با خدا بودن، آن است که دل به جایی نرود و در جایی نیفتد و جایی او را مشغول ندارد و به جایی نماند و تنها خدا را خواهد و بشنود و دیگر هیچ. همیشه در نماز باشد و در نماز نیز به نماز ایستد و نماز وی یاد حق باشد و دل، هوس غیر را به خود راه ندهد، تنهای تنها بماند و در این تنهایی جمعیتی با خود داشته باشد و آن جمعیت، تنها حقتعالی باشد.
این دل، زمینی است که به اسم خدا خواستن، خار و گل در خود میپروراند؛ چشمهای است که آب شور و شیرین از آن میجوشد و دریایی است که هر نوع آبی را در خود جای میدهد.
همین دل است که شمر، ابنملجم، شدّاد و نمرود میشود و هزاران هزار و بیش از اینها از اینگونه افراد را به بار میآورد.
دل آدمی است که این همه گل و خشت مختلف میزند و آب را در آتش میکشد، باد را در خاک مینهد و خاک را در خاشاک میریزد. همانطور که اثر تمکین نفس و مهار دل میتواند قلههای بلند ایثار و گذشت را ظاهر سازد و گامهای بلند عشق و ارادت را هموار نماید، میتواند آدمی را به انفعال و از خودباختگی همهٔ زمینههای فروریزی گرفتار سازد و تحقق هر یک از دو برخورد و موقعیت فردی، مقدمات گسترده و فراوانی را میطلبد که بررسی هر یک از آن، نیازمند تلاشی گسترده است. جنگهای مختلف و فراوان بنیآدم در مدتی کوتاه، ماهیتی واحد دارد و آن، همان دفاع از حق و حقیقت مطلق است؛ هرچند باز همین دل است که حقتعالی و آیینهٔ او میشود، صورت و سیرت حقتعالی و حق در حق میشود و دلهای بس پاک و والایی چون حضرات اولیای الهی را به بار میآورد که دم زدن از آنان محتاج دم است؛ وگرنه بیادبی است.