تسعهٔ ثانیه علیهم‌السلام

تسعهٔ ثانیه علیهم‌السلام

تسعهٔ ثانیه علیهم‌السلام

قصیده‌هایی در منقبت تسعهٔ ثانیه علیهم‌السلام



شناسنامه

سرشناسه : نکونام، محمدرضا‏‫، ۱۳۲۷ -‬
‏عنوان و نام پديدآور : تسعه ی ثانیه علیهم السلام:‌ قصیده هایی در منقبت تسعه ی ثانیه علیهم السلام
‏مشخصات نشر : تهران :‌ انتشارات صبح فردا۱۳۹۳
‏مشخصات ظاهری : ‏‫۱۲۸ ص.‬‏‫؛ ۵/۱۴×۵/۲۱س‌م.‬
‏شابک : ‏‫‬‭۹۷۸-۶۰۰-۳۹۷-۰۱۳-۷
‏وضعیت فهرست نویسی : فیپای مختصر
‏يادداشت : فهرستنويسی كامل اين اثر در نشانی: http://opac.nlai.ir قابل دسترسی است
‏شماره کتابشناسی ملی : ۳۷۸۰۰۱۹

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


پيشگفتار

تسعهٔ ثانیه علیهم‌السلام

کمال تام «ولایت» ظهور در ساحت ذات وجود و قرب بی‌تعین به حق‌تعالی است. این مرتبه ویژهٔ حضرات چهارده معصوم علیهم‌السلام و اولیای کمّل است. ولایت آنان هویتی است که با هر تعینی همراه است؛ اما فراتر از هر مرتبه و برتر از مقام و تعین است. «ولی» الهی کسی است که روح بی‌تعین او آیینه‌دار طلعت ذات است و برتر از ظهور هر اسم، صفت و جلوه‌های آن است؛ هرچند از اسما و صفات الهی نیز جدایی ندارد و تعین هر اسمی ظهور تعین اوست. البته مقامی که ولی کمّل داراست نه اسمی دارد و نه رسمی و نه به بیانی می‌آید و نه خِردی آن را در می‌یابد و هر اشاره‌ای به آن نیز چون مقام مُظهری حضرت حق در لا تعین و تعین ربوبی وی، کاستن از این مقام است. صاحبان این مقام، اولیای چهارده معصوم علیهم‌السلام می‌باشند که مقام ختمی صلی‌الله‌علیه‌وآله نفس حیدری علیه‌السلام و حضرت مولا علیه‌السلام نفس مقام ختمی صلی‌الله‌علیه‌وآله است و البته حضرت زهرا علیهاالسلام نقطهٔ آن می‌باشند. صاحبان این مقام، خمسهٔ طیبه علیهم‌السلام و تسعهٔ ثانیه علیهم‌السلام هستند که حضرت امیرمؤمنان علیه‌السلام ختم همهٔ آنان علیهم‌السلام و حضرت قائم آل محمد (عجل اللّه تعالی فرجه الشریف) مهر ختم ولایت حیدری علیه‌السلام است.

برترین ساحت ولایت، «ختم ولایت» نامیده می‌شود. عین ثابتِ حضرت ختمی مرتبت صلی‌الله‌علیه‌وآله و اوصیای گرامی ایشان علیهم‌السلام یکی است؛ البته عین ثابت ایشان که در عین واحد بودنْ اعیان گوناگون دارد؛ بدون این‌که در ذات و لوازم آن اختلالی پدید آید. از این رو، به هر یک از اولیای چهارده معصوم علیهم‌السلام می‌توان عنوان «خاتم الولایة» داد. در این‌جا مقام ختمی صلی‌الله‌علیه‌وآله ، نفْس حیدری علیه‌السلام بوده و حضرت مولا علیه‌السلام ، نفس مقام ختمی صلی‌الله‌علیه‌وآله است. صاحبان این مقام، خمسهٔ طیبه علیهم‌السلام و تسعهٔ ثانیه علیهم‌السلام هستند که امیرمؤمنان علیه‌السلام ختم همهٔ آنان علیهم‌السلام و قائم آل محمد (عجل اللّه تعالی فرجه الشریف) ختمِ ختم ولایت حیدری علیه‌السلام است.

بنابراین، اولیای معصومین علیهم‌السلام دو مرتبهٔ خمسهٔ طیبه و تسعهٔ ثانیه را دارند. خمسهٔ طیبه حضرات اصحاب کسا علیهم‌السلام هستند و تسعهٔ ثانیه از امام سجاد علیه‌السلام تا امام عصر (عجل اللّه تعالی فرجه الشریف) می‌باشند و انبیای الهی علیهم‌السلام تمامی در ذیل این ولایت قرار می‌گیرند. ولایت عام و تام اختصاص به چهارده معصوم علیهم‌السلام دارد و ولایت دیگر اولیای الهی چهرهٔ تنزیلی آن است و به همان نسبت مقید می‌شود و از چهرهٔ اطلاقی آن دور می‌گردد. ولایت به صورت اولی و اطلاقی برای خمسهٔ طیبه علیهم‌السلام ثابت است و ولایت آنان با ولایت تسعهٔ ثانیه علیهم‌السلام متفاوت است و حضرت امیرمؤمنان علیه‌السلام به قطع بر حضرت امام عصر (عجل اللّه تعالی فرجه الشریف) ولایت دارند. به بیان تخصصی، حضرت ولی عصر (ارواحنا له الفداء) ختم مهر ولایت حیدری است و خاتمیت ولایت برای آن حضرت ثابت است، ولی خاتمیت ولایت تنزیل اصل ولایت حضرت امیرمؤمنان علیه‌السلام است بدون آن که تقابلی میان این دو ولایت در میان باشد. پس ولایت خمسهٔ طیبه علیهم‌السلام تام و عام است و تسعهٔ ثانیه علیهم‌السلام در ذیل ولایت آن حضرات علیهم‌السلام می‌باشند و ولایت خود را از اصحاب کسا می‌گیرند. «احدیتِ جمع» در حقیقتِ اهل‌بیت علیهم‌السلام ، ظهور تمام دارد و برترین ساحت ولایت، از آنِ ایشان است و هر کس به فراخور استعداد و قابلیت، از تجلی آن حضرات علیهم‌السلام بهره‌مند است. بر این اساس، تفاوتی که در دعای توسل دیده می‌شود، به تفاوت استعداد و قابلیتِ گفته‌خوانان برمی‌گردد، نه به فاعلیت و تجلی هر یک از حضرات اهل‌بیت علیهم‌السلام که در نهایتِ کمال، صاحب مقام تمکین و دعوت می‌باشند. البته مقام ختم ختم حیدری، قرن‌ها به طول می‌انجامد تا ولایت در ظرف تعینِ ناسوت به کمال خاص خود برسد و برای همین است که ما کسانی که هم‌اینک وعدهٔ ظهور در جمعه یا چهارشنبه را سر می‌دهند، از شناخت ادوار ولایت عاجز و ناتوان می‌دانیم.

سخن گفتن از اولیای خاص الهی علیهم‌السلام که دروازهٔ دانش و معرفت و ظهور جمعی رسول مکرم ربوبی صلی‌الله‌علیه‌وآله می‌باشند فضیلتی صعب و مستصعب است. دروازه‌هایی که هر یک ظهور دیگری و چهره‌ای وحدتی دارد و با آن که هر یک تعین ربوبی ویژه دارند، نور واحد می‌باشند. صاحبان ولایت نه خدایانند که بتوان ایشان را خداوندگار خویش خواند که ذات ندارند و تنها نمودند و نُمود تمام و ظهور اَتم‌اند و عاری از هر زمینهٔ غلو از ناحیهٔ دوست‌داران آگاه می‌باشند و نه مانند دیگر پدیده‌هایند که در این مسیر به کجی و کاستی ناسوت بیالایند، بلکه آنان تمام تعین و تعین تمام کمال‌اند که همهٔ کمالات هستی را به صورت یکجا دارند و میان‌دار میانه‌ها می‌باشند و تنها چشم بر هویت حق دارند. ولایتی که اهل‌بیت علیهم‌السلام دارند سِرّ پیمبران الهی و رمز شیدایی آن‌ها است که حقیقت ولایت مطلقهٔ آنان در ولایت هر پیامبری تعین یافته و آنان را همواره از پیش از رسالت تا بعد از قیامت به راه داشته است. حضرات پیامبران علیهم‌السلام به شورِ شوق آنان بوده است که بلا و ابتلا می‌دیدند و به غلبهٔ دولت ایشان نجات می‌یافته‌اند.

ولایت، خلافت الهی و نیز حقیقت محمدی است که نیکویی‌های حقیقت هستی را ظاهر می‌نماید. اسم اعظم الهی نیز ـ که اصل خلافت است ـ با روح حقیقت محمدی در تعین است و این اسم با تمام ظهور، در آن پدیدار گشته است و اسم اعظم الهی با حقیقت محمدی صلی‌الله‌علیه‌وآله معیتِ مُظهری مَظهری دارد. و همان حقیقت است که واسطهٔ ظهور اسما در مرتبهٔ اعیان ثابته و کشف تفصیل در مقام واحدیت است که به همهٔ شؤون و مراتب عالم ظاهر می‌گردد؛ همان‌طور که ولایت، باطنِ حقیقت محمدی است، نبوتْ ظاهر آن می‌باشد. ولایت، تعین حقیقت و سریان فعلی الاهیت است. نبوت، برآیند فتح قریب و نمود کمالات قلبی است و ولایت، فتحِ مبین و برون‌دادِ گذر از این کمالات، و الوهیتْ گذار از پدیداری مقید و فتح مطلق است. هم‌چنین الاهیت به مرتبهٔ ذات، و ولایت به مرتبهٔ ظهور ویژگی دارد، و پیشی داشتن منازل ولایات بر منازل نهایات و توحید، و ارتباط اولیا و انبیا به واسطهٔ ولایت به حضرت الاهیت نیز بیان‌گر این امر است.

چهارده معصوم علیهم‌السلام در مقامی قرار دارند که میان پروردگار و ایشان واسطه و حجابی نمی‌باشد و آنان بر نفخ صور،

صراط، میزان، حساب و مواقف دیگر و بر شخص قیامت احاطه و برتری دارند و آنان خود قیامت شده و ظهور قیامت به ایشان برپاست. اینان همان مخلَصین هستند که دنیا و آخرتِ ایشان متحد شده و عمل و ثواب ایشان هم یکی است و شیطان نیز هرگز امید به چنین بندگانی ندارد: «فَکذَّبُوهُ فَإِنَّهُمْ لَمُحْضَرُونَ إِلاَّ عِبَادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِینَ»(۱) و «قَالَ فَبِعِزَّتِک لاَءُغْوِینَّهُمْ أَجْمَعِینَ إِلاَّ عِبَادَک مِنْهُمُ الْمُخْلَصِینَ»(۲).

ستایش خدا راست

  1. صافات / ۱۲۷ ـ ۱۲۸٫
  2. ص / ۸۲ ـ ۸۳٫

« ۱ »

قطب جهان؛ امام سجاد علیه‌السلام

شده قطب جهان، آن روح یکتا

که باشد پیکرش بس پاک و رعنا

امام است و به هر خوبی تمام است

نمازش بوده خود پیوسته برپا

شده زینب مطیع او دمادم

سجودش برده دل‌ها را به یغما

اگر بیمار شد در کربلا نیز

به دشمن شد وجودش چهره‌آرا!

بود کشتی به دریای امامت

به ساحل‌ها رسانده جان و دل‌ها

خوشا سجاد و حُسن بی‌مثالش

صفای حق بود در جان شیدا

عبادت قرب جان آن جمال است

سجودش در صعودش گشته پیدا

لقای حق بود قوت و غذایش

کشد خیل ملایک را به دنیا

کجا داند کسی، آن عشق پنهان

برد اندیشهٔ خوبان به یغما

زمینی کی بود آن روح صافی؟

سماوات است در روح تماشا

روا کی هست بر او ظلم و جوری؟

که روحش پرتو حق گشته بر ما

بود عشق الهی روح پاکش

ندارد لحظه‌ای غفلت به دل جا

وصال کامل و قرب تمام است

که معشوقش بود پنهان و پیدا

مناجاتش نوای حضرت حق

به جانش جا ندارد هیچ پروا

ستم کردند بر آن مولای مظلوم

که نفرین بر جفاکاران رسوا

از او توحید حق گردیده ظاهر

نکو! او رونق دین است و دنیا


« ۲ »

قطب جهان؛ امام سجاد علیه‌السلام

خانهٔ وحی و ولایت، شد منوّر در جهان

با حضور حضرت سجاد، آن جانانِ جان

هست آن حضرت همه رونق‌سرای صلح و دین

آن که گوید در مقالش «کمترینم»، این بدان!

صبر او هم‌چون گذشتش، برده از هر دل سبق

بندگی را کرده تسخیر و شده روح و روان

هرچه باشد از کمال حق در او یک‌جا بود!

چون به انفاق و گذشت از خود گذشته هم‌چنان

علم و تقوا و محبت، لطف و صبر و هر کمال

گشته اوصافش هماره در عیان و در نهان

نازنین انسان کامل کاو ندارد خود بدیل

مظهر حق در نگاه عارفان و رهروان

عصمت‌اش دارد امامت در حریم عشق حق

نفرت حق بوده بهر دشمنانش بی‌امان

لعن و نفرین خدا بادا بر آن قوم پلید

باد بر ظالم هماره لعن و نفرینِ زمان

آن جمالی که برای آفرینش هست خیر

از چه شد مظلوم در دور زمان و هم مکان

حضرت سجاد و آن لطف فراوانش به خلق

رفته آن روح زمین از دست مردم، ناگهان؟

شد بشر درگیر پستی در همه تاریخ دهر

جهل و نادانی چه کرده بر دل پیر و جوان!

این ستیز بی‌امان شد در بر غوغای خلق

برده خیر و خوبی و ایمان و تقوا را چه‌سان؟

هست هر روز بشر درگیر این بازی زشت

می‌برد امن و امان و راحت جان از میان

اولیای حق چه دیدند از ستم‌کاران پست؟!

بی‌خبر، قوم ستمگر داده انسان را زیان

جان فدای حضرت سجاد، امام حق‌طلب

دیده بس ظلم و ستم در باطن و هم در عیان

شد نکو جانش فدایت، ای تو جان عاشقان!

رفته از دورانْ صفا و گشته بیراهه به جان


« ۳ »

زینت دنیا و دین؛ امام سجاد علیه‌السلام

صاحبان معرفت کم، اهل حق کم‌تر بود

اهل معنا اندک و مرد خدا، سَرور بود

اولیای حق همیشه آسمانی‌منظرند

زینت دنیا و دین، سجاد خوش‌منظر بود

حضرتش صاحب کمال و شد کمال از او به ما

صاحب دین خدا و هم به دین افسر بود

در حقِ او ظلم‌ها کردند آن بدسیرتان

شد ستمگر نامراد از آن‌چه در آخر بود

هست حسن آفرینش بهر خوبان جهان

زینت خلق و عبادت بهر او زیور بود

او بود روح خدا و لطف و زیبایی حق

شهرتش آزاده‌مرد و ثانی حیدر بود

شد گرفتار خزانِ ظلم و جور ظالمان

حق از او رونق گرفت، او حیدر دیگر بود

او بود زیورسرایی از نماد عشق و دین

بهر خوبی و لطافت، عطر گل‌عنبر بود

شد جمال و هم جلالش از بزرگی‌های حق

با همه اوج و صعودش، همچنان دلبر بود

او بود باب حوائج، حامی خلق خدا

باب خیر و خوبی و لطف است و، او رهبر بود

در سرای مرحمت دارد جهانی از کمال

چون حیات پاکی است و حق در آن پیکر بود

دشمنان معرفت، گرگان این بیشه شدند

این زمین، جنگل بود یا آن‌که بد منظر بود؟

از چه باشد دشمن حق، دشمن عشق و کمال؟

او صفای برتر است و هم به عشق آذر بود

آسمان آفرینش هست جایش در زمین

حضرتش ملک و مکان و عالم اکبر بود

جان ما بادا فدای آن امام حق، نکو

هست روح بندگی، چون حق به او یاور بود


« ۴ »

زینت اهل یقین؛ زین‌العابدین علیه‌السلام

اهل حق، هر لحظه هستند در جهان بیدار حق

صاحبان معرفت هردم پی دیدار حق

زینت اهل حقیقت بوده زین‌العابدین

گشته سجاد آن‌که باشد بهر دین غمخوار حق

مرد حق، اهل طریق و عصمت اهل وِلا

شد «صحیفه» حضرتش را، برترین آثار حق

روح پاکی و مروّت گشته در جانش عیان

هست امام چارمین، آزاده و بیمار حق

دانش و فتح و ظفر دارد به لطفِ مرحمت

با همه پاکی و تقوا، گشته او رفتار حق

عشق و پاکی و مروّت هست در روحش عیان

چون بود زینت‌سرایی در خط پندار حق

بهر آزادی مردم، جان نهادی در میان

ظلم و ظالم را شکسته سربه‌سر، سردار حق

با صفا و سادگی، حق را گرفته در میان

بی ریا و خدعه رفته عاقبت بر دار حق

آفرینش این چنین یاقوت احمر را ندید

حُسن دُرّ و رنگ خون شد سر به سر انوار حق

او بود زین‌العباد و او بود سجاد دین

او بود عارف به راه سالکان در کار حق

سر سپردم بر درش، بر خاکش افتادم تمام

چون بود دلدار من، گردیده هردم یار حق

ظلم ظالم کرده ویران آشیانش از ستم

رفته از دنیا و مانده در جهان بیدار حق

این بشر شد بی‌محابا، در بر حق شد چه‌سان؟!

بی‌خبر شد از خود و رفته هم از هنجار حق

حق بمانَد باقی و باقی بماند حق به‌جا

خوش بر آن مهری که باشد باخبر از نار حق

بگذر از این سادگی، راحت مباش اندر زمین

باخبر باش از عذاب و همچنین پیکار حق

می‌زند بند دلت را ناگهان با صد امید

بر سرت ریزد غم و رنج و دوصد آوار حق

شد نکو آسوده‌خاطر در کنار آن عزیز

می‌برد سودای غم را برترین گفتار حق

 


 

« ۵ »

دور دیدهٔ حق؛ امام سجاد علیه‌السلام

دلم گردیده بس خواهان سجاد

بود عالم همه عنوان سجاد

بود او خیر و نور دیدهٔ حق

همه عالم بود خواهان سجاد !

حضور چهرهٔ او نقش دل شد

بود پاکی و عصمت جان سجاد

کند او بندگی همچون امیران

حقیقت ظاهر و پنهان سجاد

بود مظلوم و قدرتمند و دانا

امامت قدرتِ پیمان سجاد

دلم در بند آن روح کمال است

منم وابسته و حیران سجاد

گرفته از پدر آیین حق را

بود حق، چهرهٔ ایمان سجاد

من از او برده‌ام خیر و سلامت

شده هر دو جهان دوران سجاد

نشسته در دل خوبان، ولایت

ولایت ساحتِ عرفان سجاد

صفات بندگی در او شده جمع

خدایی می‌کند هیمان سجاد

از او آمد به ما آرامش دل

شده هر مشکلی آسان سجاد

ملائک جمله شمع محفلِ او

شده آن خیل حق دربان سجاد

نظام آفرینش هست در او

همه عالم بود کیهان سجاد

به دورش چرخش خوبی شده جمع

دو عالم گشته چون کیوان سجاد

زبور او بود تورات موسی

«صحیفه»، صورت قرآن سجاد

«صحیفه» گشته درس عشق و عرفان

محبت، شیوهٔ عرفان سجاد

بود عشق و محبت شور جانش

حقیقت چهرهٔ تابان سجاد

نکو دلبستهٔ آن روح پاک است

کلام حق شده دیوان سجاد

 


 

« ۶ »

حقیقت‌نامهٔ حق

امام باقر است آن دُرّ یکتا

حقیقت‌نامه‌ای از روح طاها

چو شد ظاهر از او علم لدنّی

حقایق شد از او جمله سراپا

جنابش ریشهٔ دین مبین است

معارف را وجودش دُرّ یکتا

ستم دید از ستمگر در همه عمر

از آن طاغوتیان بی‌محابا

ستم‌پیشه فراوان دیده آقا

به دوران پدر یا خود به هرجا

دل پر غم، دل اندوهگین‌اش

بود یکسر پی امروز و فردا

کمال و لطف و آقایی در او جمع

بود سرمایهٔ دنیا و عقبا

بود باقر «شکافنده» به هر علم

خدا را جلوهٔ پنهان و گویا

امام باقر است آن چهرهٔ حق

که شد علم و عمل از او هویدا

اساس و رونق دنیا به علم است

از او علم شریعت گشته پیدا

نهاد لطف و عصمت هست در او

از او گشته حقیقت جمله برپا

کمال و معرفت شد چهرهٔ او

جمال و هم کمالش عالم‌آرا

به عصر جهل و نادانی شده نور

چو خورشیدی میان دشت و صحرا

نباشد جهل و ظلم ظالمان کم؟!

بشر افزون بر آن، بد کرده جانا!

حقیقت را نبیند چون فراروی

رهد از حق، گمان که بوده دانا

بشر در جنگ دیوان طریق است

حقیقت کو؟ کجا شد خلقِ رسوا؟

چه می‌گویی تو در ژرفای غربت؟

پریشان‌حالی و کابوس خنثا

کمال کامل حق گشت باقر

حقیقت را نکو، او داده بر ما

 


 

« ۷ »

پنجمین قرب بی‌زوال

امام پنجمین، روح کمال است

به باطن، حق به ظاهر هم جمال است

همه عالم به نزدش چون کف دست

به قرب حضرت حق، در وصال است

چه می‌گوید دل درماندهٔ من؟

که او رؤیای قرب بی‌زوال است

معارف گشته در او سربه‌سر جمع

کمال او، او جمال و هم جلال است

بود شیعه به علم او پر از خیر

جهان، بی علم او غرق خیال است

به غیر از دور حق، هر دورْ خشک است

که شامیوه در این دوران، بلال است

حرامی نیست در قاموس آنان

حرامی‌ها همه یکسر حلال است

حقیقت کی شده در خدمت خلق؟

هر آن‌چه گفته شد، یکسر مقال است

دل دانا کند آسوده خود را

که بهر خیر و خوبی کم مجال است

بیاید، آن‌که باید خود بیاید!

اگرچه این زمان خود در طوال است

به دوران پسین وابسته‌ایم ما

که در دیده تو گویی یک نهال است

حقیقت بوده در دوران عصمت

زمان ما عقولی از عقال است

دلم پر درد و افسرده است روحم

که عمر این بشر، ناپخته، کال است

بشر خیری نبرده از حیاتش

اگرچه چهره‌اش همچون غزال است

نباشد خیر و خوبی‌ها به دوران

هر آن‌چه هست امروزه، وبال است

به‌دور از حق نشد، رونق جهان را

پناه حق، نکو، عالی‌خصال است!

 


 

« ۸ »

وارث علم الهی

صاحب علم حقیقی، باقر آمد در جهان

پنجمین روح ولایت، صاحب سِرّ و نهان

حجت حق، چهرهٔ حُسن و جمال و عشق و عقل

وارث علم الهی، روح پندار و بیان

باب صادق، پور سجاد است و فرزند نبی

از علی باشد قرارش، هست زهرایش  روان

دین حق از او شده ظاهر، از او هم روشنی

رونق دنیا و دین آمد، از او بر شیعیان

چشمهٔ آب حیات و ریشهٔ علم و کمال

او بود جان دیانت، در نهان و در عیان

هست او سالار علم و معرفت در ملک حق

رونق ملک و مکان است و زمین و هم زمان

حضرت باقر امین وحی حق در جان خلق

حق در این چهره بود ظاهر به هر نام و نشان

ماجرای آفرینش گشته در جانش بسیط

هستی هر دو جهان باشد به جانش بی‌گمان

صاحب وحی و ولایت، حکمت و علم و یقین

ای خوش آن مؤمن که گیرد از برش خط امان

مردم نادان نفهمیدند و حق بر باد رفت

بی‌خبر از خیر و خوبی در جهالت همزبان

اف بر این سودای باطل، چهرهٔ زشت ستم

کرده دنیا را کریه و برده از مردم امان

حرص و آز و نخوت و آلودگی در این بشر

کشته خوبی‌ها به جانِ خلق در دور زمان

آبروی آفرینش، بوده مردان خدا

زنده مانده حق به دنیا از نثار جانشان

شد امام پنجمین کاشانهٔ صدق و صفا

آن‌که گشته چهرهٔ خوبی به هر ملک و مکان

شد نکو در راه آن‌حضرت، هواداری مطیع

تا که گیرد دست من، شاید امام انس و جان

 


 

« ۹ »

مهد پاکی و مروت

شد امام پنجمین کشته از آن، زَهر جفا

ماتم آمد در جهان، از آن هشام بی‌حیا

ای امام پنجمین، باب‌ات چه دید از ظلم و جور؟

تا که بیند «صادق» تو در چنین دورانِ، چه‌ها!

رونق انسان بود از علم بی‌پایان او

از صفایش هم جهان دارد بخود مهر و وفا

مهد پاکی و مروّت، علم و عشق و معرفت

عصمت و لطف امامت، کرده آن‌حضرت به‌پا

کرده از لطف وجودش عشق و پاکی‌ها طلوع

مظهر روح الهی، چهرهٔ لطف و عطا

باقر است و نور حق، هادی خلق بی‌امان

جلوهٔ حسن وجودش گشته دریای صفا

ظلم ظالم برده از او طاقت و تاب و توان

غربت و غیبت نشسته بر جمالش از جفا

ظالم و بی‌دین و فاسد هست خصم پرفریب

اول و آخر همین است، دشمن دور از صفا

اولیای حق همه درگیر ظلمِ ظالم‌اند

می‌شود بر مرد حق، ظلم فراوان ناروا

شد جفای ظالمان بر اهل حق، آسیب و درد

باید انسان گردد آزاد از جفای اشقیا

غربت دین است از مظلومی مردان حق

رفته رونق از حق و مردم شدند از حق رها

چهرهٔ پاک حقیقت هست در پنهان دل

اهل دنیا بی‌خبر باشند از نور خدا

شد ولای حق، ولایت در دل مردان حق

شد ستم‌پیشه رها از شور و شوق آشنا

درد انسان است این معنا که دور است از خدا

رفته از رؤیای خوبی‌ها، رها از هر ندا

جان پاک خود نهاده در دل ظلم و ستم

بی‌خبر از نکبت زشتی شده دور از حیا

لب نهادم بر لب دولت‌سرای عشق دوست

شد دلم غرق وجود آن جمال بی‌ریا

شد نکو خود ریزه‌خوار حکمت آن مرد حق

لحظه‌ای هرگز نگردد دل از آن‌حضرت جدا!

 


 

« ۱۰ »

صدق صادق علیه‌السلام

بود حق را ولی، سالار انسان

کمالاتش بود آمار عنوان

ولی حق، امام صادق ماست

شده انوار دین، از او نمایان

بوَد صدقش جمال و گشته صادق

پناه شیعیان، هر لحظه هرآن

امام صادق است آن روح قرآن

گرفت از همت او جسم ما، جان

همانا هست جعفر چهرهٔ حق

نگردد کس از آن‌حضرت پریشان

ستم‌ها دیده از خصم ستمگر

شده مسمومِ منصور بن شیطان

صفا و صدق و پاکی راه و رسمش

بود او چهرهٔ آیین و قرآن

نباشد حق به‌جز حُسن جمالش

ندارد او به‌جز حق، جان و جانان

صفا و صدق او، راه خدا شد

رها شد از دویی‌ها، راحت ایشان

ستمگر کرده آن مولا دل‌افگار

که گشته همچو اجدادش پریشان

شده دین از ولایش غرق رونق

از او ظاهر شده آیین ایمان

منم دلدادهٔ آن روح صافی

که گشته دل گرفتارش به پیمان

ندارم شاهدی جز روح پاکش

سلام حق بر آن تابنده کیوان

امام صادق آن روح صداقت

دیانت شد از آن مولا، نمایان

ستم‌پیشه بود همچون خس و خار

که گشته در بر حق بس هراسان

نکو جانش فدای روح پاک‌ات

دلم از عشق تو گردیده تابان

 


 

« ۱۱ »

کمال اول و آخر

ولایت، چهرهٔ صدق و صفا شد

ششم نور وِلا، روح خدا شد

جمال دین، امام پاک شیعه

بود صادق که صدقش حق‌نما شد

کمال اول و آخر در او جمع

از او کامل دل و جان در وفا شد

مرا خیر دو عالم باشد از او

به لطفش حُسن و پاکی آشنا شد

ستم شد بر گل زیبای پاکی

ستم از سوی قومی بی‌حیا شد

صفای عالم و آدم شد از او

که نورش بر همه عالم روا شد

گل گلزار عشق و لطف و پاکی است

ز بهر مؤمنان نور و ضیا شد

پریشان کرد او را بی‌حیایی

از او کامل چه خوش دین خدا شد

چه‌گویم از حضورش در مدینه

در آن فرصت که او حاجت‌روا شد

به دنیا تا که آمد جلوهٔ حق

تو گویی حضرتش غرق نوا شد

خدا موسای کاظم را به او داد

که از نورش جهان غرق صفا شد

جمال عالَم او صادق صفایش

رضای او رضای مصطفا شد

خط خوبی شده دین امامان

که صادق مرکز و قطب رحا شد

نمی‌خواهم به‌جز راهش کنم طی

که راهش، راه جمله انبیا شد

به چنگ ظالمان بودند محصور

نکو! او غرق هر جور و جفا شد

 


 

« ۱۲ »

کمال شرع و دین

صادق آل نبی شد بهترین

هست آن‌حضرت کمال شرع و دین

رونق عشق و صفا، صادق بود

روح پاک آسمان و هم زمین

شد شهید راه ایمان عاقبت

حق بر او گفته است صدها آفرین!

قطب دین و شوکت این مذهب است

گرچه باشد ظالمانش در کمین

با وجودش، دینْ کمال خود بیافت

چون که شد بر دین حق، نور مبین

او به دوران، روح بی‌همتا بود

بوده او از بهر دین حق، امین

انبیا و اولیا در مکتبش

غرق خیرند، اولین و آخرین

ظالم بی‌رحم کشت آن روح پاک

دور از حق باشد آن ظالم، همین!

مرگ بادا بر دو قوم پر عناد

ساده آن دو قوم پر فتنه، نبین!

روح پاکش همچو دریایی عمیق

بیکران و موج موج از هر یقین

هست رونق بر همه خلق خدا

گرچه بوده لحظه لحظه دل غمین

گشته ظاهر هستی از لطفش تمام

خاتمِ هستی به نامش شد نگین

دشمنش نادان و بدآیین بود

چون جفا کرده است بر آیین و دین

شاهد حق شد همیشه در جهان

چون بود خورشید در چشم زمین

جمله عالم هست در او هم‌چو خویش

گشته هستی با وجود او عجین

ای نکو! یاد از بقیعش کن که باز

می‌تراود از برش حزن حزین

 


 

« ۱۳ »

قطب پاکی و صفا

چهرهٔ گویای عالم، صادق  است

باطن و پیدای عالم، صادق است

دین و دنیا و کمال عالَم اوست

روح بی‌همتای عالم، صادق است

قطب پاکی و صفا و مهر، اوست

جلوهٔ والای عالم، صادق است

صادق است و صدق عالم در ظهور

روح حق، سودای عالم، صادق است

جان به قربان وی و اوصاف او

چون گل زیبای عالم، صادق است

بانی علم و کمال و معرفت

آن دل دانای عالم، صادق است

هست دریای صفا آن باوفا

سینهٔ سینای عالم، صادق است

صافی سِرّ وجود است و حیات

رونق فردای عالم، صادق است

چهره چهره هست پیدا صدق او

چون خط خوانای عالم، صادق است

مرکز دور وجود است آن عزیز

عشق پر غوغای عالم، صادق است!

در صفا و صدق و ایمان و نماز

بندهٔ یکتای عالم، صادق است

دشمن صادق ندارد تاب حق

صورت تنهای عالم، صادق است

دشمن او کرده بدمستی به‌پا

عشق بی‌پروای عالم، صادق است

عاشقان شیعه‌اند در شور حق

شاهد عقبای عالم، صادق است

شد نکو، او صدق جانِ جدِّ خویش

وارث زهرای عالَم، صادق است

 


 

« ۱۴ »

زندانی عرشی؛ امام کاظم علیه‌السلام

چون دلم غرق صفای تو بود

رونق از لطف و عطای تو بود

هفتمین معصوم حق، باب رضا!

خیر ما هم به رضای تو بود

موسی کاظم ! امام انس و جان!

جان عالم در هوای تو بود

کی ببیند بی‌تو خیری این بشر

اهل ایمان، آشنای تو بود

نور حق، روح مبارز، جان پاک

خیر و خوبی، کیمیای تو بود

عرش حقی، گرچه زندان بوده‌ای

این حقیقت از برای تو بود

نصرت دین، روح ایمان در جهان

از بلندای نوای تو بود

باب حاجت، نور رحمت، شور حق

این جهان، غرق صفای تو بود

هست اخلاق تو سرمشق بشر

در دلم مهر و ولای تو بود

تو معلم هستی، ای نور خدا

مُلک حق راحت‌سرای تو بود

کاظمی و غرق اسرار خدا

شور ایمان در وفای تو بود

تو صفابخش دل خوبان شدی

خیر و خوبی آشنای تو بود

من نمی‌گویم به‌جز مدح تو را

دشمن حق در قفای تو بود

نازنینی موسی کاظم به‌حق

دلربایی از برای تو بود

ای نکو! خصم امامان، کافر است

هر قَدَر، گرچه قضای تو بود

 


 

« ۱۵ »

گوهر یکتا

گوهر یکتای حقی، عصمت پروردگار

رونق دین خدایی، از رسالت یادگار

موسی کاظم تویی، حامی دین استوار

بهر پاکان تو امامی، رونق هر روزگار

عصمت زندانی و زندان شکستی با شکیب

تو همه هستی و، هستی پاک‌مرد کردگار

دشمن تو کافر است و غافل از دنیا و دین

کاظمی، مظلومی و هستی بر حق باقرار!

عالِمی بر دین حق و عارفی بر ذات او

چهرهٔ پاک دو عالم، در دو عالم آشکار

تو بماندی باقی و خصم‌ات نمانده در جهان

جمله بدخواهان تو نابود گشت و تار و مار!

نسل پاک تو فراوان‌اند در روی زمین

از تو مانده در جهان، نسل ولایت ماندگار

تو برای مؤمنان هستی امید و لطف و نور

دین ز تو گردید برپا، شد مرامت پایدار

جان من باشد هوادار وجود پاک تو

بوده‌ام در طول عمرم از برایت سوگوار

تو وجود نازنینی، چهرهٔ مظلوم عشق

با وجود تو، وجود دیگران یابد عیار

عشق تو برده توانم در حضور بندگی

مستی و شادی دمادم، بهر قرب آن نگار

لحظه لحظه، در صفات و ذات حق داری مُقام

قرب تو دارد دمادم سوی هر منزل گذار

هست اوصاف تو در چهره، جمال حضرتش

سیر هر چهره به چهره شد، هزار اندر هزار

من چه گویم از همین قرب و ظهور بندگی

شد وجود تو به هستی، ساحتی در قرب یار

جان فدای تو، جمال نازنین بی‌مثال!

در ره عشقت بیا، یکباره جانم را برآر!

جان پاک تو گرفته حشمت و غوغای حق

هست مظلوم و دلآرا، نازنین و حق‌مدار

شد نکو فتح و ظفر از حضرتش در کار دین

دشمنش را گو که بگریزد، همیشه زین دیار

 


 

« ۱۶ »

باب الحوائج علیه‌السلام

تو شدی باب الحوائج، حامی دار و دیار

با ستمگر دشمن و از بهر خوبانی تو یار

ای به قربان تو مظلومِ ستم‌دیده به دهر

ناب نابی، چون تو حقی، بهر ما هستی عیار

حضرت حق داده بر تو جمله اوصاف کمال

حق تویی در این جهان، ای جلوهٔ پروردگار

تو صفای عالمی و هفتم از پاکان دین

دشمن تو در دو عالم، گشته بیهوده چو خار!

ای امام هفتمین، حامی مظلومان تویی

بهر هر مؤمن تویی، مصداق قرب و حُسن کار

جان فدای نازنین معصومِ مظلوم جهان

حضرت کاظم که کرده دین حق را آشکار

دل بریدم از سر غیر و شدم در کوی حق

دیدم آن‌جا هست تمثال از دیار و یار و دار

ای امام هفتمین، ای نازنین خلق خدا

کن دعایم تا که گردم در بر حق جان‌نثار!

بهر خصم تو دلم گردیده غوغای جلال

خوش بود روزی که گردد، دشمن تو تار و مار

تو صفابخش دل درماندگان شیعه‌ای

از تو گردد هر کسی در دور هستی پایدار

موسی کاظم امام هفتمین، دین من است

از تلاش حضرتش گردیده این دین برقرار

دشمن نا اهل و نادان، گشته دور از هر مرام

زین سبب حق گشته کمرنگ از خزان روزگار

بد نمودند آن جفاکاران بی اصل و نسب

غاصبان حق بنی‌العباس بی‌عار و وقار!

بی‌خبر از دین و دور از نوع انسانی شدند

جمله چون گرگ و شغال و عقرب و افعی و مار

آن اراذل، بی‌خبر گشتند از لطف خدا

ظلم و زشتی‌هایشان شد جای حق بر دین سوار

دولت حق، پایدار آمد، چه سود از این ستم!

هست جان آدمی هر لحظه در گشت و گذار

ای نکو! شد یار مظلومان امام هفتمین

آن‌که هستم بر عطا و جود او امیدوار

 


 

« ۱۷ »

صاحب عشق و صفا

صاحب عشق و صفا، موسی بود

چون به‌حق خود هفتمین مولابود

مظهر صبر و غیوری خداست

کاظمِ اهل یقین، آقا بود

صبر و سجن و کظم غیظ‌اش بی‌نظیر

شیعیان را رهبری والا بود

هست جانش خیر و حق را مظهر است

دشمنش در فضل او گویا بود

باشکیب است و قوی و بی‌بدیل

در بر دشمن، بسی دانا بود

او چه بس شیرین بود در کام دل

او به ما سرزنده و زیبا بود

بوده در زندان اگرچه او زیاد

در بر دشمن پر از غوغا بود

نسل او بگذشته از حد و شمار

گرچه تنها بود و هم تنها بود

شد مرام او چو جدش بی‌نظیر

موسی کاظم امام ما بود

اُنس با وی راحت آمد در سلوک

چون به عرفان، شاهد و شیدا بود

سر سپرده بر دل هستی فقط

در برش پیدا و پنهان‌ها بود

شد مجسّم حق به او در روزگار

لیلی و لیلای حق یکتا بود

دل بریدم از دو عالم پیش او

مقتدایم حضرت موسی بود

عشق او باشد مرا گشت و گذار

در دلم باغ و گلِ رعنا بود

مرحمت دارد به هر درمانده‌ای

در بر دل‌ها چه خوش آوا بود

ای امام هفتمین، ای نور حق

دل به عشق تو چه بی‌پروا بود

من ندارم غیر تو یاری، دگر

چون به دل عشق تو سرتاپا بود

ای نکو، روح جوانمردی از اوست

او مرا آقای بی‌همتا بود

 


 

« ۱۸ »

گل باغ طهارت

امام هفتم من هست، آقا موسی جعفر

امامی که بود بر حق، ز نسل پاک پیغمبر

گل باغ طهارت هست و رونق گشته بر دینم

ولایت را، امامت را شده شاهد، شده مظهر

بود زهرای مرضیه اساس دولت ایشان

صفا و عزت و پاکی، فرا بگرفته از مادر

به حصر و زهر و زندان پلیدان مبتلا گشته

شده محصور و زندانی، شهیدِ جور آن کافر

صفای باطنِ آن روح پاک مقتدای دین

نموده در غمش ما را، غمین با دیدگانِ تر

صفای باطنِ آن نور بطحایی، دل‌انگیز است

بود آن چهرهٔ زیبا، به ما هم دلبر و ساغر

گلی از گلشن عصمت، جمال‌اش پاک و ربّانی

شکیب‌اش هم‌چو زهرا  صولتش آیینهٔ حیدر

جمال نازنین او بود رؤیاسرای حق

چه می‌دانی، چه می‌گویی از آن زیبای خوش‌منظر؟

دلم در محضرش شاد است و خوشحال و اهورایی

نه اول دیده‌ام در دل، به عشقش نه خط آخر

جمال نازنین‌اش لطف و خیر و خوبی دوران

جلال و هم کمالش در مرامش گشته پرگوهر

اگر ظلم و ستم بر کظم غیظ او شود پیروز

ستمگر می‌شود در دور باطل از همه بدتر

چه کردند ظالمان بی‌خبر از حق بر آن آقا

بزد زهر جفا را بر دل و بر سینه و پیکر

جفا و ظلم و بیداد ستمکاران هر دوره

بشر را کرده آماج ستم‌های بلاگستر

نبیند خیر و خوبی را ستمکارِ جفاپیشه

ندارد در دو عالم نصرت و حامی و هم یاور

نکو! جانم فدای حضرت موسی کاظم باد!

به فرمانش نشستم زیر تیغ ظالمی دیگر

 


 

« ۱۹ »

دلِ دردآشنا


 

یا علی موسی الرضا علیه‌السلام

یا علی موسی الرضا ، جان من و فرمان تو

دولت یزدان تویی، حق بوده هم‌پیمان تو

ضامن و حامی به هر درمانده‌ای و مستمند

هر غریب و بینوایی، دلخوش از عنوان تو

شاه خوبان جهانی، مالک ایران تویی

رونق این مرز و بوم از روضه و ایوان تو

دلنوازی، باب حاجاتی به هر بی‌چاره تو

ای طبیبی که بود هر درد سخت، آسانِ تو

ای امام هشتمین، ای ضامن آهو، رضا !

ضامن ما در دو عالم، لطف بی‌پایان تو

دل بریدم از همه، بر تو نهادم دل که خود

دلبری و دلنوازی باشد از یزدان تو

تو امین وحی و خود وحی دل آزاده‌ای

شاهد بزم حقی، شد بزم حق رضوان تو

نور حقی در دل دنیا، هدایت‌گستری

رونق عالم همه باشد هم از احسان تو

من به سویت آمدم، باز آمدم، باز آمدم!

کی مرا راهی به غیر از فکرت و برهان تو!

ای که نوری در همه عالم، درون هرچه هست

باشد این قول و غزل‌ها، از دم خوش‌خوان تو

شکوه‌ها دارم بسی من از زمین و آسمان

وا نگویم تا بود خود در سرم سامان تو

گر تو دستم را نگیری، بی‌پناهم، بی‌پناه

یک نظر کن تا شود جان و دلم قربان تو


 

لؤلؤ و مرجان

تو به ملک حق امیری، ای تو پیدا و نهان

عمر دنیا بوده دوری از بر دوران تو

دفتر و طومار دنیا یک ورق از ملک توست

هرچه در عالم بود، آن باشد از دیوان تو

عاصیان اهل ایمان را به تو باشد امید

ای همه عالم فدای چهرهٔ غفران تو

مهر تو بر هر گلی خورد، اسم و رسمی یافت خوش

پاکی و عصمت بود از لؤلؤ و مرجان تو

هر صدا آید برون از هر دل درد آشنا

بوده خود ذکری خوش از آوای خوش الحان تو

می‌برد دریای غم را یک نهیبت از امید

بشکند خشم و غضب را کشتی طوفان تو

هر که داده دل به دلداری، نهد سر بر رهش

دلبرا، دلدادگانت این همه خواهان تو

هر گلی آمد به عالم با هزاران رنگ و رو

هست با هر اسم و عنوان، جمله از بستان تو

بس تویی امید من، خود در دو عالم ای رضا!

در دم مرگ و جزا دست من و دامان تو

هرچه آید خیر و خوبی در دل این بینوا

بوده رمزی از وجود و مظهری از شأن تو

هر که می‌آید به دنیا، می‌رود ناگاه و گاه

آن که می‌ماند تویی، باشد ابد پایان تو

درد مظلومان طف، نالان و زارت کرده است

کربلای جدّ تو شد ماتمی در جان تو

تو نمودی سربه سر مکر منافق بی‌فروغ

شد خجل هم خصم دون از سطوت هجران تو

درد بی‌درمان گشوده بر تو چشمی از امید

شد شفای هر دلی ظاهر خود از درمان تو

رونق خوبان سراسر از تو آمد در ظهور

خوبی خوبان شد از الطاف بس شایان تو


 

یک سپیده

سربه سر عالم بود یک قطره از فیض تو ماه

آسمان هم چهرهٔ رخسارهٔ رخشان تو

بوده یکسر آفرینش پرتوی از روی تو

هر دو عالم گشته آری ظاهر و پنهان تو

شد قرار عشق مطلق در تو دلبر آشکار

بیقراران در همه هستی، به حق خواهان تو

قامت عالم اگر گشته چنین سخت استوار

بوده از پیمان «حق»، خود باشد از سلطان تو

یوسف تو خود بیاید یک سپیده بی‌رقیب

جان فدای یوسف، آن شه‌زادهٔ کنعان تو

سرسرای چهرهٔ وحدت، بلندای وجود

شد ظهورِ شادی رخسار نورافشان تو

جان جانی، تو جهانی، جلوه‌ای ز آن بی‌نشان

بی‌بدیلی شد مثالی از رخ جانان تو!

هرچه جان باشد فدای تارِ یک مویت، عزیز!

هرچه در عالم بود، باشد بلاگردان تو

هرچه باشد سلسله، نرم از کف پر قدرتت

یکسر آمد هرچه بود از جنبش جنبان تو

غم ندارد آفرینش، غم نخواهم بهر تو

غم به دل یکسر عدو باشد که شد حیران تو

صبح و شام روزگارم شد انیس خلوتت

بی تو کی شد صبح و شامی بر بلاجویان تو

شد ظهور فیض «حق» لطف تو دیدار امید

حسن «حق» آمد پدید از چشمهٔ جوشان تو

غم به دل نی تا امید تو مرا باشد به دل

شادی‌ام باشد همه از آن لب خندان تو

دامن عالم کشیدم از برِ لاهوتیان

دامن عالم پدیدار آمد از ایوان تو

گوی حق را می‌زدم بی‌وقفه بی هر بیش و کم

ناگهان دیدم منم گوی دمِ چوگان تو

بردم از هر کس سبق در بازی بود و نُمود

تا که دیدم چرخشِ من بوده در میدان تو

شد نکو از چهرهٔ زیبای ماهت جلوه‌ای

ذره‌ای هستم خود اندر پهنهٔ کیوان تو

 


 

« ۲۰ »

نقش وجود


 

ضامن آهو

ای شه خوبان، شه ملک وجود

صاحب گیتی، تو ز بود و نُمود

جلوهٔ کامل تو، تو نقش وجود

حاصل و واصل بود از آن‌چه بود

هرچه که شاهی است سزاوار توست

ای تو برون ز آن‌چه که بوده نُمود

شاه جهانی تو به انس و به جان

عبد توام، زنده ز تو گشته هود

ضامن آهو تو، تو امید همه

مانده‌دلانی به دیار رقود

ثامن «حقی» تو ولی در عدد

لُبّ «حقی» و تو به «حقی» عمود

منکر تو مانده خود از اصل خویش

کور بود آن که تو را شد حسود

دشمن تو کافر و خوار و ذلیل

زشت‌نهاد و دل او پر زِ دود

در بر خصم تو بجنگم قوی

بی زره و اسپر و شمشیر و خُود

ای هدف ملک حق، ای بی‌نشان

عشق منی، مهر تو دل را ربود

آن که ندارد به دل از مهر تو

مرده‌دل است و نبرد نفع و سود

ذکر تو راز دل مرد حق است

یار تو دل برده ز گفت و شنود


 

دل دریا

نقش جبینم ز جمال تو شد

ذکر منی تو به رکوع و سجود

هستی من خود بود از فضل تو

از تو رسیده است به من هر چه جود

دل نسپردم به کسی غیر تو

یاد تو در دل، غم من را زدود

عاشقم و عشق من از مهر توست

دل نبرد هرچه بود جز تو سود

پیر من و مرشد من، خود تویی

بر تو به هر لحظه و هر دم سجود!

آمده‌ام بر در این آستان

شاه، پناهی بده ما را تو زود!

چاره به غیر از تو ندارم دگر

در بگشا، جان شده از غم خمود!

ای ثمر زهرهٔ زهرای «حق»

آن که ز دشمن شده بازو کبود

من که به غیر از تو ندارم کسی

تو دل دریایی و من موجِ رود

آه ندارم ز کسی غم به دل

فارغم از قصهٔ عاد و ثمود

این که تو مولای منی خود بس است

بر تو دمادم بفرستم درود


 

نقاره

عاشق نقّارهٔ صحن توام

فارغم از زمزمهٔ چنگ و عود

«حق» ز تو بر من کند این لطف و مهر

مهر تو خود مظهر لطف ودود

اذن دخولم بده ای مهربان!

ذکر تو گردیده نماز ورود

خاک تو در طوس زیارتگه است

تو ثمر ذات حقی در شهود

غربت تو شد سبب غربتم

ورنه ز دل غربت و غم رفته بود

جان و دلم با غم عشقت قرین

مِهر تو شد بهر نکو تار و پود

 


 

« ۲۱ »

حجت حق؛ امام جواد علیه‌السلام

خوش‌نهالی در امامت شد، جواد

شد وجودش سرور اهل جهاد

در امامت چهرهٔ والا شد او

کرده یاران خدا را جمله شاد

یاد بادا، رخصت علمش به دین

حجت حق بوده در ملک عناد

او ستم دیده ز جور جانیان

لعنت حق بر بنی‌العباس باد!

بوده‌اند آن‌ها ستمکاران زشت

شد ستم در دورهٔ آن‌ها زیاد

معرکه نسبت به دین، بسیار شد

دین کشید و شد چه بس سوی فساد

جملگی گشتند خصم فتنه‌گر

مَضحکه گردید دین در آن نهاد

کافر و مؤمن، جهاد حق کنند!

می‌شود بازیچه هردم عدل و داد

ظاهرْ ایمان است و فریادی ز دین

باطنش پر از ستم‌ها بر عباد

معتصم بیگانه از معبود بود

بدتر از شداد و نمرود او بزاد

زهر و زندان و جنایت‌کار، اوست

اُمّ‌فضل آن زهر بر حضرت بداد

ام‌فضلی که بود خصم درون

چون پدر آن معتصم شد خصم باد

ای امام من، که در خانه غریب

عایشه شد خصم جدت بس شداد

غربت منزل، غریبی تمام

چون که انسان می‌شود بی هر نهاد

آشیانِ آدمی فصل اخیر

بوده بر انسان به توشه یا که زاد

در زمان ما شده هم دین غریب

دین به «داعش» شد سگِ ابن‌زیاد

شمر و خولی کم‌ترین اندازه‌اند

پیش داعش، کافران سگ‌نژاد!

شد خوارج خارج از دین نبی

نهروان و طالبان دور از عماد

داعشی برد آبروی کفر و شرک

کرده با نامردمی، دین نامراد

شد عماد حق، مراد اهل دین

در بر قومی پلید و بی‌سواد

دوره دوره بیش و کم دیوانگی است

کرده دین را خالی از لطف مراد

ای نکو! کن یاد از عشق رخ‌اش

مرد حق، آن رادمرد پاکزاد

 


 

« ۲۲ »

دردانهٔ حق؛ امام جواد علیه‌السلام

نور ایمان، روح حق، دین شد جواد

دشمن‌اش ظالم، همیشه بدنهاد

از دو قوم بدسرشت روزگار

دید آن مولا به عمرش بس عناد

او جواد است و محمد، هم تقی

پاک و شاد و دلربا و حق‌نژاد

نوجوانِ علم و عصمت بوده است

هم وجودش مانع ظلم و فساد

آسمانی‌روح، حق‌باور، شریف

بوده هم در دور هستی نیک و راد

حضرت حق چهرهٔ او در نماز

عشق حق را در دل و جان کرده یاد

ظلم بیگانه گرفتارش نمود

هم‌چو نوری که بود در سوی باد

آن عزیزی که خدایش دوست داشت

شد گرفتار زیاد ابن زیاد

جان پاکش بود چون کوه بلند

محکم و پاکیزه‌دامان، پاکزاد

او به‌حق سرزنده گردید از کمال

تا بجوشد از نهانش نخل شاد

دشمنش با آن‌که بوده بس پلید

در مصاف حضرتش شد نامراد

شد جواد حق گرفتار بدان

قوم ناآگاه دور از عدل و داد

کرد ظلم آن تباهان، راه حق

خلوت و بی‌رونق و یکسر کساد

او گل باغ رضا علیه‌السلام ، باب نقی است

که نکو، دل در ره پاکش نهاد!

 


 

« ۲۳ »

رضوان خدا؛ امام هادی علیه‌السلام

چون دهم معصوم، رضوان خداست

رسم عاشق‌های او، دور از ریاسْت

عصمت حق شد نقی لطف تمام

روح حق، خوش در نظر عین صفاست

نازنین روح مطهِّر، هادی است

او تمام خیر و خوبی و رضاست

ظلم بدکاران پریشان کرد، لیک

هر قدَر، تدبیر یک دور قضاست

هست خیر حضرتش بر بندگان

صاحب جود و کرم، لطف و عطاست

او ولی نعمت بود در ملک حق

گرچه از دژخیم در رنج و جفاست

سلسله با وی تمامیت بیافت

در امامتْ بی‌بدیل و رهنماست

نصرت حق شد میان شیعیان

این هدایت از ضمیر ماسواست

چهرهٔ حق است معصوم دهم

نور عصمت، چهرهٔ «یاربّنا» ست

در زمان غربت دین بوده است

چهرهٔ آن دوره، یکسر در جفاست

غربت هادی ، هدایت تازه کرد

این هدایت، هر زمان در سیر ماست

مرد حق کمتر بود در هر زمان

دورهٔ غربت همیشه پربلاست

هر زمان بینی تو دشتی از ستم

خلق این عالَم گرفتار عزاست

این زمان هر چیدمانی دیدنی است

چون که دل با این ستم‌ها آشناست

رفته این دوره ز هر آیین و دین

دین و آیین دم به دم در نارواست

بی‌حیایی گشته آیینی تمام

بزم شهوت در همه نوعش به‌پاست

شد درستی‌ها خطای روزگار

روزگار ما سراسر پر خطاست

گشته انکار خدا غوغای خلق

دین و آیین چهرهٔ فقر و فناست

دانش و علم و هنر پوسیده است!

معرفت رفته، عمل بی‌ادعاست

غربت عصمت، امامت، دین، مگو!

این سه عنوان در جهان، پرماجراست

هادی این هر سه، گمراهان شدند

حرف ظاهر در دهانی خوش‌صداست

جان من بادا، فدای آن غریب!

مهدی این خلق بیچاره کجاست؟

هست فرزند برومندش کریم

هم عطای حق، نکو، از او به‌جاست

 


 

« ۲۴ »

معصوم حق؛ امام نقی علیه‌السلام

رفته بر اولاد پیغمبر جنایات زیاد

از برِ اقوام زندیقِ زیاد بن زیاد

شد نقی معصوم حق، آن صاحب علم و کمال

دید هم از دشمن ملعون بسی ظلم و عناد

گرچه دشمن گشت نابود و حقیقت زنده ماند

از بنی‌العباس مانده انزوای عدل و داد

ماه مظلومی و گل در گلْسِتان عصمتی

هادی خلق خدایی، رهنمایی بر عباد

ظالمانِ کفر و الحاد و عناد از پشت هم

بر ستمکاری مُصرّ بودند و بر جهل و فساد

جور و بی‌رحمی که شد قوت و غذای آن ددان

بی‌خبر از عدل و حق، کشتند مردم در جهاد!

شد جهاد آن پلیدان، کشتن مظلوم زار

از برای کسب عنوان، افتخار و انجماد!

دورهٔ ما همچو آن دوره بود در حد و سبک

کی پلیدی رفته از خلق و کجا کم گشته باد؟!

گشته قانون گرچه بسیار و قواعد هم دقیق!

لیکن افتاده بشر در چرخه‌های سین و صاد

نازنین مردم شمایید ای خطاکاران خلق؟

رفته دین از دست معصومان دنیا در فساد!

عصمت خوبان عالم، عصمت این جانیان؟

این چنین ننگی ندارد هیچ تاریخی به یاد!

شد امام هادی آن نور دل زهرای پاک

غرق ظلم از سوی نامردان عباسی، زیاد

حصر و زهر و درد و دوری از هدایت بهر خلق

کرده غمگینم کنار غربت آن حق‌نژاد

هم تقی و هم نقی و عسگری آن شور عشق

جمله حق‌اند و حقیقت، بهر حق‌اند پاکزاد

شد نکو هردم فدایت ای تو هادی بشر!

تو نقی و هادی خلقی، تویی فریاد و داد

 


 

« ۲۵ »

شفیع اهل حق

هادی راه نجاتی در جهان

چلچراغ نور حق، در راهمان

عصمت حقی و روح داوری

در دل هر ذره هستی هم نهان

تو شفیع اهل حقی، ماه من!

از تو شد لطف خداوندی عیان

پاک و مظلومی و هستی تو شجاع

دین حق از تو گرفته هم امان

رونق دنیا و دین باشد ز تو

چون امامی از برای انس و جان

هادی عالم گرفتار جفا

بوده دنیایش به فصلی در خزان

چون گرفتار جفا شد نور حق

دل‌غمین گردید حتی آسمان

لیک با نور امام عسگری

گشت دنیا ساحت امن و امان

ظلم و بیداد و ستم، فقر و بلا

گشته شومی بشر از کج‌روان

حضرت هادی بدیده هر ستم

دشمنش شد خصم شَر و ناتوان

حضرت هادی صفای عالم است

دشمنانش سحر و جادوی زیان

شد هدایت منصب پاکش ز حق

گشته بر حق جان آن‌حضرت نشان

نصرت دنیا و دین است آن عزیز

دشمنانش بدترین‌ها در زمان

صبر و حلم حضرتش ژرفای دهر

خصم ظالم، یاور هر ناتوان

شمس عالمتابِ هستی بود او

او بود رونق‌سرای خاکیان

ای نکو، هادی امام خویش را

منبع الهام و فیض حق بدان

 


 

« ۲۶ »

رونق دنیا و دین؛ عسکری علیه‌السلام

پایهٔ عرش خدا شد، عسگری

چهرهٔ لطف و عطا شد، عسگری

با وجودش فتنه رفت از دین برون

خوبی و صلح و صفا شد، عسگری

عسگری باب امام حجت است

پاکباز مصطفی شد، عسگری

رونق دنیا و دین است آن‌جناب

حامی هر بینوا شد، عسگری

باب حجت هست آن نیکومرام

رونق دین خدا شد، عسگری

از تلاشش گشته قائم دین حق

جلوهٔ روح رضا شد، عسگری

قائم عالم شد از او استوار

صاحب علم و قضا شد، عسگری

ظلم ظالم کرده دنیا را تباه

آن که حق داده به ما شد، عسگری

چهره‌ساز نور عالم، حضرتش

پرتو نور و ضیا شد، عسگری

گسترانیده است خوبی در جهان

دشمن هر ناروا شد، عسگری

حضرتش لطف و عطای عالم است

دشمن جور و جفا شد، عسگری

دشمن نادان گرفتارش نمود

از قدر لطف قضا شد، عسگری

مظهر کامل بود آن نور پاک

باخبر از ماورا شد، عسگری

مست جانان بود و هم جان جهان

گرچه هردم در عزا شد، عسگری

روح پاک عصمت حق بود و خود

ای نکو، حامی ما شد، عسگری

 


 

« ۲۷ »

قطب عالم؛ عسکری علیه‌السلام

مصطفی شد از دل حق، خوش عیان

علم عالم را هدف شد در جهان

گشت اولاد علی رؤیای حق

از امامت تا به عصمت هم‌چنان

شد امام عسگری خود نور حق

حجت دین در ضمیر انس و جان

بر دل پاکش نشسته حق وزین

آن ولی‌اللّه به پیدا و نهان

شد ولایت با علی نور یقین

از امامت رفت دل تا آسمان!

نور پاک مصطفی باشد ز حق

نور حق، نوری است دور از هر گمان

چهرهٔ عالم بود سِرّ خفی

سِرّی از اسرار آن باشد، زمان

هست عالم سرسرای نور حق

حق کند جلوه به هر ملک و مکان

صاحبان این ولایت زنده‌اند

می‌روند اما به دوزخ، کج‌روان

صاحب عشق و صفا باشد علی

عسگری شد رونق دین بی‌گمان

شد صفابخش دل زهرا علی

عسگری بشکسته پشت ظالمان!

من مطیع عصمتم، بی قید و شرط

هم اسیر عشقشان در هر زمان

چون فدایی امامانم به‌حق

گشته‌اند آن‌ها برایم دلستان

غیر از آن‌ها را ندارد دل قبول

هرکه باشد هر کجا، از این و آن!

ای نکو، او شد سزاوار ثنا

حجت حق در زمین و آسمان

 


 

« ۲۸ »

بارقهٔ امید

دولت حق شد عیان، چهرهٔ ملک و مکان

حضرت حق هر زمان، زد به جهان آشیان

بارقهٔ حضرتش سینهٔ هستی درید

روح مجسم بشد، باب امام زمان

شد پدر حجت و خود به جهان حجت است

حُسن امامت شد او، کرده حقیقت بیان

چهرهٔ رخشان «حق» هست مرا عسگری

دولت بی‌انتها، همت حق شد عیان

حق متجلی در او، او متجلی ز حق

دولت دین شد عیان، با کرَمش هر زمان

رونق دنیا شده، پاک دل و خوش‌مرام

مظهر عشق و صفا، در دو جهان مهربان

حجت حق بر همه، آن گل بی‌خار و خس

حامی پاکی شده، رونق روح جهان

سر ندهد بر ستم، دل ندهد بر جفا

در بر آن دلربا، گشته ستم ناتوان

روح دیانت شده، رونق دنیا و دین

دست حمایت شده، بهر ستمدیدگان

قطب جهان است او، رهبر پاکی و عشق

دور شد از او ستم، رفته از او هر زیان

صاحب سودا شده، رونق دل‌ها شده

سِرّ سویدا شده، رسته چه خوش از گمان

دل زده شد از ستم، رفته از او بیش و کم

چون شده صاحب کرم، حامی هر ناتوان

علم لدنّی در اوست، غیب و معانی از اوست

او قدر است و قضا، در دل سِرّ و عیان

قدرت عالم از اوست، همت هر مؤمن است

سِرّ دل آدم است، در دل هستی روان

ظلم ستم‌پیشگان خَسته دل حضرتش

جان نکو از ستم، گشته بسی دل گران

 


 

« ۲۹ »

اساس دین

ز دست دشمنان، فریاد فریاد!

رسید از جور آنان بر تو بیداد

ز حصر و منع و بیدادش چه دیدی؟

که خصم‌اش شد بد از نمرود و شداد

نمی‌دانم چه دیدی از ستم‌ها

ستمگر بود غرق ظلم و اِلحاد

چه گویم از سم و زهر هلاهل

که داده جان ناسوت تو بر باد!

بیاید حجت و کوبد ستم را

که تا گردد دل خوبان کمی شاد

ستم کردند جمله مرد حق را

گرفته از پی‌اش مردانِ آزاد

گرفتار ستم گردید حضرت

ولی دین را به‌خوبی کرد بنیاد

بود علم و عمل دو رکن هستی

به‌جز این دو، نه خیر است و نه امداد

بشد علم و عمل رفتار مولا

اساس دین شد از این هردو آباد

بشر شد بی‌خبر از این چنین امر

شکسته در بر حق عدل و هم داد

پدید آمد غم از جهل و خرابی

بشر شد عامل هر ظلم و افساد

گمانم این جهان نابود گردد

اگر گردد رها از خیرِ ارشاد!

تباهی می‌کند نابود ما را

چه کس ظلم و ستم در ریشه بنهاد؟!

خدایا کن، تو خوبی را حمایت

که تا گردد درستی باز ایجاد

نکو! کوته کن این گفتار غمبار

که دل دارد هوای داد و فریاد

 


 

« ۳۰ »

دل پر مهر

نیمه شعبان؛ شب قدر وجود

سرور عالم تویی، ای صاحب عصر و زمان

رونق آدم تویی، ای آشنای انس و جان

نوگل زهرای اطهر، خود امام خاتمی

خاتم پیغمبران را گشته‌ای نام و نشان

نیمهٔ شعبان شب قدر و تویی قدر وجود

تو امامی بر دو عالم، برتر از ملک و مکان

غایت خلقت شد آدم، غایت آدم تویی

بوده سرتاسر جهان، جسم و تویی عین جهان

جان فدای زلف پر پیچ و دل پر مهر تو

یار مظلومان تویی، ظالم ز تو بیند زیان

فرصتی باید که تا عالم کنی زیر و زبر

قائمی بر سیف و تو پا در رکابی بی‌امان

نوگل زهرا دل ما خون ز دست دشمن است

دین و دنیا گشته از این‌ها پر از درد و فغان

رفته از عالم امید و رونق و آزادگی

سربه‌سر در بند دنیا، گشته هر پیر و جوان

حاکم دل‌ها شده شیطانِ بی‌باک و پلید

گرچه شیطان کم ز شاگرد است نزد حاکمان!

بوده شوقم این که بینم طلعت ماه تو را

در کنارت بندگی آرم به خیرات حسان

گشته‌ای پیر نکو ای مرشد و معشوق من

عاشقم بر قهر و بر مهرت، به خود ما را رسان!

 


 

« ۳۱ »

شمس وجود


 

نوگل زهرا علیهاالسلام

جان فدای تو عزیزی که گل زهرایی

نوگل باغ رسولی و به من مولایی

وارث شیر خدایی و ولی اللّه‌ِ حق

زادهٔ آن خلف پاکی و بی‌همتایی

ختم ختمی به امامت به ولایت یکسر

با کمالی و جمالی و مه زیبایی

تو حیاتی به حیات و همه نوری به ذوات

باطنی بر همه پنهان و تو خود پیدایی

تو بلندی و بلندی به تو گردد ظاهر

بر قد و قامت هر مرتبه تو بالایی

صاحب سِرّی و سِرّی به سراپردهٔ غیب

وحدتی بر خُم و بر خُم صفا صهبایی!

سینهٔ طوری و صحرای غزالان حریف

موج دریای امیدی و به حق سیمایی

سیر دوری و تویی غایت هر سیر و سلوک

تو به حق زمزمهٔ عشقی و هم آوایی

گرچه دوریم ز تو و بی‌خبریم از حالت

لیک تو شمس وجودی، همه جا با مایی!

صاحب قدرتی و تیغ دو سر در پیشت

هرچه اسباب بزرگی است همه دارایی

یار مظلومی و با ظالم دون هستی خصم

تو به حق یار و به باطل قَدِ بی‌پروایی

شد دلم در نظر دولت فردایت خوش!

خوش دلم این که مرا هست چنین رعنایی

شد نکو منتظر دیدن رویت ای ماه!

تو امامی به جهان و به نکو آقایی

 

مطالب مرتبط