اسما و صفات
اسمای الهی بیانگر ذاتِ متلبس به صفات هستند. مقام اسما، از آنجهت که ذات در آن لحاظ میشود، اشرف از صفات است. صفات الهی نیز از آنجهت که بیان خصوصیت میکنند، اشرف از ذات هستند. صفات لحاظ تعلقی دارند و متعلق به ذاتند، لحاظ ذات ندارند.
استفاده از اسما و صفات، برای اولیای الهی و انسانهای مبتدی متفاوت است. در انسانهای قوی و اولیای الهی، استفاده از اسما، بر صفات مقدّم میشود؛ در حالی که برای افراد مبتدی، استفاده از صفات بر اسما مقدّم میشود؛ چرا که ارتباط داشتن با اسما، شاقّ و سنگین است؛ ولی ارتباط باصفات، به جهت اینکه صفاتْ بیان خصوصیات است، روشنتر از اسما بوده و به آسانی قابل درک است.
اسم از ذات حکایت میکند و مقید به لفظ نیست. فعل حق، از جهت حاکی بودن، اسم است. گرچه فعل و اسم از حیث دلالت و عدم دلالت به زمان متفاوتند، ولی اگر اسم را حاکی دانسته و لحاظ حکایت را در اسم بودن معتبر بدانیم، فعل، صفت، مصدر، رابطه، متعلق، امور اعتباری، امور اضافی، امور مفهومی و هر آنچه که از چیزی حکایت میکند، اسم میباشد. اسم، اصل و حقیقت در حکایت است. اگر بهجای جمله «کلمه سه قسم است: اسم، فعل و حرف» بگوییم «کلمه، یک قسم است، و آن هم اسم است»، بیراه و بیجا نگفتهایم؛ زیرا هر چیزی که حکایت میکند، اسم است. در صورتی که حاکی لفظ نباشد، باز هم از آنجهت که حکایت میکند، اسم است.
بسیاری از متکلمین و فلاسفه بر سر این که آیا جائز است حقتعالی اسم و صفت داشته باشد؟، با هم اختلاف دارند.
دستهای خدا را بیاسم دانسته و داشتن صفت را برای او جایز میدانند. ایشان مدّعیاند: اسم، رابطهای است بین مفهوم و مصداق، و شناخت مصداق، زمینهای است برای نسبت دادن یک اسم بر آن مصداق. به نظر ایشان، شناختهای اعتباری ـ که انسان چیزی را از خودش برای حق اعتبار میکند ـ نمیتواند ما را به شناخت حقیقی برساند؛ همچنانکه با شناختهای سلبی ـ همانند اینکه میگویند: «خدا جوهر، عَرَض، مرکب و جسم نیست» ـ نمیتوان به شناخت رسید. ایشان نتیجه میگیرند که: چون شناخت حقتعالی ممکن نیست ؛ پس نسبت دادن اسم به او نیز ممکن نخواهد بود؛ از اینرو خدا را بیاسم میدانند.
برخی منکر صفات برای حقتعالی هستند. ایشان میگویند: «انطباقات متعدد بر یک ذات، بدون پذیرش ترادف در صفات، ممکن نیست و در صورت عدم مطابقت صفات با ذات، ذات نیز با آنها تطابق ندارد؛ از این رو، حقتعالی نمیتواند وصفی داشته باشد.
دستهای میگویند: خدا نه اسم دارد و نه صفت و دستهای نیز بر این باورند که خداوند، هم دارای اسما است و هم دارای صفات.
اینکه اسمگذاری نیازمند شناخت است، کلام درستی است. انسان اگر کسی یا چیزی را نشناسد، چگونه میتواند اسمی برای او انتخاب کند؟! امّا چه مقدار شناخت برای این کار لازم است؟ وقتی شما اسمی را برای نوزادتان که تازه به دنیا آمده است انتخاب میکنید، چه مقدار از او شناخت دارید؟ آیا در این یک هفته و یا ده روزی که به دنیا آمده است، بهغیر از اطلاعات اندک و جزئی ـ مانند اینکه بچه شماست و
(۳۹)
آدمیزاد است و…، ـ چیزی میدانید؟ آیا او سعادتمند میشود؟ شقی و بدبخت میگردد؟ دانشمند و عالم خواهد شد؟ اهل ایمان خواهد بود یا کافر؟ عاقل و فرهیخته میشود؟ آیا در انتخاب اسم فرزندتان، دانستن این همه اطلاعات را شرط میدانید؟
آری، در اسمگذاری، شناخت مسمّا لازم است؛ ولی کمترین مرتبه از شناختِ مسمّا، در اسمگذاری کفایت میکند. انسان همین که میداند حقتعالی موجود است، دارای کمال است، عالم و قادر است، میتواند اسمگذاری بکند. در نامگذاری فرزندتان نیز معلومات چندانی ندارید؛ ولی نام گذاری میکنید! در نامگذاری، نیازی به رسیدن به حقیقت ذات شیء نمیباشد؛ از اینرو، اسمگذاری برای حقتعالی چنان زحمتی ندارد. همین که دلیلی بر اثبات وجود، عالِم و قادر و… بودن او باشد، برای اسمگذاری کفایت میکند.
بنابر، لفظ، مفهوم، سلبی، ایجابی، نسبت، رابطه، اعتبارات، عناوین، اضافات، همه به دلیل حاکی بودنشان، اسم میباشند. برای اسم بودن، حاکی بودن کفایت میکند. ادّعای ناآشنابودن با حق، به صورت مطلق، از هیچکس پذیرفته نیست. این ادّعا از طرف هر کس که باشد، دروغی بیش نیست. صفات حقتعالی نیز از آن جهت که حاکی میباشند، اسم هستند. اگر کسی به دلیل نشناختن حقتعالی، او را بدون اسم میداند، بهناچار باید در داشتن صفاتْ نیز همین روند را در پیش بگیرد. اگر بر فرض، آنان بهخاطر خدانشناسی نمیتوانند برای حقتعالی اسمگذاری کنند، آیا خدا نیز خودش را نمیشناسد و نمیتواند برای خود اسم انتخاب کند؟
حقتعالی خودش را میشناسد. او برای خودش اسمایی را برگزیده است. حقتعالی برخی از اسمای خویش را به ما انسانها اعلام کرده است: «یا مُوسَی إِنِّی أَنَا اللَّهُ رَبُّ الْعَالَمِین»(۱)؛ «إِذْ قَالَ رَبُّک لِلْمَلاَئِکةِ إِنِّی خَالِقٌ بَشَرا مِنْ طِین»(۲)؛ «اللَّهُ الصَّمَدُ»(۳). حقتعالی خودش را میشناسد. او اسمای «اللّه»، «خالق»، «صمد» «مجید»، «رحیم»، «حمید»، «ذوالجلال و الاکرام» و … را برای خود برگزیده است.
اگر کسی در تسمیه، معرفت به کنه ذات را نیز شرط بداند، خداوند به ذات خود عارف است. او با معرفت کامل، اسما را بر خودش وضع کرده است و انسان میتواند به دنبال استفاده و بهرهگیری از اسما باشد؛ نه اینکه با مهملات ـ که در کتابها به چشم میخورد ـ عمرش را به تباهی بگذراند. آنجا که وقوع یک چیز مسلّم و قطعی است، بحث کردن از امکان یا عدمامکان آن، مهمل است. یک موجود میتواند، با مناطات متعدد، بدون هیچ مشکلی صفات متعدد داشته باشد. زید میتواند عالم، قادر، شاعر، شجاع، جمیل و … باشد.
اگر چیزی در پذیرش وصف، ملاک انطباق را داشته باشد، میتواند هزاران وصف را به خود بپذیرد. پذیرش وصف، فرع بر صحت انطباق است. ملاک انطباق و عدم انطباق، صدق و کذب است. اگر گزاره «انسان صندلی است» صادق نمیباشد، پس ملاک انطباق ندارد؛ وگرنه همین انسان میتواند شاعر، عالم و جمیل بوده و هزاران صفت دیگر را در خود داشته باشد. آیا اگر گفته شود: «فلانی عالم
۱- ای موسی! همانا من خدایتمامکمالم؛ پروردگار جهانیان. قصص / ۳۰٫
۲- آنگاه که پروردگارت به فرشتگان گفت من بشری را از گل خواهم آفرید. صاد / ۷۱٫
۳- اخلاص / ۲٫
(۴۰)
است» دیگر نمیشود گفت: همان آدم، شجاع نیز هست؟ جایز نبودن اسم یا وصف برای حقتعالی حرفهای بیاساسی است که مانع رشد و پیشرفت انسان شده است.
بنابراین، ما معتقدیم با هر نوع حکایت میتوان از حقتعالی دم زد. با حرف، اسم، فعل، وصف، اعتبار، سلب، ایجاب، مفهوم، اضافه،… میتوان از حق حکایت کرد. از اسمای عینیه حقیقیه تا اسمای اضافه محضه، همه اسم حق هستند.
انسان چگونه اسمای مناسب خویش را بیابد؟ و در چه موقعیتی از آن استفاده کند؟ نوع استفاده کردن از اسما، در آثار اسما مؤثر خواهد بود. بهتر است افراد مبتدی، از صفات شروع کنند، نه از اسما. همچنین بهتر است در اوایل به صفات جزئی حقتعالی بپردازند، نه صفات کلی. آنکس که هنوز در رزق و روزی و طعام خویش اعتقادی به حقتعالی ندارد و رزّاق خویش را نمیشناسد، چگونه میتواند به دنبال «یاحی یاقیوم» باشد؟ کسی که به دِه راهش نمیدهند، با چه رویی سراغ خانه کدخدا را میگیرد؟!
به عارفی میگویند: «خدا را چگونه یافتی؟» آن عارف در پاسخ میگوید: «خدا را اینگونه میشناسم که اگر آسمان پولاد گردد و زمین سرب، نه چیزی از آسمان ببارد و نه از زمین چیزی بروید، خداوند رزاق، روزی مرا میرساند».
حقتعالی بینهایت اسم دارد. او سفره را برای استفاده انسان گسترده است و در سفرهاش همه انواع اسم را در معرض استفاده قرار داده است. هر چه از حق حکایت میکند، اسم است؛ گرچه حرف و فعل و وصف و… باشد. انسان در این خوان گسترده، باید به دنبال خوراک مناسب خویش باشد، روش استفاده از اسم را بداند و اسمی را که گوارای وجود اوست، بیابد و از آن استفاده کند.
صفات حقتعالی و عینیت با ذات
«صفات حقتعالی عین ذات اوست». این بحث، از مباحث بسیار مهم و مشکل علم اسما است.
تحلیل علمی ِ تعدّد صفات در مخلوق خدا ـ که حیثی است ـ دشوار نمیباشد. زید میتواند شجاع، عالم، هنرمند و شاعر باشد. زید از آنحیث که شاعر است، عالم نیست و از آن حیث که شجاع است، شاعر نیست. زید صفات متعدّد را با حیثیات متفاوت میپذیرد؛ ولی حقتعالی اینگونه نیست. درست نیست بگوییم خداوند از جهت علمش، عالم است. از جهت قدرتش، قادر است و از جهت شنیدنش، سمیع است. حق را نمیتوان حیثی کرد؛ به عبارت دیگر: «حق حیث بردار نیست»: «وَلِلَّهِ الْمَشْرِقُ وَالْمَغْرِبُ فَأَینَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ وَاسِعٌ عَلِیم»(۱). وجه حق به جهت خاصی محدود نمیشود. تعدّد صفات در موجود ممکن، به جهت حیثیت پذیریاش ممکن است؛ ولی این مسئله در مورد حقتعالی ـ که حیث بردار نیست ـ مشکل است.
صفات متباین بدون داشتن حیثیت، چگونه در یک ذات قرار میگیرند؟ اشاعره، معتزله، متکلمین و فلاسفه، هریک آرای مختلفی در این زمینه دارند. اشاعره به قدمای ثمانیه معتقدند. هفت صفتِ «سمیع، بصیر، علیم، قادر، حی، مرید و متکلم» را همراه با ذات، هشت قدیم میدانند. اشاعره صفات هفتگانه را عین ذات نمیدانند؛ بلکه آنها را زاید بر ذات و لازمه ذات میدانند. ایشان خواه ناخواه با داشتن این ایده، «هشتخدایی» را رقم زدهاند. هشتخدایی، شرک و کفر و کثرت است، نه توحید. آیا به نظر
۱- و مشرق و مغرب از آنِ خداست؛ پس به هر سو که روی کنید، آنجا روی به خداست. آری خدا گشایشگر داناست. بقرة / ۱۱۵٫
(۴۱)
اشاعره ذاتْ، واجد صفات هفتگانه است؟ یا فاقد آنهاست؟ وقتی میگویند: لازمه ذات است، یعنی ذاتْ فاقد آن صفات است؛ به عبارت دیگر ذاتْ واجدِ صفات نیست؛ بلکه صفات، لازمه ذات میباشند.
کرامیه ـ که طائفه بزرگی از متکلمین اهل تسنّناند(۱) ـ نظر سخیفتری دارند. ایشان از آن جهت که صفات خدا را قدیم نمیدانند، مشکل هشتخدایی و شرک را ندارند؛ ولی سخافت کلامشان در این است، که صفات حق را حادث به حدوث ذاتی میدانند. ایشان با این عقیده، ذات خدا را قدیم، ولی صفات او را حادث میپندارند؛ غافل از اینکه ذاتِ خالی از صفات، نمیتواند ذات بشود. صفات حادث نیز ممکنات است، نه واجب.
معتزله هیچیک از دو رأی یاد شده را نمیپذیرند. به نظر معتزله، حقتعالی یک ذات است و بدون اینکه صفاتی در کار باشد، ذات با نیابت از صفات، کارها را انجام میدهد. ذاتی که عالِم نیست، ولی کار علم را انجام میدهد؛ قادر نیست، ولی کار قدرت را انجام میدهد! حکیم نیست، اما کار حکمت را میکند. ذاتی که صفات را در خود ندارد، به جای صفات کار میکند. در واقع، آنان فاقد شیء را معطی شیء میدانند. کسی که علم ندارد، چگونه کار علمی میکند؟! کسی که قدرت ندارد، چگونه کار قدرتی انجام میدهد؟ جای تعجب و تأسف است! مسلمین با این شناخت و معرفت، دست به سوی آسمان بلند میکنند و میخواهند با این خدایان هشتگانه و یا خدای فاقد صفات، ارتباط پیدا کنند.
ما همواره انسان را پیش از هر چیزی، به معرفت و شناخت سفارش میکنیم و ارزش عمل را به قدر شناخت و معرفت میدانیم. کسی که خدا را نمیشناسد، به چه چیزی عمل کند؟! و بدون شناخت و معرفت، چگونه به سوی او حرکت کند؟
دستهای، صفات حقتعالی را به امور سلبی برمیگردانند. به نظر ایشان قضیه «خدا عالم است» یعنی «او جاهل نیست»، و «خدا قادر است» یعنی «او عاجز نیست». مطابق این رأی، همه صفات حق، با امور سلبی معنا میشود. به راستی صاحبان این نظر، چه هدفی دارند و این قول چه خاصیتی دارد؟ آیا این نظریه، زمینهسازی برای فرار از پاسخ دان به این سؤال نیست؟: «چگونه صفات، عین ذات میباشند»!؟ با پذیرش این ایده، دیگر از چگونگی «عینیت ذات و صفات» بحث نمیشود و به جای حل مسئله، صورت مسئله را پاک میکنند. طبق این نظر، همه صفات ثبوتی حقتعالی، به صفات سلبی برمیگردد. با این رأی، در عمل صفات نفی میشوند؛ چراکه همه صفات، با نفی وسلب معنا میشوند. ایشان معنای لازمی صفات را به جای معنای مطابقی میگذارند. ایشان قائل نیستند که «خدا عالم است»، «قادر است» و «حی است»؛ بلکه اعتقادشان به این است که «خداوند جاهل نیست»، «عاجز نیست» و «میت نیست».
ادب، لغت، عرف و وجدان، مخالف این تفکر است. کدامین فرهنگ لغت و چه ادبیاتی، «علم» را به معنی «عدم جهل» معنا میکند؟! چرا باید «قدرت» به معنی «عدم عجز» باشد؟! «قدرت» به معنای «اقتدار و توانمندی» است و «عدم عجز»، معنای لازمی «قدرت» است.
افرادی که صفات ثبوتی را به صفات نفیی برمیگردانند، در واقع خواسته یا ناخواسته، صفات را انکار
۱- پیروان ابی عبدالله محمد بن کرام.
(۴۲)
میکنند.
قادر بودنِ حقتعالی به معنای توانا بودن و اقتدار داشتن اوست. همچنین عالم بودن او، به معنای انکشاف و بصیرت اوست. معنای مطابقی صفات، نفیی و سلبی نیست. نفی و سلبْ چیزی است که ذهن، آنها را انتزاع میکند.
برگرداندن معنای یکاسم به اسم دیگر نیز، یکی از مشکلات در باب اسما است. درست نیست که معانی ثبوتی به معانی سلبی برگردانده شود. همچنان که صحیح نیست معنای یک اسم به معنای اسم دیگر برگردانده شود. هر اسمی معنایی دارد. برگرداندن معانی صفات ثبوتی به صفات سلبی، نفی کردن صفات است.
«هست» هیچجا به معنای «نیست» نمیباشد؛ اما چرا عدهای هستها را نیست معنا میکنند؟! در پاسخ باید گفت: این، بهانهای است برای خلاصییافتن از بحث چگونگی جمع شدن صفات با ذات حقتعالی. ایندسته برای حل مشکل، کاری نمیکنند و تنها به پاک کردن صورت مسئله اکتفا میکنند. گریز از مشکل، مشکل را حل نمیکند. اگر صفاتی را برای حقتعالی میپذیرید، چرا با سلب و نفی معنامیکنید؟!
رأی دیگری ـ که رد پای شیعه نیز کم و بیش در آن دیده میشود ـ این است که: «حقتعالی دارای صفات است و این صفات، همگی معنای واحد دارند.» صاحبان این قول، همه اسما را در مصداق و مفهوم، به یکدیگر برمیگردانند. ایشان عالِم را به معنای قادر، قادر را به معنای عالم، حمید را به معنای مجید، مجید را به معنای حمید، حکیم را به معنای علیم و علیم را به معنای حکیم و همه اسما را به معنای همدیگر میگیرند.
در میان علمای علم اصول، صاحب کفایه این قول را از صاحب فصول نقل میکند و به آن خدشه وارد میکند. ایشان به این معنا اشاره میکند که: درست است که حق از نظر مصداقْ واحد است، امّا چگونه این معانی و مفاهیم، از معنای لغوی به معنای واحد نقل شده است؟ نقل، موجب مهمل گشتن الفاظ و مفاهیم میشود. مفاهیم، همچون ماهیات، مثار کثرتند. محال است دو مفهوم، یک معنا داشته باشند.
آخوند خراسانی این نظریه را موجب مهمل شدن الفاظ و مفاهیم قلمداد میکند. هر لغتی به معنای خودش وضع شده است؛ بر این اساس، ترادف در لغات نیز جایگاهی نخواهد داشت. کلمات «انسان» و «بشر» مترادف نمیباشند، تا کسی بگوید دو لفظ یک مفهوم دارد؛ بلکه دو مفهومند که یک مصداق دارند. مفهوم «ارض» غیر از مفهوم «سما» است و مفهوم «عالِم» غیر از مفهوم «قادر» است. معانی و مفاهیم در خدا و غیر خدا، از جهت معنی و مفهوم تفاوتی ندارند. اگر این رأی صحّت دارد، چرا حقتعالی را دارای هزار اسم میدانند؟! چرا نمیگویند او تنها یک اسم دارد؟!
معتقدین به این قول، حقتعالی را با کدامیک از اسما میخوانند؟ به چه دلیل و با کدام ترجیح، سراغ یک اسم میروند؟ با ترجیح بلامرجّح، چگونه کنار میآیند؟ خدا را با اسم «یاعالِم» میخوانند یا با اسم «یاقادر»؟ الفاظ و مفاهیم، سیستم خاصی دارد که در کافر و مسلمان، و در خدا و انسان، هیچ تفاوتی نمیکند.
چنین اندیشهای از نظر علمای لغت، عموم مردم و اندیشمندان، مردود است. کتابلغتِ حقتعالی با کتابلغت انسان تفاوتی ندارد. بیشک مصداق اسمای الهی، واحد است؛ ولی قائلین این نظریه، مفاهیم
(۴۳)
اسما را نیز واحد میدانند. کسی که علم را به معنای توان، و قدرت را به معنای اکتشاف میداند، چرا زمین را به معنای آسمان و آسمان را به معنای زمین نمیگیرد؟! آخوند خراسانی در بحث مشتق، صفات حق را، به نحو عینیت و اتحاد، عین ذات میداند. عینیت صفات حقتعالی با ذات او، نظر کاملاً درستی است که شیعه بدان معتقد است؛ ولی اتّحاد صفات با ذات، عبارت نادرستی است که بیاطلاعی آخوند را از کیفیت عینیت صفات با ذات، عیان میسازد. بهتر بود ایشان وارد این بحث نمیشدند. ایشان میگوید: «بَلْ بِنَحوٍ ِمنَ الاتّحادِ وَ الْعَینِیة»(۱)
مشکل اصلی در این بحث، چگونگی عینیت صفات با ذات است. شایسته نیست ایشان در جواب این سؤال بگوید: «به یک نحوی از عینیت و اتحاد، صفات با ذات عینیت پیدا میکنند». آخوند در کتاب کفایه ـ همانند بسیاری از مطالب دیگر این کتاب ـ با زرنگی تمام و کلیگویی، بدون اینکه مسئله را حل کند، از محل نزاع عبور میکند. ایشان به کیفیت اتحاد و عینیت در صفات و ذات، اشارهای نمیکند. کلمه اتحاد در این وادی، وصلهای نامناسب و ناجور است. منشأ شکلگیری اتحاد، ضعف است؛ ولی عینیت بهخاطر ضعف نیست. مردم بهخاطر ضعفشان با همدیگر متحد میشوند؛ تا شاید به کمک یکدیگر بتوانند کاری را به سرانجام برسانند. ایشان در بسیاری از موارد، پس از رسیدن به قوت، به اختلافات سابق خویش بازمیگردند. عبارت درست و علمی در این مورد «عینیت صفات با ذات» است، نه اتحاد. صاحب کفایه، عرف را از فهمیدن این مطلب قاصر میداند؛ امّا خود ایشان نیز مطلب خاصی در این زمینه بیان نکردهاند.
مسئله این است که عینیت صفات با ذات، چگونه است؟ بندگان خدا با چه تصوری، عینیت صفات و ذات را بپذیرند؟ اگر آن را به صورت علمی و صحیح نمیدانند، پس چگونه با خدای خویش در ارتباط باشند و او را بخوانند؟ آیا همه فرقههای مسلمین چشم و گوششان را ببندند و بدون آگاهی وتخصص، اسما و دعاها را لقلقه زبان کنند؟ آیا میتوان همیشه اینگونه زندگی کرد؟ آیا پیشرفت بدون تخصص و علمیت ممکن است؟
گرچه ثوابهای جزئی دعاها و ذکرهایی که خوانده میشود محفوظ است، ولی نفس انسان بدون آشنایی و اُنس تکان نمیخورد و به حرکت نمیافتد. تا زمانی که مسائل به صورت علمی حل و فصل نگردد، مشکلات به جای خود باقی است. مسلمین باید حقتعالی را بشناسند تا بتوانند از این طریق بر مشکلاتشان فائق گردند. زندگی ناآگاهانه و غیرعلمی، شایسته مسلمانان نیست. ایشان نباید همانند انسانی نابینا که دست بر در و دیوار میکشد، زندگی کنند تا شاید ناگهان دستش با کلید برق تماس پیدا کند و لامپی از لامپهای اتاق روشن شود؛ در حالی که خودش نیز از این روشنایی بهرهای نمیبرد. چشمبسته دعا خواندن و ناآگاهانه زندگی کردن، شیوه مسلمانی نیست. مسلمان باید با آگاهی کامل و با چشمِ باز، زندگی کند.
مسئله عینیت صفات و ذات در حقتعالی، مسئله بسیار مهم و علمی است. در این بحث، هزار اسم خدا همانند هزار کلاه بر سر یک نفر گذاشته میشود؛ به طوری که بیش از یک کلاه بر سر او نباشد. یک کلاه را میتوان تکهتکه کرد و بر سر هزار نفر گذاشت؛ اما گذاشتن هزار کلاه بر روی یک سر، معجزه است.
۱- آخوند خراسانی / کفایة الاصول / ۵۷٫
(۴۴)
تبیین این مطلب در مورد انسان دشوار نیست. وقتی میگوییم: زید عالم، شاعر، توانا و شجاع است، هریک از این صفات در زید وجود دارد؛ یعنی همان زید است که عالم است و همان زید است که شاعر است. ممکن است زید عالم باشد، ولی شاعر نباشد. صفات انسان با همدیگر تداعی ندارند؛ ولی صفات حقتعالی، گرچه از جهت مفهوم متفاوت است، ولی در مصداقْ عینیت و وحدت دارند. آنگاه که از ذات سخن میگوییم، همه صفات حقتعالی را در نظر میگیریم. صفت عالم با قادر، حکیم با علیم، حمید با مجید و همه صفات و ذات، به یک مصداق عینی اطلاق میشود. صفات مختلف و متبباین، با ذات عینیت دارند. «الاول و الاخر، الظاهر و الباطن، المقدّم و المؤخّر، الازلی و الابدی و السرمدی» همه عین ذات حقاند.
در تفسیر سوره توحید، میگویند: اگر سؤال شود«هُو»کیست؟ میگوییم:«اللَّه». اگر بگویند مراد از «اللَّه»چیست، میگوییم:«أَحَد». اگر بپرسند مرادتان از «أَحَد»چیست؟ میگوییم: «الصَّمَد». سؤال شود، مراد از «الصَّمَد»چیست؟ میگوییم: «لَمْ یلِدْ وَلَمْ یولَد». و باز اگر بگویند : «لَمْ یلِدْ وَلَمْ یولَد» کیست؟ در پاسخ میگوییم: «وَلَمْ یکنْ لَهُ کفُوا أَحَد» است؛ یعنی همه این صفات در«هُو» وجود دارد و با آن عینیت دارد.
سوره توحید، اسماللّه است. در قرآن سورهای همانند سوره توحید ـ که همهاش اسم باشد ـ وجود ندارد. سنگینترین سوره توحیدی، همین سوره است. «هو» یعنی «اللّه»، «اللّه» یعنی «احد»، «احد» یعنی «صمد»، «صمد» یعنی «لم یلد و لم یولد»، «لم یلد ولم یولد»یعنی «ولم یکن له کفوا احد». انسان با گفتن «قل هو» کل سوره را سیر میکند؛ وگرنه به شرک رسیده است. هنگامی که «یااوّل» میگوید، باید «یاآخر» نیز با «یااوّل» آمده باشد؛ وگرنه به شرک میرسد. با یادکردن هر اسمی، همه اسما یاد میشوند؛ وگرنه تجزیه در اسما رخ میدهد و به شرک میانجامد. انسان باید با خواندن یکاسم از اسمای حقتعالی، همه حقتعالی را طی کند. هیچیک از اسمای الهی از همدیگر جدا نیست. ارتباط داشتن با یک اسم، ارتباط با تمام اسماست، از ین رو، نزدیک شدن به حق، آسان نیست.
فیک یااعجوبة الکون غدا الفکرکلیلا | انت حیرت ذوی اللب و بلبلت العقولا |
کلما قدم فکری فیک شبرا فر میلا | ناکصا یخبط فی عمیاء لا تهدی السبیلا(۱) |
حقتعالی را به آسانی نمیتوان شناخت. گاه انسان به خیال خود، یک قدم به حق نزدیک شده است، غافل از اینکه فرسنگها از او دور میشود.
تصور علمی عینیت اسمای حقتعالی با ذات او، سنگین و دشوار است. آدمی با زیارت یک اسم، به زیارت همه اسما میرود. با یک نَفَس و در یک چشم بههمزدن، همه را میبیند. موضوعی که بسیاری از انسانها در تصور علمی آن به گِل نشستهاند، در مقام افتا و ارائه طریق و عمل، به کدامین راه و بیراهه کشانده خواهد شد؟
برخی از فقها در اقامه نماز، خواندن دعاها و اذکار، قصد اخبار را معتبر میدانند. ایشان در این امور،
۱- ابن ابی الحدید / شرح نهجالبلاغه / ج ۱۳ / ص ۵۱٫
(۴۵)
قصد انشایی را مشکلدار میدانند. امّا مشکل واقعی چیست؟ آیا مشکل اصلی، سنگینی و دشواری قصد انشا است؟ یا اینکه قصد انشایی، به صورت مطلق، برای همگان اشکال دارد؟ در پاسخ به این سؤالات، باید گفت: «نتوانستن» با «اشکالداشتن» متفاوت است. سوره مبارکه توحید برای همه انسانهاست. این سوره تنها برای رسول اکرم صلیاللهعلیهوآله نازل نشده است. حقتعالی در این سوره، همه انسانها را مورد خطاب قرار میدهد، نه پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله را: «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ». خداوند در این آیه، پیامبر صلیاللهعلیهوآله را از دیگران جدا نمیکند. آنحضرت را به قصد انشا، و دیگران را به قصد اخبار امر نمیکند. بلکه به همگان میفرماید: «بگو او اللهِ یکتاست». به راستی، انسانهای منصف چه قضاوتی خواهند کرد؟ ریشه این آراء و نظراتِ مشکلدار را در چه خواهند دید؟ عدهای از ابتدا منکر اسما و صفات شدهاند. برخی صفات را قبول داشته، اسما را انکار کردهاند. برخی نیز اسما را پذیرفته، منکر صفات شدهاند. برخی صفات را زائد بر ذات دانستهاند و برخی ذات را به نیابت از صفات، کارگشا میدانند. برخی اسما و صفات حق را به معنای سلبِ اوصاف مقابل گرفتهاند. آرای یاد شده، هیچ یک حقتعالی را با تمام اوصاف ترسیم نمیکند. انسان، بدون اینکه ترسیم درستی از حقتعالی داشته باشد، چگونه به دنبال او خواهد بود؟ پاسخ منصفانه این سؤال چیست؟ چرا ملتها، نحلهها و فرقههای زیادی از مسلمانان عالَم، در شناختن یگانه خدای هستی، به این آرای نادرست رسیدهاند؟
عینیت صفات با ذات، از مباحث بسیار سنگین علم اسما است و به آسانی در چنگ اذهان نمیافتد. برخورد امامان معصوم علیهمالسلام ـ که معلمان واقعی شیعهاند ـ با این موضوع، چگونه بوده است؟ امیرالمؤمنین علی علیهالسلام در فرصتی که پا بر روی رکاب اسب میگذارد، یک ختم قرآن میکند. آنحضرت با یک «بِ» از «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم» از همه قرآن خارج میشود.
انسان میتواند با درک صحیح از «عینیت صفات با ذات»، علیوار قرآن بخواند و احتیاجی به فرصت چندساعته برای خواندن دعای جوشن کبیر پیدا نکند؛ چرا که با خواندن یک اسم، همه اسما را خوانده است. به یکنَفَس میتوان از همه هستی عبور کرد؛ ولی هرکسی از عهده این کار برنمیآید. تصور، تصدیق و تحقق آن، هیچکدام آسان نمیباشد. کسی که به اندازه یک پا به رکاب گذاشتن، ختم قرآن میکند، اگر خود را قرآن ناطق بخواند، گزاف نگفته است: «هو العلی الاعلی».
واژه «من» علم حضوری انسان است. شما نیز با گفتن «من»، هستی خودتان را طی میکنید. آنحضرت نیز همانند شما باگفتن «من»، قرآن را ـ که در وجود اوست ـ طی میکند. سیر کردن مراحل تصوری، تصدیقی و تحققی این امر، برای همگان آسان نیست. خدا کند ادّعای دوستی با خدا، در حد ادّعا نباشد و انسان خدا را بشناسد و با او مأنوس شود و به او یقین داشته باشد. انسان به مرحلهای میرسد که «یقین» به خدمت انسان میآید؛ نه اینکه او به دنبال یقین باشد: «وَاعْبُدْ رَبَّک حَتَّی یأْتِیک الْیقِین»(۱). اگر انسان در این مراحل باشد، برای طی اسما و ختم قرآن، اندازه زمانی یک رکاب نیز زیاد است: « کلاَّ لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْیقِینِ ـ لَتَرَوُنَّ الْجَحِیم»(۲).
«یقین» به آسانی برای هر کسی رو نمیکند؛ از این رو، آمدنش را با ضمیر جمعی «یأتیکم» بیان نمیکند؛
۱- پروردگارت را عبادت کن تا اینکه یقین به سوی تو آید. حجر/ ۹۹٫
۲- اگر علمالیقین داشته باشید، بهطور یقین دوزخ را میبینید. تکاثر / ۵ – ۶٫
(۴۶)
بلکه با ضمیر مفرد «یأتیک» همراه میسازد.
او که میفرماید: «لو کشف الغطاء مازددت یقینا»(۱) همه مراحل تصور و تصدیق و تحقق را یکجا دارد و یقین، خود به سراغ او آمده است. چنین کسی آنقدر یقین دارد که اگر پردهها کنار برود، بر یقین او افزوده نمیشود.
گاه زن و شوهری در زیر یک سقف، به مدت بیست سال با هم زندگی کردهاند، ولی همدیگر را نمیشناسند. شناختن همدیگر، شرط رفاقت و انس است. اگر انسان حقتعالی را نشناسد، چه رفاقت و اُنسی را میتواند با او داشته باشد؟
آنکس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی!
دیوانه تو هر دو جان را چه کند؟
انسان باید در دنیا به مرتبهای از دوستی و انس با حق برسد که اگر ملائکه، بعد از مرگ از او بپرسند «من ربّک؟» به یاد رفیق، انیس و خدای خویش بیفتد و بهراحتی جوابشان را بدهد و ملائکه از جواب او لذت ببرند. میت به راحتی نمیتواند از تلقینی که به هنگام دفن برایش میخوانند، استفاده کرده و آن را از علم حصولی به علم حضوری تبدیل نماید و پاسخ ملائکه را بدهد. دوستی با حقتعالی، بدون شناخت او ممکن نیست.
کیفیت عینیت صفات حقتعالی با ذات او، از غامضترین مسائل اسما است. چگونه یک واحد به تمام معنا، با کثیر به تمام معنا عینیت پیدا میکند؟
جمع صفات با ذات و جمع صفات با صفات، به راحتی به چنگ اذهان نمیافتد. صفات متقابل و مختلف، به عینیت در حقتعالی موجود است. تنها ملاک و معیار در عینیت صفات با ذات، و عینیت صفات با صفات، تمامیتِ حقتعالی است. تام بودن حق، بدون عینیت صفات ممکن نمیباشد. وقتی گفته میشود: «حقتعالی عالِم است»، از آنجا که حق تمامیت دارد، مفهومش این نیست که «او قادر نیست». زیرا این مفهومگیری به نقص میانجامد؛ در حالی که حقتعالی تمامیت دارد. اگر از قضیه «او عالِم است»، مفهوم بگیریم که «او حکیم نیست»، مشعر به نقص است. اگر انسان حقتعالی را حیثی بخواند، بهخاطر تجزیه صفات، به شرک میرسد و اگر با مفهومگیری بخواند، به نقص میانجامد. راهی که نه به شرک در حق منتهی میشود و نه به نقص، همان عینیت است. عینیت، مساوی تمامیت است. هر یک از اسما بهخاطر تمامیت و عینیت، به معنای تمامالأسماء است.
مفاهیم اسما متفاوت است؛ ولی همه در یک مصداق به صورت عینیت جمعاند؛ از این رو، تکتک اسمای الهی با همه اسما، در مصداق مساوی هستند.
با گفتن «یارحمن» یا هر اسم دیگری از حقتعالی، تمام ذات او را ـ که صفاتش نیز با او عینیت دارند ـ میخوانیم. اگر هریک از اسمای حقتعالی با جمیع اسما، مساوی نباشد، با نقص در او مساوی خواهد بود؛ پس یک صفت از صفات الهی، به معنای تمامالحق است.
۱- ابن شهرآشوب / مناقب آل ابیطالب / ج ۱ / ص ۳۱۷٫
(۴۷)
همواره «الف و لام» در اسمای الهی، جزو کلمه است و تمامیت در اسم را میرساند و در حسابِ اسما و پیدا کردن کد، پلاک، اعداد و ارقام اسما، «الف و لام» منظور میگردد؛ گرچه اهل ادب آن را «الف و لامِ» زینت، جنس و… میشناسند. بنابراین «الْحَمْدُ لِلَّهِ» به معنی تمامالحمد است، نه جنسالحمد و نه جمیعالحمد که هر دو، بر کثرت دلالت میکنند.
ادراک حق و وصول به او، کاری بس مشکل است؛ چرا که مراد از «یااللّه» تمامالحق است؛ همانگونه که مراد از «یارحمن» نیز تمامالحق میباشد. خواندن یک صفت، همه ذات و صفات را با خود دارد؛ همانگونه که خواندن ذات، همه صفات را به عینیت در خود دارد؛ همچون «باء» بسماللّه که همه قرآن را در خود دارد، و نقطه «باء» بسماللّه همه «بسم اللّه» را در خود دارد و آن نقطه، علی علیهالسلام است. اگر کسی بتواند آن «نقطه زیر باء» را یا «باء بسماللّه» را بخواند، همه قرآن را خوانده است. همانند امیرالمؤمنین علیهالسلام که به یک دم و بازدم و به یک پا به رکاب شدن، ختم قرآن میکرد.
اگر میگوییم سوره توحید، سنگینترین سوره است، برای این است که هیچ سورهای را نمیتوان یافت که در سوره توحید نباشد. سوره توحید، شناسنامه حقتعالی است. هیچ سورهای ـ حتی سورههای بزرگ ـ نمیتوانند حقتعالی را همانند سوره توحید، معرّفی کنند. خواندن این سوره به قصد انشا، بسیار مشکل است. در صورت تمامالأسماء بودن هر اسم، جز قائل شدن به عینیت صفات و ذات، پذیرفتن نظر دیگری ممکن نیست؛ وگرنه حق با نقص همراه خواهد بود، و نقص درحق محال است.
براساس مباحث یاد شده، روشن شد که با تصور تمامیت در همه اسما، مشکلی در اثبات کردن «عینیت صفات با ذات» وجود ندارد؛ ولی اینبار بحث بر سر این است که غیریت را چگونه اثبات کنیم؟
اگر «رحمن» به نحو عینیت با همه صفات همراه است، چگونه بدون آنها تصور میشود؟ چگونه ذات را بدون صفات تصور کنیم؟ «رحمن»ی که جبّار نباشد، چگونه تصور میشود؟ «رحمن»ی که صفت جبار بودن را ندارد، حق نیست. «علیم»ی قدیر نباشد حق نیست؛ در این صورت که یک اسم در مصداق، با تمامالاسماء عینیت دارد، کسی که با علم و قصد، «یارحمن و لاجبار» بگوید، حق را تقطیع کرده است و از آن جهت که حق را جبار ندانسته است، او را به تجزیه و نقص کشانده است.
هر یک از اسما و اوصاف، «بما هو هو» تمام نمیباشند؛ بلکه با جمیعالأسما تمامیت پیدا میکنند. رحمن، بدون جبار بودن، اصلاً رحمن نیست، و جبار بدون رحیم بودن، بههیچوجه جبار نمیباشد. اسما، به مثابه زمینی تفکیکنشده و مشاعی میماند، که به هر جای آن دست بزنید ـ بهخاطر اینکه تفکیک نشده است ـ گویی به همه آن زمین دست نهادهاید. تصرف در تکهای از آن، تصرف در کل زمین محسوب میشود؛ زیرا یک واحد به تمامیت است که تقطیع نمیشود.
همچنین شایسته نیست عینیت صفات حق با ذات او را «عینیت واحد با کثیر» تعبیر کنیم. چیزی که قابل تقطیع نیست، کثرتی ندارد تا با واحد عینیت پیدا کند.
بنابراین، عینیت صفات با اسما هیچ مشکلی ندارد؛ بلکه آنچه که دارای اشکال است، غیریت و عینیت نداشتن صفات با ذات است. ذات حق را بدون صفات نمیتوان تصور کرد. اگر آنگونه تصور شود، او دیگر حق نیست. صفات بدون ذات، ذاتِ بدون صفات، و صفات بدون صفات، هیچکدام حق نیستند. گاه در علوم غریبه و استفاده از اسما، ذاکر خود را به شرک میاندازد و از اسمایی همانند «یاجبار»، به وصفی که تمامیت در آن قصد نمیشود، کسی را نابود میکند. اسما به وصف تمامیت،
(۴۸)
حکیم و علیم و همه اسما را با خود دارد؛ از این رو، وقتی «یاجبار» را به قصد تمامیت میخواند، صفاتِ «حکیم و علیم» جلوی «یاجبار» را میگیرند و به کسی آسیب نمیرسد؛ ولی گاه ذاکر، خود را به شرک میاندازد و «یاجبار» را به قصد «یاجبار بلاحکیم و لاعلیم» میخواند و خرابی به بار میآورد. این عمل همانند استغفاری است که بدون کلمه «ربّی» وارد شده است: «استغفراللّه و اتوب الیه».
برخی از افراد، گاهی با کارهای خبیثه از اسما استفاده میکنند، گاه بدون وضو و گاهی بدون طهارت و در مواردی حتی به حالت جنب، اسمی را به کار میگیرند که اگر طهارت داشته باشند، در آن کار موفق نمیشوند. ایشان با ذکر «یاجبار» که «بلاحکیم ولاعلیم» باشد، به شرک میافتند و کاری را که میخواهند، به سرانجام میرسانند.
کسی که از روی عمد و آگاهی مرتکب این گونه کارها شود، مشرک است. آدم عامیای است، که نمیداند نجاست موجب بطلان نماز اوست با نجاست به نماز میایستد، نمازش باطل نمیشود. حال اگر آن افراد، همانند این عامی از همهجا بیخبر باشند، مشرک نمیشوند؛ امّا آیا مردم و یا علما نمیدانند که صفاتِ خدا عین ذات اوست؟ ایشان دعاها و ذکرهای خویش را با چه تصوری به مرحله عمل در میآورند؟ صفات را عین ذات میدانند؛ ولی به آن عمل نمیکنند! در گفتارشان موجودات راظهور حقتعالی معرفی میکنند، ولی به دیده وجود به آنها مینگرند، نه ظهور!!
وقتی دعای شریف جوشن کبیر را میخوانند، یک به یک و جداگانه به هریک از اسما نظر دارند. اگر ایشان از روی علم، هر یک از اسما را اینگونه بخوانند، به شرک میافتند؛ ولی از آنجا که متوجه این امور نمیباشند، مشرک نمیشوند.
در طریقه ذکرِ اسما، صورت درست این است که همه اسما به یک تلفظ خوانده شوند و در اسم بعدی نیز باز به همین شکل، تا اینکه دعا تمام شود؛ چراکه ـ به حکم عینیت صفات با ذات و عینیت صفات با صفات ـ هر اسمی همه اسما است.
اقوام و ملل مسلمانان، هیچیک بیتمایل به داشتن خدای با تمامیت و کمال نمیباشند؛ ولی در بحث علمی عینیت صفات و ذات، نتوانستند حقتعالی را به صورتی که ما ترسیم کردیم، تصور کنند. این مشکل با بحث تمامیت در حقتعالی ـ که همه به آن اذعان دارند ـ حل میشود؛ امّا آیا به راستی میتوان عینیت نداشتن صفات با ذات را اثبات کرد؟