برخی میپندارند ثروت آرامشزاست. ثروتمندان هم که از پول و سرمایه برخوردار هستند، در زندگیشان آرامش ندارند و احساس راحتی نمیکنند.
آنها دلواپس همین پول و سرمایهشان هستند و این که آن را در چه مکانی و چگونه نگهداری کنند تا دیگران پولشان را از آنها طلب نکنند و به آنها دستبرد نزنند. زمانی که در تهران سکونت داشتیم، ثروتمندی را میشناختم که اهل قم بود ودر بازار تهران کار میکرد. روزی او را کنار خواهرزادهاش دیدم که به شدت در حال گریستن است و از اوضاع نابسامان خود شکایت میکند. گفتم حاجی! کسی قصد ندارد پول از شما طلب کند؟ چرا اینطوری جِزّ جگر میزنید؟ گفت حاجآقا! دست روی دلم نگذار که خون است، هر روز خواهرزادهام به من سر میزند و از من طلب پول میکند، گریه میکنم تا اندکی تخلیه بشوم. همین پول و ثروت او را از آرامش روحی و روانی انداخته بود. به قول معروف: کجا راحت جهان،طلبی؟
قدرت، زیبایی، ثروت و علم، هیچ کدام مایه راحتی و آرامش انسان نیستند. حتی علم هم برای انسان، راحتی و آرامش به ارمغان نمیآورد. در زمان کودکیام، در محله ما، قلدرها و الوات زندگی میکردند. من در آن زمان، شش یا هفت ساله بودم. مسجد برای من مانند انگشتریام بود. یعنی خودم را مالک مسجد میدانستم. شبها کلید مسجد را به صورت پنهانی بر میداشتم و وارد مسجد میشدم. انگار مسجد، اتاق شخصیام بود و نسبت به آن حساسیت و علاقه داشتم. امروز اما سالیانه شاید یکی دو بار وارد مسجد میشوم و واقعیت این است که نسبت به رفتن به مسجد، احساس ترس دارم. یادم است در همان زمان، یکی از همین الوات را دیدم که به مسجد محله ما بیحرمتی کرد. من به او اعتراض کردم که مسجد خانه خداست. او پاسخ داد که این مسأله به تو ارتباطی ندارد. در همسایگی ما نیز حسینآقایی زندگی میکرد که از بزرگترین الوات تهران بود و کابارهچی بود. او دو دختر داشت که کاراته و ورزشهای رزمی کار میکردند. کمربندهای ضخیم و براق به کمر میبستند و کسی جرأت نداشت پشت سر آنها راه بیفتد. این خانواده، هم مادر و هم دخترها به من که کودکی بودم و روحیه مذهبی داشتم و اهل مسجد بودم، بسیار احترام میکردند. آن محله مرا با همین خصوصیات میشناختند. آنها انگار حسرتی هم از این باب به دل داشتند که من کودکی بسیار خوب و سر به راه هستم. وقتی من به آن شخص الوات که به مسجد بیاحترامی کرده بود، اعتراض کردم و او پاسخ مرا داد، اینها هم از راه رسیدند و داور ماجرا شدند و طرف مرا گرفتند. کار به اختلاف و درگیری کشیده شد. آن دو دختر این شخص را با هنرهای رزمی خود مورد ضرب و شتم شدید قرار دادند. دخترها کفشهای اسپرت به پا داشتند و کمربندهای سگکدار عریض بسته بودند و به سمت این لات و رفقایش با لگد حملهور شدند. محله شلوغ شد. پدرم هم از منزل خارج شد. مرا صدا زد و گفت محمد! تو با طرفهای این دعوا چه ارتباطی داری. گفتم واللّه هیچی، به دلیل اعتراض من، دعوا رخ داده است. نقدهای من، حتی در کودکی هم ایجاد درگیری میکرد. اما این دخترها به دلیل همین رفتارشان، کسی به آنها نگاه چپ نمیکرد و متعرضشان نمیشد. مادر همین دختران نیز اهل جنگ و دعوا بود و بسیار میشد که در محله معرکه میگرفت. او خودش را تهدید میکرد و بدین وسیله الوات را تحقیر میکرد. دخترها نیز از مادرشان دفاع میکردند و طرف دعوا را مورد ضرب و شتم قرار میدادند. آنها از قدرت و شوکت برخوردار بودند، اما این قدرت و زور، دردی از آنها دوا نکرد و برایشان سودمند نیافت و زندگیشان سلامت نداشت. علم و ثروت و قدرت بدنی و ورزش به تنهایی برای انسان، راحتی و آرامش به ارمغان نمیآورد و سلامت جامعه همیشه توسط لاتهای علم و سیاست و ثروت تهدید میشود که نمونهای از آن را میگویم.
کودک که بودم، در شهر تهران سکونت داشتیم. در آن زمان، اداره محلهها و قانون آن به دست گردنکلفتها بود. مثلا رئیس شهربانی، نوچه گردنکلفت و زورگوی محله بود و برنامههایش را با او هماهنگ میکرد. در همسایگی ما نیز حسینآقایی که گفتم قلدر شهر محسوب میشد که حدود ششصد نوچه لات داشت. قمارخانهها در تصرف او بود و تلکه قمار به دست او میرسید. در واقع، او حاکم و داروغه شهر محسوب میشد و رئیس شهربانی و پاسبانها از قدرتی برخوردار نبودند.
حسینآقا وقتی میخواست کسی را زیر یوغ خود بیاورد چه میکرد؟ او چاقویی در اختیار لاتی قرار میداد و از او میخواست، فلان شخص را با چاقو تهدید کند و دعوا راه بیندازد، سپس خودش سر میرسید و به نوچه خود یک سیلی میزد و از آن فرد نیز تلکهای در عوض حمایت خود از او میگرفت. یا اگر او به دختری نظر داشت، همین نقشه را برای او اجرا میکرد. معمولا دختران و کودکان زیبا، از طرف گردنکلفتها با مزاحمت روبهرو میشدند. مدرسهها به تازگی راهاندازی شده بود و پدر و مادرها، توانایی همراهی فرزاندانشان را نداشتند. یکی از نوچههای حسینآقا، در همسایگی ما زندگی میکرد که نسبت به بقیه، انسان خوبی بود و عیار و جوانمرد بود. او شخصی را اجیر میکرد که با فلان کودک دعوا کند و او را کتک بزند. کودک نیز از خودش دفاع میکرد. نوچه سر میرسید و در مقابل زورگویان از کودک دفاع میکرد که این اشخاص، نااهل هستند. کودک با نوچه رفیق و پیگیر و زیردست او میشد و رفیق او در قهوهخانه میگردید و عکسش به آلبوم آن قهوهخانه میرفت. این موضوع، درباره دختران زیبا نیز مصداق داشت. نوچهها، دختران زیبا را میدیدند و برای آنها مزاحمت ایجاد میکردند. دختر برای اینکه از شر مزاحمت دیگر نوچهها خلاص بشود، با یکی از آنها بنای رفاقت میگذاشت و دیگر نوچهها مزاحمتی برای او نداشتند. دنیای ما چنین حال و روزی دارد. یکی را به جان دیگری میاندازند، تا آب را گلآلود کند و ماهی این دعوا را بزرگ شهر بگیرد. بارها گفتهام در میان این قوم که قد هر کدامشان تا نود متر هم میرسد، قد من به شش متر هم نمیرسد و در استقلال خود، قدرتی ندارم. اگر اندکی فشار به من وارد بشود، استخوانم دچار آسیب میشود. ما در مقابل این قوم ستبر بسیار ضعیف هستیم؛ یعنی به طور طبیعی از عهده آنها بر نمیآییم. همیشه به این موضوع اشاره میکنم که من در حدی نیستم که با دیگران درگیر بشوم و در اصل توانایی نزدیکشدن به آنها را ندارم. یعنی معادله از اساس، غلط و ناسالم است. درست مانند ماجرای همین کودکان بیگناه. اینکه تو چه کسی هستی و در چه شرایطی به سر میبری، به هیچ وجه برای اینان مهم نیست. هرچه هست، همین است و شرایط دنیا و ناسوت و این قوم تغییر نمیکند. در واقع، مسأله این است که تو در قضایا، نفر دوم و شخص بعدی هستی؛ اما من با همه ضعف ناسوتی، خودم هستم و از کودکی همین شخصیت و هویت را داشتهام و کسی را نمیشناسم و البته حسنم همین چشمهای زیبایم، یعنی شفافی رؤیتم است. روزی یکی از شاگردانم که در نظام و تشکیلات آن نفوذ زیادی داشت به من گفت حاجآقا! شما عیب بزرگی دارید که قابل برطرف شدن نیست. شما نمیتوانید نفر دوم باشید؛ در حالی که در این کشور، اول و دوم بودن، ملاک خاصی ندارد و امتحانی نیز برای آن صورت نمیگیرد و فرد قدری، خود ملاک و معیار ارزیابی و تبلیغ خویش و دیگران و همه چیز و همه کس است. امروزه بحث انحصار قدرت مطرح است و باید زور همه را گرفت و آن را فقط به یک افراد خاص داد. من این سالها، مدام خاطرات گذشته و کودکیام را در آن محله یادآوری میکنم. من به مسجد رفت و آمد میکردم و اذان میگفتم. کسی مزاحم من نمیشد. کودکی شیرین و دوستداشتنی بودم و غروبها، اهالی محله به مسجد میآمدند و برای من میوه و شیرینی میآوردند و مرا مورد مهر و محبت قرار میدادند؛ اما در میان این قوم، قصابخانه و سلاخی ناجوانمردانه و دور از مردی و مردانگی و انصاف و دین، موضوع رؤیتم شده است.