من در اینجا میخواهم ارکان منبر و سیستم خودم را در خطابه بیان کنم. ایراد خطابه و منبرداری کار بسیار سختی است و برای اداره درست آن باید سحر بیان و تخصص علمی داشت.
تخصص علمی نیز یک امر بنیادین و پایهای و زیرساخت است که یک شبه حاصل نمیشود. سخنرانی مانند نگارش نیست که اگر اشتباهی در نوشتن رخ داد، قابل ویرایش باشد، بلکه مانند رانندگی است که باید تضمینی باشد. کسی که نمیتواند بدون اشتباه و تضمینی حرف بزند، بهتر است سخن نگوید. سخنرانی امتحانی نیست که مردودی و رفوزهشدن در آن، قابل جبران باشد. در رانندگی یا در عمل جراحی، یک خطا ممکن است به مرگ و میر منجر شود. سخنرانی نیز چنین است و یک اشتباه، برای مرگ خطبه خطیب کافی است و دیگر نمیشود اشتباهی را که روی منبر پیش آمده است اصلاح کرد و کوزه شکستهشده را جمع کرد و بند انداخت.
در نظام ما، برای سخنرانی، نخست خطیب باید با سیمایی بسیار خوشمنظر در میان مردم ظاهر شود و برای آنکه رنگ مردمیپسند داشته باشد، استفاده معقول از مدهای رایج و پوشش معمول اما سنگین برای او رواست؛ وگرنه مردمی شدن بدون هیأت زیبا و دلنشین ممکن نیست و رعایت نکردن این نکته، ناهنجاری در مقبولیت پیش میآورد. درست است که خطابه مبتنی بر باطن و داشتههای علمی است، اما آنچه به مخاطب میرسد تمام ظاهری از الفاظ و شمایل خطیب است. مخاطب با نگاه به ظواهر خطیب و حرکات و به اصطلاح زبان بدن وی و با مشاهده تیپ شخصیتی او، مطلبی را میگیرد یا رد میکند. بنابراین تمیزی و زیبایی ظاهر و پوشش متعارف، سنگین و وزین و واژگان مناسب و تعبیرهای درست و بهجا و نیز صدای رسا و بدون خش و همچنین سلاست در بیان و روانی گفتار و از همه مهمتر طبیعی بودن است که پیام خطیب را انتقال میدهد؛ بهگونهای که کمترین ناهنجاری و اشکالی در یکی از مؤلفههای ظاهر، این سمفونی را بر هم میزند.
من از دوره نوجوانی، منبر داشتم. در آن دوره ملبس نبودم و موهایم را کرنلی یا فرحی میزدم که آن روزها مد بود. مدتی در امامزاده صالح شمیران صحبت میکردم و در آنجا منبر داشتم. جمعیت انبوهِ چندهزار نفری برای شنیدن صحبتهایم جمع میشدند. در آن زمان، هنوز به قم نیامده بودم و نیز آقای الهی مرا از منبر منع نکرده بود. من در آن سخنرانیها کت و شلوار سفیدرنگی میپوشیدم. همچنین رنگ پیراهن من نیز سفید بود. جانماز سفیدی هم داشتم که آن را در جیب کتم گذاشته بودم. روزی توجه نداشتم که گوشهای از جانماز از جیبم بیرون آمده است و با همین پوشش، به تناسب بحث که به طور بداهه پیش آمد، از سیاهپوشی در عزای امام صادق علیهالسلام صحبت کردم و گفتم شهادت امام صادق علیهالسلام نیز با امامحسین علیهالسلام تفاوتی ندارد و بهتر است برای آن سیاهپوشی داشت. بعد از جلسه، یکی از حضار ثابت آن مجالس به من گفت: تو خودت پیراهن و کت و شلوارت سفید است و یک جانماز سفید هم از جیبت زده بیرون، بعد به مردم میگویی چرا در عزای امام صادق علیهالسلام سیاه نمیپوشند.
گاهی یک دانشمند در منبر، ممکن است یک ساعت بسیار علمی صحبت کند، اما کافی است در دقیقهای از آن، یک اشتباه عبارتی و لفظی داشته باشد، همین امر برای از سکهافتادن تمام سخنرانی او کافی است. امروزه، مردم آگاهیهای بسیار فراوانی دارند و شبکههای مجازی و اینترنت، علم بیپایان و منفصل آنان شده است و دیگر نمیشود مطلبی را اشتباه گفت و توقع داشت کسی متوجه آن نشود. پیش از انقلاب، آگاهیها کم بود. یکی از منبریهای تهران میگفت کسی ما را دعوت کرد و گفت میخواهم روضه حضرت عبدالعظیم را بخوانید. گفتم خدایا حضرت عبدالعظیم که روضه ندارد. به هر حال رفتم منبر و نهایت برای روضه گفتم ایشان آمده بود شهرری و مشغول نماز بود که افراد نامسلمان با بیل و کلنگ به سر مبارکش زدند. کسی هم به ما اعتراضی نداشت. امروزه هر جملهای که شما در منبر بگویید، آنلاین قابل جست و جو و کشف ریشههای آن است.
مرحوم آقای الهی قمشهای نیز میگفت من در مشهد بودم و پولم تمام شده بود. در حرم به آقا امام رضا عرض کردم: آقا، شما بزرگ مایید و ما اینجا بیپول و مستأصل ماندهایم. از حرم که بیرون آمدم، خانمی گفت: آقا روضه میخوانی؟ گفتم: بله. او ما را به مجلس روضه زنانه برد. من تا آن موقع روضه نخوانده بودم و این اولین روضه طلبگی ما بود. صندلی را گذاشتند و من بعد از مختصری صحبت، چیزی که به یادداشتم شعرهای اول منظومه مرحوم حاجی سبزواری بود: «نحمد من علّمنا البیانا و قارن الکتاب و المیزانا».
من همین را به شکل روضه خواندم و خیلی خوب گرفت. زنها خیلی گریه میکردند و میپنداشتند آقا دارد روضه عربی میخواند. آن زمان، پنج تومان به من دادند. به هر حال من نفهمیدم این پنج تومان برای آقا امامرضا بود که اینگونه دعای ما را مستجاب کرد یا برای این شعرهای عربی مرحوم حاجی بود! به هر حال، امروزه به برکت انقلاب اسلامی، آگاهیهایی که پیش از انقلاب، تخصصی دانسته میشد، دیگر عمومی و فراگیر شده است و نمیشود منبر و خطابهای غیر تخصصی متناسب با دانش رایج امروز داشت. منبر باید درسگفتار باشد و برای مثال، روانشناسی نهفته در گزارههای و متون دینی برای مردم بیان شود.
منبری باید دانشمندی ماهر باشد و نوآوری در علم و بیان داشته باشد و از تکرار مکررات بپرهیزد. او باید توانایی نوآوری علمی داشته باشد تا مردم که در دریای بیکرانی از اطلاعات غوطه میخورند، سخنان وی را تازه تشخیص دهند که تاکنون نشنیدهاند. مردم دیگر نه وقت و نه حوصلهای برای شنیدن مطالب تکراری دارند. من مدتی در مسجد بلوار امین، بعد از نماز مغرب و عشا منبر داشتم. در آنجا برای مردمی که در قم از مجتهدان پنجاه سال پیش تاکنون مثل اقای زاهدی، منبر دیده بودند، مطالب روانشناسی و تازههای روایات اصول کافی و خصال شیخ صدوق را گفتم که کتابهای آن منتشر شده است. سعی میکردم در این مجلس، حرفهایی را بگویم که آنان از هیچ مجتهد و مرجعی نشنیده باشند و برای آنان تازگی داشته باشد. خطیب برای این کار باید علوم اجتماعی، روانشناسی، فلسفه، عرفان و فقه را بداند و نیز فن بیان داشته باشد. یکی از مشکلات بعد از انقلاب، خطابهها و سخنرانیهای تکراری یا پراشتباه بعضی از امامان جمعه است که بسیار دینگریزی و انقلابستیزی میآورد.
نکتهای را که من در خصوص منبر بسیار تأکید دارم این است که طلبه و روحانی باید در ایراد خطابه و منبر هنرپیشه نباشد و نقش بازی نکند. منبر باید با روح قدسی و به صورت طبیعی اداره شود نه با کار تصنعی و بازیهایی که در فیلمها دیده میشود. در خطابه و منبر باید با طبیعت قدسی و الهی و با ضمیر روحانی صحبت کرد و چهره حقیقت را ارایه داد. روحانی باید تجسمی طبیعی از خدا و حضرات معصومین علیهمالسلام باشد و مردم با مشاهده روحانی و خطیب به یاد پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله بیفتند نه به یاد هنرپیشههای سینما. مردم اگر بخواهند هنرپیشه مشاهده کنند به سالنهای سینما میروند و دیگر پای منبر نمینشینند. مردم از منبر انتظار معنویت و قداست طبیعی و انتظار صداقت را دارند. خطیب باید صفای دل خود را با افتادگی، تواضع و در هیأتی مردمپسند و شیک و با سلامت و صداقت کامل برای مردم بگوید.
همچنین منبر و خطابه نباید بر پایه محفوظات و بهگونه اخباری ایراد شود. خطابه باید جنبه انشایی داشته باشد.
روزی مرا به مجلس مداحان تهران دعوت کرده بودند که بیش از چند صد نفر مداح زبده، قوی و سرشناس بودند و میزبان ما نیز میخواست یک روحانی را دعوت کند که این مداحها نسبت به وی احساس نیاز کنند و خود را قدرقدرت نشمرند. شب جشنی بود. ابتدای جلسه، برای دعوت از ما، تعریفهای خیلی قلمبه سلمبهای از ما کردند؛ بهگونهای که بعضی از حضار از این تعابیر بسیار ناراحت شدند. وقتی مجری از پشت تریبون آمد پایین تا ما برویم، به او گفتم شما ادب مجلس و سخنگفتن نمیدانید؟ بعضی از اینها چنین تعابیری را تکفیر میکنند. من در آن منبر، موضوع سخن را در ابتدا ارزش مداحی قرار دادم و این که مداحان یاران اهلبیت در این عصر میباشند تا مداحها نرم شوند و سپس نقد مداحی مداحانی آوردم که چند مولودی خوانده بودند. مشکلات موسیقیایی مداحی آنان و خلطهایی را که در دستگاهها داشتند گفتم و بعد به نقد محتوای برخی از شعرها پرداختم. همه هم واقعیت داشت. برخی از آن مداحان بر دستگاهها اشرافی روان نداشتند. بعضی شعرها نیز نقد عروضی داشت. همچنین برخی نیز فاقد سند درست بود. البته این نقدها را خیلی شیرین آوردم تا اذیت و دلآزرده نشوند. نهایت هم گفتم مداحان نباید در جایی با عالمان درگیر شوند و احساس تقابل داشته باشند. مداح هرچه قدر هم قوی باشد، شاگرد فحول حوزههای امام صادق میباشد.
من در این جلسه دو کار کردم یکی اینکه همانها که از تعابیر مجری خشمگین شده بودند، در پایان بسیار نرم شده بودند و ما را در آغوش میگرفتند و میخواستند ما هرماه برای آنان جلساتی داشته باشیم و این مقبولیت آن خطابه را میرساند. دومین امر که عامل این مقبولیت بود چنین بود که به عنوان خطیب، آن مجلس را ویزیت کردم؛ نه اینکه بر اساس محفوظات سابق و گزارههایی که از پیش فراهم کردهام بخواهم سخنرانی داشته باشم. خطیب باید به تناسب مجلس و به تناسب رؤیتی که از مخاطبان دارد، سخن بگوید. این نوع سخنرانی انشایی است نه اخباری و بر پایه محفوظات. در نوجوانی به یکی از جلسههای مرحوم آقای فلسفی رفته بودم. آقای فلسفی از خطیبهای ممتاز ایران بود. وی میگفت کسی که میخواهد منبر داشته باشد، باید مثل دو دو تا چهار تا حرف بزند و به هیچ وجه مبتنی بر این نباشد که چیزی را حفظ کرده باشد و حالا در بالای منبر فکر کند و مطالب را از حافظه بخواند و سخن بگوید، بلکه باید مطالب را همانجا انشا کند. منبر متکی بر حافظه سبب میشود روانی خود را از دست بدهد و مردم نیز از دست بروند. به تعبیر من، خطیب باید حاضران در مجلس را بر اساس توانمندیهای علمی و معنوی خود ویزیت کند و بر اساس مشکلات و دغدغههای مخاطبان با صداقت تمام سخن بگوید تا نه تپق بزند و نه چیزی را اشتباه بگوید.
روزی مرا به تالار بلور تهران دعوت کردند تا در مجلس ختم مادر یکی از رجال سخنرانی کنم. او دغدغه یک مجلس آبرومند را داشت. به او گفتم اگر یک نفر از این مجلس بلند نشد و همه برای سخنرانی نشستند، برای این مجلس، ده میلیون از تو میگیرم، اما اگر حتی یک نفر بلند شد، نمیخواهد چیزی بدهی. حاضران از قشر اساتید دانشگاه و بیشتر مرتبط با قوه قضائیه بودند. من در آن مجلس از تازههای حقوقی خود گفتم که برخی از آن در کتاب «حقوق نوبنیاد» آمده است و بعضی از شخصیتهای مطرح حقوقی و نیز ادبی مانند حافظ را نقد کردم. حاضران در یک ساعت و نیمی که در آنجا صحبت داشتم، عین مجسمه نشسته بودند. میزبان در پایان، لبهای مرا بوسید و گفت آبروی مرا در این مجلس خریدید و اینها باور کردند در عالَم آخوندی هنوز حوزویانی داریم که اینها با همه خروارها سواد داخلی و خارجی، باید پیش او لنگ بیندازند.
امروز صحبت کردن برای افراد تحصیلکرده مثل معجزه یا جادو میماند و باید با قدرت علمی سحر بیان داشت و البته در همه سخنرانیها پرگفتن از قرآن کریم خوش است. بهتر است معارف و روانشناسی نهفته در آیات قرآن کریم را کشف و استخراج نمود و آنها را برای مردم بیان نمود. قرآنکریم دریای بیکران و عمیقی است و بهتر است خطیب، تنها این کتاب آسمانی را روی منبر در دست داشته باشد. من پیش از انقلاب، در میان مردم انقلابی جهرم، روزی سیزده چهارده منبر میرفتم. از هشت صبح شروع میشد تا آخر شب. تمامی نیز نقد طاغوت بود. مردم جهرم هم خیلی انقلابی و سلحشور بودند و مخاطبان ثابت این منبرها در دهه محرم، افراد فراوانی بودند. برای همین محتوای تمامی منبرها باید تازه و نو و خالی از از تکرار میبود. من در این منبرها فقط از قرآنکریم میگفتم. علاقه مردم هم به معارف قرآنکریم و بحثهای علمی آن بود و من هم ناشنیدههای آیات را بیان میکردم و مطالبی را از آیات استخراج میکردم که در هیچ کتاب نفسیری نیامده بود.
در همان جهرم، سید بزرگواری از اهل علم، پیرمرد خیلی تنداخلاقی بود؛ بهگونهای که شوخیهای طلبهها را به هیچوجه تحمل نمیکرد و برای همین، طلبهها را بیرون کرده و در حوزه علمیه را قفل زده بود. او میگفت همسایههای مدرسه از طلبهها شکایت دارند که چرا تا نیمههای شب، با صدای بلند شوخی دارند. او متولی وقف مجلسی زنانه بود که جمعیت انبوهی از زنان جهرم در آن شرکت میکردند. او این مجلس را هم تعطیل کرده بود و میگفت جایز نیست طلبهای به میان زنهای مردم برود و برای آنان سخنرانی داشته باشد. او به من گفت حاجآقا این مجلس وقفی است که بر ذمه من است و حالا که شما هستنید بر من واجب است آن را برگزار کنم و شما زحمت سخنرانی آن را بپذیرید. گفتم در صورتی میپذیرم که اجازه دهید ده پانزده نفر از طلبهها با من بیایند. آن مجلس که قرار بود ده شب ادامه داشته باشد، حضور زنان بیش از هزار نفر بود. من برای آنان در این ده شب، روانشناسیزن میگفتم. بحثهایی که برای آنان نو بود و بخشی از آن را در کتاب «روانشناسی زنان» آوردهام. برای آنان میگفتم من از همه شما که زن هستید، زن را بیشتر میشناسم. روزی در پایان مجلس، یکی از ساواکیها و شهربانی به این جلسه که انبوهی از زنان شهر در آن شرکت میکردند، حساس شده بودند. آنان به من گفتند: حاجآقا اینها چه میگویند؟ گفتم شما باید همه چیز را بدانید؟ گفتند: آره ما باید بدانیم. گفتیم اینها اگر از عادتشان و از شلوارهایشان هم حرف بزنند، جزو سیاست و اطلاعات محرمانه و گزارشهای ضروری است و شما باید بدانید! بعد به آنها گفتم خانمهای شما مرا از خود شما محرمتر میداند و چیزهایی را از من سؤال میکنند که جرأت نمیکنند از شما بپرسند. اینها را هم شما باید بدانید؟ گفتند: نه حاجآقا. البته من این حرفها را با شیرینی به آنها میگفتم، نه با تندی و خشونت و عصبانیت. خطیب باید به اعصاب و روان خود مسلط باشد و زود تحت تأثیر انگیزشها قرار نگیرد. ممکن است کسی در میان منبر بلند شود و به خطیب دشنام دهد، او باید بسیار سنگین و محترمانه برخورد کند و بر اعصاب خود مسلط باشد. ممکن است یکی بخواهد مجلس را به هم بزند و پشت سر هم بگوید صلوات ختم کن تا خطیب را عصبانی کند و بعد که عصبانی شد بگوید نگاه کنید این میخواهد شما را هدایت کند و سبک زندگی به شما آموزش دهد. خطیب باید همواره شیرین و خوشاخلاق و محترم و سنگین باشد و عصبانی نشود. برای همین، ما ورزش را برای خطیب لازم میدانیم تا هم عضلات بدنش و هم اعصاب و روانش خشک نباشد و نرمی و رعونت هم در رفتار و هم در گفتار او مشهود باشد. بدن وقتی خشک باشد حتی کلمات را هم خشک و عبوس میسازد.
من دو منبر هم در زندان داشتهام. یکی پیش از انقلاب و دیگری بعد از انقلاب. قبل از انقلاب، ساواک مرا در مشهد گرفت و میخواست به تهران منتقل کند. آنها مرا کماندویی ورزیده و خطرناک میدانستند، برای همین مرا با چند جیب اسکورت میکردند. به بجنورد که رسیدیم، شب شد و آنان گفتند دیگر نمیتوانیم ادامه دهیم و جاده امنیت ندارد. ما را به شهربانی بجنورد بردند و آنجا تحویل دادند تا فردا دوباره تحویل بگیرند. سرهنگ آن شهربانی بچه تهران بود. گفت حاجآقا اهل کجایید؟ گفتم: سرچشمه. مرا بچه محل خود دید و گفت دو پتوی تمیز به حاجآقا بدهید. زندان آنجا حدود چهارصد نفری زندانی داشت. شب جمعه هم بود. آنان دور ما جمع شدند. یکی پرسید: حاجآقا چه کار کردهای؟ به مزاح گفتم: آدم کشتم که مرا زندان آوردهاند. زندان جای آدمکشهاست دیگر. یکی دیگر از آنان گفت: حاجآقا شب جمعه است برای ما روضه بخوانید. من گفتم ما زندانیها خودمان روضه هستیم. هر کدام از ما یک دل شکستهای داریم. هر کسی روضه خود را بخواند ببینیم دنیا با ما چه کرده است؟ من گفتم در میان این دلشکستهها نباید روضه کربلا خواند وگرنه دلشکستهتر میگردند. اینجا باید خود آنان را آرام کرد. من آن شب با بسیاری از آنها به صورت رخ به رخ صحبت کردم و تنها من گوینده نبودم، بلکه آنان هم با من گفت و گو میکردند و همین باعث شده بود آنان خوابشان نگیرد و ساعتها بیدار باشند و از اطراف ما دور نشوند. این منبر من شده بود. با آنکه برقها را خاموش کرده بودند، زندانیها آن شب تا دو بعد از نیمهشب بیدار ماندند. شهربانی از اینکه زندان شلوغ شود ترسیده بود و ساعت دو ما را از آنجا بیرون بردند.
اما منبر دیگری که بعد از انقلاب در زندان داشتم مربوط میشود به زمانی که منزل ما در همسایگی یک زندان بزرگ قرار داشت. ساختمان شهربانی نیز در کنار آن زندان قرار داشت. ماه رمضان بود و آنها ما را برای افطار دعوت کرده بودند. من معمولا شب هنگام به پشتبام زندان میرفتم و نیایش میکردم که خدایا! حق این زندانیان چگونه بر ما حلال میشود و ایشان چگونه از ما راضی میشوند و رضایت خاطر پیدا میکنند؟ زیرا اینها همسایه ما محسوب میشدند. خلاصه اینکه از مسؤولی خواستم که اجازه بدهد از زندانیان عیادت کنم. من کلاس درسی داشتم که بعضی اساتید، علما وگاه حتی شهردار و رئیس شهربانی در آن شرکت میکردند. وقتی وارد زندان شدم، نزدیک هشتصد زندانی روی زمین نشسته بودند. زمین نیز با روکشی سیمانی پوشیده شده بود. حدود بیست صندلی نیز وجود داشت که مسؤولان مربوطه و بعضی از بزرگان روی آنها نشسته بودند و از من خواستند روی یکی از صندلیها بنشینم. وقتی این صحنه را دیدم، بسیار آزرده شدم. اعتراض کردم و گفتم مگر قرار است در این مکان، عروسی برگزار بشود. صندلیها را از اینجا خارج کنید و شما آقایان مانند زندانیها بر زمین بنشینید. آنها چنین کردند. سپس ادامه دادم که من سمت خاصی ندارم و طلبه سادهای بیش نیستم. قصد ندارم شما را موعظه و نصیحت کنم و هدفم عیادت از شماست. منزل من در همسایگی شما قرار دارد، به همین دلیل به عیادت شما آمدهام. آنها زار زار اشک میریختند و میگریستند. بعد اسامیشان را پرسیدم. آنها یکی یکی نامشان را گفتند که حسن، حسین، قاسم و مانند اینها. پرسیدم آیا یهودی، کلیمی یا کمونیست در میان شما وجود دارد. آنها بیشتر اهل شهرهای اطراف مشهد مانند شیروان بودند و مذهبشان نیز تشیع بود. حتی اسامیشان نیز مذهبی بود و مثلا اسمهای ناآشنای غیر مذهبی مانند چنگیز در میان نامهایشان وجود نداشت. در ادامه سخنانم گفتم که ما بیعرضه بودیم و در انجام وظایفمان کوتاهی کردیم، به همین دلیل، امروز شما در چنین مکانی به سر میبرید. بعضی از آنها میگفتند ما در زمان انقلاب، از انقلابیون بودیم. من سخنشان را تأیید کردم که ما کوتاهی کردیم و شما مانند کبوتر، پر زدید و سر از این مکان درآوردید و در واقع، گناه و تقصیر از جانب ماست. این در حالی بود که آقایان و مسؤولان نیز در کنار ما نشسته بودند. به زندانیها گفتم نگاه کنید! شما گریه میکنید، من نیز همراه شما اشک میریزم؛ اما اشکی از چشم این آقایان و مسئولان سرازیر نمیشود و این به دلیل وابستگی و پیوستگی میان ماست. بدبختی و مشکلات شما سرانجام به بیچارگی من منتهی میشود و فردای قیامت از من بازخواست میشود. پس من امور را اصلاح میکنم و پیگیر مشکلات شما خواهم بود. شما نیز مشکلات و گرفتاریهایتان را به وسیله نامه به من اطلاع دهید تا پیگیر مسائلتان باشم. مجلس تمام شد و متوجه شدم شخصی به طرفم میآید. آن شخص از من خواست تا مشکلش را به صورت پنهانی و درگوشی بیان کند. گفت حاجآقا! من چند کیلو تریاک در زمین باغمان پنهان کردهام که اگر مأموران انتظامی موفق به کشف آن بشوند، بهطور حتم اعدام میشوم. من از او نشانی باغش را خواستم و گفتم تریاکهایت را خریدارم و مشتری پولدار میشناسم. البته مسؤولینی که در آنجا حضور داشتند نیز همکاری کردند و واقعا آدمهای خوبی بودند. از رئیس شهربانی خواستم تریاکهای آن شخص را پیدا کند و برایم بیاورد. مسؤولان میگفتند که ما در این مواقع، قانون را نمیشناسیم و حرف شما برای ما ملاک است. زندانیان دیگر نیز مشکلاتشان را در نامههایی نوشتند که چندصد نامه شده بود. من رشته تحصیلیام را روانشناسی میدانم. به همین دلیل، در چنین مسایلی داوطلب، مدعی و باورمند هستم. اتاقی وجود داشت که مساحتش از این مکان (کلاس درس حدود ۲۴ متر) بیشتر بود. من تمام نامهها را روی زمین چیدم و مرتب کردم. سپس دستخطهای مشابه را از یکدیگر جدا کردم. در آخر متوجه شدیم که در کل نامهها شش تا هفت دستخط بیشتر دیده نمیشود. آقایان و مسؤولانی که حضور داشتند، با التفات به این موضوع، تعجب کردند و به قول معروف، مغزشان سوت کشید که کل زندانیها از سواد خواندن و نوشتن برخوردار نیستند و معدودی باسواد در میان آنهاست که نامهها به وسیله آنها نوشته شده است. آنها گفتند از این پس، ما حرف و نظر شما را سرمشق قرار میدهیم و به قوانین کاری نداریم. من نیز به بررسی و پیگیری مشکلات زندانیان پرداختم. یکی از زندانیان از لحاظ مالی چنان وضع فقیرانهای داشت که میگفت گاه همسرش برای تهیه نان شب خود و فرزندانش مجبور به کارهای نامشروع میشود. حال سؤال این است که آیا ما برای اینکه وی بدهی خود نداده است، باید به زندان متوسل بشویم یا باید دستور داد که سریع شوهر آن زن را از زندان آزاد کنند. قاضی پرونده وی نیز وقتی از موضوع مطلع شد، به اشتباهش اعتراف کرد و گفت که مرتکب خطا و گناه شده است و از ماجرای پول درآوردن آن زن، بیاطلاع بوده است. ما به مشکلات این زندانیان، یکی یکی رسیدگی میکردیم. ما باید زندان و مانند چنین مکانهایی را برای خدمترسانی به مردم انتخاب کنیم، نه مترسکی برای رسیدن به خواستهها و مقصودهایی که گاه غرضورزی شخصی و نفسانی یا قدرتطلبی است. یکی از چهرههای زشتی که البته برای عالمان دینی مناسب نیست، امیر شدن برای کاروانهای حج یا روحانی کاروان شدن است. من توصیه میکنم به جای این کار، از مردم گرفتار و بیچاره عیادت و بازدید کنند و هزینههای خود را به برای چنین مردمی هزینه کنند؛ از آنها که در بیمارستان و زندان و چنین مکانهایی به سر میبرند.
اما آنچه مثل سایهای فراگیر، تمامی خطابه را تحت تأثیر قرار میدهد، عنصر تواضع، افتادگی و مردمی بودن است. تبختر، کبر، غرور و وابستگی خطیب به احزاب و گروههای سیاسی، مخاطبستیز است و دینگریزی و قداستسوزی میآورد. به هر حال، خطابه روحانی باید تنها وامدار اسلام و اهلبیت عصمت و طهارت علیهمالسلام باشد. کمترین تخلفی از این مسیر و گرایشهای حزبی که امری زمانی و دهری است، دیگر مرگ در راه تبلیغ را شهادت نمیسازد و روحانی را سرباز امام عصر (عجلاللّه تعالی فرجه الشریف) قرار نمیدهد، بلکه وی را وابسته فلان فرد عادی و فلان حزب، گروه یا تشکیلات میگرداند و برای بعد از مرگ، دستگیری ندارد. مهاجر الیاللّه که مرگ وی به شهادت است کسی است که از مسیر فرازمانی و فراافرادی اسلام و اهلبیت علیهمالسلام به شیفتگی به فرد یا گروهی که زمانی، فانی و گذرا هست، تخطی نداشته باشد. منبر نیازمند تفکر و طراحی در محتواست که تحت عنوان بلوغ دویستسالگی انقلاب اسلامی از این محتوا خواهیم گفت.
بلوغ دویستسالگی انقلاب اسلامی
انقلاب اسلامی شروع یک حرکت علمی و فرهنگی بسیار گسترده و درازمدت است. اگر حرکت فرهنگی انقلاب را به آشی مثال بزنیم، فضای آشپزخانه و اجاق و دیگ با مقداری آب و نمک تهیه شده است؛ اما تهیه محتویات این آش و پختن و آماده شدن آن نیاز به کار علمی و طول زمان دارد که به تحلیل من به عنوان یک جامعهشناس، دویست سال زمان میبرد. از این دویست سال، هماکنون چهل سال آن همراه با آزمون و خطا گذشته است. مغزهای متفکر باید همت نمایند و مغز انقلاب را مهندسی نمایند. تلاشهای نوابغ علمی حوزه و دانشگاه در طول یکصد و پنجاه سال دیگر لازم است تا مردم طعم اسلام واقعی و طعم حقیقی آزادی و استقلال را بچشند. طراحیهای فعلی از نظام اسلام مبتنی بر یک مغز متفکر جمعی نیست و بسیار خاماندیشانه است. اما همین امر نیز بهترین خدمت را به مردم با شکستن شاخ چندهزار ساله سلطنت داشته است. البته این تجربه گرانسنگ سبب میشود هرجا مردم احساس حاکمیت استبدادی نمایند، آن را به پشتوانه همین تجربه به راحتی از میان بردارند و نهایت، نظام ولایت فقیه مبتنی بر ملکه قدسی و ولایت شیعی را جایگزین حاکمیت استبدادی ولایترُبا و منحرف نمایند. اما عصر غیبت است و گمراهیها و انحرافات و سالوسها و ریاها فتنه بیداد دارد و ممکن است بسیار فراوان بشود که نظامی استبدادی به نام اسلام بر مردم حاکم شود و شیرینیهای موقتی این نظام را از کام مردم بگیرد؛ اما به هر حال اینگونه است که طعم حقیقی دین را مردم در زمان ظهور خواهند چشید و از آن کام حقیقی میگیرند. کامی که مردم امروزه از انقلاب میگیرند، شکسته شدن شاخ سلطنت است که اگر انقلاب پیش نیامده بود، مردم تا سالهای دیگر زیر یوغ آن رنج میبردند بدون این که تجربه انقلاب اسلامی را داشته باشند. در این سالها با همه رنجها و مصیبتهایی که جنگ و تحریمها به مردم تحمیل کرده است، اما آگاهی مردم جهشی بسیار بالا داشته است؛ اما این انقلاب برای رسیدن به بلوغ خود نیازمند مسیری دویست ساله است و نظام در حال آزمون و خطای آزادی و استبداد است و بدون گذر این زمان، طعم حقیقی انقلاب به کام مردم خوش نمیآید و آنان همواره درگیر محنتهای این رشد و استکمال میباشند و البته در آن زمان است که ارزش ایثار و مجاهدت صدهاهزار شهید و جانباز، رخنمون میشود. هنوز ما در هر شهر شاهانی داریم که شاخ آنها شکسته نشده است و نهال انقلاب با شاخههایی که به مرور زمان بر خواهد آورد، آنها را هم زمین خواهد زد؛ اما نه در چهار یا پنج دهه بعد، بلکه دستکم دو سده لازم است تا پیرایهها وجین شود و سادگی و خاماندیشی از جامعه رخت بندد. باید سالهای دراز دیگر تاوان دارد تا ریشههای چندهزار ساله استبداد با درگیریهای فراوان و با محنت و سختیهای بسیار و زندانهایی که به آزادیخواهان در مسیر تاریخی خود وارد میشود بهکلی از حافظه و روان حاکمان و جامعه برچیده شود و همه با هم مهربان گردند. آش فعلی مثل آن است که گوشتهای مرغ در آب جوش انداخته شده و قل قل میجوشد. کسی ناآگاه باشد و آن را ببیند، این را بیرحمی میخواند، اما پخته شدن این آش چنین چیزهایی را میطلبد تا رفتهرفته سادگیها و سطحیاندیشیها زدوده شود. ارزش انقلاب نیز به این طول زمان و به این پختهشدنها در کوره مشکلات و سختیها و به تاوانهایی است که برای آزادی حقیقی در دویست سال آینده داده میشود. ما ارزش انقلاب را نباید با امور جزیی و محدود ارزیابی کنیم، بلکه آن را باید در چنین بلندایی در نظر بگیریم. در این بلنداست که با همت نظریهپردازان و نوابغ، انقلاب قوی مفکره و مغز مدیریت پیدا میکند و رهبران آن با مردم با صبوری و با علاقه مواجه میشوند و مواجه با زور از میان میرود. در این بین، البته بسیاری به ناحق کشته میشوند که امید است بهشت ارزانی آنان گردد و فراوانی از کارگزاران به دلیل عناد با مردم و نادیده گرفتن حق مردم، جهنم را برای خود میخرند؛ اما این فضا به اصل انقلاب نباید خدشه وارد آورد؛ زیرا انقلابها تا آفات خود را نبینند و با آنها مقابله نکنند، صافی نمیشوند. بله این موضوع هست که در این روند تاریخی هرچه انسانهای آزاده و جوانمرد تلاش و همت بیشتری داشته باشند و هرچه شمار آنان بیشتر باشد، این مسیر کوتاهتر میشود. تلاشهای آزادیخواهان امروز برای ما چندان ملموس نیست و مانند انداختن ریگی در دریایی بیکرانه است، اما نتیجه این ایثارها و از خودگذشتگیها در طولانیمدت و در دو سده دیگر مشخص میشود. ایام گل و بلبل ایران، آن زمان است. در آن زمان، حکومتها به نفع مردم و در مسیر مصلحت آنان حرکت میکنند و اقتدار حقیقی ایرانیان، در آن زمان برای جهانیان رخنمون میگردد.