جلسه ی شماره دو: بیان مقدمه توسط قیصری

بیان مقدمه توسط قیصری

شارح فصوص، جناب قیصری قبل از ورود به متن کتاب، مقدمهٔ کوتاه خود را به عنوان برائت استهلال و همین‌طور تکریمی از استاد خود، کاشانی و محی الدین بیان می‌کند. این مقدمه، اشاره به بعضی از اصول و قواعد عرفان دارد.

چیستی اعیان ثابتة

اعیان ثابته، همان تعینات قبل از خلقت و در مرتبهٔ ظهور احدیت است؛ و اعتقاد ما این است که ظهورات حق از عدم به وجود نیامده و این‌طور نیست که پدیده‌ها و ظهورات خداوند قبل از عالم دنیا و ناسوت، معدوم و در سرزمین عدم بوده باشند؛ بلکه قبل از دنیا، تعینات علمی و ظهورات نوری و ربوبی بوده‌اند. همان‌طور که لسان قرآن هم هست که: «هل اتی علی الانسان حینٌ من الدهر لم یکن شیئا مذکورا» می‌فرماید که انسان شی مذکوری نبوده است، اما نه این‌که شیی‌ای نبوده یعنی «لم یکن شیئا» بلکه می‌فرماید: «لم یکن شیئا مذکورا» یعنی؛ شی‌ء خارجی نبوده و تعین علمی نوری بوده است. بنابراین ما «من العلم الی العین» یعنی ما از وجودات علمی نوری ربوبی، به ظهورات خارجی تحقق پیدا کردیم که این مظاهر خارجی، مظاهر اسماء و صفات الهی می‌شوند؛ حق‌تعالی ابتدا در مرتبهٔ احدیت، و سپس در مرتبهٔ واحدیتِ اسماء و صفات تعین می‌یابد. مظاهر اسماء و صفات همان ظهورات خلقی می‌شوند که در این‌جا از آن به اعیان ثابتة تعبیر می‌شود. این در حالی است که متکلم می‌گوید، ما معدوم بودیم و یکی بود و یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود و بعد کم‌کم ما و ظهورات خلقی پیدا شدیم. این نوع حرف‌های عامیانه و آن‌طور هم که فلاسفه می‌فرمایند که ماهیت و وجود مجعول است را قبول نداریم؛ چراکه وجود، متعلق جعل قرار نمی‌گیرد، بلکه جعل برای شی‌ء است که هویت ندارد در حالی‌که ظهوراتِ ربوبی حق‌تعالی، عینِ هویت وجودی هستند؛ پس جعل و به عبارتی ساده‌تر وصله‌پینه و غیری در مخلوقات و ظهورات حق‌تعالی نیست؛ بنابراین همان‌طور که تمام اسماء و صفات حق، ازلی، ابدی و سرمدی است، ظهوراتش نیز ازلی، ابدی و سرمدی است اما به وصف ظهور.

تمجید از محی الدین و نسبت نابجای خاتم ولایت به ایشان

شارح در مقدمه به تمجید از محی الدین، لقب خاتم ولایت را به ایشان نسبت می‌دهد. یکی از سخنان بی‌اساس و از مشکلات عرفان و کتاب‌های عرفانی و به تبع آن کتاب‌های اهل اسلام، تعریفات و القاب خالی از حقیقت و افراطی است که همیشه بر یک‌دیگر و هم‌چنین سلاطین و علماء می‌دهند؛ این‌ها سخنانی بی‌ربط و بی‌اساس است که از سر تملّق یا انفعال سر می‌زند؛ چه القابی که خودشان و یا دیگران با قصد یا بی‌قصد قربت بر اینان می‌دهند. این‌ها گمراهی است و هرکس باید حد و مرتبهٔ خود را بفهمد تا دچار خودشیفتگی و خودبرتربینی‌های بی‌اساس و خالی از واقعیت نشود. البته محی الدین نیز به‌طور مفصل در کتاب خود عنوان می‌کند که: «من در خواب دیدم دیواری از خشت‌های طلا و نقره برای همهٔ انبیاء و اولیاء بالا می‌بردند و یک خشت از آن باقی ماند که من پرسیدم این خشت از آنِ کیست؟ پاسخ داده شد: از آنِ توست و بدین‌سان من خاتم ولایت گشتم». ما درجای خود مفصل بحث خواهیم کرد که این نوع سخن‌ها و خواب‌ها اساس و اعتباری ندارد. در چاپ جدید کتاب‌های شرح فصوص توجیه شده که محی الدین ولایت مقتده را به خود نسبت می‌دهد نه مطلقه را؛ در حالی‌که در حقیقت محی الدین ولایت مطلقه را به خود نسبت می‌دهد نه مقیده را. این توجیه‌های کتاب‌های جدید «تفسیر بما لایرضی به صاحبه» است و اساس ندارد. به‌هرحال؛ از درستی و حقیقت مطالب این کتاب‌های جدید بیشتر باید در هراس بود، چراکه نویسندگان قدیمی از سر خلوت و فکر و فهم عمیق، سخن می‌گفتند ولی کتاب‌هایی که در عصر جدید و این دوران کثرت، چاپ می‌شوند، تشخیص حقیقی و غیرحقیقی بودن سخنان آن مشکل است و ممکن است بعضی از مطالب آن هیچ اساس درست و صحیحی نداشته باشد.

ما در این درس (که دوازده سال به طول انجامید) به دنبال تصحیح عرفان‌های آلوده به جهل و پیرایه و حرف‌های من‌درآوردی، غیرحقیقی و بی‌اساس هستیم و هم‌چنین کتاب‌های عرفانی نیز که دارای ادعاهای بی‌دلیل و دور از واقعیت فراوانی است را به توفیق حق پیرایه‌زدایی نماییم.

هذا کتاب شرح فصوص القیصری

«بسم الله الرحمن الرحیم الحمد لله الذی عین الأعیان بفیضه الأقدس الأقدم وقدرها بعلمه فی غیب ذاته».

در این‌جا مقدمه به‌خاطر برائت استهلالی کمی سنگین است و در آینده آن را به‌طور عمیق دنبال می‌کند.

«حمد» اظهار صفات جمال و جلال حق است، به قول صاحب کتاب مطوّل، فرق بین شکر و حمد این است که شکر در مقابل نعمت است، ولی حمد بدون این‌که در مقابل نعمت باشد، اظهار جمیل و جمال است. در «الحمد لله» به بیان ما الف و لام «الحمد» جزء کلمه است. یعنی؛ تمام حمد «لله» است و «الله» هم اجمل، اکمل و اجمع الاسماء است؛ به‌طوری‌که تمام الحمد از برای تمام الحق است و تمام الحق همان «لله رب العالمین» است. غیر حق کسی و غیری نیست که مقدار دیگری از حمد برای آن باشد. «الحمد لله» یعنی؛ تمام الحمد، لمقام الحق. «الذی»؛ خدایی که «عین الأعیان بفیضه الأقدس» یعنی؛ ظَهَرَ و اظهَرَ الاعیان. اعیان؛ ظهورات علمی، نوری و ربوبی‌اند که همان ظهورات خلقی یعنی مظاهر اسماء و صفات حق هستند.

فیض دائم حق تعالی

فیض از اوصاف دایمه است. «بفیضه» یعنی؛ بفیضه الدائم. چون فیض، فَیاض و جواد، صفت انقطاعی ندارند. در واقع غیر حق‌تعالی کسی به‌طور وجودی، فَیاض و جواد نیست و فیض در مورد غیر حق‌تعالی، بالحینیه و گاه‌به‌گاه است چراکه غیر حق گاهی بخشش و جود دارد و گاه ندارد. ولی حق‌تعالی «دائم الفیض علی البریه» است. وقتی می‌گویم «یا باسط الیدین بالعطیه، یا صاحب المواهب السنیه…» سنیه به معنای سال به سال نیست، بلکه منظور موهبت‌های دهری و ازلی وجودِ حضرت حق است که در ذات حق به‌طور ازلی و سرمدی بوده است.

فیض اقدس و مقدّس

«بفیضه الأقدس»؛ فیض اقدس در مقابل فیض مقدّس است؛ چراکه فیض اقدس مرتبهٔ احدیت یعنی همان تعین اول و مرتبهٔ ظهور عینی حق‌تعالی است؛ اما فیض مقدّس مرتبهٔ واحدیت است. وقتی گفته می‌شود: «عینَ الأعیان» به این بیان است که جعل و خلقی در کار نیست و «عین الأعیان» یعنی؛ «أظهر العاین». پس فیض اقدس، مرتبهٔ تعین احدیت است، ولی فیض مقدّس مرتبهٔ تجلّی و تعینِ واحدیت است. «الأقدم» یعنی؛ فیض اقدس، اقدمِ از فیض مقدّس است؛ چراکه مرتبهٔ احدیت از مرتبهٔ واحدیت، اقدم است. «وقدرها» یعنی؛ حق‌تعالی آن اعیان را تقدیر می‌کند؛ «بعلمه فی غیب ذاته»: در مرتبهٔ تعین احدیت نه در مرتبه و تجلّی واحدیت. چراکه ظرف ظهور و تجلی اعیان در مرتبهٔ احدیت هنوز مطرح نیست و در این مرتبه، تقدیر اعیان مطرح است.

«وتمم ولطف برش نور التجلی علیها» وقتی حق‌تعالی در مرتبهٔ احدیت اعیان را تقدیر نمود، سپس «وتمم» یعنی در مرتبهٔ واحدیت آن را به ظهور می‌رساند که در این‌جا مرتبهٔ ظهور است و تتمیم همان اظهار است، تمیم در مقابل نقص نیست، بلکه در این‌جا تتمیم به معنی اظهار و در مقابل تقدیر است. تقدیر در مرتبهٔ علمِ احدی حق و تتمیم (اظهار) در مرتبهٔ ظهور واحدی است.«برش نور التجلی» یعنی «بظهور نور التجلی» و «علیها» یعنی؛ بر این اعیان.

اظهار و پدیدار شدن بعضی از اعیان ثابتة نشانِ نعمت و مرحمت حق

«وانعم وأظهرها»؛ خداوند منّان انعام و لطف نموده و اعیان را اظهار می‌نماید و به ظهور می‌رساند. همین‌که خلق و پدیده‌ای، موجود و ظاهر می‌شود و مخلوقی چه کافر و یا مؤمن به دنیا می‌آید؛ انعامی به او می‌شود و مورد لطف، رحمت و رأفت حق قرار گرفته است؛ چراکه خیلی از ظهورات در مرتبهٔ علم حق باقی مانده و پدیدار و خلق نشده‌اند و این‌که چه‌موقع ظاهر شوند، وقت و زمان آن در علم حق است و یا ممکن است اصلا به ظهور نرسند. این‌که آن تعینات ظاهر بشوند یا نشوند معلوم نیست؛ چون این‌گونه نیست که خداوند هرچه را در مرتبهٔ علم خود دارد، ظاهر بکند. بنابراین از این‌که خداوند به انسان و یا هر ظهور و پدیدهٔ دیگری توفیق داده و او را موجود و ظاهر می‌سازد، باید شکرگزار بود. خداوند «و انعم للخلق باظهار وجوده» پس انسان باید شکر این نعمت، رحمت و رأفت خداوند رحیم را به‌جا آورد و بسیار حمد و سپاس گوید که خدایا، من خلق شدم. این خلق و پدیدار شدن، لطف و مرحمتی از حق بوده که به ما نموده. ما خلق شده‌ایم ولی خیلی‌ها هنوز خلق نشده‌اند.

قرآن‌کریم می‌فرماید: «وَالسَّابِقُونَ السَّابِقُونَ أُولَئِک الْمُقَرَّبُونَ» این مسئله در مورد نزول ظهورات نیز صادق است و ظهوراتی که اوّلیت و اولویت مرتبه در ظهور دارند، قرب ربوبی‌شان در این سیر بیش‌تر است. در سیر صعودی نیز قرب برای کسی است که خاتمیت دارد. پس «وانعم وأظهرها»؛ خداوند از سر انعام و لطف، اعیان و تعینات ربوبی خود را اظهار نمود.

لزوم شناخت انسان به رب خویش

«بمفاتیح»؛ مفاتیح، همان ظهورات و اسماء و صفات حق هستند که خزائن جود و کرم حق می‌باشند. موجودات  همه مظاهر اسماء و صفات حق‌اند. در بحث اسماء حسنای الهی مفصل بیان شده که انسان باید خودش را بشناسد «من عرف نفسه فقد عرف ربّه»، بداند مظهر چه اسمی از اسماء حق تعالی است. به‌طور مثال؛ مظهر جمال است یا جمیل و یا قهّار یا رئوف؟. به یقین همهٔ موجودات از گل و گیاه گرفته تا مجردات، مظهر اسماء و صفات حق‌اند. بنابراین انسان با شناخت اسم ربی و ظهوری خود به شناخت خود پی می‌برد. چراکه انسان‌ها نیز همانند پدیده‌های خلقی دیگر ظهور مفاتیح الهی هستند.

«عن مکامن الغیوب»: حق‌تعالی اسماء و صفات خود یعنی باطن‌های غیبی خود را ظاهر نمود که باطن‌های غیبی او همان احدیت حق است که ظروف و جایگاهِ باطن اسماء الهی است. «ومقار العدم» : عدم در این‌جا، عدم به اصطلاح عرفان است و منظور همان ظهورات علمی در احدیت که قبل از ظهورات وجودی و خارجی در واحدیت است، می‌باشد.

اسماء و صفات الهی، همواره در کار

«مقار»: یعنی مقرّها به معنای مراتب و مواضع ظهور که همان اسماء و صفات هستند. در حقیقت یک موجود تا بخواهد ظاهر شود، مظهر اسماء متعدد می‌گردد و اسماء متعدد کار می‌کنند و ظهور و دولت می‌یابند تا موجودی ظاهر شود. این‌طور نیست که فقط ظهورات خلقی و ناسوتی یا ماورایی در ظهور و فعلیت یک موجود نقش داشته باشد، چراکه خود این‌ها هم مظاهر اسماء و صفات الهی اند و این‌طور نیست که :

 ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند  تا تو نانی بکف آری به غفلت نخوری

بلکه فعلیت و کارکرد اسماء و صفات حق در پدیداری موجودات نقش اولی، ابتدایی و به‌سزایی دارند. در حقیقت «کل یوم هو فی شأن» اسماء الهی همواره در کارند و فعلیت می‌یابند؛ گرچه ابر و باد و مه و ظهورات ناسوتی و فلکی نیز در کار هستند و در فعلیت موجودات و یک‌دیگر نقش دارند. اما این‌ها خود نیز با به کار بودن آنی، لحظه به‌لحظه و همیشگی اسماء الهی که مصداق آن «کل یوم هو فی شان» است تأثیر می‌یابند و در کارند.

عطاء حق به قدر قابلیت

«و وهب» : عطا، بخشش و موهبت حق‌تعالی «لکل منها ما قبل استعداده»، برای هریک از این اعیان چراکه «کل میسر لما خلق له» یعنی عطا و بخشش خداوند به‌قدر استعداد فردی و ظهوری هر موجود به آن موجود است و موهبت و بخشش حق‌تعالی از آن حد زیادتر یا کم‌تر نمی‌شود. حق‌تعالی نجّار نیست که برای درست کردن یک در درختی را بتراشد و در پسِ آن تفاله، خُرد و ریزه، آشغال و خاک ارّه داشته باشد. حق‌تعالی در خلق و ظهورِ عالم هستی هیچ دورریز و باقی‌مانده‌ای در فعل و کار عاشقانهٔ خود ندارد.

بنابراین؛ خداوند هرکسی را به‌قدر استعدادش عطا می‌کند و موهبت می‌دهد و جبر و زوری هم در کار نیست. چراکه مرتبه و ظرف فعلیت، در مرتبهٔ اراده و عمل است و جدا از ظرف استعداد است. اراده و عمل در ظهور استعداد نقش مهمی دارد. ممکن است خداوند به فردی استعداد صفا و کمالات زیادی را داده باشد ولی فرد در به فعلیت رساندن آن کوتاهی و سستی نماید. به‌طور غالب انسان‌ها از تمام استعداد خود نمی‌توانند به‌طور کامل بهره ببرند. حتی یک انسان موفق و کوشا هم ممکن است فقط ۵ درصد استعدادش را به کار گیرد و مابقی آن هدر رود. خداوند در افراد استعداد زیادی نهاده ولی انسان‌ها در به کارگیری و به فعلیت رساندن آن‌ها سستی و کاهلی و یا غفلت دارند. بهترین شاهد بر این‌که انسان واجد استعداد و توان بسیار بالایی است اما متاسفانه راحت‌طلبی و عافیت‌طلبی او را از آزاد ساختن این انرژی نهفته در باطن وی باز می‌دارد این است که برای نمونه، اگر فردی در حالت عادی بخواهد توان خود را بر روی یک بارفیکس نشان دهد زمان بسیار محدودی دوام می‌آورد و عافیت‌طلبی و تنبلی، او را وا می‌دارد که دست خود را به‌زودی رها کند، اما همین شخص اگر در موقعیت خطیری قرار گیرد برای مثال ماری سمی او را دنبال کند، وی برای نجات خود از همان بارفیکس مدّت‌های زیادی دوام می‌آورد و این نشان‌دهندهٔ انرژی بالایی است که در او بوده، اما عافیت‌طلبی مانع از بروز آن می‌شده است. به این نتیجه می‌رسیم که خداوند به ما استعدادهای نهفته و درونی بسیاری اعطا کرده، ولی خودمان در بروز آن کوتاهی و غفلت می‌کنیم؛ پس جبر و زوری در کار نیست. «وَأَنَّ اللَّهَ لَیسَ بِظَلاَّمٍ لِلْعَبِیدِ» خداوند به هیچ‌یک از ظهورات خود کم‌ترین ظلمی نکرده است.

وجودات علمی حق، تمام نشدنی

«فأکرم ، وأوجد منها» حال حق‌تعالی اظهار، ایجاد و لطف و اکرام کرده.«منها»، در این‌جا «من» تبعیض است؛ یعنی  اگر خداوند تا قیامت هم خلق کند این منها باقی است و این‌طور نیست که ما گمان کنیم که در فیض حق، به‌طور مثال کف‌گیر حق به کف دیگ می‌خورد؛ نه، بلکه حق تا قیامت هم که خلق کند، باز هم منها است؛ یعنی همهٔ خلق ظرف تبعیض است. «ما کان ممکنا»: علاوه بر آن تا جایی که ممکن بوده خداوند خلق و ظهور داشته و ظرف احکام و حکمت اقتضا کرده پس خلق ایجاد شده.

«واحکم لذاته باظهار ملابس أسمائه»، در این عبارت «لذاته» زاید است. «واحکم» : به این معنی است که ظهور حق‌تعالی حکمی است و تحکیم و قوّت دارد. این‌گونه نیست که خداوند برای خلقِ ظهورات خود چک‌نویس داشته باشد. چراکه ظرف اظهار حق، احکام و استحکام دارد و اصلاً چک‌نویس، سرمشق و پیشینه‌ای در کار خلقی خود ندارد. این‌که گاه در کتاب‌ها می‌نویسند و بعضی نیز می‌گویند که کتاب‌های انبیاء سابق، چک‌نویسی برای قرآن بوده است، صحیح نیست؛ چراکه نه آن کتاب‌های آسمانی چک‌نویس و یا پیشینه‌ای برای قرآن بوده‌اند و نه در ظهور عالم هستی و خلقت حق‌تعالی چک‌نویسی وجود دارد. چک‌نویس و چرک‌نویس برای جایی است که فاعل در تصوّر و تصدیق است، ولی خداوند در امر خلقتی و ظهوری خود محکم و حاکم است و دولت و حاکمیت ازلی و ذاتی بر فعل خود دارد. ظهورات، تعینات و خلقت او هرچه هست پاک‌نویس، اصلی و اولی است؛ به‌طوری که انبیاء و کتب آسمانی و هم قرآن‌کریم همه در ظرف ظهور و خلقت خود، اصلی، اولی، اَعلی و پاک‌نویس هستند.

اسماء و تعینات و مَظاهر، لباس هم‌دیگر

تعبیر «ملابس»، اشاره به (هنَّ لباس لکم و انتم لباسٌ لهُنَّ) دارد؛ یعنی ظهورات و تعینات حق، لباسِ اسماء و صفات الهی هستند و اسماء الهی نیز لباس تعینات حق هستند. اسماء الهی مظهراتند و تعینات و خلقیات حق مظاهر. پس تعینات و مخلوقات حق که مظاهرند، لباسند برای اسماء و صفات حق؛ و اسماء و صفات حق که مظهراتند، لباسند برای ظهورات حق. بدن جهت تعبیر «ملابس» می‌آورد.

وجود خداوند و ظهور مخلوقات، ازلی و ابدی است

«فی القدم»: ظرف و مرتبهٔ حدوثی وجود ندارد. به‌طوری که همیشه خدا بوده و ظهورات هم بوده‌اند. هیچ زمانی  نبوده که گفته شود: ما نبودیم و خدا تنها بوده. این حرف‌ها همه کلامی و عامیانه می‌باشد. «ودبرها بحکمته» : خداوند تمام ظهورات و تعینات را به حکمت خود تدبیر کرد.

خلق ظهورات بدون جای ایراد و سؤال

«فاتقن وأبرم» :خداوند تمام ظهورات را به اتقان و ابرام تدبیر کرد؛ یعنی خلل، نقص و ظلمی در کار او نیست به‌طوری که:«مَا تَرَی فِی خَلْقِ الرَّحْمَنِ مِنْ تَفَاوُتٍ» پس هیچ اشکال و ایرادی در عالم خلقت نیست. این که می‌فرمایند «لا یسئلُ عمّا یفعل» نه اینکه از خدا نمی‌توان سؤال کرد و اگر سؤال کرده شود گناه است، بلکه به این معناست که در خلقت و ظهور عالم هستی جایی برای سؤال و پرسش نیست؛ پس می‌توان سؤال کرد. چنان‌که خداوند نیز می‌فرماید:فَارْجِعِ الْبَصَرَ هَلْ تَرَی مِنْ فُطُورٍ که می‌فرماید اگر می‌توانی سؤال بکن و خداوند نمی‌گوید که سؤال نکن و حرام است. بلکه بیان حق این است که نمی‌توانید جای سؤالی پیدا کنید و من جای سؤالی، باقی نگذاشته‌ام. چراکه تدبیر همهٔ ظهورات با ابرام و اتقان است. اگر هم انسان در خلقت، ظهورات، عالم هستی مشکلی پیدا کرد و چون و چرا و سؤالی برایش ایجاد شد به‌طوری‌که بگوید:

 اگر دستم رسد بر چرخ گردون  از او پرسم که این چین است و آن چون

باید دانست که اشکال از خود انسان است و انسان است که بر اثر جهل و نادانی و غفلت و ناآگاهی چند و چون حقیقت عالم هستی و خلقت حق را نمی‌داند، وگرنه اگر حقیقت را بیابد و توان رؤیت باطن هستی و شهود اقتضای حق را بیابد، هیچ سؤالی برای وی باقی نخواهد ماند و از چون و چرا دست می‌کشد. انسان عاقل و عارف با رؤیت و شهود حقیقت خلقت هستی به مقتضای حکمت حق و استعداد هر مخلوقی پی می‌برد و چون و چرا و سوال و ابهامی برای وی نخواهد ماند و خواهد دانست که در ظرف استحقاق و عمل، جبر، زور و ظلمی در کار خلقت حق نیست.

تجلی حق بر خودش

«فسبحان الذی تجلی بذاته لذاته» : خداوند با ذات خود به ذاتش تجلّی کرد. به این معنا که غیری در کار نیست، چراکه تجلی ظهور حق است بر خودش که ثمرهٔ این تجلی و ظهور «فاظهر آدم»، ظهور آدم است و نه انسان و بشر، بلکه آدم ظاهر شد. منظور از این آدم، آدم ابوالبشر آخری یعنی حضرت آدم است.

خلقت حضرت آدم و انسان‌های(نسناس‌ها) قبل

«واستخلفه علی مظاهر أسمائه»: برای خلقت حضرت آدم تنها یک سند است و آن قرآن می‌باشد که خلقت حضرت آدم آخری را مطرح می‌کند و آدم‌هایی قبل از حضرت آدم نیز در دنیا بوده‌اند که ما در قبل به اسم نسناس‌ها از آن‌ها ذکر کرده‌ایم. عمر حضرت آدم تا عصر اسلام، چند هزار سال بیشتر نیست در حالی‌که اشیایی که اکنون در آثار باستانی ارایه می‌دهند مربوط به انسان‌هایی (نسناس‌ها) است که در میلیون‌ها سال پیش بوده‌اند. پس سند قرآن بر وجود حضرت آدم دلیل بر این نیست که در قبل آدم و عالمی نبوده است. بنابراین خدا آدم یعنی انسان را خلیفهٔ خویش و ظهور جمعی موجودات قرار داد.

عالَم، مَظاهر آدم

«المنعوتة بالعالم» : مظاهر اسماء الهی که همان عالَم هستی و تعینات حق است، که عالَم هستی مظهر آدم است و آدم خود، مظهر کامل حق است. پس عالم کبیر، انسان صغیر و ظهور آدم است و هرچه در عالم به‌صورت تفرّد و فردی است در آدم به‌صورت جمعی و جمعیت وجود دارد.

آدم؛ صاحب مقام جمع

«و أجمل فیه» ؛ اجمل یعنی خداوند گزینش کرد و همه ی موجودیت عالم را از خوبی و بدی در آدم قرار داد . وقتی گفته می شود (الانسان حیوان ناطق) درست است که انسان به واقع حیوان شاخ دار نیست اما حیوانی است که هزاران شاخ در بی شاخی دارد . بنابراین انسان می تواند در اوج صعود به مرتبه ای از کمالات و مقامات دست یابد تا به مقام اعلی علیین  و عالین رسد. هم چنین در اوج نزولی به مرتبه ای از دنو و دنانت رسد که «اضل سبیلا » شود و از مرتبه ی حیوانیت نیز پایین تر رود. پس انسان حیوان (لابشرط) است. اما حیوانات، حیوان (بشرط شی‌ء) هستند. چون حیوان جنس حیوانی دارد و بهایمی هم‌چون بقر، غنم و… است. اما انسان گاه بقر است و گاه غنَم و گاهی هم هر دو و یا جمعی از حیوانات و بهایم است. انسان قابلیت و توانایی استعداد هر مرتبه‌ای از نزول و صعود را به‌صورت جمعی دارا است. پس «وأجمل فیه» به این معنا نیست که هرچه خوبان همه دارند تو ای انسان، تنها داری. چون داشتن  خوبی به‌تنهایی کمال نیست. چراکه ملائکه در داشتن خوبی و کمالاتِ تنها، پیش‌تازِ همهٔ عالم هستی هستند. پس در معنای دقیق «وأجمل فیه» می‌توان گفت که هرچه خوبان و بدان همه دارند تنها تو ای انسان، داری. بنابراین انسان توانایی، استعداد و قابلیت هرگونه مرتبه‌ای را دارد، به‌طوری که در سیر نزول، توان رسیدن به پایین‌ترین مرتبه یعنی «اضلّ سبیلا» را خواهد داشت ولی اگر آدمی با اختیار خود قدرت گذر کردن از این مرتبهٔ دون و بَر شدن از آن را یابد و با قوی نمودن نفس خود و راه دادن آن در مسیر توحیدی و حقانی به مراتب صعودی و کمالات انسانی دست یابد، این نهایت کمال و اوج انسانیت وی خواهد بود. رسیدن به مرتبهٔ دون و حیوانیت، کمالی است در مرتبهٔ نزولی. ولی باید قدرت گذر از آن و رساندن به مراتب صعود را نیز دارا بود.

 آدم، ظهور خاتم

آدم تعدد دارد ولی خاتم ندارد؛ آدم و عالَم همه، ظهور خاتم است. آدم را با خاتم نمی‌توان مقایسه کرد؛ لذا حضرت رسول (ص) می‌فرماید: «أنا نبی و ادم بین الماء والطین» یعنی هنوز آدم خلق نشده بود که حضرت ختمی(ص) پیامبر بودند. پس او خاتم بود، درحالی که از آدم خبری نبود، پس خاتم متعدد نیست اما آدم متعدد هست؛ منتها سند برای آخرین آن‌ها وجود دارد. پس آن‌ها که می‌گویند قبل از آدم آخری، میمون و یا شمپانزه و غیره بوده، از ناعلاجی و جهل به حلق مفقوده ظرف حیات است؛ آدم دیگر بعدا نمی‌آید، هیچ کسی دیگر بعدش نمی‌آید.

«لا نبی بعدی»

این‌که آقا رسول‌الله فرموده: «لا نبی بعدی» از مغیبات ایشان است و بهترین دلیل بر این است که هیچ نبی و پیامبر تشریعی بعد از آن حضرت، تاکنون پیدا نشده است. البته پیامبران غیر تشریعی که دارای مراتب بلند و از اولیاء حق باشند می‌توانند ظهور یابند، ولی در مرتبهٔ تشریع هرکس ادعای خاتمیت و پیامبری کرد باید وی را تکذیب کرد.

ثبات نوع آدم

در زمان‌های آینده ظهور و خلقت آدم همانند حضرت آدم و از نوع خلقت وی است و نوع دیگر و متفاوت از آن نمی‌باشد.این‌گونه نیست که نوع انسان تغییر یابد و در خلق آینده متفاوت شود و امروزه صدها قرن از خلقت آدم گذشته و خلقت انسان‌ها به همان نوع اولی است و در آینده و صدها قرن دیگر نیز خلقت به همان نوع است و تغییر نمی‌یابد هرچند تحت شرایط محیطی، مکان، زمان و صدها علل دیگر کوچک و بزرگی، زیبایی و زشتی و تکامل یا رکود نوع انسانی وجود خواهد داشت.

«جمیع الحقایق وأبهم» : «أبهم» بیان اجمل است، یعنی آدم همهٔ حقایق و تمام اسماء و صفات حق را هم به‌صورت بسیط و به بسط دارد و هم به‌صورت پیچیده و به قبض دارد و تفرّد و کثرتی ندارد. دلیل این‌که خداوند به آدم استخلاف و مقام خلیفهٔ الهی و همهٔ اسماء و صفات حق را داده، این است که «لیکون صورة اسمه الجامع العزیز الأکرم» تا چهرهٔ کامل و صورت و ظهور اسم جامع حق یعنی اسم «اللّه» باشد؛ اسمی که ظهور جمعی اسماء حق‌تعالی است و عزیز است یعنی کثیر الوجود و تکراری در وجود او نیست و همچنین با کرامت است.

 انسان حقیقی، حامل اسرار حق

«وحامل أسرار العلیم الأعلم»: خداوند به انسان مقام انسان کامل و چهرهٔ کامل اسماء و صفات را داد تا وی حامل اسرار و رموز حق‌تعالی باشد. حال اگر آدم بخواهد شناخت حقیقی از خود داشته باشد و در این که انسان واقعی است یا نه، باید ببیند حامل چه سرّی از اسرار حق است. آدمی بشناسد که صاحب درونی پوک و خالی است و صاحب نقایص و آلودگی‌های درونی است یا دارای کمالات و فضایل باطنی. آن‌کس که به قول آقا امیر مؤمنان علیه‌السلام در نهج‌البلاغه « عجبت لابن آدم أوله نطفة وآخره جیفة وهو قائم بینهما وعاء للغائط ثم یتکبر» باشد، این آدم دیگر انسان واقعی نیست. فردی که پنجاه سال در دنیا می‌ماند و به‌طورمثال؛ دو کامیون خورده و سه کامیون تحویل داده، جز کارخانهٔ نجاست‌سازی وجود دیگری ندارد و دیگر انسان نیست. این آدم، تنها مگس‌ها، پشه‌ها و حیوانات از او تشکر قدردانی دارند. وجود وی تنها، کارخانه‌ای بوده برای خوراک حیوانات و کار دیگری نکرده است.

بنابراین انسان واقعی کسی است که حامل و دربردارندهٔ اسرار «العلیم الأعلم» یعنی علوم ربّانی و اسرار ملکوتی حق باشد؛ انسان اگر دید در هنگام مرگ دارای علم، ایمان و کمال است و با خود فضایل و اسرار ربوبی را از دنیا می‌برد، گوارای وجود وی باد!، اما اگر دید چیزی جز زر و مال و منال ندارد و موجودی وی تنها یک یا دو خانه یا ماشین اضافه است، این فرد حامل «وعاء للغائط» است و به این فرد نمی‌توان گفت انسان. انسان حقیقی آن است که حامل و دربردارندهٔ علم، کمال، معرفت و اسرار ربوبی باشد.

 خاتم، علت غایی و فاعلی آفرینش

خاتم برتر از آدم است، چراکه در واقع آدم، ظهور خاتم است و خاتم، علت غایی آفرینش است و قوّهٔ غایی علّت قوّهٔ فاعلی است. همان‌طور که در احادیث قدسی داریم: « ” لولاک یا محمد ما خلقت الأفلاک ولولا علی ما خلقتک ولولا فاطمة ما خلقتکما” » در اصل، خاتم علت غایی آفرینش است و علت غایی، علّت فاعلی نیز است؛ پس آدم متعدد است ولی خاتم متعدد نیست و خاتم برتر از آدم است. البته، محمدبن عبداللّه (صلی‌الله‌علیه‌واله) غیر از خاتم‌النّبیین است. محمدبن عبداللّه، ظرف ناسوتی و خلقت دنیوی و طینی است، ولی خاتم النّبیین، ظرف ربوبی و خلقت نوری است. چنان‌که علی‌بن‌ابی‌طالب (علیه‌السلام) در ظرف ناسوتی و طینی ولی امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) در ظرف ربوبی و نوری است و این دو ظرف و مرتبه از هم خیلی متفاوتند.

«فیدل به علیه» : اسرار حق، انسان را بر حضرت حق رهبری می‌کند. «فیعلم» در نتیجه، این انسان دیگر علم دارد و می‌داند و معرفت وی بر حق است.

 صاحب مقام ختمی؛ اسم اعظم مَظهری

«وصلی الله علی من هو الاسم الأعظم»: درود خدا بر آن کسی که اسم اعظم است. مراد از اسم اعظم، اسم اعظم مَظهری و همان خاتمیت است. اسم اعظم مظهری، ظهور ذات حق‌تعالی است. این‌که معصومین فرموده‌اند: «نحن الاسماءالحسنی» منظور اسمای مَظهری است. «وصلی الله علی من هو الاسم الأعظم»: یعنی درود اسم اعظم مُظهری که همان اسم جمعی «الله» است بر کسی‌که اسم اعظم مَظهری (صاحب مقام ختمی صلی‌الله‌علیه‌وآله ) است.

«هو الاسم الأعظم الناطق بلسان مرتبته انا سید ولد آدم »: اسم اعظم مَظهری که به لسان مرتبه‌اش فرمودند: من بزرگ تمام بنی آدم هستم؛ چه این آدم آخری یعنی حضرت آدم که سند برای آن داریم و چه غیر آن.

 خیر و خوبی امت به وجود صاحب مقام ختمی

«المبعوث بالرسالة إلی خیر الأمم»: قیصری در این عبارت به امت صاحب مقام ختمی اشاره دارد که در قرآن کریم از آنان به «کنْتُمْ خَیرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ» (آل عمران ۱۱۰) تعبیر شده است. این خیریت و بهتر بودن به خوب بودن امّت است و خیر بودن امت نیز در بیان حضرت امام صادق علیه‌السلام به وجود شریف و پربرکت حضرات ائمهٔ معصومین علیهم‌السلام است. قرآن‌کریم نیز رفع عذاب‌ها و برکت و خیر امت اسلامی را منوط به آن می‌داند که این امت گرد پیامبر جمع شده باشند و پیامبر را در میان خود داشته باشند چنان‌که می‌فرماید: «وَمَا کانَ اللَّهُ لِیعَذِّبَهُمْ وَأَنْتَ فِیهِمْ(انفال ۳۳) . بر این پایه، کسانی از امّت که به ایشان و اولیاء خدا ظلم کردند و هم‌چنین اشرار و اجانب و گروهی از امت که در برابر ظلم به اولیاء خدا سکوت کردند، در دستهٔ اخیار و خوبان امت نمی‌باشند و هیچ خیر و خوبی ندارند.

 صاحبان کمال و برگزیدگان حق؛ صحابهٔ مقام ختمی

« وعلی آله وأصحابه المصطفین من العرب والعجم» : میان آل و اصحاب تفاوت است. از آن‌جا که دانشمندی دینی در مقام دعاست و چنین فردی نمی‌تواند افراد پلیدی که صرف مصاحبت با پیامبر را داشتند دعا نماید باید گفت مراد از صحابه مصاحبت جنسی و جمعی نیست. ممکن است همان‌طور که خیلی نیز اتفاق می‌افتد، فردی خبیث نیز از صحابهٔ آن حضرت باشد. پس منظور از اصحاب مقام ختمی، آنهایی هستند که به اخلاق ایمانی و سیره و منش آن حضرت پایبندی صادقانه دارند و به عنوان پیرو آن حضرت شناخته می‌شوند چنان‌که قرآن کریم می‌فرماید: « فَمَنْ تَبِعَنِی فَإِنَّهُ مِنِّی» . بنابراین درود و رحمت برای اصحاب ولایی و قربی معنوی ایشان است نه غیر آن‌ها. «المصطفین من العرب والعجم»: اصحابی که برگزیده، صافی، مصطفی و منتخب حضرت حق هستند. مراد از عرب، اصحابی که قرب ظهوری و ولایی دارند یعنی اولیاء حق و صاحبان کمال و برگزیدگان حق و منظور از عجم، عموم مردم اعم از ترک، فارس، عرب و غیره است.

«الرافعین بأنوارهم أستار الظلم»: اولیاء حق و صاحبان کمال با ظهورات نوری‌اشان و کمالاتشان و هم‌چنین علم، عمل، کتاب و قلم و… حجاب‌های ظلمانی و پرده‌های ظلمت را برداشته‌اند.

«وعلی وارثیه من الأولیاء الکمل» : وارثین صاحب مقام ختمی یعنی کسانی‌که متخلّق به کمالات ایشان باشند، اگرچه او را ندیده باشند. «من الأولیاء الکمل»: مقصود از اولیاء کمل، قرباء و نزدیکان ولایی و معنوی آن حضرت یعنی  صاحبان قرب به حق و کاملان درگاه او است.

سالکان، بندگان آگاه و متعبّد نه غافلان رها

«السالکین للطریق الأمم المطلعین»: سالکان کسانی‌که اهل سلوکند و بندگی حق می‌کنند و غافل، آزاد، رها و بی قید و بند نیستند، به‌طوری‌که به میل و دلخواه خود کار نمی‌کنند؛ بلکه با اذن و دستور حق یا استاد ولایی و معنوی خود مسیر زندگی و امور روزمره خود را می‌گذرانند. سالک متعبد و متخلّق است و مأمور به دارد. سرخود و به دلخواه عملی را انجام نمی‌دهد. در مقابل سالک، غافل است؛ یعنی کسی‌که نماز و درس می‌خواند، روزه و عبادات خود را دارد ولی انجام آن‌ها به غفلت است. چراکه این فرد سرخود کار می‌کند و از استاد معنوی و ولایی دستور نمی‌گیرد. غفلت تا جایی است که ممکن است کسی مجتهد باشد، اما سرخود و از روی میل و هوس خود، کار کند؛ یعنی مجتهد غافل باشد. به همان بیانی که آقا نسبت به بشر حافی فرمودند که داستان آن چنین است : روزی امام از کوچه های بغداد می گذشت. از یک خانه ای صدای عربده و تار و تنبور بلند بود، می زدند و می رقصیدند و صدای پایکوبی می آمد. اتفاقا یک خادمه ای از منزل بیرون آمد در حالی که آشغالهایی همراهش بود و گویا می خواست بیرون بریزد. امام به او فرمود صاحب این خانه آزاد است یا بنده؟ سؤال عجیبی بود. گفت: از خانه به این مجللی این را نمی فهمی؟ این خانه «بشر» است، یکی از رجال، یکی از اشراف، یکی از اعیان، معلوم است که آزاد است. فرمود: بله، آزاد است، اگر بنده می بود که این سر و صداها از خانه اش بلند نبود. همان‌طور که بنده نمی‌تواند آزاد و رها باشد، سالک نیز نمی‌تواند غافل باشد. اگر وصف غفلت بر روی بنده‌ای باشد، دیگر نمی‌توان بر او اطلاق سالک کرد. غافل و سالک با هم در تضاد می‌باشند و هیچ‌گاه با هم جمع نمی‌گردند.

پس ممکن است عالمی صاحب کتاب و رساله، غافل باشد؛ چراکه او سالک نیست. سالک به‌دنبال اذن، دستور و تکلیف است. این‌که نتیجه و باقی امور چگونه می‌شود، به دست خداست و به ما ارتباطی ندارد. خدا خودش است و ملک خودش. پس واژهٔ سالکین واژهٔ خاص برای اهل سلوک است.

«للطریق الأمم» : أمَم (به فتح حمزه) یعنی نزدیک‌ترین راه و نزدیک‌ترین راه به خدا، صراط مستقیم است. برای مثال، نزدیک‌ترین خط به روی یک خط، آن خطی است که زاویه قائمه یعنی نود درجه را تشکیل دهد. پس راه مستقیم نزدیک‌ترین راه است، «المطلعین بالحق علی الاسرار والحکم» : مقصود از مطلعین، کسانی هستند که نظاره‌گر حق اند و توجه و چشم به حق‌تعالی دارند و نمی‌توانند به غیر حق نظر کنند و غیر حق نمی‌بینند. مطلعینی که صاحب سرّ و حامل و دارندهٔ اسرار و رموز و حکمت حق‌تعالی هستند. به بیان قرآن کریم: «رَبِّ هَبْ لِی حُکما وَأَلْحِقْنِی  بِالصَّالِحِینَ» اولیاء الهی و ربانی که به‌دنبال حکم و صاحب سرّند. صاحبان ولایت و اولیاء حق که درون دلشان رموز پنهانی و اسرار نهفته دارند.

«وبعد فیقول العبد الضعیف داود بن محمود بن محمد الرومی القیصری مولدا الساوی»: در این‌جا قیصری خود را معرفی می‌کند، که من داود پسر محمودبن‌محمد و اهل روم، شهرمان «قیصر» و از روستای «ساو» هستم.

 مؤمن و مُلک حق

نقص و عیبی که بین علماء وجود دارد این است که آنان را به شهرشان می‌شناسند، درحالی که در حقیقت مؤمن، بَلَد ندارد و به تعبیر مرحوم الهی قمشه‌ای بزرگ:

 زمین ملک من خدا شاه من  نداند جز این جان آگاه من

مؤمن ملکی ندارد. ملک مؤمن، ملک حق است. انسان مؤمن نباید ناسیونالیست، نژادگرا و ملی‌گرا باشد. این عقاید برای مؤمن به‌دور از کمال است.

«محتدا»: منظور از «محتدا» یعنی اصل من از ساو است ولی در ساو بزرگ نشدم.

«انجح‌الله مقاصده فی‌الدارین»: خداوند مقاصدش را به نتیجه و نهایت برساند. در واقع قیصری خود برای خود دعا می‌نماید و درست هم هست. چنان‌که قرآن نیز می‌فرماید: «شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ» (آل عمران ۱۸)، خداوند خود برای خویش شهادت می‌آورد. « فلما وفقنی الله تعالی وکشف علی أنوار أسراره» : که قیصری می‌گوید وقتی خدا به من توفیق داد و استاد لایقی پیدا کردم، بر من انوار و اسرار خود را گشود). «ورفع عن عین قلبی أکنة أستاره وأیدنی بالتأیید الربانی»: این بیانش اشاره دارد به « لَهُمْ قُلُوبٌ لاَ یفْقَهُونَ بِهَا ، یعنی خداوند قفل چشم دلم را برداشت و تاریکی‌های دلم را برطرف کرد و چشم دلم را باز نمود و مرا به تأییدات ربانی خود مؤید کرد.

 رؤیت و شهود حقایق

«باعلام رموزه والتوفیق الصمدانی»: خداوند به من عنایت کرد و دیدم چشمم باز شده و به رؤیت و شهود حقایق  دست یافته‌ام. باز شدن چشم، رؤیت و شهود واقعیتی است و کسانی‌که غافلند، شهودی ندارند و چیزی نمی‌بینند. انسان سالک وقتی از غفلت به‌دور می‌شود، دیدِ وی به‌صورت دیگری می‌شود و جهان‌بینی او دیدگاهی تازه می‌یابد. برای مثال، افراد عادی خانه‌ای که رنگ زده شده را آن‌طور نمی‌بینند که یک نقاش می‌بیند. نقاش وقتی به خانه نگاه می‌کند، دید وی جور دیگری است و نقص و معایب خانهٔ نقاشی شده را می‌بیند ولی افراد دیگر به همین خانه، صوری و ظاهری نگاه می‌کنند و عیب و هنر نقاشی آن را نمی‌بینند. همین‌طور نسبت به نجار و یا عالم و… دید آنان به در یا کتاب متفاوت از دید افراد عادی دیگر و ظاهرگرا است. نسبت به جهان‌بینی و دیدگاه انسان سالک نسبت به هستی و آفرینش حق‌تعالی نیز این‌گونه است و همان‌طور که شاعر نیز می‌گوید:

إلی خدمة مولانا الامام العلامة الکامل المکمل ، وحید دهره وفرید عصره فخر العارفین قرة عین ذات الموحدین ونور بصر المحققین کمال

 تو مو می‌بینی و من پیچش مو  تو ابرو و من اشارت‌های ابرو

دوری از غفلت و رؤیت و شهود از عنایات ربّانی و الطاف الهی است که خداوند به بعضی از افراد عطا می‌نماید. انسان آگاه متوجه می‌شود که دلش زنده است و درد و غم دارد و به‌دنبال حقایق و چیزهای دیگری غیر از امور دنیوی است. ولی انسان غافل به‌دنبال اسرار پنهانی و چیزی نیست.

«باعطاء کنوزه» : خداوند کنوز و گنجهایش را به من عطا کرد.

 عرفان، سینه به سینه

«وساقتنی الأقدار»: خداوند به من توفیق داد و مرا در حضور استادی لایق، به راه حق سوق داد. انسان نباید از ادراک این معنا دور باشد که عرفان سینه به سینه است و بی‌استاد نتوان راه به‌جایی برد و تنها با کتاب، کاغذ و قلم، عرفان حاصل نمی‌گردد.

مطالب مرتبط