محبوبی در رؤیت محبوبْ مستغرق است، ولی غم وصل و درد فراق نیز با اوست. محبوبی هنگامی که از غم این دلِ محزون، ولی سرمست میگوید، محبوبْ برای او ناز میآورد؛ نازی که محبوبی خریدار آن میگردد و از ناز حقتعالی که در چهرهٔ آتش و درد عشق و بلاها میباشد، استقبال میکند. حقتعالی نیز دمی که میخواهد برای خویش غزل عشق ساز کند، گوش به ترنمهای دل محبوبی میسپارد.
دلی که نوای آن را پایانی نیست و هر آهنگی را در خود دارد. آهنگی که به خلوص نواخته میشود و نوایی که صاف و بیپیرایه است و خَش دلآزارِ «غیر» و «خودخواهی» از آن دور است؛ وگرنه ولی محبوبی الهی رند تشنهلبی است که سیراب، بینیاز و در کمالِ استغناست:
ای نگار نازنین، ناز و ادایت تا به کی؟
جان زدی آتش، بیا آلوده کن دل را به می
خنکای وفا را تنها از وفاداری رفیقی میتوان یافت که بیزوال و پایدار باشد و آن رفیق پایدار، جز پرودگار نیست. حقتعالی هر بنده را به عشق در آغوش خود گرفته است و انتظار آن را میبرد که بنده بوسهای گرم بر رخسار او آورد و بزم محبت برپا کند؛ ولی عاشقِ خرسند به آنچه که برای وی هست، تلاشی عاشقانه و در خور برای این بزم وصل و همآغوشی با حقتعالی ندارد؛ در حالی که خداوندِ مرحمت و عشق، دلی ریش ریشْ از انتظارِ مهرورزی و مرحمتپردازی بنده، دارد؛ و ولی محبوبی را در عشق خود مستغرق میدارد؛ عشقی که خریدار نازهای معشوق میگردد و برای آن، لحظه به لحظه تشنهتر میگردد:
ای به قربان تو و غنج و تبسّمهای تو
تشنهام بر جرعههای می، به چنگ و ساز و نی
محبوبی مدام دل به حق میدهد و بر رضای حقتعالی میماند، اما میسوزد، تشنهتر میشود و میسازد؛ هرچند این تشنگی از جنبهٔ خلقی محبوبی است، جنبهٔ حقی بر آن غالب و چیره است و از آن جدایی ندارد.
کسی که جامی شراب عنایت روحانی در محفل قدسی حقتعالی زده باشد، مجنون میگردد و بیعار، و دیگر قهر چنگ و لطف ساز و نی برای او تفاوتی ندارد، بلکه او در هر جمالی جلالی و در هر جلالی چهرهٔ لطف و جمال را مشاهده میکند و کمالنگر میگردد.
این عشق است که هستی محبوبی را به حق رسانده و جز با قامت یار و ذات بیتعین، معنا نمییابد و به بیشماره (صفر) و بیوصفی مینشیند و در عشق جمعی مستغرق میگردد. کسی که چهرهٔ جمعی عشق را دارد این توان را دارد که با همه مهربان باشد؛ هرچند آنان بدخواه و دشمن او باشند. او از هر چیزی رضاست. عشق تا چهرهٔ جمعی به خود نگیرد، پاک نیست. عشق پاک، بدون جمعیت ممکن نیست. جمعیت، تحقق تمامی صفات پرودگار در خود و وصول به تمامی اسمای الهی است. عشقی که همنشینی با ذات حقتعالی دارد:
جان فدای روی شاد و چهرهٔ عشق تو باد
وصف خود بگذار و ذاتم ده بهدور از هرچه شی
این نگاه، نهایت به وحدت میانجامد و بنیاد دویی را بر میاندازد و مرگ سرد تن را سبب میشود؛ مرگی که باز نمیتواند جان اندوه و غم را از او بگیرد و بار سترگ آن را اندکی از این اسیر سِیرِ تماشا و آرزومند وصل بکاهد و تنها سفارش بردباری برای او دارد.
دیده دل غوغای هستی در حضور حضرتت
دل نمیخواهد دگر رخسار و رفتاری ز فی
وصول به ذات بدون اسم و رسم، دل محبوبی را مست و سرخوش میدارد و او را از سایهٔ غیر و مرحمتهای او، فارغ و راحت میسازد و رؤیایی بهجتانگیز از چهرهٔ دلربای قرب حق به او میچشاند. حقتعالی با جمال عشق خود بر دل محبوبی تکیه میزند و او را از قهر جلالِ هجر ذات دور میدارد؛ تکیهگاهی که غوغایی از تمام ماجراست و هر سایهای را در خود دارد:
قهر تو در من بود هجران ذات بیمثال
شد نکو قرب ظهور و کرده او هر سایه طی
کسی که قرب ظهور و مقام جمعی عشق را دارد، هر سایهای با اوست، به این معنا که از نهادِ هر ذره و دل او باخبر و آگاه است و مسیر ویژه و طبیعی هر کسی را میشناسد. در جای دیگر گفتهایم ولی محبوبی با سریانی که از باب حضور حقتعالی در دل خود و ولایت و قرب اعطایی او دارد، همواره هویتی مَعی، ساری و قیومی با تمامی پدیدهها دارد و هر درد یا خوشامدی نخست بر دل اوست که مینشیند.