دل ؛ مسیر یافت خدا

آن کس که حق‌تعالی را انکار می‌کند، در حقیقت خود را انکار نموده است؛ چرا که انکار حق مطلق در کار نیست و آن کس که اقرار می‌کند به خود اقرار می‌کند؛ چرا که اقرار حق مطلق در کار نیست. اقرار و انکار مطلق با عدم برابر است؛ زیرا تصور مطلق را لازم دارد و تصور مطلق دیگر مطلق نیست و مقید است و اگر مطلق تصور نداشته باشد، اقرار و انکاری در کار نیست. اگر تصور در کار باشد، آن‌چه به ذهن آمده است مطلق نیست و مقید است.

ممکن است کسی بگوید تصور مطلق، مطلق است و مقید نیست و تصور مطلق، ممکن است. در پاسخ او باید گفت: این سخن هم درست است و هم نادرست. تصور مطلق هرچند ممکن است، واجب نیست و مطلق واجب است و در اصل تصور واجب نیست؛ خواه مطلق باشد یا مقید، و ذهنیت‌ها به خود ما باز می‌گردد و نه به خدای تعالی.

اگر بگوید نیست، بی‌انصاف است، اگر بگوید هست، عامی است، اگر دلیل بیاورد، ساده‌لوح است و چنان‌چه رد کند، نادان است. انکار آن به جهل باز می‌گردد و اثبات آن نیز کم از کوتاه فکری نیست؛ زیرا نمونه، مشابه، مثل و همگونی با چیزی و کسی ندارد و نمی‌توان تصوری از او داشت. این‌جاست که انسان در برابر عظمت حق تعالی به کرنش می‌افتد و «سبّوح قدّوس» سر می‌دهد و خود را در مقابل او خاکسار می‌بیند و غرق اثبات و انکار و بی هر اثبات و انکار، واله، حیران، مات و مبهوت می‌گردد و تنها حیرت و حیرانی را در خود مشاهده می‌کند که این حد در برابر اوصاف او تنهاست. حیرت، حیرانی، واله‌بودن و سرگردانی، از عظمت و بزرگی اوست، نه ذات او که خود سیر دیگری را طلب می‌کند.

بر این اساس است که می‌گوییم باید تنها در جهت وصول کوشش کرد و به اندازهٔ امکان در این راه کوشید و خود را به نوعی در جهت توحید و وحدت قرار داد.

مباحثه، درس، بحث، قیل، قال و گفت‌وگو در این زمینه هرچند بیهوده نیست و می‌تواند سودمند و به طور محدود راه‌گشا باشد، نمی‌تواند چشم دل کسی را باز کند و روح فردی را جلا و باطن کسی را صیقل دهد.

در خداشناسی نیز باید افراد از هم جدا شوند تا ما وقتی به آن‌ها می‌نگریم و کلامشان را نگاه می‌کنیم، دریابیم که این شخص به اندازهٔ ظرفیت و اطلاعات و معرفت خود از خدا صحبت می‌کند تا انتظار ما از آن‌ها به اندازهٔ واقعی آن باشد.

در این‌که در این مورد نمی‌توان همهٔ حقیقت را با کلمات یافت بحثی نیست، ولی می‌توان جزو حقیقت را فهمید و اگر کسی قیل و قال نکند و فریاد حق‌خواهی سر ندهد و تنها حرکت کند، نشانهٔ ضعف اوست و چنین فردی رشد عرضی نداشته است که تمام امکانات را در استخدام بگیرد و دیگران را نجات دهد. البته این ضعف و ناتوانی از بدی شخص نیست؛ بلکه به جهت مقایسه با کسی است که از دین تبلیغ می‌کند و حرف حق خود را به گوش دیگران می‌رساند. این فرد پایین‌تر از اوست؛ اگرچه به خودی خود در اوج است.

فریاد حرکت کاروان باید به سوی حق باشد و هر کس تا هر جا که می‌تواند فریاد بزند و هرقدر امکانات دارد از آن استفاده کند و این هم به نفع دیگران و هم به نفع خود اوست؛ زیرا او پیغام‌بر و راهنمای افراد زیادی می‌شود، مثل راهنمای کوهنوردان که افتخار می‌کند من راهنمای فلان دسته و فلان تعداد افراد در این مدت بودم. البته این امر بیش‌تر به نفع کسانی است که به مسیر می‌گروند.

زمین برای تولید انسان ساخته شده است و کفر، شرک، ایمان و اسلام برای جذب مردم دو جهت مخالف است و هر گروهی که نیرو و یار بیش‌تری جذب کند، قدرت بیش‌تری به دست می‌آورد؛ مثل کودکانی که طناب‌کشی می‌کنند و یک عده این سمت طناب را می‌کشند و دستهٔ دیگر آن طرف طناب را و هر گروه که برنده شد، قدرت خود را ثابت می‌کند و گروه صاحب قدرت، امکانات را به خدمت می‌گیرد. حال، اگر دین و مومنان در این میدان پیروز شوند، تمام امکانات را در اختیار می‌گیرند تا مردم را به سوی خیر و سعادت دنیا و آخرت دعوت کنند؛ اما اگر کفر پیروز میدان دنیا گردد، همه چیز را کور و خشک می‌کند و هنگامی که مسیر بعدی انسان معلوم نشد، مانند زمانی که ارتباط یک دیوار با ساختمان قطع شود یا آینهٔ خودرو با آن بی‌ارتباط گردد یا ساچمه‌ای در دوچرخه خود را از حرکت چرخ‌ها مستقل احساس کند و در مسیر درست حرکت نکند، همهٔ دوچرخه اعم از زنجیر، چرخ و فرمان را خراب می‌کند و از کار می‌اندازد و باعث به هم‌ریزی اقتصاد، تجارت، خانه، خانواده، صنعت و… می‌شود. اگر امروزه صنعت پیشرفت نموده است، علت آن حرکت بر مبنای طبیعت و حقیقت است که قواعد خاص خود را دارد و علت عقب‌ماندگی و نرسیدن به ایده‌آل، وجود مشکلات فراوان در علم به جهت کفری است که این کج‌روی مانع از پیشرفت علم واقعی و ایده‌آل  می‌باشد و نمی‌گذارد همهٔ کرات آسمان تصرف شود و به خدمت درآید.

کفر مثل شغل‌های کاذب است. هم‌چنان که شغل کاذب به اقتصاد ضربه می‌زند، کفر نیز به طبیعت عالم لطمه می‌زند و مانع پیشرفت در جهات مختلف می‌شود.

وقتی راهنمایان، محبوبان یا محبان باشند، این دو صفت هستند که موصوف آن بی‌شمار می‌باشد و بسیاری از موصوف‌ها ظهور یافته و بسیاری در راه می‌باشد. بزرگ‌ترین راهنمای انسان‌ها پیامبران می‌باشند و دیگران در رتبه‌های بعدی قرار دارند. حتی ممکن است کافری از حق و حقیقت تعریف کند و به کار کسی آید و مفید واقع شود و گاه کلمات و اشیا نیز در این رابطه از کمک‌کاران راهنما محسوب می‌شود و دست پایین دست را می‌گیرد.

پس حق را نه می‌توان دید و نه می‌توان ترسیم کرد، مگر این‌که فردی از محبوبان یا محبان باشد تا به این مقام برسد و بقیهٔ افراد حقیقتی از حقند و غیر حق نمی‌باشند.

به غیر از راه گفته شده، کسی که درصدد اثبات حق تعالی است یا در فکر تصور حضرت حق است، راه به جایی نمی‌برد و چیزی به دست نمی‌آورد؛ زیرا هر دلیل و برهانی که بخواهیم در طریق اثبات حق قرار دهیم، مخلوق آن جناب است و محدود نمی‌تواند نامحدود را اثبات کند و ممکن نمی‌تواند اثبات‌گر واجب باشد.

در زمینهٔ اثبات نیز هرچه از براهین، حجج ظنی و یقینی یا برهان صدیقین گفته شده و می‌گویند، اگر چنین برهانی معقول باشد، بر قامت جناب الهی ناموزون است؛ زیرا تمامی اندیشه‌های پخته و خام آدمی شایستهٔ ذهن خود اوست و نمی‌تواند اثبات‌گر حق تعالی باشد.

اگر کسی در راه تصور کوشش داشته باشد و بخواهد تنها تصور حق تعالی را پی‌گیری کند و آن‌چه را که حق است تصور نماید، هرگز راه به جایی نمی‌برد و آن‌چه در ذهن می‌آورد ـ از پخته تا خام ـ خدا نمی‌باشد و جز حیرت و سرگردانی چیزی نصیب وی نمی‌گردد.

ذهن آدمی با تمامی وسعت و گستردگی، جای نزول حق تعالی نیست و حق تعالی جز در ظرف وجودی خود، جایی برای نزول ندارد؛ دل نیز جوار حق تعالی را به دست می‌آورد، قرب حق تعالی را می‌یابد و در حریم حضرت حق تعالی منزل می‌گزیند.

کوشش در اثبات و تصور حضرت حق تعالی چندان کارگشای جان آدمی نیست؛ هرچند تحقیق و بررسی به حساب می‌آید، باید برای جان خویش انس حق تعالی را پی‌گیری کرد و با «دل» در کمین زیارت آن جناب نشست و درصدد قرب آن حضرت بود و بدون قال، مقال و بدون سر و صدا و بدون ریا و فریاد، دل را در طریق وصول حق تعالی قرار داد و در پی حضور او بود و بدون زبان و دور از هر اثبات و تصور، خود را در حریم حضرت حق تعالی و محضر آن جناب قرار داد. در این راستا چنان باید کوشش نمود که به بارگاه غیب و شهود آشنا گردید و آن‌چه نادیدنی است دید و از آن پس خود را هم‌جوار حضرت حق تعالی یافت و دید آن‌چه باید دید.

اگر کسی راه دل را برگزیند می‌یابد حضرت حق تعالی اسم و صفت ندارد و این دو مخلوق اوست و آن‌چه انسان را به تعجب و حیرت وا می‌دارد همین است.

حق همهٔ آن‌چه را که دارد در عالم نهاده و خود نیز درون آن‌هاست؛ ولی بدون ممازجت و مخلوط شدن و نیز خارج از آن‌هاست، بدون مفارقت و جدایی. ما را به هیچ وجه توان آن نیست که برای اثبات وجود حق تعالی برهان آوریم و چگونه وصف او را بگوییم در حالی که وصفی ندارد و چگونه اسمی برای او بیاوریم در حالی که اسمی برای او نمی‌گنجد.

او خداست و خدا هم نه؛ بلکه «اللّه» است و «اللّه» یا «هو» یا «هُ» تنها که باز هم همهٔ این‌ها اسم است و آن حقیقت در این‌ها پنهان است و قابل نمایش نیست. خدا عالم است و اگر گفته شود علم از او منشعب شده، او عالم نیست و در علم منشعب شدهٔ خود نیز موجود است؛ ولی نه به صورت خلط و نه به صورت جدایی و مفارقت.

عقل، اول مخلوق اوست و خود او عقل نیست؛ اما نمی‌توان فکر کرد و دید و اندیشید که چیست؟ وقتی که عقل را آفرید، خود با عقل بود؛ ولی نه به‌گونه‌ای که با آن ممزوج یا مخلوط باشد و نه آن‌گونه که از او جدا باشد.

تمامی اسما و صفات دیگر نیز همین حکایت را دارد. خداوند بعد از اسما، اعیان ثابته را خلق کرد و باز در انشعابی دیگر و در انفجاری نو و ظهوری دوباره به اعیان ثابته آمد و با اعیان ثابته بود اما نه به ممازجت و نه به مفارقت. بعد از اعیان ثابته با عقول مجرده و سپس با مجردات بود و همین‌طور بود تا بود … تا این‌که ناسوت و عوالم تو در توی آن را پدید آورد و همین‌طور عوالم تو در تو را به هم ریخت تا عالم خیال و توهم ایجاد شد و هم‌چنان سیر آفرینش این عوالم را ادامه داد و هر کدام در خود عالمی را پنهان نمود و هر بطنی را بطنی داد تا آن‌که هر عالم هفتاد بطن و هر بطن نیز هفتاد بطن و شاید بیش‌تر را دارا شد. در همهٔ این عوالم به هم پیچیده خدا هست اما نه به ممازجت و نه به مفارقت و با این وجود، خدا را نمی‌شود یافت.

اگر از اسما به عالم وهم و خیال بیاییم یا از عالم خیال و وهم به عوالم اسمایی برویم، خدا را در تمامی عوالم، هم می‌یابیم و هم نمی‌یابیم؛ چرا که «داخل فی کل مکان وخارج عن کل شی‌ء» (کافی، ج ۱، ص ۱۰۴) هماره وصف اوست و از آن وجود خدا که خدا گفتن به او هم نشاید، نمی‌توان حرف زد و سخنی گفت و عقول را نشاید که به آن قله پر ساید؛ چون عقل، مخلوق حق است و هر اندازه رشد کند به «اول ما خلق اللّه» می‌رسد نه به خود آن، که اسم و رسمی ندارد. اگر از «رزق» بالا رویم به «رزاق» می‌رسیم که اسمی از اسمای الهی است و واسطهٔ ما و آن‌که اسم و رسمی ندارد می‌شود؛ چرا که هر آن‌چه فکر شما به آن برسد مخلوق شماست و به سوی شما باز می‌گردد (توحید شیخ صدوق، ص ۵۹)، او بی‌نشان است و نمی‌توانید با عقول خود او را دریابید. باید به باطن و به دل مراجعه نمود.

مطالب مرتبط