به نام آن که نیست مانندش
(۱)
(۲)
مویهٔ: ۲۰
آتش ولا
حضرت آیتاللّه العظمی محمدرضا نکونام (مدظله العالی)
استقبال بیست غزل خواجه رحمهالله
(۳۸۱ ـ ۴۰۰)
(۳)
شناسنامه
سرشناسه | : | نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷ - |
عنوان قراردادی | : | دیوان .برگزیده Divan .Selection |
عنوان و نام پديدآور | : | آتش ولا : استقبال بیست غزل خواجه رحمهالله ( ۳۸۱ – ۴۰۰)./محمدرضا نکونام. |
مشخصات نشر | : | تهران : انتشارات صبح فردا، ۱۳۹۷. |
مشخصات ظاهری | : | ۸۵ ص.؛ ۵/۱۴×۵/۲۱ سم. |
فروست | : | مویهی؛ ۲۰. |
شابک | : | دوره:۹۷۸-۶۰۰-۳۹۷-۰۵۴-۰ ؛ ۹۷۸-۶۰۰-۳۹۷-۰۸۱-۶ |
وضعیت فهرست نویسی | : | فیپا |
عنوان دیگر | : | استقبال بیست غزل خواجه رحمهالله ( ۳۸۱ – ۴۰۰). |
موضوع | : | شعر فارسی– قرن ۱۴ |
موضوع | : | Persian poetry — 20th century |
موضوع | : | حافظ، شمسالدین محمد، – ۷۹۲ق — تضمین |
موضوع | : | Hafiz, Shamsoddin Muhammad, 14th century — Tazmin (literature) |
موضوع | : | شعر فارسی — قرن ۸ق. |
موضوع | : | Persian poetry — 14th century |
شناسه افزوده | : | حافظ، شمسالدین محمد، – ۷۹۲ق . دیوان. برگزیده |
شناسه افزوده | : | Hafiz, Shamsoddin Mohammad, 14th century . Divan . selections |
رده بندی کنگره | : | PIR۸۳۶۲/ک۹۳آ۴۳ ۱۳۹۷ |
رده بندی دیویی | : | ۸فا۱/۶۲ |
شماره کتابشناسی ملی | : | ۵۲۳۷۸۰۷ |
(۴)
فهرست مطالب
۹
پیشگفتار
۱۸
غزل: ۱
استقبال: چهرهٔ جلالش
۲۲
غزل: ۲
استقبال: دل خونشده
۲۵
غزل: ۳
استقبال: نور رو
۲۹
غزل: ۴
استقبال: رهرو عاشق
(۵)
۳۳
غزل: ۵
استقبال: جام وصل
۳۶
غزل: ۶
استقبال: مهر غیرش
۳۸
غزل: ۷
استقبال: اسیر خصم
۴۱
غزل: ۸
استقبال: نور غربتم
۴۵
غزل: ۹
استقبال: به نظر فرهادم
۴۹
غزل: ۱۰
استقبال: تویی یاس
۵۲
غزل: ۱۱
استقبال: زادهٔ دمِ «حق»
(۶)
۵۵
غزل: ۱۲
استقبال: یوسف من
۵۸
غزل: ۱۳
استقبال: چشم خیس
۶۱
غزل: ۱۴
استقبال: مهر یار
۶۵
غزل: ۱۵
استقبال: همای امیدم
۶۹
غزل: ۱۶
استقبال: غیرت و اغیار
۷۳
غزل: ۱۷
استقبال: دلبر دلکش
۷۶
غزل: ۱۸
استقبال: نگاری در صف نازل
(۷)
۸۰
غزل: ۱۹
استقبال: قرارگاه نگار
۸۳
غزل: ۲۰
استقبال: وصول دل محبوب
* * *
(۸)
پیشگفتار
جناب خواجه حافظ شیرازی اصول باورهای عرفانی خویش را ـ که برآمده از عرفان محبی ابنعربی است ـ در این غزل آورده است.
از پایههای عرفان محبی، بنیاد پدیدههای هستی بر «عشق» است؛ اما نظرگاه محبی به عشق، بسیار نازل است و به سطحیاندیشی مبتلاست. محبی دیدی محدود و ظرفیتی کوتاه نسبت به عشق دارد. محبی به واقع و به حقیقت عشق نرسیده است. او مشتاقی میکند، اما ادعای عاشقی دارد. خُردی و ناکامی نگاه محبی در یافت حقیقت عشق، او را به بندگی مشتاقی خویش و به حصار خودخواهی میکشاند و آزادگی را از او میگیرد؛ در حالی که عشق حقیقی، آزادی و آزادگی میآورد، نه بردگی و سرسپردگی:
فاش میگویم و از گفتهٔ خود دلشادم
بندهٔ عشقم و از هر دو جهان آزادم
محبوبی با صفای باطنی سرشته شده است که شهامت و آزادگی خود
(۹)
را در هر موقعیتی دارد. محبوبی بسط دارد. بسط او اطلاقی است و به جایی محدود نمیشود و بنده و بردهٔ کسی نمیگردد. او عشق پاک و صفای صافی دارد که میتواند به تلوین و ظاهرمداری با مؤمن و کافر و با بیعیب و هر عیب بر بصیرت کامل همراه باشد و نباشد و رخ یکتای بینشان حق را عاشقی نماید و بر آن دیار مطلق و بیقیدی بنشیند که برای آن نام نیست. محبوبی عاشقی دلسپرده است، نه بردهای سرسپرده و اسیر در بندگی و مقید به موقعیتهای جزیی و وابسته به نسبتهای خَلقی؛ حتی اگر نام این وابستگی خلقی بندگی باشد، بلکه او آزادِ آزاد است و حتی از نسبت آزادی نیز رهاست. او نه خویشتنی خَلقی دارد، نه صفتی نفسانی. عشق محبوبی بسان عشق محبوب، اشتیاق غیری و افتقار فقری ندارد:
بندگی نیست به عشقم، عاشقی آزادم
بندگی، بردگی آمد، نه از آن دلشادم
دلبرم بنده نخواهد، بود او آزاده
عاشقم بر رخ یکتاش و از او آبادم
محبی نوع انسانی را پرندهٔ گلشن قدس میداند که با گرفتاری در دام ناسوت، از آن باغ برین باز مانده است و این نهایت نگاه محبی به کمال انسانی میباشد:
طایر گلشن قدسم، چه دهم شرح فراق
که در این دامگهِ حادثه چون افتادم؟
(۱۰)
محبوبی، عالم و آدم را تجلی عشق ذاتی پروردگار و ظهور لذت و بهجت او از خود میشمرد. عشق، وصف حقتعالی و وصف تمامی اسما و صفات الهی است. ظهور جمیع اسمای الهی به عشق است. همهٔ پدیدههای هستی، ظهور یک عشق است و محبوبی، مظهر اکمل و اتم این معنا، آن هم در دل مرکز تمامی حادثههای عاشقانه و در کانون ذات الهی است که هر پدیدهای، از جمله فردوس برین را در ساحت جمعیت کمالی خود دارد:
طایر قدسم و خود قدس برین میباشم
در دل حادثهها عشق و غزل سر دادم
محبی، انسان را فرشتهصفت و فردوسمکان، و ناسوت را دیر خرابآباد میشمرد:
من مَلَک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خرابآبادم
محبوبی، فرشته و فردوس را دو پدیدهٔ محدود و جزیی و تابلویی بدوی و خلقی در قیاس با بینهایت کمالات جمعی و ربوبی خویش یافته است. محبوبی، ظهور اتم و اکمل اله است که خداوند او را به حب خویش دوست میدارد و با او عشقورزی دارد. ناسوت، بارانداز عاشقان و صحنهٔ عاشقی حق و خَلق است. محبوبی، سرمست از این معنا در وادی ناسوت گام برمیدارد و به عشق همین عشق، از اربا اربا شدن نمیهراسد و تیزی شمشیرها و بندِ دارها را به خود
(۱۱)
میخواند و با چرخ و چین عاشقانه همهٔ این پدیدهها رقص ستایش وجودی لا معبود سواک دارد. او در ناسوت به کنده مینشیند و رجز میخواند که خدا هر کاری میخواهی، بکن! محبوبی وجود خداوند و ظهور تبعی، وابسته و نابودنشدنی خویش را به عشق یافته است. خدا وجودی عاشق و خَلق او معشوقهای وی هستند و محبوبی حب خدا به خویش را ذوق کرده و یافته است که جهان آفرینش به حب خداوند به او و ناسوت جمعی برای هنرنمایی عاشقانهٔ او برپا شده است:
هست فردوس و مَلَک شامگهِ خانهٔ من
آدم، آدم شد و زو گشته جهان بر دارم
محبی فریفتهٔ سایهسار بهشت، سیاهچشمی حور و نوشابههای طهور است، اما اینها را به طمعی بزرگتر رها میکند و طمع از او جدایی ندارد؛ البته ضعف و محدودی او در طمعورزی نیز رخنمونی دارد و او طمع به کوی حق دارد نه به ذات و به خود حقتعالی:
سایهٔ طوبی و دلجویی حور و لب حوض
به هوای سر کوی تو برفت از یادم
محبوبی، تنها یک حقیقت وجودی را باور دارد؛ حقیقتی دارای ذات که ظهورهای نامحدود تبعی و غیرمستقل و بدون ذات دارد که ذات آنها خود آن حقیقت است؛ ظهورهایی که ظهور هستند و واقعیت دارند و امری اعتباری و موهوم نیستند. ظهور، ظهور است از ازل تا
(۱۲)
ابد که آن به آن همپایهٔ اصل وجود، تازه و نو میشوند و محبوبی فعلیت اتم و اکمل این ظهور میباشد که سایهٔ طوبی، رخ حور و کوثر حق را به صفای بسیط و نامحدود عشق در خود دارد. این حادثههای نو به نو همه به عشق انجام میپذیرد. خداوند، عشق فاعلی دارد و پدیدهها عشق قابلی. آفرینش عشق ظهوری حقتعالی میباشد. خلق نیز تمامی عاشقاند. حقتعالی عاشق همهٔ پدیدههای خویش است و میل کمالی (جلایی) و اظهاری (استجلایی) به ظهورهای خویش دارد. تمامی عرفان یعنی وصول به همین عشق. دیگر چیزی نیست، نه غیری و نه نظامی دیگر در کار است. همه چیز به دل و به حب باز میگردد: «یا علی گفتیم و عشق آغاز شد». غوغای همهٔ عوالم از ظهور عشق است؛ آن هم با تمامی رخ حقتعالی و هم بیرخ و بیاول و بیآخر رخنمون میشود. محبوبی در جمعیت کمالی خویش، تنها بر این حقیقت واحد، دل دارد:
هر سه در دل شد و دل گشت صفای صافی
نه هوایی و نه کویی، شده «حق» در یادم
محبی، آموختهٔ استادی خلقی است. او درس توحید را در کلاس ولایت میآموزد و در همان حال که یکتاپرستی پیش میکشد، لوح دل، استاد کلاس و حرف درس را در نظرگاه خویش دارد:
نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار
چه کنم، حرف دگر یاد نداد استادم
(۱۳)
محبوبی، آموختهٔ حقتعالی و فانی از خویش است. محبوبی که مظهر تمامی اسما و صفات الهی است و مقام جمعی، کمالی و تمامی این مقام را دارد و نهتنها در پیمانهریزی و تعینبخشی اسمای الهی، همهگرایی (اکمال) و استحکامبخشی و پایداری (اتمام) دارد، بلکه به مقام شکست تعین و ذات خداوند رسیده و قرب ذاتی یافته است. محبوبی منطقهٔ ممنوعهای ندارد و حتی ذات پروردگار را با شکست تعین خویش دارد. محبوبی، لاتعین ذاتی و مقام ذات (نه اکتناه در ذات، که ورود به آن محال است) را واجد میباشد. محبوبی، محرم حریم ذات است؛ حریمی بینام و نشان که همه قامت محبوبی و تمامی کمالات او را یکان یکان میشکند و جز الف قامت خویش نمیگذارد:
الف قامت آن یار ببردم از دست
خوش و سرمست گذشتم ز برِ استادم
محبی در مشتاقی خویش فارغ از خودشیفتگی نیست. او همه چیز را به بخت و اقبال و به سرنوشت باز میگرداند و نظام اقتضایی حاکم بر ناسوت و بر خود او را نمیشناسد. او مشیت ذاتی و اختیار حق را چیره بر اختیار و اقتضاءات و علل جزیی ناسوتی قرار میدهد و جوهر قلم سرنوشت را خشکشده میداند که هر آنچه باید بشود، میشود. درست است که پدیدههای هستی، ظهور فعلی حقتعالی بوده و همه مظاهر اسما و صفات و ذات الهی هستند و وقفه، تعلل،
(۱۴)
غیریت، تعدد، اهمال و امکانی در حریم مظاهر راه ندارد، اما این ایجاب، اختیار بنده و آزادی او را نیز با خود دارد و نظام ناسوت از اقتضایی بودن خارج نمیشود. اقتضایی بودن، داخل در نظام ظهوری است و نظام پدیدههای ناسوتی بر آن ضرورت یافته است:
کوکب بخت مرا هیچ منجّم نشناخت
یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم؟!
محبوبی، حیرانی ندارد و میداند ستارهٔ اقبال وی در طالع ذات طلوع کرده و به صورت مباشری و مستقیم از دم حبی حقتعالی، روح نوری گرفته است:
کوکب من بوَد آن کوکب زیبای عزیز
بخت من چیست که من از دمِ «حق» خوش زادم
محبی مشتاق است و هرچه میسراید، وصف فراق، ناکامی، غم و اوصاف مشتاقی و شوریدگی است، نه وصف عشق:
تا شدم حلقه بهگوش در میخانهٔ عشق
هردم آید غمی از نو به مبارکبادم
محبوبی، مَرکب عشق دارد. عشق از دسترس فکر و اندیشه بیرون است. عشق برتر از فکر، اما شکفتهٔ عقل است. عشق، منافی با خردورزی نیست؛ بلکه در ساحتی برتر از آن، حکمت و خیر میپردازد. سیر عوالم ربوبی با حب ممکن است. مقرب حقتعالی را آتش میزنند. اینجا جای فناست. مقرب محبوبی در جای بیجاست
(۱۵)
که دیگر نه چیزی برای او میماند و نه نشانی دارد. بینشانها واصلانِ به حق و رسیدگانِ به عشق هستند. عشق یعنی فنا، آتش و بینشانی. بینشان، اندوه گذشته و خوف آینده ندارد:
همه میخانه و حلقه زدم آتش به شبی
غم به دل نیست پدر!، جملهْ مبارک بادم
محبی از حب، شوق آن را دارد و دردها و غمهای وی نیز تمام ناسوتی و ظاهری است و از سیر ارضی بیرون نبوده و آلام او ربوبی نیست؛ اما او غوغایی است و شیون فریاد میکند:
گر خورد خون دلم مردمک دیده رواست
که چرا دل به جگرگوشهٔ مردم دادم
محبوبی خود ظهور حب حق است. حق وقتی خویش را رؤیت میکند همین محبت و ظهور اوست. محبوبی، اتم و اکمل ظهوری است که حب حق را با خود دارد و او نیز خلوص و صفای عشق به حق است که در فنای تعین خویش، آتش به خویشتن میزند و سیر سرخ و قیام خونین میآفریند:
نخورد، خود بنهم خون به دهانش چون شیر
جان سپردم به وی و لب به لبش بنهادم
محبی هرچه کند از خودخواهی و خویشتنداری بیرون نمیرود. او حتی آنگاه که در سیل حادثات، قطره قطره اشک میشود، غم بنیاد خویش را دارد:
(۱۶)
پاک کن چهرهٔ حافظ به سر زلف ز اشک
ورنه این سیل دمادم بکند بنیادم
محبوبی تمامی بنیاد خویش را به محبوب سپرده است و جز خویشتن حقی آن هم به عشق ندارد. محبوب، فاعل به عشق و محبوبی، قابل به عشق است و این ماجرا جز عشق نیست: «از کوزه همان برون تراود که در اوست». محبوبی تمام ظهور حق است و کمال حب و عشق اوست. محبوبی به حقتعالی عاشق است و محبوب به محبوبی عاشقتر؛ همانطور که مؤمن به لقای بهشت دل بسته است، بهشت نیز به لقای مؤمن دل سپرده است. حق از خاصیت آینگی اتم و اکمل محبوبی، حظّ کمالی میبرد. محبوبی نیز از قابلیت ظهوری خویش و ایزدنمایی خود در بهجت و غزل است؛ از عشق پریرویی که تاب مستوری ندارد و نه تنها اسما و صفات، که حتی ذات و بیتعینی خویش را پیشکشی داده است:
اشک من خنده شد و ریخت به دامان نگار
رفت از خنده و آن گریه همه بنیادم
روی خوبش چو نکو دید، رها شد از خویش
من ز بالای بلندای خوشش افتادم
ستایش برای خداست
(۱۷)
غزل شماره ۳۸۱ : دیوان حافظ
خواجه:
هر نکتهای که گفتم در وصف آن شمایل
هرکس شنید گفتا: للّه درُّ قائل
دل دادهام به یاری عاشقکشی نگاری
مرضیةُ السّجایا محمودةُ الخصائل
نکو:
چهرهٔ جلالش
آن یار دلربایم باشد نکوشمایل
در چهرهٔ جلالش دارد بسی هیاکل
دلدار مست و نازم زیبارخی است دلجو
با آن همه سجایا، با آن همه خصایل
(۱۸)
خواجه:
تحصیل عشق و رندی آسان نمود اوّل
جانم بسوخت آخر در کسب این فضایل
گفتم که کی ببخشی بر جان ناتوانم؟
گفت آن زمان که نَبوَد جان در میانه حائل
حلّاج بر سر دار این نکته خوش سُراید
از شافعی مپرسند امثال این مسایل
نکو:
در محضرش رسیدم، بیزحمت و هراسی
دیدم نگار زیبا، با آن همه فضایل
گفتم به عشق: جانا! در قلب من فرود آ
راحت منم به نزدت، بیمانعی و حایل
حلاّج و شافعی را بگذار و بگذر آسان
بر مَصطبه نشسته گوید از این مسایل
(۱۹)
خواجه:
دردا که بر در خود بارم نداد دلبر
چندانکه از جوانب انگیختم وسایل
در عینِ گوشهگیری بودم چو چشم مستت
اکنون شدم چو مستان، بر ابروی تو مایل
نکو:
ای دلبر دلآرا، برخیز و ریز خونم
با تیغ ابروانت، بیحاجت وسایل
خونم شود حلالت! گر دل دهم به غیرَت
سر مینهم به تیغات، بر من بِکش تو کامل
عاشقکشی حلال است ای یار دلگشایم
خونم بریز ای دوست، دل بر تو هست مایل
(۲۰)
خواجه:
از آب دیده صد ره طوفان نوح دیدم
از لوح سینه هرگز نقشت نگشت زایل
ای دوست دست حافظ تعویذِ چشمزخم است
یارب! که بینم او را در گردنت حمایل
نکو:
فریاد این دل من بر آسمان بلند است
جانا بگیر جانم، دل گشته است زایل
باشد نکو هوایی، رفته ز دار ناسوت
عشقت به جان من شد، هستی به جان حمایل
(۲۱)
غزل شماره ۳۸۲ : دیوان حافظ
خواجه:
ای برده دلم را تو بدان شکل و شمایل
پروای کسات نی و جهانی به تو مایل
گه آه کشم از دل و گه تیر تو از جان
دور از تو چه گویم که چها میکشم از دل
نکو:
دلِ خونشده
عاشق به رخات گشتهام ای نیکشمایل
دلدادهٔ تو هستم و فارغ ز مسایل
من آه برآرم ز دلِ خونشدهٔ خویش
حُسن تو مرا کشته و درمانده شده دل
(۲۲)
خواجه:
وصف لب لعل تو چه گویم به رقیبان؟
نیکو نبود معنی نازک برِ جاهل
هر روز چو حسنات ز دگر روز فزون است
مه را نتوان کرد به روی تو مقابل
نکو:
دل با لب تو وقت خوشی را سپری کرد
دل خود چه بگوید ز تو با هر دل غافل
آگاه نباشد ز تو غوغاگر غافل
هر بیخبری گشته ز بهر تو چه جاهل
سرتاسر هستی شده جولانگهِ رویات
حُسن چه کسی گشته به حُسن تو مقابل؟!
(۲۳)
خواجه:
دل بردی و جان میدهمت، غم چه فرستی؟
چون نیک حریفیم، چه حاجت به محصّل؟
حافظ چو تو پا در حرم عشق نهادی
در دامن او دست زن و از همه بگسل
نکو:
عشق تو نموده است مرا فانی و باقی
دلدادهٔ تو هستم و جانم به تو مایل
در راه تو بودم همهٔ عمر به سختی
تا آنکه به رنگ تو شدم خُلق و خصایل
دیوانه نکو بوده کنار تو همیشه
هیچم نبود، بِین دل و روی تو حایل
(۲۴)
غزل شماره ۳۸۳ : دیوان حافظ
خواجه:
ای رُخات چون خلد و لعلت سلسبیل
سلسبیلات کرده جان و دل سبیل
سبزپوشان خطت بر گِرد لب
همچو حورانند گرد سلسبیل
نکو:
نورِ رو
ای رخات برتر ز خلد و سلسبیل
سلسبیلات شد بههر ذرّه سبیل
آن لبت که سبزه و سرخ است و سیم
آوَرَد جانم به سویات ای جمیل!
(۲۵)
خواجه:
ناوک چشم تو از هر گوشهای
همچو من افتاده دارد صد قتیل
یارب! این آتش که بر جان من است
سرد کن زآنسان که کردی بر خلیل
من نمییابم مجال ای دوستان
گرچه دارد او جمالی بس جمیل
نکو:
نرگس تو زد دلم و جانم به خون
دل به صحرایی فتاده چون قتیل
آتشم گرم است و سردِ سردِ سرد
نی از آن آتش که بوده بر خلیل
در حضورش کم بگو از دوستان
محرم دلبر نباشد هر علیل
(۲۶)
خواجه:
پای ما لَنگ است و منزل بس دراز
دست ما کوتاه و خرما بر نخیل
حسن این نظم از بیان مستغنی است
بر فروغ خور نجوید کس دلیل
آفرین بر کلک نقّاشی که داد
بکر معنی را چنین حسنی جمیل
عقل در حسنش نمییابد بدل
طبع در لطفش نمیبیند بدیل
نکو:
پای لَنگ و دست کوتاه تو دوست
بهتر آنکه تو نگیری آن نخیل
دلبر من برتر از هر حور و نور
او کجا و قطرههای بس قلیل!
با همه بالاییاش، پایینی است
او نمیخواهد برای کس دلیل
او بود روشنتر از هر روشنی
نی برای حضرتش عِدل و عدیل
(۲۷)
خواجه:
معجز است این شعر یا سحر حلال
هاتف آورد این سخن یا جبرئیل
کس نداند گفت شعری زین نمط
کس نیارد سُفت دُرّی زین قبیل
حافظ از سرپنجهٔ عشق نگار
همچو مور افتاده زیر پای پیل
نکو:
نور روی صافیاش ظاهر بود
رشحهای از نور او شد جبرئیل
کمتر از مور است خود شیرِ شجاع
موریانه نیز اینجا شد چو پیل
یار من فارغ ز انواع و مثل
او نباشد ای نکو از این قبیل
(۲۸)
غزل شماره ۳۸۴ : دیوان حافظ
خواجه:
رهروان را عشق بس باشد دلیل
آب چشم اندر رَهاش کردم سبیل
موج اشک ما کی آرد در حساب
آنکه کشتی رانْد بر خونِ قتیل؟
نکو:
رهروِ عاشق
رهرو عاشق نمیخواهد دلیل
شد دلیل از بهر افراد علیل
عاشقی غوغای دلپاکان بود
نی ز بهر آنکه باشد در سبیل
اشک چشم عاشقان چون دُرّ بود
آب دریا کمترش باشد به نیل
قیمت عشق الهی، خون بود
هر کهاش عاشق شود، گردد قتیل
(۲۹)
خواجه:
اختیاری نیست بدنامی ما
ضَلَّنی فی العشقِ مَن یهدی السّبیل
بی می و مطرب به فردوسم مخوان
راحتی فی الرّاح لا فی السَّلسبیل
آتش عشق بتان در خود مزن
ورنه در آتش گذر کن چون خلیل
نکو:
اختیار عاشقان با دلبر است
او مرا باشد نگاری بیبدیل
جنّتم «حق»، می «حق» و مطرب «حق» است
«حق» برای من بود خود سلسبیل
آتش عشق بُتان از او بود
آتش عشقم کجا شد بر خلیل!
در خلیل آمد همین آتش به جان
ایندو آتش در تفاوت نی عدیل
(۳۰)
خواجه:
یا مکن با پیلبانان دوستی
یا بنا کن خانهای در خورد پیل
یا بِنه بر خود که مقصد گم کنی
یا مَنه پای اندرین ره بیدلیل
یا مکش بر چهرهٔ نیلِ عاشقی
یا فرو بر جامهٔ تقوا به نیل
حافظ از سرپنجهٔ عشق نگار
همچو مور افتاده زیر پای پیل
نکو:
عاشقی و آتشِ آن هست خاص
عاشق آتش میزند بر رود نیل
مورچه هرچند شد سلطان عشق
لیک باشد از محبّین او چو پیل
(۳۱)
خواجه:
شاه عالم را بقا و عز و مال
باد و هر چیزی که خواهد زین قبیل
نکو:
باز گفتی تو ز شاه بیثمر
بگذر از دلمردگانی زین قبیل
بگذر از شاهان، بیا از «حق» بگو
هرچه غیر از «حق» بگفتی، بوده قیل
حضرت «حق» چهرهٔ نور و ظهور
او بود صاحبْکمال و هم جمیل
تو نگو از شاه و گو از یار من
یار من باشد بهدور از هر بدیل
دلبر عالم بود دلدار من
شاه و سلطان دلم، ربِّ جلیل
شد نکو دلدادهٔ آن ماهرو
در حضورش مینشیند جبرئیل
(۳۲)
غزل شماره ۳۸۵ : دیوان حافظ
خواجه:
عشقبازی و جوانی و شراب لعلفام
مجلس انس و حریف همدم و شرب مدام
ساقی شکردهان و مطرب شیرینسخن
همنشینی نیککردار و ندیمی نیکنام
شاهدی در لطف و پاکی رشک آب زندگی
دلبری در حسن و خوبی غیرت ماه تمام
نکو:
جامِ وصل
کم بگو از غیر «حق» ای سالک ناپختهخام
کی تو را باشد چنین سِیری؟ مگو زآنها مدام
بگذر از ساقی و مطرب، وآن دهانِ شکرین
تو کجا و آن حریفی که تو گویی نیکنام؟!
جز جناب دلبرم خود نیست دلداری چنین
ماه هم یک کوهِ سنگ است و نباشد آن تمام
(۳۳)
خواجه:
بادهٔ گلرنگِ تلخِ عذب خوشخوارِ سبُک
نَقل از لعل نگار و نُقل از یاقوت جام
بزمگاهی دلنشین چون قصر فردوس برین
گلشنی پیرامُنَش چون روضهٔ دارالسَّلام
صفنشینانْ نیکخواه و، پیشکارانْ باادب
دوستدارانْ صاحباسرار و حریفانْ دوستکام
غمزهٔ ساقی به یغمای خرد آهِخته تیغ
زلف دلبر از برای صیدِ دل، گسترده دام
نکو:
لعلِ لب باشد کمالِ دلبرِ زیبا و شاد
کی تو را باشد؟! بیا دریاب آن یاقوتِ جام
هست زیباروی من آتشفشانی سرد و گرم
بهر من باشد لبش، از بهر تو دارالَّسلام
لفظها را چیدهای، این آرزویی بیش نیست
بهر ما عشق است و از بهر شما باشد زُکام
غمرهٔ او صید عشق است اَر که خونی در تو هست
تیغْ آماده است، بنشین تا که بینی شد چه دام!
(۳۴)
خواجه:
نکتهدانی بذلهگو چون حافظ شیرینسخن
بخششآموزی جهانافروز چون حاجیقوام
هرکه این مجلس نجوید، خوشدلی از وی مجوی
وآنکه این عشرت نخواهد، زندگی بر وی حرام
نکو:
گُم شده حاجیقوامات در دیار مردمی
بگذر از این جملههای سست و حرف بیقوام
هرکه شد مادِح بر اینان، گرچه ثروت میبرد
لیک باشد سفره و خوان شهان یکسر حرام
بگذر از این بیهدهگویی، مکن مَدحِ شهان
کاشکی تو از تملق میزدی بر لب لجام
عشق و مستی با دلآرایی جوان خواهد دلم
کاو کشد از بهر قتلم تیغ تیزش از نیام
هر پگاهی میشود مهمان دلدارش نکو
لحظهلحظه میخورد از جام وصلش صبح و شام
(۳۵)
غزل شماره ۳۸۶ : دیوان حافظ
خواجه:
عاشق روی جوانی خوش و نوخاستهام
وز خدا صحبت او را به دعا خواستهام
عاشق و رند و نظربازم و میگویم فاش
تا بدانی که به چندین هنر آراستهام
نکو:
مهرِ غیرش
عاشقم من به رُخ آن گل نوخاستهام
بیدعا صحبت او را به دل آراستهام
گر که گویی تو ز عشق ظُرَفا حیرانی
عشق «حق» در همه چهره ز خدا خواستهام
(۳۶)
خواجه:
شرمم از خرقهٔ آلودهٔ خود میآید
که بههر پاره دوصد شعبده پیراستهام
خوش بسوز از غمش ای شمع که امشب من نیز
به همین کار کمر بسته و برخاستهام
با چنین فکرتم از دست بشد صرفهٔ کار
بر غم افزودهام آنْچ از دل و جان کاستهام
پاسبان حرم دل شدهام شب همه شب
بو که سیری بکند آن مه ناکاستهام
همچو حافظ به خرابات روم جامهقبا
بو که در بر کشد آن دلبر نوخاستهام
نکو:
جمله ذرّات جهان، جلوهٔ یارم باشد
مهر هرکس بهجز از او، ز دلم کاستهام
عاشق و مست و نظرباز تو هستی و، من
از سر خرقه و دستار ریا خاستهام
فارغ آمد دل من از غم اغیار، نکو!
مهر غیرش ز دل خویش بپیراستهام
(۳۷)
غزل شماره ۳۸۷ : دیوان حافظ
خواجه:
به غیر آنکه بشد دین و دانش از دستم
دگر بگو که ز عشقت چه طَرفْ بربستم
اگرچه خرمن عمرم غم تو داد به باد
به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم
نکو:
اسیرِ خصم
به راه تو بسپردم تمام ثروت و هستم
بهروی خود درِ آسایش جهان بستم
شدم به غربت و تنهاییام اسیر خصم
ولی نگاه خود از تو نبستم و نگسستم
(۳۸)
خواجه:
چو ذرّه گرچه حقیرم، ببین به دولت عشق
که در هوای رُخات چون به مهر پیوستم
بیار باده که عمریست تا من از سر امن
به کنج عافیت از بهر عیش ننشستم
اگر ز مردمِ هشیاری ای نصیحتگو
سخن به خاک میفکن چراکه من مستم
نکو:
شدم برِ تو دلآرا، چه مست و شاد و خوش
هماره بر خط زیبای عشق پیوستم
مرا ز جور، عدویت به خون کشید آخر
به خون نشستم و با دشمن تو ننشستم
گلایهای نه به دل باشد از غم دوران
چو من اسیر تو گشتم، هماره سرمستم
(۳۹)
خواجه:
چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست
که خدمتی بسزا برنیامد از دستم
بسوخت حافظ و آن یار دلنواز نگفت
که مرهمی بفرستم چو خاطرش خَستم
نکو:
توان کار ندارم، دلم گواهی داد
بسی که جام و پیالهْ شکسته در دستم
تو شادی و دل من شاد از عشق تو گشته
دلی ز خلق عزیزت کجا شکستم و خَستم؟
مِسِ وجودِ نکو شد ز عشق پاکات زر
هماره در برِ تو دلبرِ خوشم هستم
(۴۰)
غزل شماره ۳۸۸ : دیوان حافظ
خواجه:
باز آی ساقیا که هواخواه خدمتم
مشتاق بندگی و دعاگوی دولتم
زآنجا که فیض جام سعادتفروغ توست
بیرونشدی نمای ز ظلمات حیرتم
نکو:
نورِ غربتم
من در برِ نگار خوشم مستِ نعمتم
نزدش نشستهام، همهجا غرق دولتم
گرچه عدو به چوبِ ستم قامتم شکست
لیکن خدا نهاده بهسر، تاجِ عزّتم
(۴۱)
خواجه:
هرچند غرق بحر گناهم ز شش جهت
تا آشنای عشق شدم، ز اهل رحمتم
عیبم مکن به رندی و بدنامی ای فقیه
کاین بود سرنوشت ز دیوان فطرتم
می خور که عاشقی نه به کسب است و اختیار
این موهبت رسید ز دیوان قسمتم
گر دم زنی ز طُرّهٔ مشکین آن نگار
فکری کن ای صبا ز مکافات غیرتم
نکو:
جانم ندیده حیرت و ظلمت از آن جناب
حیرت ز من برفته ولی ذاتِ حیرتم
دل دمبهدم شده غرق نگاه یار
یارم تمامِ خوشیها و حشمتم
هرچه مرا رسد، بود از سوی حضرتش
من راضیام هماره به روزی و قسمتم
با شادی و صفا بروم سوی بارگاه
چون فارغم ز غیر و رها خود ز غیرتم
(۴۲)
خواجه:
در ابروی تو تیر نظر تا به گوش هوش
آورده و کشیده و موقوف فرصتم
من کز وطن سفر نگزیدم به عمر خویش
در عشقِ دیدن تو هواخواه غربتم
دریا و کوه در ره و من خسته و ضعیف
ای خضر پیخجسته، مدد کن به همتم
دورم به صورت از در دولتسرای دوست
لیکن به جان و دل ز مقیمان حضرتم
نکو:
عشق است و مستی و سودای حسرتش
رفتم ز هرچه شد، دل فارغ ز فرصتم
شد قسمتم تمامْغربتم به ملک عشق
بر من رسیده نور، از این شامِ غربتم
از سر گذشت، دیدهٔ رؤیای این و آن
دریا و کوه چو خضرش به همتم
دولتسرای من شده رؤیای چهرهاش
من بینمش هماره و حاضر به حضرتم
(۴۳)
خواجه:
حافظ به پیش چشم تو خواهد سپرد جان
در این خیالم اَر بدهد عمر مهلتم
نکو:
رفتم ز دهر و نَفْس و ز سودای این حیات
نزدش نشستهام من و فارغ ز مهلتم
عشق است کار من، تو به من خردهای مگیر
این بوده جان و سِرشتم، نه عادتم
باشد نکو به امن و سلامت ز عشق یار
دردانهام، غریق به دریای وحدتم
(۴۴)
غزل شماره ۳۸۹ : دیوان حافظ
خواجه:
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم
رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد برافراز که از سرو کنی آزادم
نکو:
بهنظر، فرهادم
حُسن آن چهرهٔ نازت بدهد بر بادم
نرگس مست تو از ریشه زند بنیادم
آرزوی دل شادم غم عشقت باشد
چون که با توست دلم، از دو جهان آزادم
(۴۵)
خواجه:
زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم
طرّه را تاب مده تا ندهی بر بادم
شهرهٔ شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم
می مخور با دگران تا نخورم خون جگر
سَر مَکش تا نکشد سر به فلک فریادم
نکو:
بر سر زلف تو در بندم و مسرورم زآن
از نگاه خوش تو جمله بود ایجادم
لطف و طنّازی تو داده دلم را بر باد
بس که شیرین شدهای، من بهنظر فرهادم
از عقیق لب تو دل بنشیند در خون
از غم عشق تو یکسر همه در فریادم
(۴۶)
خواجه:
چون فلک جور مکن تا نکشی عاشق را
رام شو تا بدمد طالع فرخزادم
شمع هر جمع مشو ورنه بسوزی ما را
یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم
سرم از دست بشد وصل تو ننمود جمال
دست گیرم که ز هجر تو ز پا افتادم
نکو:
تیغ تو بر رگ من وَه که چه مستی آرَد
عاشقی رام شدم تا که کنی آبادم
سخن دوست بههر ناکس و کس فاش مکن
ورنه دیوانه شوم خود بروم از یادم
وصل تو شوکت دیرینهٔ این دل باشد
زهر هجرت نچشیدم چو به وصل افتادم
(۴۷)
خواجه:
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم
غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم
رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس
تا به خاک در آصف نرسد فریادم
حافظ از جور تو حاشا که بنالد روزی
من از آن روز که در بندِ تواَم آزادم
نکو:
یار و بیگانه کجا شد که بگویی از آن!
چون که در وصل ویام، لحظه بهلحظه شادم
آصف شاه ستودی و چه بیزارم زآن
شکر ایزد که نه من مادح این افرادم
سخن از جور مگو، جور ندارد آن یار
همه داد است ز وی، نیست ز وی بیدادم
(۴۸)
غزل شماره ۳۹۰ : دیوان حافظ
خواجه:
مرا میبینی و هردم زیادت میکنی دردم
تو را میبینم و میلم زیادت میشود هردم
ز سامانم نمیپرسی، نمیدانم چه سر داری
به درمانم نمیکوشی، نمیدانی مگر دردم!
نکو:
تویی یاس
تویی در جان من هردم، شده از وصل تو دردم
ز وصلات دمبهدم شادم، شدم آسودهدل هردم
سر و سامان من از تو، همه ایمان من از تو
بود محراب من رویات، تو نرّادی و من نردم
(۴۹)
خواجه:
نه رأی است اینکه اندازی مرا بر خاک و بگذاری
گذاری آر و بازم پرس تا گِرد سرت گردم
ندارم دستت از دامن بهجز در خاک و آن دم هم
چو بر خاکم گذار آری، بگیرد دامنت گردم
فرو رفت از غم عشقت دمم دم میدهی تا کی؟
دمار از من برآوردی، نمیگویی برآوردم
نکو:
بگردم من به دُورِ تو، تو میگردی به دورِ خود
من از شور و شَرَت یکسر به دُورادورِ تو گردم
شکایت کم نما از عشق و منما ادّعای عشق
کدامین خاکی و گوری؟! کدامین مرده و گَردم؟!
توان و تاب تو پس کو؟ نباشد درد و غم اینجا!
گرفتم لعل و خوش رفتم که جانم خود درآوردم
(۵۰)
خواجه:
شبی دل را به تاریکی زلفت باز میجستم
رخات میدیدم و جامی ز لعلت باز میخوردم
کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
تو خوش میباش با حافظ، برو گو خصمْ جانْ میده
چو گرمی از تو میبینم، چه باک از خصمِ دَمِ سَردم
نکو:
به دُور دل چو گردیدم، لب لعل تو را دیدم
گرفتم آن لب لعل و عزا از دل برآوردم
دلآرا دلبرِ مستم، گرفته جان من در بر
بگفتم از تو میباشد خودم را من فدا کردم
خوشم با تو دلآرایم به چرخ و چین شیدایی
نمیبینم بهخود چیزی، به تو گرم و ز تو سردم
نکو دیوانه و مست است زآن روی درخشانت
تویی یار و تو دلدار، تویی یاس و تویی وَردم
(۵۱)
غزل شماره ۳۹۱ : دیوان حافظ
خواجه:
فاش میگویم و از گفتهٔ خود دلشادم
بندهٔ عشقم و از هر دو جهان آزادم
طایر گلشن قدسم، چه دهم شرح فراق
که در این دامگهِ حادثه چون افتادم؟
نکو:
زادهٔ دمِ «حق»
بندگی نیست به عشقم، عاشقی آزادم
بندگی، بردگی آمد، نه از آن دلشادم
دلبرم بنده نخواهد، بود او آزاده
عاشقم بر رخ یکتاش و از او آبادم
طایر قدسم و خود قدس برین میباشم
در دل حادثهها عشق و غزل سر دادم
(۵۲)
خواجه:
من مَلَک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خرابآبادم
سایهٔ طوبی و دلجویی حور و لب حوض
به هوای سر کوی تو برفت از یادم
نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار
چه کنم، حرف دگر یاد نداد استادم
کوکب بخت مرا هیچ منجّم نشناخت
یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم؟!
نکو:
هست فردوس و مَلَک شامگهِ خانهٔ من
آدم، آدم شد و رو گشته جهان بر دارم
هر سه در دل شد و دل گشت صفای صافی
نه هوایی و نه کویی، شده «حق» در یادم
الف قامت آن یار ببردم از دست
خوش و سرمست گذشتم ز برِ استادم
کوکب من بوَد آن کوکب زیبای عزیز
بخت من چیست، که من از دمِ «حق» خوش زادم
(۵۳)
خواجه:
تا شدم حلقه بهگوش در میخانهٔ عشق
هردم آید غمی از نو به مبارکبادم
گر خورد خون دلم مردمک دیده رواست
که چرا دل به جگرگوشهٔ مردم دادم
پاک کن چهرهٔ حافظ به سر زلف ز اشک
ورنه این سیل دمادم بکند بنیادم
نکو:
همه میخانه و حلقه زدم آتش به شبی
غم به دل نیست پدر!، جملهْ مبارک بادم
نخورد، خود بنهم خون به دهانش چون شیر
جان سپردم به وی و لب به لبش بنهادم
اشک من خنده شد و ریخت به دامان نگار
رفت از خنده و آن گریه همه بنیادم
روی خوبش چو نکو دید، رها شد از خویش
من ز بالای بلندای خوشش افتادم
(۵۴)
غزل شماره ۳۹۲ : دیوان حافظ
خواجه:
سالها پیروی مذهب رندان کردم
تا به فتوای خرد حرص به زندان کردم
من به سرمنزل عنقا نه به خود بردم راه
قطع این مرحله با مرغ سلیمان کردم
نکو:
یوسف من
عاشقم، دوری از این مذهب رندان کردم
حرص و آزم نبود، حرص به زندان کردم
بگذر از مرغ و ز عنقا، به بر یار نشین
همت دل به برش همچو سلیمان کردم
(۵۵)
خواجه:
از خلافْآمدِ عادتْ بِطلب کام، که من
کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم
سایهای بر دل ریشم فکن ای گنج مراد
که من این خانه به سودای تو ویران کردم
توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنون
میگزم لب که چرا گوش به نادان کردم
نقش مستوری و مستی نه به دست من و توست
آنچه استاد ازل گفت بکن، آن کردم
دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع
گرچه دربانی میخانه فراوان کردم
نکو:
من به درگاه عزیزم بزدم طعنه به غیر
در بر دامن او، زلف پریشان کردم
دل من بوده مراد غزل نقش وجود
هرچه شد غیر رخاش، یکسره ویران کردم
لب ساقی، لب یارم شد و لعلش بزدم
به همه چهره، دم و دیده چه حیران کردم
(۵۶)
خواجه:
اینکه پیرانه سَرَم صحبت یوسف بِنواخت
اجر صبری است که در کلبهٔ احزان کردم
گر به دیوان غزل صدرنشینم چه عجب
سالها بندگی صاحب دیوان کردم
هیچکس را نرسد در خَمِ مِحراب فَلَک
آن تنعّم که من از همّت سلطان کردم
صبحخیزی و سلامتطلبی چون حافظ
هرچه کردم همه از دولت قرآن کردم
نکو:
جمله ذرّات جهان یوسف من میباشد
وصل شد حاصل و من پشت به احزان کردم
شده دیوانه دلم، ز آتش و آب هستی
قطرهای را به دل کاسهٔ دیوان کردم
بدترین گفته بود گفتهٔ سلطان از دوست
دولت «حق» به دلم از دمِ قرآن کردم
شد نکو در بر یار خوش و ساده هردم
گرچه دل دیده به چشمِ تو نمایان کردم
(۵۷)
غزل شماره ۳۹۳ : دیوان حافظ
خواجه:
دیشب به سیل اشک ره خواب میزدم
نقشی به یاد خط تو بر آب میزدم
روی نگار در نظرم جلوه مینمود
وز دور بوسه بر رخ مهتاب میزدم
نکو:
چشم خیس
با چشم خیس، بوسه به مهتاب میزدم
نقش لب شکرینش به لب آب میزدم
رخسار دلبرم همهجا جلوه مینمود
با چشم باز دیده بر آفتاب میزدم
یارم به دل نشسته و بیرون نمیرود
بیدار بودم و رهِ هر خواب میزدم؟
(۵۸)
خواجه:
ابروی یار در نظر و خرقه سوخته
جامی به یاد گوشهٔ محراب میزدم
چشمم به روی ساقی و گوشم به قول چنگ
فالی به چشم و گوش در این باب میزدم
نقش خیال روی تو تا وقت صبحدم
بر کارگاه دیدهٔ بیخواب میزدم
هر مرغ فکر کز سر شاخ طرب بجست
بازش ز طرّهٔ تو به مضراب میزدم
نکو:
هم خواب و خرقه و جام و میام بریخت
از طاق ابرویش خط محراب میزدم
فالت دگر چه بود و بگو چشم و گوش چیست؟
بر گونهٔ خوشش لب بیتاب میزدم
دیگر خیال چیست، چو به دل او نشسته است؟
از لطف اوست که دل به همه باب میزدم
باشد نَفَس به سینهٔ آن دلبرم لطیف
هر زخمهٔ کمانچه به مضراب میزدم
(۵۹)
خواجه:
ساقی به صوت این غزلم کاسه میگرفت
میگفتم این سرود و می ناب میزدم
خوش بود وقت حافظ و فال مراد و کام
بر نام عمر و دولت احباب میزدم
نکو:
لعنت به کاسه و مُغُولانِ پلید دهر
با عشق یار، جام مِی ناب میزدم
سالک! تو بستهای دل خود بر خیال غیر
بیدولتی، خطِ دل خود ساب میزدم
من عاشق و نگار من از من ربوده دل
من بوسهها به لبش، دور ز احباب میزدم
از غیر و هجر و خیالت رهیده دل
جان نکو به خونْشْ چو غرقاب میزدم
(۶۰)
غزل شماره ۳۹۴ : دیوان حافظ
خواجه:
هرچند پیر و خستهدل و ناتوان شدم
هرگه که یاد روی تو کردم جوان شدم
شکر خدا که هرچه طلب کردم از خدا
بر مُنتهای مطلب خود کامران شدم
نکو:
مهرِ یار
با لطف و مهر یار بسی پرتوان شدم
با وی خوش و جوانم و بس شادمان شدم
من خود طلب نمیکنم از پیشگاه دوست
بگذشم از مقام رضا، کامران شدم
(۶۱)
خواجه:
در شاهراه دولت سرمد به تخت بخت
با جام می به کام دل دوستان شدم
از آنزمان که فتنهٔ چشمت به من رسید
ایمن ز شر فتنهٔ آخرزمان شدم
ای گلبن جوان بر دولت بخور که من
در سایهٔ تو بلبل باغ جنان شدم
نکو:
بگذر ز تختِ بخت و ز شاه و ز دولتش
دلبر چو دیدهام همه شاد و جوان شدم
آن نرگس تو فتنه نموده به کار دل
گرچه لبت چشیدم و ایمن از آن شدم
در نزد یار از دگران نکتهای مگو
من نزد آن نگارِ خوشم، نکتهدان شدم
یارم عزیز و سایهٔ لطفش به سر بود
در محضرش چنین شدم و خود آنچنان شدم
(۶۲)
خواجه:
اول ز حرف لوح وجودم خبر نبود
در مکتب غم تو چنین نکتهدان شدم
قسمت، حوالتم به خرابات میکند
چندان که اینچنین زدم و آنچنان شدم
من پیر سال و ماه نیام یار بیوفاست
بر من چو عمر میگذرد پیر از آن شدم
نکو:
لوح وجود من نبود مقطعی چنین
چون ذرّهها بِنِگر خوشزبان شدم
تقدیر، هیچکس به خرابات نسپرد
با اختیار این شود و آنچنان شدم
یارم نه بیوفا بود و نی پر از جفا
در حیرتم که تو گویی پیر از آن شدم!
(۶۳)
خواجه:
آن روز بر دلم درِ معنی گشاده شد
کز ساکنان درگه پیر مغان شدم
دوشم نوید داد و اشارت که حافظا
بازآ که من به عفو گناهت ضمان شدم
نکو:
یکسر گشاده بوده دلم از ازل بَرَش
فارغ ز درگه و درِ پیرِ مغان شدم
هردم به ذرّه گفته چنین کی به تو؟ بگو!
کاو بر هر ذرّه چنین است؟! دلگران شدم!
جان نکو ز قامت خود بس صفا گرفت
در محضرت نشستم و خود در امان شدم
(۶۴)
غزل شماره ۳۹۵ : دیوان حافظ
خواجه:
خیال روی تو در کارگاه دیده کشیدم
به صورت تو نگاری نه دیدم و نه شنیدم
امید خواجگیام بود، بندگی تو کردم
هوای سلطنتم بود، خدمت تو گزیدم
نکو:
هُمای امیدم
جمال پاک تو همّیشه با دو چشم بدیدم
صدای خوب و خوشات را هماره خود بشنیدم
نه خواجگی طلبد دل، نه سلطنت طلبد آن
نه بندگی کنمت من، که عشق را بگزیدم
(۶۵)
خواجه:
اگرچه در طلبت همعنان باد شمالم
به گرد سرو خرامان قامتت نرسیدم
امید در سر زلفت به روز عهد ببستم
طمع به دور دهانت ز کام دل ببریدم
گناه چشم سیاه تو بود بردن دلها
که من چو آهوی وحشی ز آدمی برمیدم
نکو:
قد و قیامتِ قامت، مرا بود حاصل
که از عنایت یارم به جملگی برسیدم
به عشقْ سوی تو آیم، طمع به دل ننشسته
ولی طمع ز لبانت نبستم و نبریدم
شدم به عالم عشق و مگو تو زآن نرگس
منم چو آهوی اهلی که از کسی نرمیدم
(۶۶)
خواجه:
ز شوق چشمهٔ نوشات چه قطرهها که فشاندم
ز لعل بادهفروشات چه عشوهها که خریدم
ز غمزه بر دل ریشم چه تیرها که گشادی
ز غصه بر سر کویات چه بارها که کشیدم
ز کوی یار بیار ای نسیم صبح، غباری
که بوی خونِ دلِ ریش از آن تراب شنیدم
نکو:
ز چشمهٔ لب شیرین تو شدم فارغ
نه بر کسی بفروشم، نه از تو هم بخریدم
شده است غمزهٔ یارم طراوت دل پاکم
نه غصهای به دلم شد، نه آنکه بار کشیدم
به روی یار ببینم نسیم صبح صفا را
که بوی خونِ جگر را ز وصل یار شنیدم
(۶۷)
خواجه:
چو غنچه بر سرم از کوی او گذشت نسیمی
که پرده بر دل خونین ز بوی او بدریدم
به خاک پای تو سوگندْ نور دیدهٔ حافظ!
که بیرخ تو فروغ از چراغ دیده ندیدم
نکو:
شدم چو غنچه و هستم به یارِ غنچه، برابر
که گل گذشته ز دوران و غنچه را ندریدم
قسم نبوده سزاوار دلبر نازم
که محضرش بنشستم ز سینه بوده نویدم
نکو ز چهرهٔ نازش نمیشود خسته
اگرچه بوده به جانم هُمای صافِ امیدم
(۶۸)
غزل شماره ۳۹۶ : دیوان حافظ
خواجه:
ز دست کوته خود زیر بارم
که از بالابلندان شرمسارم
مگر زنجیر مویی گیردم دست
وگرنه سر به شیدایی برآرم
نکو:
غیرت و اغیار
نه دستم کوته و نه زیر بارم
ز عشق پاک او کی شرمسارم؟
بود گیسوی پرپیچش به دستم
اگرچه شور و شیدایی بر آرم
(۶۹)
خواجه:
ز چشم من بپرس اوضاع گردون
که شب تا روز اختر میشمارم
مِیای خوردم من از پیمانهٔ عشق
که هوشیاری و بیداری ندارم
نکو:
شده اوضاع گردون خوب و راحت
برای من که اختر میشمارم
نهتنها آسمان، که این زمین هم
شد اَخترهای زیبا بیشمارم
بود این عشق و مستی شور یکسر
به لبهایش دوصد بوسه گذارم
من و مستی بود قوت و غذایم
نه خوابم من، دلِ بیدار دارم
(۷۰)
خواجه:
بدین شکرانه میبوسم لب جام
که کرد آگه ز دُورِ روزگارم
من از بازوی خود دارم بسی شکر
که زور مردمآزاری ندارم
اگر گفتم دعای مِیفروشان
چه باشد؟ حقِّ نعمت میگزارم!
نکو:
اگرچه شکر مستی میگزارم
ولی زندهْ من از لطف نگارم
صفای مِی بود در خوردن آن
چرا پس بوسه بر خاکی سپارم؟!
اگر زوری نداری، شکر بر چیست؟
که من خود زور و آزاری ندارم؟
نمیخوانم دعا، غرق وصولم
هماره لطف او باشد به کارم
(۷۱)
خواجه:
مکن عیبم به خون خوردن در این دشت
که کارآموز آهوی تتارم
تو از خاکم نخواهی برگرفتن
به جای اشک اگر گوهر ببارم
سری دارم چو حافظ مست، لیکن
به لطف آن پری اُمّیدوارم
نکو:
دلم خون کی خورد در نزد آن یار!
اگرچه بوده ننگ من تتارم
بود اشک من از گوهر گرانتر
بهجای اشکها گوهر ببارم
دلم را دادهام در شور عشقش
اگر خون جگر خواهد، بیارم
من و مستی، من و عشق و، من و یار
درآورده صفای او هَوارم
نکو! شور دلت را کنترل کن
که غیرت هست و اغیارش کنارم
(۷۲)
غزل شماره ۳۹۷ : دیوان حافظ
خواجه:
در نهانخانهٔ عشرت صنمی خوش دارم
کز سر زلف و رُخاش نعل در آتش دارم
گر به کاشانهٔ رندان قدمی خواهی زد
نُقل شعر شکرین و مِی بیغش دارم
نکو:
دلبر دلکش
من به عشرتکدهام دلبر دلکش دارم
دلبری با لب لعل پر از آتش دارم
بگذر از رندی و کاشانه و شعر بیغش
من دلی صاف و پر از شادی بیغش دارم
(۷۳)
خواجه:
ور تو زین دست مرا بیسر و سامان داری
من به آه سحرت زلف مشوَّش دارم
عاشق و رندم و مِیخواره، به آواز بلند
اینهمه منصب از آن شوخ پریوش دارم
ور چنین جلوه نماید خطِ زنگاری دوست
من رخ زرد به خونابه مُنقَّش دارم
نکو:
عشق آن یار ربوده است سر و سامانم
از سر زلف خوشش موی مشوَّش دارم
عاشق و مست و غزلخوان و ترانهْگویم
چنگ و عودی به کف و، یار پریوش دارم
دل من مستی پیوسته بهخود میبیند
رخ من زرد، ولی خون منقَّش دارم
(۷۴)
خواجه:
ناوک غمزه بیار و زره زلف که من
جنگها با دل مجروح بلاکش دارم
یک سر موی به دست من و یک سر با دوست
سالها بر سر این رشته کشاکش دارم
حافظا چون غم و شادی جهان در گذر است
بهتر آن است که من خاطر خود، خوش دارم
نکو:
دلبر گلرخ من، غرق بلایم کرده
با همه شاد و خوشم، جانِ بلاکش دارم
گیسوان خوش و مشکین نگارم در دست
با همه اسم و صفت، دور کشاکش دارم
غم و شادی جهان در دل شادم گم شد
لب من با لب او در کش و واکش دارم
عشق و مستی شده خود دُورِ وجود هرکس
من بر این دُورِ دلش نور به تابش دارم
شد نکو عاشق آن چهرهٔ شاد و سرمست
دلبرا، در بر تو خون سیاوش دارم
(۷۵)
غزل شماره ۳۹۸ : دیوان حافظ
خواجه:
مرا عهدی است با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویاش را چو جان خویشتن دارم
صفای خلوت خاطر از آن شمع چَگِل بینم
فروغ چشم و نور دل از آن ماه خُتَن دارم
نکو:
نگاری در صفِ نازل
نباشد حاجت جانان به جانی که به تن دارم
اگرچه روح او را در دل و در خویشتن دارم
صفای باطن از یار است و هردم در بدن باشد
ز حسن آن جمالآرا، دو،صد ماه خُتَن دارم
(۷۶)
خواجه:
به کام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل
چه باک از خُبْثِ بدگویان میان انجمن دارم
شرابی خوشگوارم هست و یاری چون نگارم هست
ندارد هیچکس باری چنین عیشی که من دارم
مرا در خانه سروی هست کاندر سایهٔ قدَّش
فراغ از سرو بستانی و شمشاد چمن دارم
نکو:
برو در بزم دل، بگذر ز بدگویان نابرجا
که بس حور و پری در دل، میان انجمن دارم
بود آن یار هرجایی بههرجا مونس این دل
به خلوتها و جلوتها خوشا عیشی که من دارم
مرا در دل بود رَخشی که برده است او سبق از من
بسی سرمست و دلشادم که یک گل در چمن دارم
(۷۷)
خواجه:
سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سلیمانی
چو اسم اعظمم باشد، چه باک از اهرمن دارم
خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نِه
که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم
گرم صد لشکر از خوبان به قصد دل کمین سازد
بحمدِاللّه و المنَّه بُتی لشکرشکن دارم
نکو:
شده از خاتم لعلش دوصد لاف سلیمانی
که اسم اعظمش با من، ولی باز اهرمن دارم
نباید مصرف اسمش، که دشمن خود بود از او
ولی روحی که در من هست چهره، بیبدن دارم
برو از غیر و بیگانه، مکن دل را اسیر کس
که با آن دلبر نازم هزاران من سخن دارم
ندارم دشمن و شادم، چراکه یار همراه است
خوشم کاندر دل پاکم بُتی شکردَهَن دارم
(۷۸)
خواجه:
الا ای پیر فرزانه، مکن عیبم ز میخانه
که من در تَرک پیمانه، دلی پیمانشکن دارم
چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمداللّه
نه میل لاله و نسرین، نه برگ یاسمن دارم
به رندی شهره شد حافظ پس از چندین ورع اما
چه غم دارم چو در عالم اَمینُالدّینْ حَسن دارم
نکو:
کنار یار دلجویم نشستم مست در خلوت
چه نجواها که با موی شِکن اَندرشکن دارم
خرامانم بر یارم، ندارم فرصتی دیگر
که در دل بوستانی از گل و سرو و سمن دارم
مشو در بندِ غیر از او، اَمینُالدّینِ «حق» باشد
نبیام، در صفِ نازل نگاری بس حَسَن دارم
نگار نازنین من، خط سرخ دل من شد
منِ عاشق نکو! شادم، که در دل نسترن دارم
(۷۹)
غزل شماره ۳۹۹ : دیوان حافظ
خواجه:
برو ای طبیبم از سر، که خبر ز سر ندارم
به خدا رها کنم جان، که ز جان خبر ندارم
به عیادتم قدم نِه، که ز بیخودی شوم بِه
مِی نابْ نوش و هم دِه، که غم دگر ندارم
نکو:
قرارگاهِ نگار
سر من مستِ جمالش، تو بگو که سر ندارم
شده جانْ برِ نگارم، من از آن حذر ندارم
نه مریض هستم و نه طلبم طبیب بر سر
که بهجز وصالِ دلبر، هنرِ دگر ندارم
(۸۰)
خواجه:
غم ار خوری از این پس، نکنم ز غمخوری بس
نظری بهجز تو با کس به کسی دگر ندارم
ز زرت کنند زیور، به زرت کشند در بر
من بینوای مضطر چه کنم که زر ندارم؟
دگرم مگو که خواهم که ز درگهت برانم
تو بر این و من بر آنم که دل از تو بر ندارم
نکو:
غم و شادیام چه باشد به کنار یار شیرین؟
همه شادی است در جان و دگر هنر ندارم
زر او همه وجودش، زر من بود نُمودم
نه که بینوای مضطر، که چرا که زر ندارم!
دل من قرارگاهش، سر و دیدهْ جای پایش
چه کسی گفته که من از گل خود خبر ندارم؟
(۸۱)
خواجه:
به من اَرچه مِیپرستم، مدهید مِی که مستم
مبرید دل ز دستم که دل دگر ندارم
دل حافظ ار بجویی غم دل ز تندخویی
چو بگویمت بگویی سرِ دردسر ندارم
نکو:
من و عشق و شور و مستی، زده همت نهانم
بهجز از جلای عشقم، هنر و اثر ندارم
غم دل بلای جانم، همه غم به دل نهان است
چه بگویمت دل من! که بَرَت ظفر ندارم
دل عاشقِ نکو شد به فدای روی ماهت
که بهجز فدا شدن من، بهخدا! نظر ندارم
(۸۲)
غزل شماره ۴۰۰ : دیوان حافظ
خواجه:
گرچه افتاد ز زلفش گرهی در کارم
همچنان چشم گشاد از کرمش میدارم
به طرب حمل مکن سرخی رویام که چو جام
خون دل عکس برون میدهد از رخسارم
نکو:
وحی دلِ محبوب
شده در هردو جهان فکر نگارم کارم
دل من در دو جهان گشته به من بازارم
همه سرسبز و خوشم در بر آن زیبارو
شده ظاهر همه دل در بر این رخسارم
(۸۳)
خواجه:
پردهٔ مطربم از دست برون خواهد برد
آه اگر زانکه درین پرده نباشد بارم
منم آن شاعر ساحر که به افسون سخن
از نی کلک، همه شهد و شکر میبارم
به صد امید نهادیم در این مرحله پای
ای دلیل دل گمگشته فرو مگذارم
چون مَناش در گذر باد نمییارم دید
با که گویم که بگوید سخنی با یارم
نکو:
جام و ساز و دف و چنگ دل خود را شکنم
لحظهای گر که نباشد به برم دلدارم
شده شعر دل من وحی خدایی، سالک!
وحی بارد دل من، نیست شِکرْ آثارم
«حق» بود در قدم و در قلمم همواره
ذرّهای از کرَمش را نه فرو بگذارم
همهدم هست کلامش به دلم خوشالحان
نکشم صوت و صدایی که نشد از یارم
(۸۴)
خواجه:
دیدهٔ بخت به افسانهٔ او شد در خواب
کو نسیمی ز عنایت که کند بیدارم
دوش میگفت که حافظ همه روی است و ریا
بهجز از خاک درت با که بگو در کارم
نکو:
برو از بخت و ز افسانه و خواب و بیدار
از ازل تا به ابد یکسره من بیدارم
بگذر از ریب و ریا و سخنان واهی
دمبهدم با لب آن یار شده خوشْ کارم
ای محب ره «حق»! تو غمِ خود را بین، من
شده محبوبْ دلم، باخبر از آمارم
نبود در بر دل جان نکو غیر از یار
هرچه باشد به جهان، بوده خود از دلدارم
(۸۵)