روانشناسی اقتدار و زورگویی

روانشناسی اقتدار و زورگویی

روانشناسی اقتدار و زورگویی بر اساس ماجرای حضرت سلیمان علیه‌السلام و بلقیس

ماجرای حضرت سلیمان علیه‌السلام و بلقیس

«و جویای پرندگان شد و گفت: مرا چه شده است که هدهد را نمی‌بینم یا شاید از غایبان است. به قطع، او را به عذابی سخت عذاب می‌کنم یا سرش را می‌برُم؛ مگر آن که دلیلی روشن برای من بیاورد. پس دیری نپایید که آمد و گفت: از چیزی آگاهی یافتم که از آن آگاهی نیافته‌ای و برای تو از سبأ گزارشی درست آورده‌ام. من زنی را یافتم که بر آن‌ها سلطنت می‌کرد و از هر چیزی به او داده شده بود و تختی بزرگ داشت. او و قومش را چنین یافتم که به جای خدا به خورشید سجده می‌کنند و شیطان اعمالشان را برایشان آراسته و آنان را از راه بازداشته بود؛ در نتیجه راه نیافته بودند.

شیطان چنین کرده بود تا برای خدایی که نهان را در آسمان‌ها و زمین بیرون می‌آورد و آن‌چه را پنهان می‌دارید و آن‌چه را آشکار می‌نمایید می‌داند، سجده نکنند؛ خدای یکتا که هیچ خدایی جز او نیست، پروردگار عرش بزرگ است. گفت: خواهیم دید آیا راست گفته‌ای یا از دروغ‌گویان بوده‌ای؟! این نامه مرا ببر و به سوی آن‌ها بیفکن، آن‌گاه از ایشان روی برتاب، پس ببین چه پاسخ می‌دهند.

گفت: ای سران، نامه‌ای ارجمند برای من آمده است: که از طرف سلیمان است و اوست به نام خداوند رحمت‌گر مهربان. بر من بزرگی مکنید و مرا از در اطاعت درآیید.

گفت ای سران، در کارم به من نظر دهید که بی‌حضور شما کاری را فیصله نداده‌ام. گفتند: ما سخت نیرومند و دلاوریم، اختیار کار با توست، بنگر چه دستور می‌دهی؟

گفت: پادشاهان چون به شهری درآیند، آن را تباه و عزیزانش را خوار می‌گردانند و این‌گونه می‌کنند. من ارمغانی به سویشان می‌فرستم و می‌نگرم که فرستادگان با چه چیز بازمی‌گردند.

و چون نزد سلیمان آمد، (سلیمان) گفت: آیا مرا به مالی کمک می‌دهید؟ آن‌چه خدا به من عطا کرده، بهتر است از آن‌چه به شما داده است، بلکه شما به ارمغان خود شادمانی می‌نمایید. به‌سوی آنان بازگرد که به‌قطع سپاهیانی بر ایشان می‌آوریم که در برابر آن‌ها تاب ایستادگی نداشته باشند و از آن سرزمین، به خواری و زبونی بیرونشان می‌کنیم.

گفت: ای سران، کدام یک از شما تخت او را پیش از آن‌که مطیعانه نزد من آیند، برای من می‌آورد؟ عفریتی از جن گفت: من آن را پیش از آن‌که از مجلس خود برخیزی، برای تو می‌آورم و بر این، سخت توانا و مورد اعتمادم.

کسی که نزد او دانشی از کتاب بود، گفت: من آن را پیش از آن‌که چشم خود را بر هم بزنی، برایت می‌آورم. پس چون آن را نزد خود مستقر دید، گفت: این از فضل پروردگار من است تا مرا بیازماید که آیا سپاسگزارم یا ناسپاسی می‌کنم و هر کس سپاس گزارد، تنها به سود خویش سپاس می‌گزارد و هر کس ناسپاسی کند، بی‌گمان پروردگارم بی‌نیاز و کریم است.

گفت: تخت را برایش ناشناس گردانید تا ببینیم آیا پی می‌برد یا از کسانی است که پی نمی‌برند؟

پس وقتی آمد، گفته شد: آیا تخت تو همین‌گونه است؟

گفت: گویا این همان است و ما پیش از این، آگاه شده و از در اطاعت درآمده بودیم.

و در حقیقت آن‌چه غیر از خدا می‌پرستید، مانع او شده بود و او از جمله گروه کافران بود.

به او گفته شد: وارد ساحت کاخ شو و چون آن را دید، برکه‌ای پنداشت و ساق‌هایش را نمایان کرد.

گفت: این کاخی مفروش از آبگینه است.

گفت: پروردگارا، من به خود ستم کردم و با سلیمان در برابر خدا، پروردگار جهانیان، تسلیم شدم.»(۱)

 ۱٫ نمل / ۲۰ ـ ۴۵٫

بلقیس؛ زنی برتر و استثنایی

بر اساس گفته‌های هدهد، حاکم سبأ زنی استثنایی بوده است؛ زنی که قرآن کریم در معرفی وی هیچ مردی را (در زمان وی) نظیر او نیاورده است، جز حضرت سلیمان. او حتی در شکوه ظاهری و سلطنت خویش نیز قدرتی بالا داشته است؛ به‌گونه‌ای که هدهد با تعریض به آن‌حضرت، می‌گوید: «وَأُوتِیتْ مِنْ کلِّ شَیءٍ»؛ یعنی همان‌طور که به تو از هر چیزی داده‌اند، آن زن نیز چیزی از آن را در اختیار دارد؛ بلکه افزون بر این، او تختی بزرگ دارد که تو از آن محرومی.

بلقیس دارای فهم و ادراکی عالی و متانتی عظیم بوده است. وی به‌راحتی می‌تواند از عهده آزمایش و تست حضرت سلیمان برآید و خود را در امتحان او موفق و پیروز نشان دهد که توضیح چگونگی آن خواهد آمد.

او به نامه سلیمان عنوان «کرامت» می‌دهد: «إِنِّی أُلْقِی إِلَی کتَابٌ کرِیمٌ»که درایت و زیرکی او را می‌رساند. وی کریمانه بودن این نامه را از این فراز دانسته است: «إِنَّهُ مِنْ سُلَیمَانَ وَإِنَّهُ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم».

ملکه سبأ ـ که گفته می‌شود بلقیس نام دارد ـ به‌خوبی می‌داند سلاطینِ قلدرمآب و دیکتاتور هیچ‌گاه نمی‌توانند نام کسی را کنار نام خود ببینند؛ اما حضرت سلیمان بعد از نام خود، واژه‌های پر مهر و پر عطوفت: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم» را آورده است و از همین فراز دریافت می‌کند که ایشان حاکمی قلدر، مستبد و دیکتاتور نیست؛ در حالی که بلقیس زنی خورشیدپرست بوده، اما فهم وی چنان بلندا داشته است که از عنوان نامه درمی‌یابد که سلیمان شخصی کریم است که چنین نامه کریمانه‌ای را می‌نگارد.

حضرت سلیمان علیه‌السلام در این نامه می‌نویسد: «بر من خیرگی ننمایید و قصد تعدی و تجاوز نداشته باشید و از در تسلیم درآیید.» او تهدید نمی‌کند که من قصد هجوم و حمله بر شما را دارم. او بلقیس را به صلح و تسلیم می‌خواند و اقتدار خود را در این نامه به میان نمی‌آورد و دعوت به راه صمیمیت و صداقت می‌نماید و با این عبارت، بر آن است که اعلان دارد قصد درگیری، جنگ و ستیز ندارد و نمی‌گوید من می‌خواهم شما را به تسلیم وادارم. او در نامه خود به تمامی، نرم و صمیمی سخن می‌گوید.

بر اساس این آیات، بلقیس زنی مستبد و خودرأی نبوده است. او همواره با سران و کارگزاران حکومت خود شور می‌نموده و در هر جلسه‌ای، او حکیمانه‌ترین نظرگاه را ارایه می‌نموده است که خبرگی و فهمیده بودن او را می‌رساند. بلقیس، فهیم‌ترین زنی است که قرآن کریم در مسایل سیاسی و حکومت‌داری از او یاد می‌کند و می‌توان برای فهم بالای او، از قرآن کریم سند آورد و گفته‌های او را در تمام نشست‌ها موفق ارزیابی کرد. وی چنان توانی دارد که بر آن است تا آن حضرت علیه‌السلام را امتحان و تست کند و سپس پاسخ قطعی خود را بگوید، و در تصمیم‌گیری، عجول یا ضعیف نیست.

هم‌چنین این فرازها دلالت بر این دارد که بلقیس صاحب قدرت و توانمندی بالایی بوده است و نیز قوت رأی و استحکام نظر او در دید مشاوران و سران را می‌رساند که با وجود توانمندی نظامی، نظر او را صایب و درست می‌دانستند و او را حاکمی لایق، شایسته و با درایت یافته بودند و سلطنت وی موروثی نبوده، بلکه به سبب شایستگی او بوده است.

بلقیس، مشی حاکمان زورگو و ستمگر را فساد و ذلیل کردن بزرگان و سران می‌داند که اگر سلیمان از آنان باشد، باید در مقابل او ایستادگی داشت؛ اما با توجه به متن نامه، او بر آن است تا سلیمان را تست بزند تا چنان‌چه با هدیه راضی می‌شود، با او مذاکره نماید؛ اما پاسخ حضرت سلیمان به بلقیس همان سخنی بود که بلقیس پیش از این گفته بود و سلیمان علیه‌السلام ، ذلیل و خوار و حقیر شدن آنان به دست سپاهی کوبنده را خاطرنشان می‌شود؛ بیانی که لحن بسیار شدیدی دارد و تند است و می‌رساند سلیمان حتی حاضر به جنگ و درگیری است و این درایت بلقیس است که از نزاع جلوگیری می‌کند و بر آن می‌شود تا خود به حضور سلیمان برسد.

سلیمان برای ارزیابی و سنجش درایت بلقیس، دستور می‌دهد تخت او را بیاورند و تغییراتی در آن ایجاد کنند تا به‌راحتی شناخته نشود. با آمدن بلقیس، به او می‌گوید: «أَهَکذَا عَرْشُک» و نمی‌گوید: «أهذا عرشک» و آن را مشابه تخت بلقیس معرفی می‌کند و با چنین مغالطه‌ای می‌خواهد او را به اشتباه بیندازد و وی را از دریافت این‌که این همان تخت اوست، دور سازد؛ ولی بلقیس چنان درایت و فهمی دارد که می‌گوید: «کأَنَّهُ هُوَ»؛ گویی همان تخت من است و این امر، زیرکی تمام این زن را می‌رساند. البته وی به سلیمان چیز دیگری می‌گوید و آن این‌که من از پیش، آن را دانستم: «وَأُوتِینَا الْعِلْمَ مِنْ قَبْلِهَا». آیا بلقیس از همان زمانی که آصف تخت وی را حرکت داده، آن را دانسته است و منبعی از غیب داشته یا در میانه راه به او گزارش داده‌اند؟ این امر را می‌توان با بررسی آیات به دست آورد که ان‌شاءاللّه از آن در تفسیر سوره نمل سخن خواهیم گفت.

بلقیس خود را تسلیم سلیمان می‌نماید و «وَأْتُونِی مُسْلِمِینَ» که در نامه سلیمان آمده بود را با «وَکنَّا مُسْلِمِینَ»پاسخ می‌دهد و می‌گوید: من تسلیم هستم؛ به این معنا که با شما سر نزاع و درگیری ندارم؛ چرا که شما زمینه درگیری را ـ که همان تجاوز و تعدی بود ـ برداشتید؛ اما این جمله بر این‌که بلقیس به خدا ایمان می‌آورد و موحد می‌شود و انقیاد پیدا می‌کند، دلالتی ندارد و تنها از تسلیم شدن او در برابر سلیمان خبر می‌دهد و آیه «وَصَدَّهَا مَا کانَتْ تَعْبُدُ مِنْ دُونِ اللَّهِ إِنَّهَا کانَتْ مِنْ قَوْمٍ کافِرِینَ»شاهد بر این امر است.

حضرت سلیمان با آن‌که بلقیس را برای تسلیم شدن او دعوت نموده است، اما بحث را به جای دیگر به انحراف می‌برد و از او درباره تختی که بر آن نشسته است می‌پرسد و مکالمه‌ای دوستانه‌ای با او دارد و این بلقیس است که سعی می‌نماید بحث را به موضوع تسلیم خود بازگرداند؛ ولی سلیمان دوباره وی را به انحراف می‌کشاند و بلقیس را به ساحت کاخ خود می‌برد و بر آن است تا از او به عنوان میهمان پذیرایی کند و سخنان معمولی و غیر رسمی داشته باشد و «اکرم الضیف ولو کان کافرا» را پاس می‌دارد و میهمان را در خانه خود با کرامت تمام بزرگ می‌دارد و با آن‌که صاحب اقتدار است، صحبت از ایمان و کفر و توحید و مسلمانی او به میان نمی‌آورد و این بلقیس است که نخست تسلیم خود و در پایان از ایمان خویش به خداوند می‌گوید و گریزهای سلیمان را برآمده از مشی جوانمردانه وی و حرمتی که سلیمان به میهمان خویش می‌گذارد، تحلیل می‌کند.

فراز: «قِیلَ لَهَا ادْخُلِی الصَّرْحَ فَلَمَّا رَأَتْهُ حَسِبَتْهُ لُجَّةً وَکشَفَتْ عَنْ سَاقَیهَا قَالَ إِنَّهُ صَرْحٌ مُمَرَّدٌ مِنْ قَوَارِیرَ» می‌رساند کاخ سلیمان و زندگی ظاهری وی چنان شکوه و جبروتی داشته و آن‌قدر بلند و عالی بوده است که زندگی بلقیس در برابر آن، چیزی به شمار نمی‌آمده است. بلقیس که از جمله زیبارویان بوده و بدنی مرواریدگونه و تناسب اندام داشته است، وقتی وارد ساحت کاخ سلیمان می‌گردد، می‌پندارد در آن آب جاری است؛ از این رو، لباس خود را جمع می‌کند و ساق او نمایان می‌شود و چنین نیست که در برابر سلیمان و در حضور او، از ناحیه دستگاه حکومت سلیمان، امر شده باشد که تمامی اندام خود را بپوشاند (یا پوشیه داشته باشد)؛ بلکه به صورت معمولی و عادی به حضور او می‌رسد و با مشاهده شکوه سلیمان و اقتداری که ایشان بر انس و جن دارد و این‌که وی از پیامبران الهی است و آزادمنشی آنان را دارد، به خداوند ایمان می‌آورد و خود را از ظالمان می‌شمرد. او از این که سلیمان و خدا و اطاعت و عبادت او را دیر یافته است، حسرت می‌خورد و با فراز: «رَبِّ إِنِّی ظَلَمْتُ نَفْسِی»از گذشته خود توبه می‌نماید. بلقیس با فراز «وَأَسْلَمْتُ مَعَ سُلَیمَانَ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ» تصریح می‌کند که به خاطر سلیمان است که به خداوند ایمان می‌آورد و: «وَأَسْلَمْتُ مَعَ سُلَیمَانَ لِلَّهِ» می‌گوید؛ یعنی اگر سلیمان نبود، من به خدا ایمان نمی‌آوردم.

بلقیس چنان در فهم توانمند بوده است که کسی جز سلیمان نمی‌توانسته او را هدایت کند و به وی راه جدیدی پیشنهاد دهد و بر دانش او بیفزاید. فراز: «وَأَسْلَمْتُ مَعَ سُلَیمَانَ لِلَّهِ» از شعله‌ور شدن محبت سلیمان در دل بلقیس حکایت دارد؛ همان‌طور که زلیخا به‌خاطر عشقی که به حضرت یوسف علیه‌السلام داشت، به خداوند ایمان آورد. ایمان به خداوند و مسلمانی می‌تواند چنین شیرین، باصفا و ملکوتی باشد. این کجا و آن‌که بسیاری از زنان به خاطر مردهای زورگو، بدخُلق و خشن، از مسلمانی دست بردارند کجا؟! بلقیس تنها به عشق سلیمان است که ایمان می‌آورد. این برخورد متین و مهرورزانه سلیمان بود که سبب شد بلقیس در دل خود احساس عشق به چهره محبت‌آمیز سلیمان و تمایل به خداوند پیدا کند. او ارادی و اختیاری بودن ایمان خود را خاطرنشان می‌شود و چنین نیست که زور و فشار دستگاه حاکم، او را به ایمان وادارد.

حضرت سلیمان در نامه خود، بلقیس را به تسلیم به خویش فرا خواند و نوشت: «وَأْتُونِی مُسْلِمِینَ»؛ اما بلقیس می‌گوید: «وَأَسْلَمْتُ مَعَ سُلَیمَانَ لِلَّهِ»؛ من به خداوند تسلیم می‌شوم، نه به سلیمان. بلقیس در این‌جاست که انقیاد پیدا می‌کند؛ ولی به خداوند و به او ایمان می‌آورد.

او سلیمان را سلطان و حاکم قَدَرقدرتِ ثروتمندی که چند جلاد را جیره‌خوار نموده و چند شمشیر و زنجیر و درفش بر ساحت کاخ خود آویزان نموده است، نمی‌بیند؛ بلکه سلیمان برای او تخت می‌آورد و او را به ساحت قصر می‌برد و با احترام و ناز از او پذیرایی می‌کند و سخنان دوستانه با او دارد. کسی که قلدری، بداخلاقی، دگمی، تعصب، تلخی، زورگویی، تندی و خشونت در وجود او نیست؛ بلکه سراسر جوانمردی، معرفت، اقتدار، قدرت، آزادمنشی و جوانمردی است؛ اقتداری که نیاز به زورگویی و خشونت ندارد.

تفاوت میان اقتدار و زورگویی

در این‌جا باید نکته‌ای را که در مسایل اجتماعی و روان‌شناسی حایز اهمیت است، خاطرنشان نمود و آن، تفاوتی است که میان قدرت و زور است. افراد ضعیف که فاقد قدرت و قوت هستند، به زورگویی رو می‌آورند. این فرد ضعیف است که تلخ، تند، دگم، خشک، بی‌مزه و زورگو می‌گردد؛ اما فرد قوی و قدرتمند، ترس و ضعفی در وجود خود ندارد و صاحب اقتدار است و کار خود را با استحکام و اقتدار پیش می‌برد، نه با زور. سلیمان، صاحب اقتدار است که خود را در برابر بلقیس نمی‌بازد و در جلسه میهمانی و نشستی که با بلقیس دارد، به هیچ‌وجه از تسلیم شدن وی سخن به میان نمی‌آورد و جز از سر کرامت و جوانمردی نمی‌گوید و تهدیدی بر زبان نمی‌راند. او ناتوانی و ضعف ندارد تا احساس کند برای جبران ضعف خود باید دست به شلاق خشونت ببرد؛ بلکه سخنان معمولی خود را کریمانه از سر قدرت بیان می‌دارد و طرف مقابل خویش را با مشی مهرورزانه و فتوتی که دارد، جذب می‌نماید. این دولت‌های ضعیف هستند که به زورِ هیکل پلیس و باتوم، بر مردم حکم می‌رانند. مردمِ کشوری که دولتی قوی، قدرتمند و مقتدر داشته باشد، نیازی به دیدن چهره پلیس و باتوم او ندارند و همان اقتدار بر روان آنان تأثیر می‌گذارد و آنان را مطیع دولت قدرتمند خود می‌گرداند و سیستماتیک، بدون کم‌ترین هزینه‌ای، اداره می‌شود؛ همان‌طور که بدن قوی و سالم که همواره سلامت خود را با ورزش حفظ می‌نماید، هنگام بیماری، درد چندانی به خود نمی‌بیند؛ به عکسِ بدن ضعیف که با کم‌ترین بیماری، بیش‌ترین درد به آن وارد می‌شود.

میان «قدرت» و «زور»، تفاوت ماهوی است؛ هرچند شکل ظاهری آن می‌تواند مشترکاتی داشته باشد. حضرت سلیمان علیه‌السلام اگر حاکمی ضعیف بود، جلسه میهمانی برگزار نمی‌کرد و کار را با خون‌ریزی و قهر و غلبه پیش می‌برد. علم، فرهنگ، اقتصاد، سیاست، تربیت و اخلاق، از مؤلفه‌های ایجاد قدرت و اقتدار است. کسی که ضعیف باشد، هم خود با دیگران درگیر می‌شود و هم دیگران به درگیری با او تحریک می‌شوند.

این اقتدار سلیمان است که تیزی شمشیرها و توان درفش‌ها و قدرت اجنه و خون‌ریزی جلادان را به رخ بلقیس نمی‌کشد و با او از تخت و قصر سخن به میان می‌آورد. این قدرت است که آرامش، طمأنینه، سلام و سلامت می‌آورد؛ به عکسِ زور که جز دگمی، تندی، تلخی، تیزی، نارسایی، پریشانی و درگیری در پی ندارد. این انواع قدرت‌هاست که کمال است؛ مانند قدرت علمی، قدرت اندیشه، قدرت نفوذ اجتماعی، قدرت سیاست و درایت، قدرت اقتصاد و سرمایه، قدرت نظامی، قدرت فرهنگ و قدرت ایمان و امور معنوی.

اقتدار به معنای دقیق، یعنی اقتدار ارادی، نفسی، جانی، روحی، اخلاقی، علمی، دینی، فرهنگی و داشتن امکانات سیستماتیک اجتماعی، نظامی، سیاسی، و اقتصادی. چنین قدرت‌هایی است که امنیت، آسایش، سلامت و صلح را در پی می‌آورد و از درگیری ـ که معلول ضعف است ـ جلوگیری می‌کند و مانع می‌شود و نیز عفت جامعه را تأمین می‌کند. ضعف، هر انسانی را به پستی، سستی، زبونی، رخوت، بدبختی، فلاکت، حسرت، عقده، پریشانی، خواری و انواع بیماری‌های روانی مبتلا می‌گرداند. کسی که ضعیف باشد، از هر کسی اطاعت‌پذیری دارد؛ چنان‌چه فرعون با قوم بنی‌اسرائیل چنین می‌کرد و آنان را ضعیف و خوار می‌گرداند، تا وی را اطاعت کنند: «فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَأَطَاعُوهُ»(۱).

برخورد سلیمان با بلقیس از سر اقتدار و همراه با متانت، نرمی و حقانیت است. برخوردی که برآمده از فرهنگ «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم»است.

سلیمان، صاحب قدرت کامل است. او منطق‌الطیر دارد و از همه چیز، به او چیزی عطا شده بود: «وَوَرِثَ سُلَیمَانُ دَاوُودَ وَقَالَ یا أَیهَا النَّاسُ عُلِّمْنَا مَنْطِقَ الطَّیرِ وَأُوتِینَا مِنْ کلِّ شَیءٍ إِنَّ هَذَا لَهُوَ الْفَضْلُ الْمُبِینُ»(۲).سلیمان هر چیزی را در ید قدرت و تمکین خود داشته است؛ چنان‌چه آیه بعد می‌فرماید: «وَحُشِرَ لِسُلَیمَانَ جُنُودُهُ مِنَ الْجِنِّ وَالاْءِنْسِ وَالطَّیرِ فَهُمْ یوزَعُونَ»(۳)

لشکریان سلیمان چنان فراوان بوده و تراکم داشته‌اند که سبب گسیختگی لشکر نمی‌شدند. کسی که دارای قدرت باشد، با هر کسی برخوردی معقول، متعارف، منطقی، بزرگوارانه، کریمانه و از روی صفا و کمال دارد؛ اما فرد ضعیف نمی‌تواند با کسی برخورد و مواجهه‌ای کریمانه داشته باشد.

فرد قوی به اقتضای قدرتی که دارد، کریمانه، جوانمردانه و با ملاحت و لطافت برخورد می‌کند و سلیمان به اقتضای اقتدار خود، با بلقیس چنین بزرگوارانه برخورد می‌کند، نه به سبب کرامت و عصمت و نبوت خویش. فرد مقتدر همواره رفتاری دور از خروش، عصبیت، آزار و نگرانی دارد و کارهای خود را با آرامش تمام و با بزرگی، متانت و انسانیت پیش می‌برد و از چیزی به خود احساس خطر راه نمی‌دهد تا برآشفته گردد و هیچ‌گاه از باب ضعف نمی‌خروشد و به اعتبار اقتداری که دارد، همواره هر کاری را با لبخند پیش می‌برد و متانت، فروتنی، تواضع، مهربانی، افتادگی، صفا، بزرگواری و کرامت، همراه همیشگی و لازم جدایی‌ناپذیر قدرت و توانمندی اوست و چنان‌چه ضعیفی از موضع ضعف خود به او بی‌احترامی کند و حرمت او را پاس ندارد، در برابر، او را احترام می‌کند و با گذشت و بزرگی با او رفتار می‌نماید؛ چرا که خطری را از ناحیه او متوجه خود نمی‌داند. کسی که قوت و توانمندی دارد، با فرد ضعیف و زیردست خود کریمانه رفتار می‌کند و به همین سبب است که هم جَذَبه دارد و هم جذْبه؛ اما فردی که قدرت ندارد و ضعیف و ناتوان است، به سبب ترسی که دارد، نمی‌تواند کریم باشد.

در داستان سلیمان و بلقیس، لسان قرآن کریم بسیار لطیف است. سلیمان با آن‌که بلقیس را به تسلیم خود خوانده است، در نشستی که با او دارد، به هیچ‌وجه از تسلیم شدن او سخن به میان نمی‌آورد و سخن خود را در زمینه‌ای معمولی و در رابطه با تخت بلقیس و قصر خود می‌آورد. اقتدار کامل سلیمان اجازه نمی‌دهد خود را با بلقیس درگیر سازد؛ بلکه این بلقیس است که هربار با انحراف از بحث، سخن از تسلیم خود به میان می‌آورد. سلیمان به گونه‌ای سخن نمی‌گوید که بلقیس را در برابر خود قرار دهد و با او مقابله‌ای داشته باشد؛ حتی او را به ایمان نمی‌خواند.

دولت سلیمان علیه‌السلام ، دولت کرامت بوده است؛ دولتی که هر کس آرزوی زندگی در آن را دارد؛ همان‌طور که ما منتظر دولت کریمانه حضرت ولی عصر (عجل‌اللّه‌تعالی فرجه‌الشریف) می‌باشیم و آرزوی حضور در دیار آن عزیز را داریم؛ دولتی که همه در آن، بااقتدار و توانمندی زندگی می‌کنند و در چهره کسی، دگمی و عصبیت‌های کور نیست و همه کریم و عطوف می‌باشند؛ به‌گونه‌ای که به تعبیر روایات، گرگ و میش در کنار هم جمع می‌آیند. در چنین جامعه‌ای است که کسی ضعف علمی و عملی و حسرت و عقده‌های روانی ندارد و می‌تواند با عفت و پاکدامنی تمام زندگی کند.

  1. زخرف / ۵۴٫
  2. نمل / ۱۶٫
  3. نمل / ۱۷٫

منبع: کتاب زن و آزادمنشی دینی

مطالب مرتبط