۲۳
سِرّ تنهایی
در دستگاه نوا و گوشهٔ نفیر مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ U ــ ــ ــ U ــ ــ
بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف
متن غزل:
به من تنگ آمد این دنیا و عقبا
برفتم از سر پنهان و پیدا
نمیخواهم به خود غیر از سَر و سِرّ
که ما خود تو شدیم و تو شدی ما
شده وحدت مرا سرّ خدایی
که حق داده به من بیپرده آن را
شنیدم صوت حق را در دل خویش
صفا در دل شد از آن نغمه برپا
بیفتاده نکو در دیدهٔ تو
که تا بینی به خود آن جان شیدا
شرح غزل:
دل محبوبان در غربت و تنهایی خویش، غرقهٔ حقتعالی است؛ چنانکه در غزل «سِرّ تنهایی» گفتهایم:
نمیخواهم به خود غیر از سَر و سِرّ
که ما خود تو شدیم و تو شدی ما
غریقی که غیبت دارد و نام و نشانی از او نمانده است:
شده وحدت مرا سرّ خدایی
که حق داده به من بیپرده آن را
دلی که صفای خود را به عنایت دارد و نه به اجتهاد و تحصیل:
شنیدم صوت حق را در دل خویش
صفا در دل شد از آن نغمه برپا
دلی که کمترین آزار آن، عقوبت طبیعت هوشمند و گرفتار شدن به مکافات و پیآمدهای طبیعی دنیوی ـ مانند دلزدگی، غمباد گرفتن و رسوا شدن در برابر تودهها ـ میباشد؛ تا چه رسد به خشم و غضب حقتعالی؛ چنانکه در غزلی دیگر گفتهایم:
مصلحت نیست که رقصی به سر گور کسی
تا نگویند به گورت سخن نازیبا
بگذر از ظلم و ستم، دل مکن آزرده ز کس
تا نگردی به جهان دلزده یا که رسوا
* * *
(۱۳۰)
۲۴
ملک خوبان
در دستگاه غمانگیز و گوشهٔ حزین مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ U ــ ــ ــ U ــ ــ
بحر: جدید (ترانه) یا هزج مسدّس محذوف
متن غزل:
غم دل میکند افسردهام زود
شده جان و دلم از غصه پر دود
به هر سویی که رو کردم، ندیدم
بهجز رنجی که بر دوش بشر بود!
فقیرِ مفلس و بیمار نالان
گرفتاران دنیای پر از سود!
حقیقت گُم شده در ملک خوبان
صفا را قیمتی کی خواهد افزود؟!
شد ایمان حرف مفت و عادت خلق
چو آتش در کف بیباک نمرود
تباهی با فساد و ظلم و بیداد
به فتنه، دین و دنیا را بیالود
دلم بگرفته از هر ظالم دون
که ظالم گشته دور از پاکی و جود
برفت از جان چنان آواز پاکی!
ندارد عشق و ایمان، تار و هم پود
نکو، خونریزی دنیا جدید است
چنان که گر شود جمع، میشود رود!
شرح غزل:
برخی از غزلهایی که گفتهایم، توضیح چگونگی چیرگی ظلمتی دیجور است که در عصر غیبت پیش میآید و البته این ایرانیان هستند که بر آن فایق میآیند و دولت مییابند. غزل «دولت خوبان» نمونهای از آن است. من در این غزلها میخواهم از دورانی بگویم که چندان فاصلهای از ما ندارد. از سرزمینی در همین کرهٔ خاکی. از جایی که آتشافروز زمینیان میشوند. از زمانی که دلها رو به افسردگی میگذارد و سینهها از سوز غصه پر دود میگردد. رنجهای آن دوران، پیوسته، و فقرِ فراگیرْ دامنگیر مردمان میشود و هر خانهای را از درد خود آکنده میسازد. تباهی و فساد همنشین ظلم و بیداد میشود و شلاقِ آلودگی بر گردهٔ همگان فرود میآورد. خونریزی آسان میگردد، طوفانِ بلا سیل حرمان به راه میاندازد و موج سختی و غم میآفریند. داغ مصیبت، جراحتی میآورد که کینهها قصهٔ شب مادران برای کودکان میشود. رسانهها تولیدگر سخنان زیبا میشوند و حرفهای خوش میآورند. واژهها ماسک دیانت و وظیفه به چهره میزنند و شیطنت، سکهٔ رایج بازار سوداگران
(۱۳۲)
میشود. ویروس بیچارگی، محنتِ مغزها و تَعبِ تنها را تکثیر میکند. سلولهای زندان، حرمانِ غریبان و پنهانی پریشانحالانِ بی سر و سامان میپروراند. دغلکارانِ گرگصفت، خونخوارگانی دریده، پست، پرعناد و بیمروت میشوند که روی قانون جنگل را سپید میکنند. مردمان، اسیرِ ستمِ مفلوکی تحقیر شده، معتاد، فرسوده و جلاد میشوند که در کبر، سالوس و ریا، شکمبارگی او را پایانی نیست. او چنان عقدهٔ تحقیر دارد که سادیسم انواع بلا و محنت مردمان، او را شاد میسازد. در قتل مردمان، خیرگی و خودشیفتگی دارد و چهرهٔ آنان را افیونی، ژولیده، سرد و با گرد مصیبت میخواهد. او ستمپیشهای دزد است که نامردی او گردابی بیپایان از غم، برای دیگران میآورد. هرجا جنگی بهپاست، نام او نیز خواهد بود.
محنت فقیران، در آن دوره مَثَل زدنی میشود. آنان بردهٔ اهریمنی بیحیا میشوند که طناب دار را با حرمتشکنی ضعیفان، و در بهدری پدران بییاور، و درماندگی مادران بیپناه، و بیکسی فرزندان چشمانتظار، بهپا میدارد. او طفلان را یتیم میسازد. او حال کودک یتیم و رنج محروم نمیشناسد، اما بر سر و گوش طفل یتیم، به ریا، دست میآورد. آن دوره، دورهٔ شیوع کجیها، ناسپاسیها، بیخیریها، غفلتها، بیصفاییها، بیعشقیها، بیایمانیها، بیوقاریها، و چیرگی هواها و سوداگری هوسهاست. او بی مایهای است که مردمان را خوار میسازد. دردِ ناداران و رنجِ مفلسان برای او چیزی جز شعار نیست.
نفس، شیطان و دنیا، آن بیفکرِ کوتاهسر را در ظاهری زیبا و با زشتی ضمیر و بدخمیری او همراهی میکنند و دل هر مسکینی را پرخون میسازند. در این
(۱۳۳)
دورانِ محنت و غم، که البته گذراست و پایداری چندانی ندارد، فقط باید به حقتعالی پناه برد که تنها یار آرامبخش اوست و بر حق ایستاد. لازم است در فتنههای ستمپیشگان پرتزویر و خدعهگر وارد نشد. روزی میرسد که حقتعالی داد مظلومان را از ظالم بیدادگر و ایادی ستمپیشهٔ او، در همین دنیا میستاند. دورهای که آن نیز در نزدیکیهای ما گام بر میدارد. فقط باید بردبار و صبور بود و شریک حرامیانِ بیدین و پیرو شیطان نشد.
(۱۳۴)
۲۵
سِرّ قدر
در دستگاه اصفهان و گوشهٔ زمزمه مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن، فاعلاتن، فاعلن
ــ U ــ ــ ، ــ U ــ ــ ، ــ U ــ
بحر: رَمَل مُسَدّس محذوف
متن غزل:
گر شوی آگه ز اسرار قدر
لب فرو بندی هم از هر خیر و شر
چون قدر شد مرکب میدان عشق
ترک این مرکب بسوزاند اثر
خوش بود تقدیر ما از بیش و کم
بیش و کم لطفی ز «حق» شد سربه سر
پیش «حق» فرقی ندارد خیر و شر
فیض و جود «حق» نمیبیند ضرر
پرتو لطفش نگیرد کاستی
گرچه هر دم تنگ میسازی نظر
پیر ما گفتا قدر اندازه نیست
تو قدر بگذار و کن سیر و سفر
درس او سرَ تا به سَر سِرّ و خِفاست
یاد گیر از پیر پاک با بصر
رمز هر بیش و کمی در نزد اوست
بیش و کم گو تا به تو گوید خبر
راز ناز و غمزِ «حق» در دست اوست
سوز و ساز دل از او دارد شرر
نیست سرپیچی از او شایستهات
شو مطیع پیر دانا ای پسر!
دست خود را وا مکش از دامنش
گر نباشد بر «حق» از او در گذر
پیر ما وقتی به این وادی رسید
گفت با رمز و اشارت بس دگر
ای نکو گر یافتی خوش یافتی!
از جناب خضر، دریایی گهر
شرح غزل:
غزلی «سِرّ قدر» از دانش شناخت راز اندازهها و سِرّ القدر رمزگشایی میکند. «سِرّ القدر» از دانشهای اعطایی و موهوبی حقتعالی به بندگان محبوبی خود است و دانشی باطنی است؛ نه تحصیلی ظاهری، و اکتسابی صوری.
محبان آنگاه آثار علم به سر قدر را در خود مییابند که به منزل «انبساط» رسیده باشند. انبساط از منازل میانی و مقامات اخلاقی است. سالک در این منزل، عفو و گذشت از گناهکار و پوشیدگی عیوب را ملکهٔ جان خویش
(۱۳۶)
مییابد. سرّ قدر از دانشهای میانی و متوسط اولیای حق است و آگاهیهای آنان بیش از آن میباشد.
کسی که به «سرّ القدَر» معرفت دارد، همهٔ امور و صفات هر انسانی را میشناسد و پی میبرد که چرا خداوند حکیم به یکی کمالی داده و به دیگری کمالی دیگر؟ یکی زشتی دارد و دیگری را زیبادل ساخته است؟ چرا نادانی دارایی، و دانایی ناداری دارد؟ همهٔ این پرسشها، با دانستن سرّ القدر روشن میشود. چنین انسانی در حسرت چیزی و کسی نمیماند. «سِرُّالقَدَر»؛ سِرّ اندازهشناسی است و کسی که «سرُّالْقَدَر» بداند، دیگر نمیگوید:
اگر دستم رسد بر چرخ گردون
از او پرسم که این چون است و آن چون
یکی را دادهای صد ناز و نعمت
یکی را نان جو آغشته در خون
بلکه چنین میگوید:
جهان چون خط و خال و چشم و ابروست
که هر چیزی به جای خویش نیکوست
آگاه بر سِرّ القدر با مردمان ارتباط دارد، در حالی که در سِرّ قدر خویش قرار دارند و تمامی، مجاری الهی میباشند. او میبیند که در تقسیم خیرات، هر کسی روزی خود را میبرد. او با این بینش است که در برخوردهای اشتباه و در گناهی که دیگری مرتکب میشود، تا میتواند، عُذر میآورد و رفتارهای درست و شایسته را لطف میداند. کسی که با مشاهدهٔ معصیتی از دیگری، تیر خلاص را به او وارد میآورد، جاهلی گمراه است. مؤمن، همواره تقصیرات
(۱۳۷)
دیگران را به عذری حمل میکند و برای آن توجیه میآورد و چنانچه توجیهی نیابد، باید به ضعف خود اذعان داشته باشد که دانشی گسترده ندارد تا محملی برای آن بیابد. سالک، دارای ولایت و حب عمومی است و همه را دوست میدارد و به سخنان همه گوش فرا میدهد. انسان وقتی برای خطاهای دیگران عذر آورد و قدرت یافت که آنها را توجیه کند و به کرامتهای آنان توجه یافت، میبیند آنان چهقدر بزرگ هستند. کسی که جامعه و مردم را کوچک و پست میبیند، دچار جهل و مشکلات نفسانی است. کسی که بتواند قابلیتهای هر فرد را ببیند، عظمت و جلال و بزرگی اشخاص برای او ظاهر میشود. چنین بندهای برای خدا به مردم تواضع دارد و در این فروتنی، خیرات خویش را با همه تقسیم میکند و مشکلات خویش را برای خود نگاه میدارد و به تعبیری: «حزن و اندوههای وی در دل او قرار دارد و خوشی و بشاشت او برای دیگران است.» چنین فردی هیچ گاه اذیتی بر دیگران وارد نمیآورد، بلکه این توان را دارد که آزارهای دیگران را تحمل کند و به قول آن شاعر گوید:
یا همچو خاک تحمل کن ای فقیه
یا آنچه خواندهای همه را در زیر خاک کن
کسی که قدرت و توان تحمل دیگران را در خود به وجود میآورد، «فتوت» دارد و جوانمردی پیدا میکند و عین صفا و صدق میشود. چنین کسی بهواقع در حال مفارقت از نفس است و صفات نفسی از او برداشته شده و صفای قلب و کمال اطمینان جایگزین آن شده است و در این حال، دارای منزل «انبساط» است. در این حال، هر کسی او را میبیند احساس صفا، نور و بهجت در خود دارد. سالک در مرتبهٔ انبساط، به فطرت اصلی خود ـ که صفای الهی است ـ
(۱۳۸)
نایل میآید و لایههایی را که ناسوت و محیط و وراثت بر او وارد آورده است، از فطرت الهی خویش کنار میزند.
البته نباید گناه را با «سرُّ القدر» توجیه کرد و گفت: «گناهِ آدمی، مقتضای عین ثابت اوست و فرار از آن ممکن نیست»؛ چرا که عین ثابت، همانطور که اقتضای گناه دارد، میتواند اقتضای درستی و صواب نیز داشته باشد و در صورت تحقق گناه، عذاب و عقوبت نیز داشته باشد؛ همچنین است نسبت بهدرستی و ثواب. انسان اگرچه مالک چیزی نیست و حتی عین ثابت او از خود وی نمیباشد و این خداوند و اسما و صفات الهی است که عین ثابت هر کسی را رقم میزند و «کلٌّ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ»(۱) است، ولی چنین نیست که ظهورات هستی، هویت ظهوری و ظهورات کرداری نداشته باشند و نتوانند اقتضایی داشته باشند. چنین نیست که پدیدهها حیثیت عدمی و «اقتضای لا» یا «لا اقتضایی» داشته باشند؛ اگرچه تمامی از جانب خداوند است، ولی اقتضای خلقی است که از جانب الهی است، نه اقتضای عدمی که نیستی باشد؛ چرا که اگر چنین باشد، چگونه میتوان برای خداوند حجت بالغه قرار داد.
فرهنگ تشیع با چنین افکاری مخالف است و آنچه از حضرات معصومین علیهمالسلام رسیده است، نه جبر است و نه اختیار، و نه هم جبر و هم اختیار، و نه نه جبر و نه اختیار؛ بلکه اختیار بین امری است که در دیدگاه ما معنای مشاعی دارد و هر کسی با اختیاری که دارد، دست به گناه میآلاید بدون آن که از ناحیهای در جبر باشد؛ ولی اختیار او مشاعی و جمعی است، نه فردی.
- نساء / ۷۸٫
(۱۳۹)
حجت بالغه برای خداوند، بدون اختیار، اراده و تکلیف معنا ندارد و چنانچه اجبار کارها به مقام عین ثابت منتقل شود و کسی از ازل روسیاه و بدبخت یا سعادتمند باشد، دردی از بندگان دوا نمیکند و پاداش یا نقمتی که به او میرسد بدون توجیه و ملاک میگردد و بخت وی را گلیمی دادهاند که سیاه یا سفید بافتهاند، بدون آن که وی در آن نقشی داشته باشد، بر اساس این نظرگاه، باید به اجبار در پی اقتضایی باشد که برای وی تعیین کردهاند.
هر گزارهٔ که جبر را بهگونهای ثابت کند، از حریم حق بهدور است و علمی نمیباشد. تمامی عالم، همواره در ظهور و بروز و تبدل است و آزادی، تمامی ناسوت را در بر گرفته است و چنین نیست که عین ثابت، پای کسی را به بند آورد. آدمی تا در ناسوت نفس میکشد، قدرت تغییر و جابهجایی دارد؛ ولی اختیار وی مشاعی است و نه فردی؛ چنانچه توضیح این توانِ تغییر را در کتاب «آیه آیه روشنی» به تفصیل آوردهایم.
در ناسوت، اختیار با سلسلهای از امور ـ مانند: علیت، کردار، وراثت، دعا، ثنا، کرنش، فروتنی، مربی، رضایت و دعای پدر و مادر و همراهی دیگران ـ مؤثر و کارآمد میشود و کسی به تنهایی کاری را انجام نمیدهد. تمامی اهالی عالم ناسوت یا عوالم دیگر، با هم نفس میکشند و با هم کارپردازی دارند و کسی به تنهایی اختیار و کارایی ندارد و برای تحقق هر کاری، باید با عالَم و آدم مرتبط گردید و از امور معنوی تا امور مادی را به خدمت گرفت تا کاری محقق شود و کاری بدون مساعدت جمع و شکل گرفتن شرایط ظهور و فعلیت آن، به منصّهٔ پدیداری و نمود نمیآید. برای همین است که رسیدگی به اعمال در روز
(۱۴۰)
حشر به صورت جمعی است و ما به حشر جمعی اعتقاد داریم و در هر خیر و شری، هر کسی به هر اندازه دخالت داشته باشد ـ هرچند خود فاعل مباشر آن نباشد ـ به آن رسیدگی میشود و هر کسی تاوان کار خود را به اندازهای که در آن دخیل است، میپردازد.
در این رابطه، خاطرنشان میشوم که: کلیت نوعی ازل با ظهور اختیاری پدیده است که نقش ناسوتی میخورد. همین امر سبب میشود که دستهای در مرتبهٔ ظهور فعلی خویش، اهل شقاوت و حرمان ابدی شوند و برخی نیز کامیاب از سعادت گردند. سعادت ابد، همان «خیر کثیری» است که بیحساب به کسی داده نمیشود و اصول دیانت، وصول به آن را به امور و شرایطی محدود دانسته که کمترین آن، «توجه» و دوری از «غفلت» است. سعادت ابدی، غیر از سیر اوّلی پدیدههاست. سیر اولی نمودهای هستی، نسبت به همگان یکسان است و هر یک از آن بهره و نصیب مناسب خود را دارد؛ در حالی که سعادت ابدی در گرو سیر صعودی و توجّه و بیداری آدمی میباشد که حق تعالی آن را در همهٔ پدیدهها به ودیعت نهاده است. هنگامی که لطفِ خیرِ کثیر، همراه شر اندک است، دیگر نمیتوان اهمال و عناد داشت و غفلت و الحاد را بیشتر ساخت و بیخیال از همه و همه، در پی سعادت ابدی بود و ملاک و میزان هر یک را از نظر دور داشت. غایت ربوبی، هنگامی که با غفلت و عناد خلقی همراه میگردد، حرمان ابدی و دوزخ دایمی را بر اساس تحویل خیرِ کثیر به شرِّ قلیل به دنبال میآورد و این خود، لطف و زیبایی آفرینش، بلکه پدیداری و دقت و ظرافت عالم طبیعت را ثابت میکند؛ بهطوری که خواب و بیدار و غافل
(۱۴۱)
و هوشیار یکسان نیستند و هر واقعیتی آثار ویژهٔ خود را به دنبال میآورد.
این است معنای درست این گزاره که «دنیا سرّ القدر است». توجه به این دقتهاست که سبب میشود عرفان، بدون هدف نگردد و از هر گونه مسؤولیتی کناره و عزلت نگیرد؟ کسی که عارف به سِرّ القدر است؛ نمیشود در میان مردم نباشد و در میدان جنگ، حاضر نگردد و مجاهد فی سبیل اللّه نشود و خود را دستگیر خلق و مربی جامعه نسازد؟ ما شیفتهٔ چنین عرفان، محبت و توحیدی هستیم. ما مست جام مهر و وفاییم. ما بندهٔ وحدتیم و کثرت را با خود یافتهایم. ما شاهد راز دل و یابندهٔ مردان حق و روندهٔ طی طریق هستیم؛ ولی نه در عدم، نه در نیستی، نه در پوچ، نه در هیچ، نه در دروغ و نه در انزوا و تنهایی.
کدام رهبر راستینی بوده که در راه حقیقت، لحظهای آرام گرفته باشد یا دست از کوشش برداشته باشد و مانند پیران فرتوت، دست به روی دست نهاده یا خود را تسلیم دشمن نموده باشد؟ کجا بوده که مردان بزرگ و رهبران آگاه در کنج تنهایی و ظلمتکدهٔ خلوت نشسته و مشغول ذکر بوده و از وظیفهٔ اجتماعی خود غافل شده باشند؟ مردان بزرگ و رهبران راستین، همیشه، تکاپو و کار و کوشش داشته و در راه انجام وظیفه و مسؤولیت و برپا داشتن حق و فضیلت، کوشا و استوار بوده و از هیچ گونه رنج و اندوه و یا شکنجه و عذاب و باختن جان و هستی خود دریغ نکرده و همیشه جان خود را برای برپا داشتن تقوا و فضیلت، و محو و نابودی باطل و رذیلت، در هر گونه مخاطره و گرداب بلایی قرار دادهاند؛ زیرا به نیکی میدانند در کنار خیر کثیر، شر اندکی هست که
(۱۴۲)
غفلت از آن، با انتخابی نادرست و کردهای ناشایست که در اختیار آدمی است، به هبوط یا سقوط میانجامد.
غزل زیر با توجه به این منظومهٔ معرفتی است که معنای درست خود را به دست میدهد. درست است که این غزل در ابتدا از سِرّ القدر میگوید:
گر شوی آگه ز اسرار قدر
لب فرو میبندی از هر خیر و شر
ولی در پایان، توصیه به پیروی اختیاری و ارادی از پیر راه دارد و سِرّالقدر را مزاحمی برای اختیار آدمی قرار نمیدهد:
نیست سرپیچی از او شایستهات
شو مطیع پیر دانا ای پسر!
* * *
(۱۴۳)
(۱۴۴)
۲۶
کشور عشق
در دستگاه همایون و گوشهٔ نفیر مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن (عروض نوین)
مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (عروض سنتی)
ــ ــ U U ــ ــ U U ــ ــU U ــ ــ
بحر: هزج مثمن اضرب مکفوف محذوف
متن غزل:
از مدرسه و مسجد و معبد شدهام دور
در خانقه و دیر و کلیسا نبود نور
بیهوده بود مذهب و آیین زمانه
صدقی نبود در دل این فتنهٔ مهجور
دین حق و آیین درست و وطن عشق
افتاده به دست و سخن مردم ناجور
آسوده نبینی تو یکی مردم نالان
بینای زمانه همه کر یا که شده کور
وای از پس حق، باز چه آید به سر ما
در کشور حق فتنه کند ظالم پر زور
بیگانه نیاید که خودی بدتر از آن است
فریاد کند بر سر دین با دف و شیپور
یارب برسان منجی دین؛ نوگل زهرا
تا این که نکو صاف نشیند پی دستور
شرح غزل:
عرفان محبوبی از «مدرسه» و «دفتر» بهدور است و مشق صوری نمیپذیرد. این عرفان، با علوم ظاهری و صوری به دست نمیآید و تحصیل و اکتساب در آن راه ندارد و به صورت تمام، عنایت حقتعالی و موهبت اوست؛ اگرچه با علوم صوری بیگانه نیست و با گزارههای درست آن در ستیز نمیباشد و حتی از آن نیز حمایت دارد، اما با آن بخش از علوم صوری که برای فرد و جامعه زیانبار است و پیرایههای علمی است، مخالفت دارد. علم صوری، علمی است که اگر با نرمی اخلاق و مدارا همراه نشود، سختی را به جان، و مرگ را به باطن میدهد و حجاب است که بر حجابی افزوده میشود و نفس را نسبت به اِعمال نامشروع هوسهای آن، قدرت توجیه میدهد و شیطنت را لباس حقانیت و مشروعیت میپوشاند؛ برخلاف عرفان محبوبی، که نه تنها از مکتب و مدرسه، نمیآموزد، بلکه خود مکتبساز میشود؛ آن هم مکتبی که حقتعالی و عشق و وفای او را ظهور میدهد و خودی ندارد تا برای خود، نان و نوایی بخواهد:
از مدرسه و مسجد و معبد شدهام دور
در خانقه و دیر و کلیسا نبود نور
شریعت اگر از مدرسهٔ اهل بیت علیهمالسلام ـ که فرودگاه معرفت محبوبی است ـ دور شود، بیهودهبافی میشود و خلق و تودهها را به فتنه مشغول میدارد:
بیهوده بود مذهب و آیین زمانه
صدقی نبود در دل این فتنهٔ مهجور
حقتعالی آنگاه که آدم علیهالسلام را به عشق آفرید، تمامی دین و آیین خود را به او آموخت؛ چرا که آدم علیهالسلام نیز از چهرههای محبوبی حقتعالی است: «وَعَلَّمَ آَدَمَ الاْءَسْمَاءَ کلَّهَا»، ولی شیطان قسم یاد کرد که فرزندان او را از راه حقتعالی ـ که مسیر محبوبان الهی است و در قرآن کریم از آن به «صِرَاطٌ عَلَی مُسْتَقِیمٌ» یاد شده است ـ باز دارد:
«قَالَ رَبِّ بِمَا أَغْوَیتَنِی لاَءُزَینَنَّ لَهُمْ فِی الاْءَرْضِ وَلاَءُغْوِینَّهُمْ أَجْمَعِینَ. إِلاَّ عِبَادَک مِنْهُمُ الْمُخْلَصِینَ. قَالَ هَذَا صِرَاطٌ عَلَی مُسْتَقِیمٌ»(۱)؛
گفت: پروردگار من، چون مرا فریفتی، من در زمین بر ایشان میآرایم و همه را گمراه خواهم ساخت؛ مگر بندگانت که برخی از آنان مخلَصان هستند. فرمود: این راهی است به سوی راست.
شیطان همواره نمایندگانی در میان انسانها دارد که این کار او را انجام میدهند؛ نمایندگانی که از همان ابتدای انعقاد نطفهٔ آنان، با ایشان شریک میشود و شیطنت و دغل در اندیشه و ریا و نفاق در عمل را به آنان میآموزد:
دین حق و آیین درست و وطن عشق
افتاده به دست و سخن مردم ناجور
این دغلکاران شیطان صفت، چنان فضای کجی و کاستی را در نمادهای راستی و درستی مبدل میسازند و غبار فتنه میپراکنند که حتی بینایان روزگار در تشخیص چهرهٔ شیطانی و حیلهساز آنان فریب میخورند:
- حجر / ۳۹ ـ ۴۱٫
(۱۴۷)
آسوده نبینی تو یکی مردم نالان
بینای زمانه همه کر یا که شده کور
زمانهٔ آنان سیطرهٔ ظلم و زور و بیداد و خاموش ساختن تمامی فریادهاست. ظالمانی که با عقدهها و حسرتهای خود درگیر هستند و از درون، آقایی، بزرگواری و شخصیت ندارند. محنتکشیدگان محروم ناامیدانه، ناله و نفرین را نثار ستمپیشگان، دستبوسان و پاچهخواران آنان میکنند؛ ظالمانی که هر مظلوم و بیپناهی را که قدرتی ندارد زیر میگیرند.
فقیران، غم نان امروز خود دارند و آن ظالمان در دیوانگی و جنونِ هاری خود، به نوامیس تودهها رحم نمیآورند و حرمتها را میشکنند:
وای از پس حق، باز چه آید به سر ما
در عالم حق فتنه کند ظالم پر زور
آنان لباس خودی میپوشند و بدتر از بیگانگان، با ناموس و شرفِ خلق بازی میکنند:
بیگانه نیاید که خودی بدتر از آن است
فریاد کند بر سر دین با دف و شیپور
در این روزگار، باید انتظار فرج داشت. انتظاری که بسیار طولانی است. درد جانکاهِ بشرِ ستمدیده با امید به فروغ تابان این نور است که التیام مییابد؛ نوری که گاه پرتوی از مرحمت و قدرت خود را در زمان غیبت، برای رهایی خلق، آشکار میسازد و مورد رنجدیده را عنایت و مدد میفرماید تا ظالمان و ستمگرانِ غاصبِ حق را منکوب و نابود سازند:
یارب برسان منجی دین، نوگل زهرا
تا این که نکو صاف نشیند پی دستور
* * *
(۱۴۹)
(۱۵۰)
۲۷
هزار پردهٔ عشاق
در دستگاه افشاری و گوشهٔ خجسته مناسب است
وزن عروضی: مستفعلن مفاعلُ، مستفعلن فَعَل (عروض نوین)
مفعول فاعلات، مفاعیل فاعلن (عروض سنتی)
ــ ــU ــ U ــU U ــ ــ U ــ U ــ
بحر: مضارع مثمن اضرب مکفوف محذوف
متن غزل:
گفتم کنار آب روان با وجود خویش
وای از دمی تو را، که حساب آیدت به پیش!
هر لحظهای که بگذرد از تو جهان و جان
یک دم فنا شوی و نبینی تو عمر خویش!
دیروز رفته است و ز فردا تو بیخبر
امروز هم که نیست، امیدی به لحظهایش
ای دل بنوش جام صفا، دمبه دم ز عشق
تا نیش درد و غم ننشیند به قلب ریش
اشکم شراب و باده دل و نای جان سبو
آهم رباب و سینهٔ مجروح پر ز نیش
خوش رو به سوی عیش و طرب، سینه کن تو چاک
تا باز هم ز جان بزنی قید دین و کیش
باغی و نغمهای و دف و چنگ و زلف یار!
چرخی به جام و رقص و نظر، بر رخ پریش
عشرت همین که زلف به چنگ آوری مدام
هم در هزار پردهٔ عشاق، هرچه بیش!
ما را کجا و دولت فانی روزگار
فارغ ز اهل ظاهر و اسبیل و هرچه ریش
از او بجو نکو همه دم، عزت و شرف
دارد زیان برای تو دنیای گرگ و میش
شرح غزل:
گرگ و میش هوا جدال سپیدی صبح و ظلمت شب است. هم روز میگذرد و هم شب و هم لحظهٔ گرگ و میش آن. آنچه گذراست، گذراست و غمباد داشتن برای آن، سستی بنیاد را میرساند؛ ولی آنچه در پیش رو میماند، حساب داشتهها و سفرهٔ کردههاست. گذر عمر در کنار جوی بیشتر به ذهن مینشیند و دل را به خود معطوف میدارد:
گفتم کنار آب روان با وجود خویش
وای از دمی تو را، که حساب آیدت به پیش!
دنیا نه برای خوبان میماند و نه خوبان در دنیا میمانند؛ همچنانکه دنیا نه برای زشتسیرتان میماند و نه پلیدان در دنیا میمانند. زشتی و زیبایی دنیا هم
میگذرد. نه سرخوشی سرور ماندنی است و نه بغضِ عزا و اندوهِ دل:
هر لحظهای که بگذرد از تو جهان و جان
یک دم فنا شوی و نبینی تو عمر خویش!
دنیا با همهٔ فراخی، کوچک است و کوچکتر از آن، دلی است که بر این پدیدهٔ سیال خیره میشود و به آن تعلق میگیرد. لذت دنیا لذت نیست؛ همانطور که مشکل آن، مشکل نیست؛ چون هر دو میگذرد. دنیا دو چهرهٔ فنا و بقا دارد. چهرهٔ فنای آن، واقعیت ناپایدار آن است و چهرهٔ بقای آن، هویت ثابتی است که پدیدههای آن به اختیار خود در آن، نمود میدهند و در جدال میان این گرگ و میش فنا و بقا، باید حال و دم را غنیمت دانست؛ نه غصهٔ گذشته را خورد و نه خوف آینده را داشت؛ حال و دمی که به آن نیز امیدی نیست:
دیروز رفته است و ز فردا تو بیخبر
امروز هم که نیست، امیدی به لحظهایش
شیرینی، گوارایی و لذایذ دنیا اگر برآمده از واقعیت ناپایدار آن باشد، میگذرد و داغ هجر و فراق و حسرت و عقده بر ذایقهٔ خوشِ امروز آن وارد میآورد و دنیامداری که امروز نگرانی و دلواپسی ندارد، فردایی پیش روی اوست که کام وی را تلخ میسازد؛ فردایی که زیادهطلبی و کثرتخواهی با آن است و لذت داشتهها را از دنیامدار میگیرد. بزرگترین درد دنیامدار، آن است که از داشتههای خود لذت نمیبرد و همچنان رنج به دست آوردن نداشتهها را دارد. دنیای دنیامدار، سرابی است کشنده که تلاش برای رسیدن به آن، فرد را ناتوانتر و تشنهتر میسازد. دنیا زوالپذیر و ناپایدار است و زوالپذیری بر
(۱۵۳)
سراسر ماده و ناسوت چیره است. سرمستی اهل دنیا با فقدان و حرمان همراه است؛ حرمانی که سرمستی ناپایدار آنان را به خماری میکشاند.
اما دنیا چهرهای پایدار نیز دارد و آن، هویت هر پدیده در ناسوت است؛ هویتی که پدیدهها برای خود به اختیار رقم میزنند. این هویت اگر نمودار عشق و صفا باشد، با لذایذ معنوی همراه است؛ معنویت، قدس و ملکوتی که دنیا را گذرگاه و محل عبور میداند. گذرگاهی که باید ظلم و آزاری در آن برای خود و دیگران نداشت و نعمتی را لجنمال نکرد و آن را به صفای باطن و پاکی عشق، مورد استفاده و بهره قرار داد:
ای دل بنوش جام صفا، دمبه دم ز عشق
تا نیش درد و غم ننشیند به قلب ریش
صفای باطن، قوت معنوی اولیای حق است و آنان همیشه سرمست و شادمان از آن میباشند و هیچ گاه مأیوس و دل چرکین نمیباشند و هر چیزی را مثبت میبینند و به هر چیزی سبز میاندیشند و تصویر ذهنی آنان از داغ عشقی که در دل دارند، سبز است:
اشکم شراب و باده دل و نای جان سبو
آهم رباب و سینهٔ مجروح، پر ز نیش
باید زمانهای بسیار زودگذرِ عمر را قدر دانست و آن را سینهچاکانه به صفا و مهر گذراند. زمانهایی که هر لحظهٔ آن گویی تمامی لحظات است؛ هرچند لحظهای هم بیش نیست؛ چرا که ممکن است هر لحظهٔ آن، لحظهٔ پایانی باشد و لحظهٔ پایانی آن، گویی ابتدای درک و فهم زندگی است. یک لحظهٔ
(۱۵۴)
دنیا، میتواند انسانی را از فراز و اوج به فرود و حضیض آورد. این لحظهها از لحاظ کمیت ناچیز و از لحاظ کیفیت، پیچیده و بزرگ است. لحظههای دنیا ناچیز است از لحاظ کمّی، و بسیار است از لحاظ کیفی. آةمی باید برای این کابوس کمیت و غول بدون محتوا، محتوایی کیفی فراهم آورد و پایان و حق را در آن مشاهده نماید تا به همهٔ لذایذ و کردار خود رنگ و روی خیر و درستی بخشد:
خوش رو به سوی عیش و طرب، سینه کن تو چاک
تا باز هم ز جان بزنی قید دین و کیش
دنیا را باید همراه حق، و حق را در چهرهٔ دنیا دید و سرگرم دنیایی شد که به حق مخلوط است. سرد و گرم دنیا و پیروزی و شکست آن را باید به «حق» محک زد:
باغی و نغمهای و دف و چنگ و زلف یار!
چرخی به جام و رقص و نظر، بر رخ پریش
باید خود را به حقتعالی سپرد و امیدوار بود. نباید سختی و غم را در خانهٔ دل بهطور دایم و همیشگی ماندگار پنداشت؛ بلکه باید گفت: هرچه و هر کس نباشد، اعتباری ندارد و بودن با تمامی چهرههای حق کافی است و مردن در جوار حق، حجلهگاه موفقیت و بارگاه سعادت و امید است:
عشرت همین که زلف به چنگ آوری مدام
هم در هزار پردهٔ عشاق، هرچه بیش!
دنیامداری، آدمی را چنان خودخواه میسازد که خود را نماینده، قیم و
(۱۵۵)
سرپرست همگان میپندارد. گویی پدیدههای هستی، سرسپرده و رعیت او هستند. ظاهرمداری و پرداختن به لباس و مو، نمود این دنیاگرایی است؛ اما نامردی این چهرهٔ دنیا آنجاست که ناگهان چهرهٔ دیگر خود را نشان میدهد و همهٔ بزرگی و جلالی را که برای دنیامدار ساخته بود، به خواب و مثالی تبدیل میکند. گویی که این دنیای غدّار، اهلی و خواهانی نداشته است:
ما را کجا و دولت فانی روزگار
فارغ ز اهل ظاهر و اسبیل و هرچه ریش
دنیا بیرحمانه بر دنیامدار میتازد و او را از میدان بیرون میکند و خوار و ذلیل میسازد؛ چنان که گویی دنیامدار، دشمن دنیا بوده است، نه هواخواه دنیا. دنیا خواهانِ دیرین خود را اسیر توفان و طغیان خود میسازد و مانند سیل و آتش و باد و بارانی که برگ ضعیفی را به باد انتقام میگیرد، او را گرفتار میسازد و به جای نوازش، آزارش میدهد. طبع دنیا چنان غدّار و بیباک است که حتی با دنیامداران و دنیاخواهان و با اهل خود نیز سر سازش ندارد و با ظاهری دلربا و زیبا، دندانهای بلند و سیاه خود را در جای جای کالبد آنان فرو میبرد و مانند میکروب و مرضی سرطانی و بدخیم، به دنیامداران حملهور شده و همه جای آنان را فرا میگیرد؛ در حالی که دیگر این زمانِ گذرا، وقت دوبارهای برای جبران و حمله به دنیا، به دنیامدار نمیدهد و او را به حرمانی ابدی مبتلا و گرفتار میسازد؛ حرمانی که ابدی و غیر قابل تغییر و تبدیل و تبدّل است:
از او بجو نکو همه دم، عزت و شرف
دارد زیان برای تو دنیای گرگ و میش
* * *
(۱۵۷)
۲۸
آرامش دل
در دستگاه چارگاه و گوشهٔ ضربی شش هشتم مناسب است
وزن عروضی: مفعول مفاعیلن، مفعول مفاعیلن (عروض سنتی)
مستفعل مفعولن، مستفعل مفعولن (عروض نوین)
ــ ــ U U ــ ــ ــ ، ــ ــ U U ــ ــ ــ
بحر: هزّج مثمن اضرب
متن غزل:
بگذر ز سر دنیا، بیهوده بود، عاقل!
کی لایق تو باشد، باید که شوی کامل
از بهر ابد از جان، باید که شوی فارغ
آرامش دل یابد، هر کس که شود واصل
دل در پی دلدارم، دادم به امیدی چون
چیزی نبود در دل، جز او که شود حاصل
بیهوده مگو از خود، دل تازه نمیگردد
دل تازه نما با حق، حق را چو تویی قابل
بگذر تو نکو از خود، دل صرف حقیقت کن
آسوده به حق بنگر، گر عارفی و عامل
شرح غزل:
(۱۵۸)
دنیا دارای دو چهره است: چهرهای خلقی و چهرهای حقی. چهرهٔ حقی دنیا اسم اعظم حقتعالی و ظهور و تعین حقی و از اسمای فعلی اوست: «عالٍ فی دنوّه ودانٍ فی علوّه». این چهره، عظمت دنیا را میرساند. ولی آنچه بیشتر مردمان را به خود مشغول داشته است، چهرهٔ خلقی ناسوت میباشد که چهرهای فانیشونده و گذراست و شعر زیر، از آن پرهیز میدهد:
بگذر ز سر دنیا، بیهوده بود، عاقل!
کی لایق تو باشد، باید که شوی کامل
دنیا همانند بازی فوتبال یا ورزش کشتی است که یک لحظه میتواند سرنوشت را تغییر دهد و فاتحی را به شکست بکشاند. مهم این است که بتوان تا دقیقهٔ نود بازی کرد و این دقیقه را نیز به پایان برد. دنیا یک «ذائقه» است و ذائقه، امری محدود و موقت است. نه خوشحالی نعمتِ ماندگار است، نه ناراحتی و بدحالی. مهم این است که انسان، در پایان کار جهنمی نشود، حرمان نیابد و به شقاوت نرسد؛ بلکه عاقبت بهخیر، سعادتمند و رستگار گردد. طبیعت ناسوت و روزگار آن چنین است که خوب و بد و شیرین و تلخ را در کنار هم دارد و کمترین مسامحهای، گاه واقعهای شیرین را تلخ میسازد. باید ناسوت را سرسری نگرفت و هرهری به آن نگاه نکرد که به غفلتی اندک، خوبی به بدی میگراید و به توجهی، تلخی به شیرینی تحویل مییابد. هر کاری را باید در جای خود انجام داد و داشتن تسویف و امروز و فردا کردن و این ساعت و آن ساعت داشتن، جز احتمال تبدیل تقدیر، چیزی را در پی ندارد:
از بهر ابد از جان، باید که شوی فارغ
آرامش دل یابد، هر کس که شود واصل
دنیا حجلهگاه وصل با حقتعالی است، اگر دل در پی جناب حضرتش باشد و با گذشت از خود و تمامی تعلقاتی که دارد، وصل او را خواهان گردد:
دل در پی دلدارم، دادم به امیدی چون
چیزی نبود در دل، جز او که شود حاصل
پرگویی، بهویژه اگر لاف بزرگی خود باشد، تنیدن بر خودخواهی خود و فرو رفتن در لاک خودشیفتگی است. این امر، دل را میمیراند؛ برخلاف ذکر حق، که جلابخش دلهاست. با ذکر و توجه ربوبی، میتوان معرفت و قرب به حقتعالی یافت؛ بهویژه آن که خداوند، آدمی را برای خود آفریده است: «وَاصْطَنَعْتُک لِنَفْسِی» :
بیهوده مگو از خود، دل تازه نمیگردد
دل تازه نما با حق، حق را چو تویی قابل
محبوبان حقتعالی حضور خود در نزد حقتعالی را با خود دارند. آنان در مقام ذات، ذکر حقی دارند و از ذکر، حقیقت مذکور را دارا میباشند:
بگذر تو نکو از خود، دل صرف حقیقت کن
آسوده به حق بنگر، گر عارفی و عامل
* * *
(۱۶۰)
(۱۶۱)
۲۹
خراب سَر و سِرّ
در دستگاه همایون و گوشهٔ منصوری مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَع لُن
ــ U ــ ــ U U ــ ــ ،U U ــ ــ ــ ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
متن غزل:
آن قدر گفتهام از تو که شدی در یادم
بردی اغیار ز یادم که به تو دلشادم
سربه سر دل هوس وصل تو دارد هر دم
در پی وصل تو این دیده به ره بنهادم
مست و مجنون توام بی سر و پا در عشقت
تا گرفتار توام، از دو جهان آزادم!
عاشقم بیدل و سرگشته و مجنون از تو
برتر از خسرو و شیرین و دگر فرهادم
میکشم از دل و جان نعرهٔ جانسوزی سرد
تا دمی هست، ببین وسعت این فریادم
من به دنبال تو از عیش به یغما رفتم
شور و شَر در دل و هم دلزده از بیدادم
عشق من عشق تو و عشق تو هم عشق من است
عشق تو دل شد و دل گشته به جان بنیادم
من به عشق آمدهام، میروم آخِر پی عشق
از سر عشق تو آزادهٔ مادرزادم
دورم از هرچه که شد، میروم از هرچه که هست
با غم عشق تو من از دو جهان افتادم
درس من درس تو و مکتب من آزادی است
پیر من، مرشد من، منجی من، استادم!
عشق تو کرد نکو را چو خراب سَر و سِرّ
کن درستی که من از اهل خرابآبادم
شرح غزل:
«حقتعالی» آزاد است و آزادمنشی را دوست دارد. آزادمنشی حقتعالی هیچ حد و مرز و تعینی ندارد. آزادمنشی حقتعالی مطلقِ مطلق است او حتی در آزادمنشی مطلق خود نیز اطلاق دارد. هستی و وجود، منحصر در حقتعالی است، چون او آزاد است. وجود و هستی نیز وحدت شخصی دارد، چون آزاد است. شبیهترین بندهها و پدیدهها به حقتعالی، آزادمنشترین آنها هستند. «آزادی» در حقوق نیز محترم است. البته باید توجه داشت که «آزادی» با «رهایی» و بی بند و باری تفاوت دارد. منشأ حقوق، وجود و ظهور است. هیچ چیزی، حتی دین و مذهب، این حق تکوینی را از پدیدهای سلب نمیکند و به هیچ وجه، تعارضی میان دین و آزادی ـ چه برای انسان و چه برای دیگر پدیدهها ـ پیش نمیآید؛ مگر آن که دین، دین نباشد و پیرایه باشد یا فهم بشری
(۱۶۳)
در فرایند کشف حقیقت، به خطا رفته باشد. «آزادی»، حقی است که از وجود و ظهور گرفته میشود؛ اما همین حق نیز دارای مرز است. آزادی مطلق، حقی نیست که از هستی یا ظهور انتزاع شود؛ بلکه آزادی و نیز وصف «اختیار»، همگام با هستی و پدیدههای آن، به صورت مشاعی برای انسان و دیگر پدیدهها ثابت است و میتواند به سبب مشاعی بودن آن و تأثیر پذیرفتن از بیشمار علل جزیی، هم میوهٔ شیرین به او دهد و هم پیآمدهای تلخی را برای فرد رقم زند و گاه او را به مسیرهایی بکشاند که یکطرفه است و نمیتوان از آن بازگشت؛ اما این سوء اختیار، همان رهایی است که بسیاری آن را با آزادی خلط کردهاند. البته این رهایی و بدی گزینش، با اختیار و آزادی ایجاد شده است.
«آزادی»، حقی است برای انسان که به او در ناسوت ارزش میدهد و عملکرد آزادانهای که در این نشئه دارد، در تمامی عوالم معدلگیری میشود و بر اساس آن، به وی مرتبه داده میشود. البته باید توجه داشت میان «آزادی» و «اختیار» تفاوت است و اختیار عامتر از «آزادی» است؛ به این معنا که آزادی یکی از اوصاف اختیار است و فرد چون مختار است، آزاد است؛ زیرا اختیار، فعل نفس آدمی است و آزادی، صفت اختیار است؛ اما همین آزادی، هنگامی که با بدی گزینش همراه میشود و به صورت رهایی درمیآید، بیشتر انسانها را به خسران میکشاند؛ ولی آنان که با استفاده از همین آزادی، بهدور از رهایی حرکت میکنند، به سعادت میرسند. البته آنان که به سعادت میرسند، گاه در میانشان عاشقانی است که بر اساس «عشق وجودی» و کشش و جذبهای که
(۱۶۴)
درون آنهاست، به سوی کمال سعادت سوق داده میشوند؛ کششی که برتر از اختیار و جبر است و نه اختیار در آن دخالت دارد و نه جبر است. آنان افرادی هستند که به حق وابسته شدهاند و هر محدودیت و تعینی را از خود برداشته و به شهر بینشانی وصول یافتهاند؛ مرتبهای که دیگر نمیتوانند از حق جدا گردند. غزل یاد شده نیز از این «عشق» و از آن «آزادی» میگوید.
(۱۶۵)
۳۰
پیغام ملاقات
در دستگاه سگاه و گوشهٔ پروانه مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن (عروض نوین)
مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (عروض سنتی)
ــ ــ U U ــ ــ U U ــ ــU U ــ ــ
بحر: هزج مثمن اضرب مکفوف محذوف
متن غزل:
دادم به دل خود خط پیغام ز یارم
ناگه به عوض رفت ز دل تاب و قرارم
رفتم که بینم رخ ماه تو پریروی
دیدم که چه زیبا بنشستی به کنارم
همّت بنمودم که بچینم گل رویت
دیدم که گرفتی به بغل آینهوارم
گفتم چه شود گر بدهی کنج لبت را
گفتا که بزن بوسه، درآوردی دمارم
دل رفت ز کف، برد ز من تاب و توان را
با چشم سیاهت چو شکستی دل زارم
جان است اسیر قدِ سروِ تو دلآرام
عیبم نکن از اینکه صفا کرده شکارم
دل گشته اسیر سر و سیمای وجودت
چون روی تو شد در خط دل شهر و دیارم
سرتاسر عمرم تو شدی در خط پرگار
ای لوده، تو هستی برِ دل، جمله عیارم
ما زندهدلانِ لبِ دلجوی تو مستیم
ساقی، می نابم بده تنها نگذارم
ما را تو ببر از صف ظاهر به برِ خویش
تا دل نکند میل، بر این دار و ندارم
در راه توام صاحب راهی و گواهی
از تو برسد خیر، بر این چشم خمارم
جانا، نظرم را تو ز هر غیر بپوشان
تا آن که نیاید دو جهان نیز به کارم
سنگینی عشق تو شکسته کمرم را
بگشای خدایا به جهان سینهٔ تارم
یا رب، بشکن این قفس سُست دلآشوب
تا عشق ببینی، که نکو کرده دچارم
شرح غزل:
غزل نخست این مجموعه گزارشی منحصر است از زیارت و رؤیت جناب حضرت حقتعالی. این دل است که میتواند به زیارت و دیدار حقتعالی نایل شود؛ به شرط آن که پاک از غیر گردد:
دادم به دل خود خط پیغام ز یارم
ناگه به عوض رفت ز دل تاب و قرارم
حقتعالی که در کنار هر پدیدهای هست، برای عنایت ویژه آغوش میگشاید:
(۱۶۷)
رفتم که بینم رخ ماه تو پریروی
دیدم که چه زیبا بنشستی به کنارم
آغوش حق، وصول به لطف تازگیهای اوست. این لطف، آیینهوار است و نمایی از وحدت عاشق و معشوق است که در آن، ارادت و دلبستگی عاشق به حقتعالی در دیداری از ازلِ ازل و از وجود ذات به ذات، بدون هیچ رسم و اسمی است:
همّت بنمودم که بچینم گل رویت
دیدم که گرفتی به بغل آینهوارم
دیداری که عارف محبوبی برای آن همت و تمکین داشته و استقامت خویش در پذیرش حقتعالی و سکینه و وقار خود را در مشاهدهٔ چهرهٔ الهی به نمایش گذاشته است تا هم جلال و قهر حقتعالی و هم جمال و مهر او را تحمل نماید و هم صاحب کمال شود:
گفتم چه شود گر بدهی کنج لبت را
گفتا که بزن بوسه، درآوردی دمارم
این دیدار، سبب رقص دل و فرح و چرخ و چین آن میشود. رقصی که به همراه شراب رؤیت است و لذت شهود را به ذوق عارف محبوبی میچشاند. لذتی که از رؤیت تمام قامت حقتعالی است:
دل رفت ز کف، برد ز من تاب و توان را
با چشم سیاهت چو شکستی دل زارم
لذتی که از صفاست. صفایی که همان ظهور حق در دل است، بدون آن که چهرهای خلقی در میان باشد:
جان است اسیر قدِ سروِ تو دلآرام
عیبم نکن از اینکه صفا کرده شکارم
صفایی که خود نیز حقیقت صفا و صافی است و وصول به حقتعالی در این بزم تمام صافی، از هر بغض، کینه، دلآزردگی، ناراحتی و ناخوشایندی خالی است و رضای رضاست و در همین رضا و لطف است که دلباخته و گرفتار حقتعالی میشود:
دل گشته اسیر سر و سیمای وجودت
چون روی تو شد در خط دل شهر و دیارم
این صفا با عنایت و لطف مضاعف حق ـ که لودهای هر جایی است ـ به میهمان بزم خویش، صافیتر میشود و مشاهده و رؤیت حق و وصل و ادراک حضوری قرب حق، نمایشی بهجتانگیز میآفریند:
سرتاسر عمرم تو شدی در خط پرگار
ای لوده، تو هستی برِ دل، جمله عیارم
بهجتانگیزی این دیدار، چنان عارف را در خود مستغرق میدارد که شهود و رؤیت عریانی حقتعالی را میخواهد و برای همین است که باز، طلب می دیدار و عنایت دارد:
ما زندهدلانِ لبِ دلجوی تو مستیم
ساقی، می نابم بده تنها نگذارم
عارف، عنایتِ خاص را میطلبد و میخواهد از ظاهر حقتعالی به باطن او رود و آغوش لطف باطن او را ذوق کند:
ما را تو ببر از صف ظاهر به برِ خویش
تا دل نکند میل، بر این دار و ندارم
ذوق این لطف و عنایت، بزم وحدت و باختن هر چیزی است؛ به گونهای که رفته و رسیده جز حقتعالی نیست:
در راه توام صاحب راهی و گواهی
از تو برسد خیر، بر این چشم خمارم
حقتعالی یک شخص است که میشود به مشاهدهٔ آن زیبای دلآرام رفت؛ اگر دیده، حقبین گردد:
جانا، نظرم را تو ز هر غیر بپوشان
تا آن که نیاید دو جهان نیز به کارم
خدایی که میشود به صورت حضوری، به گفت و گویی طولانی با او نشست و عشق گفت و عشق شنید. عشقی که بار سنگینی دارد و کمر هر یلِ میدان توحید را خم میکند:
سنگینی عشق تو شکسته کمرم را
بگشای خدایا به جهان سینهٔ تارم
میشود خلوتی با خداوند داشت و به مناجات و راز و نیاز و نجوای حضوری با او نشست و با او همکلام شد و بندگی وجودی او را داشت که از عبادت عاشقانه برتر است؛ چنانکه مولا امیرمؤمنان علیهالسلام میفرماید: «إنّی وجدتک أهلاً للعبادة»؛ عشقِ وجودی، رهایی و بُرش ندارد و عاشق برای یک ابد دلباختهٔ وجود معشوق میگردد. او ذات حقتعالی را عشق مییابد. حقتعالی عشق دایمی و دوام عشق است. عشقی که بهجتزاست و برترین کامیابی را به همراه دارد. او در خود، ظهور و بروزِ وجودی دارد و از خود میگیرد و به خود
(۱۷۰)
میدهد و سیر دایمی و تکرارناپذیر در خویش دارد. عشق وجودی حقتعالی تشخص دارد و وصف ذات شخص است که در حرکت وجودی و ایجادی، سیر دوام دارد؛ مرتبهای که هیچ گونه تعینی در آن نیست، اما میتواند تعینزا و تعین آفرین گردد و عارف محبوبی، این وجود را یافته است و با آن حقیقت، یکتا میشود و تمامی داشتههای خود را میبازد و نه تنها سر بر دار میسپارد و جان میدهد، بلکه جانِ جانان را نیز ـ که آخرین قفس و مایهٔ دلآشوبی چهرهٔ خلقی است ـ میبخشد:
یا رب، بشکن این قفس سُست دلآشوب
تا عشق ببینی، که نکو کرده دچارم
* * *
(۱۷۱)
۳۱
شبانگاه ابد
در دستگاه افشاری و گوشهٔ زنگوله مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ ــ U ــ ــ ــ U ــ ــ ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
متن غزل:
آمدم از راه دور و فکر ماندن داشتم
فرصتی حاصل نشد، من آنچه میپنداشتم!
کاش میشد همچنان از اول صبح ازل
تا شبانگاه ابد لب بر لبت بگذاشتم
بیخبر گشتم ز دور چرخ بینام و نشان
تا به دل هم آرزوی کام وصلت کاشتم
هرچه محصول آمد از دور وجود دل به بار
یکسر آن را در کنار آرزو انباشتم
شد نکو تو، تو شدی او، تا که دیدم ناگهان
من نبودم، تو شدم، تا چهره برافراشتم!
شرح غزل:
(۱۷۲)
قرعهٔ فال چنین خورده است که غزل «شبانگاه ابد» شرح یکی از مویههای دل را باز گوید. غزل زیبایی که از وصل ازلی قرب محبوبی سخن میگوید.
اولیای کمّل الهی، وصلی ازلی با حقتعالی دارند؛ ولی حقتعالی این عاشق دلباخته را مکر میکند و او را به کاری غیر از عشقبازی تکلیف میدهد:
آمدم از راه دور و فکر ماندن داشتم
فرصتی حاصل نشد، بر آنچه میپنداشتم!
مقرب محبوبی آرزوی وصل مدام دارد و حقتعالی او را به لطافت و نازکی از خود دور میدارد و این عاشق است که در هجر یار میسوزد:
کاش میشد همچنان از اول صبح ازل
تا شبانگاه ابد لب بر لبت بگذاشتم
سوز و ساز محبوبی و درد و اندوه او چنان دل را داغ میکند و لهیب آتش میآورد که او چیزی را نمیبیند و خبری را نمیشنود:
بیخبر گشتم ز دور چرخ بینام و نشان
تا به دل هم آرزوی کام وصلات کاشتم
حقتعالی این واصلان کمل را راحت نمیگذارد و آنان را چنان به این در و آن در حواله میدهد تا از خود دورشان دارد و به عوالم ماورایی مشغولشان سازد. واصلان، ناچار به اطاعت از تکلیف الهی، اشتغال به آن و از دست دادن وصل یار هستند. محصول این تکلیف، دلمشغولی محبوبی به آرزوی خویش است:
هرچه محصول آمد از دور وجود دل به بار
یکسر آن را در کنار آرزو انباشتم
(۱۷۳)
البته مقربان محبوبی هیچ گاه از حقتعالی جدا نیستند و هرجا که باشند، حقتعالی با آنان است و حق با آنان در دور وجود است. باید توجه داشت عشق حالاتی مانند ارتباط، معانقه، معاشقه، معارفه، معاینه، مشاهده، اتحاد، حلول و وحدت دارد. واژههایی که باید معنای اصطلاحی آن را از اهل این حقایق دریافت. اصطلاحات یاد شده، ویژهٔ اولیای حقتعالی است و اگر کسی از عشق بیگانه است، نباید به خود جسارت ورود به این حریم قدسی را دهد و در مورد واژگان گفته شده، به عقل حسابگر، جزیی و باطلگرای خود، برای رزقهای ویژهٔ اولیای حقتعالی، حکم کند. بهطور مثال، یکی از همین واژهها حلول، اتحاد و وحدت حقتعالی است که به معنای درست آن، حقیقت دارد:
شد نکو تو، تو شدی او، تا که دیدم ناگهان
من نبودم، تو شدم، تا چهره برافراشتم!
چنین است که در وحدتِ میان عاشق و معشوق، از عاشق چیزی نمیماند و عاشق، همان معشوق است. این وحدت، وحدت حقیقی است و چنین نیست که عاشق با صورت علمی معشوق یگانگی داشته باشد و وجود بیرونی و عینی او را نخواهد و به همان، دل خوش نماید؛ بلکه این روح عینی معشوق است که در کالبد عاشق تعین مییابد و با روح عاشق، وحدت میگیرد و هر دو روح، یکی میشود و آن هم روح معشوق است؛ هرچند جسمها در کنار هم نباشد. عشق سبب وحدت دو روح میشود و به تعبیر ما: عاشق و معشوق، یک روح در بیبدن ـ و نه در دو یا یک بدن ـ میشوند. باید توجه داشت وحدت دو روح، امری برتر از اتحاد است؛ چرا که در اتحاد، هنوز تعددی است که به یگانگی و
(۱۷۴)
وحدت نرسیده است.
* * *
(۱۷۵)
۳۲
خرابم
در دستگاه ابوعطا و گوشهٔ نغمه مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ U ــ ــ ــ U ــ ــ
بحر: هزج مسدّس محذوف
متن غزل:
چون از عشق تو دلبر، دلخرابم
همیشه مست رخسار جنابم
چنان بینم که تو در دل نشستی
تو دریایی و من همچون حبابم
منم تو، تو منی، دردانه دلبر
چه گویم کی، بپندارم سرابم!
منم دریا و ساحل نقش هستی
من آتش، خاک و باد و یا که آبم
که میداند، دلی دردانه دارم؟!
منم دیوانه و دور از حسابم
شهید و شاهد و شیدا و مستم
صفا و صافی و شور و شرابم
به تو دادم دلم، دلدار زیبا
بده با وصل خود جانا جوابم
تو محبوبی و محبوبِ تو هستم!
فراقت آتش و من هم کبابم
نکو سر برگرفتم از دو عالم
قلم بشکست و شد پژمان کتابم
شرح غزل:
تبیین چگونگی ارتباط میان عاشق و معشوق و وصول آن، تصویرهایی گوناگون دارد که به برخی از آن اشاره میشود. این ارتباط وصولی میان بنده و حقتعالی، در اوج و بلندای آن به گونهٔ «وحدت» حاصل میشود. وحدت، تنها در عشق به حقتعالی پدید میآید. ارتباط دیگر عشقها میتواند به گونهٔ همنشینی و الصاق باشد که ارتباطی بسیار ابتدایی است. عشقِ اتحادی نیز عشق خلقی است و در وصول عاشق به حقتعالی جایی ندارد. عشق به خلق خدا ـ هر کسی باشد ـ عشق خلقی و اتحادی است، نه وحدتی. عشق وحدتی فقط با حقتعالی ممکن است و منحصر به اوست. عاشق در صورتی که از عشق حیاتی، خلقی، جبلی، طبیعی، نفسی، ارضی، سماوی و کمالی بگذرد و تمام روحی و تجردی شود و با عالم اله متحد گردد، دارای عشق اتحادی است و چنانچه از مقام اللّه و واحدیت و احدیت بگذرد ـ یعنی از مقام اسما و صفات فراتر رود و به مقام بیتعین برسد و مَظهر بلا تعین شود و به عشق خداوند و مقام ذات وارد شود ـ به عشق وحدتی میرسد.
همانطور که خداوند در تمامی عشق خلق شرکت دارد، انسان نیز میتواند در عشق حقتعالی به خود وارد شود. آدمی میتواند در تمام عشق حقتعالی وارد شود؛ هم در عشق حقتعالی به فعل ـ که در این صورت، به تمام عشقهای پدیدهها وارد میشود ـ و هم در عشق حقتعالی به صفات و اسمای خود، و هم در عشق حقتعالی به ذات خود؛ اگرچه حرف کنه ذات را نباید هرگز به میان آورد که دور از بیان حقیقت است. غزل زیر، از این وحدت معقول میگوید:
مـن از عشـق تـو دلبـر دلخـرابم
منـم مسـت و اسیـر تو جنـابم
این وحدت، گاه به شکل اتحاد دریا و حبابِ نشسته بر روی موجهای آن تصویر میشود که حبابْ وجودی منحاز، مستقل و جدای از آب دریا ندارد و ظهورِ رقیق آن است:
چنان بینم که تو در دل نشستی
تو دریایی و من هم آن حبابم
ظهوری که چون ذات ندارد، مانند حباب است، ولی ظهور و نمود دارد و فاقد حقیقت نمود نیست و میتوان با «من» به آن اشاره کرد:
منم تو، تو منی، دُردانه دلبر!
چه گویم دلبرم، که من سرابم
دریا نمیشود ساحل نداشته باشد. میشود وحدت میان عاشق و معشوق را به دریا و ساحل تشبیه کرد. این وحدت چون حقیقت دارد، عاشق که چهرهٔ معشوق گرفته است، خود را دریا و اصل قرار میدهد و پدیدههای آن را ساحل میخواند. پدیدههایی که عاشق در تمامی آنها ـ بهویژه عناصر پدیدههای
(۱۷۸)
هستی ـ حضور و سریان دارد:
منم دریا و ساحل نقش هستی
من آتش، خاک و باد و اصل آبم
تنها پدیدهٔ بیبدیلِ حقتعالی، که گل سرسبد آفرینش است، انسان کامل و کمّل اولیای الهی هستند که از آنان به عنوان «محبوبان» یاد میشود. محبوبانی که از عقل حسابگر دور میباشند و به عشق کارپردازی دارند:
که میداند دلی دردانه دارم
منم دیوانه و دور از حسابم
آنان بر هر چیزی گواه هستند. گواهانی شیدا و مست که خماری نمیگیرند، هم صفا دارند و هم صافی میباشند و آزردگی و ناخرسندی بر آنان وارد نمیشود. هم در حرارت و شور عشق، طراوت و تازگی دارند و هم از شراب مدام رؤیت، سرخوشی و مستی هرچه بیشتر مییابند:
شهید و شاهد و شیدا و مستم
صفا و صافی و شور و شرابم
محبوبان هرچه را که داشتهاند، دادهاند. حماسهٔ کربلا نمونهٔ دلدادگی محبوب عشق، حضرت سیدالشهدا علیهالسلام است. محبوبانی که بزرگترین افتخار آنان بندگی حقتعالی است. آنان برای خلق، جز نوای شورانگیزِ ساز نمیباشند:
به تو دادم دلم دلدار زیبا
به تو بنده، به غیر تو ربابم
کمّل اولیای الهی، محبوبان ازلی و ابدی هستند که برگزیده و محبوب برای
(۱۷۹)
حقتعالی، و حقتعالی محبوب برای آنان است:
تو محبوبی و محبوب تو هستم
فراقت کشته و کرده کبابم
سوزی که محبوبان دارند، شرارهای از آن، تمامی عالم و آدم را خاکستر میسازد. کتاب ظهور آنان، پدیدهای را نیست که در خود نداشته باشد. آنان امامی مبین و روشنگر هستند که هر تر و خشکی را در خود دارند و قلمی را یارای توجه به سوز نهاد آنان نیست که کمترین التفاتی، قلم را در هم میشکند:
نکو سر برگرفته از دو عالم
قلم بشکست و آتش شد کتابم
* * *
(۱۸۰)
(۱۸۱)
۳۳
سودای وصال
در دستگاه چارگاه و گوشهٔ سپهر مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلان
ــ U ــ ــ ــ U ــ ــ ــ U ــ ــ ــ U ــ
بحر: رمل مثمن مقصور
متن غزل:
تا که دل شد در پی دیدار یار بینشان
برده سودای وصالش از دل و جانم امان
کرده ناسوتم گرفتار خزانِ نابهجا
ورنه باید میپریدم تا به بام آسمان
دل شده چون در فراق تو بهدور از هر غمی
دلبرا از من بگیر این دل به پیش خود نشان
دل شده ویرانسرای ملک ناسوت، ای عزیز
بگذر از من تا دلت ویران نگردد همچنان
نقش غم بر جان و دل زد کسوت دنیای دون
ای خوش آن روزی که دل بردارم از ملک جهان
گرچه دل گشته پریشان از غم تو در فراق
دل بریدم از جهان و جان کشیدم از میان
در پی هجر تو دلبر، شد خزان این باغ دل
خرّم آن روزی که دل بیگانه گردد با خزان
هر دمی صد بار از دستش گریزم با حِیل
گفتهام هرگز دمی با تو نمیگردم به جان
شد قرینِ عشق و مستی دل به راه آن عزیز
عاشق و دیوانه و مستم چو آن آرام جان
دلبر و دلدار و دل، یار و جمال دلفریب
رهنما و راه من هستی به پیدا و نهان
درس عشقم بوده سودای نگاه ماه تو
گشته دل آماجِ مژگانش، به هر دور و مکان
غمزهٔ تو برده دل از من بهدور از عقل و هوش
پاره پاره شد ز غصه دل به هر وقت و زمان
ای نکو سوزی طلب کن، بگذر از ساز حبیب
درس عشق است آن که افتی در سراشیب زمان
شرح غزل:
عارفان محبوبی سوز، درد، آه و اشک از فراق معشوق و ناله از هجر و مویه از بُعد جناب حضرت حقتعالی دارند و از خداوند به سوی خداوند میروند و از او به او پناه میبرند:
تا که دل شد در پی دیدار یار بینشان
برده سودای وصالش از دل و جانم امان
ناسوت برای عارفان محبوبی به حقیقت، محدود و مرتبهای گذراست. ناسوت صبغهٔ ظاهر است که باطن نیز دارد و اولیای محبوبی که باطن دارند، جز در عصر ظهور، ظهوری کامل نمییابند. ویژگی ناسوت این است که همت ناسوت در آن، فعلی است و دنیامداران در آن چیره میباشند و صاحبان باطن در دنیا گاه دولت ظاهر دارند. دنیا اسم اعظم الهی است و همانند سلطانی است که در کشور خود فرمان میدهد و باید از وی اطاعت شود. همهٔ ناسوت در سلطهٔ دنیاست و ناسوت است که بر دنیا حکومت میکند. اولیای خداوند نیز بر ظاهر دنیا سلطه دارند؛ اگرچه کم میشود که یکی از اولیای الهی بر تمامیت پیدای آن حاکم شود و دولت و حکومت یابد. حقیقت همواره در دنیا کمرنگنر از واقعیتهاست و این ناسوت است که تعیین کنندهٔ چهرههاست. در دنیا این نفس است که امارت دارد: «إِنَّ النَّفْسَ لاَءَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ»(۱). گویا حق در دنیا به کشور خود نیست؛ همانطور که حنای دنیا در دیگر عوالم رنگی ندارد، نه در برزخ، نه در قیامت و نه در عوالم پیشین؛ اگرچه تمام آن عوالمِ صعودی، از دنیا حکم مییابند و این کردار دنیایی است که در آن عوالم چهره میکند.
تمام حکومت دنیا در دنیاست و سلطهٔ آن بر اولیای خدا در همین دنیاست و «ینْقَلِبُ عَلَی عَقِبَیهِ»(۲) در این دنیاست که صورت میگیرد. اولیای ربانی در عوالم دیگر قدرت و دولت دارند و هر ظاهرگرای دنیامدار در ید چیرهٔ آنان است؛ ولی آنان در دنیا به صورت طبیعی بسیار میشود که مغلوب ظاهرگرایان و دنیامدارن میباشند. دنیا محل سطوت ابلیس نیز هست، ولی او در دیگر
- یوسف / ۵۳٫
- بقره / ۱۴۳٫
(۱۸۴)
عوالم، مندک و حقیر میشود. اولیای خدا در دنیا نیز دولت معنوی و پنهان دارند؛ اما در بیشتر موارد، شکست صوری دارند، اما عزت آنان پایدار است. دنیا با هوا، هوس، نفس اماره، مال، علم صوری، عنوان، کسوت، قدرت و ابلیس است که پیروان خود را به جنگ اولیای خدا گسیل میدارد. دنیا دولتی است با هزاران ایادی مقتدر که مرز قدرت آنان همین دنیاست و نیز خواری، پایان آنان است. ایادی دنیا در دیگر عوالم، ضعیفترین هستند:
کرده ناسوتم گرفتار خزانِ نابهجا
ورنه باید میپریدم تا به بام آسمان
دنیا مقرّب محبوبی را هم توسط ایادی خود آزار میدهد؛ هرچند محبوبان از چیزی ناخرسند و دلآزرده نمیشوند و هم این دنیاست که محنت فراق را برای اولیای کمل الهی پیش میآورد:
دل شده چون در فراق تو بهدور از هر غمی
دلبرا از من بگیر این دل به پیش خود نشان
مقرّبان محبوب، حکیمان حقیقی میباشند. آنان میدانند کدام عمل عاشقانه است که دیگران را در زمانی اندک و با کمترین سختی، از تعلقات دنیایی میرهاند. آنان شاگردان خود را چنان در مستی عشق و شیرینی صفا غرق میسازند که جراحی پردرد نفس با عمل برگزیده شده برای ایشان دردناک ننماید؛ هرچند درد آن عمل در حال هوشیاری وارد میشود و با تمامی شراشر حس میگردد و هر یک از سلولها درد آن تیغ را یکی یکی ذوق میکند. دردی که تنها مستی عشق و شیرینی صفا التیامدهندهٔ آن است و فرد را با همهٔ نگرانی باطنی، نالهٔ جانفرسا، دلشورهٔ غربت و تنهایی و سرشک نگاهی که
(۱۸۵)
تنها بر دست آشنای تاریکیها میریزد و دامن غصه را خیس میکند، زیر تیغ جراحی عمل به شوق میبرد. عمل جراحیای که تخصص آن در انحصار عارفان محبوبی است و عارفان محبی که استادی محبوبی نداشتهاند و اهل ریاضت یا صاحبان اخلاق کلامی، از آن آگاهی ندارند و این عملِ فوق تخصص نفسانی، در حیطهٔ تخصص، آگاهی و دانش آنان نیست. پس باید اندیشید و بسیار هم با خود اندیشید که در چنین کارهایی «به هر دستی نشاید داد دست» و باید تنها دست محبوبان الهی را ـ که ظاهرگرایان پرادعا سعی در پنهان کردن آن دارند ـ از دستهای پر تلبیس طایفهٔ ابلیسیان بازشناخت. ظاهرگرایان چیرهای که به هر چهرهای درمیآیند و بر هر مسندی میآرمند و با هر ادعایی که میآورند، گویی رویی دیگر برای پررویان نگذاشتهاند:
دل شده ویرانسرای ملک ناسوت، ای عزیز
بگذر از «من» تا که دل ویران نگردد همچنان
ناسوت، زندان فراق مقربان محبوبی است. خداوند، محبوبان خویش را نه تنها از فعل و صفت، بلکه از ذات خود فراق میدهد و مفارق میسازد و همین فراق است که برای آنان جانسوز است:
نقش غم بر جان و دل زد کسوت دنیای دون
ای خوش آن روزی که دل بردارم از ملک جهان
ولی محبوبی در این مقام، که مقام سلاخی ذات است، ندای: «یا سیوف خذینی» سر میدهد که گویی ضرب شمشیر ناسوت برای او رستگاری میآورد و «فزت ورب الکعبة» میگوید؛ چرا که او هجر ذات یافته و پاره پاره شدن توسط شمشیرها برای او التیامآور است، نه دردزا. ابتلای اولیای خدا این است که خداوند آنان را به ناسوت آورده است. ناسوت برای اولیای خدا یک تبعید است و برای اهل دنیاست که ترفیع است. ناسوت برای اولیای خدا سرزمین
(۱۸۶)
هجر، دوری و غربت است:
گرچه دل گشته پریشان از غمت، لیک از فراق
دل بریدم از جهان و جان کشیدم از میان
او در سلاخی است و چیزی هم نمیگوید و از درد، دم بر نمیآورد. اولیای محبوبی حق، بدون آن که مهر بر دهان داشته باشند و بدون آن که کسی دهان آنان را دوخته باشد، با دهان باز، چیزی از دردهای خود نمیگویند. دوری از ذات حق آنقدر برای آنان تلخ است که شمشیرهای آخته و برنده و مسموم، برای آنان شیرینی عسل را دارد. این برندگی ذات است که هر زخمْ زنندهای در برابر آن، پناهی شیرین و سایهای خنکا و لذتی بهجتزاست:
در پی هجرانت ای دلبر خزان شد باغ دل
خرّم آن روزی که دل بیگانه گردد با خزان
انسلاخ از ذات و دردی که دارد، برای دیگران قابل فهم نیست. اگر قابل فهم بود، تفسیر «یا أَیهَا الْمُزَّمِّلُ»(۱) و «یا أَیهَا الْمُدَّثِّرُ»(۲) را میدانستند. این برق ذات حق و سلاخی اوست که پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله را به چنین حالی انداخته است، نه چیزهایی که در کتابها مینویسند:
هر دمی صد بار از دستش گریزم با حِیل
گفتهام هرگز دمی با تو نمیگردم به جان
مقرّبان محبوبی همواره در مستی عشق، سرمستاند. عشقِ وجودی که چون سر به مستی گذارد، غوغایی میآفریند. دل چنین مستی، بسطی دارد که با هر چیزی سازگار است. وی در این مستی فنا و بیخودی، از بیهوشی خود در
- مزمل / ۱٫
- مدثر / ۱٫
(۱۸۷)
صفایی همیشگی غرق میشود و وصلی مدام مییابد و همچون سرگردانی پروانه بر رخ شمع، محو ذکر معشوق میگردد و از او چیزی نمیماند و ظهور دایمی حقتعالی میشود:
شد قرینِ عشق و مستی دل به راه آن عزیز
عاشق و دیوانه و مستم چو آن آرام جان
محبوبان را سیری است که با عشق انجام میشود و باید مقامات عاشقان را در وصف حال آنان ترسیم کرد. محبوبان در طفولیت، خداوند را در خود دارند و اوست که به آنان راهنمایی میکند و فرمان میدهد. آنان از همان طفولیت در جایی سرگردان نمیشوند و این طرف و آن طرف نمیروند و در جایی پرسه نمیزنند. آنان از ابتدا میبینند کسی با آنها در راه است که راه آنان است و صاحب راه در راه است و او هم راه، هم راهنما و هم همراه است:
دلبر و دلدار و دل، یار و جمال دلفریب
رهنما و راه من هستی به پیدا و نهان
محبوبان را عنایتی اعطایی است که هر انتظاری را از آنان میگیرد و به ایشان وصولی اعطایی میدهد. وصولی که او نیز انتظار ندارد. وصولی که بدون هیچ گونه زحمت و ریاضت حاصل شده است. محبوبی، دیدار و رؤیت حقتعالی را به صورت مدام دارد و تنها بر آن است تا خود را در مقابل حقتعالی بذل کند. تن و دل و روح او آماج تیرهای مژگان سیاه حق است:
درس عشقم بوده سودای نگاه ماه تو
گشته دل آماجِ مژگانش، به هر سمت و مکان
اولیای محبوبی در محضر حق و در مدرسهٔ خداوندگار با غمزههای حق و با
(۱۸۸)
خوراک درد و بلا و غصه، وصول مییابند؛ در حالی که جز حقتعالی و جز حق در آنان نمود ندارد:
غمزهٔ تو برده دل از من بهدور از عقل و هوش
پاره پاره شد ز غصه دل به هر وقت و زمان
محبوبان از همان ابتدا در فنای فعلی، وصفی و ذاتی، به تفاوتی که در مرتبه دارند، غرق میباشند و با عشق زندگی میکنند و سوز هجر و آهِ دوری از عنایت خاصِ حقتعالی دارند؛ در حالی که دیدار حقتعالی با آنان است و حقیقتی است که با آن کارپردازی دارند:
ای نکو سوزی طلب کن، بگذر از ساز حبیب
درس عشق است آن که افتی در سراشیب زمان
* * *
(۱۸۹)
۳۴
شوخ پر فتنه
در دستگاه سگاه و گوشهٔ پروانه مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن
مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (عروض سنتی)
ــ ــ U U ــ ــ U U ــ ــU U ــ ــ
بحر: هزج مثمن اضرب مکفوف محذوف
متن غزل:
عاشق شدهام، عاشق یار از دل و از جان
افتاده دلم پیش رخش مست و غزلخوان
افتادهام از حق به سراپای وجودش
افشاندن سر در ره او، بس شده آسان
من عاشق آن یار پر از فتنه و شوخم
آن لودهٔ پر نازِ هوسبازِ هوسران
آن یارِ همه، یار بریده ز همه یار
آن شاهد هر جایی دل، ساحر دوران
جانانه رهیدم ز خود و از غم اغیار
تا راه نمایی به من از خوبی و احسان
من عاشق ذات توام، ای دلبر زیبا
راهم بده بر ذات و به غمها بده پایان!
دیوانه شدم در ره دیدار خوش ذات
زین رو شده دل واله و آشفته و حیران
رفتم ز سر هستی و دیدم همه اسرار
از هر دو جهان، وز همه ذراتِ نمایان
اسما و صفات تو مرا کشت به صد دل
تا آنکه شدم بیدل و بیخویش و پریشان
بیایل و تبار و کس و کار و زن و فرزند
بیخویش و خود و دار و دیار و سر و سامان
تا آنکه رسَم هم به سراپردهٔ ذاتت
آشفته و حیران، به سرِ خوانِ تو مهمان
یا دل بگشا و به برم گیر و بده ذات
یا آن که هلاکم کن و اینقدر نترسان
مهمان توام، ای همه خوبی، همه رحمت
طردم تو مکن، این دل آزرده مرنجان!
جانا بنما بهر نکو ذاتِ همه ذات
وانگه بده کامی و دل از سینه تو بستان!
شرح غزل:
اولیای محبوبی، عشق وجودی حقتعالی را دارند. ویژگی این عشق آن است که ضریبْآفرین و مضاعفساز است. مقرب محبوبی در عشق خود به حقتعالی، به توان عشق وجودی حقتعالی، عشق میگیرد و با حقتعالی شور مییابد. برای این عشق نه نهایتی است و نه کرانهای؛ نه ژرفایی است، نه پهنایی و نه ستبرایی؛ برای همین است که مستی آن، رو به مخموری نمیگذارد و غزل آن را پایانی نیست:
عاشق شدهام، عاشق یار از دل و از جان
افتاده دلم پیش رخاش مست و غزلخوان
اولیای محبوبی، سیر نزولی خود را از ذات حقتعالی شروع میکنند. خداوند «خود» را به آنان میدهد. آنان هیچ تعلقی جز تعلق به حقتعالی ندارند و فقط با ریتم حق است که حرکت دارند و عشق زنده ماندن آنان به این است که در پی حق میباشند. برای آنان آسان است که تمامی دنیا و آخرت و جان و جانِ جان خویش را بدهند و حق را بگیرند. حق نیز دنیا و آخرت را از آنان میگیرد و با ایشان همکلام و همنشین میشود و خود را به آنان میدهد. هم بندهٔ محبوبی و هم خداوند، هر دو عاشق هم هستند و به هم میرسند و ناراحت نیستند که هر دو تعلقی ندارند. این عشق اولیای خداست؛ آنان که هیچ اعتراضی به حق ندارند و در عشق خود صداقت دارند. ویژگی اولیای محبوبی خدا آن است که شروع سیر آنان، با صدق و صفای عشق است:
افتادهام از حق به سراپای وجودش
افشاندن سر در ره او، گر شده آسان
خداوند را بارها «فتّانه» و «شوخ» خواندهام (البته فقیهی ظاهرگرا ناراحت نشود، که زبان شعر، زبان شطح است.) همچنین او را به دلیل این که در همه جا و با همه هست، «لوده» گفتهایم. تمامی مظاهر و پدیدههای هستی، حجلهٔ همآغوشی با حقتعالی است و حقتعالی تمامی پدیدهها را در آغوش محبت خود دارد. پدیدهها به سیر بینهایت در بینهایت فرو میروند و طول، عرض و عمق معنوی بیپایانی دارند. از جهت طول، انسان از سوی حقتعالی آمده و دوباره به حقتعالی باز میگردد و در جهت عرضی حق، انبیا، ملایکه، جن، حیوانها و اشیا را درنوردیده است. از جهت عمق نیز، اگر انسان هر قسمتی ـ
(۱۹۲)
حتی لقمهٔ غذایی که میخورد ـ بشکافد، مشاهده میکند که عالمی بیپایان در آن نهفته است و حقتعالی را در تمامی آنها، در قرب با پدیده ملاحظه میکند:
من عاشق آن یار پر از فتنه و شوخم
آن لودهٔ پر نازِ هوسبازِ هوسران
خداوند یاری است که با همه است. هر جا که دیدِ فکر و اندیشه باشد و هر جا که فکر به آن نرسد، حقتعالی هست. خدا حتی در خود حقی که نمیشود از آن سخنی گفت و بر آن حرفی زد و اسم و رسمی ندارد، حقیقت دارد؛ آن هم بهطور نامحدود و دور از تعین. حق در تمام ناسوت و پدیدههای مادی نیز چنین است؛ آن هم به صورت نامحدود و البته از تمامی آنها نیز جدایی دارد:
آن یارِ همه، یار بریده ز همه یار
آن شاهد هر جایی دل، ساحر دوران
میان بنده و حقتعالی تنها یک «رهایی از خود» فاصله است. کسی که خود را از میان بردارد، حق را در آغوش خویش مییابد: «وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ»(۱):
جانانه رهیدم ز خود و از غم اغیار
تا راه نمایی به من از خوبی و احسان
محبوبان حق، شناخت بدون اسم و رسم «ذات» را پی میگیرند و وصول به شخص حضرتش را در تیررس خود قرار میدهند:
من عاشق ذات توام، ای دلبر زیبا
راهم بده بر ذات و به غمها بده پایان!
- ق / ۱۶٫
(۱۹۳)
محبوبان در هستهٔ مرکزی ذات خداوند زاده میشوند و تمامی عوالم نزولی هستی را سیر میکنند و سپس به ناسوت فرود میآیند. آنان نخستین چهرهای که میبینند، چهرهٔ خداوند است:
دیوانه شدم در ره دیدار خوش ذات
ز ین رو شده دل واله و آشفته و حیران
محبوبان الهی معرفتی دهشی، اعطایی و موهوبی دارند و در باطن، نیاز به آموزش و تعلیم و مدرسه و استاد ندارند و در ازل، تعلیم مستقیم الهی میبینند و به یک غمزه، بر حقتعالی و تمامی پدیدههای او شناسا میگردند و از مدرسه و تعلیم، برای ابد بینیاز میشوند و در فروهشت ناسوتی خود، تا زاده میشوند، نخست برای خداوند سجده میکنند و تمامی دانش موهوبی خود را باز مییابند. آنان حق را همانگونه که هست و هر چیزی را به حقیقت خود مشاهده میکنند. محبوبان الهی کسانی هستند که وصول عینی به یافتههای حقی دارند و تمامی آن را به صورت جزیی و فرد به فرد میشناسند:
رفتم ز سر هستی و دیدم همه اسرار
از هر دو جهان، وز همه ذراتِ نمایان
محبوبان الهی، همه چشم میشوند و همه رؤیت، و خداوند، آنان را تنگ در آغوش عشق خویش میگیرد؛ اما کسی از غوغای درون آنان ـ که تمامی اسمای الهی را یکی یکی زیارت نمودهاند ـ خبر نمیشود:
اسما و صفات تو مرا کشت به صد دل
تا آنکه شدم بیدل و بیخویش و پریشان
(۱۹۴)
انجام محبوبان، ذات، و عرفان آنان، غربت، تنهایی و ختمِ به خون است؛ چنانکه در نقل است: «ما منّا إلاّ مسموم أو مقتول»(۱):
بیایل و تبار و کس و کار و زن و فرزند
بیخویش و خود و دار و دیار و سر و سامان
امور موهوبی خداوند به محبوبان، از ازل است و پیش از آن که پا در ناسوت نهند. میهمانی مقام ذات حقتعالی، نخستین اعطایی موهبتی به آنان است که در ناسوت، وصل مدام آن را به خواستهٔ حقی طالب میشوند:
تا آنکه رَسَم هم به سراپردهٔ ذاتت
آشفته و حیران، به سرِ خوانِ تو مهمان
اگر کسی از محبوبان باشد، به مقام ذات حقتعالی ـ که مقام بیتعین و بی اسم و رسم است ـ راه مییابد. او از اسمای حقتعالی و از مقام احدیت ذات فراتر میرود و فقط ذات میبیند و بس. چنین کسی است که از دیدن اسما و صفات رهاست. او میتواند خود را در مقام ذات ببیند؛ بهدور از رؤیت اسما و صفات:
یا دل بگشا و به برم گیر و بده ذات
یا آن که هلاکم کن و اینقدر نترسان
اولیای محبوبی در مقام فنای ذات قرار دارند. آنان برای وصول به این مقام، از هرچه جز ذات است ـ حتی اسم و صفت ـ فراغ مییابند. البته این راه باز است، اما جز دست محبوبان به آن نمیرسد؛ کسانی که دری را به روی خود بسته نمیگذارند و چنان جنونی دارند که هر درِ بستهای را، نه در میزنند، بلکه آن را باز میبینند و به استغنا و با زبان حقی، مقام ذات را نیز با تمامی مصایبی که دارد، خواهان میشوند:
- بحارالانوار، ج ۲۷، ص ۲۱۷٫
(۱۹۵)
مهمان توام، ای همه خوبی، همه رحمت
طردم تو مکن، این دل آزرده مرنجان!
البته استخوانهای چنین کسی را چنان نرم میکنند و او را چنان به ازل و ابد میپیچانند که دیگر خود را نمیبیند؛ بلایای ازل و ابدی که عالیترین صحنهٔ آن را در کربلا میشود دید. در میان انبوهی از خبیثترین انسانها، امنترین نقطه، شمشیرها بوده است که امام حسین علیهالسلام به آن پناه میبرد و سینه را به آن تقدیم میدارد و میفرماید: «یا سیوفُ خذینی»(۱)؛ ای شمشیرها مرا دریابید. مثل این که پناهی آسانتر و مهربانتر از تیغ تیز و زخم شمشیر نیست؛ آن هم تیغهای برندهای که فراوان میباشند؛ زیرا به لفظ جمع آمده است. تیغهایی که با تمامی جلال خود، نسبت به کینهٔ شدید و متراکم بدخواهانِ پلید، مهربانترین پناه هستند که فرود میآیند:
جانا بنما بهر نکو ذاتِ همه ذات
وانگه بده کامی و دل از سینه تو بستان!
* * *
- اعیان الشیعه، ج ۱، ص ۵۸۱٫
(۱۹۶)
(۱۹۷)
۳۵
شب مظلوم
در دستگاه دشتی و گوشهٔ نفیر مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن
ــ U ــ ــ U U ــ ــ U U ــ ــ U U ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
متن غزل:
دم غنیمت بُوَد ای دوست، بزن قید جهان!
فرصتی نیست، ببین آتش پاییز و خزان
ماجرای ازل و حرف ابد را بگذار!
کن رها چون نبود درک تویی در خور آن
نقد دنیا به کف آر و برو از وهم و خیال
در گذر هست جهان، پاک نما هم دل و جان
بگذر از جور و ستم، دل مکن آلوده به غیر
نفس آلوده نداده به کسی خط امان!
روز ظالم بود از شام ضعیفان بدتر
روزگاری که شود در دل دوزخ مهمان!
خوش نکو را که نگردیده به دنیا ظالم
هم نداده به ستم، باور خود هیچ زمان!
شرح غزل:
ناسوت یک «دم» و لحظهٔ «حال» است که نقد است؛ وگرنه گذشته که گذشته و فردا نیز در حال نیست. باید این دم و حضور آن را که وصف آن است، غنیمت و عزیز دانست و آن را از دست نداد و بر صفا و عشق بود که همین دم نیز به آتش زرد خزان از دست میرود:
دم غنیمت بُوَد ای دوست، بزن قید جهان!
فرصتی نیست، ببین آتش پاییز و خزان
ذهن و اندیشه، محدود و مقید به پیشفرضهای اندیشاری است و نمیتواند از ساختار منطقی تعریف شده برای آن، درگذرد؛ برای همین است که نه به ازل وصول دارد و نه ابد را فهم میکند. ازل و ابد را باید با دل یافت، نه با اندیشهٔ کوتاه و محدود ذهن:
ماجرای ازل و حرف ابد را بگذار!
کن رها چون نبود درک تویی در خور آن
«دم»، فعلِ نقدِ دنیاست، گذشته غصه است و آینده، اندیشهٔ خوف است، که اولی به وَهم و دومی به خیال آغشته است:
نقد دنیا به کف آر و برو از وهم و خیال
در گذر هست جهان، پاک نما هم دل و جان
در سودای این دم، باید صفا داشت و تصالح با همگان پیش کشید و از تنازع دور گردید و هیچ تیرگی و آلودگی به دل راه نداد، که کمترین ناخرسندی از پدیدهای، ستم و جور به خدای نیکیهاست و آزردگی از مخلوق، ستم به خود نیز هست که نقدِ دم به اندیشهٔ جفا و فکر غیرِ حق گذشته است تا چه رسد
(۱۹۹)
به آن که دست آزارِ نفسِ آلوده بر کسی چیره شود و بر او جور روا دارد:
بگذر از جور و ستم، دل مکن آلوده به غیر
نفس آلوده نداده به کسی خط امان!
ظالم بدمستِ امروز، شب تیرهٔ دوزخ فردا را در پیش دارد، و بر کردار خود میهمان گردد. باید توجه داشت دنیا به ناسوت محدود نیست و آخرت نیز ادامهٔ همین دنیاست و هر حقی در آنجا استیفا میشود و هر ظالمی منکوب میگردد:
روز ظالم بود از شام ضعیفان بدتر
روزگاری که شود در دل دوزخ مهمان!
خوشی و ظفرمندی، از آنِ کسی است که در ناسوت، بر کسی ستم نیاورده باشد، که ستم بر پدیدهها گناهی بزرگ و هولناک است و سبب شکستن دل حقتعالی و جفای بر معشوق میشود و خوشتر آن که هیچگاه حتی ظالمی را به باور و اعتقاد خود راه نداده است و از ابتدا، ظالم را در لباس تزویر و دغل، شناسه داشته و از او کناره گرفته است و در جایی همراه او نبوده، تا آن که وی را رسوا نموده است:
خوش نکو را که نگردیده به دنیا ظالم
هم نداده به ستم، باور خود هیچ زمان!
* * *
(۲۰۰)
(۲۰۱)
۳۶
مه مست
در دستگاه افشاری و گوشهٔ نیریز مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَع لُن
ــ U ــ ــ U U ــ ــ U U ــ ــ ــ ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
متن غزل:
آمدی در دل و غیرِ تو برون رفت از آن
تن رها کردم و دل گشت اسیرت، جانان
تا بدیدم رخ ماهت به عیان در دل خویش
شد برون از دل من خویش و گذشت از عنوان
تو مه مستِ منی، در دلم افتاده رخت
به تو غرقم که شدی بر دل عاشق مهمان
عاشقم، مستم و دیوانه، مهین دخت وجود!
با تو بستم سر عهد و نشکستم پیمان
گرچه گشتم دل عالم همه چون قوس و قزح
راه من در سر کوی تو نیابد پایان
تو شدی هست دلم، جان نشد از تو غافل
تو فقط عشق منی، ای شده در دل پنهان!
تو رفیقی، تو انیسی، تو همه نور دلی
تو حضوری به من و قامت دل هستی جان!
من به تو قائم و عالم به دلم شد قائم
عشق تو عشق دلم شد که بگیرم سامان
در دو عالم به تو مشغولم و با تو محشور
بیخبر از دو جهانم، به جهانم نالان
کردهای خانه خرابم به دو عالم، ای دوست!
چه کنم چون نپذیری به حضورت آسان!
ای خدا کردهای آخر چو نکو را مجنون
دارم از عشق تو فریاد، که فریاد از آن
شرح غزل:
اولیای محبوبی این توان را دارند که به عشق، در کمین خداوند بنشینند و او را رصد کنند و وقتی او را در دل خویش یافتند، وی را تنگ در آغوش دل خویش آورند: همانطور که خداوند نیز به عشق، در مرصاد و کمینگاه بندگان مینشیند و آنان را دید میزند تا در لحظهای مناسب، آنان را عنایتی ویژه از ذات بهجتانگیز خویش داشته باشد:
آمدی در دل و غیرِ تو برون رفت از آن
تن رها کردم و دل گشت اسیر جانان
محبوبانی که به مقام بدون اسم و رسم وارد میشوند، نه ستون فقراتی از خودی خلقی، برای ایستادن دارند و نه حرفی برای گفتن و عنوان آوردن:
تا بدیدم رخ ماهت به عیان در دل خویش
شد برون از دل من خویش و گذشت از عنوان
عالَم اولیای محبوبی و میهمانی دادنِ آنان به حقتعالی، چنان باصفاست که هیچ صفایی بدیل آن نمیگردد:
(۲۰۳)
تو مه مستِ منی، در دلم افتاده رخُت
به تو غرقم که شدی بر دل عاشق مهمان
آنان با حقتعالی معاشقه، معانقه و همآغوشی دارند:
عاشقم، مستم و دیوانه، مهین دخت وجود!
با تو بستم سر عهد و نشکستم پیمان
محبوبان برای رسیدن به این بزم، در قرب صعودی خویش، تمامی عوالم قیامت، اعیان ثابته، اسما و صفات فعلی و صفات ذاتی را میگذرانند و از تعین فراتر رفته، به مقام ذات ورود مییابند. همچنین آنان در قرب نزولی، تمامی اعمال و کردار خلقی را میتوانند به صورت ارادی دریابند و البته در هر پدیدهای، بی نهایت را به توان بینهایت به تماشا بنشینند:
گرچه گشتم دل عالم همه چون قوس و قزح
راه من در سر کوی تو نیابد پایان
دل اولیای محبوبی هنگامهای است از بارگاه نزول حقتعالی. کسی که میخواهد دل حقتعالی را دریابد، باید دل اولیای محبوبی حقتعالی را به دست آورد؛ دلی که فقط حقتعالی در آن نشسته است:
تو شدی هستِ دلم، جان نشد از تو غافل
تو فقط عشق منی، ای شده در دل پنهان!
محبوبان الهی نخست حقتعالی را زیارت و رؤیت میکنند و اعتصام به حقتعالی دارند و او را به صورت وجودی شایستهٔ پرستش، بندگی و عشق مییابند و حقتعالی هستِ دل آنان است؛ زیرا دل حقتعالی به جای دل آنان نشسته است و از خود چیزی ندارند. آنان نه در پی بهشت هستند و نه در بند
(۲۰۴)
ترس از دوزخ؛ بلکه فقط نظر بر حقتعالی دارند و بس، و در پی انجام خواستههای او هستند به عشق، رفاقت، انس و صفای حضور، تا دل او شکسته نشود؛ از این روست که آنان از انجام وظیفه یا رسیدن به نتیجه فارغ میباشند:
تو رفیقی، تو انیسی، تو همه نور دلی
تو حضوری به من و قامت دل هستی جان!
محبوبان الهی تمامی کمالات خود را به صورت لدنی، ابداعی و اعطایی الهی دارند. دل آنان خانهٔ حقتعالی است و این کمالات از قلب ایشان است که بر دل خلق مینشیند. اولیای محبوبی، سعه و گسترهٔ ظهور و نمود دارند و چون پیشفرض و شرطی برای معرفت و کردار ندارند، دستی باز در کردارهای خود دارند که اگر کسی خود را به آنان رساند، بر او خجسته باد؛ چرا که ایشان اساس خیرات، کمالات و معارف هستند:
من به تو قائم و عالم به دلم شد قائم
عشق تو عشق دلم شد که بگیرم سامان
از مهمترین ویژگیهای محبوبان الهی آن است که غیری نمیشناسند. آنان چون غیری نمیشناسند، خوف از غیر ندارند و غصه، حسرت، عقده و کمبود غیر ندارند و فقط برای وصول به حقتعالی و عنایت خاص اوست که ناله سر میدهند و سرشک دیده بر سجاده میآورند:
در دو عالم به تو مشغولم و با تو محشور
بیخبر از دو جهانم، به جهانم نالان
برای محبوبان، دل حق مهم است. اگر دل حق پذیرای ایشان نباشد، عالم و آدم از یک آه سردِ نفیر ایشان، خاکستر میشود و عجیب آن است که کسی از سوز
(۲۰۵)
دلِ آنان خبر نمیشود:
کردهای خانه خرابم به دو عالم، ای دوست!
چه کنم چون نپذیری به حضورت آسان!
خمیرمایهٔ حرکت محبوبان عشق و صفاست؛ آن هم صفایی که صفا گرفته است و کمترین ناخرسندی در آن نیست. البته این رضایت، امری موهبتی و اعطایی از ناحیهٔ حقتعالی است و در فریادهای عاشقانهٔ خود نیز به زبان حق است که فریاد دارند:
ای خدا کردهای آخر چو نکو را مجنون
دارم از عشق تو فریاد، که فریاد از آن
* * *
(۲۰۶)
(۲۰۷)
۳۷
دل پر آه
در دستگاه چارگاه و گوشهٔ حصار و شکسته مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ ــ U ــ ــ ــ U ــ ــ ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
متن غزل:
این دل پر حسرت ما گشته سر تا پا سیاه
غنچهٔ کنج لبت کرده دل ما را تباه
جز غم هجر رخت در دل، غمی کی مانده است!
هرچه باشد غیر تو، لهو و خطا هست و گناه
چون روم من از برت، ای دلبر طنّاز من!
کی شود جبران دوباره کرد، هر دم اشتباه؟
دل به دنبالت روان شد، از پی هر چهره رفت
من به تو کی میرسم تا گیریام اندر پناه
در سرای دل ندارم چون کسی غیر از تو دوست
گشته اعضای وجودم سربهسر چشم و نگاه
دیدی آخر دل رضا شد بر جفای تو عزیز
رفته یکسر از خودی، افتاده از دنیا و جاه
نه نصیب من شده عیش و نه در من هست کام
نه نهاد دل بود گِل، نه بود جانم گیاه
ای جمال دلفریب، ای چهرهٔ شیرین و شاد
خوش به دنبال تو هر ذره بیفتاده به راه
من شدم در ذات تو فانی که محو تو شوم
بر توام من شاهد و ذات تو بر من شد گواه
تو جمال ظاهری و از تو شد ماه وجود
تو ضیایی و تویی هم نور این خورشید و ماه
خیز و این دل را بگیر و بر سر عالم بزن
جز تو کی عشق کسی آمد به دل؛ ناخواه و خواه
در جهان شد هرچه بر من دادمش یکسر به تو
برگرفتم از تو هجر و سوز و غم، همراه آه
میزنم این نغمهها را با غم هجر تو دوست:
از همایون و بیات و دشتی و شور و سهگاه
با امید تو بگشتم فارغ از هر عقل و هوش
در برت فارغ نشستم از غم هر کوه و کاه
در برت ای دلبر من، یک دل و صد دل یکی است
شد نکو فارغ ز هر دل، هر زمان، شام و پگاه
شرح غزل:
دل محبوبان از هجر ذات، پر حسرت است. ریاضت محبوبان، هجر از ذات است. آنان در هجر ذات حقتعالی است که سوز و آه دارند. در شعر زیر، از مقام ذات حقتعالی به «غنچهٔ کنج لب» تعبیر آمده است:
این دل پر حسرت ما گشته سر تا پا سیاه
غنچهٔ کنج لبت کرده دل ما را تباه
محبوبان به هیچ وجه در گرو غیر و نیز عمل خود نیستند؛ بلکه همت آنان بروز ذات است و جز غم وصول به آن ندارند:
جز غم هجر رخت در دل، غمی کی مانده است!
هرچه باشد غیر تو، لهو و خطا هست و گناه
محبوبان، نخست توحید حقتعالی را مییابند و آنچه را که باید، به او نشان میدهند. آنان به خوبی میدانند از کجا آمدهاند و وصول آنان چگونه بوده است:
چون رَوَم من از برت؟ ای دلبر طنّاز من!
کی شود جبران دوباره کرد، هر دم اشتباه؟
محبوبانْ خداوند را به صورت وجودی، شایستهٔ پرستش یافتهاند. آنان در هر مشاهدهای، در پی ذات حقتعالی هستند و به آن عاشقانه اهتمام دارند:
دل به دنبالت روان شد، از پی هر چهره رفت
من به تو کی میرسم تا گیریام اندر پناه؟
بدن محبوبان، از عشق و صفایی که در نهاد آنان است، طراوت گرفته است؛ بهگونهای که خواب و بیداری برای آنان یکسان است و خواب آنان بیداری عشق است و پیش رو و پشت سر برای آنان سِواست و هر حِسّی از آنان، تمامی حواس را با خود دارد و سراسر، چشم و نگاه میباشند:
در سرای دل ندارم چون کسی غیر از تو دوست
گشته اعضای وجودم سربهسر چشم و نگاه
اولیای خدا در معرکهٔ حلول و وحدت، سَر و جان و دین و هستی از دست دادهاند. آنان از تمامی اسما و از هر تعینی میگذرند و بیتعین میشوند و
(۲۱۰)
تماشای عشق حق به ذات دارند و عشق حق را مییابند، نه عشق به حق را. عشق به خود، غیر از عشق حق است. این محبوبان هستند که خداوند را زیارت میکنند و حنایی را که حق گذاشته است میبینند و حال و هوای آن را با خود دارند؛ از این رو به ناسوت که وارد میشوند حنای ارض و شکوه ناسوت و جاه و جلال آن برای آنها رنگی ندارد و به هیچ لقمه، نطفه، گناه و تربیتی آلوده نمیشوند و نیازی به ریاضت برای بر شدن و عروج ندارند:
دیدی آخر دل رضا شد بر جفای تو عزیز
رفته یکسر از خودی، افتاده از دنیا و جاه
محبوبان، صاحب کتمان هستند و حتی آه و گریهٔ آنان از هجر حقتعالی به چشم نمیآید. محبوبان حتی سوز نهاد خود را پنهان میدارند و اشک و آه آنان نمود ظاهری ندارد؛ با آنکه ظاهر آنان بشاشت، طراوت و مستی دارد؛ چنانکه گویی خیالی برای آنان نیست:
نه نصیب من شده عیش و نه در من هست کام
نه نهاد دل بود گِل، نه بود جانم گیاه
خداوند، یار شیرین و شادی است که با هر پدیدهای به صورت خصوصی دیدار دارد و با همه، یکی یکی نشست و برخاست دارد. حقتعالی در باطن هر ذرهای نشسته است و هر ذرهای بر قلب حقتعالی جای دارد. خداوند، کسی را در راه گم نمیکند و همه را یکی یکی میشناسد و با خود میبرد و سیر میدهد. او تمامی پدیدههای هستی را با بیشماری و نامحدودیای که دارند، به عشق و صفا رشد میدهد. باید توجه داشت درست است که هیچ پدیدهای در راه
(۲۱۱)
نمیماند و همه به فعلیت میرسند، ولی چنین نیست که هر کسی که به فعلیت میرسد رحیمی و اهل سعادت باشد. این امر، منافاتی ندارد که بندهای ناسپاس، در برابر عشق حقتعالی، سوء اختیار و نافرمانی ـ آن هم به اختیار خود ـ داشته باشد و در نهایت، به حرمان مبتلا گردد:
ای جمال دلفریب، ای چهرهٔ شیرین و شاد
خوش به دنبال تو هر ذره بیفتاده به راه
محبوبان، خود را نه تنها از فعل و صفت، بلکه از هویت خویش جدا میکنند و در مقام سلاخی هویت خویش بر میآیند و تمامی داشتههای خود را در قمار عشق میبازند. محبوبان در این مسلخ عشق، قطعه قطعه میشوند و قربانی میگردند و چون قطره ذره ذره آب میشوند و چیزی نمیگویند و از درد، دم بر نمیآورند:
من شدم در ذات تو فانی که محو تو شوم
بر توام من شاهد و ذات تو بر من شد گواه
چشمانداز رؤیت محبوبان، مقام ذات حقتعالی است و خداوند از آن بلنداست که برای آنان ظهور و بروز دارد و عشق و مهر آنان از صفای ذات است که مرتّب برای آنان خودنمایی دارد و میبینند که نه دست میدهد و نه دست میگیرد و بیدست، دست میدهد و بی دست، دست میگیرد. آنان شخص جناب حقتعالی را در هر پدیدهای مانند آفتاب و مهتاب، رؤیت میکنند:
تو جمال ظاهری و از تو شد ماه وجود
تو ضیایی و تو باشی نور این خورشید و ماه
این رؤیت، پیوسته و مدام است؛ ولی آنان خواهان وصل خاص و بزم عشق و مستی افتخاری و عنایت ویژه هستند:
(۲۱۲)
خیز و این دل را بگیر و بر سر عالم بزن
جز تو کی عشق کسی آمد به دل، ناخواه و خواه
خداوند، دست اولیای محبوبی خود و داشتههای آنان را از همان ابتدا میگیرد؛ در حالی که ولی محبوبی، نه دستی دارد و نه داشتهای و اعطایی:
در جهان شد هرچه بر من، دادمش یکسر به تو
برگرفتم از تو هجر و سوز و غم، همراه آه
اولیای محبوبی، خود را به غیر حق مشغول نمیدارند. مراد آنان از دستگاههای موسیقیای که در شعر میآورند، اموری معنوی است که وصول و قرب میآورد. محبوبان از دستگاهها و مقامات موسیقی (صوت حقی) برای بر شدن و وصول، مددِ الهی میگیرند و این دستگاهها کنایه از الهام و نفخهٔ رؤیت است.
همایون، دستگاهی است دلنواز که حضور سحرگاهی در دامان دشت و سبزه را میطلبد. دشتی دستگاهی است که تنها سوز و حُزن میآفریند. شور، دستگاهی سنگین و مستیآور است که انگیزههای عرفانی را بهویژه در پگاه، برمیانگیزاند. سهگاه، دستگاه عشق و سرور است و بیات ترک، روح حماسه را تهییج میکند:
میزنم این نغمهها را با غم هجر تو دوست:
از همایون و بیات و دشتی و شور و سهگاه
عاشقان محبوبی طمعی ندارند و از عقل حسابگر، که سوداگری و سودطلبی دارد، فارغ میباشند. آنان ظهور حضرت حقتعالی میباشند و به عشق حقتعالی سرمستاند. ایشان رفاقت و انس با حق دارند که هر خطری را به جان میخرند و خود را به خط آتش و خون میزنند؛ آن هم به عشق:
(۲۱۳)
با امید تو بگشتم فارغ از هر عقل و هوش
در برت فارغ نشستم از غم هر کوه و کاه
محبوبان بهطور کلی از غیر خارج هستند و دلی دارند که پگاه آغاز آن، همچون شام پایانش، ذات حقتعالی است:
در برت ای دلبر من، یک دل و صد دل یکی است
شد نکو فارغ ز هر دل، هر زمان، شام و پگاه
* * *
(۲۱۴)
(۲۱۵)
۳۸
کو به کو
در دستگاه افشاری و گوشهٔ رهاو مناسب است
وزن عروضی: مُفتَعِلُن فاعلن، مفتعلن فاعلن
ــU U ــ ــ U ــ ،U U ــ ــ U ــ
بحر: منسرح مثمن مطوی مکشوف
قالب: غزل دوری
متن غزل:
میروم و میکشم، درد تو را کو به کو
شرح غمت میدهم، بر همگان مو به مو
عشق تو بر من حلال، غیر تو بر من حرام
جز تو نخواهد دلم، هرکه شد و هرچه گو
رفتهام از سِرّ خویش، در بر پندار تو
حسن تو شد همّتم، داده مرا آبرو!
قامت رعنای تو، یکسره شد رؤیتم
چون دم دل هر نفس، با تو کند «های» و «هو»
هست مرامم ز تو، رفته ز من چون خودی
صفحهٔ جان من از تو شده خوش خلق و خو
ظاهر و باطن تویی، رفته ز من هر دویی
چهرهٔ من هم ز تو، یافته این رنگ و رو
در نظرم هر که را، در جهتم هرچه بود
باز شده با تو خوش، دیده به هر سمت و سو
رفتهام از غیر تو، بیخبرم چون ز خود
دادهام از غیر هم، چشم و دلم شست و شو
دل به تو دادم، تویی، یکسره چون در دلم
این من و این تو، بیا تا که شود رو به رو
دل ندهد دیده جز بر قد و بالای تو
از سر ما و منی، دلزده گشته نکو
شرح غزل:
درست است که محبوبان الهی کمالات خود را به عنایت دارند، ولی این عنایت ـ بهویژه عنایت وصول به مقام بدون تعین حقتعالی ـ تاوان دارد و مقربان محبوبی بلایا و مشکلات آن را، بهخصوص غم هجر و درد فراق و سوز عشق آن را به جان میخرند. لقای ذات حقتعالی و وصل به آن، آتش و خون دارد؛ از این رو، وارد شده است: «ما منّا إلاّ مسموم أو مقتول»(۱). کسی که مرگ او به مسمومیت یا قتل نیست، همین نشانهٔ آن است که محبوبی ذاتی نمیباشد:
میروم و میکشم، درد تو را کو به کو
شرح غمت میدهم، بر همگان مو به مو
محبوبان ذاتی، عشق باطن و پاک دارند. عشقی که عنایی است. چنین عاشقی خداوند را در اسمای هزارگانه نمیجوید و حسابگری از او برداشته شده است و عقل خود را اِعمال نمیکند. نور جمال ذات، چیزی برای او باقی نگذاشته
- بحار الانوار، ج ۲۷، ص ۲۱۷٫
(۲۱۷)
است تا برای آن حسابگری داشته باشد. این عشق برای اهل اللّه است؛ کسانی که محبوب حق هستند و حق، آتش به آنان میزند. محبوبی در آتش قرار میگیرد و چیزی ـ حتی خاکستر ـ برای او نمیماند. چنین سرنوشتی برای آنان از ازل همراه است. این مقام، ویژهٔ محبوبان است که عبارتی برای انتقال این سوزش آنان نیست:
عشق تو بر من حلال، غیر تو بر من حرام
جز تو نخواهد دلم، هرکه شد و هرچه گو
آنان جایی رفتهاند که اسم و رسم ندارد. محبوبان در پندار حقتعالی مظهر ذات هستند که سیر ذات میکنند و آبروی آنان، کمالات حضرت حقتعالی، نیکویی، عشق و صفای مصفای اوست:
رفتهام از سِرّ خویش، در بر پندار تو
حسن تو شد همّتم، داده مرا آبرو!
محبوبان ذاتی جز با حقتعالی سخن ندارند. های و هوی میان آنان و حقتعالی رمزی است که به عبارت نمیآید و غیر اهل حق آن را نمیفهمند؛ چرا که وصف ندارد تا توصیف شود و تمامی ذات است و تنها به رؤیت و وصول است که یافت میشود:
قامت رعنای تو، یکسره شد رؤیتم
چون دم دل هر نفس، با تو کند «های» و «هو»
وصول به ذاتِ حقتعالی، نفی صفات و رفع آن است. معرفت به ذات، به وجودش است و مرام آنان، مرام حقتعالی و خلق و خوی آنان همان صفای خلق و خوی حقتعالی است:
هست مرامم ز تو، رفته ز من هم خودی
صفحهٔ جان من از تو شده خوش خلق و خو
مقرّب محبوبی در آتشِ عشق ذات، تمام هستی خویش را از دست داده و ظاهر و باطنی برای او جز حقتعالی نمانده است. او هیچ خودیای ندارد. رنگ و روی او نیز ظاهر حقتعالی است:
ظاهر و باطن تویی، خوشخبرم چون از آن
چهرهٔ من هم ز تو، یافته این رنگ و رو
از آن جا که وصولِ به ذاتِ بدون اسم و رسم و تعین برای اولیای محبوبی حاصل شده است، با دیدهٔ عشق به تمامی پدیدهها مینگرند و زیباییهای هستی را به تماشا مینشینند. آنان در هر پدیدهای حضرت عشق را میبینند و با رؤیت حقتعالی است که با پدیدههای هستی مواجه میشوند؛ از این رو، هر نگاه و هر کار و هر لحظهٔ خود را به عشق حق تبارک و تعالی و به دیدار او مبارک و پرمیمنت و خوش میسازند:
در نظرم هر که را، در جهتم هرچه بود
باز شده با تو خوش، دیده به هر سمت و سو
حرکت اولیای محبوبی فقط با عشق است. حقیقتِ عشق پاک و ناب است و آلودگی به غیر و طمع بر نمیدارد. این بدان معناست که ایشان فنا و بقای به حق را از ازل تا به ابد دارند. آنان خود را جام جهاننما و آیینهٔ جمال و جلال الهی مییابند و هرگز در حریم غیر قدم نمیگذارند و برای غیر، چیزی جز ظهور حق قایل نیستند و سراسر پدیدههای بیکران را با وحدت حضرت حق، سازگار میبینند:
رفتهام از غیر تو، بیخبرم چون ز خود
دادهام از غیر هم، چشم و دلم شست و شو
(۲۱۹)
محبوبان الهی از خود فانی، و باقی به حقتعالی هستند و با وصول به او، چنان قرب و نزدیکی مییابند که تمام تعین خود را از دست میدهند و به وحدت میرسند؛ اما همچنان دل آنان از این وحدت تسکین ندارد؛ زیرا محفل افتخاری حق را به تنهایی و خلوت میخواهند تا در خلوت خاص و با عنایت ویژه، او را ببوسند، ببویند و تنگ در آغوش بگیرند. در این حال، حرارت آنان فورانی دارد که اضطراب و پریشانی را از ایشان برنمیدارد و اشتهایی سیریناپذیر به ایشان میدهد. عشق آنان، با آن که پاک است، سیری ندارد. وحدت ایشان با حقتعالی، همواره شدت مییابد و در ذات بیتعین وی سیر میکنند و به تماشای ذات پر طروات و سرخوش او مینشینند:
دل به تو دادم، تویی، یکسره چون در دلم
این من و این تو، بیا تا که شود رو به رو
خداوند به تمام قامت خویش در اولیای محبوبی تعین دارد. اولیای خدا در معرکهٔ وحدت، سر و جان و دین و هستی از دست دادهاند. آنان از تمامی اسما و از هر تعینی میگذرند و بیتعین میشوند و تماشای عشق حقْ به ذات، دارند:
دل ندهد دیده جز بر قد و بالای تو
از سر ما و منی، دلزده گشته نکو
* * *
(۲۲۰)
(۲۲۱)
۳۹
تو همانی
در دستگاه دشتی و گوشهٔ حزین مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن (عروض نوین)
مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (عروض سنتی)
ــ ــ U U ــ ــ U U ــ ــU U ــ ــ
بحر: هزج مثمن اضرب مکفوف محذوف
متن غزل:
ای دلبر پاکم تو به من خط امانی
هستی دو عالم تویی و جان جهانی
گر عاشق روی همه هستم، همه از توست
بیپرده بگویم، تو همینی و همانی
من کشتهٔ یک لحظه وصال توام، ای دوست!
ای کاش مرا از بر این عشق نرانی
دل مرده نیام، گرچه که پیرم ز غم دهر
برد از سر و رویم غم تو، رنگ جوانی!
افسرده نگردم ز سر رنج و غم غیر
تا آن که ببینم تو به من روح و روانی
من مستم و دیوانهام از کفر و بسی شرک
بیگانهام از رد و قبول همگانی
تنها به تو مایل شده دل، بیخبر از غیر
چون گشته تهی از غم و هر باقی و فانی
فریاد «أنا الحق» زنم از سینهٔ پر سوز
منصورم و موسی زدهام بانگ «ترانی»
بیجبّه زنم دم ز حق و دیدن رویش
طور دل من، رسته ز هر ملک و مکانی
ای ماه من، ای شهرهٔ آفاق دو عالم!
بشکن قفسم، رفتهام از نام و نشانی
جانا ببر این دل به خط خلوت پنهان
آشفتهام و خستهام، این قصه تو دانی!
یا آنکه بکش این همه شوق و شرر دل
یا باز نما بر دل من چهره زمانی
برده دل و عقلم ز سر بزم دم صبح
کی بوده نکو درصدد شکر زبانی
شرح غزل:
محبوبان الهی، وجود هر پیاله و درون و برون هر کاسهای را با دید حقی و دل حقتعالی دیدهاند و آن را حقتعالی یافتهاند. حقتعالی عصمت دارد و به کسی ظلم نمیکند. از این رو، محبوبان، یار خویش را جمال هستی و کشور امن دیدهاند:
(۲۲۳)
ای دلبر پاکم تو به من خط امانی
هستی دو عالم تویی و جان جهانی
محبوبان، تمام تعین و تعین تمام کمال را در دل هر پدیده و ذرهای مشاهده میکنند و تمامی کمالات هستی را به صورت یکجا در تمامی پدیدهها مییابند و در این رؤیت، تنها چشم بر هویت حق دارند:
گر عاشق روی همه هستم، همه از توست
بیپرده بگویم، تو هم اینی و هم آنی
آنان لطف وصول و صفای رفاقت و دوستی را تنها در مطلق وجود یافتهاند و کشتهٔ آن صفای عشقِ پاک میباشند. مقام ذات حقتعالی تنها پناهگاه کشندهای است که میشود در بیتعینی مهر و عطوفت آن، آرام گرفت. خنکای آیین عشق و صفای سادگی در آنجاست که لمس و ذوق میشود:
من کشتهٔ یک لحظه وصال توام، ای دوست!
ای کاش مرا از بر این عشق نرانی
آنان به راهی غمانگیز و پر سوز میروند که کسی را یارای قدم گذاشتن در آن هیمنهٔ سخت و درد سهمگین نیست:
دل مرده نیام، گرچه که پیرم ز غم دهر
برد از سر و رویم غم تو، رنگ جوانی!
محبوبان، تمام خویش را به تمام حق باختهاند و چیزی برایشان باقی نمانده است تا آن را به غیری دهند و به هیچ وجه غیری نمیبینند و اگر هم نفس میکشند، آن تعین ظهور حق است که میکشند و روح و روان آنان وصول به هویت بیتعین حقتعالی است:
افسرده نگردم ز سر رنج و غم غیر
تا آن که ببینم تو به من روح و روانی
اعتماد به محبوبان بسیار سخت، صعب و مستصعب است و بیشتر مورد رد و انکار قرار میگیرند. افراد عادی نسبت به گفتهها و کردار آنان دلواپس و دلزده هستند. همنشینی و شنیدن سخن محبوبان، بسیار سخت و به تعبیری، صعب و مستصعب است و جان شنونده را با هر آنچه در روان وی هست، بارها و بارها از او میگیرد:
من مستم و دیوانهام از کفر و بسی ننگ
بیگانهام از رد و قبول همگانی
عشق پاک و عاری از هر گونه غیریت، ماجرای محبوبان است. زجر و سوز و غم برای محبوبان بسیار شیرین است ودر لهیب غم جانکاه خود، گویی غمی به این شیرینی ندارند. آنان خدا را به وجد میآورند و آنقدر از بلاها استقبال میکنند که هر کسی را به تسلیم میکشند؛ طوری که گویی خداوند هم دیگر نمیخواهد برای آنان بلایی بفرستد:
تنها به تو مایل شده دل، بیخبر از غیر
چون گشته تهی از غم و هر باقی و فانی
محبوبان اگر فریاد «أنا الحق» دارند، همانند گفتهٔ منصور نیست که از انانیت باشد؛ بلکه این هویت حق و مسمای اوست. «أنا» اسم ذات و اسم هویت است که با هر پدیدهای، حتی منصور، هست و این همان است که بر موسی نهیب ندیدن وارد میآورد. محبوبان، نخوانده بر حقتعالی سجده میآورند و هیچ گاه
(۲۲۵)
نگاه آنان را به جبل طور حواله نمیدهند؛ بلکه همواره بر دل حقی خویش بوده است که حقتعالی را پیوسته مینگرند، بدون آن که پاره پاره شوند یا به غشوه افتند؛ چرا که هستی خویش را به کلی از دست دادهاند و چیزی ندارند تا آشفته شود و از دست رود:
فریاد «أنا الحق» زنم از سینهٔ پر سوز
منصورم و موسی زدهام بانگ «ترانی»
محبوبان الهی، تمام تعین خویش را در هم شکستهاند و بدون جُبّه و جهت خَلفی و بیتعین شدهاند و جبهای جز ذات و مقام «هو» برای آنان نیست. دل آنان «سینایی» است گسترده در هر جایی، که «طور» رؤیت در آن است:
بیجبّه زنم دم ز حق و دیدن رویش
طور دل من، رسته ز هر ملک و مکانی
تعین، قفسی است بر محبوبان. آنان در مقام تعین، غیر از وصول به ذات بیتعین حقتعالی چیزی نمیخواهند، که او اول و آخر است. وصول به مقام بدون اسم و رسم، ریختن هر نام و نشان را میطلبد و آنان تمامی کمالات خود را به حقتعالی واگذار کردهاند:
ای ماه من، ای شهرهٔ آفاق دو عالم!
بشکن قفسم، رفتهام از نام و نشانی
محبوبان، خلوت پنهان و صفای شکستن تعین را میخواهند و دردی جز فراق و سوزی جز هجر احساس نمیکنند و با آن که خستگی را خسته کردهاند، درد را به ناله و غم را به فریاد وا میدارند. فراق از مقام ذات حقتعالی آنان را خسته و آشفته میسازد! باید توجه داشت دیدن خدا آن گونه که هست و در بلندا و اوج زیبایی که پر هیبت مینماید، تنها توسط محبوبان ممکن است:
(۲۲۶)
جانا ببر این دل به خط خلوت پنهان
آشفتهام و خستهام، این قصه تو دانی!
غم و دردی که محبوبان دارند، بر حقیقت عشق وارد میشود. آن کس که درد عشق و سوز هجر دلش را دریده باشد، معنای این درد شیرین برای وصول و پردهگشایی از رخ زیبای یار را میشناسد:
یا آنکه بکش این همه شوق و شرر دل
یا باز نما بر دل من چهره زمانی
بزم آنان از صبح ازل رونق داشته است. آنان با حقیقتِ بدون تعین همراه هستند؛ حقیقتی که دل و عقلی باقی نمیگذارد تا زبان ظاهر را به شکر ـ که واقعیتی خلقی و فعلی است ـ بکشاند:
برده دل و عقلم را، بزمِ ازلی صبح
کی بوده نکو درصدد شکر زبانی
* * *
(۲۲۷)