فنا یعنی از سر خویش برخاستن

خدایی از آن خداست، باید بندگی را نیز به خدای تعالی سپرد و دم از هیچ نزد که شرط انصاف نیست در برابر حق داعیهٔ هستی داشت. یک شهر آباد بس است و خرابی عبد حکایت از آبادی حق دارد.

بنده نباید در پی آن باشد و به‌گونه‌ای عمل نماید که بخواهد امور بر روند عادی خود به جریان افتد؛ بلکه بهترین کار این است که او سخنی نگوید و چیزی نشنود تا حق جای‌گزین او گردد و حق باشد که می‌گوید و حق باشد که می‌شنود. خود او اندیشه ننماید تا فکر از درون وی قوت گیرد و خداوند به ذهن وی حرکت دهد و فکری را بر او القا نماید. او باید قلب را نجنباند تا حضرت حق در قلب او به تپش افتد و تپش‌های حق را مخالفت نکند تا خود حق او را هدایت نماید و هر جا خداوند خواست قلب را به تپش اندازد و هر جا نخواست او باشد که آن را از تپش باز می‌دارد و هرجا خداوند اراده کرد، به آن کاستی یا افزونی دهد. باید حق تعالی باشد که می‌نویسد و حق تعالی باشد که می‌بیند و سالک خود را کسی به شمار نیاورد. او باید ساکت و مطیع باشد؛ نه گوینده، شنونده، بیننده و نویسنده. به قول حافظ: «حافظ تو خود حجاب خودی از میان برخیز».

بنده در مسیر کمال قرب، به مقام فنا می‌رسد. فنا یعنی از سر خویش برخاستن. فنا یعنی هرچه هست خداست. باید یک قدم از سر خویش برخاست تا خداوند جای آن بنشیند. کسی که به فنا می‌رسد رویت، دید و قدرتی متفاوت می‌یابد. آشنای به حق در این مقام،‌ به بندگان خدا احسان نمی‌کند و کسی را نیز دعا نمی‌نماید؛ چون محسن فقط حق تعالی است. ما به دنیا نیامده‌ایم تا احسان کنیم. اثر احسان این است که محسن را طلب‌کار می‌کند و دیگر این‌که خدای متعال جایی را باقی نگذاشته است تا ما احسان کنیم. زمانی که حق تعالی «قدیم الاحسان» است، بنده دیگر چه بگوید و چرا کار تکراری انجام دهد. احسان، انفاق و… از مقوله‌هایی است که حقیقت دارد؛ ولی اگر کسی حقیقت حق را نگاه کند، هر چیزی کوچک جلوه می‌کند و به تدریج بزرگ‌ترین حقایق ظهوری کوچک می‌شود و در برابر می‌توان بزرگ‌ترین کارها را به‌راحتی انجام داد؛ اما اگر حقایق کوچک ظهوری بزرگ جلوه کند، دیگر نمی‌توان حقایق بلند را انجام داد. به‌طور نمونه، اگرکسی  سنگ کوچکی را از خیابان و جاده‌ای که محل عبور و مرور است برداشت و آن را در اعلامیه‌ها و بولتن‌های خبری بزرگ جلوه داد، دیگر نه تنها نمی‌تواند سنگ بزرگ را بردارد، مانع دیگران نیز می‌شود؛ چون همهٔ بودجه و ابزار برای وی هزینه شده است و برای عالِم به این علم، وقت، فرصت و بودجه نیست تا بتواند این علوم را گسترش دهد. به هر روی، هنگامی که خدا فاعل حقیقی تمامی کارها باشد، نباید برای عاقل جای هیچ گونه نگرانی باشد. بنابراین اگر کسی برجسته است، نباید به خود مغرور شود و اگر وامانده است، نباید از خود مایوس گردد. هرچه کسی زرنگ باشد، خداوند با یک پشت‌پا، او را زمین خواهد زد و هرچه مهمل باشد، با یک توجه، جلوه و ظهور خواهد کرد، به گونه‌ای که چهره‌ای برای دیگران خواهد شد.

در فضایی که خدا فاعل همه کارها به عشق است، عاقلانه نیست کسی که خدا سمت دستگیری به او نداده است ، بخواهد دیگری  را در مسیر هدایت،  دست‌گیری کند. افزون بر این، عاقبت آدمی چندان معلوم نیست؛ مگر این‌که خداوند از انسان دست‌گیری نماید. بلکه کسی که خداوند هدایت و شوق کمک به دیگران را در دلش قرار داده است می‌تواند از دیگران دست‌گیری نماید. کسی جز خدا در عالم موثر نیست و همهٔ خیرات به عنایت او محقق می‌شود و نیز اوست که واسطهٔ رساندن خیرات را معین می‌نماید و سبب می‌سازد. این آیه می‌فرماید: جای‌گاه آنان که غیر او را طلب می‌کنند جهنمی سوزان و بدون خاموشی و سردی است.

تا بدین‌جا گفتیم احسان انسان‌ها احسان است و باید احسان کنند؛ ولی در برابر احسان حق تعالی احسانی نیست و اگر کسی به احسان‌های کم و اندک توجه نماید، دیگر نمی‌تواند احسان‌های بزرگ ـ که حق‌تعالی آن‌گونه احسان کرده است ـ را بیاموزد. خدای متعال به بنده منت دارد که وی کار و احسان می‌کند و ایمان آورده است و بنده منتی ندارد به کسی که کاری برای او انجام داده است؛ چون همهٔ کارهای بنده از حق تعالی است. بندهٔ مومن هرچه کار کند آن را بر روی کارهای خداوند می‌ریزد نه آن که آن را به نام خود در جایی انبار کند؛ چرا که مومن مدعی عمل نمی‌باشد و چون کارهای او با کارهای خداوند درهم می‌شود، نمی‌توان بر او خرده‌ای گرفت. تمامی امور هر پدیده‌ای به دست خداست. ا قرآن کریم با فراز: «مَا مِنْ دَابَّهٍ إِلاَّ هُوَ آَخِذٌ بِنَاصِیتِهَا» در واقع می‌فرماید افسار لجام‌گسیختگانی در دست ماست که می‌توانند دست به هر کاری بزنند اما کسی را یارای جنبیدن نیست. این تعبیر، چیرگی و برتری حق تعالی را بر تمامی پدیده‌های ظهوری می‌رساند. در آیهٔ شریفه، ضمیر «هُوَ» مقام احدیت و فراز «آَخِذٌ بِنَاصِیتِهَا»مقام واحدیت است و به این معناست که احدیت تمامی پدیده‌های هستی را به‌دست گرفته است، بلکه برتر از آن این خداست که بر راه است: «إِنَّ رَبِّی عَلَی صِرَاطٍ مُسْتَقِیمٍ»؛ که مقامی برتر و بالاتر از واحدیت است و گویی خداوند خود، خود را گرفته است و در این‌جاست که پدیده‌ای نیست تا ناصیه‌ای باشد وگرنه زیر این چیرگی به خستگی می‌گراییدند. بر این اساس باید برای رهایی از خستگی این چیرگی به مقام احدیت درآمد که آرامش در آن است و دیگر خود خداوند است که راه می‌رود و بنده‌ای در میان نمی‌ماند تا مصلحت‌سنجی داشته باشد.

 در توضیح این مقام باید گفت: کمال تام حقیقی بر دو باور استوار است: نخست، نفی طمع از غیر که سبب صفا، صداقت و درستی با بندگان می‌گردد. باید آدمی در میان بندگان خدای تعالی باشد و در پی هدایت، ارشاد و صلاح همگان گام بردارد بدون آن‌که به کسی و چیزی طمع داشته باشد که این کمال است و بس. اگر برای مردم کاری می‌کند یا چیزی را در فردی می‌بیند، نباید هوس آن را داشته باشد و در اندیشهٔ تسخیر و به دست گرفتن آن بر نیاید و دل به آن نیالاید واگر می‌تواند، خود را از حریم کمالات دیگر پاک بدارد و در دل، پای غیر را باز ننماید که این خود سبب آسایش بندگان و صلاح خویش است.

در مرتبهٔ دوم کمال، آدمی به جایی می‌رسد که خود را مطرح نمی‌کند و حق تعالی را برای خود نمی‌خواهد، بلکه او را از برای او می‌خواهد. در چنین مرتبه‌ای، بنده حق‌دوست است و در وصول و حضور محبوب می‌باشد، بدون آن‌که طمع به حق تعالی داشته باشد؛ هرچند حق‌تعالی خود بنده‌پروری داند. او با حق دوست است، و در دوستی استوار و خالص می‌باشد و دل در گرو خوبی‌های حق ندارد و با خود می‌گوید حق تعالی را دوست دارم؛ هرچند این دوست، گدایی کوچه‌نشین باشد. او حق‌دوست است و حق را برای حق می‌خواهد و نه برای بهشت، حور و حضور حق. او حق را دوست دارد اما نه برای آب، دانه، رزق و روزی. او حق را بی‌خود و دور از خودی می‌خواهد و عشق را تنها در ظرف عشق استوار می‌سازد و می‌گوید: خدایا، عاشقم، هم با قهر تو و هم با مهر تو. عاشقم، بدون آن‌که دل در گرو قهر و مهر تو داشته باشم. دوستت دارم بدون آن‌که «چرا» و «چگونه» و «برای چه» و «چه‌طور» داشته باشد، که شرط رفاقت ترک تمامی این امور است.

بنده با این خصوصیات می‌تواند داعیهٔ رفاقت داشته باشد و بگوید: «یا رفیقُ و یا شفیق» و «یا مُجیبُ و یا مَحبوب» که تمامی این اوصاف از جانب او فعلی و ثابت است و بنده باید خود را به جایی برساند که ذکر دلش زمزمهٔ «دوست» باشد.

از تعبیرهای زیبای قرآن کریم که رفاقت و عشق خداوند به بنده را می‌رساند فراز «اَلَیسَ اللَّهُ بِکافٍ عَبْدَهُ» است. خداوند در این فراز به صورت غیبت می‌فرماید بندهٔ خود را کفایت می‌کند و آن را به صورت خطاب نمی‌آورد تا مبادا بنده خجالت بکشد. او به بندگان خود به صورت مستقیم و با خطاب نمی‌فرماید مگر مرا قبول ندارید، بلکه آن را به صورت غیبت می‌آورد. این فراز ذکر است و مداومت بر آن توکل، قوت و قدرت می‌آورد. خداوند می‌فرماید: «اَلَیسَ اللَّهُ بِکافٍ عَبْدَهُ، وَیخَوِّفُونَک بِالَّذِینَ مِنْ دُونِهِ، وَمَنْ یضْلِلِ اللَّهُ فَمَا لَهُ مِنْ هَادٍ. وَمَنْ یهْدِ اللَّهُ فَمَا لَهُ مِنْ مُضِلٍّ، اَلَیسَ اللَّهُ بِعَزِیزٍ ذِی انْتِقَامٍ» (زمر / ۳۶ ـ ۳۷).

ـ آیا خدا کفایت‌کنندهٔ بنده‌اش نیست و کافران تو را از آن‌ها که غیر اویند می‌ترسانند و هر که را خدا گمراه گرداند برایش راهبری نیست. و هر که را خدا هدایت کند گمراه کننده‌ای ندارد. مگر خدا نیست که نیرومند کیفرخواه است.

فراز «وَمَنْ یهْدِ اللَّهُ فَمَا لَهُ مِنْ مُضِلٍّ» در این آیه حایز اهمیت است و کسی که خداوند هدایت او را بخواهد، گمراه کننده‌ای نمی‌تواند بر او چیره شود که این امر فراتر از کار بر اساس اسباب طبیعی است و بهره بردن از اسباب باطنی امور است.

ما این مقاله را با فراز زیبا  و عاشقانه کفایت به پایان می‌بریم: «اَلَیسَ اللَّهُ بِکافٍ عَبْدَهُ».

مطالب مرتبط