حضور حاضر و غايب

حضور حاضر و غایب

حضور حاضر و غایب

فصل سوم: دوره‌ای بس مهم

 

 در محضر چهره‌هایی قدسی

در تب و تاب جوانی، با سنی کم و شوری فراوان، روحی داشتم که بر قالب تنم بزرگی می‌کرد و هرگز کاستی از خود در ادراک نمی‌دید و با عمری کوتاه، سر و سرّی بس بلند و پیچیده داشت.

در روز چند درس می‌رفتم، بی‌آن که هیچ یک از اساتیدم خبر از دیگری داشته باشد و در جهاتی به ظاهر متباین گام بر می‌داشتم، بی‌آن که نمودی از خود نشان دهم، هر ظرفی شور و شرش را به خود محدود می‌ساخت و در حال و هوای یار، سرمستی داشتم و فراوان می‌شد که بسیاری از امور را نادیده می‌گرفتم؛ زیرا می‌دیدم در جهت رشدم مؤثر است.

در دوره‌ای که می‌توانم بگویم بلوغ را پشت سر گذاشته بودم و نوجوانی را سپری می‌کردم، افراد برجسته‌ای را یافتم که هر یک در من به خوبی نقش و رنگ مناسبی را می‌زدند که گوشه‌هایی از آن را به اختصار عنوان می‌نمایم.

استادی بسیار بزرگ

(۷۹)

استادی یافتم که بس بزرگ و توانا بود و بحق نابغه‌ای بی‌پروا و صاحب نظری ناشکیبا بود.

جوان‌مردی، فتوت، زیرکی و سلحشوری را با هم دارا بود و سخاوت و بزرگواری‌های او در حقّ همگان؛ حتی دشمنان وی آسان به چشم می‌آمد و ممکن نبود کسی از وجود او بی‌بهره بماند. با آن که ساده و خوش ظاهر بود، وقار و شایستگی خاصی داشت. چنان از موضع اطمینان عقیدهٔ خود را بازگو می‌کرد که گویی مرامی جز راه و رسم خود را حق نمی‌داند.

با روحیهٔ انقلابی خود، ستیز با طاغوت را به آسانی دنبال می‌نمود و بدون تقیه و هراس، در دل دشمن لرزه می‌انداخت و از آب و آتش و زندان و شکنجه باکی نداشت. درس‌هایی که از او آموختم به‌قدری فراوان بود که بعد از مرحوم پدرم کسی را تا این حد در خود مؤثر ندیدم و بحق به ایشان عشق می‌ورزیدم و او را ستایش می‌کردم. برای من مربی اخلاق و مرشدی بی‌پیرایه بود و روح سرکشش جانم را به هر سو و سودایی می‌کشاند. گذشته از تربیت نفس و اخلاق و درس، روحیهٔ انقلابی را در من به‌خوبی نهادینه می‌ساخت؛ به‌طوری که به آسانی از حق حمایت می‌کردم و باکی از پی‌آمد آن نداشتم. ایشان با آن که در سنین کمال عمر بود، پیری درگیرش نساخته بود و بسیار فهیم و فوق‌العاده بود و در این سنین «کوس أناالحق» می‌زد و کسی را در زیر آسمان از خود برتر نمی‌دانست و تمام علوم رسمی را صورتی از حقایق می‌دانست و صاحبان علوم رسمی را از آن حقایق بی‌بهره می‌پنداشت.

از اخلاق خوشی برخوردار بود و این خلق خوش، همراه آقایی و

(۸۰)

سخاوت، دوست و دشمن را به‌سوی خود می‌کشاند و هر دو طیف اطراف او را می‌گرفتند. ایشان نیز همه را به یک چشم می‌دید و میان دوست و دشمن تفاوتی نمی‌گذاشت. هرچه به دستش می‌رسید هزینه می‌کرد و چیزی برای خود باقی نمی‌گذاشت و آنچه می‌رسید را به آسانی بذل این و آن می‌نمود و همیشه سفره‌ای گسترده و کوچک داشت.

با آن که خاکسار، بی‌آلایش و کم توقع بود، تک‌رو و یکه‌تاز بود و خود را سوار بر باد می‌دید و هرگز کسی را در ردیف خود نمی‌دانست و گویی بر همگان نظر ترحّم داشت، تا عنایت.

تنها پدرش را ولی خدا می‌دانست و او را بی‌حد و مرز احترام می‌نمود و در مقابلش بسیار خاضع بود و هرگز ندیدم در مقابل شخصی دیگر چنین خضوعی داشته باشد. بهرهٔ من از ایشان به‌قدری بود که می‌توانم بگویم در من نقش مؤسس را داشت و به‌خوبی جوان‌مردی، سلحشوری، آقایی و آزادگی را در من تحقق بخشید و روح لطیف و شفاف مرا نقاشی کرد و بر نفس و جانم مهر سلیمانی زد. آزادمنشی و بی‌باکی وی عواقب بسیاری را دنبال داشت که همیشه خسارت آن‌ها را به‌راحتی پرداخت می‌کرد و هیچ‌گاه از پرداخت عوارض آزادی خویش خوف و ترسی به خود راه نمی‌داد. زودآشنا و زودگذر بود و هر کس از هر قشری به آسانی با او کنار می‌آمد. هیچ کس در حضورش ناآرام نمی‌بود. به آسانی از سر تقصیر هر کس می‌گذشت و هیچ گاه بود و نبود دیگران در روحیهٔ وی مؤثر نمی‌افتاد.

جامعهٔ عقب افتادهٔ ما امکان رشد نوابغی این چنین را ندارد و به جای بهره‌گیری از چنین افراد برجسته‌ای، آن‌ها را به ضد ارزش تبدیل

(۸۱)

می‌نماید و دیوانه و یا بدنام می‌سازد؛ مگر آن که این‌گونه افراد از سرِ خود پایین آیند و به نوعی خود را پیاده از خود سازند و همچون افراد معمولی به دنبال امور عادی باشند و سخنی جدّی نداشته باشند که این نیز ممکن نیست.

من ایشان را با تمام مشکلات و عوارضی که داشت بحق فردی برجسته و لایق دیدم و از ایشان به تمام قوت استفادهای بسیاری بُردم. بسیاری از کسانی که خود را در عرض ایشان می‌دیدند را به هیچ نمی‌دیدم و آنان را هرگز قابل مقایسه با ایشان نمی‌دانم.

 

تقدّس و تعبّد

استادی داشتم که روح تقدس و تعبد را در ظواهر شرعی می‌دانست و بحق در جهت اجرای احکام شریعت موفق بود. تمام ظواهر شرعی را وحی می‌دانست و محکمات و مظنونات شرع را یکسان می‌دید و آن را بی چون و چرا دنبال می‌کرد.

این عالم مؤمن با آن که خود مردی معقول و فهمیده و مربی بسیار موفقی بود، اهتمام بیش از اندازهٔ وی به بعضی از مسایل باعث می‌شد که بسیاری از تربیت‌یافتگان وی وسواسی و زاهد می‌شدند و چندان به درس و تحصیل اهمیت نمی‌دادند و به‌جای درس خواندن، به ذکر و ورد مشغول شده و زیارت و نماز جماعت را بر تحصیل و تحقیق مقدم می‌داشتند.

روزی عالمی از این تبار کارهای روزانه خود را بیان می‌کرد و می‌فرمود: صبح از خانه بیرون می‌آیم، یک درس می‌روم و یک مباحثه می‌کنم و بعد از

(۸۲)

نماز جماعت به خانه بر می‌گردم و عصر هم درسی و نماز جماعت و بعد هم به خانه بر می‌گردم. من هم در تحلیل بیانش گفتم: پس کار روزانهٔ شما را می‌توان چنین دسته‌بندی کرد که دو نماز جماعت و دو درس و یک مباحثه دارید و این خود تعریضی به ایشان بود که نسبت به درس و بحث چندان جدّی نیست و به آن اهمیت نمی‌دهد.

گاه می‌شد که فردی از این تبار برای یک وضو بیش از غسلی وقت لازم داشت و نمی‌توانست هر جا و با هر آبی وضو تحصیل کند و چنان خود را مشغول وضو می‌ساخت که گویا می‌خواهد کاری عظیم، دقیق و مشکل را تحقق بخشد.

با آن که من از این عالم وارسته لذت می‌بردم و روح تعبد و تقدس و ولایتش دلم را آرامش می‌بخشید، هرگز کارهای وسواسی او در من مؤثر نیفتاد و به عکس باعث دوری‌ام از این‌گونه امور شد و با خود می‌گفتم: این‌گونه رفتار دور از عقل و درایت می‌باشد، شریعت برای آسایش انسان‌هاست؛ نه برای زحمت و اتلاف وقت مؤمنان.

 سالکی بی‌خانمان

سالکی را یافتم که بحق ترک تمام تعلّقات زندگی را در خود تحقق بخشیده بود و با آن که می‌توانست زندگی خوبی داشته باشد، پشت به دنیا و رو به انزوا کرده بود. او بی‌آن که داعیه‌ای داشته باشد، خلاصه‌ای از یک فرهنگ بود و اندیشهٔ خود را ملاک اطاعت می‌دید و تنها بر کسانی که سخن او را دنبال می‌کردند اعتماد داشت.

(۸۳)

من نزد ایشان رموزی از سلوک و اصولی از وصول را دنبال می‌کردم و بحق از ایشان استفاده‌های بسیاری بردم و برای من دلیلی عینی برای دسته‌ای از قواعد سلوک بود.

با آن که همیشه در سفر بود، مسیر خاصی را دنبال می‌کرد و زمان‌های مشخصی را مخصوص مکان‌های خاص قرار داده بود و می‌توان گفت: کم‌تر مکان شریفی از اماکن اهل سلوک و امامزادگان را می‌شود پیدا کرد که ایشان بارها آن را طواف نکرده باشد و سیری در آن نداشته باشد. روزی انگشتری به من داد و فرمود: این انگشتر مرا خسته کرده؛ زیرا خواصش آن قدر عظیم است که دیگر برای من پریشانی دارد و بیش از چند صد طواف در حریم اولیای خدا داشته است. آن انگشتر را به من عطا کرد و بحق هم آن چنان بود که می‌فرمود و کم‌تر می‌شد که استفاده از آن همراه نوش و نیشی نباشد و آدمی نمی‌توانست از آن به طور دایم استفاده کند و باید ابتدا خود را آمادهٔ بلا ساخت تا از لقایش کام گرفت، با آن که هنوز هم من آن انگشتر را دارم و در مواقع خاصی از آن استفاده می‌کنم، هرگز نسبت به عقیدهٔ ایشان دربارهٔ این انگشتری تا به امروز در من تغییری حاصل نگردیده است.

بعضی از کردار و گفته‌های ایشان؛ اگرچه در نظر عموم ناهنجار و جنون‌آمیز جلوه می‌نمود، از عمق دل و از سر عقیده بود و بحق رابطه‌ای مستقیم با معانی معنوی داشت و گاه می‌شد که می‌گفت: اتصالی ندارم و گه گاه نادیدنی‌ها را می‌بینم. من از ایشان استفاده‌های بسیاری بردم و اموری از ایشان می‌دیدم که کار درس و کتاب و استاد صوری نبود و در خور افراد وارسته و صاحبان سلوکی بود که در میان علمای رسمی و حضرات علمی

(۸۴)

کم‌تر مصادیقی برای آن می‌توان یافت.

 عالمی توانا و پیری زنده دل

استادی یافتم که به‌راستی عالمی توانا و مجتهدی مسلم بود و فضیلت و علم، سراسر وجود وی را فرا گرفته بود و با آن که سن و سالی از او گذشته بود، هرگز خمودی و سستی گریبانش را نگرفته بود و با آن که سالمند بود، فرزندی نداشت و بدون اولاد و عقیم بود. به من بسیار مهر می‌ورزید و در جهت تربیت و تحصیلم کوشا بود.

عصرها به منزل ایشان می‌رفتم و روی تختی چوبی که در میان حیاط و کنار حوض منزلش بود می‌نشستم تا ایشان برای درس تشریف بیاورند.

خانم ایشان از دنیا رفته بود و ایشان دوباره ازدواج کرده بودند و با آن که مردی مأیوس و ناامید و سرگشته به نظر می‌آمد، از سرور و شادی و حسن سلوک بالایی برخوردار بود و با ذوق و نشاط فراوانی درس را دنبال می‌نمود.

بیش‌تر روزها هنگامی که رأس ساعت مقرر برای درس به منزلشان می‌رفتم، ایشان یا هنوز در حمام بودند و یا تازه از حمام بیرون آمده بودند و حوله بر سر و دوش داشتند. بعضی روزها لباس بر تن می‌کردند و بعضی روزها هم با پیراهن و حوله برای درس به تخت می‌نشستند؛ بعضی از روزها هم با همان حوله از حمام بیرون می‌آمدند و روی تخت می‌نشستند و مستانه شروع به درس گفتن می‌کردند. هر روز هنگامی که به درس می‌رفتم، خانمشان دو چایی می‌آورد و روی تخت می‌گذاشت و من تا ایشان نمی‌آمدند دست به چایی نمی‌زدم و با آن که ایشان مکرر می‌فرمودند: شما چایی مرا هم صرف کنید تا سرد نشود، هرگز دست در حریم استکان ایشان نبردم و شرط ادب را

(۸۵)

در سرد شدن و اسراف آن چایی می‌دانستم.

هنگامی که درس را شروع می‌کردند، همچون حکیمی توانا و عاشقی مست، تمام جهات و ابعاد موضوع را دنبال می‌نمودند و با آن که کتابی قرائت می‌شد، ولی چون درس خارجی بود که مرا از هر جهت سیراب می‌ساخت و جانم را مستغنی می‌نمود.

از ایشان استفاده‌های فراوانی بردم و بحق استادی ماهر بودند و بسیاری از روش‌های تدریس را از ایشان آموختم. در ورود و خروج مباحث، روش تفهیم مطالب، ایراد و اشکال به دیگران، چنان توانا و ورزیده بودند که بی‌آن که خلطی پیش آید، تمام جهات را دنبال می‌نمودند و در عین بلندی مطالب و عمق گفتار، سادگی عنوان را از دست نمی‌دادند و آنچه تدریس می‌کردند تحویل گرفته و می‌فرمودند: می‌خواهم که عمر شما و وقت من تلف نگردیده باشد و نسبت به یافت من چنان اطمینانی پیدا کرده بودند که گویا برای جمعیتی درس می‌گفتند و هرگز نمی‌شد باور کرد که درسی به این استحکام قایم به فرد است.

اگرچه ایشان صاحب سلوک نبود، عالمی مجتهد و وارسته‌ای صالح بود و با آن که تعلقات دنیوی نداشت، از زندگی خوب و مال و منال مناسبی برخوردار بود، ولی درد بی‌فرزندی و یأس و ناامیدی از داشتن فرزند وی را رنج می‌داد و در این حال تنها دانایی او مرهمش بود و او را به شادمانی وا می‌داشت و هرگز از خود خمودی و شکایت نشان نمی‌داد و با این حال، مستی‌های عاشقانه‌اش مرا به حیرت وا می‌داشت.

با لهجهٔ آذری چنان فارسی و عربی را خوب ادا می‌نمود که بحق کلام

(۸۶)

در دهانش آسان به راه می‌افتاد و روان ادا می‌شد. با آن که صاحب فضیلت و دانش بود و به مراتب بر بسیاری برتری داشت، گاه می‌شد که بر کم‌تر از خود تمسک می‌کرد و این هم ظهوری از همان یأس و حرمان از نسل بود؛ چنان‌چه گویی مقاومت زیاد در مقابله با مشکلات زندگی ندارد و بی‌فرزندی او را سرد، خسته و سست کرده است. با آن که من از ایشان بسیار استفاده می‌بردم و ایشان را مردی موفق و وارسته می‌دیدم، با این حال دلم به حالشان می‌سوخت که چگونه انسان از نداشتن فرزند چون شمع می‌سوزد و آب می‌شود و در رودخانهٔ فنا جاری می‌گردد. روحش شاد و یادش برای همیشه در یادم زنده باد.

هشامی برجسته

مردی دانشمند و عالمی برجسته را یافتم که در علم مناظره و مباحثه در مقابل تمام اهل باطل، هشامی توانا بود و هرگز کسی را ندیدم که یارای مباحثه و مناظره با او را داشته باشد. با آن که در تحصیلات علوم جدید و علوم دینی مدارج عالی را پیموده بود، لباس و کسوت روحانی نداشت و به طور عادی فعالیت‌های زیادی می‌نمود و در محافل مختلف بهائیت، مسیحیت و دیگر فرقه‌ها شرکت کرده و بی‌قرار و با قرار با آنان وارد بحث می‌شد.

درس‌هایی که در محضر ایشان خواندم هیچ یک کتابی نبود و ایشان خود، یافته‌ای را عنوان می‌نمودند و من تقریر ایشان را می‌نوشتم و در بحث با آن جناب وارد می‌شدم تا آن بحث از غنا و پختگی لازم برخوردار گردد.

(۸۷)

از زیرکی و درایت خاصی برخوردار بود؛ به‌طوری که قبل از سخن، اندیشهٔ افراد را می‌یافت و پاسخ مناسب هر کسی را سریع مطرح می‌نمود. احاطه و استحضار فراوانی به مطالب دور و نزدیک داشت و کم‌تر برای استحضار امری تأمل می‌کرد یا به مشکل می‌افتاد.

از مطالب، برخوردها و توانایی‌های بحثی و سبک برخورد ایشان با افراد مختلف و همچنین چگونگی بیان مطالب و تقریر مسایل استفاده‌هایی بسیار و مفید بردم ـ روحش شاد.

صالحی در سجّاده

استادی داشتم که وارسته‌ای صالح بود و گذشته از فضل، علم و اجتهاد، تقوا و دیانتِ بی‌پیرایه‌ای داشت و با آن که آن را ظاهر نمی‌کرد، اهل قدس و خلوص بود. بسیار روزه می‌گرفت و متعبد و اهل سجاده بود، بی‌آن که تظاهری در این جهات داشته باشد.

بعضی وقت‌ها درس تا مغرب کشیده می‌شد. ایشان به آسانی درس را نیمه‌کاره می‌گذاشت و هنگام مغرب بلند اذان می‌گفت و بعد از اذان گفتن درس را به اتمام می‌رسانید و نماز می‌خواند و می‌فرمود: می‌خواهم روز قیامت در صف مؤذنان باشم. در تدریس بسیار توانا و شاگردپرور بود و هر درس را تا جا نمی‌انداخت و پرسش نمی‌کرد و از فراغت آن مطمئن نمی‌شد، به دنبال بحث بعدی نمی‌رفت.

هنگامی که برای درس خواندن محضر ایشان رسیده بودم از من پرسیدند: چگونه درس خوانده‌اید. گفتم: می‌توانید از استاد پیشین من

(۸۸)

بپرسید، فرمودند: لازم نیست از ایشان بپرسم، از خودتان می‌پرسم. کتاب را گشود و یک صفحه و نیم از کتاب را برایشان خواندم و در قرائت مشکلی پیش نیامد و فرمودند: مطلب را تقریر کن. مطالب کتاب را عنوان کردم و در نهایت فرمودند: اشکال کن و نسبت به مطالب صاحب کتاب هرچه می‌توانی تخریب داشته باش. از ایرادهای من راضی نشدند و خود اشکالات فراوانی عنوان نمودند و فرمودند: خواندن یک کتاب و فهمیدن آن به اندازهٔ درک مشکلات صاحب کتاب اهمیت ندارد. گفتم: هرچه شما صلاح می‌دانید. فرمودند: همین کتاب را دوباره بخوانیم، عرض کردم: هرچه شما بفرمایید. فرمودند: می‌خوانیم، ولی نه این که دوباره کتاب را دنبال کرده و من قرائت کنم، بلکه شما از ابتدا کتاب را به من درس دهید و مرا به عنوان شاگرد خود فرض کرده و ایرادهای مرا نسبت به کتاب رفع نمایید.

چون کتاب از علم اصول و قابل اشکال و نقد زیادی بود، روزهای اول، کار من بسیار مشکل بود. ایشان همچون متعلّمی متواضع، دو زانو و مرعوب می‌نشست و محکم اشکال می‌کرد و تمام همت خود را در جهت تخریب مطالب کتاب به کار می‌بست. روزهای اول من هم شرم داشتم و هم توان مقابله با ایشان را نداشتم و خود را همچون مبارز ناتوانی بر روی تشک در دست‌های قوی مربی قهرمانی می‌دیدم که مرا به آسانی پرتاب می‌کند و مشت باران می‌سازد و من هم کم و بیش تعادل خود را از دست می‌دهم و ناتوان می‌گردم، تا آن که با خود گفتم: این‌جا جای شوخی و ساده‌انگاری نیست و ایشان با تمام قوا مرا ضربه فنی می‌کند و جای انصاف نیست که من آرام بگیرم. بعد از روزهای اول بیش‌تر وقتم را صرف مطالعهٔ تمام

(۸۹)

کتاب‌های اصولی می‌نمودم تا پاسخ به مشکلات ایشان را فراهم سازم. هنگام بحث ایشان را واقعا مانند متکلمی فرض می‌کردم تا از عهدهٔ پاسخ به اشکالات ایشان بر آیم و ایشان هم این امر را به‌خوبی ادراک می‌کرد تا جایی که اندک اندک باورم شد که به‌راستی از عهدهٔ تقریر کتاب و رفع شبهات آن بر می‌آیم و با آن که ایشان پهلوانی بود، با رعایت حدود شبهات، کار را بر من آسان می‌ساخت و کم‌کم خود را به گونه‌ای دیگری یافتم و دیدم عجب! اگر ده کتاب نزد ایشان می‌خواندم، در این حد کارگشا نبود. با آن که آن کتاب را بسیار خوب خوانده بودم، نسبت به این علم توانایی دیگری پیدا کردم و دریافتم که این مرد چقدر بزرگواری دارد و چه زحماتی را برای تربیت من متحمل گشته است. تا پایان آن کتاب هم بر همین منوال سپری شد و ایشان مؤدب و دو زانو، همهٔ وقت درس را تحمل می‌کرد و من هم در جهت ادارهٔ درس و اتمام بحث از تمام اقتدار خود بهره می‌گرفتم تا از عهدهٔ تقریر آن به‌خوبی برآیم و در طول مدت بحث، آن مرد، مردی شکیبا، توانا، بحّاث، دردمند و مربی شایسته‌ای در نظرم جلوه می‌نمود.

این برخورد به قدری در من اثر گذاشت که هرگز روشی را تا این اندازه در رشد افراد مؤثر ندیدم و خود در جهت تعلیم دیگران همیشه از این روش استفاده می‌کنم؛ زیرا رشد افراد تنها با شنیدن بحث کامل نمی‌گردد و زبان گشودن شاگرد، خود توان و نیروی خاصی را در افراد مستعد ایجاد می‌کند.

این عالم توانا و زاهد وارسته که عمری را در جهت علم و تقوا سپری کرده بود، به‌قدری در من مؤثر افتاد که در ردیف محدود افرادی است که من آن‌ها را استاد بحق خود می‌دانم و شیفتهٔ پاکی و توانایی آن‌ها بوده‌ام.

(۹۰)

این مرد مهربان که همچون پدری دلسوز بر من محبّت می‌ورزید، چنان درگیر حوادث و مشکلاتی شد که طغیان و طوفان، دریای پرتلاطم زندگی وی را در هم ریخت و بلا و مصیبت او را مورد حمله و هجوم قرار داد و ولایش موجب بلایش گردید و با تمام سختی هرگز لب را جز به شکر و ثنای حق نمی‌گشود. صبر و تحملش در مقابل حوادث موجب حیرت من می‌شد؛ به‌طوری که در اواخر عمر در حالی که بسیار ناتوان و ضعیف گردیده بود، چنان از صفای حق و رضای او سخن سر می‌داد که رونق باطنش را به‌آسانی ظاهر می‌نمود. چند روز پیش از مرگ، او را چنان مشاهده می‌کردم که با چهره‌ای آسمانی، لرزان و شتابان دم از صفا و مهربانی حق می‌زد و مانند کسی که منتظر انیسی است، ملاقات حق را حکایت می‌نمود و ورود حضرت حق را در من به باور وا می‌داشت. روحش شاد.

چهره‌ای از غیرت و قدس

عالم برجسته‌ای را زیارت کردم که چهره‌ای از قدس و غیرت دینی بود و برای تحقق سنت و شریعت کوشایی بسیار داشت؛ به‌طوری که گویی این مرد بزرگ مظهر سنت‌های شرعی و تعبد دینی بود و در جهت تحقق احکام شریعت هر ضرر و زیانی را تحمل می‌نمود و برای دفاع از حریم شریعت از هیچ امری دریغ نداشت. ایشان را می‌توان خلاصهٔ از تهجّد، تعبّد و اهمیت به سنت‌های شرعی دانست و در این جهات چنان مقاوم و کوشا بود که هر کس را تحت تأثیر خود قرار می‌داد. می‌توانم بگویم: معنای علم، عمل و لسان شریعت را از ایشان آموختم و تدین به احکام شرعی را در تجسمی از

(۹۱)

وجود ایشان یافتم؛ اگرچه در دفاع از شریعت جهاتی از جمود و خشونت را همراه داشت، اعتقاد وی موجب حسنش می‌گردید و می‌توان گفت: یک مربی متّقی و متعبّد برای اهل تعبّد بود که به کار مردم عادی نمی‌آمد و بیش‌تر مردم عادی از نوع برخورد وی ناراضی می‌گشتند.

 تابعی بحق

این عالم غیور برادری داشتند که از روش ایشان تبعیت تام و کامل داشت و با آن که در حد علمی و موقعیت اجتماعی ایشان نبود، روش ایشان را دنبال می‌نمود. من از وجود ایشان بهره‌های بسیاری بردم. اگرچه مشکلات علمی ایشان را نمی‌پذیرفتم، ولی در هر صورت، این دو مرد به نوعی سند عملی و روش شرعی من می‌باشند و ارشاد شرعی را از این دو فرا گرفته‌ام.

اهل باطن

عالمی وارسته و اهل باطن را یافتم که در جهت تهذیب اخلاق و تخلّق به امور معنوی بسیار کوشا بود و در این مسیر به مقاماتی نیز رسیده و صاحب اسراری از معنویت گشته بود، به‌خصوص در ولایت و محبت به حضرت حجت (عجّل اللّه تعالی فرجه الشریف) اهتمام فراوانی داشت.

صاحب سخن و اهل کتاب بود. نور معنویت از رخسارش ظاهر می‌گشت و هنگامی که نظر بر چهرهٔ نورانی او می‌کردم دلم به صدقِ جلال و صفای باطنی وی گواهی می‌داد و اهل باطن بودن و نوع معنویت و غیب و سرّ وجودش را می‌پذیرفت و بی‌محابا به دنبال ادراک حقایق و وصول به

(۹۲)

معنویت باطنی در جنب وجوش می‌افتادم.

ایشان کسی بود که برای من اعتقاد به اهل باطن را میسّر ساخت و عقیده‌ام را بر غیب وجود مستحکم نمود و در من، باوری نسبت به صاحبان سلوک ایجاد نمود و دلم را در گرو حقایق باطنی انداخت؛ هرچند اموری را می‌فرمود که دلیل محکمی بر اثباتش نداشت و نادرستی آن برایم روشن و مستدل گردید؛ به‌خصوص نسبت به ظهور حضرت حجت (عجّل اللّه تعالی فرجه الشریف) که بر اساس عقیدهٔ ایشان باید در این زمان سال‌هایی از ظهور مبارکش گذشته باشد؛ در حالی که ما هنوز در صف انتظار مانده‌ایم، همانند دسته‌ای که هر روز خیالات خود را علامات سریع ظهور می‌دانند.

رنجی ماندنی

استادی داشتم که فاصلهٔ منزل ما تا منزل و مسجد ایشان بیش از یک فرسخ بود. نیمی از راه آسفالت بود و نیم دیگر آن بیابان و خاک‌های دست نخورده. زمستان‌های آن نیز بسیار سرد و بارانی بود و می‌بایست بعد از نماز صبح، اول وقت، در مسجد برای درس حاضر می‌شدم.

با آن که دوچرخه داشتم، با یک مشکل مواجه بودم که اگر می‌خواستم پیاده فاصلهٔ میان منزل تا مسجد ایشان را طی کنم، فرصت بسیاری می‌خواست؛ اگرچه عبور از مسیر خاکی، زمانی که جادّه گل می‌شد و حالت باتلاقی پیدا می‌کرد برایم آسان‌تر بود و اگر با دوچرخه حرکت می‌کردم، هرچند نیمی از راه را به آسانی می‌رفتم، در مسیر باتلاقی راه باید دوچرخه را به دوش می‌گرفتم و این کار را هر روز تکرار می‌کردم. نیمهٔ آسفالت راه را

(۹۳)

سواره با دوچرخه می‌رفتم و نیمهٔ دیگر راه که گلی بود، دوچرخه را به دوش می‌گرفتم و با آن که کفش‌های محکمی به پا می‌کردم، گِل‌ها به قدری چسبنده بود که بارها کفش‌ها را از پایم در می‌آورد و می‌بایست آن را با مکافات به پا می‌کردم و همیشه باید به فکر دوچرخهٔ به دوش و کفش بر پا باشم تا به مسجد برسم. به قدری قبل از اذان راه می‌افتادم که وقتی به مسجد می‌رسیدم، هنوز نماز شروع نشده بود. وارد مسجد که می‌شدم نمی‌توانستم دوچرخه را به زمین بگذارم و آن را کنار دیوار مسجد به زمین می‌انداختم؛ زیرا انگشتان دست‌هایم از شدت سرما قدرت حرکت و انتقال نداشت؛ با این حال، از حرارت حرکت و تلاش، هیچ خبری از سرما در من نبود. در طول مسیر، سرمایی به ذهنم خطور نمی‌کرد، بلکه از حرکت و تلاش در همان سرمای صبح زمستان چنان غرق عرق می‌شدم که گرمایی را حس می‌کردم. اندکی سینوزیت و سردردی که گاهی به سراغم می‌آید از آثار ماندنی این عمل تکراری است که از آن روزگار شیرین و پرشور برایم به یادگار مانده است. با آن که هرگز سردترین سرماها بر من اثر نمی‌گذارد، در منزل باید چیزی به پیشانی ببندم تا سردردم شروع نشود.

بعد از عبور از این مسیر طولانی و سخت، درس را شروع می‌کردیم. چون استاد وقت اندکی داشت نمی‌توانست زمان دیگری را برای درس بگذارد. بسیار می‌شد که هنگام درس برای وی مشکلی پیش می‌آمد و از طرفی به جهت تنگی وقت، فرصت مطالعهٔ درس را پیدا نکرده بود که درد من تازه از این جا شروع می‌شد و این درد تا بعد از برگشت به خانه از همین مسیر، آن هم با آن وضعیت ادامه داشت. اگرچه هنگامی که درس را مطالعه کرده بود

(۹۴)

برای من استاد خوب و قابل استفاده بود، هنگامی که مطالعه نکرده بود به مشکل بر می‌خورد و گاهی همان جا خود را به مطالعه مشغول می‌کرد تا راه به جایی برد و گاه می‌شد که مشکل برطرف نمی‌شد. چون من همیشه، پیش مطالعه می‌کردم، بعضی مواقع می‌فرمود: امروز شما از من بیش‌تر موفق بودید. با آن که کتاب را حفظ می‌کردم، ایشان همیشه در بیان مطالب توجه به گفتارم داشت و مکرر می‌شد که می‌فرمود: شما قبل از خواندن درس چگونه مطالب را حفظ می‌کنید؟ در حالی که برای ایشان روشن نبود من برای یک درس باید چه مقدار رنج را تحمل کنم که فهم و حفظ درس در مقابلش اندک می‌نمود. در هر حال، از ایشان استفاده‌های خوبی بردم.

ایشان اضافه بر آن که مردی بسیار نجیب، متدین، سالم و وارسته بود، در بیان حق، طرف خود را نمی‌گرفت و به آسانی حق را انتخاب می‌کرد، هرچند به سود وی نباشد.

شیرین استادی دوست داشتنی

استادی داشتم که بسیار شیرین و دوست داشتنی بود. با آن که بیش از هفتاد سال را پشت سر گذاشته بود، بسیار زیبا و ملکوتی بود، به‌طوری که نمی‌شد کسی از کنارش بگذرد و به او توجه یا سلام نکند. زن و مرد، پیر و جوان، مذهبی و غیر مذهبی، همه و همه را مجذوب خود می‌نمود.

از نظر جلال در مقابل پیرایه‌ها، سنّت‌های باطل و امور غیر شرعی و نادرست، به‌راحتی می‌ایستاد و باکی از بیان حقیقت نداشت و خوفی از بدخواه به خود راه نمی‌داد؛ به‌طوری که گویی چیزی به نام تقیه در ذهن

(۹۵)

ایشان پرورش نیافته بود.

با آن که چنین سن وسالی داشت، ازدواج نکرده بود و می‌فرمود: «در زمان غیبت به استناد بعضی از روایات، عزوبت و تنهایی و ترک ازدواج نه آن که جایز است، بلکه مستحسن می‌باشد؛ به شرطی که آدمی به گناه تمایل پیدا نکند. ایشان خود را با روزه و عبادت و ریاضت می‌ساخت؛ به‌طوری که نفس وی بر او چیره و مسلط نمی‌گشت».

این استاد بزرگوار با آن که تنها زندگی می‌کرد، زندگی گرم، شیرین و سالمی داشت. به هیچ وجه از غذاهای ساختگی، بی‌محتوا و کاذب استفاده نمی‌کرد. نانش را از روستا با آرد و آب روستایی تهیه می‌کرد و نان شهری را هرگز مصرف نمی‌نمود و می‌فرمود: این نان‌ها خوردنش بی‌ضرر و دور از آثار وضعی نیست. چایی و قند را هرگز کسی در منزلش نمی‌دید و می‌فرمود: آب را رنگ می‌کنند و آن را چایی می‌نامند و آن گاه با قندی که چیزی جز سم نیست آن را می‌خورند. تنها گه گاه آب جوشی آن هم با توت یا خرما استفاده می‌کرد.

همیشه مهمان‌های خود را با پسته، گردو، کشمش و چیزهایی مانند آن پذیرایی می‌نمود، آن هم از جنس مرغوبش و از بهترین میوه‌های موجود مصرف می‌کرد. مزهٔ روغن نباتی را هرگز در کام خود همچون مزهٔ شراب در کام مؤمن نچشیده بود و از روغن حیوانی و کرهٔ خالص برای سحر و افطار استفاده می‌نمود. کم‌تر از غذاهای پختنی مصرف می‌کرد و چون یک نفر بود در جهت تهیهٔ این وسایل و هزینهٔ مالی آن چندان به زحمت نمی‌افتاد.

(۹۶)

مشکل می‌شد کسی با ایشان روبه‌رو شود و لبخند وی را نبیند و کم‌تر می‌شد که در مقابل بدخواه عصبانی شود و می‌فرمود: من به بدخواه می‌گویم: اجازه بدهید من حرفم را بزنم شما بعد هرچه می‌خواهید بفرمایید و اگر با کتک‌زدن من هم دلتان آرام می‌گیرد بگو تا من به قصد قربت کتک شما را تحمّل نمایم.

جبروت و کمال آن مرد با آن وضعیت زندگی، به قدری برای من شیرین بود که گویی حقیقت زندگی یک عالم مسلمان را در سجایای چهره و عمل ایشان می‌دیدم؛ به‌خصوص که ایشان اول وقت، صبح، ظهر و مغرب در خانه با صدای بسیار بلند و رسا اذان می‌گفت و می‌فرمود: اذان مجوزی از غیر نمی‌خواهد، شریعت مجوز آن را صادر فرموده است؛ خواه صبح باشد یا ظهر و مغرب. با آن که دسته‌ای از همسایه‌ها او را همیشه به‌خاطر این امر می‌آزردند، با این حال می‌فرمود: من باید اذان بگویم و این امر صدق مزاحمت نمی‌کند؛ زیرا همهٔ همسایگان مسلمانند و باید بیدار شوند و نماز بخوانند، حتی اگر مریض باشند.

ایشان می‌فرمود: من تنهایی را برای آزادی برگزیده‌ام و شیرینی آزادی بیش‌تر از شیرینی زندگی خانوادگی و زن و فرزند می‌باشد؛ با این حال کسی را از زندگی منع نمی‌کنم، ولی خود زندگی را این‌گونه که مردم دوست دارند دنبال نمی‌کنم و خود را در این جهت نسبت به روش مردم بحق می‌شناسم. این چنین زندگی و مسلمانی؛ اگرچه در توان همگان نمی‌باشد و گریز از سنت نبوی به شمار می‌رود و انزوا و عافیت‌طلبی و رکود و قطع نسل را در پی دارد، برای اندکی از افراد جامعه، آن هم با این خصوصیات، بسیار

(۹۷)

جالب، شیرین، تازه و دوست داشتنی می‌باشد.

(۹۸)

(۹۹)

(۱۰۰)

(۱۰۱)

مطالب مرتبط