شمع زندگي

  

شمع زندگی

شمع زندگی

شناسنامه

سرشناسه : نکونام، محمدرضا‏‫، ۱۳۲۷ -‬
‏عنوان و نام پديدآور : شمع زندگی/محمدرضا نکونام.
‏مشخصات نشر : اسلامشهر: انتشارات صبح فردا‏‫، ۱۳۹۳.‬
‏مشخصات ظاهری : ‏‫۴۸ص.‬
‏شابک : ‏‫‭۹۷۸-۶۰۰-۷۳۴۷-۳۲-۴‬‬
‏وضعیت فهرست نویسی : فیپا
‏موضوع : نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷ – — خاطرات
‏موضوع : مجتهدان و علما — ایران — خاطرات
‏رده بندی کنگره : ‏‫BP۵۵/۳‭‬‭‬ ‭/ن۸آ۳‏‫‭ ۱۳۹۳
‏رده بندی دیویی : ‏‫‭۲۹۷/۹۹۸
‏شماره کتابشناسی ملی : ‏‫ ۳۵۰۴۶۰۸

 

(۴)

پیش‌گفتار

شمع‌نوشته‌های این کتاب، خاطراتی است عاشقانه از روزهای پروانگی زندگی که بر گرد شمعی دل‌افروز گذشته و قطرهٔ گرمِ سرشک بر گونه‌ای، پر از حسِ لطافت شده است. این شمع‌نوشته‌ها که بهای آن، گوشه‌ای از عمر ناسوتی می‌باشد، اندیشه‌ای را بیان می‌دارد که از علومی موهوبی ریشه گرفته است. اندیشه‌ای که تفکر خلاق آن، کلان‌نگر است و نگاه جزیی را از خود گرفته است. اندیشه‌ای که اصل آن بر اختفا و کتمان است. این شمع‌نوشته‌ها از دل‌تنگی‌های پردازنده می‌گوید و حکمت انزوا و کناره‌گیری نگارنده از امور اجتماعی را در دهه‌های هفتاد و هشتاد بیان می‌دارد.

شمع‌نوشته‌های گفته شده، فقط تفکر نیست، که معرفت هم هست و در آن از یار گفته می‌شود؛ یاری

(۷)

که هرجایی و همه‌جایی و لوده‌ای بی‌پرواست که خود را به هر شکلی و در هر چهره‌ای، در هر کوی و برزنی می‌نماید. صاحب چنین دلی فقط می‌تواند نفر اول باشد و فقط خداوند و توحید را در نظر دارد، بدون آن که «نظر» و «داشته» داشته باشد.

امید که این کتاب، انبساط خاطر خواننده را موجب شود.

ستایش خدای راست

(۸)

شمع « ۱ » فقط خدا

کم‌تر از سه سال داشتم. در حیاط خانه به بازی با مورچگان مشغول بودم. ناگاه موری دستم را به جای دانه به دهان گَزید. چنان سوزشی داشت که ناله‌ای بلند از دل برکشیدم. آن نالهٔ دل، در نظرم بزرگ بود که در ذهنم جای نمی‌گیرد. هنوز آن صدا در گوشم می‌پیچد و تا ابد بر عالم ثبت است. مادرم کنار حوض مشغول آب کشیدن لباس‌های درون تشت بود. ناگاه با شتاب از جای خود برخاست و به من نگاه کرد. هیچ‌گاه آن لحظه را از یاد نمی‌برم! به‌قدری از صدای ناگهانی خود و ترس مادر شرمنده شدم که سرم را به زیر افکندم. برای فرار از نگاه نافذ مادر، به زمین خیره شدم؛ ولی گویی از چشم مادر با نگاه پرسشگر و کنجکاوانهٔ وی

(۹)

نمی‌شد فرار کرد. نمی‌دانم چه کرده بودم. شاید دست حق به دادخواهی از مور چنین پیشامدی برای من به وجود آورد.

فردای آن روز، با پدر به مسجدی که نزدیک خانه بود رفتیم. پدر در گوشه‌ای نماز می‌خواند. من پشت در، از شیشهٔ آن سرگرمِ دیدن زنبوری بودم که می‌خواست از درون، به فضای باز آن سوی شیشه برود. زنبور هرچه تقلا می‌کرد، راهی نمی‌جست و به شیشه برخورد می‌کرد. در را باز کردم. انگشت خود را به سمت او بردم. با انگشت به او زدم تا به سوی مسیر گشوده شده رود. ناگاه دستم را کشیدم و ناله‌ام بلند شد. پدرم که نماز می‌گزارد، در خواندن نماز سرعت گرفت و رکعت دوم و سوم را با عجله و شتابْ تمام کرد. وقتی به سوی من آمد، اشک‌های دانه دانه‌ام از چشم‌هایم می‌ریخت. دستم را گرفت. وقتی دانست نیش زنبور ناله‌ام را بلند کرده است، به آن اهمیت چندانی نداد. اشک‌هایم را پاک کرد و گفت: «چیزی نیست.» با هم به خانه رفتیم. از آن شب، چیزی به یاد ندارم. چشم که گشودم، احساس کردم که تازه متولد شده‌ام. دانستم بر جای نرمی خوابیده‌ام. سمت چپ من بر دیوار، میخی کوبیده و چادری به آن بسته بودند. آن

(۱۰)

سمت چادر، بر روی متکای ضخیمی رها شده بود. آرام آرام صدایی توجه مرا به خود جلب کرد. صدای خانم همسایه بود که با مادرم سخن می‌گفت. می‌پرسید: «بچه در چه حال است؟» مادرم پاسخ داد: «سه روز است که بی‌هوش شده و تمام بدن او سیاه سیاه است. نمی‌دانم سرخک است یا بیماری دیگری.»

آهسته سخن می‌گفتند تا من بیدار نشوم. خدای من! چه سخت جان‌ستاندنی بود. تاوان پیش بردن انگشت و دست زدن را داده بودم. چه کسی این گذرگاه تنگ و پرپیچ و خم را برایم گذارده بود. هر زمان که می‌خواستم به گروه تازه‌ای وارد شوم، خواه در بین حیوانات باشد یا در میان انسان‌ها، شخصی از همان گروه، مرا از خود دور می‌نمود؛ بی‌آن‌که بدانم این بازداشتن‌ها مرا به توحید نزدیک می‌کند. هر طردی قوی‌تر بود، همان مرا به توحید می‌رساند. گاه ماه‌ها در تنهایی خود بودم و می‌دانستم خدایی هست.

اکنون که آن گذرگاه را گذراندم، باز هر لحظه همان گذرگاه‌های مرگ و زندگی برایم نمایان

(۱۱)

می‌شود. بعضی روزها، قلبم چند بار به اندازهٔ مرگ، به تپش می‌افتد و به‌ناراحتی رو می‌آورد و دوباره به زندگی امیدوار می‌شود و گاه هرچند روز، یک‌بار می‌میرد و دوباره زنده می‌شود. گویا سرنوشت من چیزی جز مرگ پس از حیات و زندگی پس از مرگ نیست.

تمامی اعضای بدنم این مشکل را در خود دارند. گویا این مشکل برای همیشه با زندگی من خواهد ماند و توقف‌گاه و ایستاری برای آن نمی‌باشد. اگر نخواهم بمیرم، چه کنم؟ و اگر بمیرم و زنده نشوم، چه کنم و از چه کسی کمک بخواهم؟ از این ترسانم که به قیامت هم که روم، این دنیا مرا رها نکند. اگر رهایم نکند چه کنم، کجا روم؟! آیا می‌شود تمام صحنهٔ روزگار مرا فراموش کنند و از همهٔ صفحهٔ هستی حذف شوم؟ اگر چنین می‌شد، چه می‌شد؟ آیا می‌شود انسان خود را به کشتن دهد و در هیچ جای این عالم و عوالم دیگر، اثری از او به‌جا نماند؟!

گویا هرچه بیش‌تر ما را به سمت مرگ می‌برند، زنده‌تر می‌شویم؛ ولی این کشتن باید بر اساس موازین شرع و با مهارتی خردمندانه صورت گیرد؛

(۱۲)

زیرا خودکشی و کشته‌شدنی نیز داریم که نابودی است و چون دودِ هوا شدن است؛ مردنی که اثری از خود به‌جا نمی‌گذارد.

زندگی من آکنده از این مردن‌ها و زنده شدن‌هاست. تا آن‌جا که با مرگ انسانی که هرگز او را ندیده بودم بهترین عزیز خود را از دست دادم و غمی بسیار مرا فرا گرفت. او هم‌چون پاره‌ای از قلب من بود که از من جدا می‌شد.وقتی آن را برای حساب آماده می‌ساختند، تمام بدنم به فشار می‌آمد تا آن حد که روح از تنم جدا می‌شد.

نخستین بار که این حالت در من بروز نمود و شروع به رشد کرد، در مرگ خودم بود و بعد در مرگ دوستانم و سپس به همهٔ هستی تعلق پذیرفت؛ بی‌آن‌که در ایجاد و رشد آن نقشی داشته باشم.

شمع « ۲ » اشاراتی با خداوند

خدایا، خدایی تو در گرو بندگی ما نیست؛ هرچند بی‌هیچ هم نیست. بندگی ما در گرو خدایی توست؛ پس خدایا، به خدایی‌ات سوگند، حقیقت

(۱۳)

بندگی ما را محقق ساز.

خدایا، هرچه هست از توست. ما خط تو را خوانده‌ایم و هرگز سر در خط هیچ غم و اندوهی نخواهیم داد. از ما درگذر و ما را تنها در خط فرمان صنعت خود قرار ده.

خدایا، ما به‌راحتی باختیم و از هرچه غیر توست، گذشتیم؛ زیرا همهٔ آن‌ها گذراست. غم به دل راه نخواهیم داد؛ زیرا دل در فرمان توست و تو غم نخواهی.

خدایا، تا کی «العفو» کنم و سجاده بر دوش کشم و سر بر زمین زنم که همهٔ این‌ها ظاهر است. خدایا، خود به ظاهر آی یا ظاهرم را به باطن کش.

خدایا، تو خود می‌دانی که نیستم؛ پس دیگر چیستی ما چه معنایی دارد؟!

خدایا، ما اهل پیکار با تو نیستیم؛ بر ما میفزا که تحمل آن را نخواهیم داشت.

می‌چینم، می‌گویی چیست؟ می‌بینم، می‌گویی آن نیست، پس چه باید کنم؟

ای خدا، غیر از خودت، انبیا و اولیای الهی و دسته‌های آزادی‌خواه نیز در میان اقوام و ملل یافت می‌شود؛ هرچند تلاش آن‌ها به سبب نواقص و

(۱۴)

کمبودها، کم و بیش به هدر می‌رود و از آن‌ها تنها تاریخ آنان باقی می‌ماند.

بهتر است کمی پایین آییم. آدمی در روز، درگیرِ دنیا، مردم، سر و صدا، کاغذ، کتاب و سخن می‌گردد و به‌گونه‌ای عمر روزمرهٔ خود را سپری می‌کند و روز روشن را به شب تاریک می‌رساند.

چیزی که بسیار مهم است و نباید از آن غافل بود، داستان شب و تاریکی است؛ هرچند شب و تاریکی برای بسیاری به خواب و استراحت و به تعبیر بهتر بگویم به موت و مردن موقت می‌گذرد و بسیاری نیز آن را به غفلت، معصیت یا لذت‌های صوری و شهوت سپری می‌سازند، آن‌چه مهم است «بیداری» و «آگاهی» در شب است.

چگونه باید آدمی شب را پی‌گیری کند و چگونه می‌توان حقیقت آن را یافت؟ یکی آن را به فکر، مطالعه، تحقیق و کتابت می‌گذراند و دیگری سر به سجاده می‌گذارد و ذکر و عبادت را پی‌گیری می‌کند و سجده‌گاه خود را با سجده‌گاه زمین متحد می‌سازد و گاه کثرتش می‌دهد و گاهی نیز در وحدت ممتد و طولانی، خود را سرگرم و سرمست می‌دارد. آن‌چه مرا در این زمان آزرده خاطر

(۱۵)

می‌سازد و زخمم را نمک می‌پاشد، این پرسش است که من چه سازم؟ شب که می‌شود و ابتدای آن می‌گذرد، چشم‌ها را به خواب می‌یابم و مقدمات روز را پشت سر می‌گذارم، با خود می‌گویم چه باید کرد؟

همهٔ کارهایی را که در پیش عنوان شد، یا پشت سر می‌بینم یا در پیش رو؛ ولی دردی که پیش می‌آید، این است که هیچ کدام از این امور، دردم را تسکین نمی‌دهد و می‌ترسم همهٔ سرگرمی و دل‌مشغولی برای سپری شدن شب و تاریکی باشد. در سجده، رکوع، ذکر و اوراد، چنان مشغول گردم که بانگ صبح‌گاهان، چُرت مرا پاره سازد و شب را از من ربوده باشد. می‌ترسم همهٔ این‌ها خود موجب غفلتی تمام را فراهم ساخته باشد.

ناگاه این سخن به زبانم می‌افتد که خدایا، نکند ما را سرگرم شب ساخته‌ای تا شب ما را به روز رسانی؟! خدایا، تو بگو چه سازم؟ نماز یا ذکر؟ سجده یا ورد؟ خلاصه چه کنم که به کار آید، به کار تو یا به کار من؟ به کار تو؟ تو که کاری نداری، دردی نداری، کمی نداری که من جبران کنم! برای من هم که همهٔ این کارها بی‌سود یا کم‌فایده است.

(۱۶)

خدایا، دردی دارم که دوای آن، این‌ها نیست. با خود می‌گویم: خدایا، دردم دادی؛ ولی چرا مشغولم می‌داری و سرگرم می‌سازی؟ خدایا، دوای دردم تویی؛ نه ذکر، ورد، سجده و رکوع. خدایا، شب را به روز مکش و هر شب را با این‌ها از من مگذران.

خدایا، تا کی و به‌طور اساسی چرا این مقدار در راه بمانم و چرا می‌مانم و چرا راهی را پیش پایم نهادی که مرا از خود دور بداری؟

خدایا، شب به صبح می‌رسد، می‌ترسم باز هم صبح شود و باز هم بگویی فردا شب بیا.

خدایا، چرا بروم و چرا بیایم؟

خدایا، همهٔ شب‌هایم را یک شب، و یک شبم را بی‌شب ساز و خود را بی هر ظاهر و ظهوری باز ده و مرا از آن بازگیر.

خدایا، تو کاری نداری که از اساس برآید؛ پس تو خود کار ما را بساز و ساختهٔ ما را بسوزان و دود آن را دیدی کن که تو را ببیند و بیابد و هرگز رها نسازد.

خدایا، باز هم صبح می‌شود و مؤذن می‌خواهد بالای مناره رود. به کارم سرعت بخش و شبم را به صبح مرسان و مرا به خود برسان که دیگر تحمل

(۱۷)

رؤیت و دیدن روز را ندارم.

خدایا، من چَپَت را خوانده‌ام و دیگر در جست‌وجوی نخودِ سیاه و سپید نمی‌روم و جز تو را از تو نمی‌خواهم؛ زیرا هرچه جز تو باشد، باز هم تو هستی و با تو دیگر، نمی‌تواند چیزی از دستم بگریزد.

خدایا، همه را سرگرم به کاری و چیزی کرده‌ای. مرا دیگر به این وضع مبتلا مساز و مشغول خود ساز و دستم را به غیر آلوده مساز.

خدایا، می‌ترسم که خود به پوز همه بخندی و هر یک را به دیگری حواله دهی.

خدایا، به پوزم مخند؛ زیرا خندهٔ تو را بر غیر دیده‌ام و تحمل آن را ندارم.

خدایا، مرا بگیر و به غیر وا مگذار. فریاد بر آرم و بگویم: ای همگان! همگان بهانه است! و همگان را بر سرت بریزم و دنیایت را به کسادی و خرابی کشانم.

خدایا، نمی‌خواهی همگان بر زمین مانده، دنیا به خرابی کشیده شود؟ پس مرا دریاب و شبم را دوباره به روز مرسان و تاریکی و ظلمت را به روشنایی بی‌روح، مبدل مساز.

(۱۸)

آدم کم است؛ ولی هست، و حیوان فراوان یافت می‌شود و ما میان این دو مانده‌ایم. آدمی در هر جا و هر وقت، خودش خودش است، خوش است؛ حتی با ناخوشی، حیوانات نیز حیوانند و به همین حیوانیت خود سرمست می‌باشند. ما نمی‌دانیم چیستیم و کدام یک هستیم؟

خدایا، هرچه هست از توست و هرچه که به‌گونه‌ای نیست، باز هم از توست؛ پس دیگر ما چه کاره‌ایم؟!

 شمع « ۳ » و او دل می‌خواهد

همه دنبال هستی انسان هستند. فرزند، مشت و لگد نثار پدر خانه می‌کند. زن در پی تمایلات جنسی و غریزی خود است و از انسان لحظه به لحظه آب حیات می‌طلبد. مهمان در پی غذا به خانه می‌آید. استاد هم وقت و گوش‌های انسان را به کار می‌گیرد. کتاب نیز چشم‌های ما را می‌طلبد. کاغذ، دست و قلم ما را به خود مشغول می‌دارد. آجر، سنگ، سیمان و خاک نیز دست بنّا را به خود می‌گیرد. دیگر از من چه می‌ماند! هر طرف که می‌روم، کسی از من

(۱۹)

چیزی می‌طلبد؛ حتی حق‌تعالی هم دل مرا می‌طلبد و دیگر من هیچ «هستی» ندارم. حال، چه کنم که قلب تپنده‌ام را نیز به حق، که سریان و جریان در تمام هستی دارد، داده‌ام که از ابتدا نیز این دل برای او بود. اکنون فهمیدم که این قلب برای حق است که پیش از اعطای قلب، نخست پاهایم را به حق دادم و او شوخی مرا ـ که روزی با خود می‌گفتم: «ای خدا، پایم فدای تو، اگر در راه تو پایم را از دست بدهم، دست از آرمانم نمی‌کشم» ـ را جدی قلمداد کرد و گفت: چون تو اصرار می‌کنی، قبول می‌کنم و سپس دست‌ها، چشم، زبان و گوشم را خریداری نمود و در نهایت، قلبم را هم بخشیدم. حال، هرچه می‌نگارم، نه دلم می‌خواهد و نه عقلم می‌کشد و نه هوس دارم؛ بلکه قلم و دستِ اوست و هوس، عقل و دل اوست که به دفتر جاری می‌شود. عالم همه جا همین‌طور است.

شمع « ۴ » دلتنگی و گشایش

دلم برای کودکان تنگ است. کودکی نیست تا او را ببویم و ببوسم. شاگردی یافت نمی‌شود تا او را

(۲۰)

ببویم. همراهی ندارم تا مرا همراهی کند. در تنهایی و غربت، چنان اسیر گشته‌ام که حتی استادان و امامان معصوم علیهم‌السلام و حتی خود حق‌تعالی نیز نجاتم نمی‌دهد. «یا أَنیسَ مَنْ لا أَنیسَ لَه»(۱). حق تعالی هم پاسخ‌گوی انس من نیست؛ چون: «کلَّما مَیزْتُموُهُ بِأوْهامِکمْ فِی أدَق مَعانِیهِ مَخلُوق مَصنُوع مِثلُکم مَردُود اِلَیکم»(۲). اما من طالب حقیقتی ورای اوهام، ذهن، نفس و خودم هستم تا با آن انس بگیرم؛ ولی این انیس نیز خیالات من، مخلوق و رشد یافتهٔ ذهن و نفس خودم است و آن انیس، دست‌یافتنی نیست.

سر بر کشیدم از خویش و دل خوش بریدم از خود، تا رفت از برم، خود، آن‌گاه دیدنی شد حق. حق، خود یافتنی شد و دیدم حق را و یافتم او را؛ نه چنان‌که خود را، بلکه آن‌چنان‌که او را.

شمع « ۵ » فقط نفر اول

وقتی به حوزهٔ علمیه آمدم و به صورت رسمی طلبه گردیدم، پسرخاله‌ام مرا نصیحت کرد و از این

۱- بحارالانوار، ج ۹۱، دار احیاءالتراث العربی بیروت، ص ۳۹۲٫

۲- همان، ج ۱۱۰، مؤسسة الوفاء، بیروت، ص ۳۴٫

(۲۱)

کار باز داشت. زمانی که به باشگاه می‌رفتم، او همواره در پی من می‌آمد و می‌گفت: «مسیری را که انتخاب کرده‌ای، به کار نمی‌آید و دردی را دوا نمی‌کند. دست‌کم چیزی از دنیا برای خود پس‌انداز کن.» با این‌که آن زمان، حدود هشتاد شاگرد بزرگ‌سال در قرائت قرآن کریم و تدریس تجوید داشتم و همه بازاری و صاحب امکانات بودند، ولی پای پیاده به باشگاه می‌رفتم و سپس برای درس انجیل از استادی مسیحی به کلیسای رافائیل در آن سوی تهران می‌رفتم و بعد از آن، به مسجدی در شهرری می‌آمدم و هم‌چنان در بهارستان به خانقاه می‌رفتم و مرحوم مصفایی به من صفای باطن می‌بخشید و شب‌ها به گورستان سه‌دختران می‌رفتم و سلطان کسوت را همراهی می‌کردم.

روزهای دیگری نیز که با پسرخالهٔ خود می‌رفتم، او مثل همیشه مرا نصیحت می‌کرد و می‌گفت: «دنیا برای زندگی لازم است، پس تو چرا این همه به آن پشت کرده‌ای؟!» او مثل همیشه نصیحت می‌کرد و من هم مثل همیشه نمی‌شنیدم تا این‌که روزی که به باشگاه می‌رفتیم و باستانی کار می‌کردیم، به سبز میدان رسیدیم. معتادی را دیدم

(۲۲)

که در جوی لجن افتاده و لباسش لجنی شده و خمار و بی‌حال سر به زیر انداخته بود. به پسرخاله‌ام گفتم: «احمدجان، من یا باید موفق شوم و خدایی باشم یا بنده‌ای مثل این معتادِ لجن‌مال گردم؛ حد وسطی نمی‌شناسم.» این حرف مثل آب روی آتش، او را خاموش کرد و دیگر چیزی نگفت. امروز نیز همان نظر را دارم: یا خدا، یا هیچ. اگر نفر دوم باشم، کار خراب می‌شود و هرجا هم نفر دوم شدم، کار خراب شد.

 شمع « ۶ » علوم موهوبی

علومی که از آن سخن می‌گویم ـ مانند علم تعبیر، استخاره، تفسیر و مانند آن ـ بدون آن‌که برای آن زحمتی کشیده باشم، به رایگان به من رسیده است و آن را به رایگان در اختیار برخی می‌گذارم. یک جمله و یک عبارت از این سخنان را نمی‌توانید در جایی پیدا کنید. این علوم، رشحاتی از قرآن کریم است که خیلی به حساب نمی‌آید. حوزه‌های ما در این دانش‌های قرآنی، تهی است. اما می‌دانید چرا این دانش‌ها را می‌نویسم؟! برایت با مناجات

(۲۳)

می‌گویم:

الهی فرمودی: «وَالَّذِینَ جَاهَدُوا فِینَا لَنَهْدِینَّهُمْ سُبُلَنَا»(۱). گفتم: «جهاد چگونه است؟» فرمودی: «إِنَّ الَّذِینَ آَمَنُوا وَهَاجَرُوا وَجَاهَدُوا بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنْفُسِهِمْ فِی سَبِیلِ اللَّهِ»(۲). گفتم: «سبیل اللّه چیست؟» فرمودی: «حق یتیم، فقیر، مسکین، اسیر، ابن‌سبیل و در راه مانده.» اموالم را یک به یک دادم و سپس گفتی کم است؛ پس نخست پایم را دادم و سپس اعضای دیگر بدنم را. گفتی کم است! خانه‌ام را دادم، گفتی کم است! زن و بچه‌ام را دادم، گفتی کم است! پدر و مادر و ایل و تبارم را دادم؛ ولی باز هم گفتی کم است! گفتم چه بدهم؟ فرمودی هر آن‌چه نداری بده! این کار را نیز کردم و حتی قرض کردم و به تو دادم، کار کردم و به تو دادم، باز گفتی کم است! گدایی کردم و به تو دادم، گفتی کم است! دیگر چیزی در عالم نیافتم و باز تو به من نگاه کردی که: بده در راه خدا! «مَنْ ذَا الَّذِی یقْرِضُ اللَّهَ قَرْضا حَسَنا»(۳)، ولی من دیگر چیزی نداشتم. ناگاه به دلم

۱- عنکبوت / ۶۹٫

۲- انفال / ۷۲٫

۳- حدید / ۱۱٫

(۲۴)

نگریستی؛ یعنی دل داری. دلم را هم دادم تا تو راضی شوی و حال، دیگر دلی هم در خود ندارم و دلم را نیز به تو دادم تا هرچه می‌خواهی بکنی و تو هم هر لحظه آن را می‌شکنی و من می‌گویم برای خودت است، هرچه دوست داری بشکن! اگر این‌ها را می‌نویسم و زبان تخاطب دارم، از خود توست؛ وگرنه دوست ندارم بنویسم و هرچه بر سرم آوردی، همانم که هستم. فقیر، یتیم، مفلس و تنهایم کردی، که کردی، خوشت باد! باداباد بر هر چه باد! اگر می‌گفتم بنده‌ام، دیگر نمی‌گویم، و اگر می‌گفتم مفلسم، دیگر نمی‌گویم، که ظهور و چهرهٔ ناز تو رب العالمینم، هیهات!

شمع « ۷ » حکمت انزوا

برای ترویج دین تلاش بسیاری کرده، ولی راه به جایی نبرده‌ام، از این رو منزوی شده‌ام. مدتی در فضاهای مختلف صحبت می‌کردم، ولی چون صحبت‌های من صریح بود، می‌گفتند ما توان شنیدن نداریم. آنان می‌گفتند زمانی که شما صحبت

(۲۵)

می‌کنید، گاهی چنان می‌شود که دیگر از دست می‌رویم و جان نمی‌تواند بر پا بایستد و ما نیز نمی‌توانیم آن را نگه داریم و تمام برنامه‌های ما از روال خود خارج می‌شود. به آن‌ها گفتم چگونه می‌فهمید که سخنان من مؤثر است؟ در پاسخ می‌گفتند: دل، چنین گواهی می‌دهد.

با این‌که همیشه بسیار مراعات می‌کنم که سخنانم موجب رنجش کسی نشود، باز پیش می‌آید و مشکل‌آفرین می‌شود. به طور نمونه، زمانی در محیطی نظامی، برنامه‌های سخنرانی و آموزشی داشتم و بسیاری موظف بودند در جلسهٔ سخنرانی شرکت کنند. به مسؤول آنان گفتم اعلان نما شرکت در این جلسه آزاد است. خود نیز در اولین سخنرانی گفتم کارهای دیگر شما، از عهدهٔ من خارج است؛ ولی من از قم آمده‌ام و آزاد و بیرون از مسؤولیت این مکان، با شما سخن می‌گویم. شما آزادید در این جلسه شرکت کنید و هیچ مسؤولی نسبت به آن حرفی ندارد. من بیرون از چارچوب این مکان آمده‌ام و بیرون از چارچوب آن سخن می‌گویم. آنان بیش از یک ساعت می‌نشستند و سخنان خوبی نیز می‌شنیدند. برنامهٔ پرسش و

(۲۶)

پاسخ نیز داشتم؛ ولی بعضی هم نگران این ماجرا می‌شدند؛ هم نسبت به استقلال ما، و هم نسبت به پذیرش آن‌ها؛ زیرا که من در پی بروز آزادی بودم و آن‌ها نه.

به آن‌ها می‌گفتم: در مورد هرچه که دوست دارید، سؤال کنید. اگر اشکال به دین، خدا، اسلام و انقلاب دارید، سؤال کنید. زمانی که به این سخنرانی می‌آیید، شما آزادید. در این فضا، گاهی سخنرانی‌ها برخلاف نظر بعضی بود که دربارهٔ عدالت اجتماعی سخن می‌گفتند، ولی من ولایت عمومی را که بالاتر از عدالت اجتماعی است، بیان می‌کردم. آنان که این سخنان را می‌شنیدند، تحملشان کم می‌شد. به آن‌ها می‌گفتم این سخنان را بپذیرید و تنها خوب بودن آن را تصدیق کنید.

هرجا می‌رفتم، نظام آن‌جا بر هم می‌خورد. گاهی این درهم‌آمیزی چنان گسترش می‌یافت که شاید مشکلی را برمی‌انداخت یا نظامی نو را تثبیت می‌کرد؛ از این‌رو، برای آرامش، از آن مسایل کناره‌گیری می‌کردم. زمانی که تحمل نیست، باید عقب‌نشینی کرد. انزوای من به سبب تلاش نکردن من نیست؛ بلکه برای زمینه‌های غیر آمادهٔ

(۲۷)

دیگران است و تنها راه و مسیری که می‌شد محقق ساخت، تربیت طلاب فاضل و آگاه بود. اگر به‌فرض محال، به عنوان مسؤول حوزه انتخاب شوم، باز مشکل‌ساز هستم؛ چون در ابتدای کار، اشکال‌ها متوجه علمای بزرگ می‌شود، نه طلاب جوان. در این صورت، می‌گویم امتحان علمی در حوزه‌ها باید از بالا شروع شود، نه از طلاب جوان؛ زیرا در همهٔ زمینه‌ها، کار باید از بالا درست شود، نه از پایین. بزرگان و به تعبیر درست، برخی مشاهیری که هیچ یک امتحان نداده و تنها با زمینه‌های غیر معمول رشد کرده‌اند، نمی‌توانند مصدر امور شوند. این امری است که باید به‌درستی برگزار شود. با این توصیف، حوزه مرکزیت می‌یابد و مخالفت‌ها و موافقت‌ها شروع می‌شود و هنوز مردم طعم انقلاب نخست را نچشیده‌اند که دچار تحولی شگرف‌تر از تحول نخست می‌شوند؛ هرچند این تحول و دگرگونی‌ها به نفع مردم است، اما تا مردم آن را نخواهند، چیزی درست نمی‌شود؛ از طلاب گرفته تا غیر طلاب. زمانی که علاقهٔ عمومی به دنیاست، نمی‌شود معنویت را در دل آن‌ها کاشت و به آن‌ها تحول و دگرگونی بخشید. باید جامعه و

(۲۸)

مردم بخواهند تا دین و قانون از فرهنگ علمی و سلامت، برخوردار شود.

زمانی که ما به درخواست دیگران در توضیح عرفان و چیستی آن پاسخی در خور و درست ندهیم، به ناچار، کسانی در این جایگاه حضور خواهند یافت که از عرفان تنها رفتار ظاهری آن را شناخته‌اند. به‌طور نمونه، با قلیان، دود، سبیل و کشکول خود را عارف جلوه می‌دهند و گویا از عرفان فقط سبیل را به ارث برده‌اند. در حالی که نه سبیل بلند عرفان است، نه عرفان با قلیان، دود، بوق، کشکول و منتشا به دست می‌آید. عرفان؛ صافی و پاک شدن و پاک زیستن است. حضرت امیرمؤمنان علیه‌السلام نه این رفتارها را داشت، نه این ابزار و وسایل را. میراثی که حضرت امیرمؤمنان علیه‌السلام از عرفان بر جای گذاشته و با سلسله سند روایی هم ثابت شده است، این‌گونه نیست. حال، اگر در مقابل چنین افرادی، فقیهان برای بحث و جدل دعوت شوند، راه به جایی برده نمی‌شود؛ چون دغل‌بازان همیشه غالب می‌باشند.

اسلام در رابطه‌های مردمی رشد می‌کند؛ نه رابطه‌های کلیشه‌ای، بخشنامه‌ای و کاغذی.

(۲۹)

 ما در نوع تحقق این جابه‌جایی و سامان‌سازی از بالا، نه از پایین، دست‌نوشته‌های بسیاری داریم که مهندسی کارآزموده و کاملی را ارایه می‌دهد؛ اگرچه اجرا کردن آن مهم‌تر است تا ارایهٔ نقشهٔ راه؛ زیرا موانع آن بسیار است و البته خداوند باید رفع آن‌ها را بخواهد و عنایتی ربانی و مددی غیبی برای آن لازم است.

شمع « ۸ » اصل اختفا

آدمی باید همه چیز خود را از جمله مال و دین خود را با تمام اعتمادی که به دیگران دارد ـ حتی زن و فرزند ـ مخفی کند و هرچه مخفی‌تر باشد، بهتر است؛ زیرا تنها راه امنیت، پنهان‌کاری است و حفاظی جز آن، برای چیزی وجود ندارد.

 شمع « ۹ » یار در خانه و همه عشق

عشق در من یک حقیقت است و حقیقتِ عشق در من است. اگر مرا به هرچه که هست برسانند، به آن عشق می‌ورزم. اگر همسری نداشته باشم که ندارم، دنبال همسر می‌گردم. اگر همسری یافتم و خواستند مرا با همسرم در بیابانی بی‌آب و علف رها کنند یا در جنگلی وحشی با درختانی به شکل خانه و مردمی به شکل شیر و ببر بگذارند و آن درندگان بخواهند مرا بدرند، به همسرم می‌گویم به من تکیه کن و راحت باش که دنیا هیچ مشکلی ندارد و جز من مردی در عالم نیست و به ایشان عشق می‌ورزم.

اگر همه را از من گرفتند و به زندانم انداختند، با میله‌های زندان، عشق می‌ورزم و اگر هم‌سلولی داشته باشم، با او سخن عاشقانه می‌سرایم. اگر مرا به کوه اندازند، با سنگ، سخن صواب می‌گویم. اگر به دره پرتابم کنند، جز سخن عشق، حرفی از دهان بر نمی‌آورم. اگر به بام فرد کبوتربازی روم، باز عشق می‌ورزم؛ چرا که کبوترش بالادست‌ها می‌پرد و ساعت‌های بیش‌تری در

(۳۱)

آسمان هست و آن کبوتر نیز به عشق جفت خود دورتر و دورتر می‌شود، تا پس از ساعتی به همسرش برسد. آن‌ها در آسمان نیز با هم سَر و سِرّی دارند که نگو و نپرس! ای کاش من کبوتری می‌گشتم و پی عشق خود از کوچه‌ها گذشته و تا اوج آسمان‌ها پرواز می‌نمودم!

ولی افسوس که به جوانان هرچه گفته می‌شود باید عاشقانه ازدواج کرد، می‌گویند خانهٔ مناسب، شغل، وسیلهٔ نقلیه و همسر مناسب یافت نمی‌شود و همهٔ این‌ها را از بیرون می‌طلبند؛ در حالی که همه چیز درون خود آن‌هاست و غفلت دارند که یار در خانه است و همه عشق می‌باشد.

شمع « ۱۰ » تخم‌مرغی به بزرگی بهشت

گاه می‌شود که چیزی و کسی با کمّیت اندک، کیفیتی پیدا می‌کند که ادراک آن چندان آسان نیست. پدرم اهل صفا و عشق و مادرم موجودی رحمتی بود. چنان شیفتهٔ پدر خویش بودم و او را چنان دوست می‌داشتم که تمامی حرکات، سخن گفتن و گام برداشتن من هم مثل او شده بود. ایشان مرا

(۳۲)

«محمد» صدا می‌کرد. بعدها هم در خواب و بیداری، «محمد» صدایم می‌کرد و بارها با این ندا از خواب بیدار می‌شدم. برخورد ایشان بسیار عاشقانه بود. اهل محبت، ایثار و گذشت بود و همیشه مقداری تخمه یا نخودچی و کشمش در جیب داشت و آن را به بچه‌هایی می‌داد که در راه می‌دید. همهٔ بچه‌ها او را دوست داشتند. او کام همه را شیرین می‌کرد. ایشان جوان‌مردی بود که نمونه‌های بسیاری از رشادتشان را در ذهن دارم. روزی کسی به درِ خانهٔ ما آمد که به پول نیاز داشت و آن روز پولی در خانه نداشتیم. پدرم برخاست و قاب عکسی را برداشت و پشت آن را باز کرد و مقداری پول را که در آن جاسازی کرده بود، به وی داد. به من گفت: «بابا، همیشه باید سهم دیگران را کنار بگذارید و آن را مصرف نکنید تا اگر کسی درِ خانه را زد و چیزی خواست، او شرمنده نشود و هیچ گاه به کسی نگویید ندارم.» او چنین پس‌اندازهایی داشت تا هیچ کس را دست خالی باز نگرداند.

پیش از مرگ ایشان، در آخرین ملاقاتی که در بیمارستان با ایشان داشتم، در حالِ برگشت، پرستاری به من گفت: «پدرت تو را صدا می‌زند.»

(۳۳)

بازگشتم و پدرم را دیدم که در همان حال بیماری با تأنی می‌آید و صدا می‌کند: «محمد! محمد!» او تخم مرغی را که سهم خودش بود به من داد و گفت: «این را بخور». ایشان تخم مرغ را با حالتی خاص به من داد که به قدری بزرگ بود – و بعدها بزرگ‌تر شد ـ که هرگز در دنیا و عالم جا نمی‌گیرد. از همین امر، به یاد سخن ابن‌ابی‌العوجا به مفضَّل افتادم که گفت: «آیا می‌شود خدا عالم را در میان تخم مرغی قرار دهد، بی آن‌که عالم کوچک گردد یا تخم مرغ بزرگ شود؟» اگر من او را می‌یافتم به او می‌گفتم: «مهم‌تر از این هم خدا می‌تواند داشته باشد که تخم مرغی را می‌آفریند که در عالم جا نمی‌گیرد، بی آن‌که تخم مرغ از خود رهد یا عالم کوچک شود و آن، همین تخم مرغی است که پدرم به من داده است.»

پس اگر امام صادق علیه‌السلام به عنوان جدال أحسن فرمود: «خدا عالم را در کوچک‌تر از تخم مرغ ـ یعنی عدسی چشم ـ قرار داده است(۱)»، من با منطق و حساب ریاضی می‌گویم: این که چیزی نیست، مهم‌تر تخم مرغی است که در عالم جا نمی‌گیرد و من آن را نه تنها دیده‌ام، بلکه داشته و یافته‌ام. اگر

  1. شیخ صدوق، التوحید، ص ۱۲۳٫

(۳۴)

خداوند مهربان ـ بر فرض محال ـ همهٔ خدایی‌اش را به من دهد، که به پدرم بدهم، هرگز با چنین بخشش پدرم در آن حال نزدیک مرگ، برابری ندارد و اگر همهٔ خدایی خدا را در کفه‌ای از ترازو بگذارم و این تخم‌مرغ را در کفهٔ دیگر، برابری نمی‌کند.

بزرگی و بلندی کیفیت به جایی می‌رسد که دیگر موضع مقابله را در هم می‌ریزد و اندازه‌گیری از کار می‌افتد. اگر پدرم برای محبت، ایثار و عاطفهٔ پدری، همین یک تخم‌مرغ را به من داده باشد، دیگر نیازی به آموزش این واژه‌ها ندارم.

من همیشه از یک تخم‌مرغ سخن سر می‌دهم. این تخم‌مرغ همیشه بزرگ‌تر می‌شود و اگر در بهشت نیز وارد شوم، چیزی را در مقام مقابله با این تخم مرغ نخواهم یافت. هرگاه تخم‌مرغی می‌بینم یا سخنی پیش می‌آید آن محبت و تخم‌مرغ به طور تازه‌تری در نظرم خودنمایی می‌کند.

اگر برای من از محبت پدری، تنها همین یک برخورد مانده باشد، بس است که تمام و کمالِ محبت پدری را یافته باشم.

دوست داشتم پدرم می‌بود تا به او محبت

(۳۵)

می‌کردم، او را نوازش می‌نمودم و گرد از چهرهٔ کفش‌های او می‌گرفتم تا شاید رنج این همه بدهکاری به پدرم را کاهش می‌دادم و ذره‌ای از آن همه احساس را جبران می‌کردم.

شمع « ۱۱ » کلان‌نگری

من دور را بهتر از نزدیک می‌بینم و اگر نزدیک را بنگرم، اذیت می‌شوم. همین‌طور کارهای بزرگ را بسیار خوب و دقیق انجام می‌دهم، اما در کارهای کوچک می‌مانم و نمی‌توانم خود را به کارهای خرد و جزیی مشغول دارم.

شمع « ۱۲ » پرسش و سنجش

اگر بپرسند: «چه کتابی خوب است؟» می‌گویم: کتابی که انسان آن را بفهمد و گفته‌های خود را به انسان نشان دهد.

اگر بپرسند: «کار چیست؟» می‌گویم: کار، نوعی بی‌کاری است؛ هرچند بی‌کاری نیز نوعی کار است. کار و بی‌کاری، هر دو رنج و زحمتی بر دوش مردم

(۳۶)

بینواست.

اگر بپرسند: «چه درسی خوب است؟» می‌گویم درس محبت؛ هرچند دانش‌آموز کمی دارد.

اگر بپرسند: «چه درسی بدترین درس است؟» می‌گویم: درسی که تنها گفتار باشد و گفتار و گفتار.

اگر بپرسند: «چه می‌کردی اگر کاره‌ای بودی؟» در پاسخ می‌گفتم: هیچ کاری نمی‌کردم، همان‌طور که دیگران نیز که کاره‌ای بودند، هیچ کاری نکردند؛ هرچند ادعا فراوان داشتند و دارند. گواه بر این سخنم، موجودی دنیاست.

اگر بگویید: خیلی کارها در دنیا شده است، در پاسخ می‌گویم: عمر دنیا و سرمایهٔ هستی را در کنار این موجودی بگذارید تا روشن شود نتیجهٔ آن چیست.

اگر بپرسند: «هدف چیست؟» می‌گویم نزد بسیاری شکم و شهوت و نزد بسیاری نیز هدف، هواست که در طبقهٔ فوقانی بدن قرار دارد. هدف گروهی دیگر نیز چیزهای دیگر است که کم‌تر کسی به دنبال آن می‌رود.

اگر بپرسند: آن چیزهای دیگر کجای آدمی را اشغال می‌کند و در چه جایی از بدن قرار دارد؟

(۳۷)

می‌گویم آن چیزهای دیگر، در جایی از بدن قرار ندارد. بدن است که می‌خواهد خود را به آن جاها برساند؛ چرا که موضوع آن امور، جا و مکان نیست. آن‌ها بی‌نیاز از موضوع هستند. در بی‌بدن منزل دارند و در شهرستان، بی‌بدن سیر می‌کنند؛ البته کسانی که این چنین موقعیتی را داشته باشند و قادر به چنین کاری باشند.

اگر بپرسند: «دوست دارید چه کاره شوید؟» می‌گویم هیچ؛ زیرا هرچه خواستم بشوم، شدم و همین که خود را از چنگال گرگ‌های دنیوی رها نمایم، کافی است.

اگر بپرسند: «چه شده‌اید؟» می‌گویم خودم شده‌ام، نه دیگران. بسیاری هستند که از ترس و طمع می‌گویند خودمان هستیم و می‌دانند که خودشان نیستند و خودی خود را به دیگران و دیگر چیزها واگذاشته‌اند.

اگر بپرسند: «ترس چیست؟» می‌گویم از اهل آن بپرسید.

اگر بپرسند: «شجاع کیست؟» می‌گویم: متأسفم!

اگر بپرسند: «تو کیستی؟» می‌گویم: من منم، همان‌طور که تو شمایید؛ هرچند شاید تو شما

(۳۸)

نباشید، من در هر صورت منم.

اگر بپرسند: «آینده چیست؟» می‌گویم: نیست.

اگر بپرسند: «گذشته چیست؟» می‌گویم: گذشته که گذشته است.

اگر بپرسند: «پس حال چیست؟» می‌گویم: همان آینده و گذشته است.

اگر بپرسند: «چه گلی زیباست؟» می‌گویم: آن گلی که به خار فخر نفروشد.

اگر بپرسند: «خار چیست؟» می‌گویم: خار هم خود گلی است که باغبان آن، حق تعالی است.

اگر بپرسند: «حق تعالی چیست؟» می‌گویم: چه نیست؟!

اگر بپرسند: «خدایی هست یا نیست؟» می‌گویم: هیچ کس بی‌خدا نیست؛ هرچند هیچ یک از این خدایان، خدا نیست و از ناخدا نیز کم‌تر است.

اگر بپرسند: «موجودات، بعد از دنیا به کجا می‌روند؟» می‌گویم: به سوی خودی خودشان می‌روند و این رفتن تا ابد ادامه دارد و هیچ وقفه و سکونی در کار نیست؛ با آن‌که در چهرهٔ ابد است.

اگر بپرسند: «عدالت چیست و کجاست؟» می‌گویم: اگر فهمیدید کجاست، می‌فهمید چیست و

(۳۹)

چنان‌چه فهمیدید چیست می‌دانید که در میان ما نیست. مردم دنیا تنها به لفظ آن مسرور و سرخوش‌اند؛ اگرچه به نسبیت، با عدالت بیگانه نیستند.

اگر بپرسند: «چه چیزهایی هست و چه چیزهایی خوب بود که باشد و چه چیزهایی نیست و چه چیزهایی خوب بود که نباشد؟» می‌گویم: نباید به ترکیب دنیا دست زد. همین‌طور که هست، خوب است؛ هرچند خیلی هم خوب نیست؛ زیرا هرچه به ترکیب دنیا دست بزنید، خرابی آن بیش‌تر می‌شود و این آش را هرچه کم‌تر هم بزنید، بهتر جا می‌افتد. دلیل هم این است: آن‌هایی که به گوشه‌ای از دنیا دست زده‌اند، از نخست تا به امروز، جز اندکی، همگی ناموفق بوده‌اند، بلکه موقعیت‌های موجود را نیز به آب داده‌اند و به قول معروف: «آمدند ابروی وی را درست کنند، چشم او را کور کردند» و «آمدند زنده‌اش کنند، مرده‌ترش کردند، و هر وقت هم که خشک شد، با دَم وجود ترش کردند.»

اگر بپرسند: «ایمان چیست؟» می‌گویم: چیزی که کم پیدا می‌شود؛ هرچند سر و صدا و سخن از آن

(۴۰)

بسیار است.

اگر بپرسند: «عرفان چیست؟» می‌گویم: دل‌سوخته‌ای که مُرد و از ترس دم نزد.

اگر بپرسند: «آزادی چیست؟» می‌گویم: از قفس بپرسید؛ حیوان نیز این معنا را از قفس آموخته است.

اگر بپرسند: «قانون چیست؟» می‌گویم آن چیزی که پنج حرف است و چهار نقطه دارد و یک الف بیش‌تر ندارد. اگر بپرسند: «واو و نونش چیست؟» می‌گویم واوش که به حکم نحو، حرف ابتداست و نون آن نیز که همان نون است که نان خوانده می‌شود!

اگر بپرسند: «چه شمشیری برنده‌تر است؟» می‌گویم: سخن.

اگر بپرسند: «بی‌ارزش‌ترین چیزها چیست؟» باز هم می‌گویم: سخن.

اگر بپرسند: «انسان در دنیا چه کاری کند خوب است؟» می‌گویم: باید ببیند دیگران با او چه می‌کنند. تنها خودش کاره‌ای نیست.

اگر بپرسند: «چه چیزی آدمی را نرم می‌کند؟» می‌گویم: محبت؛ البته اگر پیدا شود. محبت هر

(۴۱)

موجودی را نرم و گرم می‌کند؛ بدون آن‌که خودش بخواهد؛ هرچند آن محبت خالص نباشد و با اغراض مختلف توأم گردد.

اگر بپرسند: «آدم کیست؟» می‌گویم: ندیده‌ام.

اگر بپرسند: «این مردم کیستند؟» می‌گویم: از خودشان بپرسید!

اگر بپرسند: «چه مردمی بهترین مردم‌اند؟» می‌گویم: مردمی که متعصب نباشند و آزاد فکر کنند و دست دوستی در چنگال زور و ستیز نیندازند.

شمع « ۱۳ » کلاس هم‌نشین

وقتی با فردی که با او تناسب شغلی ندارم همراه می‌شوم، از او دربارهٔ شغل وی اطلاعات می‌گیرم و او را به صحبت وا می‌دارم و بی‌درنگ کلاس درسی را برای خود تشکیل می‌دهم و از او به عنوان استاد استفاده می‌کنم که هم وقتم تلف نشده باشد و هم مثل دو غریبهٔ اخمو پیش هم ننشسته باشیم و بالاتر، این‌که چیزی نیز یاد گرفته باشم.

شمع « ۱۴ »

(۴۲)

شیوهٔ تبلیغ

در یکی از شهرها که برای تبلیغ رفته بودم، فردی لات و چاقوکش که گه‌گاه شراب هم می‌خورد، مرید سرسخت من شده بود. هرجا می‌رفتم، او نیز می‌آمد، ولی از من کناره می‌گرفت. می‌گفت: «من آدم بدی هستم و شما خیلی خوب هستید، اگر به شما نزدیک شوم، مردم به شما بدبین می‌شوند و این کار خوبی نیست.» من اصرار داشتم که او همیشه همراه من باشد؛ چون بدی او به من نمی‌رسید، بلکه او باعث جلب الوات‌های دیگر نیز می‌شد که در این مجالس شرکت کنند. این شخص آن‌قدر به من علاقه‌مند شده بود که می‌گفت: «حاج آقا، هر کس را که بگویی خط خطی می‌کنم. روزی گفت: «حاج آقا، دوست دارم بهترین هدیه‌ای که دارم، برای شما بیاورم.» گفتم نباید دست کسی را رد کرد که می‌خواهد بهترین چیزی را که به ذهن او می‌رسد، هدیه کند. وقتی هدیه را آورد، تعجب کردم؟ برای او یکی یکی شراب‌ها را نام بردم تا بداند اهمیت هدیهٔ او را می‌دانم. زمانی که این‌ها را نام می‌بردم، شوق او بیش‌تر می‌شد؛ به قدری

(۴۳)

شوق و شعف به او دست داد که مرا بوسید و هیجان تمام وجود او را فرا گرفت. بعد گفتم: شراب، عقل انسان را از بین می‌برد و خداوند از آن نهی فرموده است. درست است برخی کسانی که می‌خواهند خوب چاقو بکشند، به اندازهٔ ته استکان شراب می‌خورند، اما شراب، عقلِ حساب‌گر انسان را از فکر باز می‌دارد؛ پس من نمی‌خورم، چون این عقل را لازم دارم. این را که گفتم، منقلب شد و به شدت تحت تأثیر قرار گرفت. او هدیهٔ خود را شکست و تا وقتی که در آن منطقه بودم، لب به شراب نزد و نسبت به کارهای خود تجدیدنظر داشت و توبه کرد.

شمع « ۱۵ » علوم غیر ضرور

مد «ولا الضالین» مرا به یاد دورانی می‌برد که به تعلیم علم تجوید مشغول بودم. در کودکی، پس از علوم موهوبی، اولین علمی را که بسیار خوب و عالی یاد گرفتم، علم تجوید بود. فراگیری آن برای کودکی چون من سخت بود. به طور مثال، در «ولا الضالین» چهار مد وجود دارد؛ دو مد برای «ضا» و

(۴۴)

دو مد برای «لین» که برای ادای صحیح آن باید از بین نواجد و ثنایا، دور قمری زد، تا قرائت آن صحیح باشد. با وجود این همه پیچیدگی که برای قرائت است، این علم در حوزه به صورت تقریبی رو به فراموشی گذاشته یا چندان اهمیتی به آن داده نمی‌شود.

در گذشته که: «قُلْ سِیرُوا فِی الاْءَرْضِ»(۱) توسط عالمان سفارش می‌شد، ما نیز از استادان خویش دستور چنین کاری را داشتیم. در یکی از سفرها با فرد قد بلند و سیاه چهره‌ای آشنا شدم که شغل « زالواندازی» داشت. او زالوها را در کیسه‌ای می‌گذاشت و با آنان به جاهای مختلف می‌رفت و بافریاد «زاااالّــوی زاااالّــو»، برای خود مشتری جمع می‌نمود. او با گذاردن زالو بر بدن دیگران و خون‌خوری آنان، خون افراد را تصفیه می‌نمود.

در هر حال، کسی بهتر از من نمی‌توانست «ضالین» را ادا نماید؛ چرا که من استاد بسیار ماهری در این زمینه داشتم. اگر به این علم وارد شویم و سخت بگیریم، درخواهیم یافت که بسیاری در قرائت خود دچار مشکل می‌باشند.

  1. انعام / ۱۱٫

(۴۵)

به نظر ما این قرائت‌ها برای نماز لازم نیست و تنها اشتباهی که معنا را تغییر دهد، دارای اشکال است. بنابراین، حتی اگر عرب‌ها نیز دچار اشتباهات قرائتی شوند، تا جایی که تغییر دهندهٔ معنا نباشد، اشکال ندارد و اگر کسی «ولا الضالین» را از نواجد به ثنایای اعلا و اسفل نیاورد، ایرادی ندارد. نباید این‌قدر به مردم سخت گرفت و کار را بر آنان دشوار نمود تا به وسواس بیفتند و از نماز خواندن سیر شوند.

کسی که سلام علیک می‌گوید، معنای درود در ذهن اوست. امروزه سام علیک نیز این چنین است و معنای شمشیر و مرگ را به ذهن کسی نمی‌آورد. همان‌طور که سلام علیک این قدر مدّ و شدّ نمی‌خواهد و لازم نیست در این موارد، سخت گرفته شود. موارد دیگر نیز این چنین می‌باشد و لازم نیست چنان به مردم یا خود سخت گرفت که تنها بر سر لفظ ماند و از معنا و حقیقت غافل شد.

شمع « ۱۶ » رفع خستگی

گاه که خسته می‌شدم، لطیفه‌هایی از دوستان

(۴۶)

می‌شنیدم که برخی از آن جالب بود. در این شمع‌نوشته، برای بسط خاطر خوانندهٔ محترم، برخی از آن را می‌آورم. البته، نگارنده در جای دیگر گفته است که لطیفه‌ها نباید به قوم یا ملتی توهین نماید و بیان لطیفه‌های توهین‌آمیز، اشکال دارد.

  1. روزی شخصی به خدا شکایت کرد که ای خدا، همه جای عالم را جن فرا گرفته است و بیش‌تر مردم دنیا جن‌زده شده‌اند. ما از دست آن‌ها عاصی شده‌ایم و نمی‌دانیم چه کنیم، شما بگویید چه کنیم؟ ناگهان از طرف خدا صدایی شنید که می‌گفت: جبرائیل، این‌ها را هم جن‌زده کن تا دیگر به مخلوقات من اشکال نکند.
  2. فردی به امام رضا علیه‌السلام متوسل شده بود و همین‌طور که ضریح را گرفته بود، ناگاه دید در ضریح بمب گذاشته‌اند، از ترس شدید گفت: یا اباالفضل، مرا از ضریح امام رضا نجات بده!
  3. فردی به امام رضا علیه‌السلام توسل نموده بود و از امام خواسته بود در ارمغان بهزیستی برنده شود، اما زمانی که نتیجه‌ها را اعلام کردند، او در میان برندگان نبود. دوباره از امام رضا علیه‌السلام خواست که در همای رحمت برنده شود، باز وقتی نتیجه‌ها را اعلام

(۴۷)

کردند، اسم او در میان برندگان نبود. بسیار ناراحت شد و به صحن امام رضا علیه‌السلام رفت و شکایت کرد چرا درخواست مرا جواب نمی‌دهید؟! در پاسخ شنیده بود: تو چرا بلیط آن‌ها را نمی‌خری؟

عده‌ای بدون مقدمات می‌خواهند طی طریق کنند، اینان همانند این شخص هستند. همهٔ عالم مسیر هست و هر مسیری مقدماتی دارد و حتی پیشوایان دین علیهم‌السلام نیز از مقدمات و از طریق هستند.

  1. فقیری درِ خانهٔ ثروتمندی را زد. هنگامی که در باز شد، فقیر گفت: برادر، سلام! راه را بر من باز کن که به درون آیم و اموالی را که از پدر به ارث برده‌ایم عادلانه تقسیم نماییم. مرد ثروتمند گفت: من که برادری در روزگار ندارم! فقیر گفت من و تو برادریم و پدرمان حضرت آدم علیه‌السلام و مادرمان حضرت حواست! او از سر راه کنار رفت و فقیر را در خانه جای داد و رفت سفره را آورد و پهن نمود و سپس تکه نانی آورد و گفت این حق توست! فقیر گفت از این همه اموال، تنها یک تکه نان، حق من است! پاسخ داد: هیچ مگو و آهسته بخور که اگر برادران دیگر نیز دریابند حقی در این‌جا دارند، همین نان نیز به تو نمی‌رسد.

(۴۸)

 

مطالب مرتبط