حضور دلبران
فعالیتهای تبلیغی
لطفا بفرمایید در چه زمانی و چگونه به لباس روحانیت ملبس شدهاید و فعالیتهای تبلیغی شما چگونه بوده است؟
ـ اولین کاری که هنگام ورود به قم انجام دادم، این بود که درس میگفتم و چند درس نیز داشتم. آن زمان معمم نبودم، از این رو وقتی در مدرسه فیضیه راه میرفتم، همه به من اشاره میکردند و میگفتند: «این جوان است که از تهران آمده و درس میگوید.» در آن زمان، شمار طلاب معممی که به درس ما میآمدند زیاد بود؛ چون درس را عالی تقریر میکردم و آنان بهخوبی آن را درک میکردند. بعضی از آقایان میگفتند: «خوب نیست افراد معمم به درس شما که معمم نیستید بیایند، از همین رو به ما اصرار میکردند عمامه بگذاریم. درس ما تحقیقی بود و به نقالی برگزار نمیشد. به یکی از آقایان که از اساتید آن زمان بود اشکال کردم: چرا در قم درس تحقیقی وجود ندارد! گفت: «النقال کالبقال!» گفتم: «این چه حرفی است؟! چرا چیزی را که اشکال دارد، به دیگران آموزش میدهید؟! شما یک بار درسهایی را که اشکال دارد، به عنوان سطح به طلبه یاد میدهید و سپس در درس خارج آن را نقد میکنید.» ولی درس ما تحقیقی بود و اشکالات کتابها را همانجا به طلاب میگفتیم. از این رو میان آقایان معروف بودیم
(۱۹۳)
و اینگونه بود که آنان بر معمم شدن ما اصرار داشتند. برخی میگفتند: «به گردن ما! شما لباس بپوشید.» گفتم: «من دنبال لباس نیامدهام؛ آمدهام درس بخوانم.» آنان میگفتند: «شما موهایتان بلند است و طلبههای معمم به درس شما میآیند و این بیحرمتی است.» البته اینطور میگفتند تا من راضی شوم لباس بپوشم؛ گرچه من با گفته آنان موافق نبودم تا اینکه یک شب خواب دیدم در حرم حضرت معصومه علیهاالسلام هستم. پیش از اینکه خوابم را بگویم عرض کنم آن حضرت علیهاالسلام بزرگ ما در این دیار است و من کسی را در مقابل یا کنار آن حضرت نمیبینم. میگویند: کسی از عربستان سعودی میخواست به ملاقات مرحوم آیتاللّه بروجردی بیاید. ایشان گفته بود: «اگر وی بخواهد به دیدار من بیاید، نخست باید به زیارت حرم مطهر برود تا او را بپذیرم؛ چون ما شاگرد مکتب آن حضرت هستیم.» یک وقت هم کسی به من گفت: «عارفی را معرفی کن تا به خدمتش بروم.» به او گفتم: «شما اهلش نیستی!» گفت: «نه، هستم!» گفتم: «به زیارت بیبی برو، حرف هم نزن، همان رو بهروی ضریح بایست و چیزی نخوان.» گفت: «ایشان را که میدانم!» گفتم: «دیدی اهلش نیستی! تو به دنبال ریش و پشم هستی. اگر عارف میخواهی، آن حضرت برترین عارف در میان ماست. خود بیبی شما را میبیند.» یادم میآید اولین باری که برای درس وارد قم شدم، به حرم رفتم و از بیبی اذن دخول گرفتم و به زیارت ایشان مشرف شدم و خود را به ایشان عرضه کردم و گفتم: «آمدهام به دیار شما و اینجا ماندگار هستم و جای دیگری هم ندارم.»
به هر حال، در عالم رؤیا دیدم که در حرم مطهر هستم و رو بهروی قبله، منبری بود که مرحوم آیتاللّه گلپایگانی ـ که فردی متخلق، متقی و فقیه بود
(۱۹۴)
و ما نیز به ایشان ارادت بسیاری داشتیم ـ روی آن منبر نشسته بودند و میخواستند عمامه بر سر من بگذارند. بعد از انجام کار و به رسم معمول بر آن بودند که پاکت پولی را به اصرار به من بدهند که من آن را نگرفتم و از خواب بیدار شدم. صبح به منزل ایشان رفتم و با اینکه تنها برای طلبههای مدرسه خود عمامهگذاری میکردند، به من گفتند: «اشکال ندارد؛ شما هم بیایید.» در شب نیمه شعبان در مدرسهای که در خیابان صفاییه برای ایشان بود، جلسهای گرفتند و من به لباس مقدس روحانیت ملبس شدم. آنچه در خواب دیدم، همان شد و ایشان پس از عمامهگذاری خواستند پولی به من بدهند و خیلی هم اصرار فرمودند، ولی من آن را نپذیرفتم.
البته در همان شب در تهران نیز مجلس جشنی برای عمامهگذاری ما گرفتند و پس از عمامهگذاری در قم، ما را به تهران بردند. من پیش از آنکه معمم شوم، در تهران صحبت میکردم و تدریس هم داشتم. آن شب در همان مجلس جشن به منبر رفتم. در آن شب شیرین و ملکوتی و رفتار عزیزانه با ما، نمیدانستم که این شب غربتهایی دردناک را در پی دارد.
گفتید: پس از منع آقای الهی در تهران منبر نرفتید؛ آیا در شهرهای دیگر نیز به منبر نمیرفتید؟
من برای تبلیغ به شیراز، اصفهان، همدان و اهواز، آبادان، خرمشهر و بسیاری از شهرهای دیگر رفتهام. در جهرم نیز منبرهای بسیاری داشتهام. ابهر، زنجان، قزوین، مشهد، گنبد، اسفراین، شیروان، قوچان و دیگر اماکن منبرهای بسیاری رفتهام .از آنجا که روانشناسی و جامعهشناسی شهرهای ایران را خوب میدانم، میدانستم که مردم هر شهری تشنه و طالب چه چیزی هستند. برای نمونه: اصفهان شهری نیست که بتوان آن را جمع کرد،
(۱۹۵)
دعای ابوحمزه نرخ شاهعباسی آنهاست و گویی همه آن را حفظ هستند، آنان فقط روضه و دعا میخوانند. من معارفی را که در همین دعاست، با چاشنی عرفان و فلسفه برای آنان میگفتم و بسیار هم استقبال میشد.
به شهر کرمان، نزدیک به پیروزی انقلاب رفتهام. کولیها به کرمان حمله کرده و مسجد جامع آن را به آتش کشیده و شماری از زنان را اذیت کرده بودند. بعد از این ماجرا به من گفتند که برای منبر به آنجا بروم؛ چون کسی نمیتوانست به آن منطقه پا بگذارد. من در مسجد جامع و مسجد آقای خمینی که دو نقطه ثقل آنجا بود و درگیریها نیز همانجا رخ داده بود، منبر رفتم. کمکم جمعیت حاضر نزدیک به دویستهزار نفر رسید. من آنان را برانگیختم و گفتم: «با زنان شما چنان کردند، خاک بر سر شما!» و آنان دیوانهوار به طرف شهربانی راه افتادند. یکی از آقایانی که پس از سیزده سال تازه از زندان آزاد شده بود و از این رو برای مردم کرمان عزیز بود، بلند شد و گفت: «حاج آقا نکونام مهمان ما هستند، ولی وضع شهر را نمیدانند.» اما مردم به ایشان حمله کردند و او را به طرفی کشاندند. من با آن جمعیت به طرف شهربانی رفتم. مأموران ژاندارمری و شهربانی که با دو کامیون آمده بودند خیابان را بسته و ارتشیها نیز گلنگدنها را کشیده بودند و راه مردم سد شده بود. دستهای از آقایان اهل لباس از آن صحنه در رفتند. من دیدم مردم نیز ممکن است به دنبال آنان بروند و کار خراب شود، به همین سبب روی پیکانی رفتم که عکس آقاي خمینی با دو ـ سه متر ارتفاع روی آن قرار داشت و گفتم عکس را پایین بگذارند، آنگاه رو به ارتشیها فریاد زدم: «شما جگر ندارید! مرد نیستید! اگر شرف دارید، مرا بزنید!» سینه خود را باز کردم و گفتم: «اگر وجود دارید، بزنید! اسلحه شما خالی است و
(۱۹۶)
فشنگ ندارد.» بعد عمامهام را برداشتم و به سمت آنان پرت کردم. آنان هم بلند شدند و فرار کردند و مردم ریختند و شهربانی را گرفتند. خدا رحمت کند آیتاللّه صالحی کرمانی؛ به من زنگ زد و میگفت: «شما حکم جهاد دادید.» گفتم: «حکم جهاد یعنی چه! کولیها ریختهاند و به زنهای مردم تجاوز کرده و آزار رساندهاند و آنان را تکه پاره کردهاند، انتظار دارید همه ساکت بنشینند و از خود دفاعی نداشته باشند؟! این حکم جهاد نیست تا گفته شود در زمان غیبت حرام است، بلکه دفاع است که بر یکایک مردم واجب است.» ایشان با این حرکت مخالفت داشت و قرار شد با ایشان ـ که آیتاللّه و بزرگ شهر بود ـ جلسهای بگذاریم. همان شب، آقاي خميني اعلامیه داد هر کس را که به مردم تعرض کرد، از خود دفاع کنید و اگر کوتاه نیامد آنها را بکشید و این اعلامیه کار ما با مخالفان را هموار کرد و دیگر بحث منتفی شد.
فرمودید شما در شهر جهرم منبرهای بسیاری داشتید؛ خاطراتی نیز از آنجا بفرمایید.
من مدتی در محرم و ماه رمضان نیز در جهرم ـ که انقلابیترین شهر آن زمان بود ـ به منبر میرفتم. از صبح تا شب نزدیک به سیزده منبر داشتم. ما به فضل معروف بودیم و منبری حرفهای به معنایی که برخی از آخوندها دارند، نبودیم و در منبر نیز بحثهای علمی را برای مردم طرح میکردیم. من تنها یک قرآن با خود بر میداشتم و در تمام منبرها از قرآن کریم میگفتم. با توجه به جمعیتی که میآمد، ساواک نیز ملاحظه میکرد و جلو ما را نمیگرفت. جهرم مردم سلحشوری داشت. آقایی که در مسجد جامع این شهر منبر میرفت، به من گفت: «شما منبر بروید.» من روزی در منبر گفتم:
(۱۹۷)
«شاه هیچ پخی نیست!» بعد که پایین آمدم، یکی گفت: «حاج آقا! میدانی معنای این جمله چیست؟» گفتم: «ما در تهران به کسی که خیلی بیعرضه است، چنین میگوییم.» گفت: «نه، این کلمه به ترکی معنای بسیار زشتی دارد.» گفتم: «من معنای فارسی آن را در نظر داشتم و نمیدانستم چنین معنایی نیز دارد.» خلاصه، مرحوم آقای حقشناس ـ که پدر معنوی مردم جهرم بود ـ با ما خیلی مأنوس گردید. روزی ساواک از من خواست عکس خود را به آنان بدهم. گفتم: «جایی که خودم نروم، عکسم هم نمیرود.» آقای حقشناس گفت: «عکس من هم آنجا هست؛ سخت نگیرید.» گفتم: «حاج آقا! نگذارید اینها ماستها را کیسه کنند. اگر همه ماستها را کیسه کنند، خیالشان راحت میشود که دیگر کسی نیست. من اگر منبر نروم، مهم نیست، ولی نگذارید خیال آنان راحت بشود که دیگر عکس و پرونده همه را دارند.» پس از چندی ساواک به من گفت: «نباید منبر بروی.» گفتم: «نمیروم.» چرا که من سیزده منبر میرفتم و اگر به منبر نمیرفتم، شهر به هم میریخت. به مدرسه علمیه رفتم و آنجا رو بهروی در مدرسه تختی گذاشتم و روی آن مینشستم و قرآن میخواندم. هر کس میآمد، مرا میدید. ساواک گفت: «تعهدی بده و منبر برو.» گفتم: «مردم پول منبرهای مرا دادهاند. اگر شما نگذارید منبر بروم، بهتر است؛ چون من پولهایم رسیده است.» آنان فکر کردند گویا من مایل نیستم منبر بروم و من روی این گزینه کار میکردم. در نهایت چون دیدند شهر مشکل پیدا میکند، گفتند منبر بروید، و من باز به منبر رفتم.
خدا رحمت کند آیتاللّه حق شناس را که بهراستی به اخلاق رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله متخلق بود. ایشان همانند آخوند همدانی در جهرم میمانست که
(۱۹۸)
جایگاهی بلند از قداست و مقبولیت داشت. من عالمی به این وزان نسبت به تعبد، متانت، پاکی و طهارت و تسویه حساب ندیدم. سهم امام را که به ایشان میدادند سهم سادات را جدا و سهم امام را هم جدا میکرد. یک ریال مصرف بیمورد نداشت و میگفت: «به پسرهایم میگویم: اگر میخواهید در خانه بابایتان باز باشد، باید هر ماه پولی به من بدهید. من اینجا ریخت و پاش دارم. گداهایی به در خانه من میآیند که نمیشود از این پولها به آنها داد.» ایشان آنقدر احتیاط و ملاحظه داشت که حتی از پول سهم امام به فقرای ناشناخته نمیداد و میگفت: «این پول برای چنین افرادی نیست.» روزی به من گفت: «شما بگویید که من به طلبههایی که اینجا منبر میروند، چه مقدار پول بدهم.» من برای هر کسی سهمی را گفتم، جز دو طلبه که دیپلم مدرسی گرفته بودند و از درسهای حوزوی چیزی نمیدانستند و بدگویی هم میکردند. ایشان به من گفت: «به اینها چه مقدار بدهم؟» گفتم: «حاج آقا! به این دو نفر هیچ پولی ندهید؛ چرا که مردم به خاطر خواندن کتابهای حوزوی و معالم و رسائل پول میدهند و این دو نفر میگویند: این کتابها خاصیتی ندارد. آنان باید بروند و از راهی دیگر برای خود پول در بیاورند و همان پول منبر هم برای آنان کافی است.» آنان نسبت به درس و طلبگی دلزدگی پیدا کرده بودند.
خدا رحمت کند عالم وارستهای که از بستگان آیتاللّه حقشناس بود و در جهرم حوزه علمیه و مدرسهای داشت. او طلبهها را از مدرسه بیرون نموده و در آن را قفل کرده بود. مردی وارسته و خیلی سختگیر و تند بود با اینکه آیتاللّه و سید جلیل القدری بود و همه به او حرمت میگذاشتند، کسی را نمیپذیرفت و طوری با مردم قهر کرده بود و به همه حتی اهل علم
(۱۹۹)
بیاعتماد شده و در بیابانی منزل گرفته بود. من گفتم پیش ایشان میروم. گفتند: حاج آقا! او به شما بیاحترامی میکند! گفتم: نه، به من بیاحترامی نمیکند. وقتی پیش ایشان رفتم، دیدم از خانه بیرون آمده است. همینطور که میرفت نگاهی به من کرد و راه خود را گرفت و رفت. من پشت سر ایشان رفتم تا اینکه نزدیک مدرسه به او رسیدم. گفتم: حاج آقا! مثل اینکه تاب مهمان ندارید! ناخودآگاه گفت: بفرمایید! و من داخل مدرسه رفتم. از اینکه شاگرد چه کسانی هستم با من سخن گفت و بعد از آشنایی او به من بسیار حرمت گذاشت و با من خیلی مأنوس شد. پس از چندی یک روز به من گفت: یک وقف زنانه بر گردن من هست که چون به کسی اعتماد ندارم، چند سال است آن را تعطیل کردهام، اما حال که شما هستید، شرعا باید دایر شود. گفتم: من هیچ گاه برای زنهای تنها صحبت نکردهام. گفت: وقفی بر گردن من هست و با وجود شما باید این مجلس را برگزار کنم. ماه محرم بود و حضور زنان در آن مجلس بسیار گسترده بود؛ بهگونهای که چند مرد مرا میبردند تا بتوانم بالای منبر بروم و سپس مرا بر میگرداندند. در آن جلسات از زنان میگفتم و روانشناختی آنان را بهخوبی بیان میکردم که در آنان بسیار تأثیرگذار بود. ایشان گفت: اگر من چند سال این جلسه را تعطیل کردم، شما حق این چند سال را ادا کردید. زنانی که در آن جلسه حاضر میشدند، نامههای بسیاری به من میدادند یا در گوشی از مسایل خود میپرسیدند. روزی یکی از ساواکیها به من گفت: حاج آقا! این زنها به شما چه میگویند؟ گفتم: آیا باید شما همه چیز را بدانید؟ گفت: بله. به او گفتم: اینها از عادت زنانه میپرسند و من جواب میدهم و خانم شما هم
(۲۰۰)
ممکن است سؤال کند. شما باید همه چیز را بدانید؟! این هم جزو سیاست است؟!
در شهر اسفراین نیز بالای منبر از کتاب «به سوی تمدن بزرگ» که آن را تألیف شاه میدانستند، بحث کردم و گفتم: «این کتاب نوشته شاه نیست.» روزی ساواک مرا گرفت و برای این حرف از من بازخواست و بازپرسی کرد. به آنان گفتم: اگر کتاب از ایشان است، او باید در رابطه با این کتاب با من بحث کند؛ نه شما.
با توجه به اینکه بیشتر منبرهای شما با استقبال رو بهرو میشده، صرف نظر از اقبال عمومی، آیا شده است که منبر بروید و برخی از عالمان یا مردم منطقه با شما مخالفت نمایند؟
مردم که نه، ولی مخالفتهایی از سوی افراد یا ساواک میشد و چند مورد پیش آمد. زمانی به «ابهر» که شهری ترکنشین است دعوت شده بودم و در شمال هم از سوی عالمی مخالفت پیش آمد و یک بار نیز در همدان با مخالفت برخی از علما مواجه شدم. مورد دیگر نیز در نیریز فارس بود که مردم در اصل با آمدن آخوند مخالف بودند.
در ابهر آخوندی بود که منبر میرفت و به زبان ترکی سخنرانی میکرد. من بعد از وی به منبر میرفتم. او روضهخوان زرنگی بود. آیتاللّه جوادی ـ که مجتهدی پیر و هممباحثه آقای شریعتمداری بود ـ نیز آنجا حضور داشت و بزرگ آن شهر بود. من ترک نیستم و ترکی هم بلد نیستم، ولی از بچگی ترکها را خیلی دوست داشتم و هنوز هم بیشترین انس من با آنان است. من در آن منبر از اعتقادی که به ترکها داشتم، میگفتم و از اتحادی که آنان در هنگام خطر یا پیشامدها با هم دارند، صحبت میکردم. آنان نیز گویی
(۲۰۱)
ما را میپرستیدند. ترکها شیرین و باغیرت هستند. روز دوم که خواستم منبر بروم، آن منبری گفت: شما فاتحه مرا خواندید؛ من دیگر منبر نمیروم! گفتم: من مزاحم شما نیستم و کار شما با کار من تفاوت دارد. من در آنجا «اصول الحاد و خداانکاری» را ـ که کتاب آن چاپ شده است ـ بیان میکردم. نخست بحثهایی را در منبر میآوردم که به انکار خدا میانجامید. مرحوم آیتاللّه جوادی چند بار پای منبر بود و شیفته آن شده بود. وی با انقلاب میانهای نداشت. جلسه دوم آمد و مرا که در منزل مخصوص منبری شهر بودم، به خانه خود برد و گفت: میخواهم با شما بحث کنم. ایشان کتاب «درر» حاج شیخ را مبنای اشکالات خود قرار داده بود و اشکال میکرد و من پاسخ میدادم. وی اتاقی همچون اتاق زلیخا داشت که در آن مرمر بلورین به کار رفته بود. لحاف و کرسی داشت و تشک وی نرم و لیز بود و نمیدانم اطلسی بود یا چیز دیگر. وی خیلی خوش مشرب بود و همین اتاق خود را به من داد. وی هر روز صبح زود تشریف میآوردند و محکم بحث میکردیم. من در منبر «خدا انکاری» را مطرح میکردم و او به خوف افتاده بود. کمکم از اطراف و شهرهای اطراف حتی زنجان نیز به پای منبر ما میآمدند و جمعیت بسیار زیادی جمع میشدند. ایشان میگفت: حاج آقا! شما این مسلمانها را بیدین میکنید! گفتم: بگذارید مردم جمع شوند. اگر از بیدینی حرف زده شود، همه میآیند. بگذار من اینها را گرد هم بیاورم، بعد میدانم این بحث را چگونه جمع کنم. بعد از چند روز، بسیاری از دانشجویان زنجان و اطراف نیز به آن مجلس میآمدند و وقتی مطمئن شدم همه کسانی که باید جمع شوند آمدهاند، تمام دلایل قبل را تحلیل و نقد نمودم و آن وقت بود که گفتم خدا
(۲۰۲)
کیست. آقای جوادی ایشان این مرد مجتهد و دنیا دیده در ابتدا میگفت: شما که از انکار خدا شروع کردید، من ترسیدم و وحشت کردم که اگر مردم بی دین شوند، جواب خدا را چه بدهم؟ اگر خدا بگوید: شما چرا منبر و مسجد را به او دادید، من چه کار کنم. البته، برخورد ایشان با آن مباحث را هم نباید مخالفت با ما شمرد. ایشان با دغدغه دینی و بیم اینکه خدای ناکرده مردم بیدین شوند آن حال را پیدا کرده بود وگرنه بسیار دوستانه رفتار میکرد. در ابتدا هم با حسن اخلاق اعتراض میکرد و مرا به خانه خود برد و به بحث نشست و مانند امروز نبود که برخی از آقایان در روزنامهها و روی منبرها و گاه در رسانه عمومی همچون تلویزیون بهجای بحث و مناظره دوستانه، هتک حرمت داشته باشند. بعد از چند مجلس، بحث اثبات حق تعالی را طرح کردم و ایشان میگفت: وقتی شما بالای منبر از خدا حرف میزنید، انگار خدا در میان مردم دارد راه میرود. ایشان از مأموران خیلی ترس داشت. او میگفت: من پاسبانها را که میبینم، میترسم. به ایشان میگفتم: داستان شما با این دولتیها مثل انسان و سگ میماند که آنها از شما میترسند و شما از آنها.
من با ایشان راجع به انقلاب بحث میکردم. بعد از گذشت چند روز وی نیز به صف انقلابیان پیوست و برای این که ثابت کنم وی انقلابی است، به ایشان پیشنهاد دادم تفسیری آن هم از سوره برائت شروع کنند و من بچهها را پای درس شما میآورم. من به جوانها که دیدی منفی به وی داشتند، گفتم: ایشان هم از مجتهدان انقلابی است و همه به درس تفسیر ایشان بروید. جوانها خوشحال بودند که ایشان این سوره را درس میدهد. من در همان اتاقی که وی در اختیارم قرار داده بود، جلسهای
(۲۰۳)
مخصوص دانشجویان گذاشتم. به آنان روشهای مبارزاتی و تاکتیکهای برخوردی و حتی رزمی آموزش میدادم. وی بعد از چند روز گفت: اگر ممکن است، من هم در این جلسه شرکت کنم. گفتم: حاج آقا! صلاح نیست. گفت: حساس شدهام؛ بگذار بیایم. روزی که او به جلسه آمد، من شیوه جنگ و گریز شهری را آموزش میدادم. او گفت: ما که پنجاه سال در حوزه قم بودهایم، این بحثها را نشنیدهایم، شما اینها را از کجا یاد گرفتهاید؟ مگر قم عوض شده است؟ گفتم: بله آقا، قم عوض شده است و مانند زمان شما نیست که در فیضیه بنشینید و با خاک بازی کنید. وی مرد خیلی نجیبی بود. ترکها خیلی باغیرت، صادق و رو راست هستند و با میهمانان خود کمال سادگی و صداقت را دارند. برای نمونه، یک روز برف آمده بود و من با نعلین از خانه حرکت کرده بودم و هنوز به مسجد نرسیده بودم که چند نفر از آنان در میان راه هر یک کفشی را آورده بودند تا من بپوشم.
در شمال نیز منبر رفتهام. در آنجا آقا سیدی پیش از من منبر میرفت و پس از آن پای منبر ما نشست و شب بعد دیگر نیامد. هنگامی که به مجلس رفتم دیدم ایشان نیامده، به دنبال ایشان فرستادم و گفتم به ایشان سلام برسانید و بگویید اگر شما نیایید من هم منبر نمیروم. خلاصه آمد و برای شبهای بعد روزها منبرهای شب ایشان را چک میکردم و تکمیل میشد و خیلی منبرهای خوبی میرفت که شمالیها میگفتند آقای ما هم از پاستور حرف میزند، خلاصه با ایشان هم سالیانی رفاقت داشتیم تا از دنیا رفتند. خدا رحمتشان کند.
(۲۰۴)
در نیریز فارس، ساواک چگونه با شما مخالفت کرد؟
مرا به نیریز شیراز دعوت کردند و پس از چند منبر، ساواک نگذاشت برنامهام را ادامه دهم. سپس در منزل آقای فالی که بزرگ منطقه بود صحبت پیش آمد که در یکی از روستاهای نیریز کسی بوده که با کارهایش مشکلاتی ایجاد کرده و وجهه روحانیت را در همه منطقه خراب کرده است. آنان او را بیرون کرده و در مسجد روستا را نیز قفل کرده بودند. من بعد از شنیدن این ماجرا به آقای فالی گفتم: میخواهم به آن روستا بروم. گفت: مردم آنجا اگر آخوندی را ببینند، میکشند! البته، بارها گفتهام: مردم باید میان «طلبهها» و «آخوندها» تفاوت بگذارند. در سلک روحانیت، دو دسته روحانی داریم: یکی طلبه و دیگری آخوندها که این دو با هم تفاوت دارند؛ هم از نظر مسلک و هم از جهت صفات. زندگی طلبگی شبیه زندگی انبیاست و اگر انبیا ظهور کنند، مردم میبینند که طلبهها از آنان درس زندگی گرفتهاند. طلبهها از انبیا علیهمالسلام معیشت و زندگی ساده را آموختهاند. البته، ساده که میگویم به این معنا نیست که از دنیا بهرهای نمیبرند، بلکه آنان در خوردن، پوشیدن و مانند آن، موقعیت معنوی خود را هم ملاحظه میکنند؛ ولی بزرگزادگان سیاسی و پدران آنان با خوردن، مهمان را و با پوشیدن، بیننده را و با رفتن، همراهان را ملاحظه میکنند و در نظر میآورند که این عده بسیار از خود بیگانه هستند و به دیگران رنج و زحمت میدهند، برخلاف طلبه که کار وی تأمین آسایش و راحتی برای دیگران و سپس برای خود است. این راحتی در زندگی طلبه و انبیا علیهمالسلام یافت میشود و من معتقدم شغل و معنویتی بالاتر از طلبگی و مسلک آنان نیست. طلبگی منشی سنگین و پر مخاطره است و آخوندی اگر آخوند سالمی باشد نوعی زندگی
(۲۰۵)
بی دردسر و منفعتطلبانه است وگرنه نه جای گفتن است و نه جای پرسیدن. طلبگی همانند خیاطی است که به هر دلیلی سوزنش را که زمین میگذارد بیکار میشود و دیگر خیاط نیست ولی آخوندی چون پارچهفروشی است که شغلی آسان، بدون زحمت و پر منفعت است که اگر سالم باشد همیشه مشغول کسب و کار و تحصل منافع است و میتواند کار دیگری هم انجام دهد و شاگردی را بگذارد تا پارچهها را بفروشد و لیست کند و پارچهفروش شب به شب دخل آن را خالی کند. خلاصه، در آن روستای نیریز آخوندی دست به کاری زشت زده بود و من بارها گفتهام که در این زمان حتی ازدواج موقت برای طلبهها اشکال دارد؛ چرا که آبروی روحانیت و دین را لکهدار میسازد. به هر حال، مردم آن روستا حاضر شده بودند در مسجد و خانه خدا را بهخاطر کارهایی که آن آخوند کرده بود قفل و زنجیر بزنند. گفتم: مرا به آن روستا برسانید و خودتان آنجا نمانید تا کسی به شما بیاحترامی نکند و آزاری نرساند. بعد از اصرار فراوان، مرا با یک جیپ به آن روستا بردند و رو بهروی مسجد پیاده کردند و بهسرعت از آنجا دور شدند. در مسجد قفل و زنجیر داشت. به بچهای که آنجا بازی میکرد، گفتم: خادم این مسجد کیست؟ گفت: آقا شیخ محمد که خانه وی کنار مسجد و کنار خانه ماست. من در زدم و مردی بیرون آمد. گفتم: آقا شیخ محمد! خادم مسجد شمایید؟ او کمی مشکل روانی هم داشت و شروع به سر و صدا کرد و گفت: شما آمدهای اینجا چه کار کنی؟ گفتم: ساکت! هیچی نگو. مگر من شاخ دارم! من بهراحتی به مسایل روانی و خلق و خوی آدمها پی میبرم. فوری کمی پول به او دادم. پول را که دید، تا اندازهای آرام شد. گفتم: من روزه نیستم؛ برو چیزی بیاور تا بخورم. رفت و ناهاری آورد.
(۲۰۶)
بعد از خوش و بش و خودمانی شدن گفتم: مغرب که شد، در مسجد را باز کن و خودت هم نیا مسجد؛ من میخواهم تنهایی نماز بخوانم. شب در مسجد را باز کرد. من ساعتی بعد با صدای بلند کمی آواز و روضه خواندم. هنوز مدتی نگذشته بود که چند پیرزن به مسجد آمدند تا روضه بشنوند. پس از آن چند مرد نیز آمدند، در حالی که من شروع به صحبت کرده بودم. آنان در ابتدا کمی گوش کردند تا بفهمند که من چه میگویم، اما بعد فراموش کردند که برای چه به مسجد آمدهاند و تا پایان منبر نشستند، بدون آنکه به من کمترین بیحرمتی کنند. روز پنجم یا ششم ماه رمضان بود که مسجد از جمعیت پر شد و همه آنان با من همراه شدند. در آن روستا یک خان اشراف زاده بود که شاه دوست بود و مخالف ما شد. «شاپور غلام رضا» نیز در آن منطقه قرقگاه داشت و گاه برای تفریح به آنجا میآمد. یکی از نوکرهای وی به ما ناسزا داده و گفته بود: این منطقه قرق شاپور است و شیخ و ملا نباید به اینجا بیاید. در آن دوران، من هرجا میرفتم، عکسهای پهلوی را با پول جمع میکردم و به بچهها میگفتم: کسی که عکسهای پهلوی را بیاورد به او پول میدهم. همیشه میگفتم: جایی که من هستم نباید طاغوت باشد. آنجا هم این کار را کردم و او به این جهت به من دشنام داده بود. آقا شیخ محمد، خادم مسجد ـ که گفتم کمی مشکل روانی داشت و افراطی بود ـ هواخواه ما شده بود و گفته بود: نوکر شاپور به آقا بیحرمتی کرده و من میروم او را میکشم! من او را آرام کردم و گفتم: اگر بنا به کشتن باشد، خودم او را بهتر میکشم. ما هر روز بانی پیدا میکردیم و گوسفند میکشتیم و تقسیم میکردیم. پس از ماجرای نوکر شاپور، گوسفندی را کشتم و کله پاچه آن را با ران، سردست و گردن به خانه نوکر شاپور
(۲۰۷)
فرستادم. او همان شب به مسجد آمد و عذر خواست و با من رفیق شد و گفت: ببخشید، من بیاحترامی کردم! گفتم: تو مرا نمیشناختی. تو مؤمن و مسلمان هستی. او که آنجا را قرق شاپور میدانست و با ما بنای دعوا و تندی داشت، با مهربانی آرام شد. روحانیت باید همیشه همراه مردم و با آنان مهربان باشد؛ بهگونهای که مردم همواره روحانی را پناه و تکیهگاه خود بدانند و در مشکلات به او پناه بیاورند.
من برای آنکه اشتباه آن آخوند را برای همیشه از ذهن آنان پاک کنم، با خود گفتم: افزون بر منبر و موعظه باید کاری یادگاری نیز در این منطقه انجام داد. تپه بزرگی کنار مسجد بود که مردم بهخاطر آن ناچار شده بودند فضای مسجد را کوچک بگیرند و همچنین برای رفت و آمد ناچار میشدند آن را دور بزنند و راه آنان دور میشد. من به آنان گفتم: «میخواهم به تنهایی این تپه را از اینجا بردارم و اگر کسی به من کمک نکند اشکال ندارد. آن زمان بیل مکانیکی وجود نداشت و باید با بیل و کلنگ کار میکردم. گفتم بیل و کلنگ را آوردند و من از صبح زود تا دل شب کار میکردم. آنها هم کم کم مرا یاری کردند و شبها چراغ روشن میکردم و کمکم سنگهای تپه را خرد میکردیم. آنقدر کار کرده بودم که دستهایم پاره پاره و خونی شده بود. اهالی ده مرا که آنگونه میدیدند، خجالت میکشیدند و کمکم خود نیز دست به کار شدند و زن و مرد، پیر و جوان و حتی بچهها بسیج شدند و پس از دو هفته کار شبانهروزی تپه را برداشتیم. ظهرها با همان لباس کارگری نماز میخواندم و آن را عوض نمیکردم. طلبهای که اهل آن منطقه بود، همان روزها پیش من آمد و گفت: از شما میخواهم که مختصر را به من درس بدهید. گفتم: اشکال ندارد. روی همان
(۲۰۸)
خاکها مینشستیم و به او درس میدادم. بعد از هموار کردن تپه گفتم: باید اینجا تالاری بسازیم. پول خوبی از مردم اهالی جمع کردم و تیرآهن و وسایل مورد نیاز را از سیرجان خریدند، ولی چون ماه رمضان به پایان رسید، نتوانستم ساخت تالار را به پایان برسانم و برای درس به قم بازگشتم. بعدها به من گفتند: مردم ده آن تالار را تکمیل کردهاند و بر سر در آن عنوان «تالار نکونام» را زدهاند. البته دیگر آنجا نرفتم. من هیچ وقت جایی را پاتوق نمیکنم و آنچه برای من همیشه مهم و در اولویت بوده، درس و بحثهایم است.
خلاصه، در روستایی که نمیگذاشتند حتی یک روحانی به آنجا پا بگذارد، کار به جایی رسید که من بر پشت جوانان از کمر تا گردنشان آجر میگذاشتم و بعضی وقتها هم به شوخی آنها را هین میکردم و خوششان میآمد؛ آن هم در بیست و چهار ساعت شبانهروز که به نوبت کار میکردند. البته در این کار دستهای من هم جراحت برداشته بود و آنها میگفتند: شما کار نکنید. اما من میگفتم: باید بفهمم کارگری یعنی چه؛ چرا که اگر کمی سست میشدم، نمیشد آنان را برای برداشتن آن تپه تحریک کرد. تپه خیلی بزرگ بود و تنها گفتن این که «تپهای را با بیل و کلنگ برداشتهایم» راحت است؛ اما همین کار تمام زشتکاریهای آن آخوند را برای همیشه تطهیر و آن را از ذهنهای مردم پاک نمود.
در این روستا، گلهای بود که وقف حضرت عباس علیهالسلام بود. برخی از اهالی بدون آنکه پولی بدهند، گوسفندها را میکشتند و در واقع این وقف را از بین میبردند. گفتم: این گله برای وقف است و باید در اختیار من قرار بگیرد و من آن را میفروشم. وقتی آنها را فروختم، پول آن را همانجا
(۲۰۹)
هزینه کردم. منبر عتیقهای نیز وجود داشت که وقف روضه بود. روستای آنان بالانشین و پاییننشین داشت و آنان همیشه دعوا داشتند و هر که قوی میشد، این منبر را بهزور میبرد. گفتم: این منبر هم از آنِ دین است و در اختیار من باید باشد و مال من است. من عالمم و وارث انبیا هستم؛ باید آن را به من بدهید. بعد گفتم: من این منبر را به مزایده میگزارم و میفروشم و هر گروهی که گرانتر بخرد، برای اوست. پول آن را نیز همانجا خرج کردم. خلاصه، از این خاطرات بسیار است.
فرمودید در همدان با مخالفت برخی از علما مواجه شدید؛ علت مخالفت آنان چه بود؟
خداوند آقای پسندیده را رحمت کند! ایشان در ماه رمضانی مرا دعوت کرد که به همدان بروم. من در آنجا با مرحوم آخوند ملا علی همدانی آشنا بودم و گاه گاهی با ایشان بحث میکردم. فقها حضور در فعالیتهای لازم دینی مثل تطهیر مسجد را واجب کفایی میدانند؛ نه عینی. به ایشان میگفتم: آیا واجب کفایی تنها برای کارهایی مثل تطهیر نجاست مسجد است و نه در مواردی که هرویین سازیها و محلهای فروش آن در همدان بیش از مساجد و حسینیهها و تکیههاست. همه علما باید حرکت کنند و با انقلاب همراه شوند. از این رو بر منبر گفتم: من میخواهم ببینم علمای شهر در یک شبانهروز در این مساجد چه میگویند که این همه هرویینسازی در این شهر وجود دارد؟ فردای آن روز نزدیک به پانزده نفر از علما به خانه مرحوم آخوند آمده بودند و از ما سعایت میکردند. من هم بیخبر به منزل ایشان رفته بودم و آنها مرا نمیشناختند. آنان به مرحوم آخوند ـ که من آشنایی و رفت و آمد نزدیک با وی داشتم ـ میگفتند: یک
(۲۱۰)
بچه از قم آمده و به ما درس اخلاق میگوید! من سن و سالی نداشتم و سر خود را زیر انداخته بودم و فقط گوش میکردم. آنان مرا ندیده بودند و چهره مرا نمیشناختند و فقط حرفهایی را که بر منبر زده بودم، به آنان رسانده بودند. صحبتها و اعتراضهای آنان که تمام شد، مرحوم آخوند ـ که عالمی ربانی و وارسته بود ـ گفت: «اما آن بچهای که میگویید، ایشان است!» و سپس از فضایل ما سخن گفت. آنان ناراحت شدند و با ناراحتی از منزل ایشان بیرون رفتند. بعد از آن من به ایشان گفتم: حاج آقا! کار دست ما دادی! گفت: چرا؟ گفتم: شما آنها را مأیوس کردید و آنان به جای دیگری دخیل میبندند و فرداست که ساواک دنبال ما میفرستد. گفت: نه، اینها طلبه هستند. گفتم: بعدا میبینیم!
من در خانه یکی از مؤمنان بودم که زنگ در زده شد و یکی از همسایهها وارد شد و به خانم وی گفت: خانه شما را محاصره کردهاند. به حاج آقا بگو میخواهند شما را بگیرند. او چهقدر خوب و مهربان بود که با از خودگذشتگی این خبر را به ما رساند. سپس شوهر آن خانم زنگ زد و گفت میخواهند حاج آقا را بگیرند. من و برادر کوچکترم که ده سال بیشتر نداشت، آنجا بودیم. زن صاحبخانه بهشدت گریه میکرد و میگفت: حاج آقا! خانه محاصره است و میخواهند شما را بگیرند. ما چهکار کنیم؟ شما میهمان ما بودید؛ من بمیرم! او را دلداری دادم و گفتم: نه، هیچ کس نمیتواند مرا بگیرد. خیالت راحت باشد! گفت: خانه محاصره است. گفتم: خیالت آسوده باشد. شما فقط به حاجی زنگ بزن و بگو ناراحت نباش و به گاراژ بیا. من هر جا که میرفتم، تنها یک ساک همراه داشتم که لباس، کتاب و قرآن کریم را در آن میگذاشتم. به برادرم گفتم:
(۲۱۱)
داداش! از در که بیرون رفتی فقط سرت را بینداز پایین و برو و به هیچ وجه سرت را بلند نکن. او رفت و بعد خودم رفتم، بدون آنکه افرادی که خانه را محاصره کرده بودند، چیزی ببینند. به گاراژ که رسیدم، حاجی نیز آمده بود و وقتی مرا دید، واقعا شگفتزده شده بود. میگفت: چگونه آمدی؟! گفتم: من که کسی را ندیدم!
من بعضی وقتها که مشکل پیدا میکردم، از خودم استفاده میکردم. با اینکه گفتن این حرفها چندان صلاح نیست، اما میخواهم راه گم نشود. البته شما نیز ما را تحریک میکنید! باید دانست که این دین و ولایت امری غیر عادی و فرامادی است و اینگونه نیست که قدرتهای مادی بتوانند آن را از پا درآورند. درست است که میتوانند پیروان آن را به ریزش وا دارند و افراد را به حرمان دچار سازند، اما اصل دین، ولایت و تشیع همیشه باقی خواهد ماند. نمونه دیگر آن که: ساواک مرا در مشهد بازداشت کرده بود و بعد از آنکه خواستند مرا آزاد کنند، مرا در خیابان احمدآباد مشهد پیاده کردند. حتی یک ریال پول همراه نداشتم. آمدم طرف راست خیابان که مغازه لاستیک فروشی در آنجا بود و یک حاجی دم در آن نشسته بود. به او گفتم: پولهایت را ببینم! او از جای خود بلند شد، پولهایش را درآورد و من مقداری از پولها را برداشتم، بدون آنکه من چیزی بگویم و او حرفی بزند. به همین سادگی پولهای او را گرفتم و از او دور شدم؛ چرا که بحث ضرورت بود. بعد از آن به طلبهای به همان مقدار پول دادم تا به آن مغازهدار بدهد. مغازهدار به او گفته بود: این چه کسی بود که من بدون آنکه بفهمم، به او پول دادم؟! و دیگر ایشان را ندیدم و من بعد که به خانه رفتم، گفتند: بچهات از طبقه دوم ساختمان پایین افتاده اما سالم مانده است!
(۲۱۲)
این دین و مرام باطنی و معنوی با عنایت آقا امام زمان ـ عجّل اللّه تعالی فرجه الشریف ـ و اولیای معصومین علیهمالسلام است که تاکنون حیات یافته و تا دامنه قیامت دوام مییابد؛ نه با سلاح مادی. در این مسیر هر کس که صافتر و خالصتر بوده، به سعادت نیز نزدیکتر است و هر کس که برای هوای نفس یا به سبب جهل خود مشکلی ایجاد کرده، خود را به مشکل و حرمان و بدبختی دچار ساخته است؛ هرچند مانند برخی از خوارج قصد قربت داشته باشد. من بعد از گذشت سی سال از پیروزی انقلاب اسلامی هنوز هم اعتقادم این است که انسان از این انقلاب و کشور و مردم به هیچ صورت نباید طلبی داشته باشد و نباید هیچ چیز را وجه مصالحه قرار دهد؛ هرچند دشمنان دین یا دوستان جاهل او را لقمه لقمه کنند. این همه بچههای پاک و باصفای مردم شهید شدند، ما هم باید کمک کنیم؛ نه آنکه به دفاع از منافع شخصی خود رو بیاوریم یا بر طبل جهل و نادانی بکوبیم.
از بیانات شما بسیار استفاده کردیم و از وقتی که در اختیار ما قرار دادید تا ما بتوانیم گوشهای دیگر از مجاهدتهای روحانیت را در دفاع از آرمان تشیع و انقلاب اسلامی به ثبت برسانیم، کمال تشکر را داریم.
(۲۱۳)
(۲۱۴)
(۲۱۵)
(۲۱۶)