پیش از انقلاب، من در مسجد جامع کرمانشاه سخنرانی‌های اعتراضی داشتم. ساواک بر آن بود تا ما را بگیرد. در آن‌جا آقای حکمت، از نمایندگان آقای شریعتمداری، موقعیت خیلی خوبی در منطقه داشت. او به من گفت: حاج‌آقا می‌خواهند شما را بگیرند، من شما را به روستایی در دل بیابانی می‌برم که خان آن با ما رفیق است. من شما را آن‌جا پنهان می‌کنم. آن روستا یک ساعتی با کرمانشاه فاصله داشت. ما اوایل با جیپ به آن‌جا می‌رفتیم اما بعدها با اسب. خان آن‌جا پسری داشت که خیلی زود با ما رفیق شد. او ورزشکار بود و موسیقی را می‌دانست و ما هم که ورزش‌های رزمی کار کرده بودیم و موسیقی می‌دانستیم و همین دو امر باعث شده بود که او خیلی با ما رفیق باشد. مردم آن‌جا رعیت خان بودند. اهالی آن، نه از ماه رمضان و روزه چیزی می‌دانستند، نه از نماز و طهارت. آن‌ها نمی‌دانستند غسل چیست. دو هفته‌ای طول کشید تا ما آنان را با احکام اولی آشنا کنیم. تنها باسواد آن‌جا دخترخانمی بود که پنج کلاس درس خوانده بود و این امر توانمندی بالای آن دختر را می‌رساند. من احکام مخصوص زن‌ها را به او آموزش دادم و او این احکام را به زن‌های روستا تعلیم می‌داد. او این احکام را به صورت شفاف می‌نوشت و همان‌ها را به صورت روشن و واضح برای زن‌ها بیان می‌کرد. اگر سؤالی از او می‌پرسیدند که پاسخ آن را نمی‌دانست، یادداشت می‌کرد و همه را می‌پرسید. مردم آن‌جا که عمری در بی‌خبری زندگی کرده بودند، رفته رفته به من علاقمند شدند و به ما در حد یک پیغمبر آگاهی‌بخش ارادت داشتند.

مطالب مرتبط