جلسه ۲۷ : ارزش انسان و امتیاز بشر

آنچه که قرآن نسبت به انسان توجه داشته اما مورد غفلت عرف علمی شده است این است که عنوان انسان و بشر چیزی جز استعداد گسترده نیست اگر چه فعلیت این استعداد در جهت کمال، خیریت و سعادت نیست. اگر انسان از منظر دین راه صلاح را پیش بگیرد به سعادت می‌رسد و ارزش به شمار می‌آید اما اگر راه کمال را در پیش نگیرد قابل ارزش نیست بلکه ضد ارزش محسوب می‌شود. تمامی موارد بشر که در قرآن آمده در جهت خَلقی یعنی صورت و کیفیت است که بیش از ۱۲۰ بار از حیث ماده و ۳۷ بار راجع به خود بشر می‌باشد. امتیاز بشر انبساط یا ظهور کامل اوست و گرنه هم موجودات دیگر ظاهرند و هم موجودات عظیم و منبسط و منبسط مانند ملائکه وجود دارند.

بنابراین به آنها وجودات انبساطی نمی‌گوییم چون حتی ملائکه نیز از ضیق جهت برخوردارند اما انسان در سعه جهت است که به انسان مقام جمعی اطلاق می‌دهیم. بشر هم جمالی است و هم جلالی اما از نظر حروف هم باء هم شین و هم را و همچنین اعراب بَشَرَ که چیزی جز فتحه نیست جمالی هستند. با اینکه بَشَرَ حرکت انبساطی دارد یعنی بسیط است هم مفرد و هم جمع را در بر می‌گیرد.

یکی از امتیازات بشر نسبت به موجودات دیگر این است که هم منبسط است و هم متبسّم و در منطق از صفات عرضی باب کلیات خمس و ذاتی باب برهان خنده در بشر است چرا که می‌گوییم الانسان ضاحک یعنی انسان خنده روست چرا که متعجب می‌شود و سپس می‌خندد. اگر می‌گوییم خنده عرضی است به اعتبار علت می‌گوییم و گرنه نطق در انسان علت ندارد. بنابراین، خنده در بشر را مربوط به باب عرض در کلیات خمس می‌دانیم. اگر می‌گوییم ذاتی باب برهان است به این اعتبار است که خنده از او جدا نمی‌شود. آنچه که بیش از باب کلیات خمس و ذاتی باب برهان اهمیت دارد این است که چهار صفت در آن به هم پیچیده است (تو مو می‌بینی و من پیچش مو) . خنده به تنهایی صفت انسان نیست چون انسان انبساط، تبسم، خنده و قهقهه (که نقص به شمار می‌آید) دارد. نه ملائکه، نه جن و نه موجودات دیگر این صفات را ندارند. به بیان دیگر قبل از اینکه انسان تبسم داشته باشد گشاده روست و تبسم نیز غیر از خنده است همانطور که خنده غیر از قهقهه است. قرآن نیز در آیه ۱۹ از سوره نمل در مورد مورچه و حضرت سلیمان(ع) می‌گوید «فتبسّم ضاحکا من قولها» یعنی پس از تبسّم خندید.

اگر چه خنده در انسان کمال است اما خنده بی‌مورد صفت کمال محسوب نمی‌شود. اینکه در روانشناسی‌های جدید می‌گویند خنده رفع مشکل می‌کند و آسایش و آرامش می‌آورد درست نیست و این روانشناسی‌ها نپخته است اگر چه دنیای کنونی در طب پیشرفت خوبی داشته است اما در روانشنای مشکل جدی دارد. موضوع علم طب ماده، اعضا و جوارح است. از این رو علم پزشکی از لحاظ تکنیک و تاکتیک و نه از لحاظ پزشک پیشرفت قابل قبولی داشته است. تا به پزشک مراجعه می‌کنید می‌گوید بروید آزمایشگاه چون خود او چیزی نمی‌داند. این نیست که یک پزشک بتواند با نگاه مسایل را دریاد و در صدد آنهم نیست. طب باید با رواشناسی در آمیزد و آینده دنیا این طور خواهد بود. به بیان دیگر، پزشک باید در ابتدا تشخیص دهد و پیوسته خود را در این زمینه بیازماید. در مرحله بعد بیمار را به آزمایشگاه بفرستد و در مرحله آخر تشخیص خود را با آزمایشگاه تطابق دهد نه اینکه بیمار را اول به آزمایشگاه بفرستد. طبیب به خود اجازه نمی‌دهد قبل از نظر آزمایشگاه نظری داشته باشد. از این رو، طب کنونی جهان طب منفصل است نه طب متّصل یعنی طب تکنیکی است و طبی نیست که در طبیب باشد. طبیب خود باید آزمایشگاهی باشد نسبت به مرض و مریض.

روانشناسی به مراتب امروزه پایین‌تر از طب است چرا که روانشناسی کنونی جهان نسبت به شناخت روان مشکل دارد یا دست کم مشکوک است. نمی‌داند که آیا روان مجرد است یا مادی؟ اساسا روح چیزی جز ماده است؟ مگر نه این است که اگر صفات روح مادی باشد یا مجرد تفاوت شگرفی پیدا می‌کند؟!

امام هنگامی که به قرآن، حکمت و عرفان وارد می‌شویم چنین نیست که سالک مشکل فراوان داشته باشد. دنیای دینی ـ علمی نه دینی ـ عوامی در رواشناسی به مراتب از دنیای امروز قوی‌تر است. اینکه پیش‌تر گفتیم روانشناسی کنون خنده را باعث آسایش و آرامش می‌داند در اشتباه است به این دلیل است که اساسا خنده غم‌آورست و خنده مساوی شادی نیست چون خنده در روح خستگی ایجاد می‌کند. خنده غیر از تبسّم و انبساط است اگر چه تبسّم و نه انبساط معلول تعجب است. انبساط صفت ذاتی انسان است و انسان موجودی منبسط است یعنی گسترده، گشاده روح، گشاده جسم و گشاده دل. تمام خصوصیات انسان در ظرف سعه و وسعت است. این مسایل می‌بایست در روانشناسی دنبال شود. به زبان قرآن انسانی که گشاده رو نیست نمی‌تواند تبسّم داشته باشد اما انسان غیر منبسط و بد خُلق می‌تواند خنده داشته باشد. تبسّم و انبساط دو صفت کمالی برای انسان است (المومن بشره فی وجه). مومن باید شادمان و گشاده رو باشد. قرآن نسبت به «بشر» چنین نظری دارد. به عبارت دیگر، انسان ظرف سعه را در باطن دارد اما بشر ظرف سعه را در خلقت دارد اما ظرف سعه که خَلق فعلی و خُلق استعدادی است تنها مولفه تشکیل دهنده انسان نیست؛ انسان می‌تواند همراه نقص و ذم نیز باشد. ممکن است کسی بشر باشد اما ارزش نداشته باشد یا گرفتار حرمان و مکافات باشد.

قرآن در آیه ۲۷ به بعد سوره مدثر می‌فرماید «و ما ادراک ماسقر لا تبقی و لا تذر لوّاحه للبشر» یعنی تو چه می‌دانی که دوزخ چیست؟ کسی را که در آن می‌افتد پیوسته می‌سوزاند و رها نمی‌کند. بشر پیوسته در حال تغییر است. برخی از حضرات گفته‌اند بشر به اعتبار بشره پوست انسان است این نظر درست نیست چرا که می‌بایست قرآن به دلیل استفاده از جمع واژه «بشراً» می‌گفت اما گفته است بشر که جمع و مفرد آن یک واژه است که البته مراد در این آیه همان جمع است «لواحه» تبدیل و تغییر خَلقی بشر است که هم در دنیا و هم در دوزخ چنین است. از این آیه چنین بر می‌آید که از مو و پوست گرفته تا گوشت بدن انسان از لایه‌های متفاوتی تشکل شده که با کوچک‌ترین زخمی قادر به التیام خود است. خلقت انسان یک لایه نیست بلکه لایه‌های متفاوت دارد. مو، پوست، گوشت و استخوان نیز از لایه‌های متفاوت برخوردار است. برخی گفته‌اند بشر در اینجا مجازی است که صحیح نیست بلکه بشر هم در دنیا و هم در دوزخ متغیر است. به اعتبار تبدلات فراوان جمع آمده است (لوّاحه للبشر). پس بشر از حیث بشر بودن موجودی نیست که ارزشی و کمالی باشد اگر چه به لحاظ خَلقی و استعداد این چنین است. بشر به لحاظ سعادت باید همراه ایمان، تقوا و همچنین جهات دیگر شود. قرآن انسان و بشر را از لحاظ استعداد موجودی ارزشی می‌داند اما در ظرف فعلیت خیر. به عنوان نمونه گاهی قرآن به عملکرد انسان حمله می‌کند (قتل الانسان ما اکفره) . گاهی هم قرآن به شخص حمله می‌کند (تبت یدا ابی لهب و تب). بنابراین حسن به خِلقت انسان خورده است اما حسن منحصر به جسم انسان نیست اگر چه جسم انسان نیز انبساطی و ارزشی است.

می‌توان دید قرآن کریم تحول انسان را بسیار فراوان یاد می‌کند و از «من ماء مهین»؛ «من طین» ؛ «من تراب» ؛ «من حماء مسنون» و «من صلصال» شروع می‌کند تا به کمالات عالی می‌رسد یعنی انسان میدانی به این وسعت دارد. هیچ موجودی چنین وسعتی را ندارد. این امتیاز منحصر به جسم و پوست بشر نیست گرچه آن را هم می‌گیرد. قرآن می‌گوید «لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم» و نمی‌گوید «… فی احسن صورت» بنابراین تقویم فقط جسم نیست. قوام در جسم، روح، استعداد، سعه و انبساط می‌باشد. این حُسن به قوام انسان خورده است نه به جسم یا صورت او. این حُسن در جسم منحصر به انسان نیست و موجودات دیگر را هم در بر می‌گیرد (احسن کلّ شیء خلقه) یعنی هر شی در خلقت احسن است. این حسن به خلقت یا به عبارت دیگر فعلیت می‌خورد.

در واقع وصف احسن در خلقت به اعتبار خلق از جانب حق تعالی است. به عبارت دیگر این حسن از آن اوست چون مخلوق در خلقت خود نقشی ندارد. هنگامی که سخن از نظام احسن است دو بیان دارد: ۱ـ این نظام روی هم رفته احسن است یعنی در یک ساختمان آشپزخانه ، اتاق خواب، حال، پذیرایی و دستشویی با هم یک نظام احسن را می‌سازد. به این نظام احسن کلی می‌گوییم چون یک خانه همه این جهات را نیاز دارد اما در این بیان آیا آشپزخانه یا توالت حق دارند بپرسند که جرمشان چه بوده که چنین شدند ولی اتاق خواب یا پذیرایی نشدند؟ چه چیز این نظام احسن است؟! تنها می‌توان گفت این خانه من حیث مجموع یعنی همان روی هم رفته احسن است. اگر بگوییم این خلقت نظام احسن است مشکل دارد (جهان چون چشم و خط و خال و ابروست                          که هر چیزی به جای خویش نیکوست). این یعنی روی هم رفته احسن است. در این بیان جای سوال و چالش باقی است. ۲ـ زبان قرآن بیان دوم از نظام احسن است (احسن کلّ شیء خلقه) یعنی این نظام ذره به ذره وصف احسن دارد نه روی هم رفته. این بیان بسیار سنگین و عرفانی است و با بیان اول بسیار متفاوت است.این حرف را در ظرف غایت به شدت دنبال کردیم که نظام خلقت وصف نظام احسن روی هم رفته نیست که طلب کار پیدا شود چرا که هر ذره و موجودی در همان ظرف وجودی احسن است؛ چه انسان و چه غیر انسان باشد. این حسن ظرف خالقی است و این غیر از سعادت و شقاوتی است که برای انسان پیدا می‌شود. بنابراین، انسان یا بشر از لحاظ خلقی یا استعداد دارای کمال است اما در ظرف فعلیت تنها انسان یا بشر بودن کافی نیست.

به قرآن که مراجعه می‌کنیم می‌بینیم «و بدا خلق الانسان من طین» می‌فرماید خدا خلقت انسان را از گل شروع کرد؛ این بشره است. سپس خداوند می‌فرماید «ثمّ جعل نسله من سلاله من ماء مهین» خلقت اول با گل آغاز شد سپس با نطفه کار ادامه پیدا می‌کند. پس از آن سخن از نفخ روح می‌شود. پس از آن نیز شنوایی، بینایی و قلب به انسان ارزانی می‌گردد. اما با وجود این نعمتها تنها اندک از آنان شکر گزارند (قلیلا ما تشکرون). بنابراین در می‌یابیم که بشر از حیث بشر بودن کمالی نیست اگر چه در ظرف استعداد چنین است.

این ادعای قرآن در دنیای علمی کنونی قابل هضم نیست. بنا به اصل نسبیت ، نظر هر کس برای خود محترم است. این حرف یعنی نظر مومن و کافر هر دو محترمند؛ کسی بر دیگری برتری ندارد. پس هیچ حقیقتی دیگر احترام ندارد بلکه این افرادند که احترام پیدا می‌کنند. اسلام نظرش این نیست چرا که انسان را با آن هه استعداد انتقاد می‌کند (قتل الانسان ما اکفره). قرآن در بیش از نود مورد به انسان حمله مستقیم می‌نماید و معتقد است که اکثر انسانها مشکل دارند. این حمله به اکثریت در دنیا بسیار قابل انکار است. از این رو دنیای اسلام می‌بایست به صورتی فنی و علمی این مسایل را دنبال کند که انسان و بشر از حیث انسان و بشر بودن ارزشمند و کمالی نیست. اگر این بشر صاحب امام و مربی شد و شنوایی، بینایی و قلب او فعلیت پیدا نمود، می‌تواند به سعادت برسد نه اینکه گوش داشته باشد و نشنود (اذن لا یسمعون بها). به این ترتیب حتی درازگوش هم نمی‌شود چون درازگوش هم می‌شنود؛ پس بی‌گوش می‌شود. نباید این گوشها را جمع در نظر گرفت چون یک فرد چند گوش، چشم و قلب دارد اما نه می‌شنود، نه می‌بیند و نه از قلبهای خود بهره می‌گیرد. بنابراین از نظر قرآن این موجود ارزشی نیست. چگونه این مسایل را باید دنبال نمود که بشر در دنیای کنونی دریابد که بالاتر از بشریت چیزی بنام ایمان، کمال، وصول، معرفت و قرب وجود دارد. هنوز بشر علمی به اینها دست نیافته است. کفار می‌گفتند «ان انتم الا بشر مثلنا» یعنی آنها بیش‌تر از بشر بودن انبیا را قبول نداشتند. مگر دنیای امروز وحی، نبوت و معرفت را پذیرفته است؟! این امور بسیار مورد نزاع است. ما در مورد اثبات و انکارها بسیار محسوساتی عمل می‌کنیم.

این محسوساتی بودن خود یک عنوان قشری در باب کمال است. به بیان دیگر کسی به قرآن حمله‌ور شود همه ناراحت می‌شوند اما اگر کسی به روح چنین کند دیگر آن حساسیت را ندارد. قرآن همان روح است. گویا اگر حقایق را منکر شوند چندان مهم نیست. اما اگر کسی به حضرت عباس چیزی بگویند ناراحت می‌شوند. این یعنی حقیقت و روح هنوز جا نیفتاده‌اند. واقعیت‌ها معنوی، قربی و الهی هنوز جا نیفتاده‌اند اما آنهایی که صورت دارند جا افتاده‌اند. پس در دنیا کفر معنوی وجود دارد. اگر در دنیا اکنون بت‌خانه وجود دارد مسجد هم زیاد است اما کفر معنوی در مسجد هم یافت می‌شود. به همین دلیل او هم مسجد و هم بت‌خانه را خراب می‌کند. از این رو می‌بایست به دنبال ایمان معنوی بود. اکنون در دنیا ما در این موضوع اشکال داریم که با وجود استعداد فراوان انسان نمی‌توان او را از نظر فعلیت ارزشی و کمالی دانست مگر آنکه او ایمان آورد (انّ الذین آمنوا و عملوا الصالحات)؛ اگر ایمان نیاورد (قتل الانسان ما اکفره). تنها این امر در دنیا بلکه در مورد آخرت هم صدق می‌کند (قال اخسئوا فیها و لا تکلّمون) یعنی (در دوزخ) گم شوید و با من سخن مگویید.

آیا این بی‌احترامی به بشر یا انسان نیست؟! پس انسان یا بشر در ظرف ایمان ارزش معنوی پیدا می‌کند. اگر در هندوستان یک مسجد را به آتش بکشند ممکن است خون یک میلیارد مسلمان به جوش آید و کاری کنند اما این همه روح که به آتش کشیده می‌شود همه بی‌تفاوتند چون محسوساتی هستند. اگر قرآن بشر را در ظرف کمال آن همه مورد تخطئه قرار می‌دهد باید در دنیا جا بیندازیم. اگر بخواهیم شیطان و جن را بشناسیم باید بشر و انسان را بشناسیم تا بتوانیم آدم را بشناسیم چون عنوان آدم

با عنوان بشر و انسان متفاوت است. این مسایل نه تنها دیروز بلکه امروز هم مورد انکار است. اگر در قرآن حُسنی نسبت به انسان و بشر وجود دارد به خلقت، ظاهر و غیر ظاهر نیز می‌خورد. حتی این حسن به غیر انسان هم می‌خورد؛ نه منحصر به انسان است و نه منحصر به شکل او. حتی حُسن با زیبایی متفاوت است. «قد احسن الله له رزقا» یعنی رزق احسن که متعلق احسن همان رزق است. رزق که شکل ندارد. در جای دیگر از قرآن «من احسن عملا» احسن به عمل می‌خورد. البته صورت هم می‌تواند متعلق حُسن قرار گیرد (صوّرکم فاحسن صورکم). اگر صورتها احسن است فقط صورتها احسن نیست بلکه همانطور که گفتیم چیزهای دیگر هم می‌تواند متعلق آن باشد. حسن منحصر به جسم یا صورت نیست (انّ الله یحب المحسنین) چون خود احسان صورت ندارد و معناست.

ظرف نزولی انسان با ظرف صعودی او که ظرف کمالی است متفاوت است. ظرف نزولی او احسن است و وصف حق تعالی است اما در ظرف صعودی اختیار، تقوا، ایمان و معرفت پیش می‌آید، باید این را جا انداخت که انسان و بشر کاسه بزرگی برای فعلیت‌ها است. فرق این کاسه با کاسه‌های دیگر این است که باید در کاسه‌های دیگر چیز ریخت اما در کاسه بشر چیزی لازم نیست ریخته شود چون خود جوشش دارد و فعلیتها را ظاهر می‌کند. بَشَرَ یعنی ظَهَرَ، اِنبَسَطَ، تَبَسَّمَ، ضَحَکَ تا به قهقه هم می‌رسد که همان ظرف نزولی اوست. اگر دنیا در فهم این مطلب مشکل دارد مسلمانان هم در بیان آن کوتاهی کرده‌اند. اگر بشر از حیث بشر بودن حسن و امتیاز داشته باشد موجودات دیگر که نه «قتل» و نه «تبت یدا» دارند بر او برتری دارند. اگر بنا به «من عرف نفسه فقد عرف ربه» باشد می‌بایست انسان خود را ابتدا بشناسد. باید از خودمان بپرسیم که ما چه هستیم؟! دم و یال را که دیگران هم دارند و مربوط به نوع است. چشم، گوش، حلق و بینی که در انسانهای دیگر نیز هست. پس من چی هستم؟! در واقع کمال انسان به فعلیت اوست و فعلیت او وابسطه به آن موجودی اختیاری است. بایددید که او چه اختیار کرده است؟ آیا کمال یا شقاوت، خیرات یا شرور اختیار کرده است؟ اینها را باید در کفه ترازو قرار دهد و بسنجد. آیا «امّا شاکرا» یا «امّا کفورا» است و گرنه «انّا هیدناه السبیل» را که خدا داده است؟! تا انسان نسبت به این معنا وقوف پیدا نکند در باب معرفت لنگ است. خواه مجتهد باشد خواه پروفسور، هیچ گشایشی نخواهد داشت. اینها همه ظرف غفلت می‌شود. اگر در کاسه رنگ هر چه آب بریزید رنگی می‌شود. تا این غفلت در جان انسان باشد، خودش را به وحی، مبدا قرب و کمال وصل نکند، هر چه در خود بریزد رنگی می‌شود.

چه علم بریزد و چه فقه، چه اخلاق بریزد و چه کمال آلوده می‌شود. مرحوم شیخ بها در اربعین خود آورده است «هنگامی که انسان در حال رشد است ]یا به بیان ما هنوز مبدا وصول به وحی را در خود پیدا نکرده است[ «لا یزید الاّ بعدا» هر چه راه می‌رود دورتر می‌شود؛» کار می‌کند دور می‌شود. درس می‌خواند دور می‌شود یا حتی نماز می‌خواند دور می‌شود. وی مثال خوبی می‌زند که در گذشته برخی برای گرم کردن حمام به بیایان می‌زدند تا هیزم و خار بیابند و پیوسته خارها را پشت خود انبار می‌کردند تا جاییکه سنگینی بار ایشان را از پا در می‌آورد. اگر انسان به مبدا وحی، وصول، معرفت و قرب نرسد هر چه بار خود کند او را بیشتر مشکل‌دار می‌کند. تا سبک است می‌تواند راه رود اما اگر سنگین شود دیگر راه هم نمی‌تواند برود. هر چه سبک بال باشد بهتر است. گاهی در فیلم‌ها نشان داده می‌شود که کشتی را پر از طلا کردند اما وقتی دریا طوفانی شد می‌بایست کشتی را سبک کنند و طلاها را به دریا افکنند چرا که جان ایشان مهم‌تر از طلا است. انسان این را در دریا می‌فهمد اما در خشکی این چنین نیست. علم، عبادت، نماز و … را باید به آب ریخت تا خفه نشد (ویل للمصلّین). اما این آیه را چنین معنا می‌کنیم که دامانش ما را نگیرد. اگر بنا باشد طلایی که بسیار ارزشمند است مرا خفه کند بهتر است نباشد.

ما کسی را که از گرسنگی مرده است اما روی تشکی از پول خوابیده بود مسخره می‌کنیم چون محسوساتی هستیم اما آنهایی را که علم دارند، نماز می‌خوانند یا عبادت می‌کنند اما هدایت نمی‌شوند را در نمی‌یابیم! آن همه قرآن می‌خواند اما معصیت می‌کند! تا این نقطه از قبرستان و تا پول باشد دست نوشته شما را می‌خوانند اما از قبرستان به بعد هیچ! انسان نمی‌فهمد. چرا به به دیگران حمله می‌کنیم. خود ما را که بشکافند همان تشک هستیم. اگر کسی به ما بگوید بی‌سواد یا بی‌ایمان بسیار اندوهگین می‌شویم. شاید اگر به ما فحش دهند آنقدر ناراحت نشویم. باید به درون خود برویم و به خودمان بگوییم «ای بی‌سواد؛ ای بی‌ایمان!» این امور نه در دنیای کفر و نه در دنیا ما جا نیفتاده است. ما فقط دنبال نعش و جنازه هستیم.

علم، نماز، عبادت و معرفت ما یعنی ادعا همه جنازه‌اند. به بیان قرآن قرب، معرفت واقعی، سلوک و وصول چیزی بیش از انسان و بشر بودن است (انّ الانسان لفی خسر الاّ الذین آمنوا و عموا الصّالحات) یعنی هر که ایمان نداشته باشد باخته است (و تواصوا بالحقّ و تواصوا بالصّبر) یعنی اگر دست هم را بگیرند و یکدیگر را هدایت کنند نه اینکه دست هم را مانند دنیای کنونی بگیرند و برقصند. ای کاش قرآن «لعلّ» می‌گفت تا دلمان خوش باشد! گویا دست هم گرفته نمی‌شود. اگر ادامه سوره «لعلّهم یتقون» یا «لعلهم یشکرون» می‌بود آنگاه می‌گفتید این آیه اضافی است یا همخوانی ندارد؟! اینکه نسبت به این معناست که انسان در دنیا دست دیگری را برای هدایت و حمایت نمی‌گیرد. خدا به انسان توفیق دهد که از ظاهر خود بگذرد. تا اینجای کار با خدا بوده است. آنی که من می‌توانم در آن نقش داشته باشم چیست؟

مطالب مرتبط