من در کلاس درس، مطالب خود را با بردباری بسیاری بیان میکنم.
میگویند انسان میتواند اشکالات فکری و اعتقادیاش را برای خداوند بیان کند و از خداوند حل اشکالاتش را بخواهد. از نظر من این کار ایرادی ندارد. اجازه بدهید مطلب را اندکی تبیین کنم و از چالش و کنکاش زیاد پرهیز کنم؛ زیرا ممکن است در اثر چالش زیاد برای ما زلزلهای ایجاد شود و سقف را روی سرمان خراب کنند. در کلاس درس، روش تدریس من چنین است که یک مطلب را تکه تکه بیان میکنم و از ارایه یکباره مطالب خودداری میکنم. تکهای از مطلب را امروز میگویم و بیان تکه بعدی مطلب، ممکن است به چهار پنج سال بعد موکول بشود. به دست آوردن نظرات نهایی من به خاطر این سیاست، بسیار سخت است و اگر شاگرد بردباری نداشته باشد، گاه در فهم مطالب من دچار گمراهی میشود. من ناچار به این کار میباشم؛ زیرا در میان این طایفه قدرتمند ظاهرگرا و گاه در میان افرادی ناآگاه اما متعصب به پیرایهها، انسان باید از خودش مراقبت کند و ما قصد ادامه حیات داریم. به همین منظور، من معمولا در ارایه بحثهایم میانهروی دارم و برای هر بحثی یک گره کور میزنم که تنها افراد نابغه توان گشودن آن را دارند؛ زیرا معتقدم دنیا، شوخی آن بیدردسرتر است. در زمان قدیم، نان را در بخچه میپیچیدند و در تاقچه میگذاشتند. بخچه را گره کور میزدند تا از دسترسی بچهها دور باشد. بچهها احساس گرسنگی میکردند و چیزی برای خوردن پیدا نمیشد. آنها به سراغ بخچهها میرفتند و نان را همراه قند یا پیاز یا سبزی میخوردند. گره کور بخچه را با دندانشان باز میکردند و نان را با مقداری نمک میخوردند. بحثهای ارایهشده در درسها و کتابهای من نیز اینگونه است و برای همین سهل ممتنع میباشد و ظاهر ساده آن، معانی عمیقی را در بطن خود دارد اما کجاست نبوغی که بتواند این گرهها را شناسایی و باز کند و به لب نظرات ما وصول یابد؟