نمونهٔ بارز شعر اهل یقظه و عارفان محب، در سطح عالی آن، دیوان خواجهٔ بزرگ شیراز، جناب حافظ است که زبانی نغز و بیانی دلکش و قبولی عام دارد و به همین سبب است که غزلهای آن را برای استقبال برگزیدهام. در این استقبال، گزارههای عرفان محبوبی، به زبان شعر آمده و فرصت مناسبی به دست میدهد تا مقایسهٔ میان عرفان محبی و محبوبی، در دقیقترین مسایل عرفانی جلوهگر گردد….
«قرب» یار چنانچه به تمام معنا اعطایی حقانی باشد و تحصیل و تلاش خلقی در آن دخالتی نداشته باشد، مقرّب را «محبوبی» مینامند؛ ولی اگر گنج پنهان معرفت در نهاد برخی از برگزیدگان، آنان را به سیر و مشاهدهٔ منازل در پرتو ریاضت و سختی بکشاند تا آنچه را به اجمال دارند، به گام حق تفصیل دهند، چنین کسانی را «سالک محبّ» میگویند. این سیر و سلوک میتواند نظری، یا همراه تخلق عملی باشد. ولی آنان که وصول مییابند و به «تحقّق» میرسند، محبوبیهای الهی هستند. آنان اگر از اولیای کمّل باشند، فارغان ازلی و ابدی و بندگان محقق هستند که حقتعالی در آنان تحقق یافته است؛ بر این پایه، «محقق» نامیده میشوند. محبان بیشتر در دام تشبیه گرفتار میآیند و عرفان را به صورت عِلمی مییابند؛ نه به تخلّق، تحقّق، تشخّص و به صورت عینی. محبّانی که چنین هستند، تشبّه به عارفان دارند. اهل تشبیه، اقبال عام و قبول خاطر عمومی مییابند و اهل تحقیق، کمتر باور میشوند و بیشتر، در غربتِ خود غرقِ نور شهودِ خویش میباشند. عارفان محبوبی از دیاری بینشاناند و خود نیز وصف بینشانی دارند؛ ولی محبانِ تشبیهگر، بیشتر غوغاییاند و عالم و آدم را از نور یقظهٔ خویش باخبر میسازند. عرفان تشبّهی، گاه خاطر تشبیهگر را معطر، و متشبِّه را از آن خاطر عاطر، مست میسازد و زمانی نیز چون شمعی که در برابر تندباد حادثهای قرار میگیرد، چنان خاموش میگردد که گویی عارف قلندر و صوفی مستِ حقگوی دیروز، اینک حقی نمیشناسد. این تندباد، آوار فراموشی را چنان بر ذهن شبیهگر فرود میآورد که جز «من» در او نمودی ندارد. تشبه به عرفان، بیشتر در آنان که نور یقظه در نهادشان سوسو میزند، دیده میشود. یقظه، نخستین نوری است که باطن را روشن میسازد. گاه نور یقظه سرمستی و وجد میآورد و بیدارشده را به شعر میکشاند. نمونهٔ بارز شعر اهل یقظه و عارفان محب، در سطح عالی آن، دیوان خواجهٔ بزرگ شیراز، جناب حافظ است که زبانی نغز و بیانی دلکش و قبولی عام دارد و به همین سبب است که غزلهای آن را برای استقبال برگزیدهام. در این استقبال، گزارههای عرفان محبوبی، به زبان شعر آمده و فرصت مناسبی به دست میدهد تا مقایسهٔ میان عرفان محبی و محبوبی، در دقیقترین مسایل عرفانی جلوهگر گردد.
عرفان محبی خواهش، طلب، تمنا و عشق سودگرایانه را پی میگیرد؛ عرفانی که در همان گامهای نخست، مشکلات راه بهجای صاحب راه به چشم سالک میآید:
«ألا یا أیها السّاقی أدر کأسا و ناوِلها
که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکلها»
این سالک محبی است که چون امنیت عیش خود را در خطر میبیند، برای تأمین آسایش خود، به استاد و پیر پناهنده میشود:
«به می سجّاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها»
محبوبیها که به عنایت خداوند، یکتایی حق را یافتهاند، نه تنها از مشکلات ناسوت هراسی ندارند و خود به استقبال مشکلات میروند، بلکه ناسوت برای ایجاد مشکلها از ایشان اذن میگیرد:
«صبا و نافه و بویاش، بود یک طرهٔ مویام
جهانْ ظاهر شده است از من، چه میگویی ز مشکلها»
ولی محبوبی، جان بر کف دارد و منتظر فرصت وصل است تا ناسوت خود را بر زمین نهد:
گرچه خونریز بود خنجر ابروی بتان
جان عشاق به کف، آن بت عیار کجاست؟
«هراس» سالک محب، بیشتر از اموری مانند بدنامی، تنهایی و سرگردانی است. دل او از این تنهایی و سرگردانی، چنان زخم خورده است که تفقدی مختصر، مطلوب و خوشایند اوست؛ هرچند تفریح در مزرعهای سرسبز و رفع خستگی راه در کنار آبی روان باشد. محب زخمخورده از تازیانههای سلوک، چنانچه دلبری شوخ و شیرینکار بیابد، صبر از دست مینهد و کنار او میلمد و شعرش میآید و به همان آب و رنگ و خال و خیال و خطِ وصالِ سایهٔ معشوق مشغول میشود؛ چرا که چهرهٔ زیبای حق برای او مستور و در حجاب است.
محب که به شوق سرمست است ـ نه به عشق ـ و معرفت اعطایی ندارد و تشبّه به آن میجوید و از مطربِ پر نغمه و زخمه و رمزِ عشق، حدیث آن را دارد، نه حقیقت آن را، خود را از جُست و جوی راز دهر، حتی با فلسفه و حکمت، ناتوان میبیند و آن را معمّایی ناگشوده میخواند:
«حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت، این معمّا را»
وی اگر برای معشوق خود غزلی بسراید، آهنگ «غزل گفتم و درّ سفتم» ساز میکند. گویی دست ثریای آسمان را در دست ثرای زمین گذاشته است. او چون محدود در وصول کامل است، خود را آوارهٔ کوه و بیابان میبیند؛ آوارهای که کلان شهرِ آباد حق را نمیبیند و گویی زنجیر منع ورود بر پای وی نهادهاند؛ همانند طوطی شکرخارایی که در دست شکرفروش، منع از شکر شده است:
«شکرفروش که عمرش دراز باد چرا
تفقّدی نکند طوطی شکرخارا»
اما مقرّبان محبوبی در پناه ذات حقتعالی قرار دارند و غرق عشق میباشند و جز عشق ندارند:
«صفا و مهر و محبت، سلاح رندی شد
شکار خواهی اگر کرد مرغ دانا را»
منعی که سالک محب برای رؤیت یار در خود میبیند، چنان هرجایی است که گویی هیچ ماهسیمای سیاه چشمی، رنگِ آشنایی برای او ندارد:
«ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست
سهی قدان سیهچشم ماهسیما را»
برای همین است که دست توسل به ملازمان سلطان و بادهپیمایان حبیب میزند:
«چو با حبیب نشینی و باده پیمایی
به یاد دار محبّان بادپیما را»
محبوبی الهی چون دوام وصل یار دارد، با هر جلوهای سرخوش است؛ جلوهای که جز جمال یار نیست و شأن آن پدیده، برای وی هویداست:
«جمال تو همه حسن و جلال تو همه حسن
تفاوتی نکند قهر و لطف، زیبا را»
سالک محب، شراب ناب عنایت را در جایی نمیبیند و دل از دست مینهد و راز پنهان، آشکار میسازد و بر کشتی شکسته، نوحه میآورد:
کشتی شکستگانیم، ای باد شرطه برخیز
باشد که باز بینیم دیدار آشنا را
محبوبی واصل دل خود را شکن در شکن میبیند و هرچه بیشتر شکستهتر میخواهد بدون آن که دم برآورد و از اوست که کوی الهی نام نیک گرفته است و هم معرفت را دارد و هم قرب را و هم فرخندگی از ماهرویان را؛ همانگونه که دشمنان و بدخواهان وی نیز محبوب اویند:
«جلال دوست همان دشمنان محبوباند
دل سراب کجا، عین آفتاب کجا»
برخلاف سالک محب که گاه دوستان خود را رقیب میبیند و بدخواهان را رقیب دیوسیرت و شیطانی میخواند و برای او برندهترین و کشندهترین سلاح را که برق غیرت و شهاب دورکننده است، به میان میآورد:
«ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم
مگر آن شهاب ثاقب، مددی دهد خدا را»
صفا و سادگی او چنان نیست که کرده یار را عاری از فریب و سیاست ببیند:
«مژهٔ سیاهت ار کرد به خون ما اشارت
ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا»
مقربان محبوبی خط منت الهی و عنایت او را پیوسته با خود میبینند و خویشتن خویش را زیر باران دمادم رحمت و لطف او مشاهده میکنند؛ خواه جمال باشد یا جلال:
«بکشی اگر به تیغم، نیام آن که سر بتابم
خط منتت پذیرم، که تویی قرار، یارا!»
سالک محب، سلامتی جان و تن خود را میخواهد و بلاکش نیست؛ چه رسد به آن که بتواند حتی برق رقص خنجر خونی معشوق را ببیند، بلکه بسیار میشود که توقع مدارا، نوازش و عافیت را دارد و از غم ایام شکایت میکند و در پی ساغری از می است، نه صاحب ساغر و به اقتضای همین همت غیرْبین است که نام و آوازهٔ خوش برای او ارزش دارد که رهاکردنش را میبیند و به شعر میآورد و توفیق مددش را طعنهوار میخواهد:
«ساقیا برخیز و در ده جام را
خاک بر سر کن غم ایام را
ساغر می بر کفم نه تا ز بر
برکشم این دلق ازرقفام را»
محب سالک، پدیدههای هستی را برای راز دلی که به نظر او شیدایی است، نامحرم میشمرد و برای همین غربت است که روز و شب او به سختی میگذرد؛ ولی آن سختی را به طمع کامیابی، جرعه جرعه در خود فرو میدهد. کامیابی وی نیز وصول به ساحت ذات حقتعالی نیست، که آن را عنقایی میداند که به شکار هیچ شکارچی درنمیآید:
«عنقا شکار کس نشود دام بازچین
کآنجا همیشه باد به دست است دام را»
محب اگر بر درگاهی خدمت کند، خدمت خود را میبیند و آن را دستمایهٔ ترحمخواهی خویش قرار میدهد. نگاه او همیشه به زیر است و از دامن فراتر نمیرود و از دنیا غم گور دارد که آن را به بند شعر و تغزّل میکشد، نه دیدار رخ ماهروی حور:
«هر که را خوابگه آخر، مشتی خاک است
گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را»
وی از بند تدبیر، رهایی ندارد؛ هرچند در تدبیر خود، عشق را زنجیر و کشش ناخواسته یار میبیند و به آن نیم نگاهی دارد:
«عقل اگر داند که دل در بند زلفش چون خوش است
عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما»
او از رخ یار، عکس آن را دیده است؛ آن هم در پیاله و برای همین نیز اشک دیده میافشاند، نه سَر و جان را و برای طمعِ به دام انداختن «وصل» و «کامیابی» مویه دارد، نه برای قرب احدیت و فنای ذات:
«حافظ ز دیده دانه اشکی همی فشان
باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما»
محبوبی مقرّب، به جای دیدن یار درون پیاله، حق را در ساحت ذات به زیارت مینشیند؛ آن هم زیارتی که پیوسته و پایدار است:
«در ذات دیدمت، نه درون پیالهای
هستی حریف و شاهد عیش مدام ما»
او در چنین عیشی سرخوش است؛ سرخوشیای که عین فنا و خرابی است و جز عشق پاک نیست. عشقی که از هر گونه طمعی به غیر، به خود و حتی به حضرت حقتعالی دور است و برای همین است که پاک پاک است:
کافر و بتخانه را دامی ببیند پیر ما
وحدت حق شد مرام و مسلک و تدبیر ما
قبلهٔ ما روی آن دلبر شد از هر سمت و سوی
خانهٔ خمّار و بتخانه بود تقدیر ما
ما خرابیم و طریق ما سه منزل شد به حق
بیطمع از «غیر» و «خود» هم «حق»، بود تصویر ما
عقل و دل با هم گرفتار خم زلف تواند
عاقل و دیوانه بین با هم درین زنجیر ما
روی زیبای تو را با قهر، چندین فاصله است
قهرِ زیبای جمالت مانده در تفسیر ما
دل به دلبر بوده فارغ از سر هر سوز و آه
گشته او خود سینهٔ این نالهٔ شبگیر ما
جان فدای تیر مژگانت، رها کن سوی من
تا که بنشیند به قلب خستهٔ نخجیر ما
حافظا، دل بر کن از این خوف و امید و هراس
غم رها کن، حق، تویی در بوتهٔ تعبیر ما
هرچه بر ما میرسد از جانب دلبر نکوست
هست از او مهر و باشد قهرش از تقصیر ما
لطف و قهر دلبرم، هستم به هر رنگ و نشان
کی نکو شد دور از حق؟ حق بود درگیر ما
براي مطالعه كتاب ديار بي نشان بر روي لينك كليك فرماييد:
http://divaneeshgh.ayatollahnekounam.com/index.php/hafiz/203-diyar-bineshan?showall=1&limitstart=