و دادم به رهت همزادم

از رقیب تو گذشتم به چه آسانی؛ چون

در ره تو گل پرپر شده‌ای بر بادم

من به جان تو گذشتم ز سر پیرایه

از سر ریب و ریا، دوز و کلک، آزادم

دل چو رنجیده شد از سایهٔ اغیار بسی

بشنوی زین پس از این حنجره بس فریادم

من ز عشق تو نشستم برِ خلوتگه انس

تا تو باشی همه دم پیش کسان در یادم

بس که دل باخته‌ام پیش تو با صد آیین

شد دلم نرد و در این معرکه من نرّادم

من خراب دل و دل خانه‌خراب تو شده است

تا مگر وصل تو جانا بکند آبادم

تویی استاد نکو، درس تو شد درس دلم

باز شاگرد توام، گرچه که خود استادم

 


 

« ۱۰ »

قامت هستی

در دستگاه چارگاه و گوشهٔ زابل مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن (عروض نوین)

ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ

مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (عروض سنتی)

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف

 

ای دلبر آلوده به غم‌های نهانم!

فارغ شدم از غیر و ز دست تو، به جانم

کم کن همه دم عشوه به این عاشق زارت

رحمی بنما، فتنه مکن، تازه جوانم!

من پیش توام کاه و کم از خاک کف راه

زیبایی تو برده ز دل عقل و گمانم

عاشق شده‌ام، تیغ دو ابرو زده جانم

جان را که گرفتی، تو چه خواهی ز نشانم؟!

من عاشقم و دل نَکنَم از تو دلآرام

گر تو بکشی یا نکشی، من که همانم

دیوانهٔ تو گشته‌ام از جلوهٔ حُسنت

آشفته‌ترم کن، ولی از خویش مرانم

دل را تو بگیر از بر غیر و ببر از خود

من مست توام، گر به نماز و به اذانم

سجادهٔ من برده ز کف ملک بقا را

دیدند همه اهل جهان، سوز و فغانم

با آن که رها از خط هر قشر و گروهم

در سایهٔ لطف تو، صفای دو جهانم

ای صاحب هستی، به خرابات نظر کن!

با خیر تو فارغ ز سر سود و زیانم

در هر دو جهان چنگ‌زنان سر دهم آواز:

دلبر شده در جان و من از او به امانم

دیوانه شدم، نعره زدم، ناله به‌پا شد

گر نیست به میل تو، بِبُر بند زبانم

ای دلبر زیبای من، ای قامت هستی!

پیوسته تویی هرچه نهان، هرچه عیانم!

با آن که در این خاک به‌سر می‌برم امروز

سرخورده من از هرچه زمان، هرچه مکانم

من کشتهٔ درگاه توام، ای همه هستی!

گر نیست ز عشق تو به دل تاب و توانم

ای شاهد هرجایی من، ای همه فتنه!

کشتی تو نکو را چو زدی زخمه به جانم

 


 

« ۱۱ »

دیوانه‌ام

در دستگاه افشاری و گوشهٔ ضربی شش هشتم مناسب است

وزن عروضی: مُستَفعِلُن مستفعلن مستفعلن مستفعلن

ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ

بحر: رجز مثمّن سالم

 

من مستم و دیوانه‌ام، از غیر تو بیگانه‌ام

جانا تویی جانانه‌ام، تو شمع و من پروانه‌ام

تا تو نشستی پیش من، فارغ شد این دل از محن

در خلوت و هم در علن، نوری در این کاشانه‌ام

در هر کجا، در هر زمان، لطف از تو می‌آید به جان

می‌گویم این را بی‌امان: مستانــه مستانــه‌ام

هستی سراسر روی تو، هم چهره دلجوی تو

سودای من شد موی تو، ساقی تو، من پیمانه‌ام

هستی تو ماه بی‌نشان، دوری هم از این و هم آن

من هستم از تو یک نشان، نه دامم و نه دانه‌ام!

دلتنگ رؤیای توام، محو تماشای توام

پنهان و پیدای توام، زلف تو را من شانه‌ام

تو باده و پیمانه‌ام، تو ساغر و میخانه‌ام

تو دلبر مستانه‌ام، تو سِرّی و سامانه‌ام

چشم و خم ابروی تو، زلف و سر گیسوی تو

خال و لبِ دلجوی تو، شد جملگی افسانه‌ام

مشهور مه‌رویان تویی، هم مست مستوران تویی

بر من سر و سامان تویی، گنجی در این ویرانه‌ام

من بت‌پرست و کافرم، بر بت‌پرستان ساحرم

از کفر و ایمان طاهرم، هم عاقل و فرزانه‌ام

دشت و دمن پر شد ز «هو»، کردم سراسر پرس‌وجو

دیدم تویی بی گفت‌وگو، هم شکر و هم شکرانه‌ام

اول تویی، پایان تویی، مشکل تویی، آسان تویی

جانِ نکو! خواهان تویی، تو جان، تویی جانانه‌ام

 


 

« ۱۲ »

محو و طمس

در دستگاه سه‌گاه و گوشهٔ سلمک مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَع لُن

ــ U ــ ــ /U U ــ ــ /U U ــ ــ / ــ ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

از فراقت همه شب تا به سحر بیدارم

از غم هجر تو آزرده‌دل و بیمارم

در فراق تو چه دیدم؟ غم و درد و ماتم

غم دوری تو جانا، شده هر دم کارم

گرچه خود با منی و در دل تو پنهانم

لیک از شوق تو هر لحظه پی دیدارم

در پی وصل تو گشتم همهٔ عالم را

تا بدانی که تویی در همه عالم یارم

من به نزد تو دلآرا شده‌ام شاد و غمین

شاد از وصل، ولی از غم تو بیزارم

چو کشیدم ز جهان دست و سر و دیده و دل

در پی خدمت تو، دم همه دم بیدارم

بهر خشنودی تو، نزد طبیعت ماندم

نه ستم کردم و نه شد به کسی آزارم

بی‌خبر گشته و رفتم ز سر دنیا نیز

تا دهم دل به تمنّای تو ای دلدارم!

خوش گذشتم ز جهان و ز سر آن‌چه در اوست

فارغ از داد و ستد، وز طمعِ بازارم

محو دل، طمس وجود است و دگر سِرّ و خفی

شد ز من ظاهر و افتاده ز هر پیکارم

محو تو گشته نکو در تب و تاب از هستی

خوش و سرمست و خرابم، که نباشد عارم

 


 

 « ۱۳ »

مست و دیوانه

در دستگاه افشاری و گوشه‌های قرایی و ضربی مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَعلُن

ــ U ــ ــ /U U ــ ــ /U U ــ ــ /U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف (مقصور)

 

غیر تو هرچه که هست، از سر آن می‌گذرم

از سر مال و منال و تب سود و ضررم

دل به تو داده و گشتم همه جا از همه دور

بی‌خبر از دل و دار و پدر و هم پسرم

چشم خود بسته‌ام از غیر و ندارم هوسی

دیده بر دیده، تو را از دل و جان می‌نگرم

محو هستی شده‌ام از سر هر بود و نمود

نه مرا شکل و شمایل، نه اثر از ثمرم

رفتم از هر دو جهان، نیست به دل حور و قصور

تا نشیند به تماشا، رخ تو در نظرم

فارغ از دار و ندارم که خود از دولت دل

منّت از کس نبرم، گر نبود سیم و زرم

جز رخ دلبر مستم نه به دل بوده و هست

نه امیدی ز کسی هست به دل یا به سرم

دل به تو دادم و رفتم ز سر هرچه که هست

دل بریدم ز هر آن‌کس که از او در حذرم

به تو دلداده منم، بهر تو زادم به ظهور

عشق‌بازی شده کار من و عشقت هنرم

عاشقم بر تو و بر چشم و خط و خال و لبت

من شدم محو تو چون نیست هوای دگرم

مست و دیوانه‌ام و بی‌خبر از هر دو جهان

فارغ و شوخ و دلآرام پی‌ات در سفرم

شد نکو فانی و باقی به تو، ای دلبر مست!

چند گویی که ز احوال دلت بی‌خبرم

 


 

 « ۱۴ »

دل و دیده

در دستگاه شور و گوشهٔ شهرآشوب مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: هزج مسدّس محذوف

 

دل و دیده به راه تو چو دادم

نیامد غیر روی تو به یادم

نه تنها دیده و دل شد اسیرت

به راهت هستی از کف وا نهادم

نشستم گرچه در ملک تو جانا

ولی یکباره از هستی فتادم

چو افتادم، گرفتی دستم، ای دوست!

ولی دیدم که ناگه دست بادم!

رسیدم پیشت ای دلدار سرمست

اگر مستم، دمادم شاد شادم

گذشت آن حال و، وصف خال لب گفت:

که بر آن خال لب شد اعتمادم

دو چشم ناز و مستت را چو دیدم

برفت از یاد من هستی دمادم

چو شد دیدار ذات تو نصیبم

تزلزل رفت و حق‌جو شد نهادم

نهادم جان خود در ذات پاکت

همان‌گونه که از تو من ستادم

نکو از آن زمان شد هاتف غیب

اگرچه بوده غم‌های زیادم!

 


 

« ۱۵ »

دل شادم

در دستگاه شوشتری و گوشهٔ حزین مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ

بحر: هزج مثمن سالم

 

فلک! بر من جفا کردی چو آزردی دل شادم

رها کن دست آزار از من و بگذر، که آزادم

چه بس ظلم و ستم شد بر من نالان روا، هر دم

برو ای غم، رهایم کن که بی تو هر زمان شادم

هزاران رنج و محنت از تو دیدم بهر دلدارم

دگر بس کن، که بیش از این نخواهی دید فریادم!

چه کردی بر من مظلوم شوریده‌دل، ای جانی!

که نقش خاطر خوبان، همه رفته است از یادم

رها کن حسرت یارانِ پر افسانه را، گردون!

که من در عشق شیرین‌یار خود، برتر ز فرهادم

صدای تِک تِک هستی، ربوده عقل و هوشم را

مرا از بیخ و بن بر کن، اگرچه شاخ شمشادم!

رهایم کن از این بازی میان پیچ و خم‌هایت

دریغ از نقش تو دنیا، که دل بر بازی‌ات دادم!

نمی‌خواهم ز تو رونق، تو بردار از سرم دستت

گریزان از توام، هرگز مبادا توشه و زادم

نشاندی بر سرم خاکستر سستی و رنج و غم

ندانستم کی از عرش خدا بر فرش افتادم

تو خاکستر بگیر از این تن و بگذار بی‌منّت

که با هر فتنه، ویران کرده‌ای همواره بنیادم

رها کن این دل رنجیدهٔ ما را دمی امشب

جفا کردی که آزردی، چو دل بر عشق بنهادم

نکو! هنگام خلوت شد، رها کن دین و دنیا را

که تا بی‌پرده بنشینم دمی در نزد استادم

 


 

 « ۱۶ »

هستی دل

در دستگاه ابوعطا و گوشهٔ منصوری مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ

بحر: هزج مثمن سالم

 

چو بردی کودکی از من، خوشی هم رفت از یادم

جوانی را گرفتی، حسرتش هم داد بر بادم

ندیدم عمری و پیرم، اگر پیری چنین باشد

اسیر دام در کنجی، پی دیدار صیادم!

گذشتم از سر فکر و دم و حال و غم و مستی

که گفتم ترک خود، حال از بسی ناگفته آزادم

چه کردند اهل دنیا، کو؟ بگو آن ناز و نعمت‌ها!

کجا شد دولت شیرین؟ چرا غافل ز فرهادم؟

کجا رفت آن می و مستی؟ کجایند آن همه دلبر؟

بریدم دل هم از آن نامرادی‌های همزادم

تفحص کن که تا یابی مرا در سینهٔ سنگی

تمام هستی‌ام دل بوده و دل کرده آبادم

رها کن جسم ناسوتی، که آخر طعمهٔ خاک است!

برو از ما و من یکسر، که من از هر دو افتادم

چه جای ماندن است این‌جا؟ که اصل و فرع آن فانی است

بقا در «حق» بجو جانا که تنها من ز «حق» شادم

نکو! هرگز نمی‌خواهم سر و روی و بَرِ دنیا

اگرچه دل نشد راضی، از این ره‌توشه و زادم!

 


 

« ۱۷ »

به صد فریاد

در دستگاه چارگاه و گوشهٔ زابل مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَع لُن

ــ U ــ ــ /U U ــ ــ /U U ــ ــ / ــ ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

گرچه از هجر تو همواره پر از فریادم

هرچه آمد به سرم، کاش رود از یادم

با دم قول و غزل، در هوست می‌سوزم

در پی وصل ببین از سر و پا افتادم

روی تو، از دل و جانْ سرخوش و مستم کرده است

برده از دلْ من و سوزانده ز بُن، بنیادم

شد اسیر سر زلف و خم ابروی تو دل

که به عشق تو، من از هر دو جهان آزادم

روی زیبای تو چون کرد هلالی دل من

با هلال رخ تو، از چه نگویم شادم؟!

گفتی‌ام با تو نشینم، پی غیری نروم

غیرتت بسته کمر از چه پی بیدادم؟

درس من عشق تو شد، همّت من دیدارت

نشنیدم به‌جز این نکته من از استادم

شکوه دارم ز لبان تو، من ای دلبر ناز

تو بده از لب خود آن‌چه ز دل من دادم!

قامتت از دل من برده قیامت یکجا

رفتم از فکر درستی، که خراب‌آبادم

هرچه آمد به سرم، از غم عشقت بوده است

شکوه کردم به تو و عقدهٔ دل بگشادم

تو بزرگی و من از هرچه بگویی، کم‌تر!

تو همان کوهی و من خارِ رها در بادم

شد نکو زنده به انفاس نکویت ای دوست

می‌دمد رنگ ظهورت به گل و شمشادم

 


 

« ۱۸ »

زخم دل

در دستگاه بیات ترک و گوشهٔ مثنوی مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: هزج مسدّس محذوف

 

دلی پر درد و ناهنجار دارم

غم از خویشان و هم از یار دارم

دلم پر سوز و آه و رنج و ماتم

تنی از فرط غم بیمار دارم

در این تنها شدن، تنها نشستن

کجا جز خلوت دلدار دارم؟!

من از دنیای خود گردیده‌ام سیر

که بس نقصان در این بازار دارم

رهایم از سر دنیا چو بسیار

کجا با غیر حق من کار دارم

همه خواهند، لیکن خویشتن را

نه من را که دلی خونبار دارم!

من از اهل ریا بیزارم، ای دوست!

که از صیاد و صیدش عار دارم

نه از فیل و نهنگ و شیر و از ببر

بترسم؛ که سگی بس هار دارم

گذشتم از خود و از غیر، یکسر

دلی از عشق حق سرشار دارم

دلی سرخوش به دار عشق دادی

که از شوقش سخن بسیار دارم

شده مردن بسی آسان به جانم

کجا خوفی به دل از دار دارم؟!

نه فکر و علم می‌خواهم، نه فنی

دلی از رنگ و رو بیزار دارم

همه عشقم شده شوق وصالت

به دل زخمی هم از ادوار دارم

نکو راهی نمی‌پوید به‌جز «حق»

لقا از وصل اگر صد بار دارم

 


 

 « ۱۹ »

کف دنیا

در دستگاه چارگاه و گوشهٔ مثنوی بیات مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: هزج مسدّس محذوف

 

فقیرم، گرچه در باطن امیرم

دو روزی در کف دنیا اسیرم

گرفتار آمدم در خاک ناسوت

از این دنیا، خدایا سیرِ سیرم!

بسی دیدم جفا و جور و بیداد

بیا تا کام دل از تو بگیرم

دلی پر درد و خون از غصه دارم

چو دریایم، نه آن که چون غدیرم

نه یاری دارم و نه غمگساری

اسیر نفسِ دیو و زشت و پیرم

به فریادم برس با عشق و مستی

به غیر از تو، که باشد دستگیرم؟

ز کس ترسی ندارم، لیک از خود

هراسانم که بر این دل خبیرم

خدایا، خصم دون دارم فراوان

تو خود دستم بگیر و کن دلیرم

چو تو هستی، ندارم ترسی از کس

به تو مور و به دشمن شیر شیرم

روم با عشق و مستی تا دل ذات

که گیرم کام و هرگز هم نمیرم

اگر پایم رسد بر ساحل صبح

رود تا آسمانِ حق، نفیرم

اگر بینم جمال صبح صادق

نماند درد هجران در ضمیرم

ز گیسویت چه گویم؟ طرّهٔ ناز

که شد لبریز از آن، مشک و عبیرم

دلم شد ذره ذره، از غم هجر

وصالت را همه بر جان پذیرم

نکو! وصلش دمادم آتشم زد

که من در دست آن دلبر اسیرم!

 


 

« ۲۰ »

سهم من

در دستگاه سه‌گاه و گوشهٔ خجسته مناسب است

وزن عروضی: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن

مستفعلن مفاعلُ مستفعلن فَعَل

ــ ــU ــ / U ــU U / ــ ــ U ــ /U ــ

بحر: مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف

 

با تو چشیده‌ام هماره به جان، بادهٔ مدام

این باده مرا حلال گشته و باقی دگر، حرام

از تو بود منال و مال و هر آن‌چه که بود و هست

وز بهر من بود دلِ افتادهٔ به دام

بادا تو را هر آن‌چه که بوده ز بیش و کم

سهم من آن غزال پری‌چهره، رام رام

باشد ز تو هر آن‌چه که آید خیال و وهم

از بهر من یقینِ وصالش، بِه از مقام

دنیا و دولتش همه ارزانی تو باد

ما را صفا و عشق و وصال و مجال کام

از تو بود چموشی و زور و ستیز و جنگ

بر من رواق طاق وجودش بدون گام

ارزانی تو باد همه اسم و رسم نیک

ما را گل است و چشمه و چنگ و نگار و جام

با تو شبی که پر بود از حور در کنار

با من نگار بی سر و پا با قد تمام

خوش باش و رخ نمای در این ملک بس خراب

من هم ز هجر روی تو سر می‌کشم به بام

جانا! نکو نکند دل رها ز تو

خواهی بکش، که هیچ نترسم ز ننگ و نام

 


 

 « ۲۱ »

چهرهٔ وحدت

در دستگاه سه‌گاه و گوشهٔ ناقوس مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فع لن

ــ ــU U / ــ ــU U / ــ ــU U / ــ ــ

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف

 

هستم به جوار تو گل‌اندامِ دلآرام

سرمست و خوش و بی‌خبر از ننگ و ز هر نام

در بارگه وحدت تو بال گشودم

سرمست و خرامان و خوش از آن می و آن جام

عشق و شرر و شورِ دل از آن لب مست است

این ذایقه خوش‌مزه شد از پرتو آن کام

با آن‌که شدم در ره ناسوتْ پر از شور

آسوده‌دلم شد ز سر خاص و هم از عام

گر هست جهان دام به هر شیخ و به هر شاب

هرگز نشود جز رخ زیبای توام دام

همواره هوای دل من بوده وصالت

بی‌تو نه دلی مانده، نه غم در خط ایام

گفتم «الف» و نقش صفا از بر من رفت

بی‌آن که سخن سر دهم از «میم» و «ی» و «لام»

آسوده شدم از غم هجران تو جانا

آن لحظه که دیدم تو نشستی به لب بام

جز تو نبود دلبر شوریدهٔ سرمست

هر کس که بگوید به‌جز این، شد سخنش خام

من مستم و مجنون و پر آشوب و شر و شور

با آن‌که نکو رفت ز خویش و به تو شد رام

 


 

« ۲۲ »

شهد وصال

در دستگاه شور و گوشهٔ حزین مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: هزج مسدّس محذوف

 

حجاب از روی خود وا کن عزیزم!

که شهد وصل تو بر دل بریزم

بگو این جان ناقابل چه باشد؟

که از عشق تو با جان در ستیزم

اگر بینم تو را در خلوت دل

ز جان خود به جان تو گریزم!

حضورت کی گذارد نامی از من؟

که گویم در حضورت خُرد و ریزم!

بزرگی تو بنموده بزرگم

وگرنه کم ز ذره یا پشیزم

مقامم باشد از اوج و حضیض‌ات

تویی یاقوت و من کم از مویزم

تو چون در جانم افتادی به مستی

دل از شیرینی‌ات شد تند و تیزم

ز بهر وصل تو در کویت، ای جان!

بگو بی دست و پا و سر بخیزم

اگر در محضرت جایی ندارم!

بگو در هر دو عالم هیچ چیزم!

شده دل در تماشای قدت تنگ

رُخی بنما به سوی من عزیزم

اگرچه بوده‌ای همواره بودم

بُوَد از بود تو خود رستخیزم

صفای تو دلم را کرده دریا

که از پاکی تو پاک و تمیزم!

ز شور رقص تو دل گشته بی‌خود

بگو تا جا به دامانت بریزم

نکو بی‌هر سَر و سِرّی فدایت

تویی اصل سریر و عرش و میزم

 


 

« ۲۳ »

بلبل دیوانه

در دستگاه ماهور و گوشهٔ مویه مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

 

کار من شد در هوای سوز و ساز تو تمام

شمع شام‌افروز جانم، شعله شد در هر قیام

بی‌کرشمه چرخ و چین دارم ز رقص مه‌وشان

شمع و پروانه کجا، تا جان به تو دارد مُقام!

بلبل دیوانه‌ام، وز گل ندارم فاصله

بلبل و گل هر دو ماییم، ای نگار خوش‌خرام

اشک شمع و آب دیده ناید اندر حد وصف

اشک من آب حیات و سوز دل، شرب مدام!

سوز پروانه کجا و آتش این دل کجا؟

سوز او از شمع و سوز دل شد از «حق»، صبح و شام

من تمام آه و حسرت را فرو بردم به دل

دم فرو بردم به می، مِی خوردم از خُم، جام جام

سرگذشت من بود یکسر امید و شوق و عشق

از جناب ساقی آید دم به دم بر من سلام

ناله بلبل بود خود رونق بازار گل

من چه سازم ای گل زیبا که دورم زین مرام؟!

سروْ بالا دلبرم! تا کی دهی پیغام هجر؟

سروْ قدی بودم و گشتم خمیده زین پیام

زین قفس دلتنگم، ای چشم امید من، بیا!

چون که باشد چشم امّیدم همیشه سوی بام؟

رنگ و روی گل مرا افسانه باشد در جهان

لیک این دعوا نماند بهر من در هر مَقام

خاک راهم، چشم ماهم، همّت لاهوتیان

گر گریزم سالم از چنگال دیو ننگ و نام

ای نکو! بر «حق» توکل کن، نگه‌دارِ تو اوست

بگذر از هر اسم و عنوان و رها کن خود ز دام

 


 

 « ۲۴ »

سیل اشک

در دستگاه شور شیراز و گوشهٔ نفیر مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: هزج مسدّس محذوف

 

من از هر عقل و هوشی برکنارم

گرفتار دو چشمان نگارم

گرفتم دیده از دار و ندارم

که تا لب بر لبت هر دم گذارم

سزای من بود صد تیر مژگان

اگر چشم از نگاهت وا بدارم

مرا همّت بود دیدار رویت

که بی روی تو، شب شد روزگارم

چنان بخت سیاهم گشته چیره

که از موی سیاهت شرمسارم

شکستم گر همه پیمان و عهدم

نه در پندار جنّت یا که نارم

تو گویی دورم از هر دین و تقوا

شده تقوا و دینم روی یارم

همه عمرم گذشته در فراقت

به وصلت دم به دم، دم می‌شمارم

ز هجرت جان من گردیده خسته

ز بهر روی تو جانا خمارم

گرفته گونه‌ام را سیل اشکم

ببین ای دلربا این حال زارم!

زده هجرت نکو را تازیانه

درآوردی به عشق خود دمارم

 


 

 « ۲۵ »

گیسوی سیاه

در دستگاه شوشتری و گوشهٔ حزین مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: هزج مسدّس محذوف

 

به هر لحظه که شد حسرت به کارم

توانم نیست تا آهی برآرم

دلم در غربت تو مانده تنها

ز دوری تو من غرق غبارم

به گیسوی تو دل گشته گرفتار

سیه گردیده از غم روزگارم

نجنبد دست من بر کار و کوشش

کجا دیگر به فکر کار و بارم

ندارم جز تو چون یار و انیسی

تو دردانه شدی دار و ندارم

به دنیا یار جانی دیده‌ام بس

اگرچه بوده دشمن خود هزارم

سرم از تن جدا کردند بی‌دار

نرنجم من که بی‌سر بوده دارم

بیاید روز وصل و شادی و شور

اگرچه برده‌ای صبر و قرارم

نگرید دل، به چشمم نیست آبی

که پنهانی تو شد آشکارم

دل و جانم فدایت باد، ای یار!

مکن ناز و نگر بر حال زارم

عزیزا، کن وصالت را نصیبم!

که بر وصل تو من امّیدوارم

رهایم از سر و جان و تن و غم

نه ذاتی که به نزد تو بیارم

نمانده در دل و جانم بقایی

که سختی‌ها درآورده دمارم

رسان دل را سر کوی لقایت

که در نزد تو راحت جان سپارم

خدایا راحتم کن، راه بنما!

نکو را نشکن و نشکن تو تارم

 


 

 « ۲۶ »

خاطر نگاهت

در دستگاه بیات ترک و گوشهٔ مثنوی مناسب است

وزن عروضی: مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن (عروض سنتی)

ــ ــ U / ــ U ــ ــ / ــ ــ U / ــ U ــ ــ

و نیز: مستفعلن فعولن مستفعلن فعولن (عروض نوین)

بحر: مضارع مثمن اخرب

 

دل از جهان بریدم، گویی که جان ندارم

رفتم به خلوت دل، جان در جهان ندارم

در فکر یار شیرین، جَستم ز هر دو عالم

خلوت نموده دل، چون راهی جز آن ندارم

وحدت شده است کارم، دل رفته از سر غیر

جز رمز و راز دلبر، چیزی نهان ندارم

از ذات پاک آن یار، غرق تحیرم بین!

گویی که از حضورش، نام و نشان ندارم

در کوه و دشت و صحرا، می‌گردم از پی دوست

جایی که یابم او را، هم در گمان ندارم!

پایم پر آبله شد، در جست‌وجوی دلبر

در راه ماندم و من تاب و توان ندارم

دل رفته از نگاهت، بیرون ز هر دو عالم

با آن‌که در زمانم، یاد از زمان ندارم

چشم سیاه نازت، برده ز دل غمم را

ناسوتی‌ام اگرچه، دل در مکان ندارم

موجودی دو عالم، بر من شده جمالت

جز خاطر نگاهت، در دیدگان ندارم

بود و نبودت ای جان، گردیده مشکل من

می‌بینم و خموشم، گویی زبان ندارم

ای دلبر دلآرام، مُردم من از برایت

آتش زدی به جانم، گویی که جان ندارم

من عاشق تو هستم، جان نکو فدایت!

گرچه ز شور عشقت، حالِ بیان ندارم

 


 

 « ۲۷ »

عاشق‌کشی حلال است

در دستگاه همایون و گوشهٔ نیشابور مناسب است

وزن عروضی: مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن (عروض سنتی)

ــ ــ U / ــ U ــ ــ / ــ ــ U / ــ U ــ ــ

و نیز: مستفعلن فعولن مستفعلن فعولن (عروض نوین)

بحر: مضارع مثمن اخرب

 

عاشق‌کشی حلال است، از تو امان ندارم؟!

کشتی، بکش، من از تو، جز این گمان ندارم

سر می‌دهم به راهت، بر دوش من گناهت

شب خیمه زن در این دل، خواب گران ندارم

مستم ز عشق روی‌ات، من جز تو را نبینم

خواهی کن امتحانم، باک از زیان ندارم

خلوت نموده‌ام من، در کشور وجودت

دل گشته گرچه پنهان، ترس از عیان ندارم

من با همه ظهورم، دیدم همه وجودت

کامِ دلم بر آمد، ز ین رو توان ندارم

افتادم از دم تو، بر سرسرای ناسوت

بازم ببر به خلوت، تاب خزان ندارم!

رزقم شده ظهورت، رونق بده بر این دل

دل بی‌خبر از آب است، حاجت به نان ندارم

افتادم از سر و پا، دشمن بریده تابم

من گرچه اهل جنگم، تیر و کمان ندارم

من مست و بی‌قرارم، دیوانهٔ تو هستم

دیوانه‌ام که ترسی در جان خود ندارم

زندان تو کجا شد، زنجیر و کنده پس کو؟!

غل بهر من بیارید، هرگز فغان ندارم

دیوانه‌ام ز عشقت بی اسم و رسم و عنوان

عاری ز ننگ و نامم، غم در جهان ندارم

اسرار مِی‌پرستی بر من نمودی آسان

عشق است و شور و مستی، کاری جز آن ندارم

سودای هر دو عالم، دادم به راهت، ای دوست!

رسته نکو از این تن، دیگر زبان ندارم

 


 

 « ۲۸ »

درس محبّت

در دستگاه ماهور و گوشهٔ نفیر مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

 

به‌جز درس محبت را ندیدم

حضور عشق و مستی را رسیدم

گرفتم درس عشق از یار، چون که

نباشد جز به وصلش هم امیدم

بود دیوان ما بتخانهٔ دوست

چه لذت‌ها کز ین بت‌ها چشیدم

فدای یار من جان و دلم، چون

به گوش دل نوایش را شنیدم

ندارد دل خبر از غیر یارم

که غیر مهر او از دل بریدم

نخواهم دلبری غیر از بت خویش

به دل داغ غمش یکجا خریدم

ندیدم عشق و مستی من ز غیرش

که دست از عشق بیگانه کشیدم

دم من شد دم بت‌خانهٔ عشق

دو صد دم، دم به دم، بر دل دمیدم

به کوه و دشت و صحرا سر کشیدم

به دنبال تماشایش دویدم

دویدم در قفایش بس که هر جا

شکسته پا و سر سویش خزیدم

بریدم بس نقاب از هر گل و مل

که تا خود جامهٔ نازش دریدم

ز قد و قامت و خال و لب و رو

فقط رخ را ز دلبر برگزیدم

به امید لقای آن رخ ناز

نکو مست است و من غرق نویدم

 


 

« ۲۹ »

حضرت حق

در دستگاه همایون و گوشهٔ قرایی مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن مقصور (محذوف)

 

می‌پرستم حضرت حق را به هر عنوان، تمام!

کرده در جان و دلم عشقش به صد قامت مُقام

لطف تو ما را بلاکش کرده بی هر قید و بند

با وِلایت، در بلایت جان من گردیده رام

شد دلم بهر تمنای وصالت ریز ریز

تا که رام عشق تو گردیده این مفتون خام

دل خریدار تو گردید از ازل تا هر ابد

بی‌خبر شد جانم از هر اسم و رسم و ننگ و نام

در طواف قامت ذاتت بریدم دست و پا

سر بدادم، تن نهادم، تا گرفتم از تو کام

ناگه افتاد این دل از تاب و شکست آن بی‌صدا

تا که دیدم روی ماهِ دلربایت را به جام!

رَستم از دام و شکستم جام و ساغر را به کف

چون که دیدم دلبر دیر آشنایم، را به بام

گفتمش در من بیا تو، بر لب بامی چرا؟!

گفت من دلداده هستم بر تمام خاص و عام!

بگذر از خود، بین مرا هر لحظه در سودای خویش

با تو هستم سربه سر، دست تو در دستم، مدام

گفتمت: جان نکو یک لحظه بنشین نزد من!

با تبسم گفتی‌ام: نزد توام هر صبح و شام

 


 

 « ۳۰ »

قهر دلبری

در دستگاه افشاری و گوشهٔ رهاو مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

 

نه فقط لطف تو را عین عنایت دیده‌ام

بلکه قهرت را به‌جانم با رضایت دیده‌ام

عاشقم بر لطف و قهرت، هرچه می‌خواهی بکن

ناسپاسی تو را یکسر شکایت دیده‌ام

گر رها سازی مرا در چنگ دیو روزگار

این عمل را از جناب تو حمایت دیده‌ام

تو بلا را در وِلا ریزی، وِلا را در بلا

هرچه می‌آید ز تو، بر خود ولایت دیده‌ام

هرچه خواهی قهر کن، از لطف کی کم می‌شود؟

مهر و قهرت را به جانم از درایت دیده‌ام

چون که این جور و جفا از حضرتْ احسان توست

جور تو لطف است و آن را از کفایت دیده‌ام

هر که از فرمان تو سر پیچید، او بیگانه است

در جهان زین ناسپاسان، بی‌نهایت دیده‌ام

من ز تو آسوده‌خاطر بودم و فارغ ز خویش

عشق زیبای تو را همواره غایت دیده‌ام

هرچه بر ما ظاهر است، آیینه رخسار توست

هرچه را که دیده‌ام، محض ارادت دیده‌ام

مهر تو دل می‌برد، زین رو نکو بی‌دل شده است

عاشقی را در دل خود از سعادت دیده‌ام

 


 

« ۳۱ »

کوه بلند

در دستگاه اصفهان و گوشهٔ مثنوی اصفهان مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

 

بر سر کوه بلندی گفتم این معنا تمام

گر رهد انسان ز نادانی، شود صاحب‌مقام

جهلِ انسان است یکسر باعث آشفتگی

کرده زشتی طعم تلخ خود چو شیرینی به کام

هست نادانی چو بنّا، آب و گِل هم‌چون بنا

رونق دنیا گناه و پیروانش بد مرام

مرشد نادانی و پیر جفای دهریان

هست شیطان رجیم، آن‌که به زشتی شد امام

سر به «حق» بسپار و فارغ شو ز جهل و کجروی

ای سزاوار ستایش، خود مبین در خشت خام

دام تزویر و ریا بگسل، رها از خدعه شو

دور کن از خود بساط اسم و رسم و ننگ و نام

بگذر از دنیا، مَبَر عِرض خودت را پیش «حق»

«حق» تو را خواهد رها بیند ز شرّ هرچه دام

نام تو عبداله و وصف تو نیز عبداله است

شأن خود پیدا کن ای دانا به هنگام قیام

خانه‌زاد «حق» تویی، «حق» هست خود در کار تو

دل بکش بیرون ز چاه طبع و سر بر کن ز بام

گر تویی عاقل در این دوران، بیا دیوانه شو

نزد نادان‌مردمِ دل‌مردهٔ دور از پیام

بگذر از غیر خدا و دل بِبُر از خویش و خلق

دل بکن از هر دویی و سوی وحدت خوش خرام!

من گذشتم، شاهدم باشد همین کوه بلند

می‌رسی بر حرف من، وقتی نکو بشکست جام

 


 

 « ۳۲ »

اشک چشم

در دستگاه‌های نوا و دوگاه

و گوشه‌های کرشمه و زمزمه مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن مقصور (محذوف)

 

اشک چشم و سوز دل، از «حق» بود لطفی تمام

این دو صافی، سازدت مقبول درگاهش مدام

از عمل، کاری نشاید، اشک باید در میان

گریه‌ات را «حق» خریدار است به وصف خاص و عام

بی‌خبر شو از خبرداران عالم، خود مبین!

تا شوی فارغ از این انگیزه‌های زشت و خام

کرنش «حق» کن که تا رونق بگیرد جان تو

رو بگردان از در نامردمانِ بد مَرام

شد صفای دل به می پیدا از آن حسن وجود

خلوتی بگزین و فارغ از جهان، سرکش تو جام

باش مست دلبر آزاده از آیین و دین

بگذر از خویش و مبر نزدش سخن از ننگ و نام

سوزِ غم در دل بریز و اشک و آهی تازه کن

تا که دل در محضرش گردد به لطف دیده، رام

سر بگیر از خویش و غیر و از تبار و از دیار

نزد «حق» بنشین و در خوبی و پاکی کن مُقام

چون به چرخ آمد، حضورش را به رقص آلوده کن

تا نشستی از سر هستی، برایش کن قیام

لب فرو بند ای نکو، آمد به دل آن یار مست

در حضور حضرتش کوتاه گردان این کلام

 


 

 « ۳۳ »

آخر کار

در دستگاه اصفهان و پارهٔ حصار مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن (عروض نوین)

ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ

مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (عروض سنتی)

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف

 

هرچند بدانم، چه شود آخر کارم؟

لطف تو بود شامل این حال نزارم

کو بهره ز تقوا و دگر فضل و کمالات؟

مجنون توام، گرچه که بدمست و خمارم

راضی شده دل از تو و از لطف دمادم

جز از دل خود، من ز کسی شکوه ندارم

دورم ز گنه، نه ز سر پاکی و عصمت

آشفته چو شد دل به نگاهی ز نگارم

با تو همهٔ عشرت عالم بُوَد و من

بی‌تو ببرد دل همه دم تاب و قرارم

از کوی جهان رفته به کوی تو رسیدم

شادم که به کوی تو بیفتاده گذارم

با آن‌که یکی هست، یکی چهره ندارد!

تنها منم آن چهره که بی‌چهره هزارم!

جانا بگشا چهره، ببر از دل من خویش

تو متن دلم هستی و هستی به کنارم

بی تو نبود در دل من لطف و صفایی

باشد ز تو هستی که من آن بی بر و بارم

در اوج سفرهای دلم باش که بینی

بر پشت بلند فلک فیض سوارم

تو بهر من و من به تو رو کرده‌ام، آری

ای هستِ نکو، قامت جاوید بهارم!

 


 

 « ۳۴ »

نغمهٔ بیداد

در دستگاه شور شهناز و گوشهٔ نفیر مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن (عروض نوین)

ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ

مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (عروض سنتی)

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف

 

می‌سوزم و می‌سازم و فریاد ندارم!

در کشور دل، خانهٔ آباد ندارم

این خانهٔ مخروبه که ویرانهٔ عشق است

ویرانه‌تر از آن به جهان یاد ندارم

رَستم ز سر خویش و زِ هَر خانهٔ آباد

آزادم و جز نغمهٔ آزاد ندارم

ای سلطهٔ صد چهرهٔ بیداد، حذر کن!

من غصه به دل از سر بیداد ندارم

ظلم تو جهان را بنموده است غم‌آلود

با بودن تو هیچ دل شاد ندارم!

من مستم و مجنونم و غرق یم عشقم

دُردانه‌ام و همدم و همزاد ندارم

لطف تو مرا شور و، جنونْ همره عشق است

جز عشق در این مدرسه، استاد ندارم

ای بی‌خبران، سر زده آیید و ببینید

شیرینم و اما غم فرهاد ندارم

آتشکدهٔ عشق من ای خانهٔ خورشید!

دور از غم توحیدم و الحاد ندارم

گردیده نکو عاشق عشق دل بی‌باک

رفت از کف من دل، غم امداد ندارم

 


 

 « ۳۵ »

جغد و ویرانه

در دستگاه افشاری و گوشهٔ ضربی شش هشتم مناسب است

وزن عروضی: مُفتَعِلُن فاعلن مفتعلن فاعلن

ــU U ــ / ــ U ــ /U U ــ / ــ U ــ

بحر: منسرح مثمن مطوی مکشوف

قالب: غزل دوری

 

عاشقم و لایقم، مست تو جانانه‌ام

فارغم و شایقم، واله و دیوانه‌ام

دلزده از این جهان، بی‌خبر از این و آن

در ره عشقت چنان، دُردی و دُردانه‌ام

بی‌کس و تنها شدم، تا تو پناهم شوی

بی سر و سودا ببین، فارغ از افسانه‌ام

شاهد هر جایی‌ام! همره تنهایی‌ام!

جمله تویی در دلم، بهر تو در خانه‌ام

سوز دلم را ببین، سازْ شکسته منم

جغد شده مویه‌گر، در دل ویرانه‌ام

پاک شد از پاکی و خیر و صلاح این دلم

مست می و باده و از همه بیگانه‌ام

محض صفایم تویی، جمله جمال و کمال

عطرْ تو، گیسو تویی، بهر تو من شانه‌ام

در صف عشاق تو، سربه‌هوایت منم

سوخته از عشق تو، شمعم و پروانه‌ام

بی‌خبر از عقل و دین، مست و خرابم چنین

جام شرابم تویی، هم مِی و میخانه‌ام

چون شده سرگشته‌ات جان نکو بی‌نشان

فعل و مرام تو شد یکسره شکرانه‌ام

 


 

 « ۳۶ »

لعل بدخشان

در دستگاه‌های سه‌گاه و ماهور

و گوشه‌های پروانه و حزین مناسب است

وزن عروضی: مفتعلن مفتعلن فاعلن

ــ U U ــ / ــ U U ــ / ــ U ــ

بحر: سریع مسدس مطوی مکشوف

 

مستم و آزادم و دیوانه‌ام

بی‌خبر از خویشم و بیگانه‌ام

زلف پریشان تو برده دلم

چشم سیاهت شده افسانه‌ام

مسلک و آیین من است عشق تو

بی‌خبر از دهرم و فرزانه‌ام

کشته مرا لعل بدخشان تو

خط لب تو شده پیمانه‌ام

ای دل سودازده، ای گنج من!

بی‌خبر از جغدم و ویرانه‌ام

شسته‌ام از دل همه آثار غیر

شمع رخ‌ات، آتش و پروانه‌ام

هم‌چو همیشه دل من پیش توست

گشته رخ‌ات رونق کاشانه‌ام

عاشقم و بی‌خبر از بندگی

دانه‌ام و بهر تو دُردانه‌ام

مستم و خُمخانه مرا ذات توست!

ساغر و می بوده و خمخانه‌ام

نعره زدم بی‌خبر از این و آن

جان منی، ای همه جانانه‌ام!

جان نکو کرده به دل خوش مُقام

فتنه‌ام و «حق» شده فتّانه‌ام

 


 

« ۳۷ »

سیاهی دو چشم

در دستگاه‌های ابوعطا و ماهور

و گوشه‌های ماهور و نحیب مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید (ترانه) یا هزج مسدّس محذوف

 

سیاهی دو چشمت کرده پیرم

که بر قوس دو ابرویت اسیرم

گذشتم از گل رخسار روی‌ات

به مژگان کرده‌ای آماج تیرم

تویی بالا و پایین، زین سبب من

به بالای بلندی و به زیرم

تو را خواهم، نخواهم جز تو، ای دوست!

تویی دلدار و مولا و امیرم

ز نزد این و آن، دل کندن آسان

ز عشق تو عزیزم ناگزیرم!

گرفتار تو شد دل تا همیشه

به تو دل تشنه، از غیر تو سیرم

تویی تنها، تویی بی مثل و مانند

مثال تو منم، چون بی‌نظیرم

به نزد تو ضعیف و ناتوانم

ولی با غیر تو جانا دلیرم

تویی ذات غنی در بی‌نیازی

به نزد تو خداوندا فقیرم

نکو سرگشته و حیران شد و گفت:

کبیرم، گرچه نزد تو صغیرم

 


 

 « ۳۸ »

لحظه لحظه

در دستگاه شوشتری و گوشهٔ حزین مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رَمَل مُسَدّس محذوف

 

خاطراتِ غم چنان رفت از سرم

از دل و جان و تمام پیکرم!

شد سراپای وجودم عشق تو

تا شود روشن که هستی دلبرم

عشق تو برد از سرم هوش و حواس

مستم و بشکسته از نو ساغرم

دلبر طنّاز من خوش کرده جا

در وجود اول و هم آخرم

تو فقط بود و نمودم بوده‌ای

کی اسیر رنگ و رویی دیگرم

دلبر و دلداری و دار و ندار

زنده هستم بهر تو، من سرورم

گرچه در جان و دلم هستی مدام

بیش از این خواهم که باشی در برم

لحظه لحظه با منی، نی در سفر

بلکه در هستی، چو نیک‌ات بنگرم!

دین و ایمانم تویی، ای باصفا!

مونس جانی که هستی یاورم

شد نکو فارغ ز غیر تو، عزیز!

چون که هستی در همه دم باورم

 


 

 « ۳۹ »

گرفتار عشق

در دستگاه‌های همایون و شور

و گوشه‌های نفیر و حزین مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: هزج مسدّس محذوف

 

بـه عـشـق تـو گـرفتارم دمـادم

رهایم از مَلَک تا جن و آدم

گرفتارم به عشق تو حبیبا

نمی‌بینم به دل غیر از غمت، غم!

میان هر دو دستانت اسیرم

گرفتار دو چشمانت به هر دم

فدای برق چشمانت وجودم

نمانْد از اشک چشمم ذره‌ای نم

شده کارم به دنیا عشق پاک‌ات

نباشد در دو عالم غم جز این هم

عزیزا، دلبرا، جانم فدایت!

فدایت هرچه شد از بیش و از کم

ندارم جز تو چون ذکر و کلامی،

نوای من تویی، با زیر یا بم

ندارم چون به دل جز تو نگاری

نمی‌خواهم به‌جز تو در دو عالم

به عشقت مبتلایم بی سَر و سِرّ

به نزد غیر تو قدّم نشد خم

تو را بینم به‌دور از هر دلیلی

نه محتاج دلیلِ انّی و لمّ

دلیل و حجت و هر احتجاجی

بود از تو، ز تو شادی و ماتم

نکو حیران تو گردیده جانا

که بر زخمش نبوده جز تو مرهم

 


 

« ۴۰ »

ماه‌سرا

در دستگاه‌های افشاری و سه‌گاه

و گوشه‌های قرایی و پروانه مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَع لُن

ــ U ــ ــ /U U ــ ــ /U U ــ ــ / ــ ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف (مقصور)

 

از غم هجر تو من حال پریشان دارم

بی‌خبر از دو جهان، سینه سوزان دارم

شده‌ام از تو خراب و به تو آبادم؛ چون

من ز آبادی تو، این دل ویران دارم

غم عشق تو به دل دارم و هر دم بی تو

در دل خلوتِ خود ناله فراوان دارم

هجر تو برده دلم را به سراپرده غیب

به دل از وصل تو بس حسرت پنهان دارم

در غم عشق شدم تعزیه‌خوان دل خویش

کشته خویشم و در ذات تو عنوان دارم

فارغم از دل و، دل رسته ز هر خودخواهی

چاک‌چاک است دل و، دیده گریان دارم

چهره ناز تو شد زینت قلب پاکم

که هوای رخ تو در دل دوران دارم!

عشق تو کرده مرا خاک‌نشین در دنیا

بهر عشقت غم عالم به دل و جان دارم

رفته‌ام از سر عالم، ز همه بود و نبود

حیرت‌آموز غمم، چون دل حیران دارم

شد نکو خانه به دوش غم عشقت جانا!

خانه کی در قم و ری، یا که به تهران دارم؟!

 

مطالب مرتبط