به نام آن که نیست مانندش
(۱)
(۲)
مویهٔ: ۱۲
جمال جلوه
حضرت آیتاللّه العظمی محمدرضا نکونام (مد ظله العالی)
استقبال بیست غزل خواجه رحمهالله
(۲۴۰ـ ۲۲۱)
(۳)
شناسنامه
سرشناسه | : | نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷ - |
عنوان و نام پديدآور | : | جمال جلوه: استقبال بیست غزل خواجه رحمهالله ( ۲۲۱ – ۲۴۰)/ محمدرضا نکونام. |
مشخصات نشر | : | تهران: انتشارات صبح فردا، ۱۳۹۷. |
مشخصات ظاهری | : | ۸۷ ص؛ ۵/۱۴ × ۵/۲۱ سم. |
فروست | : | مویهی؛ ۱۲. |
شابک | : | دوره: ۹۷۸-۶۰۰-۳۹۷-۰۸۱-۶ ؛ ۹۷۸-۶۰۰-۳۹۷-۰۴۶-۵ |
وضعیت فهرست نویسی | : | فیپا |
عنوان دیگر | : | استقبال بیست غزل خواجه رحمهالله ( ۲۲۱ – ۲۴۰). |
موضوع | : | شعر فارسی– قرن ۱۴ |
موضوع | : | Persian poetry — 20th century |
موضوع | : | حافظ، شمسالدین محمد، – ۷۹۲ق — تضمین |
موضوع | : | Hafiz, Shamsoddin Muhammad, 14th century — Tazmin (literature) |
موضوع | : | شعر فارسی — قرن ۸ق. |
موضوع | : | Persian poetry — 14th century |
رده بندی کنگره | : | PIR۸۳۶۲/ک۹۳ج۸ ۱۳۹۷ |
رده بندی دیویی | : | ۸فا۱/۶۲ |
شماره کتابشناسی ملی | : | ۵۲۳۷۱۵۲ |
(۴)
فهرست مطالب
۹
پیشگفتار
۱۵
غزل: ۱
استقبال: شعر تر
۱۹
غزل: ۲
استقبال: پستهٔ بسته
۲۲
غزل: ۳
استقبال: دم وحدت حق
۲۵
غزل: ۴
استقبال: مرحمت به مفلسان
(۵)
۲۹
غزل: ۵
استقبال: بسوز دل
۳۲
غزل: ۶
استقبال: قصهٔ ما و شما
۳۶
غزل: ۷
استقبال: سلمی کیست؟
۴۰
غزل: ۸
استقبال: مرنج
۴۳
غزل: ۹
استقبال: چهرهٔ عشق
۴۷
غزل: ۱۰
استقبال: سرو بلند
۵۰
غزل: ۱۱
استقبال: دل دلرمیده
(۶)
۵۴
غزل: ۱۲
استقبال: زندانبان
۵۸
غزل: ۱۳
استقبال: جمال جلوه
۶۲
غزل: ۱۴
استقبال: عشق
۶۵
غزل: ۱۵
استقبال: صاحبدلان
۷۰
غزل: ۱۶
استقبال: علاج
۷۳
غزل: ۱۷
استقبال: رخ مست
۷۷
غزل: ۱۸
استقبال: فتنه در بر
(۷)
۸۱
غزل: ۱۹
استقبال: سوداگران
۸۵
غزل: ۲۰
استقبال: صهباش
* * *
(۸)
پیشگفتار
محبی بسیار میشود که نقش پیشینه و داشتههای موهبتی و نیز استعدادها و قضا و قدر و اقتضاءات و اسم ربی حاکم بر هر کسی و به طور کلی نظام مشاعی هستی را مورد التفات قرار نمیدهد و از آن، غفلت میکند. در این غفلت است که وی سخن از عیار طاعت میآورد تا صدق و کذب و ریا و سالوس و نفاق و ادعا، از حقیقت تشخیص داده شود. او میپندارد به صوفینمایان صومعهنشین میتوان پیش نهاد اصلاح و مصلحتاندیشی، آن هم تا وادی مستی و عشقبازی با دلدار داد:
نقدها را بود آیا که عیاری گیرند
تا همه صومعهداران پی کاری گیرند
مصلحتدید من آن است که یاران همهکار
بگذارند و خم طرهٔ یاری گیرند
محبوبی، هر کسی را در کاری که دارد، با توجه به پیشینه و نظام
(۹)
مشاعی حاکم بر هستی و پدیدههای آن، از اتهام علیتِ تماممباشر دور میدارد و هرکسی را در همان کاری که انجام داده است، طبیعی وی میشمرد. او به خوبی سرشتها و تقسیمها و نظام مشاعی و دخالت وجود و پدیدههای آن در هر کاری را مشاهده میکند و احسن هر کاری را در همان که هست، میبیند و تنها «اکنونِ» کار را میبیند و مایهٔ ارزش و عیار هر کاری باید از سیستم مشاعی لازم هستی به آن تزریق شود. مصلحت در نظر محبوبی، حکم دل به رؤیت همان واقعیتهای موجود است که ریشهای مشاعی با دخالت نظامی به بزرگی هستی و پدیدههای آن دارد؛ نه انتظاراتی که بشر از واقع، به صورت امیال و آرزوهای نفسانی خود دارد:
مایه باید برسد تا که عیاری گیرند
صومعه به بود ار خرقه به کاری گیرند
مصلحت، حرف دل است، کار به واقع نکشد
با دوصد ظرف و زمینه شده یاری گیرند
محبی، گرفتاری مشتاقان به پروردگار را به خود آنان منتسب میسازد و باز بدون توجه به نظام مشاعی و امر بینالامرین امور، قضاوت میکند. او البته تنها نقش روزگار را میبیند و به اقتضای محبی بودن خویش و تشبهی که در معرفت دارد، در باطن خویش از بازیهای روزگار هراسناک است و خوفناک میسراید:
(۱۰)
خوش گرفتند حریفان سر زلف ساقی
گر فلکشان بگذارد که قراری گیرند
محبوبی معتقد است برای وصول، باید جام عشق و مستی را از یار سینه و جانِ دل گرفت. به باور او، کار به عنایت است، نه به درایت و چنگاندازی خودخواسته به فرصتطلبی، و پناهجویی سودانگارانه به جلال زلف. بدون این عنایت، وصول، قرار و آرامشی نیز نخواهد بود:
جامی از سینه بگیر و تو رها کن زلفش
دلبران کی ز من و قلب قراری گیرند
محبی برای پدیدهها اصالت در تأثیر میبیند و بدون التفات به نظام مشاعی هستی، زیبایی خوبان را مؤثر در شبکهگیری دیگران میداند:
یارب این بچهٔ ترکان چه دلیرند به خون
که به تیر مژه هر لحظه شکاری گیرند
محبوبی، مرکز شکار را باطن کار میبیند که در هر لحظه نه یک افتاده به دام، که بینهایت گرفتار دارد:
چهرهٔ جور و جلال از دلِ دیده باشد
لحظه لحظه دو، سه صد برّه شکاری گیرند
محبی برای صافیشدن و برگرفتن، نیازمند انرژیزاهایی از جنس صفا و لطافت زنان زیباروی، شعر و رقص و آواز و موسیقی و نیز امداد و عنایت واسطههای فیض میباشد و در تمامی این امور، بیگانهبین و غیرگراست:
(۱۱)
رقص بر شعر تر و نالهٔ نی خوش باشد
خاصه رقصی که در او دست نگاری گیرند
در عرفان محبوبی، برشدن و بلاپیچی با هم است و محبوبی با مصایب ناسوتی و جور و جفای بدخواهانِ مغضوبی، رونق میگیرد؛ اما او بلابین نیست و بلا برای او از ناحیهٔ محبوب (دلی که غرق معشوق است و بیدل شده) و به ارادهٔ اوست. البته به اقتضای ناسوت و به طبیعت نفس، چنین نیست که بشود به کلی از رقص نگار و جلوههای جمالی او دور بود، که البته محبوبی در آن نیز به هیچوجه سببساز نیست و در اکنونِ پیشامدها، رزق الهی دارد:
رقص و شعر تر ما خون دل آمد، سالک!
خوش بر آنها که کمی زلف نگاری گیرند
محبی با آنکه بر خودنیروپنداری زاهدان خرده میگیرد، اما بر نیروی خوبان فخر میفروشد و این توان را در افزونی برتر از آن قرار میدهد، که فساد آن بیشتر است:
قوت بازوی پرهیز به خوبان مفروش
که در این خیل، حصاری به سواری گیرند
محبوبی، هم ظاهرگرایان و هم باطنروندگان را در نظام مشاعی چیره، هم مقهور پیشینه و هم محکوم چهرههای باطل و چیرگان بر ناسوت و دولت ظاهر دنیا یافته است:
زور بازو مفروش و تو مگو خوبْدلم
هر کجا هست، تمامی به سواری گیرند
(۱۲)
محبی از آنجا که تشبه به اهل حقیقت دارد، در ظاهر همانند آنان توسط ابنای زمان خویش نادیده گرفته میشود و مورد بیمهری قرار میگیرد. محبّی با آنکه خود غوغایی است و شهره میشود، اما بسیاری انزوای او را میخواهند. او از جفاهای نامردمان، رنجور میگردد و شکسته، و برای روزگار خویش، ناخواسته غریب میشود و با زودرنجی از پیشامد مرارتها، به زاویهٔ کناری میرود:
حافظ، ابنای زمان را غم مسکینان نیست
زین میان گر بتوان، به که کناری گیرند
بلندای معرفت محبوبی و قرب ژرف و شگفت او، برای خواص نیز ناشناخته است و حتی اهل معرفتِ تشبّهی و محبان نیز که خود تازیانه غربت را خوردهاند، سدرنشینی قرب محبوبی را درنمییابند و چکاد معرفت، ستیغ معنویت، بلندای عشق و قلهٔ صفای محبوبی را نمیبینند؛ اما او آذرخش سکوت و انقلاب خون خواهد بود.
محبوبی، رقص شمشسیر و جهاد با خسان و انتقام از روبهصفتان دارد، نه انزوای مسکینان بیزبان و تنهایی نحیفان. محبوبی از بیاعتنایی و حتی از ستمِ بندِ مستبدان روزگار در هم نمیریزد و شکسته نمیشود؛ بلکه او بزم خودکامگان جفاکار را بر هم میزند و به جای شِکوه، شُکوه قیام میسازد و به جای لابهٔ شکستخوردهٔ تلخ، اعتراض پیروز سرخ میآورد. او مُنتقِمی است درهمشکنندهٔ سالوسیان، و رعبآوری است سهمگین بر حرامیان:
(۱۳)
عاقلاناند پی شور سلامت باشند
بهتر آن است که خود گوشهٔ داری گیرند
خاک ره، اهل نظر، قصهٔ دیرین باشد
دیگر امنون نتوان راه و گذاری گیرند
گشته شیطان زمان همچو گرسنهگرگی
بهتر آن است که خوش کنج و کناری گیرند
در ره عشق مگر هست چنین منزلتی؟!
تیغ و خون است، همه آتش و ناری گیرند
شد نکو خاکنشین در میخانهٔ عشق
تا تقاص دلش از هر خس و خاری گیرند
ستایش برای خداست
(۱۴)
غزل شماره ۲۲۱ : دیوان حافظ
خواجه:
نقدها را بود آیا که عیاری گیرند
تا همه صومعهداران پی کاری گیرند
مصلحتدید من آن است که یاران همهکار
بگذارند و خم طرهٔ یاری گیرند
نکو:
شعر تر
مایه باید برسد تا که عیاری گیرند
صومعه به بود ارْ خرقه به کاری گیرند
مصلحت، حرف دل است، کار به واقع نکشد
با دوصد ظرف و زمینه شده یاری گیرند
(۱۵)
خواجه:
خوش گرفتند حریفان سر زلف ساقی
گر فلکشان بگذارد که قراری گیرند
یارب این بچهٔ ترکان چه دلیرند به خون
که به تیر مژه هر لحظه شکاری گیرند
رقص بر شعر تر و نالهٔ نی خوش باشد
خاصه رقصی که در او دست نگاری گیرند
نکو:
جامی از سینه بگیر و تو رها کن زلفش
دلبران کی ز من و قلب، قراری گیرند؟
چهرهٔ جور و جلال از دلِ دیده باشد
لحظه لحظه دو، سه صد برّه شکاری گیرند
رقص و شعر تر ما خون دل آمد، سالک!
خوش بر آنها که کمی زلفِ نگاری گیرند
(۱۶)
خواجه:
قوت بازوی پرهیز به خوبان مفروش
که در این خیل حصاری به سواری گیرند
زاغ چون شرم ندارد که نهد پا بر گل
بلبلان را سزد ار دامن خاری گیرند
نکو:
زور بازو مفروش و تو مگو خوبْدلم
هرکجا هست، تمامی به سواری گیرند
عاقلاناند پی شور سلامت باشند
بهتر آن است که خود گوشهٔ داری گیرند
خاک ره، اهل نظر، قصهٔ دیرین باشد
دیگر اکنون نتوان راه و گذاری گیرند
(۱۷)
خواجه:
حافظ، ابنای زمان را غم مسکینان نیست
زین میان گر بتوان، به که کناری گیرند
نکو:
گشته شیطان زمان همچو گرسنهگرگی
بهتر آن است که خوش کنج و کناری گیرند
در ره عشق مگر هست چنین منزلتی؟!
تیغ و خون است، همه آتش و ناری گیرند
شد نکو خاکنشین در میخانهٔ عشق
تا تقاص دلش از هر خس و خاری گیرند
(۱۸)
غزل شماره ۲۲۲ : دیوان حافظ
خواجه:
ای پستهٔ تو خنده زده بر حدیث قند
مشتاقم، از برای خدا یک شکر بخند
جایی که یار ما به شکرخنده دم زند
ای پسته کیستی تو خدا را دگر مخند
نکو:
پستهٔ بسته
ای پسته! بستهای و چه دور از حدیث قند
اشکم درآمده، تو مگویم که خوش بخند
آنی که قلب من به دو صد غصه گشتهای
ای غصه! بهر حق، تو کمی هم بیا بخند
(۱۹)
خواجه:
خواهی که برنخیزدت از دیده رود خون
دل در هوای صحبت رود کسان مبند
گه طره مینمایی و گه طعنه میزنی
ما نیستیم معتقد مرد خودپسند
طوبی ز قامت تو نیارد که دم زند
زین قصه بگذرم که سخن میشود بلند
ز آشفتگی حال من آگاه کی شود
آن را که دل نگشت گرفتار این کمند
نکو:
گر تو نشستهای، غم دل را ندیدهای
پس غمزهای به چهرهٔ آن بیکسان مبند
طعنه به طرّه گفت: تو طرّه چه طعنهای
این بوده خود سجیهٔ هر شخص خودپسند
طوبی نه، قامت یارم چه دلرباست
بگذر ز وصل عشق، سخن میشود بلند
آشفتگی و حال پریشان که دیدهای
گیسوی او بگشته بر این جان من کمند
(۲۰)
خواجه:
بازار شوق گرم شد آن شمع رخ کجاست؟
تا جان خود بر آتش رویش کنم سپند
حافظ! تو ترک غمزهٔ خوبان نمیکنی
دانی کجاست جای تو؟ خوارزم یا خجند!
نکو:
بازار شهره طی شده، شمع رُخاش بگیر
عشق آتش است، هیچ نرسد بر دل سپند
خوبان کجا و غمزه بگو چیست حافظا!
بهتر همان که رَوی خوارزم یا خجند
غمزه همی کشد رخ مستم به خاک و خون
بیباک دل بود که رود قلهٔ سهند
عشق رُخاش بزد دل عاشق به تیر غم
تابم نمیرسد که کسان نام او برند
بیتاب و تشنهٔ رخ محبوب خودسرم
مژگان همیزند، نرسد بهر او گزند
جان نکو بود فدای تو ای نازنیننگار
دستم بگیر و با همه لطفت بزن به بند
(۲۱)
غزل شماره ۲۲۳ : دیوان حافظ
خواجه:
هر که او یک سر مو پند مرا گوش کند
همچو من حلقهٔ گیسوی تو در گوش کند
گر ببیند دهن تنگ تو معصوم زمان
باده بر یاد لبت همچو شکر نوش کند
نکو:
دم وحدت حق
اگر این دل، سخن خوب مرا گوش کند
صبغهٔ عشق و صفا را نه فراموش کند
غنچهٔ تنگ لبش زد همهٔ هوش مرا
باده افتاده ولی دل، لب او نوش کند
(۲۲)
خواجه:
در چمن سوی گل و سوسن و نرگس بگذر
تا زبان همه را حسن تو خاموش کند
بستر از لاله و گل ساخت صباتا که مگر
یاسمن سنبل زلف تو در آغوش کند
ز آن سبب پیچ و خم و تاب دهد گیسو را
تا بدان صید دل عاشق مدهوش کند
نکو:
بگذر از جنّت و باغ و عدن، او را عشق است
جلوه بر چهره دهد، او نه که خاموش کند
لاله و صبح و صبا، یاسمن و سنبل چیست؟
نرگس مست و سر و سینه به آغوش کند
تاب گیسوش ز ذات است، نه تابَش بدهد
عاشق و مست و خرابم، ز چه مدهوش کند
(۲۳)
خواجه:
درد من دوش به گوش تو رسانده است دلم
خواهد امروز که جان بر سر آن جوش کند
گرچه صد غصه کشد حافظ مسکین ز فراق
چون ببیند رخ تو جمله فراموش کند
نکو:
درد و دل، هر دو یکی هست به نزد آن یار
دم فرو کش، بده جان، نی که دلت جوش کند
غصه و دردِ فراق دل مسکین این است
عشق محبوب به هجر، دیده به هر سوش کند
سینهٔ صاف نگارم بزده دیدهٔ تر
هجر دل را به لبش یکسره داروش کند
شد نکو در بر حق خاکنشین همگان
تا مگر این دل مستم که چو آهوش کند
(۲۴)
غزل شماره ۲۲۴ : دیوان حافظ
خواجه:
گر میفروش حاجت رندان روا کند
ایزد گنه ببخشد و دفع بلا کند
در کارخانهای که ره علم و عقل نیست
وهم ضعیفرأی فضولی چرا کند
نکو:
مرحمت به مفلسان
خوبی تو را هماره چو دفع بلا کند
چیزی نخواهد و همه را خود روا کند
خیر و صلاح و مرحمت مفلسان خوش است
این حکم حق بود که به دل بیصدا کند
(۲۵)
خواجه:
مطرب بساز عود که کس بی اجل نمرد
وان گونه این ترانه سراید خطا کند
گر رنج پیشت آید و گر راحت ای حکیم
نسبت مکن به غیر که اینها خدا کند
حقا کز این غمان برسد مژدهٔ امان
گر سالکی به عهد امانت وفا کند
نکو:
این عقل و علم و رای ضعیفات فضولی است
کمتر بگو که حضرت حق پس چرا کند
مطرب کجا؟ اجل به کجا؟! این چه حالت است؟!
دیگر مگو از اینکه صواب و خطا کند
کردار آدمی به شرایط دهد جواب
گرچه هر آنچه میشود آن را خدا کند
(۲۶)
خواجه:
ما را که درد عشق و بلای خمار هست
یا وصل دوست یا می صافی دوا کند
حقا که در زمان رسد برسد مژدهٔ امان
گر سالکی به عهد امانت وفا کند
ساقی به جام عدل بده باده تا گدا
غیرت نیاورد که جهان پربلا کند
نکو:
این هجر و درد عشق و خمار و صفا کجاست؟
چو وصل یار من، همه اینها روا کند
امن و امان اگر همه بر جانْت میرسد
یکسر حق است و به هر کس وفا کند
ساقی و جام و عدالت، بهانهای است
حرمت رها شود، همهجا پر نوا کند
(۲۷)
خواجه:
جان رفت در سر می و حافظ ز عشق سوخت
عیسیدمی کجاست که احیای ما کند
نکو:
جان گر به عشق سوخت، خوشا بر سعادتش
عیسی چه حاجت است که احیای ما کند
مستی و عاشقی همه سوزانده این دلم
درد و بلا کجاست که ما را جفا کند؟
آتش به خرمنم زده آن یار سینهسوز
هرگز نگویمت که چه با آشنا کند
افتادهام در آن شط خونش به سادگی
خونم بریزد و آتشفشان بهپا کند
بیپا و سر شدم همه را باختم به عشق
آری نکو! چه خوش بود او خود صفا کند
(۲۸)
غزل شماره ۲۲۵ : دیوان حافظ
خواجه:
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
دعای نیمشبی دفع صد بلا بکند
عتاب یار پریچهره عاشقانه بکش
که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند
نکو:
بسوز دل
بسوز دل که خود او جمله کارها بکند
که او هماره تو را دفع صد بلا بکند
عتاب یار و کرشمه به دل بود یکسان
بگو که این دو کمَم شد، به من جفا بکند
(۲۹)
خواجه:
ز مُلک تا ملکوتش حجاب برگیرند
هر آنکه خدمت جام جهاننما بکند
طبیب عشق مسیحادم است و مشفق، لیک
چو درد در تو نبیند، که را دوا بکند؟
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعی، خدا بکند
نکو:
حجاب تو ز دو چشمت بود، حجابی نیست
که دل برتر از جام جهاننما بکند
مریض عشق ندانم، طبیب آنچه بود؟
مریضی تو ز نفس است، حق دوا بکند
به غیر حق چه کسی میدهد دلت سامان
که مدعی نشناسم، فقط خدا بکند
(۳۰)
خواجه:
ز بخت خفته ملولم بود که بیداری
به وقت فاتحهٔ صبح یک دعا بکند
بسوخت حافظ و بویی ز زلف یار نبرد
مگر دلالت این دولتش صبا بکند
نکو:
رها ز فتنه بشو، رو به سوی آن دلبر
کجا که فاتحه یا صبح او دعا بکند؟!
زیارت رخ او برده روح من از هوش
که شور عشق و صفایش همی صبا بکند
لقای آن رخ محبوب من به محبوب است
چه خواهد و چه نخواهد، خود او صفا بکند
جمال و چهرهٔ پاکش نصیب محبوب است
که در نزول و صعودش دلم رضا بکند
ز ذات و عین تعین مگو دگر هرگز
که وصف لاتعین باقی فنا بکند
نکو بدیده جمالش به عین ذات حق
چه گویم و چه نگویم که او چهها بکند
(۳۱)
غزل شماره ۲۲۶ : دیوان حافظ
خواجه:
طایر دولت اگر باز گذاری بکند
یار باز آید و با وصل قراری بکند
دیده را دستگه دُرّ و گهر گرچه نماند
بخورَد خونی و تدبیر نثاری بکند
نکو:
پنجشنبه ۴ / ۴ / ۱۳۹۴ ـ هشتم رمضان المبارک
قصهٔ ما و شما
بی «اگر» این در و او بازگذاری بکند
لحظه لحظه بنشسته است، قراری بکند
بگذر از دُرّ و گهر، خون دلت ریز برش
خوردن خون، نه که تدبیر نثاری بکند
(۳۲)
خواجه:
شهر خالی است ز عشاق مگر کز طرفی
دستی از غیب برون آید و کاری بکند
کس نیارد برِ او دم زدن از قصهٔ ما
مگرش باد صبا گوش گذاری بکند
دادهام بازِ نظر را به تذروی پرواز
بازخواند مگرش بخت و شکاری بکند
نکو:
هست عشاق، ولی معرکهای برپا نیست
دست غیبش ز درون هم همه کاری بکند
قصهٔ ما و شما بوده حضیض فعلش
حاجتی نیست که کس گوش به یاری بکند
نه تذروی و نه پرواز بود لازم کار
برو از بحث، بیا تا که شکاری بکند
(۳۳)
خواجه:
کو کریمی که ز بزم طربش غمزدهای
جرعهای درکشد و دفع خماری بکند
یا وفا یا خبر وصل تو یا مرگ رقیب
بازی چرخ از این یک دو سه کاری بکند
دوش گفتم بکند لعل لبش چارهٔ دل
هاتف غیب ندا داد که آری بکند
نکو:
مستی هردم ما کرده ملک را حیران
جام و خُمره بزنم کی، که خماری بکند
بگذر از مرگ رقیب و منما دل غمگین
وصل اگر بوده به دل، او همه جاری بکند
لب لعلش به لب غنچهٔ دل تازه بود
هاتف و غیر نخواهد که خود آری بکند
(۳۴)
خواجه:
حافظا، گر نروی از در او هم روزی
گذری بر سرت از گوشه کناری بکند
نکو:
درِ او خانقه لطف و عطایش باشد
بوسهها میدهد و بوس و کناری بکند
این محبّی بدهد زحمت بسیار به راه
دل محبوب به تیغ است، نه زاری بکند
پُر اگر شاید و بخت است تو را جمله کلام
صاف و بیغش بده دل، او به عیاری بکند
سینهٔ صاف منِ کشته، قرارش این است
خون خود ریزم و او شد که شماری بکند
دل من بوده برش از ازلی تا به ابد
شد نکو محو رخاش تا که قماری بکند
(۳۵)
غزل شماره ۲۲۷ : دیوان حافظ
خواجه:
کلک مشکین تو روزی که ز ما یاد کند
ببرد اجر دو صد بنده که آزاد کند
قاصد حضرت سلمی که سلامت بادا
چه شود گر به سلامی دل ما شاد کند
نکو:
سلمی کیست؟
یاد حق دمبهدم است، نی که ز ما یاد کند
اجر و مُزدم به چه ارزد که دل آزاد کند؟
هست حضرت قد یار من و، سلمی گو کیست؟
لحظه لحظه دل و جانم به صفا شاد کند
(۳۶)
خواجه:
یا رب اندر دل آن خسرو شیرین انداز
که به رحمت گذری بر سر فرهاد کند
حالیا عشوهٔ عشق تو ز بنیادم برد
تا دگرباره حکیمانه چه بنیاد کند
گوهر پاک تو از مدحت ما مستغنی است
فکر مشاطه چه با حسن خداداد کند
نکو:
من و شیرین، من و فرهاد شده خاکی راه
همه هستی به برم فتنهٔ فرهاد کند
عشوهٔ عشق رُخَش برده دلم را از دل
حکمت او ز بقا هست که بنیاد کند
گوهر پاک خوشش هست جمال انسان
گو که مشاطه خودش هست، خدا داد کند
(۳۷)
خواجه:
امتحان کن که بسی گنج مرادت بدهند
گر خرابی چو مرا لطف تو آباد کند
شاه را به بود از طاعت صدساله و زهد
قدر یکساعته عمری که درو داد کند
نکو:
امتحانش منما، گنج مرادت چه بود؟
شد خرابی ز برش، لطف وی آباد کند
کم بگو «شاه»، اگرچه نبود میل دلت
ظلم و بیداد ز شاه است، کجا داد کند؟
لعن و نفرین دو عالم برسد بر ظالم
شاه و ظالم همگی وه که چه بیداد کند!
شد ستم از بر آنان به خلایق هردم
هر کسی از ستم فتنه چه فریاد کند!
شه که گویم به همه چهره که باشد در خلق
هست نفرین حق آن را که شه امداد کند
(۳۸)
خواجه:
ره نبردیم به مقصود خود اندر شیراز
خرّم آن روز که حافظ ره بغداد کند
نکو:
ز تو کفران شده شیراز که بغداد به است
هر ستم رفته به ما یکسره بغداد کند
خاک شیراز بود تربت عشق و مستی
کو سپاست هر آن کس که تو را یاد کند
هرچه از شاه بگفته است، تقیه باشد
ای نکو، سخت مگیرش که دلت باد کند
(۳۹)
غزل شماره ۲۲۸ : دیوان حافظ
خواجه:
مرا به رندی و عشق آن فضول عیب کند
که اعتراض بر اسرار علم غیب کند
کمال صدق و محبت ببین، نه نقص گناه
که هرکه بیهنر افتد، نظر به عیب کند
نکو:
مرنج
از اعتراض مرنجی که کار، عیب کند
صفا و عشق و محبت، عطا ز غیب کند
مگر که سِرّ گنه رفته از دلت سالک!
ز خال کنج لبِ او، چه کس که ریب کند؟
(۴۰)
خواجه:
چنان زند ره اسلام غمزهٔ ساقی
که اجتناب ز صهبا مگر صهیب کند
ز عطر حورِ بهشت آن زمان برآید بوی
که خاک میکدهٔ ما عبیر جیب کند
کلید گنج سعادت قبول اهل دل است
مباد کس که درین نکته شک و ریب کند
نکو:
اگر که غمزه نشیند، نبیند اصل و نسب
هر آنکه بوده و باشد اگر صُهیب کند
بهشت آنِ تو و یار بهر من باشد
که عطر زلف خوشش بر هزار جیب کند
چگونه اهل دلی خالی از خلل باشد؟
زمان بگیرد و جان را سرای غیب کند؟!
(۴۱)
خواجه:
شبان وادی ایمن گهی رسد به مراد
که چند سال به جان خدمت شعیب کند
ز دیده خون بچکاند فسانهٔ حافظ
چو یاد عهد شباب و زمان شیب کند
نکو:
شبان وادی ایمن دریده صد وادی
ز عشق یار گُلم خدمت شعیب کند
نبوده چارهٔ افسوس تو بهجز افسوس
دریغ باشدت ای جان، تو را که شیب کند
رها ز یأس و امیدم به عشق آن دلبر
جز او که بوده، چه فکری دلم به خیب کند
نکو گذشته ز غیر و غزلسرا باشد
جمال شاد و دلارا مرا چه صیب کند
(۴۲)
غزل شماره ۲۲۹ : دیوان حافظ
خواجه:
آن کیست کز روی کرم، با ما وفاداری کند
بر جای بدکاری چو من، یکدم نکوکاری کند
اول به بانگ نای و نی، گوید به من پیغام وی
وانگه به یک پیمانه می، با من هواداری کند
نکو:
چهرهٔ عشق
منّت نباشد در کرم، او خود وفاداری کند
او هرچه میخواهد کند، از چه نکوکاری کند؟
من مستم و دیوانهام، بیمنّت از هر دانهام
جز حضرت حق با دلم، گو هر که پیکاری کند
من نای و نی گردیدهام، من جام و می گردیدهام
پیمانه را بشکستهام، تا خود هواداری کند
(۴۳)
خواجه:
دلبر که جان فرسود از او، کام دلم نگشود از او
نومید نتوان بود از او، باشد که دلداری کند
گفتم گره نگشودهام، زان طرّه تا من بودهام
گفتا منش فرمودهام، تا با تو طرّاری کند
پشمینهپوشِ تندخو، کز عشق نشنیده است بو
از مستیاش رمزی بگو، تا ترک هشیاری کند
نکو:
دلبر به جانم خیمه زد، کام دلم جانانه کرد
فرسوده نی، نومید نی، آسوده دلداری کند
سالک! گره دیگر چه بود؟ طرّه به طرّه خوش نمود
او را کجا فرسودگی؟ هرچند طرّاری کند!
پشمینه نی، صافی بود؛ تندی نه، آن جاری بود
عشق است و خون جاری کند، او گرچه هشیاری کند
(۴۴)
خواجه:
چون من گدایی بینشان، مشکل شود یا فلان
سلطان کجا عیش نهان با رند بازاری کند
زان طرّهٔ پرپیچ و خم، سهل است اگر بینم ستم
از بند و زنجیرش چه غم آن کس که عیاری کند
شد لشکر غم بیعدد، از بخت میخواهم مدد
تا فخر دین عبدالصمد، باشد که غمخواری کند
نکو:
آن طرهٔ پر پیچ و خم، افتاده در کنج دلم
بیبند و زنجیر است آن، کی یار عیاری کند؟
لشکر سراسر در دلم، غمخانه باشد منزلم
عبدش کجا؟ او شد صمد! آن یار، غمخواری کند
(۴۵)
خواجه:
با چشم پرنیرنگ او، حافظ مکن آهنگ او
کان طرّهٔ شبرنگ او، بسیار مکاری کند
نکو:
چشمش بود مست و به هوش، نیرنگ نی، بسیار کوش
آن طرّه با آن نرگسش، هرچند مکاری کند
سالک چه میجویی؟ بگو! دوری کن از این خلق و خو
اندوختی بس آبرو، این چهره بیماری کند
بگذر ز هر جود و وجود، هرچه نمودی او نمود
بیوقفه کن بر او سجود، او دار و دیاری کند
من عاشقی بیحوصله، رفته دل از هر ولوله
بشکسته او هر سلسله، دلبر گنهداری کند
جانا، نکو رفتار تو، دل گشته خود بیمار تو
آسودهام در کار تو، ذات تو سالاری کند
(۴۶)
غزل شماره ۲۳۰ : دیوان حافظ
خواجه:
بعد از این دست من و دامن آن سرو بلند
که به بالای چمان از بن و بیخم برکند
حاجت مطرب و می نیست، تو برقع بگشای
که به رقص آوَرَدم آتش رویت چو سپند
نکو:
جمعه ۵ / ۴ / ۱۳۹۴ ـ نهم رمضان المبارک
سرو بلند
دل گرفتار تو شد شاد و خوش ای سرو بلند
دشمنم شد به خیال، از بُن و بیخم برکند
من و تو، مطرب و می دلبر عریانم خوش
رقص روی تو مرا کرد چنان چون اسپند
(۴۷)
خواجه:
هیچ رویی نشود آینهٔ چهرهٔ بخت
مگر آن روی که مالند در آن سم سمند
گفتم اسرار غمت هرچه بود گویم فاش
صبر از این بیش ندارم، چه کنم تا کی و چند؟
مکش آن آهوی مشکین مرا ای صیاد
شرم از آن چشم سیه دار و مبندش به کمند
جز به زلف تو ندارد دل عاشق میلی
آه از این دل که به صد بند نمیگیرد پند
نکو:
برو از بخت و بیا روی خوش دلبر بین
رقص و چرخ از دو کمندش، تو چه گویی ز سمند
گر صبوری نبوَد، محرم و نامحرم چیست؟
تو محبّی نه که محبوب، چه کارَت با چند؟
آهوی مست مرا هیچ نباشد صیاد
نشود بسته چنین آهو، نیاید در بند
پیچ گیسوی تو بسته دل عاشق را سخت
نبود بر دل او بند و نمیخواهد پند
(۴۸)
خواجه:
شب و روزت به دعا عاشق بی دل گوید
که مبیناد سهی قامتت از دهر گزند
باز مستان دل از آن گیسوی مشکین حافظ
زانکه دیوانه همان به که بماند در بند
نکو:
تو به خود باش، مشو فکر سلامت او را
که نبیند رخ و آن قامت او هیچ گزند
برو سالک، تو مگو نیست به دست تو بری
هست دیوانه و عاشق نه که مانَد در بند
عشق و مستی نبود در خور این صحبتها
دل بگیر از بر اینگونه سخن، این چه روند؟!
من و مستی، من و عشق و همهٔ چهرهٔ او
گر دو عالم بزند، باز بگویم که کماند
بزند تیغ و بریزد همهٔ خون مرا
زیر تیغش بروم رقصکنان هرچه درند
شد نکو عاشق و دیوانه و مست و مسرور
در بر دلبر خود روح و دلم هست پرند
(۴۹)
غزل شماره ۲۳۱ : دیوان حافظ
خواجه:
سرو چمان من چرا میل چمن نمیکند؟
همدم گل نمیشود، یاد سمن نمیکند؟
تا دل هرزهگرد من رفت به چین زلف او
زان سفر دراز خود، عزم وطن نمیکند
نکو:
شنبه ۶ / ۴ / ۱۳۹۴ ـ دهم رمضان المبارک
دلِ دلرمیده
این دلِ دلرمیدهام میل چمن نمیکند
هجر رخاش بلا شده، یاد سمن نمیکند
دل شده در هوای او، رفته هم از حضور خویش
در دل غربتش بود، میل وطن نمیکند
(۵۰)
خواجه:
پیش کمان ابرویت لابه همی کنم، ولی
گوشه کشیده است از آن، گوش به من نمیکند
چون ز نسیم میشود زلف بنفشه پرشکن
وه که دلم چه یاد از آن عهدشکن نمیکند
با همه عطر دامنت، آیدم از صبا عجب
کز گذر تو خاک را مشک ختن نمیکند
نکو:
ظرف تعینات او، برده امانِ دل ز من
حیرت بیامانِ او، گوش به من نمیکند
«ظهور» رفته از دلم، فتاده در کمین ذات
زد شکن دلش مرا، چهره شکن نمیکند
با همه فرصت حضور، نشسته دل به قرب ذات
به عطر گیسوان او، میل ختن نمیکند
(۵۱)
خواجه:
ساقی سیمساق من گر همه زهر میدهد
کیست که تن چو جام می، جمله دهن نمیکند
دل به امید وصل او، همدم جان نمیشود
جان به هوای کوی او، خدمت تن نمیکند
دی گلهای ز طرهاش کردم و از سر فسوس
گفت که این سیاهکج، گوش به من نمیکند
دستْکش جفا مکن آب رُخَم که فیض ابر
بیمدد سرشک من دُرّ عدن نمیکند
نکو:
دل به سیاق ساقْسیم، است رها ز هرچه تیم
غنج دل از برم رهد، فکر دهن نمیکند
عشرت شام دل مرا برده به وادی فنا
قرب و حضور هر صفت، خدمت تن نمیکند
شد به ظهور و، زد دلم سایهٔ رخصت رخاش
گرچه حضور شاد او، فکر محن نمیکند
نقطهٔ ناف شیب دل، کشته همه امید من
صحنهٔ چهرهٔ دلش، فکر عدن نمیکند
(۵۲)
خواجه:
لخلخهسای شد صبا، دامن پاکات از چه رو
خاک بنفشه خار را دشت و دمن نمیکند
کشتهٔ غمزهٔ تو شد، حافظ ناشنیده پند
تیغ سزاست هرکه را درک سخن نمیکند
نکو:
سایهٔ سینهٔ صبا خادم درگهش بود
چین بروز دامنش، شرط زمن نمیکند
سالک غمزهدیده را عاصی خود نموده او
بَهبَهِ رؤیت رخاش رو به کفن نمیکند
زخمه کجا؟ تو سادهای که دیده قتلگاه عشق
به سینهٔ اسیر خود، درک سخن نمیکند
چهرهٔ قرب این زمان، رفته به زیر تیغ او
رگرگ خون و تیغ او، شرط علن نمیکند
نعرهٔ گشتن من است به سینهٔ دل غریب
راحت سرسرای او، قصد دمن نمیکند
کشته شدم به دست او، بوده نکو غریب عشق
در بر سینهسای دل، قصد حسن نمیکند
(۵۳)
غزل شماره ۲۳۲ : دیوان حافظ
خواجه:
در نظربازی ما بیخبران حیرانند
من چنینم که نمودم، دگر ایشان دانند
عاقلان نقطهٔ پرگار وجودند، ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند
نکو:
زندانبان
این نظربازی صوری، همگان میدانند
سادگی از بر ما بوده که بس حیرانند
عقل و عشق دو جهان نقطه ندارد در ما
حق بداند که در این دایره سرگردانند
(۵۴)
خواجه:
وصف رخسارهٔ خورشید ز خفاش مپرس
که در این آینه صاحب نظران حیرانند
گر شوند آگه از اندیشهٔ ما مغبچگان
بعد از این خرقهٔ صوفی به گرو نستانند
لاف عشق و گله از یار، زهی لاف خلاف
عشقبازانِ چنین، مستحق هجرانند
نکو:
این همه اهل نظر بیخبر از آینهاند
خُور و خُفاش کجا؟ جمله ز هم نالانند
شده اندیشهٔ ظاهر سبب غفلتیان
خرقهٔ صوف گرو رفته، دگر نستانند
لاف بسیار بود، گشته خلاف آماده
عشقبازان حقیقی همه در هجرانند
(۵۵)
خواجه:
جلوهگاه رخ او دیدهٔ من تنها نیست
ماه و خورشید همین آینه میگردانند
مگرم شیوهٔ چشم تو بیاموزد کار
ورنه مستوری و مستی همه کس نتوانند
عهد ما با لب شیریندهنان بست خدا
ما همه بنده و این قوم خداوندانند
مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم
آه اگر خرقهٔ پشمین به گرو نستانند
نکو:
رخ او بس به نظر آید و ما اعماییم
ماه و خورشید چو ما، اهل صفاگردانند
یار اگر دیده دهد، جلوه بیفتد در ما
ورنه بیهوده بود، بسط نظر نتوانند
به گزاف اَرْ که بگوید لب شیرینش را
حق به همت بدهد، گرچه خداوندانند
این درست است که مفلس به هوا بس داریم
خرقه هم رفته دگر سخت و نه که آسانند
(۵۶)
خواجه:
گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد
عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند
زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه باک
دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند
نکو:
نزهت چهرهٔ او برده همه تابم را
عقل و جان بیخبر و گوهر عشق افشانند
زاهد و سالک بیچاره ندارد رندی
گرچه حق رفته از این قوم که قرآنخوانند
مدعی گرچه فراوان که نه حق در کار است
ظاهر چهره چه خوش، باطن چون گرگانند
کفر و ایمان شده آلوده به هم، تو هُش باش
شد ره حق به زوال و همگی ویرانند
حق بیاید پس از این در دو سه صد قرن دگر
آن زمان است که بس اهل دل و ایمانند
بگذر از آن تو نکو، غالیهخوانی نه رواست
گرچه این لحظه به زندان همه زندانبانند
(۵۷)
غزل شماره ۲۳۳ : دیوان حافظ
خواجه:
غلام نرگس مست تو تاجدارانند
خراب بادهٔ لعل تو هوشیارانند
تو را صبا و مرا آب دیده شد غمّاز
وگرنه عاشق و معشوق رازدارانند
نکو:
جمال جلوه
غلام و شاه نباشد، همه گدایانند
پلید و مفلس و ننگند و تاجدارانند
نه هرکه سر به کلَه کرد، هست قدرتمند
خراب بادهٔ لعلاش که هوشیارانند
صبا و آب دو چشمت بود خراب دل
صفای عشق چکیده که رازدارانند
(۵۸)
خواجه:
ز زیر زلف دوتا چون گذر کنی بینی
که از یمین و یسارت چه بی قرارانند
گذار کن چو صبا بر بنفشهزار و ببین
که از تطاول زلفت چه سوگوارانند
رقیب در گذر و بیش از این مکن نخوت
که ساکنان در دوست خاکسارانند
نکو:
خمار دیده بَرَد از دل همه اندوه
اگرچه تاب و توان رفته بیقرارانند
صبا و خاک بنفشه که جزو ناسوت است
ز هجر زلف غزالان چو سوگوارانند
ریا و نخوت ظالم، همه ز شر باشد
که اهل عشق و صفایند و خاکسارانند
(۵۹)
خواجه:
نصیب ماست بهشت، ای خداشناس برو
که مستحق کرامت گناهکارانند
نه من بر آن گل عارض غزلسرایم و بس
که عندلیب تو از هر طرف هزارانند
تو دستگیر شو ای خضر پیخجسته که من
پیاده میروم و همرهان سوارانند
نکو:
بهشت و عشق همان چهرهٔ اهورایی است
تفاوتی نکند از گناهکارانند
غزال غنچهٔ لب در دل خلایق شد
ظهور چهرهٔ حق خود هم از هزارانند
جمال جلوه مرا برده بیدم خضری
که طی ره بکند، عاشق از سوارانند
(۶۰)
خواجه:
بیا به میکده و چهره ارغوانی کن
مرو به صومعه، کانجا سیاهکارانند
خلاص حافظ از آن زلف تابدار مباد
که بستگان کمند تو رستگارانند
نکو:
مرو به میکده و، صومعه برفت از دست
که هر دو در دل خلق از خرابکارانند
گرفته زلف کمندش دو تاب دل از من
صفا و صافی عشقش ز راستکارانند
نکو گرفته دو زلفش به قوّت دیده
که خیل مغبچگان خود سیاهکارانند
(۶۱)
غزل شماره ۲۳۴ : دیوان حافظ
خواجه:
سمنبویان غبار غم چو بنشینند بنشانند
پریرویان قرار دل چو بستیزند بستانند
به فتراک جفا جانها چو بربندند بر بندند
ز زلف عنبرین جانها چو بگشایند بفشانند
نکو:
عشق
چو بنشینند طرّاران، غبار از چهره بنشانند
پریرویان چه نیکو خود دل و جان از تو بستانند
اگر آن دلبرانِ مست بتوانند خون ریزند
ز هر قطره به خاک دل، دو صد فتنه که بفشانند
(۶۲)
خواجه:
ز چشمم لعل رمّانی چو میبارند میخندند
ز رویم راز پنهانی چو میبینند میخوانند
به عمری یکنفس با ما چو بنشینند برخیزند
نهال شوق در خاطر چو برخیزند بنشانند
چو منصور از مرادْ آنان که بردارند بر دارند
که با این درد اگر در بندِ درمانند در مانند
سرشک گوشهگیران را چو دَریابند دُر یابند
رخ مهر از سحرخیزان نگردانند اگر دانند
نکو:
چو خون دل بگیرند از بر عاشق، همی خندند
چو سودای دل عاشق ببینند، خوب میخوانند
اگر عاشق شود واله، خوش و راحت بهپا خیزد
اگر دل را بَرَد، برده؛ وگرنه خوب میمانند
وصال دل اگر باشد، بریزد خون پاکات را
اگر که از سر سودا ستاند، باز باجانند
سحرخیزان لایعقل به پای عشق میمیرند
به دور از هر کفن دفنش کنند، این خوب میدانند
(۶۳)
خواجه:
در آن حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند
بدین درگاه حافظ را چو میخوانند، میرانند
نکو:
چو مشتاقی بود، آرند بازی با همه چهره
وگرنه از در دیگر به راحت نیک میرانند
کجا یک عاشق و معشوق میماند به پیمانش
به آن سودا که میدانند با خود چهره گردانند
من از مستی معشوقم بمیرم بیخبر هر دم
فدای آن دل بیرحم، جمله خیل خوبانند
بگیرد لحظهلحظه خون ز دل، بیرحمْمعشوقم
از این رسم خوشش خوبان عالم وه چه حیرانند
نکو! دل ده بر عشق و بر این معشوق و این عاشق
که یکسر زین جفا، خوبان چه مستاند و چه حیرانند
(۶۴)
غزل شماره ۲۳۵ : دیوان حافظ
خواجه:
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشهٔ چشمی به ما کنند؟
دردم نهفته، به ز طبیبان مدعی
باشد که از خزانهٔ غیبم دوا کنند
نکو:
یکشنبه ۷ / ۴ / ۱۳۹۴ ـ یازدهم رمضان المبارک
صاحبدلان
باشند کم که خاک را به نظر کیمیا کنند
از چه جماعتی خودشان را گدا کنند؟!
درد و طبیب و مدعیان، جمله گشته نقص
آنان که بوده اهل کرم، رو به ما کنند
از درد کم بگو که نه رسم فتّوت است
دیگر نمانده نقص که خوش آنان دوا کنند
(۶۵)
خواجه:
چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدی است
آن بهْ که کار خود به عنایت رها کنند
معشوق چون نقاب ز رخ بر نمیکشد
هر کس حکایتی به تصور چرا کنند؟
گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار
صاحبدلان حکایت دلْ خوش ادا کنند
نکو:
رندی و زاهدی، دو نقیصه است در جهان
باید به همتی که عنایت رها کنند
معشوق در حجاب نباشد، به هوش باش
این نقص از حکایت است، بگو پس چرا کنند؟
این سنگ و نالههاش چه نیکو حکایتی است
صاحبدلان تفقد و خوبی ادا کنند
(۶۶)
خواجه:
بیمعرفت مباش که در منیزید عشق
اهل نظر معامله با آشنا کنند
حالی درون پرده بسی فتنه میرود
تا آن زمان که پرده برافتد چهها کنند
مِی خور که صد گناه ز اغیار در حجاب
بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند
نکو:
پرده کجا و فتنه چه باشد؟ تو خود بگو!
اهل صفا و عشق، به کس کی چهها کنند؟
مِی همچو غیر، بوده ز بیگانگان بسی
طاعت نبوده، ریب و ریا بس بهپا کنند
(۶۷)
خواجه:
بگذر به کوی میکده تا زمرهٔ حضور
اوقات خویش بهر تو صرف دعا کنند
پیراهنی که آید از آن بوی یوسفم
ترسم برادران غیورش قبا کنند
پنهان ز حاسدان به خودم خوان، که منعمان
خیر نهان برای رضای خدا کنند
نکو:
میخانه نیست دگر، دعا نیست، عشق نیست
بر خود دعا کنند و به ما هم دعا کنند
یوسف کجاست؟ کنون برادر شده زیاد!
دیگر کسی قبا نخرد کان قبا کنند
(۶۸)
خواجه:
حافظ، مدامْ وصل میسر نمیشود
شاهان کم التفات به حال گدا کنند
نکو:
شاه و گدا مگو، نپسندد یار این سخن
گرچه ز التفات، کسان را جدا کنند
ترس و طمع دهد دل سالک به دست هیچ
آزاده باش که هر دو جهان خوش صفا کنند
باشد نکو به خانهٔ آن یار، مستِ مست
هر لحظهای به ما دوهزاران عطا کنند
(۶۹)
غزل شماره ۲۳۶ : دیوان حافظ
خواجه:
گفتم کیام دهان و لبت کامران کنند
گفتا به چشم، هرچه تو گویی چنان کنند
گفتم خراج مصر طلب میکند لبت
گفتا در این معامله کمتر زیان کنند
نکو:
علاج
گفتم مرا شبی به کجا کامران کنند
گفتا به لیلهٔ قَدرت آنچنان کنند
گفتم که ذات میطلبم از بر تو دوست
گفتا خوشت بود که نه بر تو زیان کنند
(۷۰)
خواجه:
گفتم به نقطهٔ دهنت خود که بُرد راه
گفت این حکایتی است که با نکتهدان کنند
گفتم صنمپرست مشو با صمد نشین
گفتا به کوی عشق هم این و هم آن کنند
گفتم هوای میکده غم میبرد ز دل
گفتا خوش آن کسان که دلی شادمان کنند
گفتم شراب و خرقه نه آیین مذهب است
گفت این عمل به مذهب پیر مغان کنند
نکو:
گفتم به نقطهٔ لبت افتادهام اسیر
گفتا بمان که چارهٔ تو نکتهدان کنند
گفتم شود که ذات صمد خود دهد امید
گفتا که هر کسی به دگر این و آن کنند
گفتم که عشق دوست ز دل میبرد غمم
گفتا خوشم شود که تو را شادمان کنند
گفتم که فتنهٔ تو مرا برده خود ز دین
گفت این عمل به گفتهٔ پیر مغان کنند
(۷۱)
خواجه:
گفتم ز لعل نوشلبان پیر را چه سود
گفتا به بوسهٔ شکرینش جوان کنند
گفتم که خواجه کی به سر حجله میرود
گفت آن زمان که مشتری و مه قِران کنند
گفتم دعای دولت او ورد حافظ است
گفت این دعا ملائک هفت آسمان کنند
نکو:
گفتم فتادهام به خماری این جهان
گفتا به غنچهٔ لب او خوش جوان کنند
گفتم که وعده کی بشود با عمل قرین؟
گفت آن زمان که به تو خود قِران کنند
گفتم دعا نمیکند این دل، دوا ز توست
گفت دعا به جان تو هفتآسمان کنند
گفتم نکو شده در بند خصم تو
گفتا که راحتی، نه که دل را گران کنند
(۷۲)
غزل شماره ۲۳۷ : دیوان حافظ
خواجه:
شاهدان گر دلبری زینسان کنند
زاهدان را رخنه در ایمان کنند
هر کجا آن شاخ نرگس بشکفد
گلرخانش دیده نرگسدان کنند
نکو:
رخ مست
گلرخانِ مست و شاد اینسان کنند
کافران را وارد ایمان کنند
تا رخ مستش بیفتد بر کسان
چشمشان را همچو نرگسدان کنند
(۷۳)
خواجه:
یار ما چون سازد آهنگ سماع
قدسیان در عرش دستافشان کنند
مَردم چشمم به خون آغشته شد
در کجا این ظلم بر انسان کنند
عاشقان را بر سر خود حکم نیست
هرچه فرمان تو باشد آن کنند
نکو:
دلبرم تا چرخ و رقصی سر دهد
عرشیان را در دلم افشان کنند
خون دل شد بر ملک تا عرش حق
تا که عشق حق بَرِ انسان کنند
عاشقی فارغ ز هر پیرایه شد
هرچه تو خواهی سپس خود آن کنند
(۷۴)
خواجه:
پیش چشمم کمتر است از قطرهیی
آن حکایتها که از طوفان کنند
رخ نماید آفتاب دولتت
گر چو صبحت آینه رخشان کنند
کن نگاهی از دو چشمت تا در آن
مرگ را بر بیدلان آسان کنی
عید رخسار تو کو تا عاشقان
در وفایت جان و دل قربان کنند
نکو:
شد حکایت همچو قطره در زمان
جان و دل هر لحظه صد طوفان کنند
آفتاب حق شب و روزش کجاست
هر دو عالم را به دل رخشان کنند
نرگس مست تو تنها قاتل است
مرگ عاشق در دلش آسان کنند
عید آن دلبر هلاک عاشق است
لحظه لحظه عید و خوش قربان کنند
(۷۵)
خواجه:
ای جوان سروقد گویی بزن
پیش از آن کز قامتت چوگان کنند
خوش برآی از غصه ای دل کاهل راز
عیش خوش در بوتهٔ هجران کنند
سر مکش حافظ ز آه نیمه شب
تا چو صبحت آینه تابان کنند
نکو:
چوب و چوگان، هر دو دست او بود
جمله چوب و این همه چوگان کنند
قصه نی، ما را همه قتل است و خون
وصل دل در سایهٔ هجران کنند
شب ندارم، نیمه شب در کاهل است
گرچه صبح دل همه تابان کنند
شد نکو بی سر به درگاه خوشش
عاشقان، حق را به خود عنوان کنند
(۷۶)
غزل شماره ۲۳۸ : دیوان حافظ
خواجه:
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند
چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند
مشکلی دارم، ز دانشمند مجلس بازپرس
توبهفرمایان چرا خود توبه کمتر میکنند؟!
نکو:
فتنه در بر
واعظ و صوفی و مفتی فتنه در بَرْ میکنند
در دل خلوت، حقیقت را چه ابتر میکنند
بهر نانِ خود لباس شهرتی در بر کنند
یا به کشکول و به سجاده، به منبر میکنند
آنچه میگوید جدا باشد ز کردار نهان
قصهای برپا کنند و کار دیگر میکنند
گفتن توبه بگیرد مزهٔ توبه ز کام
اهل گفتار این عمل را هرچه کمتر میکنند
(۷۷)
خواجه:
گوییا باور نمیدارند روز داوری
کاین همه قلب و دغل در کار داور میکنند
یا رب این نودولتان را با خر خودشان نشان
کاین همه ناز از غلام ترک و استر میکنند
بندهٔ پیر خراباتم که درویشان او
گنج را از بی نیازی خاک بر سر میکنند
نکو:
گوییا دیگر نباشد هیچ باورْشان به دل
این دغلکاران توهّم بهر داور میکنند
بگذر از نودولتان، خر رفته از دور جهان
ناز دل از نازنینان، کی ز استر میکنند؟
بگذر از پیر و خرابات و ز درویش دغل
جای گنج اینان همیشه خاک بر سر میکنند
(۷۸)
خواجه:
ای گدای خانقه، بازآ که در دیر مغان
میدهند آبی و دلها را توانگر میکنند
حسن بیپایان او چندان که عاشق میکشد
زمرهٔ دیگر به عشق از غیب سَر بَر میکنند
خانه خالی کن دلا تا منزل جانان شود
کاین هوسناکان دل و جان جای دیگر میکنند
نکو:
سادهای سالک، ندیدی خانقه دیر مغان
میخورد نان گدایی، کی توانگر میکنند؟!
لطف حق بر عاشقان، گردیده مایهٔ قتلشان
غیب عشق و عشق غیبش چهره در بر میکنند
دل ز بهر دلبرم دادم من از صبح ازل
بیدلانند آنکه زشتی جای دیگر میکنند
(۷۹)
خواجه:
بر در میخانهٔ عشق ای ملک تسبیحگوی
کاندر آنجا طینت آدم مخمر میکنند
صبحدم از عرش میآمد سروشی عقل گفت
قدسیان گویی که شعر حافظ از بر میکنند
نکو:
آه آهت خود بنه، گوهر دگر گویی کجاست؟
مُهره بسیار است و دُرّ نی، چه برابر میکنند
این مَلَک در منزل عشق خودش باشد بصیر
شد کجا آنجا که آدم را مخمّر میکنند؟
خوشخیالی و، نباشد صبغهای از عقل و عشق
قدسیان، شعر حقیقت جمله از بر میکنند
بگذر از این ماجرا، جان نکو، اندازه کن
شعر حق، خون جگر از دل به دفتر میکنند
(۸۰)
غزل شماره ۲۳۹ : دیوان حافظ
خواجه:
دانی که چنگ و عود چه تقریر میکنند
پنهان خورید باده، که تکفیر میکنند
ناموس عشق و رونق عشاق میبرند
عیب جوان و سرزنش پیر میکنند
نکو:
سوداگران
دانی که قوم به شبها چه تقریر میکنند؟
در رختخواب ریا چه تصویر میکنند
پنهانیات گذشته، مگو چیست روزگار
سوداگران به حیله چه تکفیر میکنند
ناموس و هرچه رونقِ عشّاق برده باد
بس طعنه نثار جوان، پیر میکنند
(۸۱)
خواجه:
جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز
غافل در این خیال که اکسیر میکنند
گویند رمز عشق مگویید و مشنوید
مشکل حکایتی است که تقریر میکنند
تشویش وقت پیر مغان میدهند باز
این سالکان نگر که چه با پیر میکنند
نکو:
قلبی نمانده و دل چیست؟ هان بگو!
گرچه به دم، همه اکسیر میکنند
از رمز عشق هیچ مگویید و مشنوید
زیرا از آن به بدی تقریر میکنند
امروزه بین که عکسِ چنین، روزگار ماست
بیچاره مردمی که صبر از این پیر میکنند
(۸۲)
خواجه:
صد مُلک دل به نیم نظر میتوان خرید
خوبان در این معامله تقصیر میکنند
ما از برون در شده مغرور صد فریب
تا خود درون پرده چه تدبیر میکنند
قومی به جد و جهد نهادند وصل دوست
قومی دگر حواله به تقدیر میکنند
نکو:
دیگر نظر نبوده تو را خیر روزگار
خوبان نبوده و همه تقصیر میکنند
توی و برون نمانده و مغرور هم همه
بیپرده بر همه چیز تدبیر میکنند
قومِ اول نشد پی وصل زمان ما
قوم دوم زیاده و، تقدیر میکنند
(۸۳)
خواجه:
بالجمله اعتماد مکن بر ثَبات دهر
کاین کارخانهای است که تغییر میکنند
می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب
چون نیک بنگری همه تزویر میکنند
نکو:
ایمن مشو تو از همهٔ خلق روزگار
هر کس به لحظهلحظه چه تغییر میکنند
خوش گفتهای که همه گشته حیلهگر
با یک، دو صد چهره که تزویر میکنند
امروزِ ما شده است پر از فتنه و زیان
یا میکشند یا که چه تحمیر میکنند
دیگر نکو گذر تو از اسبیل و ریش و پشم
از هر یکی چه زیاد تکثیر میکنند
(۸۴)
غزل شماره ۲۴۰ : دیوان حافظ
خواجه:
آن را که جام بادهٔ صهباش میدهند
میدان که در حریم حرم جاش میدهند
صوفی! مباش منکر مستان که سرِّ عشق
روز ازل به مردم قَلّاش میدهند
نکو:
صهباش
زیبادل است که بادهٔ صهباش میدهند
رخسارهای بود به حرم جاش میدهند
دلدادهای بود که رسد سِرّ عشق را
رمز حق است بر دل قلاّش میدهند
(۸۵)
خواجه:
ساقی بیار بادهٔ گلرنگ مشکبوی
ارباب عقل زحمت اوباش میدهند
از لذت حیات ندارند تمتّعی
امروز نیز وعده به فرداش میدهند
مطرب بساز پردهٔ عشّاق بینوا
کان را که بینواست نواهاش میدهند
نکو:
باده صفای ظاهر و باطن همیدهد
عشق است چهره بر دل اوباش میدهند
بیگانه است و سخن سر دهد چه خوش
حق نی به کار و وعدهٔ فرداش میدهند
عاشق پر از نوا بود و نیست بینوا
اینجا پر از نواست، نواهاش میدهند
(۸۶)
خواجه:
حافظ به ترک جنت فردوس میکنند
گر در حریم وصل تو مأواش میدهند
نکو:
بگذر تو از بهشت و رها ساز هم عدن
پاکیزهدل بود که چه مأواش میدهند
ظاهر اگرچه نباشد اساس کار
بیظاهران همه خط کنکاش میدهند
هر دو خوش است و حقیقت چنین بود
جان نکو! بگو که چه پرواش میدهند
(۸۷)