استقبال بیست غزل خواجه رحمهالله ( غزل شماره ۲۶۰ – ۲۴۱ ) …
محبی، عنایات حقتعالی را «دام» تعبیر میکند. شراب یقظهبخش سلوک و عشوهها و دلبریهای محبوب، محبی را برانگیخته میسازد؛ اما او نمیتواند بر رفع ناخوشایندهایی که برآمده از نفس خود اوست دل دهد. طریق عشق، بیم موج دارد و گردابی هایل که هزاران مشکل خواهد آفرید؛ اما محبی آن را در سبد تقدیر خود مییابد، که زیرکی را در آن میبیند که بهناچار به کمند آن تسلیم شود:
شراب بیغش و ساقی خوش دو دام رهند
که زیرکان جهان از کمندشان نرهند
محبوبی، سیر موهبتی خویش را از عشق ازلی و ابدی ذات الهی و از همت دلِ گسترده و مطلق دارد و از آن، سیری بیپایان و خستگیناپذیر دارد؛ زیرا در کمند آنها با رضایت و با سوز و ساز عاشقانه در بینهایت ماجرا همراه میباشد:
جمال عشق و همان همتت، دو رکن رهند
که دیده گر بتواند، کمندشان نرهند
محبی، نقشهای مشتاقی و شوریدگی خویش را عاشقی میپندارد و آن را محصول خود میداند. او بسیار میشود که گرفتار غیربینی و لحاظ بیگانگان است: من، عشق، رندی، مستی، نامهٔ سیاه، شکر، بیشماری شکر، یاران، شهر، بیگناهی، همه بیگانگانی هستند که بسیار میشود بیلحاظ محبوب، برای محبی نمود دارد:
من ارچه عاشقم و رند و مست و نامهسیاه
هزار شکر که یاران شهر، بیگنهاند
محبوبی خود را عاشقی ساده مییابد که تنها راه و رسم دلدار را میپوید و فقط کار یار با اوست. او همهٔ پدیدههای هستی را در نگاهی حقی، پاک و بیگناه میداند و همانطور که دل بر دلبر دارد، هواخواه و طرفدار کار دلدار نیز میباشد:
منم به دست تو دلدار و رسم راه خوش
که دل به طرْف رفیقان شهر بیگنهاند
محبی، بینیازی ندارد و تشبّه به عشق را با تعبیر کوتاهساز «حقارت گدایی» میآورد. او وقتی میخواهد این حقیران عشق را به بلندی توصیف کند، واژهای بلندمرتبهتر از «شاه» برای آن ندارد. او برای سلطنت ظاهری، کمربند مرّصع و تاج شاهی و برای چنین شاهی باطنی، شرط بیکمربندی و بیکلاهی میآورد. محبی چون از مقام
جمعی دور است، این نداشتنها و گداییها را به عالم شوریدگی و شیفتگی خویش نسبت میدهد:
مبین حقیر گدایان عشق را، کاین قوم
شهانِ بیکمر و خسروانِ بیکلَهاند
محبوبی نه ظاهرگراست، نه برای وصول به محبوب و عشق او، شرط و شرطی مییابد. محبوبی برای وصول به محبوب، حتی نیاز به استاد نیز ندارد که وصول او ازلی و ابدی و به موهبت خداوندی است. محبوبی، واجد مقام جمعی است و از حق و خلق، همه را در سپاه ربوبی خویشِ باقی، دارد؛ از این رو مستغنی تمام و کمال است. محبوبی مقام تمکین و همت دل را دارد که در ارادهٔ خویش هرچه بخواهد، میشود و میشود هر آنچه او بخواهد. آوازهٔ عشق محبوبی، صیتِ لاهوتنشینان است؛ هرچند ناسوتیان، حتی محبان مدعیاش، آن بلندای احدیت را در ظاهر او نمییابند:
نه ظاهر و کلاه و پیر داشتن شد شرط
سران شهر خدا، مردمان پر سپهاند
بلندهمت و عالینسب به شهر عشق
اگرچه ظاهر ایشان نه شاه و یا کلَهاند
محبی با آنکه در نظر معتقد است که روش جوانمردی و نیز سلوک و قرب به حقتعالی از ستم و جفا دور است، اما خود در قضاوت بر آنان جفا دارد و بر آنان طعنه میآورد که مرد راه و اهل پاکی نیستند:
جفا نه پیشهٔ درویشی است و راهروی
بیار باده که این سالکان نه مرد رهند
محبوبی در صفای بیکرانی غرق است که همهٔ پاکان را با خود دارد. او ستم را از ابلیس میداند. ابلیس، نطفههایی را که به شومی شریک میشود، به ستمپیشگی بر خلق خدا و به دغل و سالوس میکشاند. جفاکاران اینگونه هستند که از ابلیساند و تنها آنان ابلیسیاند:
صفا بوَد ره پاکی، جفا ز ابلیس است
هر آنکه اهل ره است، اهل و آن دگر، دگرند
محبی، شکوه ظاهری را خوش میدارد و از شکست آن، دلنگران و هراسان است. او حتی به محبوب، دستبرداشتن از ظلم را برای حفظ شوکت محبوبیت خود توصیه دارد:
مکن که کوکبهٔ دلبری شکسته شود
چو چاکران بگریزند و بندگان بجهند
محبوبی، قرار ابدی و آرامش دایمی و ثبات پایدار و زوالناپذیر محبوب خویش را ایمان دارد و آن را در هر حال و در هر عالمی میبیند و دلنگران چیزی نیست؛ هرچند ـ به فرض محال ـ آدم و عالم از او روی برگردانند. او قرار پدیدههای هستی را میبیند و از شکوه آن و جنبش منظمی که دارد، به رقص موزون میآید:
دو کوکب خوشِ دلبر که صدهزاران است
همه قرار دو عالم نظر کند، بجهند
محبی، با دیدن مشتاقان و عاشقان، خودباخته و شیفته میشود و برای آنان، گردن غلامی فرو میآورد:
غلام همت دردیکشان یکرنگم
نه آن گروه که ازرقلباس و دلسیهاند
محبوبی، همتی بلند از حقتعالی دارد. او نه برای کسی کرنشی دارد، نه آنکه مانند زنگی مست، بر دیگران زور ستم آورد که بردگان بیدادساز ستم، سگان هار و سیاهدل حفرههای آتشین برزخاند:
به همّتم نه غلام نه زنگیام به جهان
که خصم دولت باطل، سگان دل سیهاند
محبی بهسان بارگاه پادشهان، میپندارد برای خرابات عشق، آداب و شرط است:
قدم منه به خرابات جز به شرط ادب
که ساکنان درش محرمان پادشهند
محبوبی نهتنها خرابات را به رسمیت نمیشناسد، بلکه آیین شهریاران و پادشاهان را نیز کافر است و بر بیداد آنان، نفرین حقی میآورد:
خرابم و نه خرابات و شاه بشناسم
هزار لعنت و نفرین به هرچه پادشهاند
محبی از هراس و خوف خالی نیست. او دلهرهٔ خرمن طاعت و تندباد حوادث را دارد؛ گویی محبوب او در فصل بینیازی، مشتاقی خویش زمین مینهد و گرداب برباددهنده میگردد:
به هوش باش که هنگام باد استغنا
هزار خرمن طاعت به نیم جو نخرند
محبوبِ محبوبی، از صفا و عشق مستغنی است. محبوبی نیز چونان معشوق، از صفا و عشق در بینیازی مدام است و البته طاعت ریایی سالوسیان را ارزشی نیست:
صفا و عشق و محبت بنای استغناست
که طاعتِ به ریا را به نیمجو نخرند
محبی درگاه عشق را بر فراز بلندی میبیند که با «همت» فتح میگردد:
جناب عشق بلند است، همتی حافظ
که عاشقان، رهِ بیهمّتان به خود ندهند
محبوبی، عشق بلند و همت عالی را لطف محبوب میبیند که به موهبت داده میشود. همت عالی او ذات محبوب است که جایی برای التفات به غیر، هرچند از ستارهها باشد، نگذاشته است:
جناب عشق بلند است و همتش عالی است
که لطف دلبر خود را به عالمی ندهند
نظر نما به جمالش، گذر کن از هر غیر
نکو ستاره نگیرد، دل از صفا نبرند
ستایش برای خداست
براي مطالعه كتاب « ماه پيدا » روي لينك كليك نماييد: