بزم غمزه

به نام آن که نیست مانندش

(۱)

(۲)

مویهٔ: ۲۲

بزم غمزه

حضرت آیت‌اللّه العظمی محمدرضا نکونام (مد ظله العالی)

استقبال بیست غزل خواجه رحمه‌الله

(۴۲۱ ـ ۴۴۰)

(۳)

بزم غمزه


شناسنامه

سرشناسه : نکونام، محمدرضا‏‫، ۱۳۲۷ -‬
‏عنوان قراردادی : غزلیات .شرح.
‏عنوان و نام پديدآور : بزم غمزه: استقبال بیست غزل خواجه حافظ شیرازی(۴۲۱- ۴۴۰) / محمدرضا نکونام.
‏مشخصات نشر : تهران : انتشارات صبح فردا‏‫، ۱۳۹۷.‬
‏مشخصات ظاهری : ‏‫۹۴ ص.‬
‏فروست : نقد و استقبال خواجه حافظ شیرازی؛ ۲۲.
‏شابک : ‏‫دوره‬‏‫ : ۹۷۸-۶۰۰-۳۹۷-۰۸۱-۶‬ ؛ ‏‫‭ ۹۷۸-۶۰۰-۳۹۷-۰۵۶-۴‬‬
‏وضعیت فهرست نویسی : فیپا
‏موضوع : حافظ، شمس‌الدین محمد، – ۷۹۲ق . دیوان– نقد و تفسیر
‏موضوع : Hafiz, Shamsoddin Mohammad, 14th century . Divan– Criticism and interpretation
‏موضوع : شعر فارسی — قرن‏‫ ۸ق.‏‬ — تاریخ و نقد
‏موضوع : Persian poetry — 14th century — History and criticism
‏شناسه افزوده : حافظ، شمس‌الدین محمد، – ۷۹۲ق . دیوان. شرح
‏شناسه افزوده : Hafiz, Shamsoddin Mohammad, 14th century . Divan .Commentaries
‏شناسه افزوده : نقد و استقبال خواجه حافظ شیرازی[ ج.] ۲۲.
‏رده بندی کنگره : ‏‫‭PIR۵۴۳۵‏‏‫‭/ن۸ب۴ ج.۲۲ ۱۳۹۷
‏رده بندی دیویی : ‏‫‭۸‮فا‬۱/۳۲
‏شماره کتابشناسی ملی : ۵۲۳۷۸۹۵

 

(۴)


فهرست مطالب

۹

پیش‌گفتار

۱۹

غزل: ۱

استقبال: چرخش دور وجود

۲۲

غزل: ۲

استقبال: دریای همت

۲۸

غزل: ۳

استقبال: سر آزادگی

۳۲

غزل: ۴

استقبال: قطره به قطره

(۵)

۳۵

غزل: ۵

استقبال: گنج و گدا

۳۸

غزل: ۶

استقبال: وادی طور

۴۱

غزل: ۷

استقبال: بزم غمزه

۴۶

غزل: ۸

استقبال: کار و خدمت

۵۰

غزل: ۹

استقبال: سفیر نفَس‌ها

۵۳

غزل: ۱۰

استقبال: خندهٔ نگار

۵۶

غزل: ۱۱

استقبال: نور خدا

(۶)

۶۰

غزل: ۱۲

استقبال: همت دولت حق

۶۴

غزل: ۱۳

استقبال: فتنه و شرّ

۶۷

غزل: ۱۴

استقبال: نشان مرد خدا

۷۱

غزل: ۱۵

استقبال: شمع بالینم

۷۵

غزل: ۱۶

استقبال: یار دیرینم

۷۹

غزل: ۱۷

استقبال: یار نظر کرده

۸۲

غزل: ۱۸

استقبال: دیدهٔ گریان

(۷)

۸۶

غزل: ۱۹

استقبال: مدار بر مدار

۹۱

غزل: ۲۰

استقبال: آه بشکسته

* * *

(۸)


پیش‌گفتار

محبی رؤیت‌هایی مقطعی دارد و در همین رؤیت‌ها نیز به تشویش‌های ذهنی و به شگفتی و استبعاد مواجه می‌شود که آیا این چه بود؟ چه بسا آن موقعیت رؤیتی از دست می‌رود و محبی هنوز در شگفتی ذهنی و دهشت خود با خویش درگیر می‌باشد. این امر در سلوک ـ که گاه تصمیم لحظه‌ای سرنوشتی را متغیر می‌گرداند و در آن، شیطانی چون عزازیل در زیباترین چهره رهزن می‌گردد ـ بسیار حایز اهمیت است؛ به‌گونه‌ای که محبی را در انتخاب درست درمانده می‌گرداند. چه بسیار افرادی که دام تسویل شیطان را الهامی رحمانی پنداشته‌اند. به هر روی، محبی نه وصل مدام دارد و نه به رؤیت ذات می‌رسد؛ اما گاه‌گاهی در موقعیتی خاص، رؤیتی از جلوه‌های خدا دارد و قبسی یا نور آتشی او را در همان تحیر خویش به خود می‌خواند. محبی رؤیت‌های جزیی خود را با مددگرفتن از دم استاد محبوبی و خدمت به او دارد. در حقیقت، این استاد محبی است که او را رؤیت می‌بخشد:

(۹)

در خرابات مغان نور خدا می‌بینم

این عجب بین که چه نوری ز کجا می‌بینم

محبوبی در کوجک‌ترین پدیده‌ای که به آن ذره اطلاق می‌شود، نور خدا را می‌بیند؛ آن هم نور همای ذات را بدون آن که این امر برای او شگفتی و استبعادی داشته باشد. او در مشاهدهٔ ذات در هر ذره، مشتاق‌تر، مصفاتر، ناب‌تر و نورانی‌تر می‌شود:

من به ذرّات جهان نور خدا می‌بینم

نه عجب بین که چه نوری ز کجا می‌بینم

محبی، بسط و اطلاق ندارد و قید می‌پذیرد. قیدهایی که محبی را احاطه کرده، شرک است. او باید این زنجیرها را یکی یکی از خود بردارد. سلوک محبی، مسیری شرک‌سوز است. «غیر» دیدن، شرک بوده و شکستن حرمت خداوند و ظلم به او می‌باشد و خداوند نسبت به آن غیرت می‌ورزد: «إِنَّ اللَّهَ لاَ یغْفِرُ أَنْ یشْرَک بِهِ وَیغْفِرُ مَا دُونَ ذَلِک لِمَنْ یشَاءُ وَمَنْ یشْرِک بِاللَّهِ فَقَدِ افْتَرَی إِثْما عَظِیما»(۱) سخت شرک‌زدایی از باطن است. محبی به شرک‌های متنوع با لایه‌های ضخیمی مبتلاست. او باید این شرک‌ها را که هم‌چون غده‌های سرطانی است، با بردباری و صبوری و با تحمل دردهای فراوان، ذره ذره و یکی یکی از خود بزداید. نمونه‌ای از این شرک‌های قبض‌ساز و پای‌بندساز در بیت زیر آمده است:

۱٫ نساء / ۴۸٫

(۱۰)

کیست دُردی‌کش این میکده یا رب که درش

قبلهٔ حاجت و محراب دعا می‌بینم

محبوبی جز اطلاق و بسط ذات و توحید محض و یکتایی معشوق و بیتایی محبوب نمی‌یابد. او یار همیشه وفاداری است که یکه‌شناس دلبر هرجایی خویش می‌باشد؛ دلداده‌ای که دل هر ذره‌ای را محفل صفای ذاتِ تنهانگار خویش می‌بیند:

قبلهٔ ذرّه به‌هر سو که بود، ذات هماست

ذره‌ذره همه عالم به صفا می‌بینم

محبی، نگاه وحدت به عالم و آدم ندارد و از دعوا و درگیری ـ که مصادیق بارزی از شرک هستند ـ پر است. در نظرگاه وحدت، یک ذات وجودی و یک حقیقت می‌باشد که آفریده‌های او مظاهر وی و تعینات او می‌باشند و مَظهر از مُظهر جدایی ندارد؛ اما محبی در قبض خود، تنها خانهٔ خدا را می‌بیند و ملک‌الحاج را جلوه‌گری مستقل و امیری فخرآور می‌پندارد:

 جلوه بر من مفروش ای ملک‌الحاج که تو

 خانه می‌بینی و من خانهْ خدا می‌بینم

محبوبی، دنیازدگان را شهریاران ظاهر می‌شناسد که در گذر دهر، فنا می‌پذیرند و همه به حکم «کلَّ یوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ»(۱)

۱٫ رحمن / ۲۹٫

(۱۱)

باقی است، حقیقت است. او لطف وحدت را در تمامی مظاهر رؤیت و وصول دارد و با کسی درگیری نداشته و بر هیچ پدیده‌ای خرده نمی‌آورد؛ البته به حکمی که دارد از جمله ظلم‌ستیزی و ظالم‌سوزی، عمل می‌آورد:

مکن عیبش که بود مالک ناسوت و دهر

خانه و خانه‌خدا را به خدا می‌بینم

محبی در نگاه به خود نیز دچار سطحی‌اندیشی و نیز شرک است و از غوغای عشق و مستی و از سوز و ساز چیره بر عوالم ربوبی بی‌خبر است و لاف عاشقی و لطف می‌زند. البته محبی برای شرک‌زدایی از خود نیازمند «سوز دل، اشک روان، نالهٔ شب و آه سحر» می‌باشد؛ اما مصیبت خودبینی و شرک غیربینی، عقیدت سالک محبی است که حتی در همین ابزارها نیز با حقیقت خارجی هماهنگی ندارد و او را به جهل در شناخت تمامی پدیده‌ها و انحراف از حق و مشغول شدن به خود این امور می‌کشاند:

سوزِ دل، اشک روان، نالهٔ شب، آه سحر

این همه از نظر لطف خدا می‌بینم

چشم و دل محبوبی از خدا پر است. برای محبوبی، «غیر» نیست. او که میهمان محفل ذات می‌باشد، در مقامی برتر از عوالم آفرینش و خلق و در عالم موهبتی ربوبی لطف بی‌نشانی، تمامی تعینات ـ از جمله شب و مستی و سحر ـ را در دامان غوغای خود دارد و اوست که شب و

(۱۲)

سحر را در تدبیر حکمت خود آورده است. عشق و مستی، ماجرای محبوبان است و بس، و دیگران تنها لاف عاشقی را دارند:

شب و مستی و سحر در بر غوغای ماست

جملگی از نظر لطف شما می‌بینم

محبی تشبه به معرفت دارد و در اندیشه و ذهن خود بر عشق می‌فلسفد. او به عارفان تشبه ذهنی و اندیشاری می‌جوید، اما دل عارف سینه‌چاک که پهنهٔ اطلاق هستی و پدیده‌های آن را به‌گونهٔ حضوری با خود دارد، با او نیست و خود او نیز بر آن معترف است. این قیدهای سنگین، اندیشه‌ای حساب‌ورز به او می‌دهد و آوردن ندای «رَبِّ لاَ تَذَرْ عَلَی الاْءَرْضِ مِنَ الْکافِرِینَ دَیارا»(۱) مناجات برای او خوشایندتر است؛ گویی بار کردار بندگان خدا بر او سنگینی می‌کند که او را چنین خسته، نالان، بی‌قرار، آزرده و رنجور ساخته است که حتی فرزند دلبند خویش را نیز غفلت می‌کند:

خواهم از زلف بتان نافه‌گشایی کردن

فکر دور است همانا که خطا می‌بینم

اندیشه و فکر از ساحت ذات حق‌تعالی دور است. بر شدن به عوالم ربوبی و شناخت آن‌ها، تنها با شهپر دل اطلاقی و قیدگریز ممکن می‌شود؛ دلی که شمیم عطر مشک‌بیز صفای عاشقی آن وصف

۱٫ نوح / ۲۶٫

(۱۳)

«فَلَعَلَّک بَاخِعٌ نَفْسَک عَلَی آَثَارِهِمْ إِنْ لَمْ یؤْمِنُوا بِهَذَا الْحَدِیثِ أَسَفا»(۱) دارد:

زلف آن بت که بود نافه‌گشای هستی

خوش تو گفتی که همه فکر خطا می‌بینم

محبی از خدا، خداانگاری دارد. این خیال محبی است که برای او نقش خدا می‌زند؛ آن هم نقش تجلی‌های بسیار رقیق که البته محبی را به لطف جمال خود وابسته ساخته است و غیری را می‌جوید تا از شیرینی آن با وی هم‌سخن شود و شرک خود را با او سهیم شود:

هر دم از روی تو نقشی زندم راه خیال

با که گویم که در این پرده چه‌ها می‌بینم؟

محبوبی از خدا، خداداری دارد. او خدا را، هم در خلق می‌بیند و هم بالاتر از آن، در حق رؤیت می‌کند و حق را در چهرهٔ اطلاقی حق، عشق می‌پردازد. او در خلق نیز حق را دارد و نه تنها کلیمی جز حق ندارد، بلکه حق است که برای حق، سازِ سخن عشق دارد و با آهنگ بسیط حق و با نگاه ساده و صمیمی ربوبی می‌گوید که زیبایی‌ات را دوست دارم ای نگار نازنین:

نشدم فکر خیال و نه دم دل به قرار

دیده‌ام نزد رُخ‌اش گو که چه‌ها می‌بینم

محبی در همه‌جا قیچی برش دارد و تیغ تقسیم به میان می‌آورد و

۱٫ کهف / ۶٫

(۱۴)

سحر را از نیم‌روز تموز و مشک ختن را از غیر آن جدا می‌کند و اندکی از بهترین خوشایندهای نفسانی را برای خود می‌گیرد و بسیاری را به شبکهٔ قبض می‌اندازد و از آن‌ها روی می‌گرداند؛ گویی خط ممتد شرک خود را فقط سوزن‌هایی بسیار خرد و جزیی و اندک بر نقطه‌هایی تکررناپذیر، آن هم با مایهٔ خودبینی و خودراضی وارد می‌آورد:

کس ندیده است ز مشک ختن و نافهٔ چین

آن‌چه من هر سحر از باد صبا می‌بینم

محبوبی بر هر پدیده و حادثه‌ای رضاست و در رضایت خود نیز بقای حکمی حقی دارد. محبوبی، تمامی پدیده‌ها را بر فطرت بندگی خدا یافته است و نه فقط بوی خوش کوی معشوق ـ آن هم از نسیم صبا ـ بلکه شمیم ذات یار را از دل هر ذره‌ای می‌بوید و به آن، عاشق و رضاست. رضایت محبوبی، رضایتی موهبتی است. او محبوبی خداوند است که خداوند از او رضاست و او نیز به رضایت موهبتی، از خداوند، رضایت عاشقانه دارد بی آن‌که خودی خلقی در آن داشته باشد:

نافهٔ آهوی چین و ختن‌ات هست مثال

رخ یارم به شب و روز رضا می‌بینم

محبی، عشق خود را به سرسپردگی می‌آلاید و به آن رنگ تملق می‌دهد و شوق معشوق را بارگاهی می‌سازد شاهانه که گویی مشتاقی وی او را صاحب‌منصب باشکوه و پرعافیت آن بارگاه ساخته است:

(۱۵)

منصب عاشقی و رندی و شاهدبازی

همه از تربیت لطف شما می‌بینم

عشق برای محبوبی است و بس. عشق، بلاخیز است و طریق محبوبی راه بلاکشی و دربه‌دری و مصیبت است؛ آن هم به عشق حق‌تعالی. عشق پاک، بی‌طمع و سیر سرخ و خونین محبوبی چهره در چهره و نقطه به نقطه، رخ حق‌تعالی است و رندی نفسانی و شاهدبازی خلقی برای محبوبی ـ که جمال زیبای حقیقت را در رؤیت خود دارد ـ جایی ندارد.

نه به عاشق شده منصب، که بلا قسمت اوست

رندی و بازی شاهد نه روا می‌بینم

محبی خداانگار که برای خدا شکوه دربار شاهان را در خیال خویش می‌پرورد، آن را چونان دایره‌ای می‌داند که همهٔ صاحب‌منصبان را با منزلتی یکسان به معشوق می‌رساند و به آن شادان است؛ به تعبیر قرآن‌کریم: «کلُّ حِزْبٍ بِمَا لَدَیهِمْ فَرِحُونَ»(۱) علیهم‌السلام

نیست در دایره یک نقطه خلاف از کم و بیش

که من این مسأله بی‌چون و چرا می‌بینم

محبوبی با آن‌که دل هر ذره را مأوای زیارت ذات حق به صورت وجودی یافته است، نظرگاهی طولی به پدیده‌ها دارد و به حکم «لا تکرار فی التجلی»، هیچ پدیده‌ای را در عرض دیگری قرار نمی‌دهد و با توجه به قرب و بعد متغایر آن‌ها، برای هر یک، اسمی قرار می‌دهد

۱٫ مؤمنون / ۵۳٫

(۱۶)

و البته همین قرب و بعدهاست که بی‌نهایت ماجرا می‌آفریند و هر آن‌چه که در گِل خلق گرفتار مانده است را به تفلسف و نارضایتی می‌کشاند:

نقطهٔ دایره باشد چه بگویم بر تو

گرچه هر ذرّه پر از چون و چرا می‌بینم

جناب خواجهٔ شیرازی که در طریق محبت به جرعهٔ یقظه، محبی تشبهی گردیده است، حق را در چهرهٔ خلق جست و جو می‌کند و نظربازی خویش را از سر محبت می‌شمرد که جای طعنه و عیب‌جویی ندارد:

دوستان عیب نظربازی حافظ مکنید

که من او را ز محبان خدا می‌بینم

محبوبی که در هستهٔ مرکزی ذات، چشم و دلی سیر از رؤیت جمال بسیط و اطلاقی و بی‌تعین و هرجایی حق‌تعالی دارد، افزون بر دیدار حق در حق، خلق را نیز در چهرهٔ حق می‌بیند. میان مشاهدهٔ حق در خلق و طریق سلوک شرک‌سوز محبی با رؤیت خلق در حق و قرب محبوبی، تفاوت بسیاری می‌باشد که اولی اگر فقط لحاظ خلقی داشته باشد و خلق بی‌لحاظ حق‌تعالی لحاظ شود، تفرقه، غفلت و حواس‌پرتی و غیربینی است و نظربازی با لحاظ حقی، تشبه‌جستن ناقص به اهل جمع است و طریق محبوبی که خلق با حق و فعل و ظهور با فاعل و ذات دیده می‌شود، جمعیت کمالی می‌باشد. محبوبی، واجد اقتدار و حقانیت جمعیت حق و خلق می‌باشد و با

(۱۷)

جمعیت اطلاقی خویش هر پدیده‌ای را در دامان خویش دارد و صفای او به عشق، هر ظهور و نمایشی را به آغوش آورده است. محبوبی دل به آن‌چه هست می‌بندد. او غیر نمی‌یابد تا به آن دل ببندد یا بخواهد به چهرهٔ آن، نظرباز گردد، بلکه خلق برای او هم‌چون اتاق زلیخاست که جز لطف جمال نگار و رونق چرخ و چین یار در آن نیست:

تو محبی به حقیقت تو نه محبوب شدی

این دو از هم به سراپا، چه جدا می‌بینم

رونق دل شده از چهره و زلف یارم

چهرهٔ عشق و صفا را ز خدا می‌بینم

شد نکو صاحب سینه به سراسر لطفش

رونق «حق» به دلم در همه‌جا می‌بینم

ستایش برای خداست

(۱۸)


غزل شماره ۴۲۱ : دیوان حافظ

خواجه:

عمری است تا من در طلب هر روز گامی می‌زنم

دست شفاعت هر دمی در نیکنامی می‌زنم

بی‌ماه مهرافروز خود تا بگذرانم روز خود

دامی به راهی می‌نهم مرغی به دامی می‌زنم

نکو:

چرخش دور وجود

من در وصال یار خود، هرلحظه گامی می‌زنم

بی هر شفاعت در برش، دم بر دمِ کامی می‌زنم

فارغ ز غیرم بی‌صدا، گشته وصول من به‌پا

عشق رخ‌اش باشد به بر، کی حرف از نامی زنم

(۱۹)

خواجه:

تا بو که یابم آگهی زان سایهٔ سرو سهی

گلبانگ عشق از هر طرف بر خوش‌خرامی می‌زنم

هرچند آن آرام دل دانم نبخشد کام دل

نقش خیالی می‌کشم فالِ دوامی می‌زنم

اورنگ کو گلچهر کو نقش وفا و مهر کو

حالی من اندر عاشقی داوِ تمامی می‌زنم

دانم سر آرد قصه‌ام چندان نماند غصه‌ام

زین آه خون‌افشان که من هر صبح و شامی می‌زنم

نکو:

باشد دلم خود در برش، در دست من شد پیکرش

آسوده از غیرش شدم، من خوش‌خرامی می‌کنم

بی‌فال و داغی این دل زارم دهد کام تمام

در محضرش هر لحظه خوش، داوِ تمامی می‌زنم

در چرخش دور وجود افتاده‌ام در هر نمود

من بوسه‌هایی بر لبش هر صبح و شامی می‌زنم

(۲۰)

خواجه:

با آن‌که از خود غایبم وز می چو حافظ تایبم

در مجلس روحانیان گه‌گاه جامی می‌زنم

نکو:

من گرچه از خود غایبم در محضر او حاضرم

از لطف بی‌پایان او دلدار، خامی می‌زنم

باشد نکو دلداده‌ای، یکسر ز خود افتاده‌ای

از عشق بی‌همتای تو، دوری ز دامی می‌زنم

(۲۱)


غزل شماره ۴۲۲ : دیوان حافظ

خواجه:

من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم

محتسب داند که من این کارها کم‌تر کنم

چون صبا مجموعه گُل را به آب لطف شُست

کج‌دلم خوان گر نظر بر صفحهٔ دفتر کنم

نکو:

دریای همت

من همان مستم که ترک شاهد و ساغر کنم

محتسب خود کیست تا من مستی‌ام کم‌تر کنم

رفتم از دنیا و دین و فتنه و سالوس زهد

حاجتم نی تا نظر بر صفحهٔ دفتر کنم

(۲۲)

خواجه:

لاله ساغر گیر و نرگسْ مست و بر ما نام فسق

داوری دارم بسی، یارب که را داور کنم؟

عشق دردانه‌ست و من غوّاص و دریا میکده

سر فروبردم در این‌جا تا کجا سر برکنم

گرچه گَردآلود فقرم، شرم باد از همتم

گر به آب چشمهٔ خورشید دامن تر کنم

نکو:

دل کشیدم از همه ظلم و ستم، ریب و ریا

حاکمم «حق» باشد و کی رو به هر داور کنم؟

من شدم غوّاص دریای حقیقت بی‌امان

گر فرو بردم به «حق»، بازم ز «حق» سر برکنم

دورم از فقر و زِ لطفش غرق بحر همتم

همتم پَر می‌کشد بر دامنش دل تر کنم

(۲۳)

خواجه:

من که دارم در گدایی گنج سلطانی به دست

کی طمع در گردش گردون دون‌پرور کنم؟

من عاشقان را گر در آتش می‌پسندد لطف دوست

تنگ‌چشمم گر نظر بر چشمهٔ کوثر کنم

عهد و پیمان فلک را نیست چندان اعتبار

عهد با پیمانه بندم، شرط با ساغر کنم

نکو:

از گدایی و ز سلطانی بسی ننگ آیدم

دوری از دونان و از افراد دون‌پرور کنم

گر که یارم آتش اندازد به دیده، منّتم

ورنه کی من دوری از آن چشمهٔ کوثر کنم؟

دل نبسته هیچ پیمانی و عهدی جز به یار

غیر یارم دور بادا، کی هوس ساغر کنم؟

(۲۴)

خواجه:

بازکش یک‌دم عنان ای تُرک شهرآشوب من

تا ز اشک و چهره، راهت پُر زر و گوهر کنم

با وجود بی‌نوایی روسیه بادم چو ماه

گر قبول فیض خورشید بلند اختر کنم

من که امروزم بهشتِ نقْد حاصل می‌شود

وعدهٔ فردای زاهد را چرا باور کنم؟

نکو:

غیر دلبر هیچ گوهر زینت جانم نشد

اشک و آه و سوز و دردم در برش گوهر کنم

دورم از هر بینوایی، چهرهٔ دلبر منم

صدهزاران حشمتم را همره اختر کنم

این بهشت نقد تو از فکر کوته‌بین توست

نقد تو نسیه بود، فردای تو باور کنم

(۲۵)

خواجه:

شیوهٔ رندی نه لایق بود طبعم را، ولی

چون در افتادم، چرا اندیشهٔ دیگر کنم

دوش لعل‌ات عشوه‌ها می‌داد عاشق را، ولی

من نه آنم کز وی این افسانه‌ها باور کنم

گوشهٔ محراب ابروی تو می‌خواهم ز بخت

تا در آنجا همچو مجنون درس عشق از بَر کنم

نکو:

دل گرفتم از سر رندی و زهد پر ریا

حضرت «حق» شد به دل، کی من به دل دیگر کنم؟

لعل لب با نرگس و آن زلف پر پیچ و بلند

شد محال آن‌که ز تو چیزِ دگر در سر کنم

طاق ابرویش زدم در دل به قدی بس بلند

درس عشقم شد تمام و عشق در آذر کنم

(۲۶)

خواجه:

وقت گُل گویی که زاهد شو به چشم و جان، ولی

می‌روم تا مشورت با شاهد و ساغر کنم

زهد وقت گل چه سودایی است، حافظ هوش دار!

تا اعوذی خوانم و اندیشهٔ دیگر کنم

نکو:

وقت گل ظرف دلم شد سایهٔ رخسار او

شاهد و مشهود او، من رو بر آن دلبر کنم

زاهد و سالک، دو طفل راه باطل گشته‌اند

بی وصول باید که تا اندیشهٔ آخر کنم

شد نکو را دلبری دور از سر سستی و غیر

دلبرم بَه‌بَه چه حوری قصد آن یاور کنم

(۲۷)


غزل شماره ۴۲۳ : دیوان حافظ

خواجه:

صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم؟

تا به کی در غم تو نالهٔ شبگیر کنم؟

دل دیوانه از آن شد که پذیرد درمان

مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم

نکو:

سِرِّ آزادگی

دلبرم با تو بود دل، به تو تدبیر کنم

گرچه در وصل تواَم، نالهٔ شبگیر کنم

دل دیوانه منم، تیغ بکش، خونم ریز

دل خود با سر و موی تو به زنجیر کنم

(۲۸)

خواجه:

وآن‌چه در مدت هجر تو کشیدم هیهات

در دوصد نامه محال است که تحریر کنم

با سر زلف تو مجموع پریشانی خویش

کو مجالی که یکایک همه تقریر کنم؟

رند و یک‌رنگم و با شاهد و می هم‌صحبت

نتوانم که دگر حیله و تزویر کنم

نکو:

وصل تو کشته مرا، دور نگشتم از تو

در برت سوز دلم را همه تحریر کنم

زلف آشفتهٔ تو کرده پریشانم سخت

فرصتی ده که برت یک‌سره تقریر کنم

رندی سالک بیچاره بود ریب و ریا

تو کنی، من نتوانم چو تو تزویر کنم

(۲۹)

خواجه:

آن‌زمان کآرزوی دیدن جانم باشد

در نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنم

گر بدانم که وصالِ تو بدین دست دهد

دین و دل را همه دربازم و توفیر کنم

دور شو از برم ای زاهد و، افسانه مگوی

من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم

نکو:

من به دامان تو گشتم به دل خود ظاهر

تو به جانی، چه بود آن‌چه که تصویر کنم!

نبود وصلت «حق» در خورِ فکرِ بازار

دل و دین گشته سیه، پس به چه توفیر کنم؟

عیب زاهد مکن اینک که تو هم چون اویی

بوده تزویر همین، از چه که تحقیر کنم!

(۳۰)

خواجه:

نیست اُمّید خلاص از سر زلفش حافظ

چون‌که تقدیر چنین بود، چه تدبیر کنم؟

نکو:

سرّ آزادگی این است: رهایی ز ریا!

بوده تدبیر همین، این چه که تقدیر کنم

در برش رقص‌کنان سر بکشم بر دامن

دامنش چاک نمایم، نه که تعمیر کنم

بکشم سر به برش با لب خون آغشته

ترک دین و دل و دانش، حَذَر از پیر کنم

آن صفای رخِ محبوبِ منِ مست و خراب

کرده دیوانه مرا، از چه برت گیر کنم

شد نکو عاشق بی‌باک تو، افتاده برت

بکشی باک ندارم، ز چه رو دیر کنم!

(۳۱)


غزل شماره ۴۲۴ : دیوان حافظ

خواجه:

دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم

وندر این کار دل خویش به دریا فکنم

از دل تنگ گنه‌کار برآرم آهی

کآتش اندر جگر آدم و حوا فکنم

نکو:

قطره به قطره

خون دل از قفس سینه چو دریا فکنم

آب دریا بکشم، جمله به صحرا فکنم

آتشی بر کنم آخر که بسوزد عالم

آتش و خون به دل آدم و حوا فکنم

(۳۲)

خواجه:

خورده‌ام تیر فلک باده بده تا سرمست

عقده دربند کمرترکش جوزا فکنم

جرعهٔ جام بر این تخت روان افشانم

غلغل چنگ در این گنبد مینا فکنم

مایهٔ خوشدلی آن‌جاست که دلدار آن‌جاست

می‌کنم جهد که خود را مگر آن‌جا فکنم

بگشا بند قبا ای مه خورشیدلقا

تا چو زلفت سر سودازده در پا فکنم

نکو:

خوردم از کام لبش، تیر فلک دیگر چیست؟

کمرش را بگرفتم که به جوزا فکنم

جام می ریخت ز دیده به حضور یارم

نعره سر دادم و فریاد به مینا فکنم

من و دلدار، جدایی به میانه نبوَد

چه به این‌جا و به هرجا و در آن‌جا فکنم

خود حجابی نبود بین من و آن دلبر

تا که آن گیسوی سودازده برپا فکنم

(۳۳)

خواجه:

حافظا، تکیه بر ایام چو سهو است و خطا

من چرا عشرت امروز به فردا فکنم؟

نکو:

نقد نقد است، غنیمت نبود عشق و صفا

چون که دم هست غنیمت، چه به فردا فکنم؟

رونق دل بود از عشق و صفای دلدار

ترک دنیا شده تا تارک اعلا فکنم

عشق و مستی من از روز ازل پیدا بود

تا ابد چهره بر آن عالم مینا فکنم

من و آن یار صفا، جملهٔ هستی از تو

در برم بوده که تا این دل شیدا فکنم

عاشقم، ساده نگیرم دهن و کنج لبش

فرصتی ده که دل خویش به عقبا فکنم

من و محبوب ازل تا به ابد همراهیم

گرچه او گفته که من سینهٔ سودا فکنم

محشر قلب نکو، عرصهٔ عقبا باشد

تا ضمیر دل خود، جمله به پیدا فکنم

(۳۴)


غزل شماره ۴۲۵ : دیوان حافظ

خواجه:

دوش سودای رخ‌اش گفتم ز سر بیرون کنم

گفت کو زنجیر تا تدبیر این مجنون کنم

قامتش را سرو گفتم، سر کشید از من به خشْم

دوستان از راست می‌رنجد نگارم، چون کنم؟

نکو:

گنج و گدا

در دلم هرچه جز آن مه‌پاره را بیرون کنم

من ز شور عشق او، آخر دلم مجنون کنم

قامتش را تا که دیدم، مست و دیوانه شدم

آن‌چنان دیوانه گشتم، یار گفتا: چون کنم؟

(۳۵)

خواجه:

نکته ناسنجیده گفتم، دلبرا معذور دار

عشوه‌ای فرمای تا من طبع را موزون کنم

زردرویی می‌کشم زان طبع نازک بی‌گناه

ساقیا جامی بده تا چهره را گلگون کنم

من که ره بردم به گنج حسن بی‌پایان دوست

صد گدای همچو خود را بعد از این قارون کنم

ای نسیمِ حضرت سَلْمی، خدا را تا به کی

رَبْع را بر هم زنم، اَطلال را جیحون کنم

نکو:

دلبر نازم بدیدم، ای هوار و ای هوار

آتشم زن پاره‌پاره کن، که دل موزون کنم

مست و شادم، دلبر و دلدار بی‌دار و دیار!

با لب لعل خوش‌ات این چهره را گلگون کنم

گر گدا باشی، کجا قارونی از تو سر زند؟!

با همه گنجت گدا باشی، مگو قارون کنم!

عشقِ شوریده بود در جان بی هر دست و پا

از دل دریای خون، خون در دل جیحون کنم

(۳۶)

خواجه:

ای مهِ نامهربان، از بنده حافظ یاد کن

تا دعای دولت آن حُسن روزافزون کنم

نکو:

مه کجا نامهربان باشد؟ بود جانم فداش!

با ظهور خود ظهورش در دلم افزون کنم

این دل عاشق کجا بیند به غیر از آن نگار؟

خون دل را در بیابان، دجله و کارون کنم

من کشم دارم به سر در قتلگاه عشق و خون

در ره عشق خوشش، خود را چنان هارون کنم

این دل دیوانه عاشق گشته جانا بین نکو

در دل تو هستم و دل دور از این و اون کنم

(۳۷)


غزل شماره ۴۲۶ : دیوان حافظ

خواجه:

بی‌تو ای سرو روان با گل و گلشن چه کنم

زلف سنبل چه کشم عارض سوسن چه کنم

آه کز طعنه بدخواه ندیدم روی‌ات

نیست چون آینه‌ام، روی ز آهن چه کنم

نکو:

وادی طور

با تو چون هست دلم، بلبل و گلشن چه کنم؟

تو که باشی به دلم، سنبل و سوسن چه کنم؟

طعنه بر کس مزن و عیب مکن بر زاهد

شده آیینه جهان، گو که به آهن چه کنم

(۳۸)

خواجه:

برو ای زاهد و بر دُردکشان خرده مگیر

کارفرمای قدَر می‌کند این، من چه کنم

برق غیرت چو چنین می‌جهد از مکمنِ غیب

تو بفرما که منِ سوخته‌خرمن چه کنم

شاه ترکان چو پسندید و به چاهم انداخت

دستگیر ار نشود لطف تهمتن چه کنم

نکو:

چه عنادی است که هر دم تو به زاهد داری

با تو ای سالک درمانده بگو من چه کنم

دل من وادی طور است کنار یارم

او که باشد به برم، وادی ایمن چه کنم

لعنتم بر همه شاهان و سلاطین باشد

تو ضعیفی و مگو لطف تهمتن چه کنم

(۳۹)

خواجه:

مددی گر به چراغی نکند آتش طور

چارهٔ تیره‌شبِ وادی ایمن چه کنم

خون من ریختی از ناوک دل‌دوز فراق

خود بگو با تو من ای دیدهٔ روشن چه کنم

حافظا، خلدِ برین خانه موروث من است

اندر این منزل ویرانه‌نشیمن چه کنم

نکو:

دل بدادم به رهت تا که رسیدم بر تو

گر نبینم تو گلم، دیدهٔ روشن چه کنم

خلد من گوشهٔ خلوت بود و دلدارم

تو نباشی به برم، گوشهٔ ایمن چه کنم

شاهد بزم من و تو شده رؤیای دلم

گر نباشی به دلم، دهر و نشیمن چه کنم

(۴۰)


غزل شماره ۴۲۷ : دیوان حافظ

خواجه:

به عزم توبه سحر گفتم استخاره کنم

بهار توبه‌شکن می‌رسد، چه چاره کنم

سخن درست بگویم نمی‌توانم دید

که مِی خورند حریفان و من نظاره کنم

نکو:

بزم غمزه

به بزم غمزه نشستم، کی استخاره کنم؟

به غیر فرصت و رغبت دگر چه چاره کنم؟

حریف و خوردن می، چارهٔ ریاکاری است

به چهرهٔ شکرینش فقط نظاره کنم

(۴۱)

خواجه:

به دور لاله دِماغ مرا علاج کنید

گر از میانهٔ بزمِ طرب کناره کنم

اگر شبی به زبانم حدیث توبه رود

ز بی‌طهارتی آن را به می غراره کنم

به تخت گُل بنشانم بتی به سلطانی

ز سنبل و سمنش ساز طوق و یاره کنم

نکو:

فقط به لعل لبانش علاج کار من است

به چشم کثرت و غفلت چه خون کناره کنم

کنار یار دلآرا دگر کنم توبه

چو هست عشق و طهارت، چرا غراره کنم؟

نشسته گل به صفا، خود بیا تو هم بنشین

رواق کثرت واهی به دل چه پاره کنم

(۴۲)

خواجه:

مرا که نیست ره و رسم لقمه‌پرهیزی

همان به است که میخانه را اجاره کنم

ز روی دوست مرا چون گُلِ مراد شکفت

حوالهٔ سَر دشمن به سنگ خاره کنم

گدای میکده‌ام، لیک وقت مستی بین

که ناز بر فلک و حُکم بر ستاره کنم

نکو:

کجا اجاره دهندش به تو فقیر آن‌جا؟

منم که میکدهٔ عشق را اجاره کنم

رها بشو ز عناد و ز هرچه بی‌مهری است

نباشدم چو رقیبی، چه سنگ خاره کنم؟

چه ناز و حکم کند آن گدای بیچاره؟

منم کنون که دگر حکم بر ستاره کنم

شعر خونبار رها کن، دل خونبار بیار

تا نگویی که مزن با نُوک مژگان نیشم

(۴۳)

خواجه:

اگر ز لعل لب یار بوسه‌ای یابم

جوان شوم ز سَر و زندگی دوباره کنم

چو غنچه با لب خندان به یاد مجلس شاه

پیاله گیرم و از شوق، جامه پاره کنم

نه قاضی‌ام، نه مدرس، نه محتسب، نه فقیه

مرا چه کار که منع شراب‌خواره کنم

نکو:

نشسته لعل لب یار هر دمی به لبم

جوان چه بوده‌ام، اینک چه را دوباره کنم

مرا کراهتم آید ز نام هر شاهی

پیاله شد به کجا؟ از چه جامه پاره کنم؟

صفای باطن دل بوده، چارهٔ این‌ها

فقیه عشقم و منع شراب‌خواره کنم

(۴۴)

خواجه:

ز باده خوردن پنهان ملول شد حافظ

به بانگِ بَربَط و نی، رازش آشکاره کنم

نکو:

ریا و ترس و تحیر تو را به پس برده

به بانگ بربط و نی من تو را قواره کنم

وصال یار عزیزم به چنگ ماهوری

صفا و عشق حقیقی چه آشکاره کنم

نکو کشیده دلش را به‌دور رفتاری

کشم هماره ورا، گو همه هماره کنم

(۴۵)


غزل شماره ۴۲۸ : دیوان حافظ

خواجه:

روزگاری شد که در میخانه خدمت می‌کنم

در لباس فقر، کار اهل دولت می‌کنم

تا مگر در دام وصل آرَم تَذَرْوی خوش‌خرام

در کمینم انتظار وقت فرصت می‌کنم

نکو:

کار و خدمت

روزگاری شد که در دین کار و خدمت می‌کنم

نه به فقر آلوده، نه کاری به دولت می‌کنم

شد تذروی در بر من خوش‌خرامی از ازل

انتظاری در میان نی، حفظ فرصت می‌کنم

(۴۶)

خواجه:

واعظ ما بوی حق نشنید، بشنو این سخن

در حضورش نیز می‌گویم نه غیبت می‌کنم

با صبا افتان و خیزان می‌روم تا کوی دوست

وز رفیقان ره استمدادِ همت می‌کنم

خاک کوی‌ات برنتابد زحمت ما پیش از این

لطف‌ها کردی بُتا، تخفیفِ زحمت می‌کنم

نکو:

بوی «حق» کی در خور واعظ بود ای اهل راه؟!

من چو آشفته است جانم جمله غیبت می‌کنم

کی بود ممکن که با دیوان بگویم جمله‌ای؟

از ستم با دیوها احساس رخوت می‌کنم

رفته از دنیا رفیقی و رفاقت‌ها؛ ریاست

از حضور «حق» من استمداد همت می‌کنم

در جوار حضرتش باشم به چرخ و دور قرب

عشق او دارم به سر، کی فکر زحمت می‌کنم

(۴۷)

خواجه:

زلف دلبر، دامِ راه و غمزه‌اش تیر بلاست

یاد دار ای دل که چندینت نصیحت می‌کنم

دیدهٔ بدبین بپوشان ای کریم عیب‌پوش

زین دلیری‌ها که من در کنج خلوت می‌کنم

حاش لله کز حساب روز حشرم باک نیست

فال فردا می‌زنم، امروز عشرت می‌کنم

از یمین عرش آمین می‌کند روح‌الامین

چون دعای پادشاه و ملک و ملت می‌کنم

نکو:

من به قربان بلا و غمزهٔ آن یار شاد

در رهش این‌گونه من هرکس نصیحت می‌کنم

وهم و بدبینی بریز از دل، وز این‌ها دور باش

صاف و شاد و بی‌ریا خلوت به جلوت می‌کنم

از دلم بر شد حساب حشر و سودای نعیم

دل نه در فال است و نه فکری به عشرت می‌کنم

خاک باشد بر دعایی که بود بر پادشاه

من دعای دل همه از بهر ملت می‌کنم

(۴۸)

خواجه:

خسروا، امیدِ اوج جاه دارم زین قِبَل

التماس آستان‌بوسی حضرت می‌کنم

حافظم در محفلی، دُردی‌کشم در مجلسی

بنگر این شوخی که چون با خلق صنعت می‌کنم

نکو:

روح امّیدم به حق باشد نه بر ظالم، رفیق!

التماسی نی به یارم، قرب حضرت می‌کنم

سالک درگیر ما افتاده در دام بلا

من چو او باشم، ولی با خلق صحبت می‌کنم

هست هر دوری پر از آشوب و غوغا و ستم

حضرتش داند که من دوری ز نخوت می‌کنم

شد نکو غرقابه‌ای گویا از این ظلم و ستم

گشته‌ام مظلوم و در «حق» فکر رحمت می‌کنم

(۴۹)


غزل شماره ۴۲۹ : دیوان حافظ

خواجه:

حاشا که من به موسمِ گل ترک مِی کنم

من لاف عقل می‌زنم، این کار کی کنم؟

مطرب کجاست تا همه محصول زهد و علم

در کار بانگ بربط و آوازِ نی کنم

نکو:

سفیر نفَس‌ها

من در بر نگار خوشم ترک مِی کنم

لعل لبش می‌ام شده، کی ترک مِی کنم

مطرب، مرا سفیر نفس‌های شاد اوست

با کنج لب به غنچهٔ لب کار نی کنم

(۵۰)

خواجه:

از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت

یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم

کو پیک صبح تا گِله‌های شب فراق

با آن خجسته طالع فرخنده پی کنم

کی بود در زمانه وفا، جام می بیار

تا من حکایتِ جم و کاووس کی کنم

نکو:

با آن‌که اهل مدرسه‌ام، مست و بی‌دلم

مستی کنم ز چهرهٔ یارم، نه مِی کنم

من در کنار دلبر شادم لمیده‌ام

بی‌خدمتی به برش چهره طی کنم

گرچه وفا نبود در بر زمان

نفرین به هرچه شاه و به کاووسِ کی کنم

(۵۱)

خواجه:

از نامهٔ سیاه نترسم، که روز حشر

با فیض لطف او صد از این نامه طی کنم

خاک مرا چو در ازل از مِی سرشته‌اند

با مدعی بگو که چرا ترک وی کنم

این جان عاریت که به حافظ سپرد دوست

روزی رخ‌اش ببینم و تسلیم وی کنم

نکو:

دانی تو خوب سیه‌نامه‌های شاه

لطفش چه بوده و عدلش که پی کنم

خاک من از جوار الهی رسیده است

هرگز رها نه او نه صفاهای وی کنم

چیزی به ما نداده گمانت چنین مباد

از اوست، هرچه هست اگرچه ظهورش به دی کنم

باشد نکو به ارادت از او به‌پا

او لحظه‌لحظه هست، فراق کی کنم؟

(۵۲)


غزل شماره ۴۳۰ : دیوان حافظ

خواجه:

من ترک عشق‌بازی و ساغر نمی‌کنم

صد بار توبه کردم و دیگر نمی‌کنم

باغ بهشت و سایهٔ طوبی و قصر حور

با خاک کوی دوست برابر نمی‌کنم

نکو:

خندهٔ نگار

من ترک عشق‌بازی دلبر نمی‌کنم

چشمم به غیر فتاده و دیگر نمی‌کنم

ظاهر ز آن‌چه که گویی ز نور و حور

با خندهٔ نگار برابر نمی‌کنم

(۵۳)

خواجه:

تلقین درس اهل نظر یک اشارت است

کردم اشارتی و مُکرّر نمی‌کنم

هرگز نمی‌شود ز سَر خود خبر مرا

تا در میان میکده سَر بر نمی‌کنم

شیخم به طنز گفت: حرام است، می مخور

گفتم که چشم و گوش به هر خر نمی‌کنم

پیر مغان حکایت معقول می‌کند

معذورم ار محال تو باور نمی‌کنم

نکو:

بی‌فکر و ذکر و اشارت بگویمت

یارم تویی و مکرّر نمی‌کنم

دلدار نازنین که به جانم نشسته‌ای!

دوری من نِگر، دم و سر بر نمی‌کنم

بگذر ز شیخ و حرام و مگوی بد

این جمله را نثار هیچ خر نمی‌کنم

پیر مغان دگر که بود ای عزیز من؟

این واژه‌های بیهُده باور نمی‌کنم

(۵۴)

خواجه:

این تقوی‌ام بس است که چون زاهدان شهر

ناز و کرشمه بر سر منبر نمی‌کنم

زاهد به طعنه گفت برو تَرک عشق کن

محتاج جنگ نیست برادر، نمی‌کنم

حافظ، جناب پیر مغان مأمن وفاست

من ترک خاک‌بوسی این در نمی‌کنم

نکو:

ناز و کرشمهٔ یارم بود زیاد

هرگز نگه به پوزهٔ منبر نمی‌کنم

عشقم به دل ببسته و یارم به بر شده

ترک دلم به جان برادر نمی‌کنم

دیگر وفا چه باشد و پیرت که بوده است؟

هر دو خرافه است که آخر نمی‌کنم

عشق نکو که نبوده است لحظه‌ای

یارم به دل بوَد، نگه به اختر نمی‌کنم

(۵۵)


غزل شماره ۴۳۱ : دیوان حافظ

خواجه:

در خرابات مغان نور خدا می‌بینم

این عجب بین که چه نوری ز کجا می‌بینم

کیست دُردی‌کش این میکده یا رب که درش

قبلهٔ حاجت و محراب دعا می‌بینم

نکو:

نور خدا

من به ذرّات جهان نور خدا می‌بینم

نه عجب بین که چه نوری ز کجا می‌بینم

قبلهٔ ذرّه به‌هر سو که بود، ذات هماست

ذره‌ذره همه عالم به صفا می‌بینم

(۵۶)

خواجه:

جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو

خانه می‌بینی و من خانهْ خدا می‌بینم

سوزِ دلْ اشک روانْ نالهٔ شبْ آه سحر

این همه از نظر لطف خدا می‌بینم

خواهم از زلف بتان نافه‌گشایی کردن

فکر دور است همانا که خطا می‌بینم

نکو:

مکن عیبش که بود مالک ناسوت و دهر

خانه و خانه، خدا را به خدا می‌بینم

شب و مستی و سحر در بر غوغای ماست

جملگی از نظر لطف شما می‌بینم

زلف آن بت که بود نافه‌گشای هستی

خوش تو گفتی که همه فکر خطا می‌بینم

(۵۷)

خواجه:

هر دم از روی تو نقشی زندم راه خیال

با که گویم که در این پرده چه‌ها می‌بینم؟

کس ندیده است ز مشک ختن و نافهٔ چین

آنچه من هر سحر از باد صبا می‌بینم

منصب عاشقی و رندی و شاهدبازی

همه از تربیت لطف شما می‌بینم

نیست در دایره یک نقطه خلاف از کم و بیش

که من این مسئله بی‌چون و چرا می‌بینم

نکو:

نشدم فکر خیال و نه دم دل به قرار

دیده‌ام نزد رُخ‌اش گو که چه‌ها می‌بینم

نافهٔ آهوی چین و ختن‌ات هست مثال

رخ یارم به شب و روز رضا می‌بینم

نه به عاشق شده منصب، که بلا قسمت اوست

رندی و بازی شاهد نه روا می‌بینم

نقطهٔ دایره باشد چه بگویم بر تو

گرچه هر ذرّه پر از چون و چرا می‌بینم

(۵۸)

خواجه:

دوستان عیب نظربازی حافظ مکنید

که من او را ز محبان خدا می‌بینم

نکو:

تو محبی به حقیقت، تو نه محبوب شدی

این دو از هم به سراپا، چه جدا می‌بینم

رونق دل شده از چهره و زلف یارم

چهرهٔ عشق و صفا را ز خدا می‌بینم

شد نکو صاحب سینه به سراسر لطفش

رونق «حق» به دلم در همه‌جا می‌بینم

(۵۹)


غزل شماره ۴۳۲ : دیوان حافظ

خواجه:

حالیا مصلحت وقت در آن می‌بینم

که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم

جز صُراحی و کتابم نبود یار و ندیم

تا حریفان دغا را به جهان کم بینم

نکو:

همت دولت حق

همت دولت حق را به امان می‌بینم

به بر جور و جفا با دل کین بنشینم

در دلم غیر جمال رخ یارم نبوَد

ای خوش آن‌گه که ستمگر نبود هم‌دینم

(۶۰)

خواجه:

بس که در خرقهٔ سالوس زدم لاف صلاح

شرمسار رخ ساقی و می رنگینم

جام می گیرم و از اهل ریا دور شوم

یعنی از اهل جهانْ پاکدلی بگزینم

سَر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو

گر دهد دست که دامن ز جهان برچینم

نکو:

بگذر از خرقهٔ سالوس و ز لاف پاکی

بوده با ریب و ریا دشمنی خونینم

مشو با ریب و ریا گر که میسر باشد

ای خوش آن‌که صنم پاک‌دلی بگزینم

شود آزادی خلقی به جهان کی میسور

تا که ظلم و ستم اهل دغا برچینم

(۶۱)

خواجه:

سینهٔ تنگ من و بار غم او هیهات

مَرد این بار گران نیست دل مسکینم

دل و جانم به خیال سر زلف تو بسوخت

ور گوا بایدت اینک نفَس مشکینم

بر دلم گَرد ستم‌هاست خدا را مپسند

که مکدَّر شود آیینهٔ مهرآگینم

نکو:

سینهٔ باز من و ترک صفا شد هیهات

با ستم هیچ نسازم، وگرم خون ریزد

بهر گیسوی دل‌انگیز و بلند یارم

داده‌ام قلب رؤوف و نرگس مشکینم

ستم و جور و جفا کرده دلم را بیمار

لطف دادار صفا کرد به خیر، آگینم

(۶۲)

خواجه:

بندهٔ آصف عهدم دلم آزرده مکن

که اگر دم زنم از چرخ بخواهد کینم

من اگر رند خراباتم و گر حافظ شهر

این متاعم که تو می‌بینی و کمتر زینم

نکو:

بوده دور فلک خانهٔ ما جورآگین

گرچه باشد به دلم همت صد پروینم

این نکو رفته، جهان می‌رود آسان و مترس

در بر دلبر مستم چه خوش و شیرینم

(۶۳)


غزل شماره ۴۳۳ : دیوان حافظ

خواجه:

این چه شور است که در دور قمر می‌بینم

همه آفاق پر از فتنه و شر می‌بینم

هر کسی روز بهی می‌طلبد از ایام

علت آن‌ست که هر روز بتر می‌بینم

نکو:

فتنه و شرّ

این چه دوری است، همه فتنه و شر می‌بینم

دور عالم همه را پر ز شرر می‌بینم

روز خوش رفته و ایام پر از غم باشد

لحظه‌لحظه به همه کار، بَتَر می‌بینم

(۶۴)

خواجه:

ابلهان را همه شربت ز گلاب و قند است

قوت دانا همه از خون جگر می‌بینم

اسب تازی شده مجروح به زیر پالان

طوق زرین همه در گردن خر می‌بینم

دختران را همه جنگ است و جدل با مادر

پسران را همه بدخواه پدر می‌بینم

هیچ رحمی نه برادر به برادر دارد

هیچ شفقت نه پدر را به پسر می‌بینم

نکو:

ظالمان جمله حریف‌اند و دغل‌باز، ولی

مردمان را همه در خون‌جگر می‌بینم

اسب و خر رفته به یغما، شر و شورش مانده

خر نباشند، ولی باطن خر می‌بینم

دختران رفته ز پیش پدر و مادرشان

همه فرزند پی ارث پدر می‌بینم

شد برادر ز برادر به فرار و دوری

غصهٔ جمله پدرها ز پسر می‌بینم

(۶۵)

خواجه:

پند حافظ بشنو خواجه برو نیکی کن

که من این پند به از درّ و گهر می‌بینم

نکو:

رفته خوبی و شده واژهٔ پاکی قصه

من در این جمع نه پاکی نه گهر می‌بینم

شد ستم، جور و جفا مایهٔ کبر و نخوت

جملهٔ خلق جهان خاک‌به‌سر می‌بینم

دین نمانده، شده خوبی همه دوز و نیرنگ

ای نکو! کی غم خود را فلک می‌بینم

(۶۶)


غزل شماره ۴۳۴ : دیوان حافظ

خواجه:

غم زمانه که هیچش گران نمی‌بینم

دَواش جز می چون ارغوان نمی‌بینم

به ترک خدمتِ پیر مغان نخواهم گفت

چرا که مصلحت خود در آن نمی‌بینم

نکو:

نشان مرد خدا

غم زمانه چه باشد، جهان نمی‌بینم

دوای درد دلم را گران نمی‌بینم

رها ز یار دلارا نمی‌شوم هرگز

وفا و مهر به خلق جهان نمی‌بینم

(۶۷)

خواجه:

نشان مرد خدا عاشقی است با خود دار

که در مشایخ شهر این نشان نمی‌بینم

در این خُمار کسَم جُرعه‌ای نمی‌بخشد

ببین که اهل دلی در جهان نمی‌بینم

ز آفتاب قدح ارتفاع عیش بگیر

چرا که طالع وقت آن‌چنان نمی‌بینم

نکو:

نشان مرد خدا شد بلا و درد عشق

که مدعی چه فراوان، نشان نمی‌بینم

نبینم اهل رهی در میانه اینک من

اگرچه در ره حق، من زیان نمی‌بینم

نوا و شور زمانه دگر ز رونق رفت

صفا و مرحمتی آن‌چنان نمی‌بینم

(۶۸)

خواجه:

نشان موی میانش که دل در او بستم

ز من مپرس که خود در میان نمی‌بینم

بر این دو دیدهٔ حیرانِ من هزار افسوس

که با دو آینه رویش عیان نمی‌بینم

قد تو تا بشد از جویبار دیدهٔ من

به جای سرو، جز آب روان نمی‌بینم

نکو:

نشان موی میان دیدنی نمی‌باشد

اگرکه موی ببینم، میان نمی‌بینم

نشسته دل به میان و کشیده بس قامت

همه جهان به عیان است، عیان نمی‌بینم

جمال مست و خوش یار دیدنی باشد

چو چشمه بوده روان و روان نمی‌بینم

(۶۹)

خواجه:

من و سفینهٔ حافظ که اندر این دریا

بضاعت سخنِ دُرفشان نمی‌بینم

نکو:

شده به عشق و صفا دجلهٔ غمم لبریز

دلم گرفته به دل، من خزان نمی‌بینم

گرفته دست مرا همت یداللهی

نکو دگر چه کند که امان نمی‌بینم

(۷۰)


غزل شماره ۴۳۵ : دیوان حافظ

خواجه:

به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم

بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم

الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد

مرا روزی مباد آن‌دم که بی‌یاد تو بنشینم

نکو:

شمعِ بالینم

جمال پاک دلدارم شده دنیا و هم دینم

از آن رخسار بس زیبا هزاران بوسه برچینم

الا ای یار پنهانی، الا ای روح رحمانی

بسی با تو نشستم من که با مهر تو بنشینم

(۷۱)

خواجه:

ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل

بیار ای باد شبگیری نسیمی زآن عرق‌چینم

شب رحلت هم از بستر روم تا قصر حور العین

اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم

صباح‌الخیر زد بلبل، کجایی ساقیا برخیز

که غوغا می‌کند در سر خمار خم دوشینم

نکو:

به غیر از تو نگاری خوش نبوده در برم هرگز

تویی عشق و تویی یار و تویی ایمان و آیینم

نمی‌میرم، نباشد رحلتی بر من ز «حق» هرگز

که هرلحظه تو می‌باشی، دمادم شمع بالینم

من و مستی، شرار غم، دلی لبریز از هر درد

مرا غوغا کند در دل جفا و جور دوشینم

(۷۲)

خواجه:

اگر بر جای من غیری گُزیند دوست حاکم اوست

حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم

جهان پیری‌ست بی‌بنیاد از این فرهادکش فریاد

که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم

جهانِ فانی و باقی، فدای شاهد و ساقی

که سلطانی عالم را طفیل دوست می‌بینم

نکو:

کند آن خصم بی‌انصاف دور از حق چه مستی‌ها

که من از دوری او در دلم بیگانه بگزینم

ستمگر می‌کند بیدادها در حق من هردم

ز ظلم بی‌حدِ دیوان، خزان شد جان شیرینم

به دست جور آن ظالم، شدم از زندگی نادم

همه غوغای دنیا را من از آن فتنه می‌بینم

(۷۳)

خواجه:

رموز عشق و سرمستی ز من بشنو نه از واعظ

که با جام و قدح هر شب قرین ماه و پروینم

حدیث آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد

همانا بی‌غلط باشد که حافظ داد تلقینم

نکو:

من و آن جانی نادان، کجا خود بوده او انسان

زند بر طبل پررویی، بگوید اهل آیینم

کند جمله ستم‌ها او، دهد بس چین بر آن ابرو

هماره هست او پررو، ز ظلمش دل پر از کینم

نکو مست نگار خود، بود فارغ ز حال خود

شدم مشغول بر «حق» و ز عشقش وَه چه شیرینم

(۷۴)


غزل شماره ۴۳۶ : دیوان حافظ

خواجه:

اگر برخیزد از دستم که با دلدار بنشینم

ز جام وصل مِی نوشم ز باغ خلد گل چینم

شراب تلخ صوفی‌سوز، بنیادم بخواهد بُرد

لبم بر لب نه ای ساقی و بِستان جان شیرینم

نکو:

یارِ دیرینم

دمادم با دلآرایم به سیرم یا که بنشینم

از آن کنج لب لعلش گلان سرخ برچینم

دل از هر چهره بگریزد، به نزد یار بنشیند

جمال دلربای او، مرا شد جان شیرینم

(۷۵)

خواجه:

لبت شکر به مستان داد و چشمت می به میخواران

منم کز غایت حرمان، نه با آنم نه با اینم

مگر دیوانه خواهم شد در این سودا که شب تا روز

سخن با ماه می‌گویم، پری در خواب می‌بینم

چو هر خاکی که باد آورد فیضی بُود از انعامت

ز حال بنده یاد آور که خدمتکار دیرینم

نکو:

دو چشمان تو برد از من همه دار و دیارم را

ز فرط مستی عشقت، نه با آنم نه با اینم

شدم آسوده‌دل در محضر پاک تو همّیشه

تو را همواره می‌بینم، به بیداری چو پروینم

ندارم هجر و هردم غرق وصل شاد جانانم

سراسر مست و دلشادم، که از یاران دیرینم

(۷۶)

خواجه:

نه هر کو نقش نظمی زد، کلامش دلپذیر آمد

تَذَرْوِ طرفه می‌گیرم که چالاک است شاهینم

وگر باور نمی‌داری، رو از صورتگر چین پرس

که مانی نسخه می‌خواهد ز نوک کلک مشکینم

نکو:

برو از فکر خود سالک، به «حق» واصل نما دل را

تَذَرْوِ طُرفه، دل باشد که دل گردیده شاهینم

کجا شد چین و ماچینت به گفتار و سخن‌دانی

نشین در سیر دلداری که از او گشته آذینم

شدم در نزد یاری خوش که ظاهر نیست خود در نقشی

نبین مانی، ببین دل را که شد آن چشم مشکینم

(۷۷)

خواجه:

وفاداری و حق‌گویی نه کار هر کسی باشد

غلام آصف دوران، جلال‌الحقِّ و الدّینم

نکو:

وفاداری و حق‌گویی چو عنقا باشد این دوران

نگو و من نمی‌گویم، ندیدی تو، نمی‌بینم

چه می گویی از این و آن تملق‌های بیهوده

همه شور غزل باشد به حق و هم برِ دینم

جهان ما بَتَر باشد ز دوران تو ای سالک

کجا باشد دگر دینی؟ کجا یابی تو آیینم؟

سیه‌بازی دین‌داران شده پیرایهٔ دوران

ریا و خدعه و فتنه، سراسر بوده تمکینم

نکو! اینک زمانه دست مردانی است بس نامرد

که از نامردمی آنان هماره دل پر از کینم

(۷۸)


غزل شماره ۴۳۷ : دیوان حافظ

خواجه:

گر از این منزلِ غربت به سوی خانه روم

نذر کردم که هم از راه به میخانه روم

زین سفر گر به سلامت به وطن باز رسم

دگر آنجا که روم عاقل و فرزانه روم

نکو:

یار نظرکرده

گر از این وادی غربت به صفاخانه روم

در بر دلبر غمّازهٔ فتّانه روم

می‌روم در بر آن یار نظرکردهٔ خویش

به وطن‌خانه رسم، عارف و فرزانه روم

(۷۹)

خواجه:

تا بگویم که چه کشفم شد از این سیر و سلوک

بر در میکده با بَربَط و پیمانه روم

آشنایان ره عشق، گَرَم خون بخورند

کافرم گر به شکایت بر بیگانه روم

بعد از این دست من و زلف چو زنجیر نگار

تا به کی از پی کام دل دیوانه روم؟

گر ببینم خم ابروی چو محرابش باز

سجدهٔ شکر کنم؟ وز پی شکرانه روم

نکو:

در بر یار کنم شکوه از این دور خراب

بشکنم باده و بی بربط و پیمانه روم

من و یارم همه عشق است و صفا و مستی

شکوه‌ها سَر دهم آن‌جا و غریبانه روم

بنشینم به برش بی‌خبر از ملک و مکان

سر دهم عشق و صفا، با دل دیوانه روم

ای بسا جور و جفا دیده دلم در دنیا

نزد آن یار پری‌چهرهٔ مستانه روم

(۸۰)

خواجه:

خرّم آن‌دم که چو حافظ به تولای وزیر

سرخوش از میکده با دوست به کاشانه روم

نکو:

جملهٔ جور و جفاها به دلم باشد خوش

به برش هم‌چو رفیقی، نه که بیگانه روم

عشق یارم شده کاری که گذشتم از دهر

در برش نازکنان با دل شکرانه روم

بگذر از لطف وزیر و همهٔ انعامش

کی چنین بوده که با خصم به کاشانه روم

شد نکو شاهد شیدایی یارم همه‌جا و هردم

به حضور رخ وی صاف و کریمانه روم

(۸۱)


غزل شماره ۴۳۸ : دیوان حافظ

خواجه:

خرم آن روز کز این منزل ویران بروم

راحت جان طلبم وز پی جانان بروم

گرچه دانم که به جایی نبرد راه غریب

من به بوی خوش آن زلف پریشان بروم

نکو:

دیدهٔ گریان

خرّم آن‌روز که با دیدهٔ گریان بروم

دلبرم را طلبم، وز پی جانان بروم

گرچه در شامم و با غربت خود همراهم

همتش را طلبم، مست و خرامان بروم

(۸۲)

خواجه:

چون صبا با دل بیمار و تن بی‌طاقت

به هواداری آن سرو خرامان بروم

دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت

رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم

در ره او چو قلم گر به سرم باید رفت

با دل دردکش و دیدهٔ گریان بروم

نکو:

کثرت دل شده خود عامل حیرانی دل

با غم دل به بر زلف پریشان بروم

چشم بیمار من و نرگس مست محبوب

راحتم کرده ز دنیا، چو سلیمان بروم

گو سکندر که بود، مرده؛ بَتَر از آن شد

در برش زار و غریبانه و حیران بروم

(۸۳)

خواجه:

نذر کردم گر از این غم به در آیم روزی

تا در میکده شادان و غزل‌خوان بروم

به هواداری او ذره‌صفت رقص‌کنان

تا به سرمنزل خورشید درخشان بروم

نازکان را چو غم حال گرفتاران نیست

ساربانا مددی تا خوش و آسان بروم

نکو:

گر نباشی به کنارم همه حال و هرجا

بهر دوری ز سگان، سوی بیابان بروم

گر ز چنگال چنین گرگ درنده بِرَهم

تا قیامت دَوَم و مست و غزل‌خوان بروم

من به دست سگ هاری شده‌ام زندانی

عاشق حقّم و هم‌چون دُرِ رخشان بروم

(۸۴)

خواجه:

ور چو حافظ نبرم ره ز بیابان بیرون

همره کوکبهٔ آصف دوران بروم

نکو:

نازپروردهٔ آن یار دلآرا هستم

تا برش نازکنان راحت و آسان بروم

من به سرمنزل مقصود رسیدم از پیش

همرهم بوده خود او بی در و دربان بروم

شد نکو راهی آن حضرت بس نورانی

زنده و تازه‌ام و بی‌همه پیمان بروم

(۸۵)


غزل شماره ۴۳۹ : دیوان حافظ

خواجه:

دیدار شد میسر و بوس و کنار هم

از بخت شکر دارم و از روزگار هم

زاهد برو که طالع اگر طالع من است

جامم به دست باشد و زلف نگار هم

نکو:

مدار بر مدار

دیدار دلبر و لب و دور و کنار هم

شکرم ز ذوالجلال و از این روزگار، هم

گاهی خوشی کنی و گه ناله می‌کنی

تمجید می‌کنی و گهی در هوار، هم

طالع بدانم و دگر از زاهدم مگوی؟

من در پناه چهره و زلف نگار هم

(۸۶)

خواجه:

ما عیب کس به مستی و رندی نمی‌کنیم

لعل بتان خوش است و می خوشگوار هم

ای دل بشارتی دهمت: محتسب نماند

وز می جهان پر است و بت میگسار هم

آن شد که چشم بد نگران بودی از کمین

خصم از میان برفت و سرشک از کنار هم

نکو:

رندی چه باشد و مستی کجا بود؟

آن نرگسش مرا و لب خوش‌گوار، هم

هین! ظلم محتسب نرود از سر شما

مِی هم همیشه ماند و آن می‌گسار هم

ذکرم به دیده بریده است بند خصم

خصم است در میانه و اشکم کنار، هم

(۸۷)

خواجه:

خاطر به دست تفرقه دادن نه زیرکی است

مجموعه‌ای بخواه و صراحی بیار هم

بر خاکیان عشق، فشان جرعهٔ لبت

تا خاک لعل‌گون شود و مشکبار هم

چون آب روی لاله و گل ز آب فیض توست

ای ابر لطف، بر من خاکی ببار هم

نکو:

شد تفرقه به قهر و به دست کسی نبود

آرامشی طلب کن و صافی به یار، هم

ناسوت را نبود جرعه غیر عشق

تا دل صفا ببیند و آن مشک‌بار، هم

جز فیض لطف تو نبود بهره‌ای مرا

یارب صفا ده و لطفت ببار، هم

(۸۸)

خواجه:

چون کاینات جمله به بوی تو زنده‌اند

ای آفتاب! سایه ز من برمدار هم

حافظ اسیر زلف تو شد از خدا بترس

وز انتصاف آصفِ جم، اقتدار هم

بر یاد رأی انور او آفتاب صبح

جان می‌کند فدا و کواکب نثار هم

گوی زمین ربودهٔ چوگان عدل اوست

وین برکشیده گنبد نیلی حصار هم

نکو:

هستی بود به طُفِیل تو غرق عشق

بر ما نما تو خیر و نما بر مدار، هم

جانا دلم هماره بود مست روی تو

در هر گذر دلم بود و اقتدار، هم

بنما رها شهان ستمگر به هر زمان

وز بهر چاکران تو مشو بی‌قرار، هم

از چه کنی تملّق شاهان بی‌صفت؟

نفرین حق به ظالم بس بی‌حصار، هم

(۸۹)

خواجه:

تا از نتیجهٔ فلک و طور دورِ اوست

تبدیل ماه و سال و خزان و بهار هم

خالی مباد کاخ جلالت ز سروران

وز ساقیانِ سروْقدِ گلعذار هم

نکو:

از لطف دولت حق بوده جمله دهر

بنگر شتا و سیف و خزان و بهار هم

نفرین به کاخ سلاطین و زیورش

افسوس بوده از گل و از گل‌عذار، هم

دنیا هماره دولت اهل ستم بود

کاو خود درآورد از ما دمار، هم

جانا، نکو شده درگیر خصم تو

تا خود چه می‌کنی به دلم ای نگار، هم

(۹۰)


غزل شماره ۴۴۰ : دیوان حافظ

خواجه:

آن‌که پامال جفا کرد چو خاک راهم

خاک می‌بوسم و عذر قدمش می‌خواهم

من نه آنم که به جور از تو بنالم، حاشا

چاکر معتقد و بندهٔ دولت‌خواهم

نکو:

آه بشکسته

نَبَرد خیر کسی که بِشِکسته آهم

از بر «حق» همه‌دم مرگ بدش را خواهم

من شدم در بر دوران، غزلِ عشق و امید

خار هم می‌شکند در پس خود گه‌گاهم

نفرت از آن که شکسته سر و روی پاکی

خاک بر آن‌که پُر از خار کند این راهم

(۹۱)

خواجه:

ذرّهٔ خاکم و در کوی توام وقت خوش است

ترسم ای دوست که بادی ببرد ناگاهم

صوفی صومعهٔ عالم قدسم، لیکن

حالیا دیر مغان است حوالتگاهم

بسته‌ام در خم گیسوی تو امّید دراز

آن مبادا که کند دست طلب کوتاهم

نکو:

تو بپرسی ز من ای حقّ و بپرسم از تو

این چه باشد که ز گندم شده دل پرکاهم

صوفی افتاده به راه و نبود صومعه‌ای

نه حوالت شده این‌جا، نه عدالت خواهم

از شرابت شده‌ام مست و خراب و حیران

من ز پیچ و خم اسرار تو کی آگاهم؟

به امید تو شدم خانه‌خراب این دهر

به بلندی تو، گرچه به برت کوتاهم

(۹۲)

خواجه:

پیر میخانه سَحر جام جهان‌بینم داد

وندر آن آینه از حُسن تو کرد آگاهم

با من راه‌نشین خیز و سوی میکده آی

تا ببینی که در آن حلقه چه صاحب‌جاهم

بر سر شمع قدت شعله‌صفت می‌لرزم

گرچه دانم که هوای تو کشد ناگاهم

نکو:

شده‌ام در بر تو بی‌همه شرح و دستور

با صلابت بزنم گام، تویی همراهم

مکن از خویش تو تعریف و مده داد سخن

هرچه باشد بود از او، چه که صاحب‌جاهم

چرخش دور فلک بوده از آن زیباروی

من به دُور دل خود چرخم، از آنِ ماهم

(۹۳)

خواجه:

خوشم آمد که سحر خسرو خاور می‌گفت

با همه پادشهی، بندهٔ توران‌شاهم

مست بگذشتی و از حافظت اندیشه نبود

آه اگر دامن حسن تو بگیرد آهم

نکو:

ننگ و نفرین به شهِ تور و به‌هر شاهنشه

نفرتم بوده دمادم ز برای شاهم

شاه باشد ستم و دور جهان را عامل

بوده خود جمله شهان عامل هر اکراهم

نبود دورهٔ شادی، شده دل غرق عذاب

ای نکو! گشته همه غصه و غم در راهم

(۹۴)

 

مطالب مرتبط