حضور دلبران
تحصیلات و اساتید حوزوی
این سومین جلسهای است که در محضر استاد فرزانه حضرت آیتاللّه نکونام هستیم. ضمن تقدیر و تشکر از اینکه حضرت عالی دعوت ما را پذیرفتید، در ادامه بحثهای گذشته، خواهشمند است اساتیدی را که در تهران داشتید، معرفی فرمایید.
بسم اللّه الرحمن الرحیم و به نستعین انّه خیر ناصر و معین.
همانطور که عرض شد، از ابتدای طفولیت، حرکتی آگاهانه داشتهام. منتها آگاهانه به این معنا که مصداق این شعر است:
تا موج حادثات چه بازی کند که ما
با زورقی شکسته به دریا نشستهایم
من به دنبال حق، خیر، کمال و خوبیها بودم و غرض دیگری از امور مادی، دنیوی، سیاسی و حتی اجتماعی نداشتم، از این رو تمام وقت در پی تحصیل، تحقیق و تدریس بودم و همواره جامعیت را دنبال میکردم. گمان نمیکنم در میان اساتید فعلی کسی باشد که بتواند از فقه، فلسفه، عرفان، مغیبات و علوم غریبه و جن و فرشته تا قمار، موسیقی و مانند آن سخن گوید. آموختن و تحصیل این امور قهری بوده و شاید به دست خودمان نیز نبوده است. با توجه به جامعیت یاد شده، اساتید گوناگونی داشتم: از استاد
(۷۳)
کافرِ ملحد تا استادی که از اولیای بزرگ خداوند بوده و نیز برخی از نوابغ و بزرگان. هیچ گاه استادی ضعیف نداشتهام و کسی را بهراحتی به استادی برنمیگزیدم؛ همانگونه که برخی از اساتید بهراحتی کسی را به شاگردی نمیپذیرفتند. چنانکه پیش از این گفتم، اگر کسی را میپذیرفتم، دیگر از دلم بیرون نمیرفت و تا زنده بود، با او همراه بودم.
اساتید مشهوری که در تهران داشتم مرحوم آقای شعرانی، آقا میرزا مهدی الهی و سید احمد خوانساری و همینطور آقا سید ابوالحسن رفیعی و آقای بروجردی در شهرری بودند که از رجال برجسته عصر به شمار میرفتند. من بهراستی و در حقیقت، طالب بودم و آنها نیز مانع نبودند و مرا میپذیرفتند. من وقت آنان را تلف نمیکردم و آنها نیز این معنا را احساس میکردند. در مشهد از استادی چون ادیب نیشابوری بهره بردم که ثانی نداشت و معروف است که خطاب به امام رضا علیهالسلام عرض میکرده: «من ادیب الادبایم، تو غریب الغربایی.»
در تهران بودم که سطح را تمام کردم و تمام درسها را بهجز چند درس به صورت خصوصی خوانده بودم، از این رو در دروس خود بسیار قوی بودم؛ بهگونهای که برای پذیرش در حوزه قم مرا تنها با مصاحبهای پذیرفتند و از من امتحان نگرفتند. البته امتحانات کتبی که انجام شد و شفاهی هم با مغالبه تمام گردید و ادامه پیدا نکرد که بهطوری عادی انجام شود. خداوند آقای باسطی بزرگ را رحمت کند! وی از اساتید من بود. ایشان میفرمود: «نگذار کسی بفهمد که شما طلبه هستید؛ بعضی افراد در تهران هستند که میخواهند طلبهها را خراب کنند.» به پیشنهاد وی من ظاهری عادی و غیر طلبگی و موهایی بلند داشتم. در ابتدا کرنل مد بود، و
(۷۴)
سپس فرحی و من موهای خود را به این مدلها میزدم و آن را شبها با دستمال میبستم تا خوب بخوابد. گاهی روغن مو نیز استفاده میکردم و چون در شبانهروز کم وضو میگرفتم، از این رو مشکلی نداشتم. از بچگی انگشتر مختوم دست میکردم تا به اجبار طهارت داشته باشم. مرحوم آقای باسطی فردی بسیار متقی و پرهیزگار بود. وی کاسبی نیز میکرد و مغازه داشت. پسر او هم این مغازه را بعد از پدر داشت. من مدتی پیش فرزند ایشان درس خواندم، اما وی با پدر خود خیلی تفاوت داشت. همواره استاد خود را از مجربترین افراد بر میگزیدم و حاضر نبودم پیش هر کسی درس بخوانم؛ البته، گاه راضی کردن آنان برای من بسیار سخت بود، ولی به هر حال مرا میپذیرفتند. درسهایم را خیلی عالی میخواندم. زمانی میخواستم نزد استادی درس بخوانم؛ او گفت: «درس خواندن تو چهطور است؟» گفتم: از استاد قبلی من بپرسید. گفت: «چرا از او بپرسم! همین حالا از خودت میپرسم.» من همیشه آماده امتحان بودم. همواره به پیش مطالعه مقید بودم و خیلی از درسها را با پیش مطالعه آماده میکردم و هنگام درس در حضور استاد با وی بحث میکردم. درسهایی را که میخواندم، به دیگران درس میدادم و برخی از درسها برایم بهگونهای بود که نیازمند استاد نبود و تدریس آن را کافی میدانستم. خداوند عنایت داشت و اساتید خوبی نصیبم میشد که به تعبیر ساده این گونه امور را باید «رزقاتی»ها دانست. برخی از اساتید من افراد بسیار بسیار بزرگی بودند. اساتیدی همچون: مرحوم باسطی، مرحوم آقا شیخ محمدتقی بروجردی که سقراطی بینظیر بود. گاه با ماشین خودم همراه ایشان به قم میآمدیم و من رانندگی میکردم. از نوجوانی رانندگی کردهام و ماشینهایی مثل فیات،
(۷۵)
جیپ و بنز اما نه طاغوتی بلکه معمولی آن را داشتم. رانندگی کورسی نیز تمرین میکردم. به این خاطر نمیتوانم آرام رانندگی کنم و به رانندگی سرعتی عادت دارم. در بیرون شهر چنانچه با سرعت کم رانندگی کنم، حالت خستگی به سراغم میآید و اگر بخواهم با سرعت کم رانندگی کنم، خواب را به آن ترجیح میدهم. گاه جریمه نیز میشوم، اما همانگونه که گفتم، به غیر رانندگی سرعتی عادت ندارم.
روزی با آقای بروجردی از شهرری به فلکه دورشهر قم رفتیم. در آن زمان، این فلکه آخر شهر بود و از آنجا به بعد باغهای انار و انجیر بود. روی پل دور شهر سکویی سیمانی بود، و گاه من و ایشان روی آن مینشستیم. خدا ایشان را رحمت کند؛ خیلی سیگار میکشید و هیچ گاه زیرپوش به تن نمیکرد و تابستان و زمستان یک گونه لباس داشت. بیشتر وقتها دگمههای پیراهن ایشان باز بود و شکم وی پیدا بود. مرحوم ادیب نیشابوری (آقا شیخ محمدتقی هروی) نیز اینگونه بود و جوراب نمیپوشید و لباسهایش را نیز اتو نمیکرد، اما خیلی تمیز بود. قیافه آقای بروجردی بسیار زیبا بود و من تصویر ارسطو و سقراط را که به زیبایی کشیدهاند، به وی شبیه میدانم. ایشان عالمی زیبا و بیآلایش بود. روزی که روی آن سکوها نشسته بودیم به ایشان گفتم: چرا شما چیزی نمینویسید؟ (ایشان با همه عظمتی که در علم داشت، هیچ گاه چیزی نمینوشت.) جواب داد: در گذشته چیزهایی مینوشتم، ولی هرچه مینوشتم، بعد که به آن نگاه میکردم، از نوشته خود خجالت میکشیدم و میدیدم باز میتوان دقیقتر و بهتر از آن نوشت؛ از این رو دیگر چیزی ننوشتم و با خود میگفتم چیزی که فردا خودم از آن خجالت میکشم، برای نوشتن چه فایدهای دارد.
(۷۶)
استادی داشتم به نام آقای داودی که مقدمات را پیش ایشان شروع کردم. وی آذری بود. من به ترکها خیلی علاقه دارم و هرچه ترک دیدم آدمهای خوبی بودند. با ترکها بیش از فارسها انس میگیرم. آقای داودی مردی بسیار متهجد، محجوب و مظلوم بود. ادبیات بسیار خوبی داشت. من ادبیات را پیش ایشان خیلی سریع میخواندم. گاهی میخندید و میگفت: «این قدر که تو تند میخوانی، طلبه نمیشوی.» از کرامات ایشان این بود که میگفت: «تو که این قدر برای درس خواندن عجله داری، طلبه نمیشوی و آن را رها میکنی!» آن زمانها که درس میخواندم از چندین عالم میخواستم که از آخر طلبگی بگویند و اینکه باید چه بخوانم تا به آخر طلبگی برسم؟ من آن زمانها بچه بودم و برخی از آنان میگفتند: «این حرفها چیست که میزنی!» یکی به من میگفت: «آخر طلبگی کفایه است.» من هم در عالم کودکی با خود میگفتم: اگر کفایه را بخوانم، طلبگی تمام است. من نیز تا کفایه را خیلی عالی و نزد اساتید گرانقدری خواندم. برای نمونه، معالم را پیش استادی خواندم که بهراستی بینظیر بود. خدا رحمت کند ایشان را، بسیار باسواد و قوی بود. ایشان میگفت: «من به هر کسی درس نمیدهم و ابتدا شاگرد را امتحان میکنم بعد به او درس میدهم.» گفتم: امتحان کنید. من معالم را از پیش خوانده بودم و میخواستم درس دیگری بخوانم ایشان بعد از قرائت و بیان من به صاحب معالم اشکال کرد. من یکی دو اشکال را پاسخ دادم، ولی نتوانستم همه اشکالات ایشان را به صاحب معالم جواب بدهم. گفت: «این درس خواندن به درد نمیخورد؛ باید دوباره بخوانید.» گفتم: هرچه شما بفرمایید. من در درس خواندن بسیار مطیع بودم و هرچه میگفتند، گوش میکردم. چنانچه
(۷۷)
استادی را برمیگزیدم، اگر میگفت بمیر، میمردم. به هر حال گفتم: هرچه شما بفرمایید، گفت: «ولی اینطور که تو میخوانی نه» گفتم: باز هرچه شما بفرمایید. گفت: «شما هر صبح باید یک صفحه از معالم را به من درس بدهید، من اشکال میکنم و شما باید آن را نقد و نقض کنید و پاسخ بدهید.» گفتم: باشد. دو سه روز اول که میرفتم خجالت میکشیدم؛ چرا که ایشان دو زانو مینشست و ما مانند دو کشتیگیر روبهروی هم بودیم. ایشان مرتب اشکال میگرفت و به هیچ وجه رحم نمیکرد و من برای آنکه بتوانم به اشکالات وی پاسخ دهم، ناچار باید معالم را با حاشیه آقا شیخ محمدتقی، کفایه، رسائل، قوانین و حتی حاشیه مرحوم کمپانی میدیدم و ایشان نیز اشکالات حاشیه کمپانی را بیشتر مطرح میکرد، بعد از چند روز توانستم تسلط خود را بر آن درس باز یابم و به ایشان درس بدهم و من معالم را اینگونه دوباره خواندم. وی در پایان کتاب به من گفت: «شما نیازی به خواندن قوانین ندارید» ولی من آن را هم خواندم. این مرد صفای بسیاری داشت. مدتی نزدیک غروب به درس ایشان میرفتم، وقت اذان که میشد، اذان میگفت، افطار میکرد و پای درس مینشست. من به ایشان خدمت میکردم و همچون جوانان دیگر در آن زمان ـ به اصطلاح ـ تیپ میزدم و با این حال گاهی کارهای ایشان را با عشق انجام میدادم. گاهی خرید خانه و تعمیر وسایل وی را هم بر عهده میگرفتم. آرزو داشتم بگوید فلان کار را بکن تا آن را انجام دهم. کارهایی که برای ایشان میکردم، در خانه برای خودمان نمیکردم. یادم میآید یک روز به مادرم گفتم یک چای به من بده. گفت: «خودت بریز.» گفتم: میخواهم از دست تو چای بخورم و چایی را که خودم بریزم، خوردن ندارد؛ اما با اساتیدم اینگونه نبودم. هر کاری که از
(۷۸)
دستم بر میآمد، برای آنان انجام میدادم. من شبها را نمیخوابیدم، روزی صبح زود به منزل یکی از اساتید دیگرم برای درس رفته بودم. وی مادر پیری داشت که به ایشان رسیدگی میکرد و گاهی دیرتر برای درس میآمد، آنروز هم وقتی برای درس رفتم، هنوز ایشان نیامده بودند و من همانجا خوابم برده بود. بیدار که شدم، دیدم که استادم متکایی برای من آورده و رفته و مرا بیدار نکرده است. او این قدر باکرامت و آقا بود. یک روز در نوجوانی داخل ماشین خود سیوطی را مطالعه میکردم؛ نزدیک پالایشگاه فعلی تهران که برای لولهکشی خاکبرداری کرده بودند ناگهان ماشین چپ کرد اما ماشین محکمی بود و چیزی نشد. یکدفعه دیدم ایشان بالای سر من است. با خود گفتم ای، همین ایشان است یا کسی از اولیای خداست؟! ایشان در آنجا نایستاد و رفت. برخی از کارگران کارخانه آرد ایران آمدند و ماشین را برگرداندند. گفتم: خدایا، این چه کسی بود؟! آیا واقعا استادم بود؟! با خود گفتم وقتی ایشان را دیدم، چیزی نمیگویم؛ اگر او باشد، بهنحوی این موضوع را باز میگوید و چنانچه وی نباشد که هیچ. ایشان را که دیدم، خندید و گفت: «نمازم داشت دیر میشد و به چند کارگر کارخانه آرد ایران گفتم به شما کمک کنند و خود رفتم.» او سید باصفایی بود. گاه با افتخار میگفت: «من برای تدریسِ ادبیات تا مغنی نیاز به مطالعه ندارم.» ادبیات را فراوان درس گفته بود. وی اینقدر خوب و وارسته و در عین حال بیآلایش و باصفا بود که انسان شبهه میکرد آیا وی از اولیای خداست یا فردی عادی است.
من نه هر کسی را به استادی برمیگزیدم و نه استادی کسی را قبول میکردم و هر که برایم اهمیتی نداشت از دلم بیرون میرفت. از برکاتی که
(۷۹)
نصیب من شد، درک محضر مرحوم آقا سید ابوالحسن رفیعی است. من تفاوت سنی زیادی با شاگردان ایشان داشتم و به اصطلاح تهتغاری آنان بودم. تا ایشان و نیز دیگر اساتید برجسته من زنده بودند، از آنان جدا نمیشدم. آقا سید ابوالحسن رفیعی و آقا سید احمد خوانساری از این شمار اساتید بودند. آقا سید ابوالحسن رفیعی فلسفه، اخلاق و فقه میگفت. آقا سید احمد فقه تدریس میکرد و نوع زندگی و منش عملی ایشان درس اخلاق مجسمی بود. نزد مرحوم آقای شعرانی، اسفار را خواندم. مرحوم آقای الهی برای ما منظومه میگفت، ولی به شکلی که تمام مطالب دیگر کتابهای فلسفی را در درس بیان میکرد. در واقع، درس ایشان خارج فلسفه بود که متن آن شرح منظومه بود. من تنها با از دنیا رفتن ایشان از آنان جدا میشدم و تا زنده بودند، هیچ یک را رها نمیکردم؛ هرچند گاه میشد که دیگر به درس آنان احساس نیاز نمیکردم. به هر حال، اساتید برجسته من در تهران چنین عالمانی بودند.
مرحوم آقای شعرانی ارسطویی غریب در این کشور و عقل کل در این جامعه بودند که متأسفانه، حق ایشان ادا نشد و کسی او را نشناخت و به دیگران نیز شناسانده نشدند. مرحوم آقای شعرانی آنقدر با فضل و سواد بودند که معادلی نداشتند. حکیم، فیلسوف و منجم و ریاضیدان توانایی بودند. خدا رحمت کند ایشان را، وقتی اسفار درس میدادند، بعضی روزها افراد مخالف فلسفه و تعقل میآمدند و با تکه کلامهایشان مزاحم درس ایشان میشدند و ایشان را بسیار اذیت میکردند. او مظلوم بود. در این اواخر، خسته شده بود.
مرحوم آقای الهی ملکوت و صفای بسیاری داشت. دستهای میآمدند تا
(۸۰)
در درس ایشان نیز ایجاد اختلال کنند. من به درس تفسیر ایشان نمیرفتم، ولی گاهی شبهای جمعه میرفتم تا فقط حضور ایشان را درک کنم. یک شب ایشان بحث جن را مطرح کرده بودند. در آنجا جوانی مدام به ایشان اشکال میکرد و میگفت: «اینها خرافات است!» من وارد بحث شدم و آن جوان را به نقد کشیدم و او را بهطور مجسم قانع کردم. آقای الهی پس از درس گفت: «این کار شما خوشایند من نبود.» گفتم: آقا! چرا؟ اینها میآیند درس را به هم بزنند، گفت: «بگذار همه از این خانه راضی بیرون بروند؛ شما او را ناراضی کردی.» حضرت ایشان این قدر باصفا و بزرگوار بود و اینگونه افرادی بودند که من نیز عاشق آنها بودم و به آنان نگاه و توجه ویژهای داشتم. روزی کسی با اصرار همراه من به درس آقای الهی آمد. ایشان از آمدن این فرد نگران شدند! به ایشان گفتم: من او را نیاوردم؛ خودش آمد. ایشان گفت: نیاید. آن فرد به من گفت: «به آقای الهی بگو سقف خانهاش را درست کند که سوراخ دارد.» با خود گفتم: اللّه اکبر! ما چند سال است که به خانه ایشان میرویم و هنوز توجه جدّی به سقف آن پیدا نکردهایم. این یک روز آمده و سوراخهای سقف خانه را دیده است! من به واقع به طور جدی به سقف خانه ایشان نگاه نمیکردم و فقط به ایشان نگاه میکردم. خدا رحمت کند ایشان را. در میان اساتیدم فقط درس آقای الهی را هوس کردم بنویسم. وی منظومه را از ساعت هشت تا دوازده ظهر درس میداد. در این چند ساعت فقط چند سطر عبارت میخواند. گاهی میدیدم سخنان ایشان به درس منظومه حاجی سبزواری چندان ارتباطی ندارد و فراتر از آن است و آنوقت بود که هوس کردم آن را بنویسم. ایشان به من گفت: شما ننویس و فقط مرا نگاه کن؛ من خودم آن را در وجودت
(۸۱)
مینویسم.» وی اشارات و اسفار را با هم ادغام میکرد. ایشان با آنکه ادبیات خوبی داشت، در درس به خواندن عبارات اهمیت نمیداد و میگفت: «اینجا جای ادبیات نیست.» ایشان اینگونه بود. فردی عاشق و واصل که از مغیبات بیاطلاع نبودند.
آقای شعرانی پیش از آقای الهی فوت کرد. یک روز من نزد آقای شعرانی از آقای الهی تعریف کردم و گفتم: آقای الهی در کتاب «حکمت الهی» فلسفه را بهخوبی تحریر کرده است. البته ایشان درباره «هیأت» مطالبی در این کتاب آورده است. آقای شعرانی هیأت آقای الهی را قبول نداشت و خود در هیأت بینظیر بود. ایشان گفت: «چرا ایشان از چیزی نوشته که آن را خوب نمیداند؟!» البته، من از این حرف دلگیر شدم. در بیان تفاوت گفتم: تفاوت ایشان با شما در این است که من وقتی به خانه ایشان میروم، دیوار خانه ایشان را میبوسم. آقای شعرانی رویکردی عقلگرایانه داشت و آقای الهی مردی عاشق بود. من آن روز دیگر در مورد ایشان چیزی نگفتم و آقای شعرانی هم دیگر چیزی نفرمودند.
خواهشمند است برخی از خاطراتی را که از اساتید تهران دارید، بیان نمایید.
من از آقای الهی، آقای شعرانی و آقای قزوینی به غربت و تنهایی یاد میکنم. آقای شعرانی با غربت تمام از دنیا رفت. وی چنان غریبانه زیست که برای کفن و دفن ایشان مشکل مالی وجود داشت و برای تهیه آن ناچار شدند آقای شمس (کتاب فروش) را از شمس الاماره بیاورند و کتابهای ایشان را به وی بفروشند تا هزینه کفن و دفن ایشان فراهم شود که البته کتابها به او فروخته نشد. شعرانی که باید او را ارسطوی ایران خواند و
(۸۲)
هیچکس در قدرت تعقل به وی نمیرسید، اینچنین از دنیا رفت. البته، برای دریافت مقام وی نباید به شرح و ترجمه «تجرید» ایشان نگاه کرد. این کتاب به فارسی و قدری روان است. روزی من به ایشان گفتم: شما با نوشتن این کتاب، مرتبه علمی خود را زیر سؤال بردهاید؟ ایشان در پاسخ گفتند: «من این کتاب را برای چهار تا بازاری نوشتهام و مخاطب من آنان بودهاند؛ آنان پیش من میآیند و از من درس میخواهند و من ناچارم به همان اندازه حرف بزنم؛ من این کتاب را برای طلبهها ننوشتم و آنان این کتاب را نخوانند.» بعدها دیدم کسی که در قم اسفار میگفت، همین کتاب را مطالعه میکرد و اسفار درس میداد! در واقع در قم علمی بیش از حد همان کسبه وجود نداشت.
من گاهی برای درس آقای شعرانی زودتر میرفتم و در مسجدی که ایشان نماز میگزارد، همراه ایشان به جماعت نماز میخواندم و سپس برای درس به منزل ایشان که در شمس الاماره بود میرفتم. یادم میآید شبی مأمومان ایشان فقط من بودم و یک حمال که کولهپشتی خود را کنارش گذارده بود. امت ایشان تنها ما دو نفر بودیم! همچون ارسطویی آن هم در مرکز کشور این غربت را داشت؛ چرا که ایشان بازاری و کاسب نبودند و سالوس و ریا نداشتند. او بهخاطر مشکلاتی که برای همانند ایشان پیش آوردند به اجبار از حوزه به تهران رفته بودند.
مرحوم آقای الهی نیز همین حکایت را داشت و ایشان را در قم اذیت میکردند. جرم آنان این بود که صاحب حکمت، معرفت و عرفان بودند و تملّق نمیگفتند و تکدّی نمیکردند. در جوانی حتّی به ایشان شهریه هم نمیدادند. من مدتی در همدان خدمت مرحوم آخوند ملا علی همدانی ـ
(۸۳)
مشهور به ملا علی معصومی ـ بودم. با ایشان خیلی مأنوس بودم که آن انس بسیار مغتنم بود. آخوند همدانی شاگرد مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حایری بود. آخوند همدانی برای من نقل میکرد کتاب طهارت شیخ انصاری را با آقای گلپایگانی مباحثه میکرده است. وی موقع تقسیم شهریه به مقسّم شهریه که به آقای الهی قمشهای شهریه نمیداد گفته بود: چرا به میرزا مهدی (آقای الهی) شهریه نمیدهید؟ او مردی فاضل، متهجد و اهل عبادت و عرفان است؟ مقسّم ـ که آقای خوانساری بود ـ گفته بود: «توی گردن کلفت بده!» آخوند ـ که بذلهگو هم بود ـ گفت من نخی از جیب خود درآورده و به او گفتم: «هر کسی گردنش کلفتتر است، بدهد!» به این معنا که تو چون مقسّم هستی، پول بیشتری داری و گردنکلفتتر هستی. از آنجا که آخوند همدانی از شاگردان خوب حاج شیخ عبدالکریم حایری بود، به حرف ایشان بها میدادند، به همین سبب از آن پس، هر ماه سی شاهی به آقای الهی شهریه میدادند. به هر حال غربت اینگونه همیشه همراه اهل معرفت بوده است. مرحوم آقای الهی میگفتند: «تا ما میآمدیم چند شاگرد و طلبه جور کنیم، آنان میآیند و با پول و فراهم کردن منبر و روشهای دیگر آنان را از اطراف ما دور میکنند تا درس ما خود بهخود تعطیل شود.» چنین برخوردهایی رفتار محترمانه معاندان فلسفه و عرفان بوده و برخوردهای غیر محترمانه و اهانتآمیز نیز با ایشان میشد، اما اهل معرفت از بس مخلص، صاف و آزاده بودند این تلخیها و مشکلات را با تمام وجود تحمل میکردند و درس میخواندند، تحقیق میکردند، مینوشتند و تدریس مینمودند تا راه اهل معرفت باز بماند و اهل از نااهل تشخیص
(۸۴)
داده شود. این صفا و خلوص بهخوبی در کارها و آثار آقای الهی دیده میشد و از نتایج آن ترجمه ایشان از قرآن کریم است که آشنای همه خانههاست.
مرحوم آقا سید ابوالحسن رفیعی قزوینی نیز به همین غربت مبتلا بود. ایشان با اینکه پیغمبر علما بود و آقاي خميني منظومه را در محضر ایشان خوانده بود، به حاشیه رانده شد و مجبور گردید از قم به تهران و سپس به قزوین برود. بیماری وی، انتقال ایشان به انگلستان و مجلس دفن ایشان نیز ماجراها دارد و اگر آقاي خميني نبود، حتّی ایشان را در حرم حضرت معصومه علیهاالسلام نیز دفن نمیکردند و قبر خوب و مناسبی در کنار دیگر اعاظم نداشتند. ایشان عالمی ربّانی بود که اگر خدا میخواست کسی را به انبیا اضافه کند، بهحق باید ایشان را بر میگزید. وی در حاشیهای که بر «عروه» دارد، وقتی صحبت از «وحدت وجود» میشود و اینکه چه کسی پاک و چه کسی نجس است، مینویسد: «خوب است انسان در چیزهایی که از آن اطلاع ندارد، وارد نشود.» به عبارتی وی شأن فقیهان را ورود به چنین مطالب ربوبی نمیدانست و در واقع آنان را در این زمینه عددی نمیدانست که مینویسد: شأن شما دخالت در این حقایق نیست. فقیهانی که گاه در تشخیص موضوعاتی جزیی مانند «ماهی اوزون برون» یا «الکل سفید» میگویند: «شأن فقیه نیست و باید به عرف مراجعه شود» چگونه به خود جرأت میدهند در مورد وحدت وجود یا درباره افرادی چون حاجی سبزواری سخن بگویند و نام کسی را که یک ولی اللّه است، در باب نجاسات بیاورند و او را پاک یا نجس بدانند. به هر حال، ایشان بسیار آزاده و استقلالگرا بودند.
(۸۵)
علامه طباطبایی در قم همین مشکلات را داشتند. در اواخر عمر مبارکشان، من در قم خصوصی به محضرشان میرسیدم. ایشان مشکلی با انقلاب نداشتند. در آن زمان، برخی از ضد انقلابها و نفوذیها حرفهایی ضدّ ایشان میزدند تا میان اعاظم و سران انقلاب اختلاف ایجاد کنند و بیشتر کسانی به این شایعات دامن میزدند که باید آنان را وهّابیان بزرگ شده در دامن شیعه دانست. چنین عالمانی با نجابت و اصالت زندگی میکردند. از گذشتههای دور مخالفتهای شدیدی با مرحوم علامه میشد و ایشان را از نظر مالی در تنگنا و فشار قرار میدادند و اگر ایشان زمینی در تبریز نداشتند، نمیتوانستند حتی خانهای در قم داشته باشند. یکی از آقایان میگفت: «مرحوم علامه نمیتوانست اجاره خانهاش را بپردازد و گاهی صاحب خانه میخواست اثاث ایشان را بیرون
(۸۶)
بریزد.» البته زمان طاغوت بود و زندگی بسیاری از عالمان در تنگنا میگذشت، عالمانی چون علّامه از ناحیه فقیهان ـ که وجوهات در اختیارشان قرار داشت ـ حمایت نمیشدند.
من در روز چهارشنبه هفته بعدی که مرحوم آقای الهی قمشهای از دنیا رفتند، خدمت ایشان بودم. ایشان خوابی دیده بود که آن را برای من نقل کرد. وی میگفت: «خواب دیدم نهج البلاغه را زیر بغل دارم و به طرف بهشت میدوم؛ یکی از من پرسید: کجا؟ گفتم: آقا امیر مؤمنان علیهالسلام دارد درس میدهد؛ میروم به درس آقا برسم.» سپس ایشان افسوسی خورد و گفت: «میخواهم بعد از این بروم نهج البلاغه را بخوانم، ولی حالا دارم بر آن شرح مینویسم. این چه شرحی است که من مینویسم!» همانجا با خود گفتم: من دیگر ایشان را نمیبینم؛ چرا که بر اساس تعبیری که از خواب او داشتم، دریافتم که ایشان به زودی از دنیا میروند. آنگاه ایشان را بوسیدم. وی ناراحت شد و گفت: «چرا؟! چیه!» گفتم: هیچ آقا! هوس کردم شما را بیشتر ببوسم و ببویم؛ دلم تنگ است و چیز دیگری نگفتم. من آن روز به قم آمدم و در همان هفته پیکر مطهّر ایشان را به قم آوردند. خدا رحمت کند پسر ایشان عالم وارستهای بودند. گفت: «پدرم را دفن کنید.» فردی اهل تهران قبری در قبرستان «وادی السلام» داشت و آن را به ایشان اختصاص داد. جنازه را که به وادی السلام آوردند، دیدم علامه طباطبایی با شتاب میدود تا خود را به جنازه برساند. تشییع جنازه ایشان این قدر ساده برگزار شد و حدود هفتاد نفر بیشتر نبودند که جنازه را تشییع میکردند. البته همه آنها اهل معرفت بودند، ولی قلّت آنان و غربت مرحوم الهی در آنجا بهخوبی آشکار بود. در آن هنگام میخواستند برای ایشان در قم
(۸۷)
مجلس ختمی بگیرند، اما یکی از بیوت مخالفت کرده و گفته بود مصلحت نیست و برگزاری مجلس ختم برای ایشان، ترویج فلسفه و عرفان است (!) از این رو بهناچار مجلس ختم ایشان را در وادی السلام برگزار کردند و یکی از شاگردان ایشان در همانجا از وی تجلیل کرد. مجلس ختم ایشان ساده، فقیرانه و بیآلایش و بدون تشریفات بر سر مزارش برگزار شد؛ در حالی که وی یک دنیا فضل، کمال و بزرگی داشت. البته برای ایشان پس از آن، مجالس مهمی هم در قم و هم در مسجد ارک تهران و در دیگر جاها برگزار شد.
من با مرحوم آخوند همدانی نیز انس داشتم؛ بهگونهای که مجلسی را که با هم داشتیم، ترک نمیکردند. گاه برخی به بیت ایشان میآمدند و با وی کار داشتند، اما ایشان میگفت: «اینها پول میخواهند که به آنها میدهند.» ایشان نیز در غربت بودند. وی در حوزه همدان درس میگفت و من بعضی از تابستانها در همدان منزل میگرفتم. گاه صحبت ما با ایشان طولانی میشد و من میگفتم: آقا! درستان دارد دیر میشود. میگفت: «نه، چنین درسی را برویم یا نرویم، مثل هم است.» به این معنا که ایشان تا این اندازه از امور و دروس رایج حوزوی مأیوس بودند، ولی گاه دو ـ سه ساعت با ایشان صحبت میکردم. من طالب بودم و ایشان عاشق؛ ولی هیچ فضا و محیطی برای ارایه محتوای وجودی خود نداشتند. الحمدللّه اکنون این محیط به برکت خون شهیدان فراهم شده و این فضا و محیط خیلی بهتر از گذشته است؛ هرچند برخی از افراد دگماندیش و متحجر که به زور امکانات برجسته میشوند، هنوز خود را خار راه معرفت و تعقل قرار میدهند. ما باید قدر این انقلاب را بدانیم و این
(۸۸)
انقلاب تنها یک نظام و حکومت نیست، بلکه نماد دیانت و عقیده است که اکنون در سطح جهان مطرح است و شیعه را از غربت و تقیه بیرون آورده است و اگر انسان کوچکترین غفلتی در این زمینه و در حراست از آن داشته باشد، هیچ گناهی نمیتواند در ردیف آن قرار گیرد.
به هر حال، وضعیت قم در آن زمان اینگونه بود و چنین عالمانی را با تمام عظمتی که داشتند، با فشار برخی از افراد که به مدد امکانات و پشتوانههای دیگران چیره، برجسته و موج سوار میشوند بیرون میکردند و آنان را به انزوا و غربت میکشاندند، همانگونه که امامزادههای ما در کوهها و در روستاها قرار دارد؛ چرا که به سبب آزار و اذیت خلفای جور بنیامیه و بنی عباس از شهر و دیار خود بیرون میرفتند.
همانگونه که گفتم، غالب این عالمان در تهیدستی و فقر زندگی میکردند. مرحوم آقای الهی چون مصارف آخوندی نداشت، با فقر هم زندگی خوب و باصفایی داشتند. مرحوم آقای الهی میگفت: «من شبها که بیدار میشوم، در تاقچهها میگردم ببینم چیزی مانده که بچهها آن را نخورده باشند تا مصرف کنم و گاهی آلوچهای میبینم و گلویم را با آن تر میکنم.» این عالمان چنین صفایی داشتند و اینگونه زندگی میکردند.
یک بار قبل از عید نوروز، از آقای الهی پرسیدم: آقا! روز عید درس تعطیل است؟ فرمودند: «نه، درس را میخوانیم و سپس تعطیل میکنیم.» ایشان به علم و کمال اهتمام تمام داشتند. بعد از درس فرمودند: «روز عید است؛ به خانه آقا نظام برویم.» پدر آنقدر بیآلایش بود که روز عید، به دیدن پسرش میرفت. آقا نظام مسجد و منبر داشت و اطراف وی کمی شلوغ بود. وقتی ما به خانه ایشان میرفتیم، چون آقا نظام پدر خود را ولی
(۸۹)
خدا میدانست همچون حالت کلب در محضر ایشان مینشست و چشم به زمین میدوخت و دیگر سر بالا نمیکرد. وی در حضور پدر با مریدهای خویش نیز با همین حالت احوالپرسی میکرد و همواره سرش پایین بود. وی در مجلسی که پدرش مینشست بر خود روا نمیدانست قد راست کند و میگفت: «به هیچ وجه نمیتوانم در مقابل پدرم راست بنشینم؛ چرا که او بهحق ولی خداست»؛ اما دیگران چنین وضعیت و رفتاری را نسبت به این بزرگان نداشتند و گاهی میشد برای رضای خدا، آنان را اذیت میکردند! مانند همان برخوردی که خوارج با حضرت امیر مؤمنان علیهالسلام داشتند و نادانی آنان را به چنان حرمان و بدبختی دچار ساخت.
شما از دوران تحصیل و اساتید خود در جلسه پیشین فرمودید، در این جلسه خواهشمند است در تکمیل مباحث قبل، برخی دیگر از اساتید و خاطراتی که از ایشان را دارید بفرمایید.
ـ ما در تحصیل سبک خاصی داشتیم. همان زمانی که برخی از درسها را نزد استاد میخواندم، بعضی از درسها را تدریس میکردم و برخی نیز مباحثه میشد و این چنین نبود که هر درسی را به کلاس بروم. در خواندن درس نیز چیزی که هیچ گاه از من ترک نمیشد پیش مطالعه بود. بسیاری از درسها را به لحاظ پیش مطالعهای که داشتم در واقع با استاد مباحثه میشد. همچنین محال بود در درسی مشکلی داشته باشم و آن را رها کنم؛ تا مشکلات درس را برطرف نمینمودم از آن نمیگذشتم. اگر استادی نیز جایی از کتاب را مشکل داشت، خود را بهخوبی نشان میداد. بیشتر درسهای ما در تهران به صورت خصوصی بود و اساتیدم مجبور بودند اشکالات خود را برطرف کنند. ما کسی را اخفش وار قبول نمیکردیم. البته
(۹۰)
من در درس خواندن خیلی مطیع بودم و فقط میخواستم از استاد استفاده کنم و به گفتههای اساتید توجه داشتم و به آن اهمیت میدادم. هر کسی را نیز به استادی قبول نمیکردم. برخی از آقایان که مشهور به فضل و علم بودند در واقع نمیتوانستند خود را از کتاب جدا کنند و مطلب را خارج از کتاب و بدون لحاظ کتاب بگویند و خود را در عبارتهای کتابها گم مینمودند، من نیز بعد از یکی دو جلسه از آنان جدا میشدم. یکی از این اساتید را با سلام و صلوات بسیار به تهران آورده بودند. من به ایشان عرض کردم میخواهم مطول بخوانم اما ایشان گفت بیا مختصر بخوانیم، اما او نمیتوانست حتی عبارات مختصر را نیز بهخوبی بخواند و توضیح دهد. من تعجب میکردم که او در این مدت پنجاه سال که قم بوده، چه کار میکرده است. ما در همان موقع دهها اشکال به سکاکی و تفتازانی میکردیم اما ایشان حتی در عبارتهای کتاب مانده بود. آقایی نیز که از رجال بود و در انقلاب برای خود یلی به شمار میرفت و عنوان داشت حتی صرف و نحو اولی خود را نمیدانست. در همان زمانها که ما در تهران بودیم تمام طول هفته را حتی تعطیلات درس داشتیم اما برخی از طلبههایی که در قم درس میخواندند بهویژه بعضی از آخوندزادهها گاه میدیدم که وسط هفته به تهران میآیند. من از رفت و آمدهای آنان تعجب میکردم؛ چرا که اگر خیال میکردم یک روز به درس نروم، سقف آسمان برایم شکاف پیدا میکرد؛ زیرا در این صورت، میگفتم مشکلی رخ داده است. از آقازادهای پرسیدم شما وسط هفته چرا به تهران آمدهاید، گفت درسها را خودم مطالعه میکنم. گفتم اللّه اکبر، من که نابغهام میدانند اگر فقط مطالعه کنم مشکل
(۹۱)
دارم، اینها چگونه مطالعه میکنند. به قم که آمدم دیدم بعضی از طلبهها بیست سال در فیضیه فقط مینشینند با هم حرف میزنند یا منقل روشن میکنند و خبرها را به هم میگویند یا کباب درست میکنند و درس و بحث درست و منظمی ندارند و مطالعه ندارند، یا دو نرخی زندگی میکنند، و انگیزهای در کار نیست طبیعی است که آنان به جایی نمیرسند. در تهران که بودم به یکی از همین قماش گفتم چرا شما اینطور درس میخوانید، گفت این درسها چه لزومی دارد قرآن که اعراب دارد و روایات را هم اعراب گذاری کردهاند و ما هم بیشتر از اداره و منبر لازم نداریم. ایشان این حرف را هم میزد آقای خمینی که این همه درس خواند چه شد تبعید شد. آن زمان بعد از قیام ۱۵ خرداد بود. ایشان منبر میرفت و چون حمیرا روضه میخواند. ولی از بازی روزگار غافل بود.
به قم که آمدم روزی به درس یکی از اساتید رفتم و یک ربع در آنجا نشستم. در میان درس بلند شدم. البته من به اساتید خیلی حرمت میگذاشتم اما در اینجا از درس بلند شدم. یکی از شاگردهای وی در خیابان جلوی مرا گرفت و گفت: «خوب نبود شما از درس ایشان بلند شدید!» پرسیدم چرا؟ گفت: «بیاحترامی است.» گفتم صرف بلند شدن که نمیشود بی احترامی، شاید کسی در میان درس بیمار شود. دیدم خیلی تند است، گفتم مگر ایشان درس میگفت که من به او بیاحترامی کرده باشم، من بلند شدم که آن آقا متوجه شود مثل شما نیستم. من چنین درسهایی را بیش از یکی دو جلسه تحمل نمیکردم، اما خداوند عنایت میکرد و توفیق میداد خدمت اساتیدی میرسیدیم که قوی، پهلوان و دقیق بودند. البته تهران را در آن
(۹۲)
زمان قویتر از قم میدیدم و قم حوزهای معمولی داشت.
بهترین اساتیدی که در تهران استفاده نمودید چه کسانی بودند؟ از کسانی نام ببرید که در میان استادان شما گل سرسبد به شمار روند؟
ـ شما پرسش قبل خود را دوباره تکرار نمودهاید و من به اختصار از اساتید بزرگوار خود یاد مینمایم. در تهران از نابغه و فیلسوفی که چون ارسطو بود مرحوم حاج شیخ محمدتقی بروجردی را باید نام برد که در پیش هم از ایشان یاد کردم. ایشان به قطع از مراجعی که در قم بودند باسوادتر بود. وی به ما به صورت خصوصی درس میداد. ایشان در شهرری سلطان علم بود. در مدرسه برهان، کتاب مکاسب را درس میگفت. تمایلی به درس گفتن نداشت و میگفت: ما میخواهیم بحثی باشد. همه به فضل ایشان ایمان کامل داشتند و حضرتشان حکیم و فیلسوف توانایی بود. ما با ایشان مثل پدر و فرزند شده بودیم. ایشان فردی یک لا قبا هم بود. نعلین میپوشید و عمامه کوچکی بر سر میگذاشت و از پیراهن و زیر پیراهن استفاده نمیکرد. من ایشان را همواره ستایش میکنم. وی متخلق به کمال و فضل بودند و چنان توانمند بودند که حاجت به کتاب، دفتر و قلم نداشتند. مرحوم آقای بروجردی کسی بود که اگر کسی نزد ایشان درس میخواند به واقع رسیده میشد. بعضی از درسهای خارج آن زمان کمتر از درس سطح ایشان بود. ایشان نهتنها در فقه بلکه در حکمت و فلسفه نیز بسیار توانمند بودند. بعدها برخی از اساتید قم را دیدم که کتابها را با نوار خواندهاند و چندان استادی ندیدهاند بهویژه آنکه برخی از اساتید، پول را نیز عجین کار خود میکنند و آخوندی را با پول همراه میسازند.
(۹۳)
خدا رحمت کند آقای ادیب نیشابوری را، خدمت ایشان، در مشهد معلقات سبع را میخواندم. ایشان میگفت لمعه کتابی علمی نیست و رساله عملیه است. من به ایشان عرض میکردم آقا ادبیات یک علم است و فقه یک علم دیگر. یک شگردهایی در لمعه هست که حتی کسانی که به این کتاب حاشیه زدهاند همینطور از آن گذشتهاند و اینطور نیست که اگر کسی ادبیات خوبی داشته باشد همه جای لمعه را خوب بفهمد. شگردهای فقه در کتاب شرح لمعه فراوان است. ایشان نسبت به ادبیات چنان وابسته بود که فقه را کم رنگ میدید و ما این حرف را نمیپذیرفتیم.
یکی دیگر از اساتید ما آقای الهی قمشهای بود که بهحق مرد حق و از سالکان بهنام بود و تخلق ایشان به اخلاق الهی مسلم بود.
از دیگر اساتید بنده آقای شعرانی بودند. من اعتقادم این است که اگر خداوند میخواست در زمان ما پیامبری مبعوث نماید مثل آقای الهی یا آقای شعرانی یا آقای بروجردی را بر میگزید. این سه بزرگوار در واقع لقای مطَهر بودند و هیچ شایبهای از غیر در وجودشان نبود و کمالِ وجود و وجود کامل بودند. اگر آقای شعرانی در اروپا بودند ـ من معذرت میخواهم این حرف را میزنم ـ حتی عرق بدن ایشان را با طلا میگرفتند و مصرف میکردند؛ یعنی اینقدر این بشر گوهر تابناک بود اما در ایران غریبانه مرد. ببینید کشور کره یک دختر را با فیلم «جواهری در قصر» قهرمان میکند ولی ما قدر آدمهایمان را نمیدانیم و تا زنده هستند برای آنان عزت و احترامی قایل نیستیم. آقای الهی غریبانهترین دفن را داشت و بعضی از بیوت در قم حتی با گرفتن مجلس ختم برای ایشان مخالفت کردند؛ چرا که میگفتند تبلیغ معقول و ترویج دانشگاه میشود؛ چرا که ایشان استاد دانشگاه هم بود.
(۹۴)
حوزهها چنین پیشینهای داشته که امروز اینقدر ضعیف شده است که از کارآیی لازم برخوردار نیست.
از دیگر اساتید باید آقای باسطی و نیز آقا سید ابوالحسن قزوینی را نام ببرم. علامه قزوینی یک پیغمبر به تمام معنا بود. اگر آن زمان به من بود میگفتم تمام اعاظم باید به درس ایشان بروند. ایشان جامع معقول و منقول بود.
همچنین آقا شیخ محمد باقر کمرهای از دیگر اساتیدی بود که خداوند بر بنده منت گذاشت و به محضر ایشان رسیدم. البته نه آقا میرزا خلیل بلکه آقا شیخ محمد باقر. ایشان کسی بود که در پنجاه سال پیش از انقلاب در اطلاعیهای از ایشان به فیلسوف قرن یاد شده بود اما در این مملکت ایشان را سنگباران کردند و به ایشان سنگ زدند. اگر علوم انسانی امروز به ذلت علمی مبتلاست به خاطر این است که اعاظم دیروز خود را از این مراکز بیرون کرده است یا چون نجیب و آبرودار بودند خودشان میرفتند. این اعاظم را اذیت یا محدود میکردند. البته این بزرگان نیز ضعف داشتند و نمیتوانستند ایستادگی کنند. اگر این بزرگان ایستادگی میکردند و در قم میماندند و دستکم هر کدام از اینان از ده نفر دستگیری میکردند معادله را تا به امروز تغییر داده بودند اما آنان به اسم آبرودار بودن، مظلوم بودن، رقیق القلب بودن، بی هوا و هوس بودن که تمامی از مشکلات روحی، روانی است از اینجا رفتند و نخالهها، زرنگها و شامورتیبازها جای آنان را گرفتند. باید مثل اولیای خدا و انبیای الهی از سنگ و چوب و دشنه دشمنان باک نداشت و از خون و آبروداری که شرک است نهراسید و ایستاد و پیام حق را به معدود افرادی که حقپذیر هستند رساند. امید به زندگی،
(۹۵)
آبروداری، عافیتطلبی و آسایش شرک است. البته مخالفان و مانعون نیز خیلی بیرحمی میکردند و همچون طالبان امروز با این اعاظم برخورد میکردند و چنان به آنان بیرحمی مینمودند که هیچ معادلهای را ملاحظه نمیکردند. گفتن چنین چیزهایی مناسب و صلاح نیست. بر آنان چنان فشارهایی را وارد میآوردند که این بندگان خدا میبریدند. نه اینکه به آنان سلام نمیکردند یا نمیگذاشتند کسی به درس آنان برود، بلکه فشارهای آنان را نمیتوان در اینجا گفت.
میرزا محمد باقر کمرهای، مردی به تمام معنا جامع بود و نباید او را در اندازه شیخ بهایی دانست بلکه به مراتب از او قویتر بود. اما چیزی که میخواهم عرض کنم این است که در کشورهای پیشرفته چهرههای قوی و شاخص خود را مثل اورانیوم فرض میکنند و آب سبک و سنگین به آن میبندند و آنان را محافظت میکنند تا نه این بزرگان منفجر شوند و به مردم آسیب زنند، نه حسودان به آنان ضربه زنند تا هم خودشان از لحاظ انرژی ارتقا پیدا کنند و هم جامعه. در کشور ما اینطور نیست و ناگهان شخصیتی علمی را که همانند اورانیوم میماند در کوچهای رها میکنند تا بچههایی ایشان را به بازی گیرند و به آن سنگ زنند. طبیعی است او با لگدی منفجر میشود و به همه آسیب میرساند. شیخ محمدباقر کمرهای مرد بزرگی بود که در فتوایی بر سر لوایح ششگانه درگیر شد و البته بعد از انقلاب نیز به فتوای وی عمل شد و فتوای وی درست بود اما مثل داستان تنباکو میماند که مجتهدی میخواهد با طاغوت مبارزه کند، شما باید او را مددکار باشی و هرچه او گفت بگویی درست است و مشکلی پیش نمیآید تا استعمار نتواند مجتهدی را آنتیتز مجتهدی دیگر قرار دهد. چنین فتوایی از ایشان
(۹۶)
در آن زمان درست نبود و همین فتوای درست ولی نابهنگام نیز بر غربت ایشان افزود بهگونهای که ایشان روزی به محفلی وارد شد که هزاران نفر شرکت کرده بودند و ما هم در صف اول روی صندلی نشسته بودیم، اما در این جمعیت بزرگ، حتی یک نفر بلند نشد یا جرأت نکرد که بلند شود تا ایشان بنشیند و وقتی ایشان به من رسید بلند شدم و جای خود را به ایشان دادم تا بنشینند. این واقعه دو یا سه سال بعد از پانزده خرداد بود و ما خیلی جوان بودیم. من همیشه آزاد فکر میکردم و حرمت یک عالم که استاد ما نیز بود را واجب میدانستم، آن هم استادی که بر من منت داشت؛ چرا که ایشان باید به مجتهدان قم و به صاحبان رساله درس میداد، نه به من که سطح را پیش ایشان میخواندم. این لطف خدا بود که ایشان نصیب ما شده بود. در آن مجلس دیدم عجب، حرمت علم وقتی با اختلافات عجین میشود چهقدر شکسته میشود و دیگر هیچ در و دروازهای ندارد و حتی یکی از شاگردان ایشان در آن مجلس بلند نشد. آن هم در محفلی عمومی و فرهنگی. به عنوان آسیبشناسی عرض میکنم که اگر این عالم کنترل شده بود، امروزه بعضی از این مشکلات برای اسلام پیش نمیآمد و اسلام به این فرسایش کشیده نمیشد.
به هر روی، آقای کمرهای در سال ۵۷ فوت کرد و خیلی شق القمر کردند که در اطلاعیه ترحیم ایشان با عنوان آیتاللّه العظمی میرزا محمد باقر
(۹۷)
کمرهای از وی یاد نمودند.
یکی دیگر از این برخوردهای زشت، با آیتاللّه اراکی بود. من مدت نه سال به درس ایشان میرفتم. وی در قم نماز جمعه میخواند. وقتی خواستند آقای منتظری را جای ایشان بگذارند، بدون هیچ احترامی ایشان را به واقع بیرون کردند و عنوانی را به راحتی از او گرفتند و آقای منتظری به جای ایشان به نماز ایستاد و در روزنامه به این عبارت اطلاعیه دادند که شیخ اراکی استعفا داد. آنان در روزنامههای خود حتی از ایشان با عنوان شیخ اراکی یاد کردند. بعد از برکناری آقای منتظری و فوت آقاي خميني نیز ایشان ناگهان آیتاللّه العظمی و صاحب انقلاب شد و رساله ایشان نیز در عرض مدت کمی نوشته و چاپ شد؛ چون ایشان رساله نداشت و هر کس از ایشان برای تقلید میپرسید، وی آنها را به رساله آقای حاج سید احمد خوانساری ارجاع میداد. بله، حاشیه عروه را به زبان عربی داشتند که چاپ نشده بود. ایشان در درس خود که زیر کتابخانه و ساعت فیضیه بود میگفت بر عروه حاشیه دارند. ایشان بر نظرات مرحوم کمپانی مسلط بود. وی به هنگامی که مرجعیت ایشان اعلام شد کهولت سن داشتند و در واقع در برزخ زندگی میکردند و مرجعیت ایشان سیاسی بود. اینها آسیبهای آخوندی است و چنین برخوردهایی با بزرگان ما به هیچ وجه قابل توجیه نیست و مثل بازی با اورانیوم است که به جایی آسیب خواهد رساند و چیزی را باقی نخواهد گذاشت و به خود، حوزهها، نظام و جامعه آسیب وارد میآورد؛ چرا که شما عالمی با چنان قوت و بزرگی را در جایگاه خود حفظ نمیکنید و کسی که در جایگاه خود نباشد، آسیبهای خود را در پی دارد و درگیری به وجود میآورد. البته این هم از حسن و صفای آقای اراکی
(۹۸)
است. وی از طاغوت هم چیزی ندید و زندگی فقیرانهای داشت و آنان نیز میدیدند حرفهای ایشان سیاسی نیست و نه حمایت میکند و نه ضرری دارد، به او کاری نداشتند.
من با مرحوم میرزا محمدباقر کمرهای تا زنده بود ارتباط داشتم و به منزل ایشان که خانه کوچکی بود میرفتم. خانه ایشان مثل خانههای روستایی میمانست. وی گوسفندی داشت و به آن علوفه میدادند. گاهی هم غر و لندهای بچه را در خانه میشنید. مردی به این بزرگی که من ایشان را از عارفان وارسته و دانشمندان جامع میدانم داخل بیت خود خیلی رقتبار زندگی میکرد و در جامعه نیز به ایشان سنگ میزدند. ایشان سرمایه عظیمی بود که تلف شد. آقا میرزا محمدباقر کمرهای، آقای الهی، آقای شعرانی، آقا سید ابوالحسن رفیعی قزوینی به هیچ وجه مجتهدی معمولی نبودند و قابل مقایسه با خیلیها نبودند و وجود آنان در تهران سبب شده بود تهران به دریای فلسفه و عرفان تبدیل گردد و قم بهویژه از فلسفه و عرفان خالی گردد. قم در زمان مرحوم علامه طباطبایی بود که در فلسفه حرکتی کرد. این اساتید وقتی مورد اذیت و آزار قمیها قرار میگرفتند مثل بچههای بنیهاشم که از اذیت و آزار خلفای جور به ایران پناهنده میشدند، به تهران میآمدند؛ چرا که مردم تهران بسیار نجیب بودند و به عالمان دینی حرمت میگذاشتند و زندگی آنان با قناعتی که داشتند در آنجا میگذشت و میتوانستند در آنجا نفسی بکشند و کسی با آنان کاری نداشته باشد.
آیا هماکنون نیز از این اساتید که شما آنان را بزرگ بدانید و در
(۹۹)
غربت زندگی کنند هستند؟
هماکنون دیگر کسی را نمیشناسم. روزی در محضر مرحوم آخوند همدانی بودم که ایشان از من پرسید آیا در تهران کسی هست و من عرض کردم حاج آقا، کفگیر به ته دیگ خورده، ایشان نیز گفتند همه جا کفگیر به ته دیگ خورده است.
شما با آقای همایونی، پورزاد و مانند آنها نیز در ارتباط بودید؟
این آقایان از شاگردان اساتید ما بودند و ما آنها را در این حد نمیدانستیم. آنان بریدههای حوزوی بودند که به فلسفه یا عرفان گرایش داشتند و به دانشگاه رفته بودند و نظام آن زمان از کتابها یا اسم و عنوانشان بیبهره نبود.
آیا با اساتیدی که فلسفه غرب میدانستند ارتباط داشتهاید؟
من تنها از اساتید رتبه یک فلسفه استفاده میکردم و با بودن آنان نیازی به کسی نداشتم. البته برخی از آقایان را دیدم اما مشکل آنان این بود که نمیتوانستند از متن کتابهای فلسفی ما مثل اسفار استفاده کنند و باید ترجمه یا شرح آن را میدیدند و ادبیات عرب نمیدانستند و تنها فلسفه غرب را خوانده بودند. فلسفه غرب تنها کتابهای مطالعه است تا درسی، به ویژه که تنها ترجمه آنها در اختیار است و صاحبان آن مورد کاوش دقیق ما به جهت ناهمزبانی قرار نمیگیرند.
با چه افراد دیگری در ارتباط بودید؟
با مرحوم مصطفوی بزرگ در ارتباط بودهام. وی عارفی بزرگ بود. آن زمانها منظومه درس میداد اگرچه ایشان هم غریب از دنیا رفت.
ما هر کس را که به عرفان مشهور بود میدیدیم تا ببینیم چگونه است.
(۱۰۰)
حتی در جوانی درویشها را نیز دیدهام و به خانقاهها نیز رفتهام. به اینجا نیز رسیدم که آخوندها عرفان ندارند و تنها لفاظی میکنند و برخی از آنان که به عرفان مشهور بودهاند در بُعد عملی نمیتوانستند حتی یک کاسه ماست را هم قاچ کنند. البته بعد از حضور مرحوم علامه در قم تا حدّی فلسفه صدرایی به راه افتاد ولی بیش از آن چنین امری پیش نیامد ولی تهران بهتر بود. خدا رحمت کند آقای الهی را، یک وقت از عرفان کسی به من گفت که فردی منزوی بود. ما به خانه ایشان رفتیم، اما او کسی را راه نمیداد. بعد از چند بار توانستیم وی را ببینیم اما این آقا فیلم بازی میکرد. او روضه زنانه میخواند و مرتب میان آن به زنها امر و نهی میکرد. هر کس روضه او را میدید از خنده رودهبر میشد اما دارای عرفان بود بدون آنکه کمترین ظهور عرفانی داشته باشد. او عمامه بزرگ و قیافهای علمایی داشت این در حالی بود که مجسمه عرفان بود، اما کتمان شدید داشت تا بتواند بلکه زندگی کند. بعد از کوشش بسیار و آشنایی آقای الهی، ما خدمت ایشان رفتیم و وی نیز ما را امین خود میدانست. عرفان عملی ایشان بسیار قوی بود. ما به قم که آمدیم دیدیم از عرفان خبری نیست. برای نمونه، آقایی فصوص درس میداد، او درب منزل را میبست و فصوص میگفت. ما چند روز رفتیم چند اشکال کردیم، اما نتوانست جوابی بدهد و بعد از چند روز گفت شما خصوصی پیش ما بیایید و درس نیایید. بعد از آن نیز قلیان به میان میآمد. گویی قلیان از خصوصیات عرفان برای ایشان بود. اینها در عرفان بسیار ضعیف بودند. اما بعضی از درویشهای عارف در دام الفاظ و عبارات اسیر نبودند و کمی به ریاضت رو میآوردند. البته در میان آنان نیز ماسونرها نفوذ داشتند و افرادی که خوب و اهل ریاضت بودند
(۱۰۱)
و مربی داشتند به قلت و کم یافت میشد. ما هم با آن که با دراویش خانقاه مأنوس بودیم اما به خانقاه نمیرفتیم.
در ایام جوانی که تهران بودم، شبهای جمعه به حرم حضرت عبد العظیم حسنی علیهالسلام میرفتم. در این شب، رجال تهران برای زیارت به حرم میآمدند و میشد آنها را در آنجا دید. شخصی به نام آقای مولوی را دیدم که قیافهای درویشی کامل با سبیل کامل و ریش بلندی داشت. عدهای نیز گرد او بودند و از عساکر او به شمار میرفتند. در آن زمان شعرهای بسیاری حفظ بودم و همراه ایشان با شعر مکالمه کردم و برای ایشان جالب بود در آنجا به او گفتم:
درویش کسی است که بی کینه بود
پاک از همه آلودگیاش سینه بود
اخلاق خوشش عادت دیرینه بود
وز صدق و صفا دلش چو آیینه بود
از او نشان مرشد کامل را گرفتم. ایشان هم به من آدرسی دادند و در موعد مقرر با ایشان به دیدن فردی رفتیم که مرشد اکمل بود. دیدم مرشد او مرحوم مصفّایی بود که حتی نهنگ هم در دل او جا میگیرد. مرحوم مولوی خانقاه گردان بود و مرشد کامل او آقای مصفایی بود. درویش کاملی که در سابق کارمند بود و کار میکرد. او کشکول هم درست میکرد و در این زمینه تخصص داشت. بسیار پاک و وارسته و درویشی به تمام معنا سالم و صالح بود که ما از او استفادههای بسیار بردیم. بعد از مدتی همراهی او به مریدان خود میگفت مسایل و احکام دینی خود را از من بپرسند. خانواده وی نیز درویش و خاکی بودند و ایشان هیچ هوا و هوسی نداشت. البته وی خانقاه
(۱۰۲)
نداشت و درویشان را در منزل خود میپذیرفت. وی سیاسی، ماسونری و وابسته نبود. او به ما خیلی علاقه داشت و میگفت بچههای من صلاحیت ندارند بعد از من مرشد باشند، شما روی پوست من بنشین و داماد من بشو. من همواره غیر از طلبگی چیزی به ذهنم نمیآمد و راهم را مشخص میدانستم. بعد از ایشان پسر بزرگ وی که پنجاه سال داشت جای وی نشست. بعدها من به او گفتم درسهای منازل ما را استفاده کند و آن را برای مریدان خود بگوید و در این صورت درستی اندیشه شما را به عهده میگیرم؛ چرا که شما در این صورت حرفهای گمراه کننده به مریدان خود نمیگویی و خانقاه شما از حرفهای حوزه ارتزاق میشود. البته الآن دیگر از آنها خبر ندارم و ارتباطی با من ندارند.
همچنین به کلیسا نیز میرفتم. تعلیمات آن را به دو صورت حضوری و مکتوب به مدت چند سال دیدهام. به کلیسای رافائیل در چهار راه گلوبندک میرفتم. در پایان نیز نامهای بلند به آنان نوشتم و گفتم من در تمامی این سالها به اینجا رسیدم که دینی بهجز اسلام و مذهبی بهجز شیعه اثناعشری حق نیست و مسیحیت مشکلات ریشهای خود را دارد و به این رابطه خاتمه دادم. در آنجا نیز برخی از کشیشان بسیار خوب بودند و اخلاق خوشی داشتند و البته بهاندک، طلای ناب در میان آنان وجود داشت؛ بهگونهای که اگر اسلام به آنان میخورد شاید به بزرگی برخی از صحابه میشدند. مثل سلمان که نخست به دین ایرانیان و سپس مسیحی بود و اگر پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله را نمیشناخت به مسیحیت خود باقی میماند. در تمامی مکاتب و ادیان هستند افرادی که در واقع خوبی و سلامت وجود دارند و فردی محکم میباشند و اگر آنان به مربی دانا و شایستهای برخورد داشته
(۱۰۳)
باشند و مبدِّل پیدا نمایند آنها را به قویترین مسلمانان تبدیل مینماید. یکی از آنان بسیار مؤدب بود که گویی مصداق «بعثت لأتمّم مکارم الأخلاق» میبود. وی به هر کسی میرسید تعظیم و فروتنی میکرد و عصبانیت را نمیشناخت، چنانکه چیزی به نام عصبیت در وجود او نمیبود. برخلاف برخی از ما که مثل افراد موجی و دیوانه هستیم که باید بستری شویم. روزی به فرد بزرگواری که به عرفان مشهور بود گفتم من شعری از یکی از بزرگان گذشته پیدا کردهام که بسیار عتیقه است. من میخواندم و او «به به» میگفت تا اینکه به بیت آخر رسیدم که میگوید:
«نکو» خون جگر در جام دل ریز
که زین محبوبه ناید جز عنادی
او بسیار ناراحت و عصبانی شد که چرا ما از اول نگفتهایم این شعر برای خودم هست. میخواستم به او بگویم شما عرفانشناس نیستی بلکه اسمشناس میباشی. اگر شعر خوبی است، برای من هم که باشد باید خوب باشد اما ایشان در کلیسا بسیار مؤدب و مهربان بودند. البته این جمله را بگویم و بس باشد. من اعتقادم این است که زیر آسمان مکتبی با حقیقتتر از شیعه، مؤمنان بهحق و علمای ربانی دیانت شیعه وجود ندارد. من جایی و مذهب و آیینی نبوده است که ندیده باشم. بتخانه، خانقاه و کلیسا رفتهام اما هیچ مذهب و آیینی مثل تشیع نیست که حقیقت داشته باشد. بله، وقتی در جوانی به کلیسا رفتم و این کشیش مؤدب را دیدم، پیش خود گفتم چگونه میشود اینها باطل باشند. روزی، یک مرتبه ایشان را دیدم که فرد بسیار وحشتناکی در جنگلی پر از درختان سر به فلک کشیده بود ولی صورت ایشان ـ استغفر اللّه ربی و اتوب الیه ـ صورت سگ بود. ایشان مرا
(۱۰۴)
دنبال میکرد و من که کفشی کتانی پوشیده بودم فرار میکردم و چند بار این عمل از سوی ایشان و من انجام شد و دست ایشان به من نمیرسید. وقتی خود را پیدا کردم، با خود گفتم همین روش زندگی ما حق است. به هر حال این طلبگی است که حق است و هیچ چیزی صفای طلبگی را ندارد.
مشاهده دیگری برای سالهای دور است که بیمارستان سرخسار تازه بنا نهاده شده بود. در آنجا دیدم دو قبرستان روبهروی هم بود. طرف قبله آن قبرستان مسلمانها بود و پشت به قبله آن قبرستان مسیحیها بود. من روزی، چند بار به قبرستان مسیحیها رفتم و به قبرستان مسلمانها آمدم، در نهایت به قبرستان مسلمانها رفتم، همانجا نشستم که ناگهان خود را پیدا کردم. در قبرستان مسیحیها همه با هم احوالپرسی میکردند ولی باطنی نداشتند، برخلاف مسلمانها که در ظاهر به هم اعتنایی نداشتند ولی قیافههای خوشی داشتند. با خود گفتم صدق اللّه العلی العظیم، چه حقانیتی داشتند. این مشاهده، مشکلات آنان را برایم بیان کرد. دیدم اگر بر قبرستان شیعیان سنگ ببارد، من فرقهای را پاکتر و خالصتر از آنان نمیبینم و آقا امام زمان (عجل اللّه تعالی فرجه الشریف) خودش دستگیر و مواظب است و گزینش مینماید.
به نظر شما آیا ادیان دیگر نیز باید در حوزه تدریس شود؟ برای نمونه، مؤسسهای به نام مرکز ادیان تأسیس شده است که برخی از عالمان میگویند نام این مرکز اشتباه است؛ زیرا ما دینی جز اسلام نداریم و آنان این مرکز را محل تدریس کفر میدانند؟
ـ همانطور که در پیش هم اشاره شد اعتقادم این است که حوزهها باید کرسیهای دینشناسی داشته باشد و تورات و انجیل در آن تدریس و
(۱۰۵)
تفسیر گردد تا حقانیت دین ما در پرتو مقایسه به دست آید. شما تا قدرت مقایسه و بررسی تطبیقی و تحلیل دلایل اطراف را نداشته باشید نمیتوانید حقانیت یکی را تصدیق کنید. این افراد ساده هستند که تنها حرف خود را بدون داشتن قدرت تحلیل و نقد و بدون آگاهی حق میدانند. ما باید کرسی ادیان داشته باشیم و نمایندگان هر دینی را نخست به سخنرانی و تبیین آیین خویش و سپس به مناظره دعوت کنیم. این امر نیازمند بسترسازی است. شما تا تورات و انجیل را نشناسید نمیتوانید برتری قرآن کریم بر آن دو را ثابت نمایید. هماکنون کتاب اوستا را بسیار تبلیغ میکنند و آن را کتابی کامل معرفی مینمایند ولی این کار به تنهایی کافی نیست.
پیش از این فرمودید شما به بتکده هم رفتهاید، در این خصوص نیز توضیحی بفرمایید.
در زمانهای گذشته در بین سالهای ۵۳ تا ۵۵ در تهران بتکدهای خصوصی بود. چند شاگرد که به مدرنیته و فلسفههای غرب تمایل داشتند به ما مراجعه داشتند. آنان صاحب بتکدهای بودند که در آن زمان میلیاردها تومان ارزش داشت. من نخست بتها را بسیار زیبا برای آنان معنا میکردم؛ بهگونهای که آنها برای بتهای خود گریه میکردند.
اما بتهایی که در این بتکده بود، برخی از آن از کشور قدیمی هند و چین بود. بعضی از بتها نیز در کشورهای غربی مثل آلمان، انگلستان و آمریکا ساخته شده بود. ولی این هند و چین است که مهد بت میباشد و کشورهای غربی نیز در ساخت بتها از آنها تأثر میپذیرند. خدایان ایران نیز در برخی از کشورهای اروپایی دیده میشود.
اینها از این بتکدهها به عنوان معبد استفاده میکردند و به عبادت بتها
(۱۰۶)
مشغول میشدند. این بتها به خارجیها فروخته شد و هماکنون نگاه آثار باستانی به آنها میشود.
ما منت خداوند را داریم که در عشّ آل نبی و خانه آقا امام صادق علیهالسلام زندگی میکنیم؛ هرچند بر ما سخت بگیرند و بر سر ما سنگ بزنند. برخوردهای اینها مهم نیست، بلکه مهم آن مولای حقیقی است که چنین بر ما منت دارد. اینجا قم و حوزه علمیه است و صاحب دارد که مواظب است و چیزی بالاتر از این حرفهاست که مانعان در پندار دارند.
آیا عارفی دیگر که در تهران باشد و شما با وی آشنایی و رفت و آمد داشتهاید باقی مانده است تا از ایشان نام ببرید یا بحث خود را از جای دیگری ادامه دهیم؟
ـ عارف دیگری که توفیق شناخت او را داشتم کسی بود که در خیابان جمشید تهران منزل داشت. خیابان جمشید در زمان طاغوت از مراکز فساد عمده کشور بود و میتوان گفت بدترین جای تهران بود.
الآن این خیابان در جنوب شهر تهران است که به پارک تبدیل شده است.
ـ این خیابان محلی بود برای فواحش. اما من برای دیدن این عارف بزرگ مجبور بودم به آنجا بروم. البته نوجوانان را به آن منطقه راه نمیدادند و مخفیانه و یواشکی به آنجا میرفتم. به آن عارف عرض کردم آقا ما میخواهیم از شما استفاده کنیم ولی محذور داریم. وی گفت: محذور دارید نیایید. به وی گفتم چرا شما در این محل منزل گرفتهاید در حالی که میتوانید به منطقهای دیگر بروید. وی که از عالمان ظاهرگرا دلی پر درد داشت گفت من در این مکان راحت هستم و در اینجا دیگر کسی نیست که
(۱۰۷)
مرا اذیت کند. گفتم اینجا محلی است که زنهای بد هستند! گفت: نه، این زنها متکبر، مغرور و مردمآزار نیستند و فخر هم نمیفروشند. گاهی هم به مسجد میآیند و نمازی میخوانند و گاهی میگویند دعا کنید خدا ما را نجات دهد. اینها افرادی دلشکسته هستند اما بعضیها بدتر از اینها هستند و مرا اذیت میکردند و آنها دیگر نمیتوانند اینجا بیایند. من گفتم شما در اینجا متهم میشوید؟ میگفت همین که در اینجا به دور از آزار نفس میکشم راحت هستم و دیگر مردمآزارها به اینجا نمیآیند تا مرا اذیت کنند. من در راه، سر خود را پایین میانداختم تا خدای ناکرده چشمم به چیزی نیفتد و خدمت ایشان میرفتم. ایشان عالمی بسیار بزرگوار و عارفی چکیده بودند که وقتی دهان باز میکردند، دُرّ از دهان ایشان بیرون میریخت ولی چنین عالمی به مکانی غریب، در میان چنان افرادی از ترس، خشونت و توحش ظاهرگرایان گرفتار شده بود. وی آدمی بسیار ملا و قوی بود. وی عارفی به تمام معنا کامل بود و از خیلی مدّعیان عرفان به مراتب قویتر بود؛ زیرا چیزی را که میگفت از خود میگفت، نه از ملاصدرا یا ابنعربی. وی نسبت به مردم محیط خود نظر استرحامی داشت و روانشناسی آنان را بهخوبی میدانست و میتوانست آنان را درمان کند و در واقع منجی کسانی که در پی منجی بودند شده بود. وی به مسایل روانی و اجتماعی احاطه تمامی داشت. چنین کسی اگر مصدر معرفت، اخلاق و عرفان حوزهها میشد، ما وضعیت امروز را نداشتیم. عالمان واقعی ما از حوزهها رفتند و به جاهایی مثل خیابان جمشید پناه میبردند. ما هم که به آنجا میرفتیم نوجوان بودیم و متهم نمیشدیم. البته من کار وی را اشتباه میدانم. خداوند وی را غریق رحمت خود گرداند و روحش در ملکوت
(۱۰۸)
اعلی شاد و مورد عنایت و ارفاق خداوند باشد ولی اشتباه وی این بود که حوزهها را ترک کرد و از آن بیرون رفت و اینجا نماند تا چند عالِم را تربیت نماید و در نتیجه حوزهها از عرفان و معرفت تهی نگردد. اگر مثل این اعاظم و بزرگان در حوزهها مانده بودند و هر کدام در طول عمر علمی خود دستکم ده تا پنجاه طلبه ربانی تربیت میکردند، حوزهها وضعیت اسفبار امروزی را نداشت. حتی اگر آنان را کافر و زندیق هم میخواندند باید میماندند؛ چرا که آنان صفایی داشتند که به هیچ سالوس، ریا یا آبروداری شرکآمیز آلوده نمیشدند. من مثل ایشان و تمام بزرگانی که از حوزهها رفتند را از این اشتباه تبرئه نمیکنم و آنان باید با فقر، فلاکت و مردم آزاریها کنار میآمدند و مشکلات را برای خدا تحمل میکردند تا بتوانند هر یک چند طلبه ربانی تربیت نمایند که بتوانند از دین خدا به صورت عالمانه و بهدور از هر گونه شایبه دنیامداری دفاع کنند تا اخلاق و عرفان حوزهها به دست عدهای روضهخوان کمسواد و غیرمحقق گرفتار نشود. چنین عالمانی به جای دستگیری از چند زن یا مرد آلوده باید عالم عارف تربیت میکردند، بهویژه آنکه چنین عالمانی از عارفان واصل و حقیقتدیده بودند و عالمی معمولی که تنها اهل کتاب باشند نبودند. فشار ظاهرگرایان و فرار این عالمان باعث خمودی و سستی امروز حوزهها شده است. حوزه اگر بخواهد قوت بیابد باید آزادمنشی را ارج نهد و حرمت چنین عالمانی را پاس بدارد و عالمتراشی که عملی ناشایست است کارگشا نمیباشد. خدا آقای ستوده را رحمت کند. ایشان مرد وارستهای بود. ایشان میگفت: بعضیها شهوت درس خارج رفتن دارند و برخی شهوت درس خارج گفتن. ایشان میفرمود: آقا مرتضی به من گفت شما درس خارج
(۱۰۹)
شروع کنید که شایسته آن هستید اما من گفتم نه، من اهل درس خارج نیستم و تا آخر نیز درس خارج نگفتند و به تدریس سطح عالی اشتغال داشتند. استنباط و اجتهاد به گفتن درس خارج یا تدریس چند دوره مکاسب و کفایه نیست و درس خواندن و درس گفتن دلیل بر اجتهاد نیست و شاید صرف اشتها و شهوت باشد و به جای شمّ اجتهاد شمع اشتهار و جنجال آن را بخواهد. از این روی معتقدم اداره حوزه باید به دست افراد کاردان و متخصص باشد، نه کسانی که بازنشستههای سیاسی و مهرههای سوخته این میدان شدهاند و دیگر برای سیاست به کار نمیآیند. اینان اگر کارایی داشتند از صحنه سیاست خارج نمیشدند. اعتقاد ما این است که باید برای حوزههای شیعه یک قانون اساسی نوشته شود تا از آفت برخوردهای ضعیف بهدور گردد و حوزهها سلیقهای دنبال نشود.
درباره اساتید تهران با آنکه سخن بسیار دارید، اجازه بفرمایید سخن را کوتاه کنیم و از تحصیلات و اساتید خود در قم مطالبی بفرمایید.
آن اوایل، در قم که بودم، چهارشنبه عصر به تهران میرفتم و صبح شنبه به قم باز میگشتم. رفت و آمد در آن زمان بهسختی انجام میشد و گاهی به ناچار سوار کامیون و هر خودرویی که به قم میآمد میشدم. یادم میآید سحرگاه هر شنبه اتوبوسی نظامی به منظریه قم میآمد و آن موقع وسط زمستان بود و من از آخر شب تا آن موقع منتظر ماشین ایستاده بودم و ماشینی نبود که بیایم، آن اتوبوس که آمد وسط خیابان ایستادم و آن را نگاه داشتم تا مرا نیز با خود ببرند! راننده هرچه بوق زد تا کنار روم، این کار را
(۱۱۰)
نکردم و گفتم باید مرا نیز با خود ببرید. آنان مرا سوار کردند و از حرفهایشان پیدا بود که ملاحظه ما را کردند و از کار من خوششان آمده بود. بعد از آن از منظریه تا قم نیز یک نفس دویدم و برای نماز صبح به قم رسیدم. وقتی رفقای هماتاقیام را بیدار کردم، گفتند: «تو چهطور در این سرما و برف به قم آمدی!» من در چنین شبهایی زیر برف و باران محکم میایستادم و میگفتم: «بهبه! چهقدر شیرین و عسل است» و با حرفهای خودم گرم میشدم.
هنگامی که ساعت یک و دو نیمه شب از خانه بیرون میآمدم تا به قم بیایم، قصابها و حمامیها را میدیدم که به سر کار خود میرفتند. با خود میگفتم: ما خیلی هنر نمیکنیم؛ اینها هم هر شب نیز بیرون میآیند. چهارشنبهها که به تهران باز میگشتم به منبر هم میرفتم. در یکی از این جلسات، مرحوم آقای الهی شرکت داشت. بعد از منبر به من گفتند: «شما در تهران منبر نروید.» من چیزی نگفتم، بعد از آن، روزی از ایشان پرسیدم: «آقا! میشود بفرمایید چرا در تهران منبر نروم؟» گفتند: «تهرانیها سرمایهدار و خوش گذران هستند و شما هم منبری شیرین و جذّاب دارید و آنها با پول وقت شما را میگیرند و برای درس مشکل پیدا میکنید.» من بعد از آن و حتّی بعد از انقلاب تا به امروز دیگر در تهران منبر نرفتم، مگر به اصرار زیاد برای مجلس دوستان و همانگونه که همیشه میگویم، برای تفریح؛ نه به قصد خدمت، هدایت و منبر.
از همان آغاز که به قم آمدم، تاکنون مشکلات بسیاری داشتهام؛ چرا که به هیچ سمت و سویی وابسته نشدم و همواره مستقل حرکت میکردم. با آمدن
(۱۱۱)
به قم، وضعیت تهران را از دست دادم؛ زیرا اساتید من با تحصیل در قم موافق نبودند و من آنان را با این کار رنجیده خاطر نمودم. آنان میگفتند: «کسی در قم نیست و حوزه قم حوزهای معمولی است.» آنها قبول نداشتند که کسی بهتر از آنان در قم باشد. با این حال، همیشه حرف من این بود که قم مرکز درس و پایگاه اصلی حوزههاست و ذکرم در مناجات برای خود این فراز از دعای کمیل بود: «اللهمّ أنت أکرم من أن تضیع من ربّیته أو تبعّد من أدنیته». حوادث و مشکلات بسیاری در قم برای من پیش آمد، ولی به حول و قوه الهی اینطور نبود که مرا از پا درآورد. من خود را آدمی فرض میکردم که شش متر قد دارد، اما عرض وی به چهل سانت هم نمیرسد! منظور از قد، تواناییها و مراد از عرض، موقعیتها، شرایط و جوانب زندگیام است. تاکنون که مشکلات را پشت سر گذاردهام و وصف «اشتر گاو پلنگ» را در خود یافتهام.
بگذریم. در قم خدمت مرحوم آقا مرتضی حایری، آقای گلپایگانی، مرحوم آمیرزا هاشم آملی، آقای اراکی و علّامه طباطبایی بودم و تا زنده بودند، انیس و همراه ایشان بودم و از نفسهای آنان بهره میبردم و به آنان انس، مهر و محبت داشتم. حتی به منزل این بزرگان رفت و آمد داشتم. برای نمونه، زمانی که مشکلات سیاسی و اجتماعی برای مرحوم آقا سید احمد خوانساری در تهران پیش آمد و حتی در منزل ایشان به روی عموم بسته شد، با ایشان رفت و آمد داشتم و مرا میپذیرفتند. یک روز هرچه در زدم، در را باز نکردند؛ من میدانستم ایشان در خانه هستند، پس از مدتی پسر وی در را باز کرد، به او گفتم: «هرچه در زدم، در را باز نکردید. میخواستم با سنگ در بزنم تا بشنوید.» گفت: «حالا که همه سنگ میزنند؛ اگر شما هم
(۱۱۲)
سنگ میزدید، عیبی نداشت!» نزدیک پیروزی انقلاب، روزی در محضر ایشان بودم و گفتم: «شما با ایشان مشکلی ندارید، شمایید و تهران؛ تا شما حرکت نکنید، تهران حرکت نمیکند و دیگر عالمان در حد شما نیستند» ایشان فرمود: «به تجربه برایم ثابت شده که ما کار را انجام میدهیم و دیگران آن را از دست ما میگیرند.» من گفتم: «آقای خمینی هم فرمایش شما را قبول دارد که پیش از این اینگونه شده، اما حرف ایشان این است که امروز دیگر نگذاریم دین و کشور را از دست ما بگیرند.» ایشان فرمودند: «من خود را میشناسم، زورم نمیرسد، اگر ایشان میتوانند، این کار را بکنند.» به هر حال، ایشان با شخص آقاي خميني مشکلی نداشت. تنها میگفت: «من توان ندارم، از این رو تکلیفی هم ندارم.» آقاي خميني نیز از همه بیشتر به ایشان ارادت و اهتمام داشت و با توجه به کمالاتی که در وی میدید، به ایشان بسیار ملاحظه میکرد و ایشان هم نسبت به آقاي خميني همین طور بودند.
زمانی که به قم آمدم، امتحان کتبی رتبه سوم را دادم. وقتی برای امتحان شفاهی رفتم، مرا راه ندادند؛ چون همانطور که پیش از این گفتم، قیافه و ظاهر طلبگی نداشتم و حتی من از مصارف طلبگی و شهریه هم استفادهای نکرده بودم. با دمپایی ابری و شلوار پاچه تنگ و با موهای بلندی که آن زمان مد بود و حوزهها چنین وضعیتی را بهخود ندیده بود، برای امتحان رفته بودم.
یادم میآید زمانی که معمم نبودم، روزی با کسی که میخواست مرا به آقای پسندیده معرفی کند، وارد منزل ایشان شدیم. از آقایان، برخی در
(۱۱۳)
آنجا نشسته بودند و در مورد مسایل سیاسی سخن میگفتند. تا ما وارد شدیم، همه سکوت کردند؛ چون موهای من بلند بود و ساعتی صفحهبزرگ ـ از ساعتهای دریایی که به ضبط صوت میمانست ـ به دست داشتم. آقایی که با هم به آنجا رفتیم، مرا معرفی کرد و آنان بحث خود را ادامه دادند. آغاز آشنایی و انس من با آقای پسندیده از آن جلسه بود. من با برادر دیگر آقاي خميني، آقای هندی که در تهران بود نیز آشنا بودم و آقای پسندیده مرا نزد ایشان در تهران میفرستادند. یک بار هم بعدها ایشان مرا با نامه بلندی که حاوی معرفیام بود، به همدان فرستاد. آن زمان آخوند همدانی در آنجا بود. من نوشته ایشان را به کسی نشان ندادم. هرگز خود را به چنین چیزهایی نیازمند ندانستهام و همیشه از خود و داشتههایم مایه میگذارم. آنجا هم در منبر و تبلیغ به صورتی خوبی شهر را قُرق کردم.
یک بار هم به اهواز رفتم و در بازار و برای بچههای دانشگاه منبر میرفتم. آن موقع یکی از آقایان ـ که امروز بسیار مورد توجه است ـ پیش من آمد و گفت: «دانشجویان از دور و تسلسل و فلسفه سؤال میکنند؛ چه کنم؟» گفتم: «آنها را به مدرسه پیش ما بفرست و خودت به آنها کاری نداشته باش. اگر به آنان دست بزنید، خراب میشوند. همه را به مدرسه پیش ما بفرست تا پاسخگوی آنان باشیم.
خلاصه موقع امتحان آنان فکر میکردند من از آقازادهها هستم و هنگام امتحان شفاهی ابتدا چند سؤال از من پرسیدند، که پاسخ دادم، سپس من شروع کردم و به آنان اشکال کردم و حتی کتاب کفایه را با چند پرسش زیر سؤال بردم؛ چرا که اساتید ما بسیار قویتر از اساتید قم بودند و عالمان قم به هیچ روی با آنان قابل مقایسه نبودند. من اینها را به پاس حرمت اساتیدم و
(۱۱۴)
بیان عظمت آنها بیان میکنم؛ نه آنکه بخواهم از خود چیزی بگویم. آن بزرگان نسبت به اهل قم بیاعتنا بودند. در آن زمان، امتحان شفاهی در مدرسه حجتیه و فیضیه برگزار میشد. من در قم برای همه انگشتنما و غیر عادی بودم؛ بهویژه آنکه قیافه طلبگی هم نداشتم. طلاب برای امتحان شفاهی به صف ایستاده بودند و برخی از آنان مرا جلو فرستادند. چند پیرمرد ممتحن آنجا نشسته بودند. پرسیدند: «کتاب شما کو؟» (برای امتحان باید کتاب کفایه و مکاسب را به همراه خود میبردیم) گفتم: «کتاب چیست!» گفتند: «مگر ننوشتهایم کتاب بیاورید!»، من بر آن بودم تا گفته اساتید تهران را محک بزنم و ممتحنان را امتحان نمایم تا ببینم نظر اساتید تهران درباره اساتید قم درست است یا نه، از این رو با تندی گفتم: «بیخود نوشتهاید! شما میخواهید امتحان بگیرید و خود شما هم باید کتاب بیاورید. برای شما انگور، پنکه و آب یخ آوردهاند، بگویید چند کتاب هم بیاورند.» قصد من تحریک آنان بود و تحریک هم شدند. یکی از آنان کفایه را برداشت و ورق زد. دیدم دارد دنبال جایی میگردد که مطلب بسیار سخت باشد. بحث «سبب و مسبب» را آورد و من آن را در فلسفه بهخوبی خوانده بودم. یک صفحه و نیم از آن را مانند قرآن قرائت کردم. خدا رحمتشان کند، من پس از خواندن متن، برای اینکه آنان را بیشتر تحریک کنم، کفایه را پیش ایشان پرت کردم، سپس مطلب مورد بحث را کامل بیان نمودم و آنگاه به آخوند صاحب کفایه آنقدر اشکال کردم تا جایی که دیگر چیزی برای گفتن نداشتند. بعد به آنان گفتم: «حالا شما حاضرید من همینطور کتاب را باز کنم و شما بخوانید؟» این حرف وحشتناکی بود. یکی از حضرات که آنجا بود گفت: «شما ملاحظه کنید و کوتاه بیایید.» آنان
(۱۱۵)
امتحان دیگری از من نگرفتند. بعد گفتم: «به خاطر خدا این طلبهها را اذیت نکنید و به آنها سخت نگیرید. این شهریه حق زن و بچههای اینهاست و آنها را رد نکنید.»
از همان آغاز، اعتقادم بر این بود که طلبهها ایتام آل نبی صلیاللهعلیهوآله هستند. به آنان باید التفات داشت و نباید به آنان سخت گرفت؛ چرا که قیام دین به وجود همین طلبههاست و اگر اعاظم و بزرگانی در حوزهها هستند، از میان همین طلبهها برخاستهاند. آن موقع منطقه «شیخ آباد» تازه در حاشیه قم ایجاد شده بود و طلبهها برای تهیه مسکن برای زن و بچههای خود در آنجا بنای سادهای میساختند. به آن اساتید گفتم: «این امتحانات برای علم نیست؛ برای این است که روشن شود اینها طلبهاند یا نه. اگر این امتحانات برای علم باشد باید وسط فیضیه یک تخت بزنید و همه کسانی را که ادعای اجتهاد و استادی دارند امتحان کنید تا مشخص شود چه کسی میتواند پولها را بگیرد!» من چهارشنبهها به تهران میرفتم و شنبهها باز میگشتم، اما اینکه از چه تاریخی به طور ثابت در قم ماندم، یادم نیست. به یاد دارم زمانی که به قم آمدم اولین نمازم را تمام خواندم و در آن موقع فتواهایی را که میگفت: «باید مدّتی را در محلی بمانید تا به حسب عرف، صدق وطن کند» قبول نداشتم و توطّن (گزینش وطن) را به صرف نیت میدانستم. هر هفته که به قم میآمدم در تهران از ری تا شمیران نمازم را تمام میخواندم. آن موقع، بهارستان آخر تهران بود و از خیابان لالهزار به بالا چیزی نبود. من پیش از آنکه به قم بیایم، درسهایی را که میخواندم، درس میدادم. یادم میآید جلد دوم کفایه را میخواندم و جلد اول را درس میدادم و کسی که به درس
(۱۱۶)
من و نیز درس استاد کفایهام میآمد، میگفت: «من درس شما را خیلی بهتر از درس ایشان میفهمم.» گفتم: «ایشان فلسفه نخوانده و در مباحث فلسفی کفایه مشکلاتی دارد.»
در قم همه جا میرفتم و هر جا که از کسی چیزی میگفتند یا ادّعایی داشت، او را میدیدم حتی درویشها، جادوگرها، رمالها و کسانی که ذکر میدادند را چک میکردم تا ببینم چه دارند. آن زمان حوزه خیلی محدود بود، امّا الان به لطف خدا بهتر شده است، این رویکرد را نمیشود حتی با زمان آقاي خميني مقایسه کرد. در آن زمان، مشکلات مذهبیها در کشور بیشتر بود وکسی به قم اهتمام نداشت و وضعیت حوزه بسیار متشتت بود و طلبهها و حتی درسها چندان حساب و کتاب نداشتند.
درس خارج چه کسانی میرفتید؟
من سالیان درازی به درس خارج مرحوم آقای گلپایگانی میرفتم. سبک ایشان را قابل مقایسه با سبک شیخ انصاری است. ایشان فقه و ادبیات خوبی داشت، ولی رشتههای دیگر را دنبال نکرده بود. وی در بیان فتوا و نظر، حرّیت داشت و چیزی را ملاحظه نمیکرد و فتوای خود را صریح بیان میداشت. از این رو من متن «مجمع المسائل» ایشان را که سه جلد است معیار نوشتن کتاب «بلندای فقه شیعه» که نه جلد است قرار دادم و حواشی و آرای خود را به صورت متن در آن درج کردم. برخلاف آقاي خميني که در مسایل مستحدثه، جامعه و نظام را ملاحظه میکردند و حتی ممکن بود بیانی را به اجمال داشته باشند. حدود سیزده سال به درس مرحوم آقای گلپایگانی میرفتم.
در درس آمیرزا هاشم آملی نیز بهطور ثابت شرکت میکردم که شانزده
(۱۱۷)
سال طول کشید. مرحوم آمیرزا هاشم از شاگردان برجسته «آقا ضیاء» در دوره دوم درس ایشان بود. وی میگفت: «بسیاری از کسانی که در قم هستند، فتواهای آقا ضیاء را نمیدانند.» همانطور که پیش از این گفتم، اگر کسی را به استادی برمیگزیدم، تا پایان عمر با وی بودم؛ حتی اگر از درس او استفادهای نمیبردم.
در درس آقا مرتضی حایری نیز بیش از شانزده سال شرکت نمودم. البته ایشان چون شهریه نمیداد، شاگردانش از هشتاد نفر تجاوز نمیکردند و درسهای دیگر به اعتبار مسایل مالی شلوغ میشد. تنها کسانی به درس ایشان میآمدند که اهل درس و درسخوان بودند. ایشان در پایان عمر با حالتی پریشان درس میگفتند و من در درس دور از ایشان مینشستم و گاهی هم با کسی صحبت میکردم. یک روز کسی به من گفت: «شما برای چه به درس میآیید؟» گفتم: «من میآیم تا یک مسلمان به تمام معنا ببینم و دور مینشینم تا نشنوم چه میگوید.» وقتی صدای ایشان را میشنیدم، ناراحت میشدم. اعصاب ایشان به هم ریخته بود و احساس میکردم که دیگر خودشان نیستند. من به واقع تنها برای زیارت ایشان به درس میرفتم؛ نه برای شنیدن درس. وی کسی بود که وقتی از دنیا رفت، در نماز میت ایشان به قاطعیت قصد انشا کردم و گفتم: «اللهمّ لا رأیت منه إلاّ خیرا». وی همچون پدرش بود و اگر بیش از ایشان نبود، کمتر هم نبود؛ هم در صفا و پاکی و هم در علم و دقت.
من در قم خدمت آقای «شبیری خاقانی» نیز برای دیدار، نه درس میرسیدم. وی مدتی در قم بود. برای ایشان مشکلاتی به لحاظ همراه نبودن با نظام پیش آمده بود. ایشان به عربی صحبت میکرد. خانه ایشان
(۱۱۸)
تحت کنترل بود و کسی جرأت نمیکرد پیش ایشان برود. خانه وی در صفائیه بود. من گاهی پیش ایشان میرفتم و با وی صحبت میکردم. روزی یکی از بچههای سپاه گفت: «حاج آقا! شما بیشتر اینجا بیایید.» تعجب کردم. بعد احتمال دادم آن گفت و گوها شنود میشود. من با ایشان بحث طلبگی داشتم. برخی نزد ایشان میرفتند و چون میدیدند خلوت است، حرفهایی بر ضدّ انقلاب میزدند. خدا رحمت کند مرحوم شبیر خاقانی را، او میگفت: «آقای خمینی میگوید: من دست طلبهها را میبوسم، به این معناست که دست مجتهدها را نمیبوسم؟» گفتم: «دستبوسی ایشان از باب این است که طلبهها فرزندان ایشان هستند، ولی شما برادر ایشان محسوب میشوید و باید صورت یکدیگر را ببوسید؛ نه دست هم را. اگر ایشان دست شما را ببوسد، نسبت به شما بیحرمتی است. ایشان صورت شما را میبوسد و با شما معانقه میکند.» خلاصه او هم از این سخنان خیلی خوشحال میشد. من چنین افرادی را روشن و آگاه نمیدانستم و آنان از سر آگاهی سخن نمیگفتند. برخی از افراد مغرض هم که درون اینها رخنه کرده بودند و خود را دوستدار مینمایاندند، آنان را تحریک میکردند. من با ایشان با زبان طلبگی سخن میگفتم و التیامبخش نیز بود و به واقع هم قصد خیر میکردم. اینگونه بود که بچهها میگفتند: «شما بیشتر اینجا بیایید.» آنان عقاید و اندیشههای ما را میدانستند. اکنون نیز ما نباید نسبت به انقلاب و مردم، امور جزیی را بنگریم و باید به صورت کلی به کار نگاه کنیم. عالمی که با انقلاب مشکل داشت گاهی به منزل ما میآمد و ما هم صادقانه او را توجیه میکردیم و بعضی از بچهها نیز از ما میخواستند که بیشتر با ایشان
(۱۱۹)
مجالست داشته باشیم تا شاید مشکلات ایشان برطرف شود. بچهها عقاید و اندیشههای ما را میدانستند. روزی طلبهای از بستگان این عالم که با انقلاب مشکل داشت، به من گفت: «حاج آقا! اجازه بدهید وی به منزل شما بیاید و شما هرچه به ایشان محبت کنید، خوب است.»
آقای شبیری خاقانی شوخ طبع بود و میگفت: «ما از شاگردان دوره اول آقا ضیاء بودیم. آمیرزا هاشم از شاگردان دوره دوم آقا ضیاء بود که وقتی به درس میآمد، جوانی زیبارو بود و ما وی را دست میانداختیم. آمیرزا هاشم خیلی خوب درس میخواند.» به هر حال، ایشان نیز با فضل و کمال بودند و عصاره اصالت عالمان ربانی نجف اشرف و روحانیت شیعه بودند. آنان هستی و دنیای خویش را فدای دین و ترویج آیین تشیع کردند و خوشا به سعادت آنها و هنیئا لهم.
در میان این اساتید و بزرگان، بیشتر از چه کسی تأثیر میپذیرفتید؟
در جهت عمل به دین از میان اساتید خود در قم بیشتر از مرحوم آقا مرتضی حایری تأثیر میگرفتم؛ چرا که ایشان متخلق، با غیرت، اهل عمل، مردمی، باصفا و به تمام معنا عالم بود. من هم به درس ایشان میرفتم و هم ملازم ایشان بودم. روزی تنها راه میرفت و متوجه من نبود. یک ته سیگاری از روی زمین برداشت، گفتم: «حاج آقا! چرا این کار را میکنید؟» فرمود: «گاهی دلم هوس میکند سیگار بکشم و همین ته سیگار خوب است.» با آنکه بانک علوی در اختیار ایشان بود ولی در مصرف، اینقدر ملاحظه میکرد.
یادم میآید طلبهای در شهر قائم زمینی خریده بود و وی را فریب داده
(۱۲۰)
بودند. او از آقای حایری کمک خواست. ایشان فرمود: «اگر من بیایم، درست میشود؟» آنگاه ایشان از چهارمردان دنبال آن طلبه راه افتاد و تا شهر قائم رفتند تا حق او را از آن فرد بگیرد؛ رفت و درست هم شد چون آن مالک از افراد نماز جماعت ایشان بود. وی اینقدر نسبت به کارهای خیر در مورد طلبهها و امور ضعفا اهمیت میداد. ایشان فقیه و اصولی بود و هیچ حکمت نخوانده بود و مرحوم آقای الهی هم حکیم بود، ولی من میدیدم این دو با هم هیچ تفاوتی ندارند. کمال و نفس صافی به درس خواندن ارتباطی ندارد. آقا مرتضی که اهل فلسفه و عرفان نبود با مرحوم آقای الهی که غرق در عرفان و فلسفه بود و در فقه چنان تبحری نداشت، تفاوتی نداشتند و هر دو فرزانگانی بودند که «ما رأیت منهما الا خیرا». فلسفه، فقه و هر علم دیگری بهتنهایی هیچ اثری روی نفس نمیتواند بگذارد. این نجابت، سلامت، لقمه حلال و طیب مولد، نطفه، پدر و مادر، شیر و شیره وجود آدمی است که اثرگذار و زمینهساز سعادت میباشد.
از خاطرات خود با علامه طباطبایی نیز بفرمایید.
من به اعتبار مرحوم آقای الهی و آقای شعرانی در خدمت ایشان بودم؛ چرا که ایشان با آن دو بزرگوار بهخصوص آقای الهی خیلی انس و الفت داشتند و آقای الهی سفارش مرا به ایشان داشت. من به ایشان خیلی انس داشتم و گاهی با هم بیرون میرفتیم. زمانی که کلاس و درسی هم نداشتند، با هم به وادی السلام و جاهای دیگر میرفتیم. بحث علمی من با ایشان در این اواخر اینطور بود که من اشکال میکردم و ایشان پاسخ میداد. ایشان برخی از اشکالات ما را میپذیرفت و من از لحاظ فکری نسبت به ایشان قرب داشتم. روزی با هم قدم میزدیم و بر سر قبر خانم ایشان میرفتیم،
(۱۲۱)
گفتم: «شما در یکی از کتابهای خود نوشتهاید من سطح را پنج ساله خواندهام.» مرحوم علامه چشمهای درشتی داشت. دستهای خود را جمع کرد و با ابهّت گفتند: «خواندم دیگر نخواندم!» من خودم سطح را به طور گسترده و ویژه در طی بیش از ده سال خواندهام، چون مقامات، معلّقات، چند کتاب منطق، فلسفه، عرفان، اصول و کتابهای دیگر را نمیشود در پنج سال خواند.
منزل ایشان کنار خانه یکی از آقایان بود که با من مأنوس بود. یک بار آن آقا گفت: «میشود من هم بیایم؟» گفتم: «نه، ایشان کسی را نمیپذیرند.» البته مرحوم علامه در آن زمان درس نمیداد و کسی با ایشان رفت و آمدی نداشت، ولی در همان زمان با ایشان خیلی انس داشتم و خیلی خدمتشان بودم. دم ایشان دمی مسیحایی بود و صفای باطن بینظیری داشتند.
آیا در این مدت، استاد دیگری نیز داشتید؟
جز بزرگانی که از آنان نام بردم، اساتید دیگری نیز داشتم. سه سال درس آقای شریعتمداری میرفتم. ایشان خوشبرخورد، مؤدب و خیلی اجتماعی بود. البته ما از انقلابیهای حاد و تند بودیم، ولی این امر را با درس و بحث خلط نمیکردیم. برای نمونه، به درس آقای گلپایگانی میرفتم، اما هیچ گاه به بیت ایشان نمیرفتم. آن زمانها که صحبت از «اعلم» بسیار بود، من میگفتم: «این حرف سالبه به انتفاء موضوع است، اعلمیت ثبوتا و اثباتا مشکل دارد که امروز هم همین حرف را دارم .»
(۱۲۲)
آقاعموی من از علمایی بود که با آقای گلپایگانی از کودکی رفیق بودند. وی مردی بزرگوار و اهل معرفت و کرامت بود که حتی سالیانی دراز برخی از ارامنه تهران در مجیدیه، پسمانده آب ایشان را برای تبرک و شفا بر میداشتند. خاله من خانم آقاعمویم بود. آنان در تهران زندگی میکردند. آقاعموی ما وصیت کرده بود قبایی را که به تن میکرد، برای آقای گلپایگانی ببرند تا ایشان آن را به تن کند. بدین منظور من با خاله خود نزد ایشان رفتیم و ایشان در اندرونی منزل نشسته بود. آن قبا را با ابراز لطف قبول کرد. منظور اینکه ما با ایشان چنین قرب و نزدیکی داشتیم، ولی هیچ گاه رفت و آمدی به بیت ایشان نمیکردیم. حتی با دیگر مراجع نیز رفت و آمدی نداشتیم. البته من همواره آزادی و استقلال خود را ارج مینهادم و هیچ گاه نخواستهام وامدار کسی باشم.
پیش از پیروزی انقلاب روزی با برادر کوچکم از جلو منزل آقای شریعتمداری که نزدیک منزل ما بود رد میشدیم، اکنون برادرم بالای چهل سال سن دارد و آن موقع بچه بود. او گفت: «دوست دارم آقای شریعتمداری را ببینم.» با خود گفتم: برادرم بچه است؛ یک وقت فکر نکند من با کسی مشکل دارم. از این رو به منزل ایشان رفتیم. وارد منزل ایشان که شدیم، آقا شیخ غلامرضا پیشکار ایشان ـ که مدیری خوب و زرنگ بود ـ تا ما را از دور دید، ذوق زده شد. به او گفتم: «این اخوی ما دوست دارد آقا را ببیند.» وارد اتاق اندرونی شدیم که آقای شریعتمداری آمدند. هنوز ایستاده بودیم که گفتم: « حاج آقا اخوی ما هوس شما را کرده بود، ما هم بخل نکردیم.» بعد نشستیم. من دیدم این مرد با این بچه مثل یک مرجع تقلید و با متانت تمام رفتار میکرد و بعد که بلند شدیم، تا دم در اتاق
(۱۲۳)
آمدند. من به اخوی گفتم: «داداش! ایشان به شما این همه احترام میکند؛ نه به من و اگر من تنها بودم، شاید این همه احترام نمیکرد.» میخواهم عرض کنم: عالمان ما همه وارسته هستند؛ حال، اینکه گاهی سادگی میکنند یا توطئهای ضدّ ایشان میشود و یا اطرافیان، آنان را اغفال میکنند، سخن دیگری است وگرنه خودشان عمری به دنبال عبادت، نماز، علم و معنویت میباشند؛ هرچند مراتب هر کسی متفاوت است. خاطرهای از ایشان به یاد دارم. پیش از پیروزی انقلاب و در درگیریها، یک روز طلاب با ایشان زیر ساعت فیضیه نشستی محاکمه گونه داشتند که ایشان حرفی زد که برای من بسیار تأثیرگذار و محرک بود. وی فرمود ما با این سن و سال، بپندارید مسلمان هستیم و کمتر از شما دلمان به حال دین نمیسوزد. غرض وی تبرئه خود و اعلان بیمورد بودن اتهامات بود.
ما پیش از انقلاب همیشه در باب تقلید میگفتیم: «هر کس از هر که تقلید میکند، هیچ اشکالی ندارد» .تقلید از مرجع با رهبری امت اسلامی متفاوت است، بلکه بحث رهبری بالاتر از مرجعیت است. امروز هم باید نسبت به نظام و رهبری چنین رفتاری داشت و جایگاه رهبری امت اسلامی در رأس قرار دارد. در هر کشوری باید یک شخص را ملاحظه کرد؛ زیرا سیستم اسلام سیستم ناظممحوری است نه نظاممحوری؛ چنانچه در حکومتهای مردممحور این چنین است، در حکومت اسلامی که سیستم خدامحور است همیشه شخص محور است. خدا شخص است، پیامبر، امام معصوم، امام جماعت، امام جمعه، صاحب فتوا و مجتهد شخص است که با اجتهاد و عدالت محور
(۱۲۴)
قرار میگیرد و بدون این دو صفت، انحراف و دیکتاتوری است؛ همانطور که شاهان و خلفای جور چنین وضعیتی داشتهاند.
آیا از اساتید یاد شده اجازهای هم دارید؟
مرحوم آقا مرتضی حایری، آقای گلپایگانی، آقای الهی، آقای شعرانی و تعدادی از بزرگان دیگر بارها به من میگفتند: «بیا چیزی بنویسیم» ولی من همواره به صفای آنان مینگریستم و هیچ گاه در پی گرفتن اجازه یا نامهای نبودم. از آقاي خميني در اول انقلاب ـ که حوزه نیز تعطیل بود ـ نامهای داشتم، ولی هیچ گاه از آن نیز استفاده نکردم. به آن اساتید میگفتم: «مشک آن است که خود ببوید؛ نه آن که عطار بگوید.» یادم میآید یکی از مراجع، کسی را به دنبالم فرستاده بود تا اجازهای به من دهد. گفتم: «آقا! ما نه کاسبیم و نه میخواهیم کاسبی کنیم. سند و قباله هم برای مغازهای نمیخواهیم داشته باشیم و همین که شما ما را بپذیرید، برای ما کافی است.» من از آقای دیگری هم که میخواست اجازهای بنویسد، عذر خواستم و دیگر درس ایشان نیز نرفتم. ایشان گفتند: «شما آدم موفقی هستی؛ اشکال ندارد که درس نمیآیید.» چند بار به آقا مرتضی نیز میگفتم: «نه میخواهیم کاسبی کنیم و نه میخواهیم مغازه باز کنیم. همین که دم شما با ماست، برای ما بس است.»
باز هم از اینکه وقت دیگری در اختیار ما قرار دادید تشکر مینماییم. آخرین جلسهای که در محضر شما بودیم از اساتید درس خارج خود میفرمودید، اگر در این رابطه نکتهای هست که باقی مانده بفرمایید تا آن بحث تعقیب گردد و ما استفاده کامل ببریم.
همانطور که پیش از این عرض نمودم، عالمانی که از استوانههای
(۱۲۵)
قدرتمند و قوی در علم و معنویت به شمار میرفتند در حوزه قم یا نجف نمیماندند و به تهران میآمدند؛ چرا که بیشتر از ناحیه عالمان واپسگرا و ارتجاعی مورد آزار و اذیت قرار میگرفتند؛ در حالی که مردم تهران به آنان با دیده احترام مینگریستند. من این عالمان را به امامزادگان تشبیه نمودم که برای فرار از فشارها و آزارهای دولتهای حاکم، به ایران رو میآوردند و این عالمان نیز تهران را پناهگاه خود میدانستند و فضای فعالیت و آزادی بیشتری داشتند.
مرحوم آقای میر شریفی یکی از آنان بود که من ایشان را از اوتاد میدانم. ایشان چنان در معنویت و قداست قدرت داشتند که حتی یهودیان و نصاری نیز ایشان را مأمن خود میدانستند و هرگاه بیمارستان شوروی آنان را جواب میکرد، شفای خود را از این مرد میخواستند. من میدیدم صبح به صبح، بیش از سی تا چهل استکان ردیف میگذاشتند تا این آقا سید بر آنها دعا بخواند و بیماران آنان شفا پیدا کنند و جواب هم میگرفتند. این بزرگان چنین مورد توجه مردم حتی غیر مسلمانان بودند. من مدتی پیش به عراق رفتم. در صحن و مقابل حرم امام کاظم علیهالسلام نشسته بودم و خانوادههای عراقی که میآمدند، بچههای خود را میفرستادند تا ما دست به سر آنان بکشیم یا بطری آبی میآوردند تا بر آن دعایی بخوانیم. آنان حالات گذشته مردم ایران را داشتند و نفس و قلب آنان دارای صفا و نیت آنان خوش هست و نسبت به عالمان شیعه بسیار احترام میکردند و به آنان حسن ظن دارند. اگر بخواهیم تحلیلی از این مسأله داشته باشیم یا باید چنین مردمی را ساده بدانیم که آنان نباید این کار را بکنند یا باید گفت نه، این کار بهجا و شایسته است و نشان از پاکی باطن دارد. البته مردم نباید ساده
(۱۲۶)
باشند و از هر عالمی چنین توقعی داشته باشند و باید نسخه اصل را از بدل تشخیص دهند.
آقای میرشریفی مردی بود بدون ادعا، آرام و نرم اما پرماجرا و شاید هزینه خانوارهای فقیر بسیاری را تأمین میکردند. کسانی که از ایشان شفا میگرفتند، برای ایشان خشکبار میآوردند و وی تمامی آن را برای خانوادههای نیازمند مصرف میکرد.
برای اینکه شفابخشی دعاهای ایشان به خوبی نمایانده شود مثالی میآورم. اگر در مسیری مغازه کبابی باشد که محل رفت و آمد مسافر است و مشتری ثابتی ندارد، حتی اگر کبابهایی که عرضه میشود مرغوب نباشد، مشتری خود را از دست نمیدهد اما اگر در جایی باشد که برای محل شناخته شده باشد و در آنجا هم ثابت است و هم مشتریانی ثابت دارد، نمیشود جنسی نامرغوب را عرضه کرد. حکایت آقای میرشریفی نیز چنین است و اگر ایشان بیماری را شفا نمیدادند، برای دهها سال ملجأ کسانی که حتی از خبرهترین پزشکان قطع امید مینمودند قرار نمیگرفتند. من ایشان را در طفولیت به چشمان خود میدیدم و حتی شبهایی را در اتاق ایشان تا به صبح بیدار میماندم تا ببینم ایشان شبها چه کار میکنند که صبحها اینگونه میتوانند بیماران لاعلاج را شفا بدهند. طبیعی است بیمار لاعلاجی که از ایشان شفا گرفته است برای تقدیر و تشکر هم که شده چیزی را هدیه میآورد. متأسفانه عالمان امروز بهندرت میشود که کسی چنین قدرتی را داشته باشد و یا از قدرت خود استفاده نماید. ایشان نیز از خیراتی بود که نصیب ما شد. عالمی عارف و بسیار وارسته و بزرگوار که خداوند توفیق حضور ایشان را به ما دادند. وی منبر نیز میرفت و قبر او در
(۱۲۷)
وادی السلام قم هست. ایشان مواهبی را نیز داشت که هماینک از دست رفته است. مرحوم آقای بروجردی بزرگ که فردی ساده نبوده و مجتهدی توانمند بوده است در تعبیر خواب به یکی از عالمان اعتماد میکند. وی هرچند مجتهد است اما تعبیر خواب دانشی اعطایی است که باید صاحبان آن را یافت. در گذشته کسی در کاری که در تخصص او نبود دخالت نمیکرد؛ چرا که اهل دنیا نبودند و انگیزههای مادی بر کسی حاکم نبود تا پای وی را بلغزاند و ادعایی را بیاورد که بهرهای از آن ندارد. کسی میتواند صاحب شفا باشد که دارای رزقی پاک و نفسی طیب باشد و نفسانیت وی آلوده نباشد. ایشان نوهای داشت که نزدیک هشت سال داشتند، منزل آنان نیز در مجیدیه تهران بود و بعضی از سینماهای تهران در آن خیابان بود. در آن زمانها روزی من از نوه ایشان پرسیدم، سینما چه فیلمی را نمایش میداد، وی گفت مگر من به سر درِ سینما نگاه میکنم. این بچه با آنکه هر روز به مدرسه میرفت و از جلوی سینما رد میشد اما حتی نگاه نمیکرد که تابلوی سینما را ببیند. فرزند وی تمام مناجات خمسه عشر را حفظ بود که در آن زمانها به جهت مبارزات ایشان را به زندان برده بودند و ایشان میفرمود در زندان همیشه این مناجات مونس و زمینه راز و نیاز من بود. این خانواده با آنکه درآمد بالایی داشتند و خشکبار بسیاری برایشان میآمد اما از آن استفادهای نمیکردند و آن را به نیازمندان میدادند. خاله ما که همسر ایشان بود هرگاه سفره میانداخت برای هر یک از حاضران مقداری برنج در بشقابی میریخت که آن برنج با اندکی گوشت و مقداری بادمجان خشک شده که به جای گوشت با گوشت مخلوط میکرد استفاده میشد که دمی درست میکردند و به هر کدام مقداری از این برنج میدادند تا آن را با
(۱۲۸)
نان بخورد.
به هر روی، چنین عالمانی در تهران بودند و به صورت غالب، حوزه قم یا دیگر مراکزی که به علم معروف بودند، اینان را به سبب نفوذ ظاهرگرایان نمیپذیرفتند. همراهی با ایشان نیز از توفیقاتی بود که خداوند به ما داده بود. البته ما مثل نوه ایشان نبودیم که به سر در سینما نگاه نکنیم، بلکه من در نوجوانی فیلم حضرت آدم و حوا را در سینما دیدم یا به سینما سانترال میرفتم، ولی مدار داشتم و خیلی حساب کرده بود؛ همانطور که در بچگی نماز غفیله مسجد را میخواندم و هر شب بعد از نماز عشاء دو رکعت نماز برای آقا امام زمان (عجل اللّه تعالی فرجه الشریف) میگزاردم که تا این زمان هم ادامه دارد و همچون نماز واجب به عنایت آن حضرت یک بار هم قضا نشده است.
آیا ایشان در امور سیاسی نیز دخالتی داشتند و آیا این دخالت، خلوص نیتی که مردم نسبت به ایشان داشتند را مانع نمیشد؟
ـ ما نباید سیاست را بهانهای برای بدیهای خود قرار دهیم. سیاست به خودی خود نمیتواند صفایی که در مردم نسبت به عالمان دینی است را از بین ببرد، بلکه این ضعف نفس عالمانی است که به سیاست وارد میشوند سبب بریدگی مردم از آنان میگردد.
(۱۲۹)
حضرت سلیمان علیهالسلام هم سیاست داشتند و هم امکانات غیر عادی دنیایی و با این وجود ایشان زندگی بسیار زاهدانهای داشته است. حُسنی که دنیای سیاست دارد این است که زود خوب و بد بودن آدمها را نشان میدهد و آزمایش خوبی است برای کسانی که ضعیف هستند.
این در حالی است که ضعفهای آدمی برای کسی که در گوشه مسجدی نماز وحشت یا استیجاری میخواند یا امام جماعت مسجد است معلوم نمیشود و بسیاری از خبایث درونی در زیر لایه کردار عبادی مدفون میماند اما این صندلی قدرت است که خبیثیها، پستیها، سستیها و اهل دنیا بودن را به وضوح بهنمایش میگذارد. همانطور که اگر آقا رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله نبودند، وجود سرد و بیروح ابولهب به این سرعت «تبت یدا» نمیگردید و این کوره ولایت و نبوت است که چنین آهنهای سردی را ذوب میکند. دنیای سیاست و حکومت کورهای است که باطن آدمها را زود نشان میدهد وگرنه شخص ممکن است بیش از یک حلبی ارزش وجودی نداشته باشد اما خود را نقره یا الماس میپندارد. از این روی ما میگوییم باید وارد سیاست شد و از آن هراسی نداشت تا دستکم آدمی باطن خود را به دست آورد و با کمترین لغزشی، البته به خود آید و در مسیر کمالات، خودسازی و اصلاح نفس گام بردارد و در صورتی که خود را بسیار ضعیف میداند از آن کنارهگیری نماید و همچون فردی که شنا نمیداند خود را بر دریا نیاندازد. به هر حال، بحث ما در این بود که دخالت در مسایل سیاسی،
(۱۳۰)
فرد کوچک و ضعیف را آلوده میسازد و فرد قوی و توانمند را جلا میدهد. سیاست مثل دریاست که فرد ناشی را خفه میکند وگرنه آب و دریا تقصیری ندارد. این بزرگوار هم با آن که چنین موقعیت و وضعیت زاهدانهای را داشت با هوشمندی فراوان، سیاست روز خود را در نظر داشت و همین سیاست بود که فرزند بزرگش گرفتار جنایتکاران ساواک شد. البته فرزندی از این پدر را که نوه آن جناب باشد منافقین کشتند و به درجه شهادت رساندند و همینطور افراد دیگری از این خانواده که بیان آن ر ا باید در جای دیگر جست.
در گذشته روحانیان کمّیت اندکی داشتند و همین تعداد محدود در نزد عالمی متخلق تربیت میشدند اما امروزه با توجه به گسترش کمّی حوزهها، چگونه میتوان بُعد تربیتی آنان را ارتقا داد و میان کثرت ورودی حوزهها با کیفیت تربیت آنان جمع کرد؟
ـ ما در پذیرش طلاب باید به کیفیت بیاندیشیم و آنان را گزینش کنیم و نه پذیرش، آن هم نه با مدرک سیکل. امروزه در جامعه ما کارگر ساده برای شهرداری نیازمند دیپلم و نیز گزینش هست چهطور یک عالم با ورودی یک سیکل انجام میشود. امروزه باید گزینش داشته باشیم نه پذیرش و کیفیت را لحاظ نماییم و نه کمیتها. در گذشته چهرههای معنوی حوزهها با آنکه تعداد معدودی به حوزهها وارد میشدند بیشتر بود تا زمان حاضر و اکنون حتی علوم معنوی و جوانحی مانند علم اخلاق رو به فراموشی گذاشته است؛ بهگونهای که نه عالمان اخلاق بلکه روضهخوانان برای طلبهها درس اخلاق میگویند و دیگر به چهرهها و متخصصان به علوم
(۱۳۱)
اخلاقی و تربیتی و اساتید متخلق و متبحر در این رشته اهمیتی داده نمیشود. هماینک هیچ استانداردی برای ارایه چهرههای معنوی وجود ندارد.
ما در جای خود گفتهایم این نظام استادمحوری است که میتواند به تربیت طلاب کمک نماید و نظام فعلی که بر اساس کتابمحوری است پاسخگوی نیازهای علمی حوزهها نیست تا چه رسد به آنکه بتواند نیازهای معنوی آنان را برآورده نماید. باید پیجوی اساتیدی همچون مرحوم علامه طباطبایی بود. در تحصیل علم، شما که تازهکار و نوطلبه هستید نمیتوانید بگویید: «انظر الی ما قال ولا تنظر إلی من قال»؛ چرا که مخاطب این گفته آگاهان متخصص هستند، نه افراد عادی که تخصصی ندارند. کسی که به اجتهاد رسیده است میتواند به هر گفتهای بپردازد؛ چرا که قدرت تحلیل و نقد آن را دارد اما کسی که در ابتدای راه است باید به شخص و به استاد اهمیت دهد و اگر هر گفتهای را بشنود گمراه میگردد.
این فکر نیز اشتباه است که ما اساس را بر کمیت بگذاریم و بگوییم هر روستایی به یک آخوند نیاز دارد. نه، هر منطقهای به یک روحانی متخلق و باسواد هم مشکلش برطرف میشود و در صورتی که روحانی به واقع عالم به مسایل دینی باشد و در مقامات معنوی نیز پیروز باشد، برای آنکه منطقهای، شهری و گاه استانی را اداره نماید کافی است. ما به این همه طلبه و روحانی که گفته میشود شمار رسمیهای آنان به بیش از دویستهزار نفر میرسد، نیاز نداریم و بیشتر آنان چندان خاصیتی برای مردم و جامعه ندارند و تنها بر هزینههای مردم و حوزه تحمیل میشوند. ما در هر
(۱۳۲)
روستایی میتوانیم چند نفر بسیجی داشته باشیم؛ چون بسیجیان از همان افراد معمولی آن روستا هستند اما نمیتوانیم در هر روستایی یک عالم دینی داشته باشیم و عالم دینی باید از گردنههای بسیاری بگذرد که کار هر کسی نیست و تنها قویترین افراد باید به این عرصه وارد شوند. در صورتی که ما در هر استان تنها یک عالم ربانی داشته باشیم کافی است. ما در پذیرش طلاب باید اساس را بر کیفیتها بگذاریم و کمی انگاری نتیجهای در بر ندارد و تنها بر فقر و فلاکت طلبهها افزوده میشود. اگر شما به جای دویستهزار نفر، تنها دههزار عالم شایسته و توانمند داشتید، هم هزینههای زندگی این دههزار نفر بهتر تأمین میشد و هم آخوندهایی مانند علف هرزه مانع رشد افراد مستعد نمیگردیدند و کمتر دعوایی پیش میآمد. مثلاً آقای میرشریفی در تهران شاید به تعداد انگشتان دست در میان عالمان دینی نظیر نداشت ولی اثرگذاری آن ماندگار است. به هر حال برای هر منطقهای وجود یک عالم ربانی کافی است. برای نمونه، وقتی ما در قم بانوی بزرگواری چون حضرت معصومه علیهاالسلام را داریم که از برترین اولیای خداست، ایشان بزرگ مربی این دیار در باب ولایت و معنویت به شمار میروند و اگر کسی مشکلی یا عَرضهای دارد باید به ایشان مراجعه نماید نه به آقا امام زمان (عجل اللّه تعالی فرجه الشریف) یا دیگر حضرات معصومین علیهمالسلام چرا که از جانب آن حضرت رزق مردم این جا میرسد که از جانب خداوند در این منطقه قرار گرفتهاند. ما نمیتوانیم معنویت را با بوق و کرنا درست کنیم و برای نمونه، بزرگی حضرت معصومه علیهاالسلام را نیز چون دیار خراسان، با نقاره فریاد بزنیم. حوزهها در
(۱۳۳)
صورتی رشد مییابد که سیستم خود را بر کیفیت بنا نهد و کمیت را اصل قرار ندهد و گزینشمدار شود و افراد شایسته را برای حوزه پیدا کنند نه پذیرش. به طور اساسی در تمامی ارگانهای کشور باید اصل بر گزینش باشد و این امر قانونی شود نه هر کس خواست هر سمتی را بی در و دروازه دنبال کند.
برای ایجاد کیفیت نیز بعد از اصلاح نظام پذیرشی حوزه که باید بر گزینش استقرار یابد، لازم است نظام استاد محوری پی گرفته شود و چنین نباشد که یک گروه از طلبهها دهها استاد به خود ببینند یا دستکم باید هر گروه یک استاد خبره، کارشناس و عالمی به تمام معنا ربانی، برای چند سال داشته باشند و نزد وی تربیت گردند و وی چنان قدرتمند باشد که ضعف اساتید دیگر را جبران نماید. در حوزه آنچه برای طلبه مهم است کسی است که برای او سخن میگوید و مربی او میباشد. از ارمغانهای نظام دانشگاهی که بیشترین آسیب را برای حوزهها داشته سیستم کتاب محوری آن بوده است؛ چرا که دانشگاه به آموزش عمومی کتابمحور میاندیشد و به استاد و یا معنویت و قداست ارزشی ایشان ارج نمیدهد. ما مشکلات و چالشهای پیش روی حوزه را تاکنون در پانزده جلد کتاب توضیح دادهایم و بحث از آن در این مصاحبه تبعی است. یک وقت از جایی آمده بودند، من به آنان گفتم اگر من بودم، میگفتم صد و هشتادهزار نفر از دویستهزار اهل علم موجود به خاطر خدا بروند و کاری دیگر را دنبال کنند و صرف رفتن آنها کمک به دین و آقا امام زمان (عجل اللّه تعالی فرجه الشریف) است. فضای حوزههای ما به واسطه شلوغی و بینظمی آسیبپذیر شده است.
(۱۳۴)
آقا مرتضی حایری رحمهالله نیز بودند که مجسمه قداست و طهارت به شمار میرفتند و در هنگام مرگ، هنوز پردههای چلوار خانه پدرشان به دیوار خانه ایشان بود نه پردهای مخمل و آبروی ایشان نیز محفوظ بود.
در گذشته روحانیان در یک شهر تجمع نداشتند و هر کسی پس از رسیدن به اجتهاد به منطقه خود باز میگشت اما امروزه تمرکززدایی نمیشوند و تمامی روحانیان در چند شهر بزرگ قرار دارند و چون سیستم توزیعی ندارند، با مردم در ارتباط نمیباشند و اعتمادی که مردم به آنان داشتند با مشاهده طلاب نوپا که هنوز سوادی ندارند و ندیدن افراد وارسته و دانشمند از دست میرود. آیا این تحلیل در توجیه دوری مردم از روحانیت درست است؟
هماینک روحانیان وارسته و عالمان ربانی تربیت طلاب را به صورت عمده در دست ندارند و همین امر نفسانیتها را افزایش داده و در نتیجه روحانیت را به سیستمی طبقاتی سوق داده است. بسیاری که خود را استاد مبرز یا مجتهد میدانند به منبر نمیروند و منبر را برای نوطلبهها میدانند. آنان کسی را آقا میدانند که دیده نشود.
ما در گذشته مثل مرحوم صاحب جواهر را داریم که جواهر را به این انگیزه مینویسد که یادداشتهایی را با خود داشته باشد تا وقتی به محل خود باز میگردد و با کمبود کتاب مواجه است از آن استفاده کند. در واقع، کتاب جواهر دفترچه یادداشت ایشان بوده و از همین رو با مشکلات بسیاری مواجه است. منظور این که کتاب جواهر که یکی از متنهای درس
(۱۳۵)
خارج است، یادداشتهای عالمی بوده که به منطقه خود باز میگشته است، اما هماینک آنان که علم و تخصص دارند به منبر نمیروند و منابر بیشتر توسط افرادی اداره میشود که نوآموز به شمار میروند. هماینک اگر طلبهای از استادی که درس خارج میگوید بخواهد که به وی درس پایینتری بگوید، با برخورد سرد و گاه تند آن عالم مواجه میشود و آن عالم نیز حتی این خواسته را کسر شأن و بیاحترامی به خود میداند. پیدایش این نظام طبقاتی که نوعی اشرافیگری است برآمده از دنیاگرایی و امور نفسانی و بازار روز و به نرخ رایج نان خوردن است که با شایستهسالاری و کیفیتنگری منافات دارد و از عوارض کمیانگاری به شمار میرود و نتیجهای نیز از آن به دست نمیآید. ما در گذشته که عالمان حوزه طبقاتی نشده بودند مثل شیخ انصاری قدسسره را داشتیم که چند روز دیر به درس میرفته و وقتی علت را از ایشان جویا میشوند در مییابند طلبهای از ایشان درخواست کرده است به وی صرف میر درس بگوید و ایشان آن را پذیرفته است چرا که وقتی میبیند میتواند به طلبهای چنین درسی را بگوید از آن استنکاف ندارد و آن را دون شأن خود نمیشمرد. آنچه امروزه دامنگیر برخی از افراد مدعّی و خیال پرداز شده که حتی تدریس کفایه را تحقیر خود میدانند، مشکلات نفسانی است.
ببخشید من نکتهای را عرض کنم، البته نمیخواهم قضاوت کنم، و آن اینکه بعضی از آقایان مراجع که در ماه رمضان در تلویزیون صحبت میکنند گاه بازخوردهایی دارد و برخی از فضلا و طلاب آن را خیلی بد میدانستند و حتی یکی از آقایانی که کفایه تدریس میکند به طنز و کنایه گفته بود احتمالا ایشان در آینده در یکی از سریالها بازی خواهند کرد؛
(۱۳۶)
چرا که وی با همه مقامی که در علم دارد اما نمیتواند خطابه داشته باشد و منبر برود، چگونه میشود میان این امور جمع کرد؟
ـ این امور را از کورکها و زخمهای عفونی که بسیار دردناک و سخت است باید دانست. آنچه که مردم از ما انتظار دارند معرفت، علم و محتواست. اگر ما تنها به ارایه شکل بپردازیم بازیگر میشویم؛ در حالی که بازیگری شأن روحانیت نیست و به هنرمندان اختصاص دارد. عالم دینی شأنی چون پیامبران الهی دارد. انبیای الهی طبیبان وارسته و شایسته بودند و روحانی نیز میتواند همانند آنان گوهر معرفت به مردم ارزانی دارد.
آنچه بسیار مهم است محتواست و بازیگری بر فراز منبر و دکور و گریم شأن روحانی نیست. مردم اگر ببینند یک روحانی نفسی قدسی و نیت صافی دارد، مطالب علمی و غیر تکراری دارد و حرفها را هم بهخوبی بیان کند و در ارایه مطالب از شکل و محتوا بهدرستی بهره ببرد از او استقبال و استفاده میکنند. مرحوم آقای الهی میفرمود هیچ وقت برای کسی صحبت نکنید وگرنه قساوت قلب پیدا میکنید. سخنرانی مثل سلاخی و قصابی است که کراهت دارد؛ چرا که او حیوانها را برای دیگران میکشد و این برای دیگری سخن میسازد. باید مثل آبی بود که به سمت دریا میرود و درختانی را که در این مسیر قرار دارد نیز سیراب میشود. شما برای خود صحبت کنید و دیگران هم میشنوند و استفاده میکنند اما اگر برای خود صحبت نکنید مثل این است که برای دیگران حیوان میکشید و چنین
(۱۳۷)
چیزی قساوت میآورد. شکل در صورتی که با محتوا همراه باشد ارزشی میگردد. مهم این است که ما متوجه باشیم روحانی و عالم حوزوی با متخصصان دیگر رشتهها تفاوت دارد. برای نمونه، کسی که بازیگر است همین که فیلم بازی میکند میتواند قصد قربت کند و مردم هم از او انتظار دارند هنرپیشه خوبی باشد و اگر در بازیگری کم بگذارد از او نمیپذیرند؛ برخلاف روحانی که شأن انبیای الهی را دارد و خود باید نسخه اصل باشد و نقش کسی را بازی نکند. او باید چون طبیب شایسته و وارستهای باشد و چنین کسی نمیتواند ادا و اطفار داشته باشد. کسی که برای ده دقیقه میخواهد در یکی از شبکههای تلویزیونی آن هم در پر بینندهترین ساعات سخن بگوید و صاحب رساله است باید بهگونهای صحبت کند که شأن علم و موقعیت اجتهاد و قداست معنوی را پایین نیاورد. روزی به آقای گلپایگانی رحمهالله عرض کردم آقا شما در بیت خودتان که روضه دارید دستکم از روضهخوانهای بیسواد و کم اهمّیت برای منبر دعوت نکنید. مردم اینجا را خانه یک مرجع دینی میدانند و کسی که به منبر میرود را علم منفصل شما میدانند و او را با شما مقایسه میکنند. شما از محققان حوزه و دانشمندان دعوت کنید تا افرادی که از شهرستانها میآیند نگویند آقا هم یک خرده بالاتر از اینها هستند و حوزویان سواد چندانی ندارند.
روحانیانی که به منبر میروند باید نخست برای خدا حرف بزنند، نه برای بازیگری و دیگر آنکه علمی و محققانه سخن بگویند و منبر آنان درسگفتار و کلاس تدریس باشد نه آنکه رطب و یابسهایی تکراری و نامربوط را به هم پیوند دهند و تنها قصه و حکایت بگویند. گاه در
(۱۳۸)
تلویزیون کسانی سخن میگویند که انسان از شنیدن سخنان آنان خجالت میکشد و به آزرم دچار میشود؛ چرا که نه حرفها ارزشی است و نه حرف زدن متین است و نه لهجه درست و صحیح است. حرفهای تکراری، آشفته و گاه غلط و مضحک، باعث میشود جامعه و مردم بهویژه جوانان نسبت به آن بیتفاوت، و گاه نیز بدبین و آزرده میگردند.
بیشتر حوزویان همگام با پیشرفتهای علمی جامعه نمیباشند و مخاطبشناسی و درک نیازهای جامعه در آنان ضعیف است و نمیدانند دردهای جامعه چیست و مخاطبان آنان چه نیازهایی دارند. همچنین در روش صحبت کردن نیز کمتر دیده میشود که بتوانند به صورت منطقی سخن بگویند و صغری و کبراهایی متناسب بیاورند و بیشتر به پراکندهگویی مبتلا هستند؟
ـ بله، حوزویان متهم شدهاند به بیسوادی و تکرار کلمات. مردم پای منبر که مینشینند مطالبی را میشنوند که گاه دهها سال پیش و دهها بار در طول عمرشان آن را شنیدهاند. عالمی که در قم باشد و مخاطبان آن پیرمردان هشتاد ساله هستند، پیرمدانی که سخنان هر عالمی که در قم حرفی داشته است را شنیدهاند و منبری باید برای آنان چیزهایی بگوید که جایی نشنیدهاند و درست هم باشد. من روزی به منطقهای رفته بودم که یکی از منبریان در شب عاشورا از عبد الشیطان گفته بود. شب عاشورا برای چنین مطلبی تناسب ندارد. چنین کسی روحیهای دعوایی و جنجالی دارد و مردم را هم مأیوس میکند. ما باید این فرهنگ را برای روحانیان نهادینه سازیم که گفتن کلمات تکراری یا عادی و غیر علمی برای روحانی جرم است؛ چرا که آسیب دینگریزی را در پی دارد. عالم باید فقط مستند، علمی و به تناسب
(۱۳۹)
سخن بگوید و چنان زیبا باشد که قابل عرضه و ارایه گردد. ما باید نخست حرفهایی را که میگوییم تمام اطراف آن را بهخوبی تصور کنیم؛ چرا که به قول منطقیها تصدیق فرع بر تصور است. برای نمونه میگویند امام سجاد علیهالسلام آنقدر گریه میکرده که زیر پای ایشان گِل میشده یا تیر را از پای مبارک حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام کشیدهاند یا قضیه صدقه دادن انگشتری و این که سوره حمد را بر مرده بخوانی زنده میشود که گفتن چنین مطالبی برای کسی که نمیتواند تمامی اطراف آن را جمع نماید و تصوری عاقلانه از آن ندارد و تحلیل و تبیین و تفصیل وی از آن سبب مضحک شدن آن میگردد درست نیست. اینگونه نقلها بعد از بررسی سند و بیان معقول جوانب آن است که میشود مورد استفاده قرار گیرد. به هر روی، روحانی باید صحبت بکند همانطور که انبیای الهی اهل صحبت بودهاند اما سخن گفتن تنها کافی نیست و باید درست و برای خدا باشد و شأن پیشتازی و رهبری را با خود داشته باشد. روحانی نباید بر فراز منبر اطفار بریزد یا برای شهرت و بازیگری سخن بگوید. الان سی سال است رسانه ملی در اختیار روحانیت است، آنان در این زمان چه کار کردهاند. نماز جمعههای ما نیز گاه خطبههایی سبک و دور از آگاهی و واقعیتها دارد؛ در حالی که حرف ما این است که هر امام جمعهای باید گروههای تحقیقی داشته باشد تا بتواند با استفاده از نظر متخصصان، به صورت کارشناسی سخن بگوید و اگر
(۱۴۰)
هزینهای هم برای هر روز جمعه جهت تحقیق و بررسی داشته باشد چون مانع تلف شدن وقت مؤمنان است ارزش دارد وگرنه امام جمعه باید روز قیامت پاسخگوی این همه وقتی باشد که برای شنیدن خطبههای سست و بیمحتوای وی هزینه شده است. نماز جمعههای ما باید دارای سیستم باشد وگرنه بدون نظام و سیستم، موفقیتی نخواهیم داشت، اما اینکه مردم به نماز جمعه میآیند از پاکی و مسلمانی آنان است، نه از قوت علمی خطبهها و یا شایستگی کارگزاران آن.
ما در گذشته میگفتیم روحانیت باید نظام پیدا کند و چون روحانیت شیعه صبغه جهانی دارد قانون اساسی متناسب با آن نوشته شود و هر چیزی به صورت دقیق تعریف شود.
از اساتیدی که در قم داشتید میفرمودید، شما مدتی درس آیتاللّه گلپایگانی میرفتید، بهتر است از ایشان شروع بفرمایید و دیگر اساتید را در ادامه بیاورید؟
ـ آیتاللّه گلپایگانی رحمهالله مردی بسیار متقی و فقیهی توانا بودند. ایشان در فقه بسیار توانمند بودند و در فقه قوت بیشتری داشتند تا در اصول. در فنون ادبی نیز قوی بودند و عبارات را دقیق میخواندند اما فلسفه نخوانده بودند و کلام را در حد شرح تجرید بهخوبی دنبال کرده بودند. فقه ایشان ممتاز و بسیار استاندارد بود و در فقه روش شیخ انصاری را پیگیر بودند. درس ایشان در اواخر، درسی فرمایشی و سیاسی بود و بیشتر کسانی که در جمع هزار نفری شاگردان ایشان بودند زنبیل به دست در آن شرکت میکردند؛ برخلاف آقا مرتضی حایری که تا زمانی که زنده بودند ما به درس ایشان میرفتیم اما این اواخر به درس آقای گلپایگانی نمیرفتم. روزی که
(۱۴۱)
در خدمت ایشان بودم عرض کردم من دیگر به درس شما نمیآیم و ایشان فرمود شما موفق هستید و مسألهای نیست. ایشان خیلی وارسته بودند. در آن اواخر دیگر باید استراحت میکردند و توان اداره درس را نداشتند و گویی مجبور بودند درس داشته باشند. آن زمانی که توانمند بودند خیلیها به درس ایشان نمیرفتند و آن وقتی که توانی نداشتند همگان در آن شرکت میکردند همانطور که قهوهخانهها شلوغ میشود.
بنده شانزده سال درس مرحوم آقا میرزا هاشم آملی رحمهالله میرفتم. در این اواخر درس ایشان نیز نرفتم. اصول ایشان خیلی خوب بود و در اصول قویتر از فقه بودند؛ زیرا وی شاگرد آقا ضیاء بود. ایشان مدعی بود این آقایان قمی اصول نمیدانند و گاه به برخی از آقایان تعریض داشت. وی بهراستی اهل علم بود و شاگرد دوره دوم آقا ضیاء به شمار میرفت. وی از علمای نجف محسوب میشد و عالمان نجف چون بیتکلف هستند گاهی شوخی میکنند و حالات آخوندی را ندارند. روزی یکی از این آقایان در درس ایشان اشکالی نمود، وی به او گفت اِه تو هم میفهمی، تو برو مقالهات را بنویس. وی چنین جدی و نیز شوخ، بیآلایش و باصفا بود. ایشان نسبت به شهریه حساس بود و آن را برای کسانی که غیر از فقه و اصول درس دیگری میخواندند جایز نمیدانست. روزی به من گفت چرا از ما شهریه نمیگیری؟ به ایشان عرض کردم شما کم شهریه میدهید و ما هم غیر از فقه و اصول، درسهای دیگر هم میخوانیم. وی گفت برای شما اشکال ندارد و شهریه بگیر. ایشان چون در این زمینه سخت میگرفت، از شهریه ایشان استفاده نمیکردم و آن را به مشهدی صفر که شهریه ما را میگرفت میدادم. ایشان بسیار متدین، متقی، سالم، بیریا و عالمی لارج
(۱۴۲)
بودند. روزی ایشان بالای منبر گریه میکرد و میگفت خاک نجف خیلی اسید و نمک دارد، اگر سگی در بیابانهای نجف بمیرد بعد از مدتی استحاله و نمک میشود، اما ما پنجاه سال در نجف با مشکلات بسیار ماندیم و آدم نشدیم. این هم از صفای ایشان بود. منظور اینکه وی چنین بیآلایش بود و اهل سالوس و ریا نبود. اینکه برای مرجعیت هم به سراغ ایشان نرفتند برای همین بود که آلایشی نداشتند. ایشان اصول را بهگونه عالی میدانست و دیدگاههای آقا ضیاء و نیز مرحوم کمپانی را خیلی خوب میفهمید. البته تراوشات فکری ایشان که تازه باشد زیاد نبود.
آیا شما تقسیم فقه به مکتب سامرا، مکتب قم و مکتب نجف را میپذیرید یا نه و سؤال دوم اینکه اگر آن را قبول دارید، چه تفاوتهایی میان آن میبینید؟
ـ میان این مکتبها تفاوت چشمگیر نیست و همه نیز در مشکلات آن مشترک هستند اما میتوان فقه مدرسه قم را نسبت به عالمان نجف اجتماعیتر دانست و فقه نجف را نسبت به آن خشک و دارای جمود دید. البته فقه نجف علمیتر از فقه قم بود و عالمان نجف به علم بیشتر اهمیت میدادند. با این وجود، هیچ یک مدرن نیست و هر دو در شناخت موضوعات و در پایبندی به مشهورات و اجماعاتی که از نظر ما اساسی ندارد دارای مشکل میباشند. ما تنها اجماع قدمایی را که دلیلی روایی برای آن نیست میپذیریم؛ چرا که این اجماع حکایت از آن دارد. آنان که همه به ایمان و تقوا شناخته شدهاند و بدون دلیل نظری نمیدهند دلیلی در دست داشته که به ما نرسیده است اما برای همین دیدگاه نیز شما تنها کبرایی کلی را میگویید که مصداقی برای آن نمیتوان یافت. این مثل بحث از اعلم میماند
(۱۴۳)
که صرف بحث است اما برای آن نمیتوان مصداق خارجی یافت؛ همانطور که امام صادق علیهالسلام با آنکه خود در میان یاران خویش بودند، آنان را به زراره ارجاع میدهند و به زراره نیز میفرمایند در مسجد بنشین و برای مردم فتوا بده. ما حتی در زمان حضور معصوم علیهالسلام و در زمان ظهور نیز میتوانیم مجتهد و اهل فتوا داشته باشیم. البته قم هماینک شهر منبر و وعظ شده و نه شهر علم و اجتهاد و این منبریان هستند که به عنوان مجتهد معرفی میشوند که این امر به ضرر حوزه و نظام دینی است. کسی مثل آقا میرزا هاشم به خاطر آنکه بیآلایش است به مرجعیت عام نمیرسد با اینکه ایشان به تمام معنا متخلق به استنباط و اجتهاد بودند؛ هرچند حافظه ایشان قوی نبود و باید به نوشتههای خود مراجعه میکردند بهویژه در زمان کهولت. ایشان با استنباط بود که سخن میگفتند و به محفوظات تکیه نداشتند. وی میفرمود در پانزده سالگی قوانین تدریس میکردم و در آن زمان مقلد آخوند صاحب کفایه بودم.
ایشان میفرمودند حاشیهای که بر عروه دارم چهارده سال برای نگارش آن با درس مرحوم آقا ضیاء زحمت کشیدهام. ولی وقتی که این حاشیه تمام شد گفتم نکند ما تحت تأثیر آقا ضیا بودهایم و این فتوای ایشان باشد، از این رو دوباره به مدت شش سال این حاشیهها را مرور و بازنویسی نمودم. وی نسبت به بعضی تعریض داشت که میخواهند حاشیه بزنند به متن دست نزنند و آن را انگولک نکنند که خراب میشود، بلکه همان فتواها را به دروغ بگویند این مال من است. در این صورت، روز قیامت شما فقط یک دروغ گفتهاید، اما آن طوری شما مردم را به بدبختی کشاندهاید. سبکی که ایشان داشتند هماکنون خواهانی ندارد. در واقع نه کتابهای قدیمی برای امروز
(۱۴۴)
حوزهها مناسب است و نه کتابهایی که به تازگی نوشته میشود علمی و عالمپرور است. ما باید نخبههای حوزه را جدا کنیم و نگارش کتابهای حوزوی را از آنان بخواهیم که در رشته تخصصی خود کتابهایی علمی و مناسب با زمان و با قلم و معیار با ساختارسازی به دست آوردند بهگونهای که آن کتابها در فرایندی جدید تعریف شود نه آنکه برایند کتابهای پیشینیان باشد. این کتابها بهویژه در فقه باید موضوعشناسی، مستندگویی و ملاکشناسی را با خود داشته باشد و پیرایهها به قوت شناسایی و طرد گردد. ما برای این منظور پیشنهاد دادیم که رشته پیرایهشناسی هم در حوزهها و هم در دانشگاهها ایجاد شود تا سنتهای اشتباه اصلاح گردد و اسلامی که هر عاقلی آن را بپسندد و آن را حق بشمارد به مردم ارایه دهیم. ما نباید مثل ملا نصر الدین بگوییم مرغ یک پا دارد، بلکه گاه روایات تقیه میتواند راهنمای ما در اجرای آن بخش از دین باشد که در توان ماست و چنین نباشد که ما به خاطر اجرای تمام آموزههای دینی به هیچ بخشی از دین عمل ننماییم. البته عالمان شیعه به استبداد سلاطین جور و فشارهای ظاهرگرایان همواره در تقیه بوده و قدرت نداشتند ولی امروزه با حاکمیت نظام اسلامی، بخشی از تقیهها موضوع ندارد و میتوان دینی پیراسته را که مستند، تحقیقی و کاربردی باشد به مردم ارایه داد.
برخی بر این باورند علم فقه همانند علم اصول از حالت عادی خارج شده و خود موضوعیت پیدا کرده، از این رو متورم شده و کار استنباط را مشکل نموده و به همین سبب، فتواها استحکام پیشین را ندارد.
ـ این که میگویید فقه متورم شده، درست است اما تورم آن به این خاطر
(۱۴۵)
است که فقیهان ما در مسایل محقق نبودهاند و به تکرار مکررات مبتلا شدهاند. در واقع تورم آن از تکرار و تقلید ناشی شده است. البته علم اصول ما خیلی جوان است و هنوز در شروع کار خود قرار دارد و آیندهاش نیز نیاز به ابداع قواعد و اصول دارد و چنین نیست که تورم آن برآمده از کمال آن باشد. اما در فقه به مهمترین چیزی که نیاز داریم مستندسازی است و باید مصالح مرسله، استحسان و خوشامد فقیه و قیاس که در نزد اهل سنت رایج است و نیز سلیقههای شخصی و عصبیتهایی که هیچ پایه و اساس دینی و منطقی ندارد را از آن برداشت. ما مخطئه هستیم نه مصوبه، و از طرفی در بسیاری از موضوعات روایتی نداریم و نیاز به تأسیس قاعده و اصل داریم. متأسفانه علم جوان اصول در زیر بار سنگین تکرارها در حالت خفگی و مرگ قرار دارد. ما برخی از ویژگیهای اصول را در جزوهای کوچک با نام «علم الاصول و علمائه الخمسه» آوردهایم. منظور ما از عالمان پنجگانه اصولی جناب شیخ انصاری، مرحوم آخوند، آقا ضیاء، مرحوم نائینی و مرحوم کمپانی است که آنان را به عنوان مؤسسین اخیر و غیر آنان را به عنوان شارح میشناسیم. ما در علم اصول به ابداع و اختراع نیاز داریم. شیعه به درایت اهتمام دارد و استدلال عقلی برای وی مهم است. طبیعی است کسی میتواند درایت داشته باشد که دارای اصولی ضعیف نباشد. به تعبیر دیگر، کسی که در اصول ضعیف است، به طور قهری فقهی ضعیف دارد؛ همانطور که اگر در فلسفه ضعیف باشد، اصول وی ضعیفتر خواهد بود و کسی که منطقی ضعیف دارد، فلسفهای ضعیفتر خواهد داشت. یعنی ضعف در منطق و فلسفه به ضعف در اصول و در نتیجه به ضعف در فقه میانجامد. بر این اساس است که ضعف عالمان در فلسفه، اصول آنان را نیز
(۱۴۶)
به ضعف و سستی کشانده است و سبب میشود قلم آخوند در بحث جبر و اختیار بشکند یا خشک شود و وی میان واجب و وجوب نتواند تفاوت بگذارد. اصول هنوز هم به تحقیق نیاز دارد و کسی حرف آخر و به تعبیر آقایان غایت ما فی الباب را نیاورده است. در واقع، اصول در مسیر اصلی خود سیر نکرده و از جایی که نباید و لازم نبوده به تورم دچار شده است.
یکی از مراجعی که مرحوم شده پانزده جلد اصول فارسی منتشر کرده که مجموع نوآوریهای آن به یک جلد کتاب هم نمیرسد؛ یعنی در حقیقت ایشان باید همان صد صفحه را مینوشت و بقیه مطالب تکرار دیگر کتابهاست. مرحوم مطهری نیز میگوید بیشتر این آقایان مجتهدها مقلد شیخ هستند؟
بله، برخی از این کتابهایی که نوشته میشود برداشت شده از کتاب ابن ادریس و دیگران است. شیخ نیز اگر امروز بیاید در فقه دچار مشکل میشود و با فقه خود نمیتواند به بسیاری از مسایل مستحدثه جواب دهد؛ همانطور که اگر ابنسینا امروز بیاید نمیتواند با فلسفه خود به معضلات فکری امروز پاسخ دهد و به قول بوذر جمهر حکیم همه چیز را همگان دانند و همگان هنوز از مادر زاده نشدهاند. علم در هیچ مسألهای حتی در امور معنوی بنبست ندارد و روزی به توجیه علمی هر چیزی دست خواهد یافت اما این کار به مجاهدت علمی محققان و تلاش خستگیناپذیر کسانی که به مادیگرایی آلوده نشدهاند نیاز دارد.
حاج آقا خسته نباشید و از شما خداحافظی میکنیم. انشاء اللّه ادامه بحث را در جلسه دیگری مزاحم شما هستیم.
ـ خواهش میکنم. زنده باشید. آرزوی ماست که شیعه بهویژه به برکت
(۱۴۷)
انقلاب اسلامی و خون شهدا و دردهای جانبازان رشد یابد و از این فرصت مبارک استفاده کند وگرنه اگر کسی بخواهد یک کتی در ماشین بنز بنشیند و مطالعه ماشینی کند و درس هم بگوید نمیتواند قهرمانی باشد که به کمک شیخ انصاری و ابنسینا برود و از چیزی دکوری فراتر نمیرود و تولیدی ندارد و طبیعی است که محتوایی سست، آسیبپذیر و آفتزده خواهد داشت. دست شما هم درد نکند.
در جلسه گذشته برخی از اساتید قم که محضر مبارک آنان را درک نمودهاید بیان فرمودید، در این جلسه نیز میخواهیم از اساتید قم و علمایی که در قم با آنان محشور بودید و بحثهایی را که داشتید بفرمایید.
ـ بسم اللّه الرحمن الرحیم. در جلسات پیش عرض شد ما در تهران که بودیم، اساتید ما بارها میگفتند حوزه قم محتوایی قوی ندارد. اساتیدی که ما در تهران داشتیم بسیار بزرگ و دارای کیفیتی بالا بودند که به غربت مبتلا شده بودند و افراد اندکی با آنان بودند. بیشتر روحانیان نیز آخوندی میکردند و در پی کسب و کار بودند و بیشتر منبر و محراب را دنبال میکردند. اما این بزرگان به سبب فشارهایی که به آنان وارد آورده بودند به تهران هجرت کرده و به سبب فقر یا تهدید به آنجا پناهنده شده بودند. ما نسبت به قوت، قدرت، کیفیت و دیانت آنها هیچ شبههای نداشتیم ولی این بزرگان به عالمان قم خوشبین نبودند و آنان را ضعیف میدانستند. من ابتدا فکر میکردم تنهایی و غربت و دوری آنان از قم سبب شده است چنین بیاندیشند. وقتی خواستم به قم بیایم باید امتحان میدادم. امتحان نیز دو
(۱۴۸)
مرحله کتبی و شفاهی داشت. امتحان کتبی در مسجد اعظم زیر گنبد برگزار میشد و امتحان شفاهی در مدرسه حجتیه و نیز در فیضیه گرفته میشد. زمانی که به قم آمدم دیگر تقلید نمیکردم. در آن زمان معمم نشده بودم و موی بلند داشتم. دمپایی ابری به پا میکردم و شلواری پاچه تنگ که در آن زمان مد بود میپوشیدم. از شهریه طلبگی ارتزاق و مصرف نمیکردم و به همین سبب آزاد بودم. من در آن زمان امتحانات کتبی و شفاهی را از این جهت که شهریه را بر اساس آن میدادند شرعی نمیدانستم. هماکنون نیز همین نظر را دارم و طلبگی را باید از نان جدا کرد. شهریه برای زن و بچههای طلبههاست، نه برای علم و امتحان. در جلسه امتحان کتبی من هر طلبهای که زن و بچه دارد نزدیک من بنشیند تا پاسخ سؤالها را به او بگویم ولی کسی که زن و بچه ندارد، اشکال دارد از گفتههای من استفاده کند. عالمی مسؤول امتحان بود. گفت شما گناه میکنید. به او گفتم من از خودم پیروی میکنم و این تقلب نیست، بلکه حمایت از زن و بچههای طلبههاست؛ چرا که شهریه برای علم نیست و برای زن و بچههای طلبههاست و هرگونه مزاحمتی نسبت به آنان ظلم به زن و بچههای این افراد است. وی چیزی نگفت و کناری ایستاد که دیدم واقعا آدم خوبی است وگرنه میتوانست مانع شود.
بعد از پذیرش در حوزه علمیه و قبولی در امتحان شفاهی ـ چنانچه پیش از این نیز بیان کردم ـ مشکلی که داشتم این بود که حجره نداشتم. حجرههای فیضیه را بهسختی به کسی میدادند. برای گرفتن حجره نیز باید دوباره امتحان میدادیم. آقای غروی رئیس فیضیه و معتمد مراجع بود. وقتی من برای امتحان رفتم، سیدی معمم که حدود سی و پنج سال داشت
(۱۴۹)
در امتحان مردود شد. آنان مکاسب و بحث بیع را از من امتحان گرفتند و بعد میخواستند باب حادی عشر را بپرسند که گفتم این کتاب درسی نیست، از منظومه یا شرح تجرید یا هر کتاب دیگری که میخواهید بپرسید. این گفته برای آنان سنگین بود. بعد مرا پذیرفتند ولی گفتند باید معمم بشوید و شرط گرفتن حجره در فیضیه عمامه است. گفتم شما که دیدید من معمم نیستم، پس چرا از من امتحان گرفتید. بعد تندی کردم و گفتم شما سید اولاد پیغمبر که معمم است را رد میکنید و میگویید بلد نیست و به ما هم میگویید عمامه ندارید، شما این حجرهها را میخواهید چه کار کنید و به چه کسی بدهید؟ من وسایلم را میآورم و در همین اتاق شما میگذارم، اگر شما میتوانید آن را بیرون بریزید. آقای غروی بلند شد و گفت شما مثل پسر من هستید، عصبانی نشوید و مرا کنار خود نشاند و گفت به شما به صورت استثنایی حجره میدهیم. شما اهل فضل هستید. گفتم پس تکلیف واقف چه میشود؟ آقای غروی دوباره گفت شما دیگر از این حرفها نزن. ما چند حجره داریم که شما هر کدام را که میخواهید انتخاب نمایید. من حجرهای را که کنار ساعت بالای سر رو بهروی قبله و حرم حضرت معصومه علیهاالسلام بود گرفتم. در آن زمان با کت و شلوار بودم و به جای دمپایی ابری، کفش پوشیدم. در آن حجره تنها نبودم و دو همحجرهای روستایی داشتم و بیشتر وقتها بیرون از حجره بودند و پیش ما درس میخواندند.
وقتی به قم آمدم از هر چیزی فارغ بودم بهگونهای که هفته به هفته غذا نمیخوردم و آخر هفته که به تهران میرفتم غذا میخوردم. این در حالی بود که همحجرهای من فکر میکرد به رستوران میروم و بیرون غذا میخورم که در حجره با آنان همغذا نمیشوم. گاهی هم قهوهخانهای کنار
(۱۵۰)
فیضیه بود که یک چای با یک نان قندی که ده شاهی بود میخریدم و در یک هفته یک قِران خرج میکردم.
برای انتخاب استاد نیز توصیهای در کتاب «آداب المتعلمین» است که میگوید اگر دو ماه هم استاد پیدا نکردی مهم نیست، بلکه باید بگردید تا استادی که نفسی قدسی و مهارت در علم دارد پیدا کنید. از همین روی بود که هر کسی ادعایی داشت یا به علم و فنی شهره بود را تست میزدم. من در انتخاب استاد خیلی حساس بودم و تمامی مشاهیر آن روز قم را یک به یک سراغ گرفتم و دیدم. من حتی درویشها، فالگیرها و رمالها و آنان که به دانستن علوم غریبه یا جادو منسوب بودند را دیدم. در این میان، تنها نسبت به چند نفر احساس وابستگی پیدا کردم. یکی از آنان که در رأس بود و در پاکی و فقه شایستگی داشت ـ خدا رحمت کند و روحش شاد ـ آقا مرتضی حایری بود. من کسی را تحت آسمان قم در حد ایشان دارای کمال ندیدم. ایشان واقعا یک شخص به تمام معنا مسلمان و نیز بسیار خوش فکر بودند و درس خیلی خوبی داشتند. دیگری که به ایشان وابسته شدم آیتاللّه گلپایگانی رحمهالله بود. ایشان مردی مؤمن و متخلق بودند و فقه بسیار عالی داشتند. آیتاللّه اراکی نیز در فقه و اصول خیلی خوب بود. ایشان عالمی کاملا بیهوا بودند. درس آقا میرزا هاشم آملی نیز میرفتم که آن را در جلسه گذشته توضیح دادم. مدتی نیز درک حضور مرحوم علامه طباطبایی را داشتم. اگر بخواهم این اساتید بزرگوار را سبک سنگین کنم و به آنان معدل بدهم، در رأس، آقا مرتضی حایری و علامه طباطبایی قرار دارد. آقا مرتضی تنها آقازادهای بود که از پدرش کم نداشت و به تمام معنا وارسته و با کمال بود. این در حالی است که بیشتر آقازادهها آقا نمیشوند.
(۱۵۱)
ایشان از پدر خود در جوانمردی، فقیرنوازی، علم و تخلق چیزی کم نداشت. خداوند ایشان را رحمت کند. روزی یکی از این آقایان که هنوز زنده است و رساله دارد به من گفت تفاوت من با آقا مرتضی در چیست؟ به او گفتم شما در درس خود که یک ساعت است از این و آن بسیار حرف میزنید و از خود چیزی ندارید اما ایشان قبل از یازده میآید و قبل از یازده هم میرود ولی هر چه میگویند از خودشان میگویند. وی حرف مرا تصدیق کرد و گفت راست میگویی من باید دوره جدیدی که میخواهم اصول بگویم از خودم بیشتر بگویم. آقا مرتضی حایری درس شلوغی نداشت و تنها چهل یا پنجاه یا کمتر و بیشتر شاگرد داشتند و در مسجد عشقعلی درس میگفتند، برخلاف درس آقایان دیگر که بسیار شلوغ بود و در مسجد اعظم درس میگفتند. ایشان شاگردان اندکی داشتند اما با این تفاوت که شاگردان آقای حایری بهطور نوعی اهل فضل بودند و فردی معمولی در میان آنان کم بود. ایشان فقه میگفتند و در پی فلسفه و عرفان نبودند ولی عالم با کمالی بودند. خدا رحمت کند آقا مرتضی را، ایشان خلاقیت داشت و در فقه دارای نوآوریهایی نیز بود اما من نمیخواهم از فقه، اصول و علم ایشان بگویم، بلکه مهم کمالات بینظیر و ممتاز ایشان است. وی با آنکه فلسفه و عرفان نخوانده بود، به تمام معنا وارسته و پاک بود؛ بهگونهای که گویی این بشر در دامان شخص پیغمبر اکرم صلیاللهعلیهوآله در همان هزار و چهارصد سال پیش بزرگ شده است. اگر احساس میکرد کسی مشکلی دارد، تمام وجود ایشان به درد میآمد. وی همواره در پی آن بود که از فقیری دستگیری و به بیچارهای کمک کند. من این حالات را در وجود شریف ایشان میدیدم. البته غیرتی که داشتند اجازه نمیداد چندان اهل تقیه
(۱۵۲)
باشند. من به توسط ایشان به پدر مرحومشان حاج شیخ، ارادت بیشتری پیدا کرده بودم و میگفتم این مرد پدر و مادر خوبی داشته که به اینجا رسیده است. ایشان انگار آدمی ساده بودند که هیچ خطی را نمیداند ولی هفت خط عالم هم بود و همه چیز را میفهمید اما هیچ گاه از زرنگی استفاده نمیکرد و پاکی و وارستگی خود را داشت. شما هر کمالی را بگویید میتوانستید در وجود این مرد ببینید و جز خیر و خوبی از او دیده نمیشد. وی عالمی مردمی و مردمدار بود که پناه آنان به شمار میآید. وی بسیار آزاد بود و درد دین و مردم را داشت و تنها عالمی بود که دیدم متخلق به اخلاق رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله بود و ما هم تا ایشان زنده بود، خدمت ایشان را ترک نکردیم. گویی کمالات برای ایشان ذاتی بود و انگار خداوند ایشان را اینگونه ساخته بود و کمالات ایشان از مدرسه و درس نبود.
آقا شیخ مرتضی بسیار بیآلایش بود؛ بهگونهای که ایشان حتی به نوشتههای خود وابستگی نداشتند. برای نمونه، یکی از طلاب دستنویس کتاب خمس ایشان را برد و آن را برای مدتها نیاورد و ایشان فراموش کرده بود آن را به چه کسی داده است با اینکه نسخه دیگری از آن هم نداشتند و این خیلی کمال است. من عالمی را دیدم که میگفت این کتابها که چاپی هم بود مثل ناموس من میماند و آن را به هیچ کسی نمیداد، با خود میگفتم عالمی که کتابهای دیگران ناموسش باشد پس دیگر ناموس یا برتر از آن حق برایش چیست؟ بنده خود نیز زمانی پنجشنبهها و جمعهها شرح اشارات و شرح تجرید میگفتم و روزی در میان درس متوجه شدم جلد پنجم اسفار که مباحث عرض است و در حوزه کمتر میخوانند و من
(۱۵۳)
آن را تصحیح کرده و کار زیادی روی آن نسخه انجام داده بودم و نسخه منحصری شده بود را مکانی جا گذاشتهام. ظهر که شد به جایی رفتم که به ذهنم آمده بود و دیدم آن را در مغازهای جا گذاشتهام که در آن بسته است. از پشت شیشه پیداست، نگاه کردم و آن را دیدم. چشمم که به کتاب افتاد انگار یک دیگ آب جوش به سر من ریختند که وای دنبال چه هستم و کجا سر کار گذاشته شدهام! من از آن کتاب بدم آمد؛ بهگونهای که تا چند وقت پی آن کتاب نرفتم و از خودم خجالت میکشیدم و بعدها به بهانه این که از مال آقا امام زمان (عجل اللّه تعالی فرجه الشریف) است و مربوط به آن آقا است و مال ما نیست، رفتم و آن را برداشتم. ولی مثل آقا مرتضی به تمام معنا از این تعلقات بریده بود و اگر خدا میخواست عالمی را در این زمان پیامبر نماید، ایشان بودند که پیامبر میشدند. بسیاری از عالمانی که هماینک رساله دارند، از شاگردان ایشان بودند و ایشان شاگردی که اهل فضل نباشد نداشتند؛ چرا که ایشان پول و امکاناتی به شاگردان خود نمیداد و کسانی که به درس میآمدند تنها برای درس حاضر میشدند و ایشان شهریهای به عنوان درس و بحث نمیدادند. ما نیز همین اخلاق را داریم و پول دادن برای درس را ننگ و تضییع علم میدانیم. ایشان چون به نوشتههای خود وابسته نبودند هیچ یک از آثار ایشان در آن زمان چاپ نشد. ایشان حرف که میزد، سخنانی ملکوتی و بی هوا و هوس داشتند و هیچ آلایشی در کلمات ایشان نبود. هم خیر بودند هم خدوم و هم فهیم بودند و هم زاهد به تمام معنا بدون این که ادای زهد و اطفار آن را داشته باشند. اگرچه بعد از انقلاب، مورد اذیت واقع شدند؛ یک وقت ایشان در مجلس خبرگان به منتقدان خود
(۱۵۴)
میگفت بگذارید من حرفهایم را بگویم و بروم و بعد شما هرچه خواستید به آن اشکال کنید؛ چرا که من این حرفها را مانند خورشیدِ در میان ظهر بین میدانم و به آن اطمینان دارم. البته کسانی که در خبرگان بودند در حد ایشان نبودند و نیز اعضای خبرگان در یک وزان واحد علمی نبودند و اطلاعات آنان نسبت به دنیا و جهان یکسان نبود و در آن مجلس، مرید و مرشد یک رأی داشتند. وزان شرعی ایشان در مورد عالمی که در موردش مشکلی پیش آمده بود میگفت باید حرمت عالم را حفظ نمود وگرنه مردم نسبت به همه بیتفاوت میشوند، وی در پاسخ همه تنها این آیه را قرائت نمود: «إِنَّ الَّذِینَ یحِبُّونَ أَنْ تَشِیعَ الْفَاحِشَةُ فِی الَّذِینَ آَمَنُوا لَهُمْ عَذَابٌ أَلِیمٌ فِی الدُّنْیا وَالاْآَخِرَةِ وَاللَّهُ یعْلَمُ وَأَنْتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ»(۱) و دیگر چیزی نگفت و گفت شما خود همه چیز را میدانید. البته من نمیخواهم مشی سیاسی ایشان را بهطور تمام درست بدانم اما در اینکه ایشان ابوذر زمان ما بودند شکی ندارم. یکی از آخوندها در آن زمان نسبت به ایشان میگفت بعضیها مردنشان برای اسلام ثلمه است و بعضیها بودنشان و به ایشان تعریض داشت. البته من به او گفتم این حرف برای تو نیست و تو اینقدر نمیتوانی حرف بزنی. اگر این حرف برای تو بود میگفتم برو غسل تطهیر کن و شهادتین بگو که تو دیگر مسلمان نیستی، ولی چون این حرف مال تو نیست نجس نمیشوی ولی کسی که این حرف را زده مسلمان نیست؛ چرا که به یک ولی خدا توهین نموده است. این بحثها نسبت به مرحوم آقای کمرهای نیز مطرح بود. من ایشان را از
- نور / ۱۹٫
(۱۵۵)
خوبان و علمای برجسته اسلام میدانم.
ما باید عالمان بزرگ و قوی را که توانایی بالایی دارند و مانند اورانیوم میمانند را حفظ، کنترل و حراست نماییم وگرنه اگر به حد انفجار برسد، چیزی را سالم نمیگذارند و هم به آنان و هم به جامعه و دین ضرر وارد میشود. باید حول این محور سیستم بست تا لنگر را بگیرد و آن را حفظ کند تا از آن استفاده شود. عالمان بزرگ نمیتوانند خود بهتنهایی خود را حفظ کنند و مردم و نظام باید آنان را حفاظت کند. آقا مرتضی حایری که چشم و چراغ شیعه و حوزه قم بود و پدرش صاحب این حوزه بود و من از باب حق نعمتی که به گردنم دارد از او چنین سخن میگویم، با آن صفا و صداقتی که داشت به جایی رسیده که با آنکه در حرم مدفون است اما فرشی روی قبر ایشان انداختهاند که دیگر کسی حتی برای ایشان فاتحهای نخواند. بزرگی، کرامت و پاکی این بزرگان ایجاب میکرد که مورد حراست واقع شوند نه اینکه مورد هجمه قرار بگیرند. این اواخر، اعصاب ایشان بهم ریخته شده بود؛ چرا که وی کمی تندمزاج شده بودند. البته ایشان با آنکه اهل فضل و اجتهاد بود اما مدعی نبود و رسالهای هم چاپ نکردند. آقا سید احمد خوانساری وصیت کرده بود تمام اموالی که در دست دارد پس از مرگ به آقا مرتضی حایری سپرده شود. آقا مرتضی نیز فرمودند این بودجه را مصرف طلبهها کنند که آنان ایتام آل النبی صلیاللهعلیهوآله هستند. آقا مرتضی با آنکه فلسفه نخوانده بود اما با فلسفه مخالفتی نداشت برخلاف آقای گلپایگانی که با فلسفه مخالفت میکرد.
(۱۵۶)
درس آقای گلپایگانی رحمهالله محققانه بود و من وقتی ایشان را در درس فقه میدیدم بحث او را چونان شیخ انصاری میدانستم، البته وی در اصول همانند فقه نبود. وی فقیهانه فکر میکرد و به فقه متخلق بود و به تمام معنا وارسته و متدین بود.
در آن زمان که تازه به قم آمده بودم با کسی در منزل آیتاللّه گلپایگانی قرار گذاشته بودم. البته من به دفتر ایشان نمیرفتم اما در آن زمان کسی که با من قرار گذاشته بود آنجا را پیشنهاد داده بود. هنوز معمم نشده و شخصی بودم. من در سالن منزل منتظر بودم و در آنجا دیدم عالمی سید که نزدیک به پنجاه سال داشت میخواست به داخل برود که لابدّ کاری داشته، اما خادم آنجا وی را راه نداد و او را با دست عقب زد. من خیلی اذیت شدم؛ چرا که نسبت به طلبهها احترام و حرمت فراوانی قایل بودم. برای همین خیلی عصبانی شدم ولی چیزی نگفتم، این مرد چند بار به ما گفت برو کنار، در حالی که برای او مزاحمتی نداشتم. یک مرتبه، تا باز هم گفت برو کنار، زیر سینی چای زدم که در دست داشت و استکانها به سقف سالن خورد، بعد نعره کشیدم که به تو چه مربوط است و تو در اینجا چه کارهای؟! چند نفر آمدند ما را آرام کنند اما نتوانستند تا آنکه خدا بیامرزد آقا سید مهدی، پسر آیتاللّه گلپایگانی به سرعت آمد و گفت آقای نکونام شما هستی؟ او ما را به داخل برد و آقای گلپایگانی نشسته بود. خداوند ایشان را بیامرزد. من همانطور که ایستاده بودم گفتم به جدهات زهرا روز قیامت شهادت میدهم سید اولاد پیغمبر را در منزل شما از پشت در خانهات هل دادهاند و بیرون کردهاند. ایشان شروع به لرزیدن کرد. دیدم این مرد چهقدر باتقواست. ایشان خادم را صدا کرد و به او پرخاش نمود و گفت به تو چه ربطی دارد.
(۱۵۷)
این خانه مال طلبههاست. او ما را نشاند و من گفتم آقا ببخشید، ناراحت شدم، این فرد عالمی سید را کنار زد و من اذیت شدم. در آنجا فهمیدم در بیتها افرادی هستند که اگر مشکلی پیش بیاید، زود آن را جمع میکنند. من تا آن زمان ندیده بودم که کسی به عالمی آن هم در منزل مرجعی توهین کند. ایشان کتابی با عنوان «مجمع المسایل» دارند که سه جلد است و ما به سبب قوتی که ایشان در فقه داشتند همان را با عنوان «بلندای فقه شیعه» در نه جلد بازنویسی نمودهایم که تفاوت فقه ما با فقه ایشان را میرساند.
اگر من بخواهم آیتاللّه گلپایگانی رحمهالله را با آقاي خميني مقایسه نمایم، میگویم هر دو عالم بزرگ دینی و مجتهد هستند و هر دو نیز یک استاد داشتهاند و شاگرد حاج شیخ بودهاند و نیز از یک ولایت میباشند و میان گلپایگان تا خمین فاصله بسیاری نیست و هر دو با هم بزرگ شدهاند اما آقای گلپایگانی که بزرگ حوزه بود خیلی نگران طلبهها بود و در زمان ستمشاهی در درس خود چیزی نمیگفت تا مبادا طلبهها به دست ساواکیها کتک بخورند. او از اینکه با باتوم بر سر طلبهها میزدند خوف داشت و آن را برای خود خسران میدید و میگفت من با سخن خود باعث این کار شدهام و عوارضش به گردن من میآید. این حالت از جهانبینی افراد است که پیش میآید. این
(۱۵۸)
تفاوت دیدگاه با وجود این همه مشترکات در این دو عالم دینی برای جبلّی متفاوت افراد، منطقه، تفاوت زمان یا استاد و تنها به داشتن دیدگاههای عقلی افراد میتواند باشد ولی به جهت تقوا و تدین نیست. آیتاللّه گلپایگانگی فقط فقیه بودند و با فلسفه و علوم عقلی همراهی نداشتند، اما همین دیدگاه عقلی سبب میشود یکی به خاطر تقوا و تدینی که دارد حاضر نباشد حتی باتومی بر سر طلبهای فرود آید و دیگری به خاطر همان تقوا و تدینی که دارد میگوید اگر میلیونها نفر کتک بخورند بلکه کشته شوند باز برای حمایت از دین اسلام ارزش دارد و برای خدا باید به استقبال مرگ رفت. طبیعی است کسی که برداشتهای عقلی نداشته باشد منطقی ضعیف خواهد داشت و کسی که در منطق ضعیف است در فلسفه نیز ضعیف خواهد بود و هر کس منطق و فلسفهای ضعیف دارد نمیتواند در اصول قوی باشد و کسی که در اصول ضعیف است فقهی ضعیف خواهد داشت. البته ما بارها گفتهایم فلسفهای که در حال حاضر در حوزهها وجود دارد به چهارصد سال پیش تعلق دارد و کهنگی به خود گرفته و بازپیرایی آن به صورت جدی احساس میشود تا از علوم روز دنیا عقب نباشد و بتواند سمت پیشتازی خود را دوباره به دست آورد و مادر دیگر علوم و دانشها گردد؛ همانطور که عرفان عروس علوم است و باید چنین موقعیتی را پیدا کند و عرفان شیعی نهادینه شود و از اختلاط
(۱۵۹)
عرفان شیعه با عرفان اهل سنت پرهیز داشت. امروزه عرفان شیعه وامدار عرفان اهل تسنن است؛ در حالی که شیعه دویست و شصت سال معلم معصوم داشته و باید عرفان ولایی و عصمتی داشته باشد و به حمد الهی ما چنین کاری را انجام دادهایم و توفیق حق یار شود تا چنین امری محقق گردد و موقعیت عرفان شیعی در جامعه و دنیا آشکار گردد. غربیها در زمان طاغوت هرچه سنگهای جواهر خوب و مرغوب داشتیم را از این خاک بیرون بردند اما کتابهای فلسفی ما را با آنکه از آن اطلاع داشتند استقبالی ننمودند؛ چرا که میدانستند این علوم کهنه شده و گوهری نیز در آن نیست تا ارزش کار و مطالعه داشته باشد. فلسفه امروز ما فقیر و نیازمند به بازنگری است؛ چرا که یلان فلسفی ما مرحوم آقای شعرانی، مرحوم آقای الهی، مرحوم آقای ابوالحسن قزوینی با فشارهای عالمان ظاهرگرا از این حوزه رفتند و دیگر کسی نماند که قدرت نقد و بررسی مسایل فلسفی را داشته باشد. تنها مرحوم علامه طباطبایی بود که توانست بعد از سالیان درازی باغبانی مدتی در قم بماند و جلساتی فلسفی داشته باشند تا بتواند در برابر پسیولوژی آریانپور، روش رئالیسم را بنویسد. حوزه قم دیگر فیلسوفانی که اهل نقد و نظر باشند بهطور شاخص نداشته است و مرحوم علامه نیز تربیت شده حوزه نجف بوده است، نه قم. اساتید فعلی فلسفه در قم تنها گفتههای گذشتگان را تکرار و به آن بسنده میکنند. در چهارصدمین سال تولد ملاصدرا کنگرهای گرفتند و ما را هم دعوت کردند و گفتند ما دوهزار نفر شرکت کننده داریم، من به آنان گفتم اگر دوهزار فیلسوف دعوت نمودهاید و این مملکت این همه فیلسوف دارد، دیگر لازم نیست ما در آنجا پا بگذاریم و باید تمامی مشکلات حوزه علوم انسانی
(۱۶۰)
تا به حال حل شده باشد. حوزههای ما در فلسفه به صورت رسمی تنها «بدایة الحکمه» و نیز «نهایة الحکمه» یا منظومه و اسفار را میخوانند؛ در حالی که این کتابها برای آموزش فلسفه مناسب نیست و زمینهای در فلسفه به شمار میرود، این کتابها نه علمی به روز دارد و نه آموزشی است. البته برخی از اساتید فلسفی حتی همین کتابها را نیز نمیتوانند بهدرستی بیان کنند و تصور آنان از مطالب فلسفی شکل درستی ندارد تا تصدیقاتی درست در آنان دیده شود و بیشتر مدعی هستند تا آگاهان واقعی و بیشتر دوستداران فلسفه هستند تا فیلسوف و در نهایت افتخار به دانستن این کتابها دارند.
به هر روی، آقای گلپایگانی با فلسفه مخالف بود اما خدا ایشان را رحمت کند، عالمی زجرکشیده، مردمی و بیآلایش بودند. من در آن زمانهای دور نامهای به تمامی مراجع و همینطور ایشان نوشتم. چند روز بعد برای پاسخ نامه نزد ایشان رفتم، ایشان مرا خواستند و گفتند این نامه را توضیح بده که چه منظوری از آن داری. من خیلی منظور شما را نیافتم. من در آن نامه گفته بودم شما مراجع بزرگوار بزرگان این جامعه و پدر آن قشر که در نظر داشتم هستید و راهکارهایی را برای اصلاح جامعه آنها آورده بودم.
البته از اینکه ایشان میگفتند خود بیا و این نامه را توضیح بده دانستم ایشان تا چیزی را به دقت مطالعه نکند و به فهم باریک آن راه نیابد از آن نمیگذرد. ایشان نیز در جوانی زندگی سختی داشتهاند و برای همین امر است که به راحتی از دیدگاههای طلاب نمیگذشتند و درد طلاب را میفهمیدند. هرچند من این نظر را در رابطه با شخص ایشان دارم که به تمام
(۱۶۱)
معنا عالمی متقی و مؤمن و در فقه بسیار فهیم بودند اما نسبت به فضای اطراف ایشان چنین نظری را ندارم. در اواخر عمر شریفشان دیگر به درس ایشان نمیرفتم و تنها درس آقا مرتضی رحمهالله را پیگیر بودم و درس ایشان در این اواخر تشریفاتی شده بود. در یکی از همان روزها آقایی از طرف ایشان پیش ما آمد و به ما گفت آقا با شما کار دارند. من آن روز نرفتم و ایشان دو یا سه بار دیگر متذکر بنده شدند که فلانی ایشان یعنی مرحوم آقایی گلپایگانی استاد شماست و با شما لابدّ کاری دارند که میخواهند شما را ببینند من هم یک روز عصر به بیت ایشان رفتم. منزل ایشان بسیار شلوغ بود. من در ورودی آنجا نشستم که آن آقا گفت آقای نکونام بفرمایید. به ایشان گفتم مثل این که نوبتی نیست، خلاصه وقتی پیش آیتاللّه گلپایگانی رسیدم ایشان کنار گاوصندوقی که داشتند چنان نشسته بودند و دل نگران بودند که من با خود گفتم این بنده خدا دلنگران وجوهاتی است که برای ایشان میآورند و بهطور جدّی مواظب آن است. دلم به حال ایشان سوخت؛ چرا که عالمی که باید در این سن استراحت کند و بستری شود و از وی مواظبت شود، باید در اینجا حساب وجوهاتی را داشته باشد که در توان ایشان نیست. در آن روزها منزلی خریده بودم و ایشان فرمودند شما بدهکار هستید. به ایشان گفتم آقا ما رزقمان با مرتضی علی و قرضمان با خداست؛ یعنی بدهکاری ما به شما ارتباطی ندارد. ایشان دیگر چیزی نگفتند. من میدانستم که ایشان در این فراست نیست که بداند من قرض دارم و باید رندی آن را به ایشان رسانده باشد و دانستم کاسهای زیر نیم کاسه است. پس به ایشان گفتم ببخشید من درس نمیآیم. ایشان فرمودند نه اشکالی ندارد شما موفق هستید و الحمد للّه مشغول میباشید، عیبی ندارد. ایشان اظهار
(۱۶۲)
رضایت و خشنودی کرد و ما بیرون آمدیم. وقتی میخواستم از اتاق خارج شوم یکی از این آقایان گفت حاج آقا شما یک درس در این مدرسه ما بگویید. آنجا دانستم کسی که آن پولها را میگیرد باید در اینجا درس بگوید و بدهکار میشود اما ما که پولی برنداشته بودیم گفتم من از زیر در جایی که نام کسی بر تابلوی آن باشد رد نمیشوم. این جمله برای او سنگین و نیز تعجبآور بود. من همیشه میگویم اگر کسی در این دنیا یک مرغ میدهد، در عوض یک شتر میخواهد. ما هیچگاه خود را به جایی وابسته نکردیم و همواره آزادی و استقلال خود را داشتیم.
در هر صورت آقای گلپایگانی مردی بسیار با کرامت بودند. من واقعهای نقل میکنم تا شما به این گفته من برسید. پیش از این عرض نمودم ما در تهران آقا عمویی داشتیم به نام آقای میر شریفی که از اوتاد بود. وی همسال آقای گلپایگانی بود که در دوران طلبگی با هم مؤانست و معاشرت داشتند. یادم میآید بچه بودم که به خانه ایشان میرفتم. آنقدر بچه بودم که پابرهنه به خانه خالهام رفته بودم و او گفت برو پاهایت را بشور. البته درست است خیلی بچه بودم ولی هوش و حواسم همه چیز را درک میکرد و در عالم خودم بودم بهگونهای که تا یازده سالگی بار خود را بسته دیدم. برای من تعجب بود که بیماران هر صبح جلوی منزل ایشان صف میکشیدند تا ایشان ظرف آب آنان را با آب دهان خود تبرک کند و آنان اینگونه شفا یابند. شبهایی به منزل ایشان میرفتم تا ببینم ایشان چه کار میکند. من در بچگی نیز شبها خواب نداشتم و تنها بخش اندکی از آن را میخوابیدم و همیشه شبها برایم مثل روز و روزها تاریکتر از شب بوده است. البته هماکنون هم توان سابق را دارم و برای حفظ سلامتی به اجبار
(۱۶۳)
مقداری میخوابم وگرنه خیلی اذیت میشوم. من آن شب را به اتاق ایشان رفتم و زیر لحاف یا پتویی که آنجا بود پنهان شدم و تا صبح به ایشان نگاه میکردم. وی تمام شب را بیدار بود و همواره یا نماز میخواند و یا قرآن کریم را قرائت مینمود. او شبها چنین عبادتها و چنین رنجهایی را بر خود هموار میکرد که آب دهان وی در روز سبب شفای بیماران میشد. وی وصیت کرده بود یکی از قباهایش را به آقا سید محمدرضا یعنی آقای گلپایگانگی بدهند تا وی آن را به تن نماید. من با خالهام که خانم آقا عمویم میشد عصری بود که به منزل ایشان رفتیم. وی از دیدن این قبا که دست دوم هم بود بسیار خوشحال شد. این طور است که میگویم ایشان آدم باکرامتی بودند. سالیان پیش که تازه به قم آمده بودم در جلسهای روزی به من فرمودند: آیا امتحانات حوزه را دادهاید؟ گفتم: بله. فرمودند: شهریه شما وصل شده است؟ گفتم: من شهریه نمیگیرم. فرمودند: چهطور؟ گفتم: شهریه مثل نان گدایی است و خجالت میکشم برای گرفتن آن در چندین صف بایستم. فرمودند: این مال آقا امام زمان است؟ گفتم: آقا امام زمان نمیخواهد ما را گدا بکند. آقای ما امام زمان آقاست و ما را هم آقا میخواهد و ما نباید گدا باشیم. بعد به ایشان عرض کردم: آقا من به مدرسهای رفته بودم و عالمی شصت سالهای را دیدم که در صف گرفتن مهر نان که فقط ده تومان ارزش دارد. او مدتی انتظار کشیده بود و از خستگی نشسته و پاهایش را مثل زنهای حامله گشاد کرده بود و مرتب دست به محاسن بلند خود میکشید. آیا چنین عالمی با این سن و سال که برای ده تومان چنین حالت نزاری پیدا میکند، وقتی به دهاتی میرود برای گرفتن هزار تومان از یک کدخدا تملق نمیگوید و پدر و پدرجد او را خدا بیامرز نمیگوید! گفتم: آقا
(۱۶۴)
شما از ایشان چه توقّعی دارید تملّق نگوید. خدا رحمت کند آقای گلپایگانی را، وی گفت: بله، زمان آقای بروجردی میخواستند این کار را درست کنند اما نشد. به ایشان گفتم من یک پیشنهاد دارم که این کار را شدنی میسازد. ایشان خندیدند و فرمودند چه پیشنهادی داری؟! گفتم اگر آقایانی که شهریه میدهند هر کدام یک یهودی را استخدام کنند تا این پولها را هر ماه به طلبهها بدهند و این «ما» برداشته شود و شهریهها به کسی نسبت داده نشود و این یهودی بگوید تمامی اینها از طرف ماست، کار درست میشود. ایشان خندید و فرمودند: شما نمیخواهد فکر حوزه باشی، شما در حال حاضر فکری به حال خودت بکن. بعد ایشان فرمودند: فعلاً شما به یکی از این آقایان خادمها بگویید شهریه شما را بگیرند. از آن زمان تا به حال آقای مشهدی صفر است که شهریه ما را میگیرد. البته آن را تا زمانی که مجرد بودم به طلاب متأهلی که نیاز داشتند میدادم و چون نیازی نداشتم هزینه آنها میشد.
در جلسه گذشته از برخی از اساتید قم فرمودید، در تکمیل آن اگر بحثهایی هست که نیاز به توضیح دارید، بفرمایید.
بسم اللّه الرحمن الرحیم. در رابطه با مرحوم آقا میرزا هاشم آملی جملهای را بگویم که البته منحصر به ایشان نیست و آن اینکه ما در حوزهها برای عالمان خود حفاظ امنیتی قرار نمیدهیم؛ به این معنا که در حد یک معصوم از آنان توقع داریم ولی هیچ نوع حمایتی نسبت به آنان نداریم. مانند طلبههایی که به جبهه میرفتند و فرماندهان میگفتند طلبهها بهقدر یک موشک کار میکنند ولی بهقدر یک چراغ موشی برای آنان هزینه نمیشود. در گذشته چراغ موشیها را در جاهایی میگذاشتند و نسبت به
(۱۶۵)
چراغهای دیگر کم هزینهتر بود. ایشان نیز از عالمان پرکار و کمهزینه بود که البته نیازمند حفاظت و حراست بودند. منافات هم ندارد که کسی مجتهد یا عالم زبردستی باشد ولی کسی به وی پوشش بدهد تا وی را حفاظت کند. ایشان نیز نیاز بود که تحت پوشش چترهای حمایتی قرار گیرند. وی فردی کارآمد و توانمند بودند و در علم و تربیت شاگرد و پرورش مجتهد تخلق داشتند بهگونهای که وقتی سخنی میگفتند، در شاگردان خود نسبت به مباحث علم باور ایجاد میکردند اما در مرجعیت حتی به اندازه استان مازندران مورد حمایت واقع نشدند؛ چرا که ایشان دنبال مردم و مرجعیت نبودند و تنها تدریس را دوست داشتند و حتی گاهی نسبت به مرجعیت فکاهی میگفتند. وی میفرمود: من به آقاي خميني گفتم قم دیگر به درد طلبگی نمیخورد و طلبه در این شهر درست نمیشود، اگر به ما امکانات بدهید ما از قم بیرون برویم و حوزهای تشکیل بدهیم و طلبههای محقق را در آنجا پرورش بدهیم اما آقای خمینی چیزی نگفت و آن را به سکوت گذراند. من با ایشان رابطهای نزدیک و صمیمی داشتم. به ایشان عرض کردم آقای خمینی میداند شما این کاره نیستید و چیزی نگفت و پاسخ شما را به سکوت بسنده کرد؛ چون میدانست این امکانات را میگیرید و آنها هدر میشود.
شما لوازم مرجعیت را در این زمان در چه چیزی میدانید؟
ـ عرض میکنم متأسفانه یکی از مهمترین لوازم مرجعیت در این زمان پول و شهریه است. کسی میخواهد مرجعیت داشته باشد همچون مشاغل بالای دیگر نخست پیش از مراتب علمی باید پول داشته باشد و شهریه بدهد. پول هر کمبودی را جبران میکند و هر نقصی را میپوشاند. روزی به
(۱۶۶)
یک وقت یکی از این آقایان که میخواست رساله خود را چاپ کند به من گفت بیا با هم مروری روی آن داشته باشیم و شما نظریات بنده را ببینید اما ایشان با آن همه امکاناتی که داشت در همان جلسه نخست بحث را تمام شده دانست. وی دلیل دیدگاههای خود را در ذهن نداشت و نمیتوانست از آن دفاع کند. من به وی گفتم مجتهد باید محتوای فتاوای خود را در ذهن داشته باشد. به او گفتم مگر اینطور نبوده که آقا رضا همدانی هشتاد و پنج سال داشت و روزی مسألهای از ایشان پرسیدند که وی حکم آن را به یاد نیاورد، خودش در همانجا اعلام کرد از این پس تقلید از من جایز نیست؛ چرا که نسیان به من دست داده است. شما نیز بهتر است به جای چاپ رساله، به تحقیق رو بیاورید و کارهای موردی در باب فقه داشته باشید و تنها مسایل مهم را دنبال کنید که ایشان فرمودند این کار مقصود ما را حاصل نمیکند. بنده صریح عرض میکنم مردمی که اهل علم و دانش هستند دیگر از مرجع تقلید نمیکنند و آنان که تقلید میکنند افراد سادهای هستند، که تنها در بعضی مسایل تقلید میکنند؛ چرا که ما مردم را آلوده کردهایم و آنان با محققان حوزه در ارتباط نیستند و تنها منبری و واعظ ظاهرگرا را به چشم خود میبینند. شما تحقیق نمایید که در منزلِ چند درصد از اساتید دانشگاهها و دانشجویان و تحصیل کردهها رساله عملیه وجود دارد. اطلاعات آنان قوی است و زیر بار چنین تقلیدهایی نمیروند. البته آمارهایی که ادعا میشود مثل آمار نرخ تورم و فقرزدایی است که بیشتر شعاری است و واقعیتی ندارد. این مشکل از حوزههاست که به جامعه آسیب زده است و برخی به عنوان مرجع شناخته شدهاند که قامت آنان کوچکتر از این قباست. در این سالها
(۱۶۷)
روضهخوانها بودند که خود را مصدر امور قرار دادهاند نه مجتهدان و محققان واقعی حوزوی. ما امروزه محقق لازم داریم و متأسفانه برخی از مربیان امروز حوزهها به هیچ وجه مربی نیستند و مثل این میماند که اداره یک دانشگاه را به کارمندی بدهید. اداره حوزه باید به دست عالمان و محققان حوزوی باشد، نه به دست بازنشستگان سیاسی یا نیروهای بسیار جوان و ناپخته. مدیریت حوزهها باید به دست کسانی داده شود که عمری سابقه تحصیل علمی، تحقیق و تدریس در حوزهها را دارند نه کسانی که از حوزهها بیرون بودهاند و فکر خود را در کارهای اجرایی به رکود کشاندهاند و خلاقیت و مدیریت خود را از دست دادهاند یا در جوانی و خامی میباشند و هنوز علم و دانشِ به روزی ندارند و طبیعی است که این کاره نمیباشند تا بتوانند کاری انجام دهند.
ما بیش از پنجاه و پنج هزار نفر طلبه خانم و چند برابر آن طلبه مرد داریم. آیا این کثرت نمیتواند از آفات حوزه باشد؟
ـ ترسیمی کلی از وضعیت حوزه را به شما میگویم. من از این وضعیت به «فاجعه» و «بحران» تعبیر میکنم که برای انقلاب اسلامی نیز خطرناک است. هماکنون پذیرش طلاب در حوزه از سیکل است که کاری اشتباه است و دلایل آن را در جای دیگر توضیح دادهام و گفتهام شما نمیتوانید مجتهد، فیلسوف و حکیم و حتی رهبری جامعه را با ورودی مدرک سیکل داشته باشید و این نحو پذیرش برای حوزهها خطرناک است. همچنین در خروجی نیز طلبههای موفق ما بیشتر جذب دانشگاه یا ادارات و مؤسسات دولتی یا خصوصی میشوند و در حوزه نمیمانند تا در علوم حوزوی کامل گردند. افزون بر این، کسانی که از دانشگاه به حوزه میآیند
(۱۶۸)
باید همانند طلبه سیکلدار از ابتدا تمامی کتابهای حوزوی را بخوانند و امتحان دهند؛ هرچند در دانشگاه در یکی از رشتهها تحصیل کرده باشند و حوزه دروس آنها را نمیپذیرد و علوم آنها را نادیده میگیرد. در واقع حوزه داشته را ناداشته و ناداشته را داشته میانگارد و حکایت «شیخ یتصبّی و صبی یتشیخ» میشود. همچنین نظام درسی حوزه نیز کهنه و مندرس است و مقداری که از نظام دانشگاهی تأثیر پذیرفته، سبب انحطاط بیشتر آن شده است؛ چرا که نظام حوزه نمیتواند نسخهبرداری شده از نظام کتاب محور دانشگاه باشد. به طور خلاصه، برای ایجاد تحول در حوزه باید نخست مدیریت حوزه علمی گردد و گروهی از نخبگان و دانشمندان حوزه که سند کاربردی و علمی برای اثبات تخصص خود دارند و نه اجازههای فانتزی، مدیریتهای حوزه را به عهده گیرند. پس باید کسانی که بومی حوزه هستند و به دانش برنامهریزی علمی حوزهها آشنا میباشند و به مقداری که در توان دارند و قابل درک و دستیافتنی است فعالیت نمایند، نه همچون مدیریت مدیران فعلی حوزه که کار اجرایی داشتهاند و نه علمی و مصداق «من عمل بغیر علم کان ما یفسده أکثر ممّا یصلح» میباشند. کسی که تخصص ندارد و کاری کلان مثل مدیریت حوزه را به دست میگیرد، ضرر و فساد وی بیشتر از امور اصلاحی اوست و ما باید بپذیریم که غیر عالم نمیتواند عالمپرور باشد. مدیریت ما باید علمی باشد، همانطور که رئیس یک بیمارستان باید دکتر خبره باشد و فرمانده نظامی باید نظامی قدرتمندی باشد. بهطور اساسی ما باید یک قانون اساسی برای حوزهها داشته باشیم و روش و منش فرهنگ شیعه را در آن تبیین نماییم. قانونی که هرگز خطی و موسمی دنبال نشود. ما بر آن بودیم دانشگاهی داشته باشیم که
(۱۶۹)
افکار ما را به مدت چهار سال و به صورت فشرده، اجرایی و کاربردی توضیح دهد. اسلام به خودی خود زنده و رونده است و قدرت رشد و حرکت دارد که میتواند خاتمیت داشته باشد و هرجا نمیتواند کاربردی گردد، مشکل از مسلمانی ماست وگرنه به قول معروف: «اسلام به ذات خود ندارد عیبی». اشکال از حوزهها و عالمان دینی است. متأسفانه این مشکلات است که سبب میشود یأس و ناامیدی به طلاب دست دهد و سپس نیروی جوانی و فشار زندگی نیز به آنان فشار میآورد و نمیتوانند به صورت ممحض به علوم اسلامی و حقایق دینی بپردازند و در نهایت به شکلهای گوناگون جذب مؤسسات یا ارگانها و ادارات دولتی میشوند و به دنبال کارهای مختلف و آزاد رو میآورند.
به هر روی، آقا میرزا هاشم آملی معلم و استاد بسیار خوب و به واقع عالمپرور بودند اما نیازمند مدیریت، کمک و محافظت بودند تا بیش از این از ایشان استفاده میشد. از امور تخلقی ایشان این بود که به درس و بحث عشق داشتند و طلبگی و طلبه را دوست داشتند. ماه رمضانی بود که ایشان بیمار شده بودند و من بعد از افطار به عیادت ایشان رفتم. ایشان با آنکه کسالت داشتند و در بستر قرار گرفته بودند اما تا مرا دیدند که در ماه مبارک رمضان در قم ماندهام، بلند شدند و نشستند و سپس از جا برخاستن و مرا بغل کردند و پیشانی مرا بوسیدند و گفتند الهی شکر، شما در قم هستید. شما برای منبر از قم بیرون نروید و در قم بمانید. انگار دنیایی به ایشان داده بودند که ما در قم هستیم و اینجا کار میکنیم. ایشان اینقدر به علم اهتمام داشتند. این پیرمرد مرا به سینه گرفت و پیشانی مرا بوسید برای اینکه میدید من در قم هستم و کار علمی انجام میدهم. این عشق به طلبگی است.
(۱۷۰)
به نظر شما حوزه باید چگونه مدیریت شود؟
همانطور که آقا میرزا هاشم آملی میگفت باید گروهی از نخبگان حوزوی در هر رشتهای انتخاب شوند و زندگی آنان نیز تأمین گردد و به منطقهای برده شوند و در آنجا برای کار بر روی منابع و مبادی دینی تربیت شوند. من یک وقت به آقایی میگفتم سبک کار و روش شما در مؤسسهای که دارید درست نیست و این عنوان با افرادی که در آن است با این همه هزینهای که میشود بازدهی چندانی ندارد و در واقع ایشان عدهای از بهترین طلبهها را از حوزه جدا کرده بودند نه آنکه آنان را در حوزه و تحت نظام طلبگی تربیت می نمایند. به هر روی تا مشکل حوزهها در قم حل نشود، مشکلات جهان اسلام و انقلاب اسلامی حل نمیشود. در زمان انقلاب با پیروزی انقلاب اسلامی، برخی میگفتند ما غافلگیر شدهایم. این از ناآگاهی آنان بود که چنین حرفی را میزدند. پیروزی انقلاب از قبل قابل پیشبینی بود و من سالهای پیش از انقلاب جزوهای راجع به آینده کشور نوشتم که بعدها این جزوه در کتابی با عنوان «چرایی و چگونگی انقلاب اسلامی» چاپ شد. همینطور در کتاب دیگری سالها پیش از پیروزی انقلاب من گفتهام در کشور ایران دو موضع قدرت با هم تعارض دارد و با وجود این دو موضع قدرت، کشور به جایی نمیرسد. به طور قهری یکی از این دو یعنی سلطنت و دیگری روحانیت است که باید حذف شود و این دو نمیتواند در کنار هم باشد. اما از آنجا که روحانیت شیعه ریشه مردمی و دستکم فامیل و خویشان فراوانی دارند و شمار آنان نیز زیاد است و در هر شهر و روستایی وجود دارند، روحانیت از این کشور قابل حذف نیست و این سلطنت است که در آینده حذف میشود.
(۱۷۱)
همینطور روحانیت نیز با رعایت دو اصل است که میتواند در حاکمیت باقی بماند: یکی «اصل عدم اختلاف» و دیگری «اصل عدم دنیاگرایی». این جزوه را من در سالهای پیش از انقلاب نوشتهام و در آن گفتهام روحانیت تحت این دو اصل میتواند رهبری و ادامه حیات را در دست داشته باشد. اصل عدم اختلاف میگوید یک روحانی باید آزاداندیش و آزادمنش باشد و به حذف دیگر روحانیان نیاندیشد. اصل عدممادیگرایی نیز بر سادهزیستی روحانیان و بهویژه صاحبان قدرت و مسؤولیت تأکید دارد. میگفتم روحانیت نباید از بودجه کشوری استفاده کند و خمس و وجوهات برای تأمین نیازهای روحانیان کافی است بدون آنکه به استکبار آلوده شوند، بلکه زندگی آنان باید با قناعت و نه گداصفتی همراه باشد. نوکر بی مزد و زحمت هم تاج سر ارباب است و مردم چنین روحانیانی را خادمان خود میدانند و آنان را بر چشم خود جای میدهند. متأسفانه در حال حاضر چنین نیست و بخشی از مسؤولان و افراد روحانی با هم کارد و پنیر هستند و گاه از روی نفاق است که به یکدیگر احترام میکنند و گاه هم به یکدیگر ناسزا میگویند. زیستمحیط ما آکنده از خشونت و سالوس شده است.
اگر برخی از مسایل را به صورت ریاضی کار کنید این پرسش پیش میآید. بهطور مثال، شما سی سال پیش اگر صدهزار روحانی داشتید امروز سیصدهزار طلبه اعم از زن و مرد دارید و این بدان معناست که رشد علوم دینی باید دستکم سه برابر شده باشد؛ یعنی اندوختههای دینی و تولیدات دینی شما نسبت به سی سال پیش باید چنین رشدی داشته باشد، در حالی که جامعه سنجش معکوس را نشان میدهد اگرچه ممکن است به طور کلی
(۱۷۲)
آماری ارایه شود ولی در کیفیت چنین نیست و همچنین در مادیت، رشدِ معکوسِ معنویت میباشد.
شما از اصل عدم مادیگرایی فرمودید، من به تناسب سخن عرض نمایم حدود دو ماه پیش در مشهد بودم و به باغ ملک میرفتم. راننده تاکسی که پیرمردی شصت ساله و مشهدی بود میگفت این باغ ملک است که در زمان طاغوت، شاه با جمعی به اینجا میآمد و الآن هم آقایان میآیند و هیچ تفاوتی نکرده و نگاه تنفرآمیزی به این موضوع داشت.
ـ در قم نیز همین وضعیت است و مردم نگاه بدی به ما و شهرک محققان دارند که از میان روستاها رد میشود و مردم همه را شناسایی میکنند آنان آقایی را میبینند که چندین خودرو با وی حرکت میکند و محافظانی نیز دارد. متأسفانه بعضیها شخصیت آدمها را با طول ردیف خودروها اندازه میگیرند. وقتی روحانیت مادیگرا میشود یا اختلاف میکند، قداست و معنویت خود را از دست میدهد. فرض کنید ما صد عنوان کتاب در سال ۸۶ چاپ کردیم، اما آقایان با آن مخالفت میکنند بدون آنکه به محتوای آن کمترین اشکالی را طرح کنند. این مخالفت چه عاملی جز نظرتنگی، حسادت و بدنگری دارد. آیا کمکاری بوده که باید مورد حمله واقع شود. کتاب «احکام پزشکی» ما از سوی آموزش پزشکی به عنوان کتاب درسی برای دانشجویان رشته پزشکی مناسب تشخیص داده میشود اما وقتی به آقایان زنگ میزنند که راجع به ما پرس و جو کنند میگویند ما ایشان را نمیشناسیم. البته منظور آنان این است که ما ایشان را به رسمیت نمیشناسیم وگرنه بنده چهل سال است در این حوزه تدریس دارم. کسی که
(۱۷۳)
ما را نمیشناسد عالمی نیست که در قم زندگی کند. بعضی از حضرات مرا بهتر از خانواده خود میشناسند و مکرر در مکرر با ما مراوده و رفت و آمد و بحث داشتهاند. ایادی وی که دیگر معلوم است. وی حذف «ما یعلم» کرده و رسمیت آن را فاکتور گرفته است. این همان اصل عدم اختلاف است که اگر رعایت نشود به تضعیف حوزهها و در نتیجه تضعیف انقلاب اسلامی منجر میشود. همینطور در رابطه با کتاب «تحریفناپذیری و حجیت قرآن کریم» گفتم آقا بیایید اول ثابت کنیم که چه کسی عالم است و از همین سیوطی، لمعه و کفایه از یکدیگر امتحان بگیریم. ادعای من این است که شما که با این کتاب مخالفت میکنید و آن را بهانه میآورید حتی همین کتابها را نمیدانید. بیایید اول مرا امتحان کنید و بعد هم من شما را امتحان میکنم و ثابت میکنم که شما مجتهد و عالم نیستید اما نمیآیند و اختلاف میشود. در زمان آیتاللّه خویی ـ خدا رحمتشان کند ـ فردی در نجف با ایشان درگیر شده بود. از آقای خویی سؤال میکنند آیا ایشان مجتهد هست یا نه؟ ایشان گفته بود استاد وی پیش من درس میخواند و مجتهد نبوده است. او هم از روی دشمنی گفته بود ایشان سید نیست. این اختلافها و دنیاگرایی حوزویان بیشترین ضربه را بر پیکر نحیف امروز حوزهها وارد میآورد.
این امور از آسیبهای حوزه است اما راه برونرفت از این چالشها چیست؟
ـ بنده طرحهایی که راه برونرفت از این معضلات را بیان میدارد در پانزده جلد کتاب که در رابطه با حوزویان نوشتهام آوردهام. برخی از این
(۱۷۴)
کتابها عبارت است از «حوزه؛ چالشها و طرحها»، «اقتصاد حوزههای علمی و شهریه عالمان دینی»، «آزاداندیشی حوزویان و استبداد طاغوتیان»، «روحانیت و رهبری»، «رهبری در عصر غیبت»، «طلبگی و تعهد کاری»، «سیمای طلبگی»، «طلبه امروز؛ عالم الهی فردا»، «سینای طلبگی؛ حجرههای معنوی»، «اصول و قواعد تبلیغ دینی»، «پیامرسانی دینی» و «دانش علمجویی».
دیروز با روزنامه خراسان مصاحبهای راجع به اسراییلیات داشتم و گفتم برای رهایی از اسراییلیات، باید رشته پیرایهشناسی را ایجاد کنیم و پیرایهها را از دین بزداییم و این کار نیازمند کاری تمام مستند است. برای مستند سازی احکام و مبانی دینی نیز باید دعوا، خشونت، عصبیت، تندی و استبداد را کنار گذاشت و «انظر إلی ما قال ولا تنظر إلی من قال» یا به فرموده قرآن کریم: «الَّذِینَ یسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَیتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ»(۱) را اعتبار نمود. برای مستند شدن باید قدرت استماع داشت و چوب و چماق کفر و فسق را کنار گذاشت.
سیستمی که روحانیت هماکنون دارد با سیستمی که انبیای الهی داشتند متفاوت است و آنان با کاهنان و خدایان آمون تفاوت در روش داشتند، شاید در جمهوری اسلامی نیز بعضی از افراد روحانی آلودگی پیدا کرده باشند. برای نمونه، میشود اعاظمی را در نظر آورد که تجارتهای نادرست داشته باشند در حالی که به صراحت میگویند ما حتی تجارت حلال هم نداریم تا چه رسد به حرامش، و بهگونهای
- زمر / ۱۸٫
(۱۷۵)
صحبت میکنند اما عمل دیگری دارند در حالى که دنیاگرایى، ثروتاندوزی، تجارتبازی و تصاحب اموال و منابع عمومی از هر کس باشد خلاف و زیانبار است.
ـ نه، من این را قبول ندارم. عالم شیعی باید نخست بهروز بیاندیشد و واقعگرا باشد. ما نباید آیه یأس و نومیدی بخوانیم. من در جلسان پیشین عرض نمودم نظام ما اسلامی است و سیاست نیز یک امتیاز است، اما بعضی از افرادی که وارد نظام یا سیاست شدهاند افرادی ضعیف و دنیامحور بودهاند که به آلودگی گراییدهاند. این ضعف از سیاست یا نظام نیست، بلکه از افراد است. به تعبیر ما دریا کسی را خفه نمیکند این فرد ناشی و ناآگاه است که شنا نمیداند و به خفگی دچار میشود. صحبتهای چنین افرادی نیز غرض در انشاء دارد، نه در مُنشأ. پیش از انقلاب، وقتی اختلافی میان دستهها میشد شعار میدادند: «به گفته خمینی درود بر مراجع». برخی میگفتند این شعار غرض در انشاء دارد و نه در مُنشأ که درود آن واقعی باشد و نیاز نیست به آن عمل شود. طبیعی است چنین حیلههایی جواب نمیدهد و اثر آن مقطعی و زودگذر است و روزی مردم را برآشفته خواهد کرد.
(۱۷۶)
دنیاگرایی و اختلاف چیزی جز خسران دنیا و آخرت در پی ندارد. ما باید هر چیزی را قانونمند کنیم. شیعه تنها به دو اصل اعتقاد دارد: یکی قانونمداری که همان متن قرآن کریم است و دیگری مجریان این قانون که حضرات ائمه معصومین علیهمالسلام هستند. هم قانون ما و هم مجریان آن معصوم هستند. در ظرف تنزیل که ظرف عدالت مجتهد است نیز همین طور است. شیعه در زمان غیبت به عدالت و اجتهاد تمسک میکند و اگر اجتهاد یا عدالت، حتی یکی از آن آسیب ببیند یا غیر واقعی و نمایشی باشد، شیعه از همانجا ضربه خواهد خورد. یک بام و دو هوا هم نمیشود و گفته عالم باید با کردار وی هماهنگ باشد. در روایت است عالم کسی است که کردار وی گفته او را تصدیق کند وگرنه عالم نمیباشد و مشروعیتی ندارد. متولیان حوزه باید توان تولید علم و اعتقاد عملی به علم خود را داشته باشند. حکمت عملی همواره متفرع بر حکمت نظری است و کسی که در حکمت نظری ضعیف است نمیتواند مدیریت داشته باشد و حکمت عملی وی ناکارآمد است. در اوایل انقلاب، آقایی میگفت ما برای تربیت نیروهای خود که بتوانند در خارج از کشور عملیات حفاظتی داشته باشند مشکل داریم. ما بهترین برنامههای دینی را برای آنان میآوریم و ساعتها به آنان آموزش معارف دینی و فلسفه و عرفان میدهیم اما وقتی میدان عمل پیش میآید و آنان را به خارج میفرستیم، این همه هزینه نتیجهای نمیدهد و گوشه چشمی بهراحتی با حرکات خود آنها را جذب مینماید یا اگر دستگیر شوند، بهراحتی به همه چیز اعتراف میکنند.
(۱۷۷)
به وی گفتم این حرفهایی که شما از فقه، عرفان و فلسفه برای اینها میگویید تا اعتقادات آنان را محکم نمایید، آنها نگفته حفظ هستند. مشکل این افراد ناآگاهی نیست و آنان همه باسواد و دارای مدارک عالی هستند اما مشکل اینها این است که به این حرفها باور ندارند. آنان علم دارند اما عقیده ندارند. اینها باید تحت نظر عالمی ربانی قرار گیرند که از او باور بگیرند نه از علم. عالم ربانی که به تعبیر شهید، دارای ملکه قدسی است میتواند در افراد شما باور ایجاد کند. کمونیستها و منافقها به دو سال میتوانند علوم اسلامی را حفظ شوند و باسواد و دارای معلومات گردند اما به آن باور ندارند و باور به آنان منتقل نمیشود. این عالم ربانی است که میتواند باور را در افراد ایجاد نماید و آنان را خواه در امور معنوی یا در امور اجرایی عملیاتی سازد. مشکل امروز دینداری در کشور ما سواد، علم و آگاهیهای صوری نیست بلکه در سطح این نیروها، مشکلی که هست باور به محتوای دینی است. در ابتدای انقلاب، شاید مصاحبه ناخدا افضلی را در ذهن داشته باشید. وی حتی در این نظام به مرتبه دریاداری رسیده بود. از او پرسیدند چهطور به این مقام رسیدی با این که کمونیست و بیخدا بودی؟ گفت من به کشورهای بیگانه وابسته بودم و آنان گفته بودند تا میتوانی در کسب عناوین پیشتاز باش. من هم برای تحقق این هدف، دو برابر دیگران کار میکردم و اگر نیروهای مؤمن دو رکعت نماز میخواندند من چهار رکعت نماز میخواندم و ظواهر دینی را بسیار رعایت میکردم بهگونهای که مؤمنتر از من نباشد. همین طور در همان زمانها دو نفر از منافقان باسواد که در گروه فرقان بودند گفته بودند ما را ببرید تا با آقایان قم بحث کنیم. اینها را به منزل یکی از آقایان برده بودند که در آن زمان پلههای
(۱۷۸)
آن با فرش مفروش شده بود. آن دو نفر با دیدن فرش آن پلهها گفته بودند ما با این آقا بحث نداریم؛ چرا که وی مستکبر است. آخر کار به سراغ ما آمدند. ما آن زمان در نیروگاه خانهای شصت متری داشتیم. وقتی میخواستند آنان را بیاورند گفتند ما چشمهای آنان را میبندیم تا محل سکونت شما را یاد نگیرند. گفتم من با آدم کور بحث نمیکنم و آنان برای من خطری ندارند و مسؤولیت آن را خودم میپذیرم. محافظان ضبط آورده بودند. گفتم ضبط را خاموش کنید، اینجا نه محکمه است که خانه طلبهای بیش نیست. محافظان را بیرون فرستادم تا آن دو نفر در بحث، راحت و آسوده خاطر باشند. به آنان گفتم من متولی این آقا و آن آقا نیستم و هرچه میگویم از خودم میگویم و از نظرات خود دفاع میکنم. یکی از آنان گفت شاگرد مرا پیش از ظهر محاکمه و اعدام کردند بدون اینکه وی را قانع کنند و بعد از نماز ظهر مرا محاکمه کردند و این برخورد را با من دارند که دو محاکمه کاملاً با هم متفاوت است، در حالی که ایشان بدایه و نهایه مرحوم علامه را بهخوبی خوانده بود و از ایدئولوگهای گروهک فرقان به شمار میرفت که مرحوم مطهری را به شهادت رساندند. بحث با آنان چند جلسه طول کشید. ما در آن زمان تازه صاحب فرزندی شده بودیم و وقتی آن بچه گریه میکرد صدای وی به این اتاق میآمد. وی در جلسه آخر یک کیلو کره و روغن حیوانی برای ما آورده بود. اینان که روزی شهید مطهری را با قساوت تمام ترور کرده بودند، دوباره به دامان اسلام باز گشته بودند؛ چرا که هم سادگی را دیده بودند و هم قوت اندیشه دینی را. در پایان هم آنان را تبرئه کردند. ما در حوزه باید به کسانی که صاحب طرح و برنامه هستند و فکر و فرهنگ دینی را بهخوبی میشناسند مورد حمایت قرار دهیم و از آنان استفاده کنیم
(۱۷۹)
تا حوزه دوباره قوت خود را به برکت میدان دادن به چنین عالمان ربانی پیدا کند و کارها را باید به دست آنان داد، نه وازدههای سیاسی که البته چنین کسانی نیز بعد از مدتی لازم است تست و محک زده شوند و در صورتی که کارایی ندارند کنار گذاشته شوند نه آنکه کاری به آنان سپرده شود که تا دامان پیری و فرتوتی و حتی تا چشیدن کام مرگ به صورت فرسایشی در آن باشند. خلاصه اینکه فکر شیعی با اصل عدم اختلاف و اصل عدم دنیاگرایی عالمان آن است که میتواند قدرت و حاکمیت داشته باشد.
متأسفانه اعتقاد به تشریفات در پارهای از مسؤولان شدت گرفته و سادهزیستی برای آنان مفهومی جز تحقیر ندارد و تشریفات دنیوی امروزه به یک سنت حسنه تبدیل شده و ما تشریفات را از ایران قدیم داریم. در حالی که در تاریخ آمده است حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام به شهری رفتند که زنها و مردها در استقبال از ایشان هلهله میکردند و حضرت آنان را از این کار باز داشت. حضرت امیر علیهالسلام در خانهای مینشست و چراغ بیتالمال را برای صحبت شخصی خاموش مینمود و زیرانداز حصیر داشت و امروزیها این مسایل را توجیه میکنند و زمان ما را با زمان حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام قیاس مع الفارق میدانند و زندگی ساده بزرگان دین را اسطورهگونه میدانند که قابلیت الگوبرداری را ندارد. نظر شما در این رابطه چیست؟
(۱۸۰)
– اسلام و پیشوایان آن اسطوره و افسانه نیستند. البته هر چیزی مراتب خود را دارد همانند هر میدان دیگری که تنها چند ستاره دارد. مسلمانی یک واقعیت است که دارای مراتب میباشد. هم فینال فینالیستها دارد که میشود گفت سه نفر هستند که توانستند در بحث ولایت تحملپذیری بالایی داشته باشند؛ چون مقداد، سلمان و ابوذر و هم شیعیان عادی را دارد که همه مؤمن و مسلمان میباشند نه اسطوره. همچنین در جنگ تحمیلی نیز داشتیم جوانهایی را که از یاران حضرات ائمه معصومین علیهمالسلام که حضور امام را درک کرده بودند چیزی کم نداشتند و نمیتوان بهآسانی گفت یاران حضرات ائمه علیهمالسلام بهتر، قویتر و دارای گذشت و ایثار بیشتری نسبت به اينان بودند. اینها اسطوره نیستند؛ چرا که شمار چنین جوانان و یارانی اندک نیست. بسیاری از این جوانان که هماکنون قطع نخاع و فلج شدهاند در این راه گام برداشتهاند. شما هماکنون نیز میتوانید به عیادت چنین جانبازانی بروید. کسانی که اسطوره نیستند و واقعیتِ امروز ما هستند و مردم زمانه ما چنین مجاهدتها و رشادتهایی را به چشم خود دیدهاند. مسؤولانی که نمیتوانند با این مردم همراه شوند ضعف نفس دارند و دنیازده گردیدهاند. مردم ما با این همه مکافات و سختیهایی که دارند ولی در مواردی با چه بزرگواری در صحنه حاضر میشوند و همه را حیران میسازند و این نیست مگر به خاطر مسلمانی آنها. شب عاشورایی در منطقهای بودم. آنان رسم دارند تا صبح به نیت بچههای امام حسین علیهالسلام بیدار بنشینند و عزاداری کنند. من هم با آن که شبها بیدار هستم، از شب زنده داری آنان در این شب
(۱۸۱)
خجالت کشیدم. ما روز عاشورا عزاداری میکنیم اما آنان هم شب عاشورا و هم شام غریبان عزاداری میکنند. آنان شبهای عاشورا به خاطر بچههای امام حسین علیهالسلام تا صبح بیدار میمانند که تسلای دل آنها بشود و روز عاشورا نیز عزاداری دارند. اینها اسطوره نیست.
آقاي خمینی در طول ده سالی که رهبر انقلاب بودند یک بار با وزیر خارجه شوروی ملاقات داشتند. ایشان بر روی یک صندلی چوبی مینشست و یک پارچه سفید روی آن میانداختند و وزیر خارجه شوروی نیز روی صندلی چوبی نشست. اما فضای فعلی کشور تغییر کرده و مبلمان حاکم است.
ـ در تحلیل این مطلب باید گفت اگر آقاي خميني روی صندلی چوبی مینشستند، دلیل نمیشود که همه روی صندلی چوبی بنشینند چرا که در این صورت، خلوصی در آن نیست. خلوص در آن است که افراد آزاد زندگی کنند و البته این مقدار تفاوتها اشکال ندارد، بلکه بحث بر روی تفاوتهای کلان و اساسی است. من مثالی بزنم که این مطلب واضح شود. میگویند یکی از شبهای ماه رمضان، عالمی را برای افطار دعوت کردند و به ایشان گفتند برای شما نمک بیاوریم یا شیر. گفت آقا امیرمؤمنان علیهالسلام که مولای من هستند نمک را اختیار کردند ولی برای من بیزحمت شیر را بیاورید. صاحب خانه میخواست زرنگی کند و به وی نمک بدهد اما این عالم زرنگتر بود و جمله زیبایی هم گفت. پس میشود روی صندلی چوبی نشست ولی شاید این آسیب را داشته باشد که خود نبود اما این یک صفایی است که انسان آزاد باشد اگرچه روی مبل بنشیند. یادم میآید اوایل انقلاب مسؤولی از کمیته انقلاب اسلامی آمده بود جایی که ما بودیم و
(۱۸۲)
هنگام صرف غذا گفته بود ما نان و پنیر میخوریم؛ این در حالی بود که آنها دمپختک درست کرده بودند. من به بچهها گفتم به آن آقا بگو ما پنیر نداریم و وی باید همان دمی را بخورد. هنگامی که آنها را دیدم گفتم ببین پدر جان، هشتصد سال است ما سالوس بازی کردیم و جواب نداد. اینها را بریز دور. شما اینجا میهمان هستید و ادب میهمان این است که نگوید من چه چیزی میخواهم. اینکه شما میگویید من نان پنیر میخواهم از تربیت اسلامی بهدور است. برنج، مرغ، ماهی یا گوشت قرمز باشد یا پنیر، ماست یا هر چیز دیگری، شما نمیتوانید بگویید چه چیزی میخواهم. بعد چه کسی گفته است ما باید پنیر بخوریم، شما هرچه میخواهی بخور، اما مهم این است که سالم باشید و سلامت داشته باشید تا بتوانید برای مردم کار بکنید، آن هم صادقانه کار انجام دهید. نان پنیر قوتی ندارد که بتوانید با آن کاری کنید. انسان روی صندلی چوبی بنشیند یا روی مبل، اینها مشکلی را حل نمیکند، مردم ما باید ببینند و احساس کنند که ما داریم کار میکنیم و صداقت و راستی داریم. این صداقت عالم است که شیر را به جای نمک بر میدارد یا روی این صندلی یا آن صندلی مینشیند. این مسایل تا حدی که به استکبار نینجامد مهم نیست، بلکه مهم آن تخلق و کارکرد انسان است. در گذشته شایع کرده بودند آقاي خميني یک بز دارد که شیر آن را میدوشد و استفاده میکند. کسی این را به من هم گفت و من گفتم اینها دروغ است و رهبر یک کشور این قدر بیکار نیست که برود شیر بدوشد، رهبر اگر طلا هم بخورد در صورتی که در حد رهبری یک کشور کار کند، ارزش دارد . این کار کردن برای
(۱۸۳)
مردم و صداقت است که مهم است. مشکل امروز ما در این چیزها نیست و بیماری سیستم است که ما را اهل دنیا و نیز اهل نفاق و اختلاف کرده و با دست خود تیشه به ریشه دین هم میزنیم.
بهتر است فضا را عوض کنیم. در رژیم طاغوت، شاه در کاخ نیاوران حالت استبداد و نیز خودشیفتگی داشت و ارادت سالاری را ایجاد کرده بود و به تهدید زیاد متوسل میشد. وی برای نشان دادن اوج تمدن، به روستایی در کرمان تلویزیون و فرشهای نفیسی داده بود. مردم آن روستا کراوات زده بودند بهگونهای که چنین روستایی حتی در اروپا دیده نمیشد. یعنی شاه آن فضایی که خود در آن زندگی میکرد را اینگونه به مردم نشان داد اما ما زندگی طلبگی خود را چگونه میتوانیم به مردم نشان دهیم و چه تفاوتی میان نظام دینی و نظام مادی سکولار وجود دارد؟
ـ ما نباید درگیر افراط و تفریط شویم. مهم این است که مدیران ما لایق و متخصص باشند و درست کار کنند و در رابطه با امکانات مادی آنها نیز باید حد وسطها و افراد متوسط را در نظر داشت. مسؤولی که کار میکند و زحمت میکشد، اشکالی ندارد از استخر و جکوزی هم استفاده کند چرا که کار نیازمند تفریح و استراحت هم هست و کسی که فقط کار میکند و تفریحی ندارد عمر وی کوتاه میشود و در نهایت بازده کاری وی کاسته میشود. تفریح، کوه، شنا به قوت کار منجر میشود. کسی که مسؤولیت سنگینی دارد با آسیب ضعف اعصاب روبهروست، با تفریح است که میتواند اعصاب خود را آرام سازد. مهم این است که وی کار کند و زحمت
(۱۸۴)
بکشد و خلاقیت و مدیریت داشته باشد نه آنکه در برابر کاری اندک، حقوقی بسیار و تفریحی سنگین داشته باشد و رفاه و عافیت بر کار او چیره باشد. تفاوت میان نظام دینی و سکولار نیز در آن نفس قدسی است که رهبری دینی و معنوی جامعه را در دست دارد و با تأثیری معنوی روی افراد، آنان را به سوی خداوند سوق دهد. این وجه امتیاز دو نظام است و رهبر دینی باید خود دارای تأثیر باشد؛ هم در نفس خود تأثیر بگذارد و هم این تأثیر چنان پایدار و قوی باشد که بر دیگران نیز تأثیر بگذارد و در آنان باور را ایجاد نماید. البته روحانیت در این زمان در صورتی میتواند صاحب چنین تأثیری گردد که به دو امر توجه داشته باشد: یکی اینکه خود را مترجمان صدیق و فهیم کتاب و سنت بدانند و استقلال و استکباری برای خود قایل نگردند و خود را دین نپندارند. ما تابع کتاب و سنت میباشیم و باید به آن عمل کنیم و برای این مهم باید علم و آگاهی نسبت به کتاب و سنت داشته باشیم و قدرت تشخیص پیرایهها را در خود ایجاد نماییم و زندگی خود را نازلهای از آموزههای کتاب و سنت که هر دو عصمت دارند قرار دهیم و از کتاب و سنت الگوپذیر باشیم. دیگر آن است که ما به کار خود باور داشته باشیم و ملکه قدسی را در جان خود راسخ نموده و با قصد قربت کار نماییم و بازیگری و فیلم سازی را از ساحت قدسی روحانیت دور بداریم. حوزهها هستند که متکفل نظام،
(۱۸۵)
جامعه و مردم میباشند و تا حوزهها سامان نگیرد نظام نمیتواند پاسخگوی نیازهای جامعه باشد و قدرت رهبری و هدایت دینی را از دست میدهد و روز به روز به افول میگراید و این دنیاگرایی است که بر روحانیان چیره میشود و ملکوت و ملکه قدسی از آنان رخت بر میبندد.
مصونیت انقلاب، جامعه و دین در گرو رشد حوزههاست و حوزه باید برای حرکت خود اصولی را تعریف نماید و به تعبیر ما یک قانون اساسی مفصل و دقیق برای فرهنگ و اجرا در حوزههای شیعه ترسیم نماید وگرنه خدای ناکرده همانطور که آقاي خميني گفت اگر این بار اسلام سیلی بخورد دیگر به این زودیها نمیتواند به این راحتی سر بلند کند. ما برای تحول و پیشرفت نیازمند محتوای درست و نیت صافی و به قول شهید، ملکه قدسی هستیم وگرنه اگر این ملکه قدسی نباشد علم یا قدرت در وجود ما به باد غرور تبدیل میشود و خودشیفتگی و استبداد را در پی دارد، همانطور که اگر تخصص و آگاهی لازم نباشد، ما به خودباختگی و انحراف دچار میشویم.
در قم چه کتابهایی را و تا چه سطحی تدریس نمودهاید؟
بیش از چهل سال است که در حوزه مقدس قم درس میگویم. روزهای بسیاری بوده که افزون بر درسهایی که میخواندم، تا چهارده درس هم داشتم. بعضی از درسهایم را نیم ساعت پیش از اذان صبح در حرم مطهر میگذاشتم و پس از آن نماز میخواندم. کمتر شده که تدریس کتابی را تکرار کنم. مطول، مقامات حریری و معلقات سبعه را ـ که در محضر مرحوم ادیب نیشابوری خوانده بودم ـ در قم تدریس کردهام. جز در
(۱۸۶)
درسهای عمومی، هر کسی را به شاگردی نمیپذیرفتم و هر که را قبول کردهام، به تمام معنا بوده و هیچ گاه نیز اشتباه نکردهام. البته هر شاگردی را در حد خود ارج مینهم ـ یکی را در فقه، یکی را در اصول و دیگری را در فلسفه و یا چیزهای دیگر و بر این اساس آنها را ـ میپذیرفتم و کمتر شده که کسی در همه این دانشها با من همراه شود. در خواندن کتاب نیز اصل را بر تحلیل مطالب کتاب و نقادی میگذاشتم. حتی سیوطی را نیز در سطح خارج آن بیان میکردم. در مطول چه بسیار با مرحوم سکاکی درگیر میشدم و در رسائل و کفایه نیز همین طور بوده است. معتقد بودم باید با تحلیل و نقادی کاری کرد و به نقالی بسنده نمیکردم. از این رو هر درس را یک بار و در نهایت دو بار میگفتم و سطح درس را ارتقا میدادم؛ نه اینکه کتابی را چند بار بگویم.
سالیان اخیر در طول هفته سه درس داشتهام: یکی شرح فصوص الحکم که از ساعت نه تا ده در مدرس آقاي خميني تدریس میشد و ما بر آن بودیم که با پیرایهزدایی از عرفان اهل سنت، آن را به عرفان شیعی تبدیل کنیم. این درس در سال گذشته به پایان رسید و بهجای آن تفسیر قرآن کریم را از آغاز سوره بقره گذاشتهایم. البته تفسیر سوره حمد را پیش از این گفتهام. همانطور که دانش استخاره با قرآن کریم با تبیین اصول و قواعد آن و تطبیق این قواعد بر تمامی آیات قرآن کریم تمام شده است که دانشی نو و جدید میباشد و نمیتوان نظیری برای آن در جهان اسلام یافت. درس دوم، خارج فقه است که از ساعت ده تا یازده در مدرس زیر ساعت فیضیه گفته میشود و به بحث دفاع رسیده است. ساعت یازده تا دوازده نیز درس خارج
(۱۸۷)
فلسفه داریم که در مدرس ساحلی گفته میشود. کتابی را که برای چندین بار درس دادهام، شرح منظومه بوده است. اسفار را نیز یک دوره کامل گفتهام که نزدیک به دوازده سال طول کشیده است. دوره خارج اصول ما نیز هشت سال به طول انجامید و تکرار دوباره آن را لازم ندیدم. البته فقه قرآن و خارج مکاسب و تدریس دوره کامل خارج شرایع را توفیق یافتهام. بحث فلسفه اخلاق و شناخت فرشته و جن و بسیاری از مباحث دیگر را داشتهام که بیان آن چندان لازم نیست.
سه درس نیز در روزهای پنج شنبه و جمعه داریم: ساعت نه تا ده بحث «اسماء الحسنی» است که چندین سال است گفته میشود. در این درس از ادبیات، مادهشناسی، شناخت محتوای اسما و برخی از آثار و مغیبات آن بحث میشود. ساعت ده تا یازده «مصباح الانس» است که درسی بسیار سنگین و عرفان در سطح عالی است و ساعت یازده تا دوازده نیز عرفان عملی و شرح منازل السائرین بحث میشود و در آن عرفان خواجه و شارح را به نقد میکشیم و نوآوریهای آن بیان میشود که انشاء اللّه بتواند فرهنگ شیعه را در این باب نیز کامل کند. باید دانست که اهل سنت چون نظام و دولت داشتهاند، همیشه علمای خویش را تقویت کردهاند، ولی شیعه همواره در غربت و تقیه بوده و دولتی نبوده است تا از عالمان دینی حمایت کند و آنان بتوانند به تبیین دقیق و صحیح فرهنگ شیعی بپردازند. الحمدللّه در حال حاضر نظام اسلامی و شیعی حاکم است و ما باید در تقویت هرچه بیشتر آن بکوشیم. من با حاکمیت انقلاب، بر خود واجب میدانم عقاید و اندیشههای شیعه را به تمام معنای کلمه به متن بیاورم و در این مسیر سعی
(۱۸۸)
میکنم جز به ضرورت از قم بیرون نروم. ما در فقه شیعه، متنهای زیادی داریم، ولی در فلسفه و عرفان، متن پیراستهای که عرفان عمیق شیعی و ولایی را آموزش دهد در اختیار نداریم و انشاء اللّه ما بتوانیم این کار را انجام دهیم.
دست شما درد نکند. خسته نباشید.
ـ دست شما هم درد نکند. اللهمّ صلّ علی محمّد و آل محمّد.
(۱۸۹)
(۱۹۰)
(۱۹۱)
(۱۹۲)